eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
355 دنبال‌کننده
476 عکس
234 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ایرانی‌ها و اولاد پیامبر ما ایرانی‌ها در طول تاریخ صرف‌نظر از دین، مذهب و آئینی که داشته‌ایم، از علاقمندان خاندان پیامبر بوده‌ایم. ابوالفرج اصفهانی در کتاب مقاتل‌الطالبین که قبل از هزار سال پیش به نگارش درآمده، می‌نویسد: یحیی، نوۀ امام زین‌العابدین علیه‌السلام، از زندانی در خراسان فرار نمود. او را شبانه به نزد آهنگری آوردند تا غل و زنجیر از دست و پایش باز کند. پس از رهایی یحیی، تعدادی از ثروتمندان آن منطقه که از علاقمندان اهل‌بیت بودند، به نزد آهنگر رفتند تا غل و زنجیرها را از او بگیرند تا به عنوان تبرّک نزد خود نگهداری کنند. آهنگر وقتی متوجه منظور آنها شد، آهن‌های کم ارزش را به ۲۰ هزار درهم قیمت‌گذاری نمود! وقتی ثروتمندان راضی به پرداخت پول شدند، آهنگر به آنها گفت: همۀ مردم را در پرداخت پول مشارکت دهید. پول‌ها جمع شد. آهنگر نیز غل و زنجیر را قطعه قطعه کرد و هر قطعه را به یک نفر داد تا آن قطعه را به رکاب انگشتر خود، برای تبرّک بچسباند. تبرّک این زنجیر از آن جهت بود که بدنِ نوۀ امام زین‌العابدین علیه‌السلام را لمس نموده بود، همین! جالب اینکه این میزان از ارادت و احترام ایرانی‌ها به اهلبیت، مربوط به دورانی است که هنوز امام‌رضا علیه‌السلام به این سرزمین تشریف نیاورده بودند. مقاتل‌الطالبین: ص ۱۰۵. قم/ ۴ اردیبهشت ۹۵
اینها چیزی نیست به منزل عالم ربّانی آیت الله خرازی رفته بودم. به ایشان عرض کردم، حکایتی از قول شما نقل شده، می خواهم از زبان خودتان بشنوم. ایشان نیز محبت کرده و اصل حکایت را گفتند: "مرحوم پدرم می گفت: هنوز جوان و مجرد بودم که به جلسۀ آقا شیخ مرتضی زاهد رفته بودم. آخر شب وقتی به خانه بازگشتم بسیار دیر وقت شده بود. به نظرم آمد مادرم خوابش برده است و نباید در بزنم و مزاحمش بشوم. دقایقی در پشت در ماندم؛ ناگاه به ذهنم خطور کرد تا یک دستی به در بزنم شاید باز شود. دستم را به در زدم و با تعجب دیدم که در باز شد .داخل خانه شدم و دیدم مادرم خواب است. غذایم را خوردم و خوابیدم و فردای آن شب مادرم با تعجب از من پرسید: شما دیشب چگونه وارد خانه شدی؟ من کلون چوبی پشت در را انداخته بودم! مدتی بعد من این قضیه را برای آقا شیخ مرتضی زاهد تعریف کردم و آقا شیخ مرتضی فوری فرمود: اینها چیزی نیست؛ زیاد مهم نیست؛ گاهی برای انسان پیش می آید" اتفاقا چند روز پیش یکی از دوستانم را در اطراف حرم مطهر دیدم. ایشان گله می کرد از برخی که منکر کرامات اولیای خدا هستند. او می گفت: یک آقای درس خوانده ای را دیدم که حتی تمسخر می کرد و می گفت اینها دروغ است! به یاد حکایتی از منطق الطیر عطار افتادم. در صفحۀ 216 کتاب منطق الطیر، آمده است که: شبی پروانه ها گرد هم جمع شدند، آنها از تاریکی و ظلمتی که در آن زندگی می کردند، خسته شده بودند. به این فکر افتادند تا شمعی را به میان جمع خود بیاورند. قرار بر این شد، کسی را که شمع را می شناسد برای آوردن آن بفرستند. پروانه ای که وانمود می کرد شمع شناس است، برای این کار برگزیده شد. او رفت تا از شمع خبری بیاورد. همین که به نزدیک درب قصر رسید، نوری از شمع دید و برگشت. وقتی به نزد پروانه ها رسید، دفتر خود را باز کرد و آنچه از شمع دیده بود در خور فهم ناقص خود، بیان نمود. بزرگ پروانگان گفت: تو شمع را نشناخته ای. پروانۀ دیگری به سوی شمع پرواز کرد. او از میان درب قصری که شمع در آن می سوخت عبور کرد. چون به کاخ رسید و به پیکرۀ شمع نزدیک شد، ناگهان شراره ای بر بالش افتاد و شعله ور گردید و نیم سوخته، نزد یاران برگشت و مُشتی راز گفت. از وصال شمع شرحی باز گفت. بزرگ پروانگان گفت: این پروانه هم شمع را نشناخته است. پروانه ای دیگر سرمست و خرامان از جای خود برخاست و پرکشان خود را به کاخ رسانید. بر سر شمع نشست و یکباره سر تا پایش همچون آهن گداخته ای سرخ شد. سپس خاکسترش به سر شمع ریخت. بزرگ پروانگان که حال او را از دور می دید، گفت: تنها او بود که از راز شمع خبر یافت. اما دریغا که خبرش به ما نرسید. تنها سوختگان در وادی توحید خبر از اسرار دارند و آن را که خبر شد، خبری باز نیامد. این مدعیان در طلبش بی خبرانند کانرا که خبر شد خبری باز نیامد علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 5 اردیبهشت 95
دختر ماهرو قسمت اول یکی دو روز پیش برای یافتن مطلبی، جلد دوم کتاب "صِفَةُ الصَّفوَةُ" نوشتۀ جناب ابن جوزی در قرن ششم را ورق می زدم. دقیقاً در آخرین برگه از کتاب یعنی صفحۀ 344 بودم که چشمم به حکایت عجیبی افتاد. به نظرم خیلی جالب آمد. کاغذ کوچکی را به عنوان نشان، لای کتاب گذاشته تا بعداً نگاهی به آن بیاندازم. امروز به سروقت کتاب رفتم. عجب حکایتی بود! دو سه بار خواندم. هر بار که می خواندم احساس عجیبی در وجودم پیدا می شد. تصمیم گرفتم حکایت را که به زبان عربی نوشته شده بود به فارسی برگردانده تا دوستانم نیز از این حظ معنوی، بهره ای ببرند. ابن جوزی نوشته که در بازار بغداد پارچه فروش ثروتمندی برای خودش دکان و دستک داشت. مرد پارچه فروش، حسابی سرش شلوغ و کار و بارش به اصطلاح سکّه بود. روزی از روزها خانمی جوان برای خرید به دکان این پارچه فروش وارد می شود. پارچه ای را لابلای قفسه ها با اشارۀ دست نشان داده و از فروشنده می خواهد تا توپ پارچه را برایش بیاورد. خلاصه اینکه به رسم خرید کردن خانم ها این را بیار و آن را بِبَر شروع می شود. در همین حال و هوا مقداری از چادر خانم جوان از جلوی صورتش به کناری می رود و زیبایی دختر برای لحظه ای رخ نشان می دهد. مرد کاسب که از دیدن زیبایی دختر جوان حیرت زده به نظر می رسید، نیم نگاهی به دختر انداخته و می گوید: به خدا سوگند از آنچه دیدم حیرت زده شدم! زن جوان هم دزدکی از زیر چادر نگاهی به مرد کاسب کرد و در پاسخ گفت: راستش را بخواهی من برای خرید کالای دیگری به بازار آمده ام! مرد کاسب که هاج و واج مانده بود نگاهی به این ور و اون ور انداخت و با تعجب و کمی نگرانی پرسد: چه کالایی؟ دخترک جوان، چادر خودش را جمع و جور کرده و آهسته گفت: راستش را بخواهی مدتی است که به بازار رفت و آمد می کنم تا ... ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 24 آذر 96
دختر ماهرو قسمت دوم دختر جوان که انگار سختش بود سخن بگوید، خودش را جمع و جور کرده و آهسته گفت: راستش را بخواهی مدتی است که به بازار رفت و آمد می کنم تا اگر مهر مردی به دلم افتاد، به او پیشنهاد ازدواج دهم. امروز که شما را دیدم محبتتان به دلم افتاد! البته من دختر ثروتمندی هستم و چشم داشتی به دارایی شما ندارم. مرد کاسب که از تعجب دهانش باز مانده بود و توقع شنیدن این سخنان را نداشت، رو به دختر کرد و آب دهانش را قورت داده و گفت: خانم! من زن و بچه دارم و به همسرم قول داده ام که بر سرش هوو نیاورم. دختر جوان که دست بردار نبود به مرد کاسب گفت: خوب! اشکال نداره شما بعد از آنکه با من ازدواج کردی فقط هفته ای دوبار به دیدنم بیا و سایر اوقات را با همسر اولت باش! مرد کاسب هم که انگار بدش نمی آمد، دل را به دریا زده و با دختر جوان ازدواج می کند. مدتی از این ماجرا گذشت. یکی از روزها که مرد کاسب در خانۀ همسر اول خود بود، رو به همسرش کرد و گفت: خانم! راستش را بخواهی برخی از رفقایم از من خواسته اند که امشب دور هم جمع شویم من هم قبول کرده و امشب به خانه نمی آیم. این را گفت و آن شب را به خانۀ همسر جوانش رفت. ظهرها هم به بهانه های گوناگون به خانه نمی آمد و به دیدن همسر جوان می رفت. چند ماهی به این منوال گذشت و کم کم همسر اولش را شک برداشت که نکند شلوار آقایمان دوتا شده باشد. از این رو به خدمتکار ویژه اش مأموریت داد که هر جا آقا رفت چشم از او بر نمی داری. یک روز صبح که مرد کاسب برای رفتن به در دکان از خانه خارج شد، خدمتکار خانم هم بدون اینکه مرد متوجه شود، به دنبالش راه افتاد. تا ظهر خبری نبود و مرد به رسم هر روزش به مغازۀ پارچه فروشی اش رفت. اما سر صلات ظهر که شد، درب مغازه را سه قفله کرد و به خانۀ همسر جوانش رفت. خدمتکار هم که دورادور در تعقیب مرد کاسب بود، نهایتاً سر از راز او در آورده و حقیقت را بُرد و گذاشت کف دست خانم اول! و ... ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 25 آذر 96
دختر ماهرو قسمت پایانی خانم که از جریان با خبر شد، خدمتکار انتظار این را داشت که الان قشقرقی راه بیفته و خانم چادر چاقچور کنه و بره دم خونۀ هووی خودش و گیس و گیس کشی راه بیاندازه! اما بر خلاف انتظارش، خانم با آرامش، اول کمی فکر کرد و بعد نگاهی به خدمتکارش کرد و گفت: این موضوع بین خودمون بمونه و در این مورد با کسی حتی همسرم صحبت نکن! سالها گذشت و زن بدون اینکه به روی همسرش بیاورد، خوش و خرّم در کنار او زندگی کرد تا اینکه مرد کاسب از دنیا رفت و ثروت هنگفتی برای زن و تنها فرزندش به ارث گذاشت. خانم منتظر بود که سر و کلۀ هوویش برای ارث گیری پیدا شود. از این رو سهم شرعی ارث فرزندش را جدا کرد و آنگاه سهم خود و هوویش را هم دقیقاً مطابق عدالت و شرع مقدس حساب کرده و کناری گذاشت. یکی دو روزی گذشت اما خبری از هوو نشد. تا اینکه روزی کیسه ای پُر از سکه های طلا را که سهم الارث هوویش بود را به خدمتکارش داد و به او گفت که اینها را ببر و به هوویم برسان! خدمتکار، با تعجب از اینکه عجب کاری می کند این خانم، کیسۀ پول را برداشته و به دم خانۀ زن جوان رفته و دق الباب می کند. درب خانه باز شده و خدمتکار به سمت تالار پذیرایی هدایت می شود. آنجا بود که زن جوان را ملاقات کرده و او را در جریان فوت مرد کاسب و کیسۀ پول می گذارد. زن جوان با شنیدن خبر فوت مرد کاسب، متأثر شده و اشک می ریزد. آنگاه از جایش بلند شده و به سوی صندوقچۀ کوچکی که در گوشۀ اتاق بر روی تاقچه قرار داشت می رود و چیزی شبیه سند را از توی آن برداشته و با خود می آورد و می دهد به دست خدمتکار و می گوید: این را بگیر. خدمتکار که کمی گیج شده بود کاغذ نوشته را از زن جوان می گیرد و می پرسد که این چیست؟ زن جوان می گوید این را ببر و به خانم آن مرد کاسب بده و سلام مرا به او برسان و بگو که خیلی سال است که همسرش مرا طلاق داده و این طلاق نامه است. کیسۀ طلا را هم بردار و با خود ببر! مهریۀ خودم را گرفته ام و حقی در این پول ها ندارم. خدمتکار حیرت زده از پارسایی این دو زن بلند شد و رفت. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 26 آذر 96
از پشت مردِ خون آشام در قرآن آیه ای وجود دارد که می فرماید: یُخرِج الحَیَّ مِنَ المَیِّت! ترجمۀ ساده و خودمانی این قطعه از آیه می شود: زنده را از دل مُرده بیرون می آورد. برای اینکه درکِ بهتری از معنای آیه داشته باشیم به نوشتۀ زیر عنایتی بفرمایید. ببینید دوستان! یکی از چهره های خون آشام در تاریخ اسلام، فردی است به نام حَجّاج بن یوسف ثقفی. قلم یارای نوشتن عُمق جنایات او در حق انسانیت را ندارد. به نوشتۀ شیخ حُرّ عاملی در صفحۀ 88 از جلد 2 کتاب "امل الآمل" و دیگرانی چون آیت الله خویی، سید محسن امین و شیخ عباس قمی، از پشت و تبار این آدم زشت طینت، نواده ای متولد می شود که نامش را حسین گذاشتند. این کودکِ زاده شده از نسل آن مرد پلید، به چنان جایگاه و مرتبه ای از کمالات می رسد که نگو! در مدتی کوتاه سرآمد دانایان روزگار خود می شود. مردی ادیب و شاعر پیشه. مهمتر از همه اینکه سعادت یارش شده و در جُرگۀ شیعیان دوازده امامی وارد می شود. نوشته اند که در اشعارش مدیحه سرای خاندان اهل بیت علیهم السلام بود. ایشان هم عصرِ سید مرتضی و سید رضی بوده است. سید رضی مجموعه ای گلچین از اشعار زیبای این شاعر اهل بیتی را در کتابی تحت عنوان "الحسن من شعر الحسین" جمع آوری کرده است. تاریخ نگار بزرگ اسلامی ابن خَلّکان، این نوادۀ حجّاج بن یوسف را در زُمرۀ بزرگان شیعه بر شمرده و یاقوت حِمَوی در کتاب معجم الادباء او را از جملۀ بزرگ ترین شاعران شیعه می داند. این شاعر که تمام هَمّ و غَمّ جَدّش، حجّاج بن یوسف، محوِ نام علی بن ابی طالب و کشتن شیعیانش بوده شعری در کنار قبر علی بن ابی طالب علیه السلام سروده که در شعر عرب، مانا شده است. دلم نیامد که در این نوشتار به یکی دو بیت از این سروده اشاره نکنم. او اینگونه سروده است: يا صاحِبَ القُبَّةِ البَيضا عَلَى النَّجَفِ اى صاحب قبه سپيد در نجف! مَن زارَ قَبرَكَ وَاستَشفى لَدَيكَ شُفي هر كه قبر تو را زيارت كرد و از پيشگاهت شفا خواست، شفا يافت. زوروا أبَا الحَسَنِ الهادِيَ لَعَلَّكُمُ ابوالحسنِ هدايتگر را زيارت كنيد تا شايد تَحظَونَ بِالأَجرِ وَالإِقبالِ وَالزُّلَفِ پاداشى ببريد و اقبالى ببينيد و به خداوند، نزديك شويد. این شاعر پاک نهاد، وصیّت کرد که پس از مرگ، پیکرش را به مشهد امام كاظم عليه السلام در کاظمین منتقل و زیر پای موسی بن جعفر علیهما السلام به خاك بسپارند و بر سنگ مزارش این آیه را که دربارۀ سگ اصحاب کهف می باشد حجّاری کنند: وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيد! علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ ۸ اردیبهشت 98
پایبندی به رفاقت های دیرینه در یکی از نوشته های جناب غزّالی در صفحۀ 9 کتاب "سرّ العالمین" نکتۀ جالبی را در رابطه با پایبندی پیامبر خدا به رفاقت های دیرینه خواندم که در این یادداشت به آن می پردازم. جناب غزّالی می نویسد: از جنبه های لطافت روحی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله اینکه پس از وفات حضرت خدیجه زنی یهودی دائماً به خانۀ پیامبر رفت و آمد می کرد (کانت تتردّد) و هرگاه که این زن به حضور پیامبر می رسید حضرت به احترام او از جای خود بر می خواست (فنهض لها قائماً). روزی عایشه که از این رفتار پیامبر دچار ابهام ذهنی و یا شاید هم حسادت شده بود رو می کند به حضرت و می گوید: آیا برای زنی یهودی بلند می شوی و می ایستی!؟ (أ تقوم لامرأة یهودیّة قائماً). که پیامبر در پاسخ به سوال یا اشکال عایشه می فرمایند: این زن در زمان زنده بودن خدیجه بسیار به دیدن ما می آمد و پایبندی به رفاقت های دیرینه از نشانه های ایمان می باشد (حُسنُ العَهدِ مِنَ الإيمان‏). علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 28 فروردین 97
یکهویی چشمم تیز شد برگۀ اول گاهی پیش میاد که برای پیدا کردن یک مطلبی مجبور می شوم چند کتاب را وارسی کنم تا بلکه گم شده ام را از لای یکیشان بجویم! اتفاقاً امروز هم همینجوری شد. دنبال حدیثی از این کتاب به آن کتاب سرک می کشیدم. دور و برم پر شده بود از کتاب های جورواجور! در آن وضعیت هرکی مرا می دید فکر می کرد دستیار آلبرت اینشتین هستم و به دنبال کشف پیچیده ترین فرمول های علمی! در حال بِبَر و بیار کتاب ها کتابی با جلدی عنّابی رنگ به نام "الاوائل" توجه ام را به خود جلب کرد. کتاب را برداشته و نگاهی به آن انداختم. یاد گرفته ام که برای آشنایی اجمالی با یک کتاب، اول بروم سراغ مقدمه اش. با نگاه مختصری که به مقدمۀ این کتاب انداختم یه جورهایی یاد کتاب معروف رکوردهای جهانی گینس افتادم. حسن آقایی که کنیه اش ابو هلال و از قضای کردگار بچۀ اهواز خودمان می باشد در آخر آخرهای قرن چهارم هجری یعنی سال 395 قمری کتاب با حال و بامزۀ "الاوائل" را نوشته است. شاید بفرمایید: حاج آقا! کتاب با حال و بامزه؟! یا مثلاً سوال کنید که چه طور شد که با دیدن این کتاب یه جورهایی به یاد کتاب گینس افتادید!؟ ببینید رفقا! ترجمۀ واژۀ "الاوائل" به فارسی می شود: اولین ها. نویسندۀ خوش ذوق و خوش قریحۀ اهوازی یعنی آقای ابو هلال تلاش کرده تا با نوشتن این کتاب، مجموعه ای از اولین ها را گردآوری کند. صفحه های میانی کتاب را چند ورقی زدم. یکهویی چشمم تیز شد. ای دل غافل! این همه صفحه لای این کتاب بود. از اقبال ما زد و یک قصۀ عشقی پیدا شد! آن هم از کسی که شاید باورش برایم کمی سخت بود. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 9 بهمن 96
یکهویی چشمم تیز شد برگۀ دوم صفحات میانی جلد اول کتاب الاوائل را چند ورقی زدم. به برگۀ صد و پنجاه و نهم کتاب که رسیدم یکهویی چشمم به نوشته ای تیز شد. ای بابا! این همه صفحه لای این کتاب بود. از اقبال ما زد و یک قصۀ عشقی پیدا شد! نوشته بود: روزی از روزها خانم باجی های شهر مکه دورهمی داشتند. از این مهمونی های زنانه که در روزگار ما هم مشابه اش زیاد پیدا می شود. انگاری عید مهمی بوده که همۀ زنان قریشی یک جا جمع شده بودند. نمی دانم چه طور شد که سر و کلّۀ یک مرد یهودی در این محفل زنانه پیدایش می شود. برخی از خانم ها که غافلگیر شده بودند با دیدن مرد یهودی، جیغی کشیده و هر کدامشان دنبال چادر و چارقدشان به اتاقی فرار کرد! اما وای! وای! از دست بعضی از این خانوم ها! انگار نه انگار! نه مَحرمی و نه نامحرمی، نه حُجبی و نه حیایی! هیچی و هیچی! همین جور ولو افتاده بودند گوشه و کنار مجلس! هیچ باکی هم نداشتند که مردی غریبه زُل زُل به آنها نگاه کند. مرد یهودی هم که عین خیالش نبود، نگاهی به زنان حاضر در جلسه انداخت و گفت: خانومای محترمه! زود پاشید تا دیر نشده دست به کار بشید! زن ها هم با تعجب بربر نگاهی به یکدیگر انداخته و یکیشان که از بقیه جسورتر بود، رو کرد به مرد یهودی و گفت: مرد ناحسابی! همین جور مثل اسب سَرَت را انداختی پایین و آمدی داخل مجلس زنانه که چی! حالا چی داری با خودت بلغور می کنی؟ منظورت از این حرف چی بود که گفتی؟ مرد یهودی، کیپا یا همان کلاهی که به طور سنتی یهودیان بر سر می‌گذارند را روی کلّۀ کچلش چرخاند و گفت: حواس همه جمع باشه! نگید نگفتم ها! یه خبر داغ داغ دارم. اونم اینکه ... ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 10 بهمن 96
یکهویی چشمم تیز شد برگۀ سوم مرد یهودی رو کرد به زن های حاضر در جلسه و گفت: حواس همۀ خانم جمع باشه! گوش کنید ببینید چی می گم. نگید نگفتی ها! سکوت همۀ جا را فرا گرفت. خانم هایی هم که درِگوشی با هم پچ پچ می کردند، ساکت شدند. مرد یهودی دستی به ریشش کشید و گفت: خبر موثّق دارم که به زودی مردی از میان مردان شما به پیامبری برگزیده خواهد شد! هر کدام از شما که دوست دارد سایۀ بالای سری داشته باشد تا دیر نشده زود بجنبد! شوهر به این خوبی گیر نمیاد ها! گفته باشم. بعضی از زن ها شروع کردند به لیچار گفتن و غُرغُر کردن به سر مرد یهودی! یکی می گفت: مرتیکۀ جُعَلّق خجالت نمی کشه! حیا را خورده و آبرو را قی کرده! دیگری که به قیافه اش می آمد از دختر قرتی های مکه باشد زیر لب غرولندی کرد و آهسته گفت: مردک مُزَلّف جلف! همین مونده که بیاد و برای ما شوهر پیدا کنه! اما گوشۀ مجلس، خانمی نجیب زاده به نام خدیجه که از طرز لباس پوشیدن و ظاهرش کاملاً پیدا بود که از اصالت خانوادگی برخوردار است، آرام و با وقار نشسته بود. او که داشت به حرف های مرد یهودی، خوب گوش می داد به ناگاه ته دلش یه جوری شد. حالتی شبیه سوزش! (وقر ذلک فی صدر خدیجة). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 11 بهمن 96
یکهویی چشمم تیز شد برگۀ چهارم خدیجه خانم که از نجیب زادگان مکه بود با شنیدن اوصاف محمد از زبان مرد یهودی، یک دل نه صد دل شیفتۀ محمد شد اما حیایش مانع از ابراز این دلدادگی می شد. تا اینکه محمد را به بهانۀ تجارت به استخدام خود در آورده و به همراه کاروانی روانۀ تجارت در سرزمین شام کرد. عصرها که می شد در انتظار بازگشت کاروان، دل خدیجه می گرفت. او به ظاهر در انتظار برگشت کاروان بود اما برگشت کاروان، بهانۀ دیدار محمد و پایان دلتنگی خدیجه بود! انتظار به سر رسید و صدای زلنگ و زولونگ زنگوله های شتران از دور دست ها نوید آمدن محمد را به خدیجه داد. کاروان که نزدیک تر شد چیز عجیبی توجه خدیجه را به خود جلب کرد. با آنکه آسمان کاملاً صاف و آفتابی بود ابری کوچک بر بالای سر مردی از کاروانیان در حرکت بود. به هر سو که مرد می رفت ابر کوچک، سایه گستر او بود. خدیجه با خود گفت: خدایا! این مرد و آن ابر!؟ چشمان خدیجه تیز شد تا ببیند که آن مرد آیا همان مرد رویاهای اوست؟ کاروان آهسته و خرامان به مکه نزدیک می شد که به ناگاه هوش و حواس از جان و دل خدیجه پر کشید و قند در دلش آب شد و هیجان زده با صدایی بلند گفت: آن مرد محمد است. مرد یهودی راست می گفت. او بی گمان پیامبر خدا خواهد شد! فقط آنانی که در پیچ و تاب عشق گرفتار آمده اند می دانند که در آن لحظات چه بر دل خدیجه گذشت. او خود را به محمد رسانیده و با شور و شیدایی همراه با نجابت نگاهی به چهرۀ محمد انداخت و گفت: مرا به عقد خود در می آوری؟!! (اخطبني). محمد که سخت غافلگیر شده بود به ظاهر چیزی نگفت. رنگ و رویش نشان می داد که او نیز خدیجه را دوست دارد اما نجابتش قفلی بر زبانش زده بود. آهسته لبخند ملیحی زد و دوان دوان به سوی خانۀ عموجانش ابوطالب دوید و خدیجه را در کوچه پس کوچه های مکه با آتش لبخندش تنها گذاشت. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 24 بهمن 96