دختر ماهرو
قسمت پایانی
خانم که از جریان با خبر شد، خدمتکار انتظار این را داشت که الان قشقرقی راه بیفته و خانم چادر چاقچور کنه و بره دم خونۀ هووی خودش و گیس و گیس کشی راه بیاندازه!
اما بر خلاف انتظارش، خانم با آرامش، اول کمی فکر کرد و بعد نگاهی به خدمتکارش کرد و گفت: این موضوع بین خودمون بمونه و در این مورد با کسی حتی همسرم صحبت نکن!
سالها گذشت و زن بدون اینکه به روی همسرش بیاورد، خوش و خرّم در کنار او زندگی کرد تا اینکه مرد کاسب از دنیا رفت و ثروت هنگفتی برای زن و تنها فرزندش به ارث گذاشت.
خانم منتظر بود که سر و کلۀ هوویش برای ارث گیری پیدا شود. از این رو سهم شرعی ارث فرزندش را جدا کرد و آنگاه سهم خود و هوویش را هم دقیقاً مطابق عدالت و شرع مقدس حساب کرده و کناری گذاشت.
یکی دو روزی گذشت اما خبری از هوو نشد. تا اینکه روزی کیسه ای پُر از سکه های طلا را که سهم الارث هوویش بود را به خدمتکارش داد و به او گفت که اینها را ببر و به هوویم برسان!
خدمتکار، با تعجب از اینکه عجب کاری می کند این خانم، کیسۀ پول را برداشته و به دم خانۀ زن جوان رفته و دق الباب می کند.
درب خانه باز شده و خدمتکار به سمت تالار پذیرایی هدایت می شود. آنجا بود که زن جوان را ملاقات کرده و او را در جریان فوت مرد کاسب و کیسۀ پول می گذارد.
زن جوان با شنیدن خبر فوت مرد کاسب، متأثر شده و اشک می ریزد. آنگاه از جایش بلند شده و به سوی صندوقچۀ کوچکی که در گوشۀ اتاق بر روی تاقچه قرار داشت می رود و چیزی شبیه سند را از توی آن برداشته و با خود می آورد و می دهد به دست خدمتکار و می گوید: این را بگیر.
خدمتکار که کمی گیج شده بود کاغذ نوشته را از زن جوان می گیرد و می پرسد که این چیست؟
زن جوان می گوید این را ببر و به خانم آن مرد کاسب بده و سلام مرا به او برسان و بگو که خیلی سال است که همسرش مرا طلاق داده و این طلاق نامه است. کیسۀ طلا را هم بردار و با خود ببر! مهریۀ خودم را گرفته ام و حقی در این پول ها ندارم.
خدمتکار حیرت زده از پارسایی این دو زن بلند شد و رفت.
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 26 آذر 96
از پشت مردِ خون آشام
در قرآن آیه ای وجود دارد که می فرماید:
یُخرِج الحَیَّ مِنَ المَیِّت!
ترجمۀ ساده و خودمانی این قطعه از آیه می شود: زنده را از دل مُرده بیرون می آورد.
برای اینکه درکِ بهتری از معنای آیه داشته باشیم به نوشتۀ زیر عنایتی بفرمایید.
ببینید دوستان! یکی از چهره های خون آشام در تاریخ اسلام، فردی است به نام حَجّاج بن یوسف ثقفی. قلم یارای نوشتن عُمق جنایات او در حق انسانیت را ندارد.
به نوشتۀ شیخ حُرّ عاملی در صفحۀ 88 از جلد 2 کتاب "امل الآمل" و دیگرانی چون آیت الله خویی، سید محسن امین و شیخ عباس قمی، از پشت و تبار این آدم زشت طینت، نواده ای متولد می شود که نامش را حسین گذاشتند. این کودکِ زاده شده از نسل آن مرد پلید، به چنان جایگاه و مرتبه ای از کمالات می رسد که نگو! در مدتی کوتاه سرآمد دانایان روزگار خود می شود. مردی ادیب و شاعر پیشه. مهمتر از همه اینکه سعادت یارش شده و در جُرگۀ شیعیان دوازده امامی وارد می شود. نوشته اند که در اشعارش مدیحه سرای خاندان اهل بیت علیهم السلام بود. ایشان هم عصرِ سید مرتضی و سید رضی بوده است. سید رضی مجموعه ای گلچین از اشعار زیبای این شاعر اهل بیتی را در کتابی تحت عنوان "الحسن من شعر الحسین" جمع آوری کرده است.
تاریخ نگار بزرگ اسلامی ابن خَلّکان، این نوادۀ حجّاج بن یوسف را در زُمرۀ بزرگان شیعه بر شمرده و یاقوت حِمَوی در کتاب معجم الادباء او را از جملۀ بزرگ ترین شاعران شیعه می داند. این شاعر که تمام هَمّ و غَمّ جَدّش، حجّاج بن یوسف، محوِ نام علی بن ابی طالب و کشتن شیعیانش بوده شعری در کنار قبر علی بن ابی طالب علیه السلام سروده که در شعر عرب، مانا شده است.
دلم نیامد که در این نوشتار به یکی دو بیت از این سروده اشاره نکنم. او اینگونه سروده است:
يا صاحِبَ القُبَّةِ البَيضا عَلَى النَّجَفِ
اى صاحب قبه سپيد در نجف!
مَن زارَ قَبرَكَ وَاستَشفى لَدَيكَ شُفي
هر كه قبر تو را زيارت كرد و از پيشگاهت شفا خواست، شفا يافت.
زوروا أبَا الحَسَنِ الهادِيَ لَعَلَّكُمُ
ابوالحسنِ هدايتگر را زيارت كنيد تا شايد
تَحظَونَ بِالأَجرِ وَالإِقبالِ وَالزُّلَفِ
پاداشى ببريد و اقبالى ببينيد و به خداوند، نزديك شويد.
این شاعر پاک نهاد، وصیّت کرد که پس از مرگ، پیکرش را به مشهد امام كاظم عليه السلام در کاظمین منتقل و زیر پای موسی بن جعفر علیهما السلام به خاك بسپارند و بر سنگ مزارش این آیه را که دربارۀ سگ اصحاب کهف می باشد حجّاری کنند:
وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيد!
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ ۸ اردیبهشت 98
پایبندی به رفاقت های دیرینه
در یکی از نوشته های جناب غزّالی در صفحۀ 9 کتاب "سرّ العالمین" نکتۀ جالبی را در رابطه با پایبندی پیامبر خدا به رفاقت های دیرینه خواندم که در این یادداشت به آن می پردازم.
جناب غزّالی می نویسد:
از جنبه های لطافت روحی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله اینکه پس از وفات حضرت خدیجه زنی یهودی دائماً به خانۀ پیامبر رفت و آمد می کرد (کانت تتردّد) و هرگاه که این زن به حضور پیامبر می رسید حضرت به احترام او از جای خود بر می خواست (فنهض لها قائماً).
روزی عایشه که از این رفتار پیامبر دچار ابهام ذهنی و یا شاید هم حسادت شده بود رو می کند به حضرت و می گوید:
آیا برای زنی یهودی بلند می شوی و می ایستی!؟ (أ تقوم لامرأة یهودیّة قائماً).
که پیامبر در پاسخ به سوال یا اشکال عایشه می فرمایند:
این زن در زمان زنده بودن خدیجه بسیار به دیدن ما می آمد و پایبندی به رفاقت های دیرینه از نشانه های ایمان می باشد (حُسنُ العَهدِ مِنَ الإيمان).
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 28 فروردین 97
یکهویی چشمم تیز شد
برگۀ اول
گاهی پیش میاد که برای پیدا کردن یک مطلبی مجبور می شوم چند کتاب را وارسی کنم تا بلکه گم شده ام را از لای یکیشان بجویم!
اتفاقاً امروز هم همینجوری شد. دنبال حدیثی از این کتاب به آن کتاب سرک می کشیدم. دور و برم پر شده بود از کتاب های جورواجور!
در آن وضعیت هرکی مرا می دید فکر می کرد دستیار آلبرت اینشتین هستم و به دنبال کشف پیچیده ترین فرمول های علمی!
در حال بِبَر و بیار کتاب ها کتابی با جلدی عنّابی رنگ به نام "الاوائل" توجه ام را به خود جلب کرد. کتاب را برداشته و نگاهی به آن انداختم.
یاد گرفته ام که برای آشنایی اجمالی با یک کتاب، اول بروم سراغ مقدمه اش. با نگاه مختصری که به مقدمۀ این کتاب انداختم یه جورهایی یاد کتاب معروف رکوردهای جهانی گینس افتادم.
حسن آقایی که کنیه اش ابو هلال و از قضای کردگار بچۀ اهواز خودمان می باشد در آخر آخرهای قرن چهارم هجری یعنی سال 395 قمری کتاب با حال و بامزۀ "الاوائل" را نوشته است.
شاید بفرمایید: حاج آقا! کتاب با حال و بامزه؟! یا مثلاً سوال کنید که چه طور شد که با دیدن این کتاب یه جورهایی به یاد کتاب گینس افتادید!؟
ببینید رفقا! ترجمۀ واژۀ "الاوائل" به فارسی می شود: اولین ها. نویسندۀ خوش ذوق و خوش قریحۀ اهوازی یعنی آقای ابو هلال تلاش کرده تا با نوشتن این کتاب، مجموعه ای از اولین ها را گردآوری کند.
صفحه های میانی کتاب را چند ورقی زدم. یکهویی چشمم تیز شد. ای دل غافل! این همه صفحه لای این کتاب بود. از اقبال ما زد و یک قصۀ عشقی پیدا شد! آن هم از کسی که شاید باورش برایم کمی سخت بود.
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 9 بهمن 96
یکهویی چشمم تیز شد
برگۀ دوم
صفحات میانی جلد اول کتاب الاوائل را چند ورقی زدم. به برگۀ صد و پنجاه و نهم کتاب که رسیدم یکهویی چشمم به نوشته ای تیز شد.
ای بابا! این همه صفحه لای این کتاب بود. از اقبال ما زد و یک قصۀ عشقی پیدا شد!
نوشته بود: روزی از روزها خانم باجی های شهر مکه دورهمی داشتند. از این مهمونی های زنانه که در روزگار ما هم مشابه اش زیاد پیدا می شود. انگاری عید مهمی بوده که همۀ زنان قریشی یک جا جمع شده بودند.
نمی دانم چه طور شد که سر و کلّۀ یک مرد یهودی در این محفل زنانه پیدایش می شود. برخی از خانم ها که غافلگیر شده بودند با دیدن مرد یهودی، جیغی کشیده و هر کدامشان دنبال چادر و چارقدشان به اتاقی فرار کرد!
اما وای! وای! از دست بعضی از این خانوم ها! انگار نه انگار! نه مَحرمی و نه نامحرمی، نه حُجبی و نه حیایی! هیچی و هیچی! همین جور ولو افتاده بودند گوشه و کنار مجلس! هیچ باکی هم نداشتند که مردی غریبه زُل زُل به آنها نگاه کند.
مرد یهودی هم که عین خیالش نبود، نگاهی به زنان حاضر در جلسه انداخت و گفت: خانومای محترمه! زود پاشید تا دیر نشده دست به کار بشید!
زن ها هم با تعجب بربر نگاهی به یکدیگر انداخته و یکیشان که از بقیه جسورتر بود، رو کرد به مرد یهودی و گفت: مرد ناحسابی! همین جور مثل اسب سَرَت را انداختی پایین و آمدی داخل مجلس زنانه که چی! حالا چی داری با خودت بلغور می کنی؟ منظورت از این حرف چی بود که گفتی؟
مرد یهودی، کیپا یا همان کلاهی که به طور سنتی یهودیان بر سر میگذارند را روی کلّۀ کچلش چرخاند و گفت: حواس همه جمع باشه! نگید نگفتم ها! یه خبر داغ داغ دارم. اونم اینکه ...
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 10 بهمن 96
یکهویی چشمم تیز شد
برگۀ سوم
مرد یهودی رو کرد به زن های حاضر در جلسه و گفت: حواس همۀ خانم جمع باشه! گوش کنید ببینید چی می گم. نگید نگفتی ها!
سکوت همۀ جا را فرا گرفت. خانم هایی هم که درِگوشی با هم پچ پچ می کردند، ساکت شدند. مرد یهودی دستی به ریشش کشید و گفت: خبر موثّق دارم که به زودی مردی از میان مردان شما به پیامبری برگزیده خواهد شد!
هر کدام از شما که دوست دارد سایۀ بالای سری داشته باشد تا دیر نشده زود بجنبد! شوهر به این خوبی گیر نمیاد ها! گفته باشم.
بعضی از زن ها شروع کردند به لیچار گفتن و غُرغُر کردن به سر مرد یهودی! یکی می گفت: مرتیکۀ جُعَلّق خجالت نمی کشه! حیا را خورده و آبرو را قی کرده!
دیگری که به قیافه اش می آمد از دختر قرتی های مکه باشد زیر لب غرولندی کرد و آهسته گفت: مردک مُزَلّف جلف! همین مونده که بیاد و برای ما شوهر پیدا کنه!
اما گوشۀ مجلس، خانمی نجیب زاده به نام خدیجه که از طرز لباس پوشیدن و ظاهرش کاملاً پیدا بود که از اصالت خانوادگی برخوردار است، آرام و با وقار نشسته بود.
او که داشت به حرف های مرد یهودی، خوب گوش می داد به ناگاه ته دلش یه جوری شد. حالتی شبیه سوزش! (وقر ذلک فی صدر خدیجة).
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 11 بهمن 96
یکهویی چشمم تیز شد
برگۀ چهارم
خدیجه خانم که از نجیب زادگان مکه بود با شنیدن اوصاف محمد از زبان مرد یهودی، یک دل نه صد دل شیفتۀ محمد شد اما حیایش مانع از ابراز این دلدادگی می شد.
تا اینکه محمد را به بهانۀ تجارت به استخدام خود در آورده و به همراه کاروانی روانۀ تجارت در سرزمین شام کرد.
عصرها که می شد در انتظار بازگشت کاروان، دل خدیجه می گرفت. او به ظاهر در انتظار برگشت کاروان بود اما برگشت کاروان، بهانۀ دیدار محمد و پایان دلتنگی خدیجه بود!
انتظار به سر رسید و صدای زلنگ و زولونگ زنگوله های شتران از دور دست ها نوید آمدن محمد را به خدیجه داد. کاروان که نزدیک تر شد چیز عجیبی توجه خدیجه را به خود جلب کرد. با آنکه آسمان کاملاً صاف و آفتابی بود ابری کوچک بر بالای سر مردی از کاروانیان در حرکت بود. به هر سو که مرد می رفت ابر کوچک، سایه گستر او بود.
خدیجه با خود گفت: خدایا! این مرد و آن ابر!؟ چشمان خدیجه تیز شد تا ببیند که آن مرد آیا همان مرد رویاهای اوست؟ کاروان آهسته و خرامان به مکه نزدیک می شد که به ناگاه هوش و حواس از جان و دل خدیجه پر کشید و قند در دلش آب شد و هیجان زده با صدایی بلند گفت: آن مرد محمد است. مرد یهودی راست می گفت. او بی گمان پیامبر خدا خواهد شد!
فقط آنانی که در پیچ و تاب عشق گرفتار آمده اند می دانند که در آن لحظات چه بر دل خدیجه گذشت. او خود را به محمد رسانیده و با شور و شیدایی همراه با نجابت نگاهی به چهرۀ محمد انداخت و گفت: مرا به عقد خود در می آوری؟!! (اخطبني).
محمد که سخت غافلگیر شده بود به ظاهر چیزی نگفت. رنگ و رویش نشان می داد که او نیز خدیجه را دوست دارد اما نجابتش قفلی بر زبانش زده بود. آهسته لبخند ملیحی زد و دوان دوان به سوی خانۀ عموجانش ابوطالب دوید و خدیجه را در کوچه پس کوچه های مکه با آتش لبخندش تنها گذاشت.
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 24 بهمن 96
یکهویی چشمم تیز شد
برگۀ آخر
هنوز عرق محمد و ابوطالب خشک نشده بود که ناگاه فرستادۀ ورقة بن نوفل درب خانه را تَق تَق به صدا در آورد.
در را که باز کردند مرد جوانی نفس زنان پیام ورقة بن نوفل را رسانید که محمد! چه نشسته ای که خدیجه از فراغ تو بال بال می زند. زود باش! بیا اینجا تا عقدتان را بخوانم! (أن تعال نُزَوِّجُک)
هر چه محمد از شنیدن این سخن، شادمان شد دلشورۀ ابوطالب هم بیشتر شد. خدایا! اینها چرا اینقدر عجله دارند؟ نکند کاسه ای زیر نیم کاسه باشد؟!
ابوطالب در همین حیص و بیص بود که سر و کلّۀ برادرش حمزه از دور پیدا شد.
تا چشم ابوطالب به حمزه افتاد نفس راحتی کشید. دو برادر با هم خلوت کردند. محمد فقط صدای پچ پچ آنها را می شنید. قرار شد حمزه به جای ابوطالب به همراه محمد به خواستگاری برود تا اگر خدای نکرده آبرو ریزی شد حداقل آبروی بزرگ بنی هاشم که ابوطالب باشد نرفته باشد (وإن ردّونی کانت الفضیحة).
علی که مشغول بازی با کودکان هم سنّ و سالش بود تا چشمش به محمد و حمزه افتاد دوان دوان خود را به آن دو رسانید و به دنبال آنها روانۀ خانۀ خدیجه شد.
آن سه وارد خانه شدند. محمد در آستانۀ در بود که با صدایی نسبتاً بلند گفت: ستایش مخصوص پروردگار زنده ایست که هرگز نمی میرد (الحمد لله الحیّ الذی لا یموت).
گوش های ورقة بن نوفل تیز شد که محمد چی گفت؟ قضیه چی بود؟ محمد لبخندی زد و گفت: هیچی رهایش کن.
مجلس بله برون به رسم قدیم قدیما کاملاً مردانه بود. ابتدا حرف های پراکنده از اینور اونور زده شد تا اینکه نهایتاً یکی از فامیل های عروس خانم گفت: بهتر است بریم سر اصل مطلب!
همه ساکت شدند. آقای دیگری که معلوم بود او هم از خانوادۀ عروس می باشد رو کرد به محمد و گفت: آقا داماد! بفرمایید ببینیم پرداخت مهریه را چه کسی برای ما ضمانت می کند؟ بلافاصله علی با زبان شیرین و کودکانه اش گفت: پدرم ابوطالب (أبی).
قلب محمد با شنیدن صدای علی آرام شد. بعدها ابوطالب علی را بابت این سخن به آغوش می کشید و پس از بوسه باران کردنش به او می گفت: پدر و مادرم به فدایت بابا جان!
چندی بعد مجلسی برپا شد و ابوطالب عقد محمد و خدیجه را جاری کرد. عروس خانم آیا من وکیلم که شما را به عقد ...
علی غرق شادی کودکانه اش از این سو به آن سو می دوید.
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 بهمن 96
چرا به من دروغ گفتی؟
حسابی آس و پاس شده بودم. ته جیبم از بی پولی شپش داشت قلعه می ساخت! با خودم گفتم اینجوری نمی شود! بلند شوم بروم به دیدن پیامبر خدا تا بلکه ایشان برایم کاری کند. به خدمت آقا که رسیدم عرض کردم: آقا جان! یکی دو روزی است كه پول و پله ای ندارم و غذايى هم نخورده ام! لطفاً بده در راه خدا!
دلم خوش بود که الان صنّار سه شاهی دستم را می گیرد. اما حضرت نگاهی کرد و فرمود: بازار را درياب! (عَلَيكَ بِالسّوقِ).
کمی پَکر شده و به خانه برگشتم. کلّۀ صبح، شال و کلاه کرده و دوباره به دیدار پیامبر رفتم. با خودم گفتم امروز کمی عز و چز می کنم تا بلکه دلش به رحم بیاید و چندر غازی حواله ام کند.
به خدمت آقا که رسیدم، دوروبرش شلوغ بود در فرصتی مناسب رو کردم به حضرت و خالی بندی گفتم: آقا جون! قربونتون برم! ديروز که فرمودی برو بازار، راستش را بخواهید رفتم! امّا چيزى کاسب نشدم که هیچ، دیشب را هم شکم گرسنه خوابیدم.
فکر می کردم که این بار تیرم به هدف خورده اما زهی تصور باطل زهی خیال محال! این بار نیز آبی از پيامبر خدا برایم گرم نشد فقط نگاهی کرد و فرمود: بازار را درياب! (عَلَيكَ بِالسّوقِ). دست از پا درازتر به خانه برگشتم.
فردای آن روز برای بار سوم به دیدارش رفتم و باز هم مثل دیروز و پریروز فرمود: بازار را درياب! (عَلَيكَ بِالسّوقِ).
دیگه داشتم قاطی می کردم. آهسته زیر لبم غُرغُر کردم که بابا یا رسول الله! دوزار سه شاهی بده برم دیگه! چرا اینقدر حواله به بازار می دهی؟
تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده حرف آقا را گوش کنم. از حضورشان خداحافظی کرده و به بازار رفتم. همین جور که داشتم توی بازار پرسه می زدم، ديدم كاروانى آمده و کاروان سالارش از این و آن سراغ سرایی را می گیرد که از قضا من آن سرا را می شناختم. جلو رفته و گفتم به دنبالم بیایید. پس از آنکه راهنماییشان کردم در ازای کارم دينارى به من دادند.
به نزد پيامبر برگشتم و گفتم: باز هم چيزى گیرم نیامد!! حضرت فرمود: آيا از فلان كاروان، چيزى به تو نرسيد؟ گفتم: نه آقا هیچی! حضرت فرمود: راستش را بگو! در آن تجارت سهمى هم براى تو قرار داده شد و دينارى از آن نصيبت گرديد.
گفتم: بله آقا! درست می فرمایید. حضرت فرمود: پس چرا به من دروغ گفتی؟
گفتم: آقا جان! می خواستم بدانم آيا شما واقعاً از كارهايى كه مردم مى كنند، آگاهى دارید یا نه؟ خواستم علاوه بر آن يك دينار، ايمانم نیز زیاد گردد.
از آن به بعد هرگز گدايى نکردم (فَما رُؤِيَ سائِلاً بَعدَ ذلِكَ اليَومِ).
رفقای عزیزم! این قصه را ساعتی پیش در صفحۀ 89 از جلد اوّل کتاب الخرائج والجرائح خواندم.
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 7 بهمن 96
چه بنویسم؟!
می خواهم یکی از دیده ها و خوانده های پند گونه ام را برای آنانی که بعدها این نوشته را می خوانند به یادگار بنویسم.
به نوشتۀ عالم سرشناس اهل سنت جناب ابن سعد زُهری در صفحۀ 470 از جلد یکم کتاب الطبقات الکبری، همان آقایی که حضرت علی اکبر علیه السلام را در مقابل دیدگان پدرش امام حسین علیه السلام با پرتاب نیزه ای به شهادت رسانید (فحمل)، همان طلایه دار و پرچم دار سپاه حضرت علی علیه السلام در جنگ جَمَل می باشد!
اویی که نامش را در کتاب ها "مُرّة بن منقذ" نوشته اند تدریجاً و نه یکهویی، تحت تاثیر بازی های روزگار غدّار از صف دوستان اهل بیت فاصله گرفت و به جمع دشمنان ائمۀ اطهار پیوست!
آری رفقای مهربانم! به گواه نوشته ای که در صفحۀ 522 از جلد چهارم کتاب تاریخ طبری خواندم، این بابا در پی شهادت چندین طلایه دار و پرچم دار سپاه حضرت علی علیه السلام در جنگ جمل، نهایتاً با شهامت و شجاعت وصف ناپذیری خودش را به پرچم سپاه رسانید و با برافراشته نگاه داشتن پرچم که خود مایۀ دلگرمی و نشانۀ انسجام سپاه بود، جانفشانی های بسیاری در راه آرمان های حضرت علی علیه السلام انجام داد.
دیگر چه بگویم و چه بنویسم، نمی دانم!
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 19 اسفند 96
دنیا و امام صادق علیه السلام
جناب عطار نیشابوری در صفحۀ 306 از کتابِ فوق العاده زیبایِ"الهی نامه" حدیث شریفی از قول امام جعفر صادق را به نظم کشیده است. عطار چنین می سُراید:
چنین کردند اصحابِ ولایت
زِ لفظِ جعفرِ صادق، روایت
که ویرانیست این دنیای مُردار
وزو ویران ترست آن دل بصد بار
که او ویرانهٔ دنیا گزیند
که تا در مسند دنیا نشیند
ولیکن هست عُقبی جای مَعمور
وزو مَعمورتر آن دل که از نور
نخواهد جز بعُقبی در عمارت
شود قانع دهد دنیا بغارت
پانوشت: واژۀ مَعمور در لغت یعنی: آباد و پُررونق. کلمۀ عمارت یعنی: بنا و ساختمان. جملۀ دهد دنیا بغارت، ظاهرا یعنی آشکارا دنیا را بدهد برود.
12 آذر 99 شهر مقدس قم
اتوبان همت
ماه مبارک رمضان است. کلّۀ سحر برای اقامۀ نماز جماعت صبح و مقداری هم سخنرانی به خوابگاه دانشجویی در تقاطع نیایش ولیعصر، می روم. بزرگ راه همت خلوت خلوت و البته وسوسه برانگیز برای سرعت. دوربین ها هم هر از چند گاهی فلشی می زنند و به مانند صیادی که صیدی شکار کرده، شادی می کنند مگر نه اینکه این دوربین ها هوشمند هستند. روز گذشته، هنگام بازگشت از خوابگاه، وقتی داخل اتومبیل نشسته بودم به اتوبان همت که رسیدم، پیچ رادیو را باز کردم. رادیو نمایش، در حال پخش نمایش نامه ای قرآنی بود.
داستان از این قرار بود که عمّار به همراه پدر و مادرش در شهر مکه زیر سخت ترین شکنجه ها قرار گرفته بودند. پدر و مادر زیر شکنجه ها از باورهای خودشان دست بر نداشتند و همین پافشاری ها سبب شهادت این دو گردید. اما جناب عمّار، زير شكنجه ها، مُقُر آمد و سخنانی به ظاهر کفرآمیز و البته توهین آمیز به پیامبر بر زبان جاری کرد و با این کار جان خود را از مرگ حتمی نجات داد. البته این سخنان کفرآمیز بر خلاف باورهاى قلبى او بود. درایت و زیرکی عمار از همان روزهای اول نشان می دهد که با بقیه فرق می کند. ایمان و مقاومت در راه خدا را با درایت و تیزهوشی آمیخته بود. جان خود را به راحتی در خطر نمی انداخت. فقط یک مشکل اینجا وجود داشت. آیا با این کار، خدا و رسول از او راضی خواهند بود؟ ظاهرا عمار پس از این ماجرا از رفتن به خدمت پیامبر شرمنده بود. هرچند او می دانست که پیامبر از راز دلش با خبر است. اما بالاخره ظاهر کار او خوش آیند نبود بویژه برای مقدس مآبان ظاهربین و این عمار را بسیار نگران می کرد. تا اینکه به نقل ابن عساکر در جلد 43 تاریخ دمشق، این خبر به پیامبر خدا رسید ایشان فرمود: همانا سراسر وجود عمار، از فرق سر تا قدمش مملو از ایمان میباشد و ایمان با گوشت و خون او آمیخته است.
بلافاصله جبرئیل امین نیز دست به کار شد و به سرعت آیۀ ۱۰۶ سورۀ نحل را که در مورد کار جسورانۀ عمار بود برای پیامبر خدا و بلکه بهتر بگویم برای بنده و شما آورد: کسانی که بعد از ایمان کافر شوند - بجز آنها که تحت فشار واقع شدهاند در حالی که قلبشان آرام و با ایمان است- آری، آنها که سینه خود را برای پذیرش کفر گشودهاند، غضب خدا بر آنهاست؛ و عذاب عظیمی در انتظارشان می باشد.
آیه که نازل شد، عمار نفس راحتی کشید و رسول خدا صلی الله علیه وآله به عمار فرمود: اگر باز هم از تو خواستند، که ایمان خود را انکار کنی، چنان کن.
دوستان عزیزم! این مسئله، اختصاص به عمّار ندارد. در کتاب شریف كافى روایتی از امام صادق عليه السلام نقل شده که، على عليه السلام فرموده است: شما به دشنام گفتن به من فرا خوانده خواهيد شد. در اين صورت، مرا دشنام بگوييد. سپس به بيزارى جستن از من فرا خوانده می شويد. بدانيد كه من بر دين محمّد صلى الله عليه و آله هستم. سپس امام صادق می فرمایند: علی علیه السلام نگفت: از من بيزارى نجوييد. آن گاه، پرسشگر از امير مؤمنان پرسيد: درباره كسى كه كشته شدن را به بيزارى جستن از شما ترجیح دهد چه می فرمایید؟
حضرت فرمود: سوگند به خدا كه چنين وظيفه اى ندارد. او باید مثل آنچه بر عمّار بن ياسر گذشت، عمل کند.
تلاش کنیم ما نیز عمّارگونه پایداری در راه حق را به زینت دانایی مزیّن سازیم.
کم کم رسیدم به مقابل درب منزل پدرم. باید ماشین را پارک کنم. آفتاب آهسته آهسته بالا می آید.
علیرضا نظری خرّم/ تهران/ سی ام خرداد 95
صلح با مستکبر
از دوران جوانی ام همیشه به این فکر می کردم که چرا امام مجتبی علیه السلام نتوانست در جنگی شرافتمندانه با معاویه، پیروز شود؟ به راستی چه مصلحتی، امام را بر آن داشت تا تن به صلحی دهد که بابت آن حتی دوستان خود را نیز برآشفته کرد؟ گروهی از شیعیان که با تسامح میانۀ خوبی نداشتند، صلح امام را موجب خوارشدن مومنین قلمداد می کردند.
برایم درد آورتر این بود که در تاریخ بخوانم، امام حتی باید پاسخگوی اعتراض دوستانی چون حُجر بن عُدی باشد!
وقتی از قولِ مرحوم علامه مجلسی در کتاب بحارالانوار خواندم که امام عزیزم فرموده: لَم اَجِد انصاراً - یار و یاوری نداشتم - بر مظلومیت امام بیشتر غُصّه خوردم.
به راستی از امام بدون یار و یاور چه انتظاری می توان داشت؟ در همین کتاب شریف آمده که امام فرمود: به خدا سوگند، من از آن روی کار را به معاویه واگذاردم که یاوری نداشتم. اگر پشتیبانی داشتم بی امان، شبانه روز با او می جنگیدم.
اری! وقتی خواست عموم بر مذاکره و صلح با دشمن باشد، از امام معصوم چه توقعی می توان داشت؟
با دیدن عبارتی از امام در کتاب "اخبار الطوال" کمی به درک حقیقت نزدیک شدم. آنجا که امام مجتبی علیه السلام فرموده: من خواستۀ بیشتر مردم را در صلح جویی و دوری از مقاومت و مبارزه دیدم و دوست ندارم که آنها را بر کاری که تمایل به آن ندارند مجبور سازم.
اما اینها همۀ حقیقت نیستند. روی دیگرِ سکّه این است که همۀ مردم در برابر سختی ها توان و تحمل بالایی ندارند و امام باید، تحمل همگان را در نظر بگیرد.
در کتاب مناقب ابن شهر آشوب آمده که امام در پاسخ به اعتراض جناب حُجر بن عُدی که بسیار پرشور و مبارز بود می فرماید: همۀ مردم آنچه را تو دوست داری دوست ندارند.
عزیزانم! وقتی در برابر تهدیدهای دشمن، خودمان را قوی نکرده باشیم، قطعا آسیب پذیر خواهیم بود و به ناچار به سوی صلح و مذاکره متمایل خواهیم شد.
در کتاب تحف العقول از قول امام مجتبی علیه السلام آمده است که: وقتی دیدم شما در برابر دشمن قدرت برتر را در اختیار ندارید قدرت را تسلیم کردم تا من و شما بمانیم.
جناب دینوری در کتاب "اخبار الطوال" سخن عجیبی از قول امام نوشته است. حضرت در پاسخ به یکی از معترضان صلح می فرماید: وقتی سستی یارانم را دیدم با معاویه صلح کردم تا لااقل جان آنها را حفظ کنم. من برای حفظ جان شیعیانم صلح کردم. ترسیدم که ریشۀ آنها در زمین خشکانده شود. پس صلح را لازم دیدم تا اینکه برای دین خدا در روی زمین فریادگری باقی بماند.
در کتاب شریف کافی از قول امام باقر علیه السلام آمده است: به خدا سوگند آنچه حسن بن علی علیهما السلام انجام داد، برای این امت سرشار از خیر و برکت بود.
تاریخِ دیروز می تواند چراغ راهی برای امروز و فردای ما باشد.
علیرضا نظری خرّم/ تهران/ بیست و نهم خرداد 95
یادش گرامی باد!
در اواسط قرن سوم هجری، نویسنده ای مسلمان از اهالی جنوب اسپانیا دست به قلم شده و کتابی پر جاذبه و جُنگ گونه نوشته است به نام "العِقد الفريد" که ترجمۀ فارسی اش می شود سینه ریز بی همتا!
امروز دَم دَم های صلاة ظهر بود که در صفحۀ 149 از جلد پنجم این کتاب، نامۀ جالبی توجه ام را به خود جلب کرد.
نامه ای پندآموز از یک خلیفۀ خودکامه به تبهکاری حرفه ای! و شاید بهتر باشد که بگویم دل نوشته ای از یک تبهکار به تبهکاری بدتر از خود!
نویسندۀ نامه یکی از خلفای اُموی به نام عبدالملک بن مروان و گیرندۀ آن نیز حاکم و کارگزار بد آوازه اش در کوفه حجّاج بن یوسف است.
این آقای خلیفه که از صدقه سری معاویه میراث خوار او شده و چارچنگولی بر سفرۀ خلافت نشسته است هشدار رازگونه ای را به حجّاج بن یوسف، گوش زد می کند. او در بخشی از نامه اش نوشته است:
ای حجّاج! حواس خود را جمع کن! مرا از ریختن خون فرزندان عبدالمطلب دور بدار (جنّبني دماء بني عبد المطّلب) که در جنگیدن و خشم گرفتن بر آنها راه نجاتی وجود ندارد (فليس فيها شِفاء من الحَرَب) من تبار و طایفۀ حَرب را دیدم که با کشتن حسین بن علی دودمانشان بر باد رفت (سُلبوا ملكهم لمّا قتلوا الحسين بن علي).
رفقای عزیزم! نام پدر جدّ یزید، حَرب می باشد.
در پایان این نوشته ام یادی کنم از سید اشرف الدین قزوینی ملقّب به نسیم شمال که در روزگار پهلوی یعنی حوالی دهۀ 20 و 30 روزنامۀ نسیم شمال را با موضوع نقد اجتماعی، سیاسی منتشر می کرد.
به یاد سرودۀ پر آوازه اش افتادم که می گوید:
با آل علی هرکه در افتاد ور افتاد
جای نقدهایش که خیلی خالیست اما یادش گرامی باد!
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 21 اسفند 96
چوب، صلیب، آتش و ...
جناب آقای خوارزمی که از عالمان اهل سنت در سدۀ ششم هجری می باشد در صفحۀ 101 از جلد دوم کتاب "مقتل الحسین" نوشته است:
برخی از علما می گویند:
یهودیان به پاس احترام و تکریم عصای موسی، استفاده و سوزاندن چوب درختانی را که چوب عصای موسی از جنس آن بوده است را حرام کرده اند (تعظیما لعصا موسی).
مسیحیان به پاس احترام و تکریم صلیبی که به گمانشان عیسی بر آن مصلوب گردید هر صلیبی را که ببینند بر آن سجده کرده و تعظیمش می کنند (یسجدون للصلیب).
مجوسیان به پاس احترام و تکریم آتشی که بر ابراهیم سرد گردید و آسیبی به او نزد هر آتشی را مقدس و بزرگ می دارند (یعظمون النار).
در حالی که امت اسلامی فرزند پیامبرشان را مظلومانه در کربلا به شهادت رساندند و حال آنکه خداوند در قرآن به مسلمانان دربارۀ آنها سفارش کرده بود:
ای پیامبر! بگو: من هیچ پاداشی در قبال پیامبری ام از شما طلب نمی کنم جز آنکه نزدیکانم را دوست بدارید.
(قل لا أسألُکُم علیهِ أَجراً إِلاّ المَوَدَّةَ فیِ القُربی).
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 31 فروردین 97
دعایی بسیار مهم
جناب شیخ طوسی در کتاب مصباح المتهجد نوشته است که این دعا را در تعقیبات نماز صبح بخوانید:
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاهْدِنِى لِمَا اخْتُلِفَ فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإذْنِكَ، إِنَّكَ تَهْدِى مَنْ تَشَاءُ إِلىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ.
وقتی به ترجمه آن، خوب توجه کنید بیشتر متوجه اهمیت این دعای حیاتی خواهید شد.
در این عبارات، آن هم در اول صبح، بنده خدا به درگاه پروردگار متعال عرض می کند: خدایا بر محمد و خاندان او درود فرست و مرا به آن حقیقتى که در آن اختلاف شده به اذن خود راهنمایى کن، تو هرکه را بخواهى به راه راست هدایت میکنی.
دوستان عزیزم! ما انسان ها در طول شبانه روز هر لحظه در معرضِ این آسیب خطرناک هستیم. می فرمائید کدام آسیب؟! عرض می کنم آسیب در شناختِ حقیقتی که به هزار و یک دلیل، دچار اختلاف و تردیدِ این و آن واقع شده است و خدای ناکرده ما راه خود را در آن بلبشو گم کنیم.
شیطان و لشگریانش همه تلاش خود را به کار می گیرند تا ما حقیقت را گم کنیم. حقیقت می تواند در هر چیزی باشد. چگونه زیستن، چگونه اندیشیدن، در چه راهی گام گذاردن و پیرو کدام امام و پیشوا بودن. همه اینها می تواند حقیقت باشد. رازی در اینجا نهفته است و آن اینکه حقیقت را باید در جاهایی جستجو کرد که در آنجا بر سرش، بگو مگو و اختلاف وجود دارد.
تا پایان عُمر
یکی از کارهای فوق العاده با فضیلت در اسلام انجام غسل جمعه می باشد. در صفحه ۳۱۵ از جلد ۳ کتاب وسائل الشیعه به نقل از امام صادق علیه السلام آمده که غسل روز جمعه، موجب پاکیزگی و کفاره گناهان است، از این جمعه تا جمعه بعد.
همچنین در چند روایت آمده که غسل جمعه بر مرد و زن، در سفر و حضر واجب است. (امام برای تاکید بر انجام آن، تعبیر به وجوب فرموده اند).
حتی در چند روایت آمده که اگر کسی غسل جمعه را عمدا ترک کرد استغفار کند و پس از آن ترک نکند.
عجیب اینکه در روایتی آمده هرگاه حضرت علی علیه السلام می خواست کسی را توبیخ و سرزنش کند می فرمود: تو بی شخصیت تر از کسی هستی که غسل جمعه را ترک می کند.
دوستان عزیزم! روایات در تشویق به انجام غسل جمعه و مذمتِ ترکِ آن، بسیار است. تا آن حدّ که جمعی از بزرگان، همچون شیخ کلینی، شیخ صدوق و شیخ بهایی قائل به وجوب آن شده اند.
البته اکثر فقهاء به لحاظ وجود قرائنِ موجود در خود روایات، و با توجه به قرائن خارجی، فتوا به استحباب آن داده اند. و روایاتی را که ظهور در وجوب دارند حَمل بر تاکّدِ استحباب کرده اند.
ضمنا در استحبابِ غسل جمعه فرقی بین زن و مرد نیست. حتی بر زن حائض، نفساء و مستحاضه و کودک ممیز هم مستحب است.
وقتِ غسل جمعه از طلوع فجر تا ظهر است. و هر چه به ظهر نزدیک تر باشد فضیلت آن بیشتر است. و اگر تا ظهر موفق به غسل نشد تا غروب قضا کند. و الّا می تواند روز شنبه آن را قضا کند. و اگر نگران است که روز جمعه آب پیدا نکند و به هر دلیلی نتواند غسل کند می تواند پنج شنبه غسل کند.
ان شاءالله تا پایان عُمرمان این عمل را ترک نکنیم. در پناه خدای مهربان باشید.
وسواس
جنابِ شیخ حُرّ عاملی، لطف کرده و در صفحه ۳۲۹ از جلد پنجم کتاب گرانسنگ وسائل الشیعه در روایتی صحیح السند برای ما از قولِ امام صادق علیه السلام نوشته است:
شیطانِ خبیث را به خود عادت ندهید. چون آن خبیث به آنچه عادت داده شد معتاد می شود و دیگر دست بردار نیست. تنها هدف و خواسته او این است که اطاعتش کنند. پس شما به توهمات که از سوی او القاء می شود اعتنا نکنید و از آن بگذرید.
دوستانِ عزیزم! وسوسه و وسواس نوعی بیماری روانی و منشاء آن، توهّمات و خیالات شیطانی و پیروی از شیطان است.
اتفاقا مرحوم آقا سید کاظم یزدیِ نازنین که رنجِ نگارش کتابِ عروه الوثقی را کشیده و همچنین، دیگر علمای بزرگوار در کتاب هایشان فرموده اند:
احتیاط کردن در طهارت و پاکی و نجسی چنانچه در معرضِ وسواس باشد حرام است.
اتفاقا فقیه بزرگ شیعه جنابِ مرحوم آقا سید عبدالاعلی سبزواری نیز در صفحه ۴۲۶ از جلد یکم کتاب مُهذّب الاحکام برای ما نوشته است:
وسواس و وسواس گری حرام است. چون اطاعت از شیطان می باشد. نباید شک کرد که وسواس و وسواس گری، مَبغوض شرع و بر خلاف تسهیل و آسان بودن شریعت است.
جالب آنکه مرحوم آقای سبزواری به این روایت از امام باقر علیه السلام نیز استناد می کند که فرمود:
به راستی که خدا آسان گیر است و آسان گیری را دوست می دارد. خداوند عطا می کند بر آسان گیر آنچه را عطا نمی کند بر سخت گیر.
عزیزانم! مشاهده فرمودید امامان معصوم و فقهای شیعه چه فرمودند؟ با این حساب، بدیهی است که شخصِ وسواسی، خودش را در مشقت و سختی می اندازد. همسر و فرزند و اطرافیانش را هم به زحمت و مشقت می اندازد. و این امر بر خلافِ آموزه های قرآن کریم و بر خلاف اراده و خواست خداوند مهربان است.
بنابراین، وسواس به خودی خود حرام و مبغوض خداوند است و باید از آن پرهیز نمود، همانگونه که از سایر محرمات پرهیز می شود.
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ سحرگاه ۲۲ آذر ۹۹
بسیار مُتنفّرم
میرزا ابوالقاسم قمی، مشهور به میرزای قمی در صفحه ۱۹۸ از جلد یکم کتابِ جامع الشتّات در پاسخ نامه شخصی مرقوم فرموده است:
از سوال شما بوی وسواس می آید و من از وسواس بسیار متنفرم.
لباس شیک
بر اساس مبانی فکریِ مکتب اسلام، پوشیدنِ لباس شیک و فاخر چنانچه موجب شهرت و اسراف نشود مانعی ندارد.
در صفحه ۱۵ از جلد ۵ کتاب وسائل الشیعه نوشته است که امام سجاد، امام باقر و امام صادق علیهم السلام لباس فاخر و حتی گران قیمت می پوشیدند. برخی مقدس مآب های صوفی مسلک، اعتراض می کردند که چرا شما لباس فاخر می پوشید و حال اینکه پیامبر اکرم و علی بن ابی طالب، لباس ارزان قیمت و گاهی وصله دار می پوشیدند؟
آن بزرگواران در پاسخ آنها این آیه را می خواندند: قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ
یعنی: بگو چه کسی زینت خدا و روزی های پاکیزه را حرام کرده است؟
سپس می فرمودند: پیامبر و علی در زمانه ای زندگی می کردند که آن لباس، در آن زمانه، مُنکر و نامناسب نبود، و مردم نیز چنان می پوشیدند، اما در این زمان، اگر ما مثل آنها لباس بپوشیم، انگشت نما می شویم. بهترین لباس هر زمانی، لباس متعارف مردم آن زمان است.
پاکیزگی
دین اسلام، توجه ویژه و فراوانی به نظافتِ لباس، بدن، خانه و سایر وسایل زندگی یک مسلمان دارد.
مرحوم شیخِ کلینی در جلد ششم کتاب شریفِ کافی، یک فصل مطرح کرده است تحت عنوانِ "کتابُ الزِّیِّ و التَّجمُّل" و در بیش از صد صفحه، روایاتِ مربوط به نظافت، لباس، حمام و سایر امور مربوط به زندگی را گرد آورده است.
همچنین، مرحوم شیخ حُرّ عامِلی، صاحبِ کتاب وسائل الشیعه در بیش از صد و سی صفحه، روایات مربوط به حمام، آداب لباس پوشیدن و خانه و زندگی روزمّره را نقل فرموده است.
این حجم از اخبار و احادیث در یک موضوع، گویای اهمیت این مطالب در نزدِ شارع مقدس می باشد.
شیخ های بدون عمّامه
خوب به یاد دارم که قدیم ها آدم های مومن و مقدس وقتی می خواستند نماز بخوانند پارچه ای سفید رنگ کنار سجاده داشتند و از آن به عنوان عمامه در نماز استفاده می کردند. رسم و سنّتی دینی که شاید امروزه حتی در میانِ مومنینِ نماز شب خوان هم دیگر رایج نباشد.
روایتی از پیامبر اکرم در صفحه ۵۷ از جلد ۵ کتاب وسائل الشیعه آمده که دو رکعت نماز با عمامه بهتر است از چهار رکعت بدون عمامه!
لازم هست که عرض کنم: عمامه، دستاری به سر پیچیده است و لازم نیست به صورتی باشد که روحانیون و علما می پیچند.
ضمنا عمامه سفید در نماز مستحب است. حتی دعایی در کتاب های قدیم وجود دارد که به هنگام بستن عمامه خوانده می شود. ظاهرا گذشتگانمان بیشتر پایبند به رسوم و آدابِ اصیل اسلامی بودند. شنیده ام که در گذشته های نه چندان دور به برخی افراد غیر روحانی بواسطه پایبندی زیاد به رعایت آداب و رسوم اسلامی، شیخ می گفتند.
حتی فرعون!
در قرآن آمده که موسی و هارون، فرعون را بدجوری نفرین کردند که خدایا! دَم و دستگاه و دودمان فرعون و فرعونیان را نابود (رَبَّنَا اطْمِسْ عَلَى أَمْوَالِهِمْ) و دلهایشان را سخت بگردان (وَاشْدُدْ عَلَى قُلُوبِهِمْ).
عالم کم نظیر و به گمان برخی، بی نظیر شیعه جناب سید بن طاووس در صفحۀ 358 کتاب "الملاحم و الفتن" نوشته است:
هارون و موسی نفرین کردند اما خبری از عذاب الهی نشد. آنگاه خداوند به آن دو اینچنین فرمود:
فرعون در قلمرو حکمرانی و فرمانروایی خود، امنیت بالایی برای مردم ایجاد کرده (یؤمّن البلاد) و پیوسته با مردم به مهربانی و مدارا رفتار می کند (ویرفق العباد) و بذل و بخشش های مادی به مردمش را خیلی دوست دارد (ویحبّ الأیادی).
بابت این سه خصلت است که زندگی فرعون و زمامداری اش را به درازا کشاندم (فاطلت فی عمره لذلک).
ای هارون و ای موسی! این را هم بدانید که ادعای خدایی کردن توسط فرعون، ضرری به خدایی من نمی رساند (ولا یضرّنی انّه یدّعی الالهیّة).
آری دوستان! به فکر امنیت، آرامش و رفاه مردم بودن حتی از آدمی به مانند فرعون نیز تحسین برانگیز است.
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 21 تیر 97
چندرغاز
همۀ ما فرعون را با ادعای خدایی اش می شناسیم. اما درباره اش نوشته اند که فرمانروای دلسوزی برای مردمان سرزمینش بوده است.
ساعتی پیش دیدم که سید بن طاووس در صفحۀ 359 از کتاب "المَلاحِم و الفِتَن" حکایت جالبی را به نقل از کتاب "المُعجَم البُلدان" دربارۀ فرعون گزارش کرده است.
به منبع اصلی نگاهی انداختم و دیدم جناب آقای "یاقوت حِموی" نویسندۀ کتاب "المُعجم البُلدان" که در سدۀ ششم هجری می زیسته در صفحۀ 237 از جلد سوم کتابش ذیل واژۀ "سَردوُسُ" نوشته است:
روزی از روزها فرعون به وزیر خود، هامان دستور می دهد تا به وضعیّت کم آبی در یکی از مناطق مصر رسیدگی کند.
هامان هم در پی اجرای اوامر ملوکانۀ فرمانروا، خلیجی به نام "سَردوُسُ" حفر و آب مورد نیاز روستاییان را تأمین می کند.
مردم آن نواحی نیز در ازای آبرسانی، پولی را به حکومت پرداخت می کنند (ویعطونه مالاً) هامان نیز حقابه ها را که یکصد هزار دینار شده بود بی کم و کاست برای فرعون می فرستد (یحمله الی فرعون).
در یکی از روزها فرعون رو می کند به هامان و گوید: این پول ها چیست که برایم فرستادی؟ (فساله فرعون عن ذلک). هامان نیز جریان حفر کانال و گرفتن پول ها را تعریف می کند (فاخبره بما فعل فی حفره).
فرعون که علی القاعده باید از شنیدن سخنان هامان خوشحال می شد ناگهان با حالتی برافروخته رو کرد به هامان و گفت:
مرد حسابی! تویی که خود را بزرگ و آقای مردم می دانی باید در برابر رعیّت، باملاطفت و مهربان باشی (ان یعطف علی عباده) و تا می توانی سعی کنی که به آنها دوزار و ده شاهی پول برسانی (ویفیض علیهم) نه آنکه به چِندرغاز پول در دست مردم هم نظر داشته و آنها را سرکیسه و تلکه کنی (ولا یرغب فی ایدیهم).
خیلی زود این پول ها را به مردم بازگردان (ردّ علیهم اموالهم).
نکند دلت می خواهد گردنت را بزنم؟! (یضرب عنقک).
مرد ناحسابی! بابت خدماتی که به بندگانم می رسانی از آنان پول طلب می کنی؟! (آخذ من عبیدی مالاً علی منافعهم).
دیگر تکرار نشود! زود پول ها را به صاحبانش برگردان (ردّها علیهم).
رفقای عزیزم! از اینکه بزرگی در قدّ و قوارۀ سید بن طاووس چنین حکایتی را در کتابش از فرعون نقل می کند برایم خیلی جالب توجه و درس آموز بود!
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 23 تیر 97