eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
384 دنبال‌کننده
525 عکس
278 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عجب دختری! مادردوستی مرحوم علی انصاریان، این روزها نَقل محافل شده است. خوشا به حالش. بدونِ تردید علی انصاریان در این لحظات که عازم سفر عالَم برزخ شده است از مواهبِ این کارِ خود به طور ویژه برخوردار است انشاءالله! اتفاقا امروز در کتاب "وفیات الاعیان" از نوشته های تاریخ نویسِ مشهور ابن خلکان می خواندم که امام زین العابدین علیه السلام به مادرش بسیار احترام می گذاشت تا جایی که روزی از روزها برخی از ایشان پرسیدند: ای فرزندِ رسول خدا شما با اینکه نیکوکارترینِ مردمِ روزگار نسبت به مادر هستید با این حال، ما ندیده ایم که سرِ سفره کنار مادر بنشینید. گویی از نشستن در کنار مادر بر سر سفره غذا اِبا دارید؟!! امام زین العابدین علیه السلام در پاسخ به این پرسش فرمودند: واهمه دارم که نکند خدای نکرده وقتی مادرم قصد برداشتنِ لقمه ای را دارد من پیش از او آن لقمه را بردارم و تناول کنم و او دلش پیش آن لقمه بماند. ابن خلکان بعد از بیان این داستان در ادامه می نویسد: برخلاف ماجرای زین العابدین علیه السلام ماجرای آقایی است به نام ابوالخَش! ابوالخَش، خودش برایم می گفت: من یک دختر دارم و یک پسر! دخترم تا پیش از ازدواج، کنارم بر سرِ سفره می نشست. اگر لقمه لذیذی در سفره می دید دست خود را _که وقتی از آستین لباس بیرون می آمد چونان خورشیدِ در حال طلوع به نظر می رسید_ درازا می کرد و لقمه را بر می داشت، دخترک ابتدا لقمه را به من می داد تا میل کنم و سپس خودش لقمه دیگری بر می داشت و می خورد. اما از شانسم، دخترک ازدواج کرد و رفت. به جای او پسرم کنارم بر سر سفره می نشیند. دستانش به مانند شاخه درخت خرما دراز است. به هر جای سفره که بخواهد دست خود را می رساند. لقمه های لذیذ را از هر سو برداشته و یکراست در دهان خود می گذارد. هر گاه خواستم لقمه ای را بردارم بدبختانه تا آمدم به خود بجُنبم پسرک، عینهو قرقی لقمه را شکار کرد و بلعید! عجب دختری رفت و عجب پسری برایم ماند! وفیات الاعیان ج ۳ ص ۲۶۸ _ ۲۶۹.
خائن ها همه جا هستند ششم محرّم از راه فرا رسید. حبيب‌بن‌مظاهر خودش را به خیمۀ حضرت رساند تا امام را در جریان تصمیم مهمی بگذارد. حضرت داخل خیمه نشسته و مشغول قرائت قرآن بود. با ورود حبیب، امام قرائت قرآن را قطع کرد و فرمود: کاری داشتی؟ حبیب عرض کرد: قبیلۀ بنی‌اسد در اطراف کربلا زندگی می‌کنند.اگر اجازه بفرمایید می‌خواهم مخفیانه به دیدنشان بروم و آنها را برای کمک به شما دعوت کنم. امام گفت: اشکالی ندارد برو اما مراقب خودت باش. حبيب، شبانه به طور ناشناس راه افتاد. بعد از ساعتی به قبیلۀ بنی‌اسد رسید. مردهای قبیله که با مشاهدۀ حبیب سرِ ذوق آمده بودند حبیب را به آغوش کشیده و گفتند: پسرعمو! چی شده؟ آیا ما می‌توانیم کمکی به شما کنیم؟ حبيب در جواب گفت: چرا که نه! حقیقت اینه که آمده ام اینجا تا شما را به يارىِ حسین، فرزند دختر پيامبر خدا دعوت کنم. كوفي‌های از خدا بی‌خبر امام را از مدینه کشانده‌اند به اینجا اما حالا جا زده‌اند! کاش فقط می‌زدند زیر حرفشان. نامردهای بی‌مُروّت، راه افتادند به فرماندهیِ ابن‌سعدِ ملعون با یک سپاه چندین هزار نفری آمده اند کربلا تا با حسینِ بی‌یار و یاور بجنگند!! بدتر از همه اینکه این هفتاد هشتاد نفرِ همراهِ حسین خیلی‌هایشان زن و بچه هستند! شماها قوم و خویش من هستيد. من خیرِ شما را می‌خواهم. بیایید با همدیگه به یاری حسین برویم. قول شرف می‌دهم که فردای قیامت سَرِتان جلوی خدا و پیغمبر بالا باشد! اگر هم احیاناً کشته شدیم سوگند می‌خورم که در بهترین جاهای بهشت، با پیغمبر همنشین باشیم. دیگه چی از این بهتر؟! یکی از این شیرْ‌پاک خورده‌های بنی‌اسد به اسم بِشْر به محضِ شنیدنِ این حرف‌ها از زبانِ حبیب، عینهو فنر از جا پريد و گفت: حبیب‌جان! به خدا قَسم گوش به فرمانَت هستم. رویِ من حساب کن. مردِ دلاورِ اسدی چند بیتْ شعرِ حماسی هم خواند و با رجزگویی‌های خود، بقیۀ مردهای قبیله را به وَجد آورد. صدای هَمهَمۀ لبّیک‌یا‌حسین تا دوردست‌های صحرا می‌رفت. اما روند ماجرا همیشه آنجوری که دوست داریم پیش نمی‌رود! شوربختانه، قاطیِ مردانِ بنی‌اسد، آدمِ حرام‌لقمه‌ای به نام جَبَله بود که همان شبانه خودش را به ابن‌سعد رساند و ماجرای ملاقات حبیب با قبیلۀ بنی‌اسد را لو داد. ابن‌سعد هم بی‌مُعَطّلی، یکی از فرماندهان سپاهِ کوفه به نام اَزرَق را با چهار هزار سرباز به همراه خبرچين به سوى قبيلۀ بنى‌اسد فرستاد. مردانِ بنى‌اسد به همراه حبیب، بی‌خبر از همه جا در دلِ تاریک شب، در حال حرکت به سوی حسين بودند که یکهویی به کمین سپاهیان ازرَق خوردند. دو سپاه در ساحلِ فرات درگیر شدند. دست بالا با سپاه کوفه بود. آنها با آرایشِ خاصّ نظامی، کمین کرده بودند. جنگِ پارتیزانی و تن‌به‌تن شروع شد. بدبختانه آدم‌های بنی‌اسد خیلی زود پشتِ حبیب را خالی کردند و در سیاهی شب، خودشان را لا‌به‌لای نخلستان‌ها گم و گور کردند. حبیب‌بن‌مظاهر به سختی خودش را نجات داد و با تن و روحی خسته و مجروح به پیش حضرت برگشت. حبیب بیشتر از زخم‌های تنش، زخم بی‌وفایی مردم، دلش را آزار می‌داد. خیلی شرمنده بود. اما کاری نمی‌توانست بکند! با همان سر و وضع خونی به دیدار امام رفت و ماجرا را برای حضرت تعریف کرد. حضرت بعد از شنیدن حرف‌های حبیب به گفتنِ لا‌حَولَ‌وَ‌لا‌... بَسنده کرد و چیزی نگفت. منابعِ داستان: أنساب الأشراف: ج 3 ص 388، الفتوح: ج 5 ص 90، مقتل الحسين خوارزمي: ج 1 ص 243، بحار الأنوار: ج 44 ص 386.
مژده داستان فوق العاده زیبایی از زندگی امام زین العابدین علیه السلام اخیرا در کتابی قدیمی پیدا کرده ام که به خواست خداوند بزودی آن را بازنویسی و در همین کانال می دهم ان شاءالله! منتظر باشید عزیزانم.
پارچه‌های گلدوزی شده! قسمت اول می‌خواهم برایتان قصه‌ای بگویم. حکایتی جالب و شنیدنی از قولِ آقای على كسايى. او نویسنده‌ای ایرانی‌الاصل می‌باشد که در یکی از روستاهای اطراف کوفه پا به عرصه گیتی گذاشت. خیلی زرنگ و باهوش بود. بعدها در عینِ حال که دانشمندی بزرگ در علمِ نحو و تفسیر و قرائت شد از دوستان خالص، ناب و مخفیِ اهل‌بیت علیهم‌السلام در قرن دوم هجری به حساب می‌آمد. او به بغداد رفت و به خاطرِ علم و دانشِ بالایی که داشت از مُقرّبینِ درگاهِ هارون‌الرشید خلیفه عباسی شد. در ابتدا معلم هارون و سپس معلم خصوصی امین، پسر هارون شد. در اواخر عُمر به ری بازگشت و به سالِ 189 قمری در هفتاد سالگی در روستایِ زیتونیۀ ری درگذشت و همانجا به خاک سپرده شد. و اما قصّه! او می‌گوید: روزى از روزها هارون‌الرشيد را ملاقات كردم در حالی که مبالغ بسيارى سکّه طلا و نقره پيش خود گذاشته و بين درباريان قسمت می‌کرد. هارون در انتها سکه‌ای برداشت و مدتی با دقت به نقش و نگارهای آن خیره شد. سپس از من پرسید: آیا می‌دانی نخستین بار در اسلام چه کسی این نقش و نگارها را بر روی سکه‌ها حک کرد؟ گفتم: مشهور است که عبدالملک‌مروان این کار را کرده است. هارون گفت: می‌دانی چه عواملی او را به انجام این کار وادار کرد؟! گفتم: نه! خبر ندارم. هارون گفت: از من بپرس تا برایت بگویم. سپس ادامه داد و گفت: پیش از حکومتِ پنجمین خلیفۀ اُموی، یعنی عبدالملک‌مروان، پارچه‌هایی از مصر به دمشق می‌آوردند که روی آنها را با خطوط رنگارنگ و نقش و نگارهای زیبا، گلدوزی کرده بودند. این پارچه‌ها علی‌رغم اینکه در مصر تولید می‌شد اما مالکیّتِ کارخانه از آنِ امپراطوری روم بود. از آنجایی که غالبِ مردم روم پیروِ آئینِ مسیحیت بودند لذا به خطّ رومی بر روی پارچه‌ها جملۀ پدر، پسر، روح القُدُس که شعار مسیحیّت است، گلدوزی شده بود. روزی از روزها نگاهِ عبدالملک‌مروان به خطوطِ گلدوزی شدۀ روی پارچه‌ها افتاد. کنجکاوانه به مترجم مخصوص خود گفت: این نوشته‌ها را برایم ترجمه کن! خلیفه وقتی معنایِ نوشته‌های روی پارچه را فهمید به تریجِ قبایش برخورد و در حالتی برآشفته گفت: برای مسلمان، ننگ و عار است که شعار مسیحیّت را با دست خود نشر و ترویج دهد. عبدالملک، بی‌درنگ نامه‌ای به برادرش، عبدالعزیز که حاکم مصر بود نوشت و از او خواست تا به تولیدکنندگانِ پارچه دستور دهد که از این پس به جای گلدوزی عبارتِ پدر، پسر، روح‌القُدُس، عبارتِ اشهد‌ان‌لا‌إله‌الا‌الله را بر روی پارچه‌ها گلدوزی کنند. با رسیدنِ نامۀ عبدالملک، حاکم مصر دستور داد فرمانِ خلیفه اجرا شود و کلیۀ پارچه‌هایی که با شعار مسیحیّت طراحی می‌شد از این پس با کلمۀ توحید که شعار مسلمانان است تولید گردد. آنگاه خلیفه به همۀ والیانِ خود در سرتاسر گسترۀ خلافت اسلامی اعلان کرد که از این پس، خرید و فروشِ پارچه‌های مُنَقّش به شعار مسیحیّت، جرم است و اگر فروشنده‌ای مبادرت به تجارت با پارچه‌های قبلی نماید به مجازاتِ تازيانه‌هاى دردناك و زندان‌هاى طولانى گرفتار آید. ادامه دارد...
پارچه‌های گلدوزی شده! قسمت دوم منسوجات یا همان پارچه‌های جديد كه به نقش و نگارِ اسلامى گلدوزی شده بود به همه جا از جمله به سرزمینِ روم رسيد. خبر این ماجرا به اطلاع امپراطور روم داده شد. پادشاه دستور داد تا متنِ گلدوزی شده را که به زبان عربی بود برایش ترجمه کنند. امپراطور به محض اینکه از معنایِ توحیدیِ نقش و نگارها مطّلع شد سگرمه‌هایش داخل هم فرو رفت. چند روزِ بعد پادشاه روم هدیۀ شایسته‌ای برای عبدالملک فرستاد و طیّ نامه‌ای به خلیفه نوشت: پارچه بافی و پرده دوزی در مصر و سایر شهرها تاکنون تعلّق به ما داشته و خلفاى پيش از تو نیز اين روش را قبول كرده و اعتراضى از خود نشان ندادند اگر آنان به راه خطا نرفته‌اند معلوم مى‌شود پس شما راه خطا پيموده‌ايد و اگر شما به خطا نرفته‌ايد پس بايد آنان خطاكار بوده باشند. من انتظار دارم كه ضمن قبول هديه‌هاى ناچيزِ من، اجازه فرمایید تا کارخانه‌داران پارچه‌ها را به همان روالِ پیشین تولید کنند. هنگامی که عبدالملك نامۀ امپراطور روم را خواند فرستادۀ پادشاهِ روم را با هدايا برگردانيد و به وى گفت: این نامه جواب ندارد. نامه‌رسان به دربارِ امپراطور روم برگشت و ماجرا را به اطلاع فرمانروا رسانيد. امپراطور مجددا نامه‌اى نوشت و اظهار داشت که به گمان من هديه‌هاى مرا اندك شمرده‌اید لذا آن را نپذيرفته و جواب نامه را نداده‌اى. لذا هديه را بيشتر نموده و انتظار دارم اجازه فرماييد تا پارچه‌ها با همان طرحِ قبلی گلدوزی گردند. این بار نیز هدیۀ امپراطور روم مورد پذيرش خليفۀ مسلمین واقع نگرديد و عبدالملک باز هم نامۀ پادشاه روم را بی‌جواب گذاشت. سرانجام امپراطور روم طیّ نامۀ سومى به خليفۀ مسلمین نوشت: فرستادۀ من مى‌گويد تو هدیۀ مرا ناچيز شمرده و به خواهش او اعتناء ننموده‌اى به همين جهت هديه تو را افزوده و تقديم مى‌نمايم. به عيسى‌بن‌مريم سوگند ياد می‌كنم كه اگر گلدوزی‌های روی پارچه‌ها را به شكل نخستين برنگردانى من نیز دستور می‌دهم سكه‌هایى ضرب كنند كه مشتمل بر ناسزاگویی بر پيغمبر اسلام بوده باشد. مى‌دانيد كه پولِ رايج كشورهاى اسلامى را جز در كشور من سكه نمى‌زنند. با اين اوصاف، دوستانه از شما می‌خواهم كه هدیۀ مرا بپذيرى و دستور فرمایی كه طرحِ گلدوزی روی پارچه‌ها به حال سابق برگردد و اين، بزرگترين هديه‌اى است كه به من می‌دهى. عبدالملك پس از خواندن نامۀ امپراطور روم برآشفت و جهان در مقابلِ دیدگانش تيره و تار گرديد تا جائى كه به درباریانِ حاضر در قصر گفت: فكر می‌كنم اگر چنين پيش آمدى بكند من بدترين فرزندانِ اسلام باشم زيرا تا ابد خيانتِ بی‌سابقه و بزرگی به پيغمبر اسلام رَوا نموده‌ام، چون جمع كردن درهم و ديناری كه كليه معاملات و مبادلات بوسيلۀ آن انجام می‌گيرد كار سهل و آسانى نيست. ادامه دارد...
پارچه‌های گلدوزی شده! قسمت پایانی عبدالملك، بزرگانِ دربار و مشاورين خود را گرد آورد تا با آنان به مشورت بنشیند. خلیفه از آنان در اين خصوص چاره‌جويى کرد. اما هيچ كدام نتوانستند سخنِ تازه‌اى ارائه بدهند. در آن ميان روح‌بن‌زَنباع که مردی حکیم بود آهسته دَم گوشِ عبد‌الملك گفت: يك نفر هست كه كاملا از عهدۀ حل اين مشكل بر می‌آيد اما افسوس كه شما عمداً او را از دست داده‌اید. عبد‌الملك گفت: آن شخص كيست؟ حکیم گفت: او على‌بن‌حسين جنابِ زین‌العابدین است. غير از او کسی نمی‌تواند اين مشكل را چاره سازد. عبدالملك گفت: کمک‌خواهی از زین‌العابدین، آن هم در حکومت‌داری براى من بسيار ناگوار است با اين حال چاره اى جز اين نيست. عبدالملک نامه‌اى به فرماندار خود در مدينه نوشت كه على‌بن‌الحسين را با كمال احترام به سوى شام روانه كن. صد هزار درهم براى هزينه سفر و سيصد هزار درهم براى ساير مخارج او بپرداز و بدين گونه وسيله مسافرت و آسايش او و همسفرانش را مهیّا کن! عبدالملک از آن طرف فرستادۀ امپراطور روم را تا آمدن امام زین‌العابدین عليه‌السلام نگاه داشت. وقتى زین‌العابدین وارد شد عبد‌الملك جريان را به اطلاع ايشان رسانيد و با كمال بی‌صبرى از ايشان چاره‌جويى نمود. امام سجاد عليه السلام با كمال بى‌اعتنائى به موضوع، گفت: اين كار از دو نظر چندان مهم نيست يكى آنكه خداوند به اين كافر مهلت زندگى، نخواهد داد تا نقشۀ شوم خود را عملى سازد، ديگر آنكه ما چاره آسانى برای جلوگيرى از نقشۀ او داريم و آن اين است كه دستور دهی صنعتگران براى ضربِ سكۀ اسلامى قالب تهيه نمايند. سکّه‌ای که به يك روى آن كلمۀ توحيد "شهد‌الله‌انه‌لا‌إله‌الا‌هو" و بر روى ديگر آن، عبارتِ "محمد‌رسول‌الله" باشد و در اطراف آن نام و شهر و تاريخ آن سال را ضرب كنند. آنگاه امام زین‌العابدین علیه‌السلام به عبدالملک سفارش کرد این سکه‌ها را در گسترۀ پهناورِ سرزمین اسلامی در سطحِ وسیعی انتشار دهند تا همه با آن، داد و ستد کنند. همچنین قرار شد تا همۀ آنهایی که با غیرِ سکّۀ اسلامی تجارت می‌کنند مجازات شوند. عبدالملك تمام دستورات امام زین‌العابدین عليه‌السلام را عملی ساخت و نهایتاً برای امپراطور روم نوشت: به زودی پولِ جدید اسلامی در بازار مسلمانان رواج خواهد یافت. ما را احتیاجی به پول شما نخواهد بود به فرمانداران دستور اكيد داده‌ام كه از این پس، پارچه‌ها و سکّه‌های رومی را از دسترس مسلمانان خارج سازند. هنگامى كه امپراطور نامه عبدالملك را خواند با مشاورين خود به مشورت پرداخت. مشاورين گفتند: امپراطور بايد تهدید خود را عملى سازد و به اين تهديدها اعتناء نكند اما امپراطور گفت: شما مشاورین به خطا سخن می‌گویید. پيش از اينکه مسلمانان اقدام به ضربِ سکّۀ اسلامی کنند اقدام من مؤثر بود ولى حالا كه سكۀ مخصوص زدنده‌اند اقدامِ ما بیهوده خواهد بود همچنین ممکن است آنان نيز مقابله به مثل کنند. هارون‌الرشيد سخنانش به اینجا که رسید سكه‌اى را كه در دست داشت و به آن مى نگريست به طرف يكى از پيشخدمت‌ها انداخت و گفت: سکه را بردار مالِ خودت باشد. پایان
مشغول نگارش داستان کوتاهِ "آقای میشه و آقای نمیشه" هستم. به محض آماده شدن، تقدیم می کنم ان شاءالله
آقای میشه و آقای نمیشه قصد داشتیم در این ایام کرونایی به همراه خانواده برویم مشهد. برای گرفتنِ محل اسکان به موسسه ای خیریه در قم رفتم. نزدیک های حرم امام رضا علیه السلام جای خوب و مناسبی برای اسکان زائرین دارند. وارد اتاق شدم. دو آقایِ محترم، پشت میز نشسته بودند و کارِ ثبت نام را انجام می دادند. سرِ یکی خلوت و سر دیگری شلوغ. سابقه شان را از قبل داشتم. بارها به آن اتاق رفته بودم. از این روی، اسم یکی را گذاشته ام آقای میشه و اسم دیگری را آقای نمیشه! ماجرای آقای نمیشه ماجرای آدم هایی است که در انجام کارها به راحتی نه می آورند و می گویند نمیشه! به قول معروف انگاری نافشان را با نه بریده اند. از ترسم که نکند باز هم نه بیاورد با اینکه سرش خلوت بود و ارباب رجویی نداشت مع ذلک پیش آقای نمیشه نرفتم. دقایقی روی صندلی نشستم تا سر آقای میشه خلوت شود. نوبتم که شد پیش آقای میشه رفتم. ماجرای آقای میشه دقیقا حکایت آدم های خیرخواه و دلسوزی هست که اگر هم به دلایلی مجبورند نه بیاورند منتهی این نه گفتن را به گونه ای می‌گویند که تو این نه را با احساسِ خوبی درک می کنی و قانع می شوی. به هر حال، این بار هم آقای میشه طبق معمول با گشاده رویی کارم را راه انداخت. برای چند نفر جای اسکان در مشهد رزرو کردم. از قضا یکی از بستگانم از تهران زنگ زد و گفت: ما نمی توانیم مشرّف شویم. خواستم که به جای خودمان، برادرم به همراه خانواده بروند. خودم به دفتر زائرسرا در قم تماس گرفتم اما گویی گفتند: نمیشه! پیش خودم گفتم احتمالا بنده خدا با آقای نمیشه تماس گرفته است. به او گفتم کمی صبر کن تا خودم حضوری بروم، شاید درست شود. به اتاق مورد نظر رفتم. طبق معمول، سر آقای نمیشه خلوت و دوروبر آقای میشه شلوغ! به انتظار بر روی صندلی نشستم. نوبتم که شد آقای میشه انگاری که کار برادر خود را پیگیری می کند با دلسوزی و مهربانی، کارِ جابجایی را بی منت انجام داد. از ایشان تشکر کردم و در حالی که یواشکی و زیر چشمی به آقای نمیشه که از بی کاری با گوشی اش وَر می رفت نگاهی انداختم و از اتاق خارج شدم.
در سوگ برادر این آقای ابن کثیر که در تاریخ نگاری پیوسته جانب مخالفین شیعه را در نظر می گیرد پس از بیان حوادث عاشورا اشاره ای می کند به سوگواری حضرت زینب سلام الله علیها و در صفحۀ 193 از جلد هشتم کتاب "البدایة و النهایة" می نویسد: به خدا سوگند که سوگواری زینب کبری سلام الله علیها در رثای برادرش حسین علیه السلام همۀ افراد اعم از دوست و دشمن را به گریه انداخت (کل عدو وصدیق). علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 11 شهریور 97
دانایی و درویشی دوستان عزیزم! آقای "عبدالله البدری" که در قرن نهم هجری می زیسته در صفحۀ 382 از کتاب "محاسن الشام" نوشته است: عارف مشهور جناب شیخ ابوبکر موصلی در کتاب "فتوح الرحمان" مرقوم داشته که حضرت زینب، دختر امام علی در پی اندوه برادرش حسین علیه السلام در شهر دمشق وفات کرد. بدن مبارک زینب کبری علیها السلام را در همین شهر دمشق دفن کردند. من پیوسته در اولین یکشنبۀ هر سال، قبر او را به همراه تعدادی از یارانم زیارت می کردم. به هنگام زیارت هرگز داخل اتاقی که قبر ایشان در آنجا بود وارد نمی شدم. بلکه بیرون از اتاق رو به قبله ایستاده و چشمانم را فرو انداخته و ایشان را زیارت می کردم. از مشایخم آموخته بودم که آداب زیارت مردگان به مانند آداب زیارت زندگان است و از آنجایی که زینب کبری سلام الله علیها یک خانم می باشد، به احترامشان داخل اتاق نشده و اصطلاحاً غَضِّ بصر می کردم! اگر بخواهم ساده تر بگویم، یعنی چون در حضور یک خانم ایستاده ام سر به زیر انداخته و او را با چشمان تقریباً بسته زیارت می کردم! (ونغض ابصارنا). یکی از روزها که با حالت خشوع ایستاده و اشک ریزان حضرت را زیارت می کردم به ناگاه حالتی شبیه به مکاشفه برایم دست داد. زینب کبری را در سیمای خانمی محترمه و مُوَقَّره که کسی تاب و توان نگاه به او را نداشته مشاهده کردم. اینجا بود که خیلی سریع سرم را به احترامش پایین انداختم! زینب کبری به این کارم اعتراض کردند که چرا سر خود را پایین می اندازی؟! مگر نمی دانی که جدّم پیامبر خدا و یارانش به دیدار زنی به نام "أمّ أیمن" می رفته و با او که زنی پارسا بوده دیدار کرده و به راحتی سخن می گفتند؟! ای آقای عارف! ای آقای درویش! زینب کبری در ادامه فرمودند: مراقب باش و بدان که پیامبر خدا و فرزندانش همۀ این امّت را دوست دارند مگر آنانی را که از طریق و راه درست خارج شوند و اگر کسی از طریق و راه پیامبر خارج گردد از چشم پیامبر خدا افتاده و مورد بی مهری او قرار می گیرد. اینجا بود که فهمیدم زینب کبری با این تذکرش دارد به رفتار ناپخته ام اشکال می گیرد! علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 6 اسفند 96
نکته ای تاریخی ببینید دوستان! در اینکه قبر مطهر خانم حضرت زینب کبری سلام الله علیها در کجاست، میان تاریخ نگاران و حدیث شناسان اختلاف نظرهایی وجود دارد. قدیمی ترین نوشته ای که خیلی روشن و گویا به وجود قبر مطهر حضرت زینب سلام الله علیها در شهر دمشق اشاره می کند کتاب "نزهة الأنام فی محاسن الشام" می باشد. این کتاب، نوشتۀ آقای "عبدالله بن محمد البدری المصری الدمشقی" در قرن نهم هجری می باشد. نویسندۀ خوش ذوق در نوشتۀ خود به شهر زیبای دمشق و آثار و ابنیۀ آن تا سدۀ نهم هجری پرداخته است. ساختمان ها، دروازه های شهر، مسجد جامع اُموی، رودخانه ها، انواع گل هایی که در دمشق می روییده اند مانند: نرگس، بنفشه، سوسن، زنبق، نیلوفر، میوه هایی چون انواع انگورها، زیتون ها و همچنین به سایر جاذبه های دیدنی شهر دمشق اشاره کرده است. این کتاب خواندنی یکی از بهترین آثار بر جای مانده از قرن ها پیش است که با مطالعۀ آن می توان با فرهنگ و آداب رایج تا قرن نهم هجری در سرزمین زیبا و کم نظیر شام آشنا شد. نویسندۀ محترم در صفحۀ 381 از کتابش نوشته است: از جمله افراد دفن شده در شهر دمشق خانم زینب کبری دختر امام علی بن ابی طالب می باشد. او خواهر ام کلثوم کبری است. هر دوی آنها به همراه برادرشان حسین علیه السلام بودند (وکانتا مع اخیهما الحسین) تا که حسین علیه السلام به شهادت رسید. آنگاه این دو خواهر به شام مهاجرت کرده (وقدمتا الشام) و در آنجا سکنی گزیدند. این دو خواهر و حسن و حسین و محسن که در بدو تولد از دنیا رفت، اولاد امام علی از فاطمه علیهما السلام هستند. امام علی علیه السلام پس از رحلت فاطمه ازدواج کردند و صاحب فرزندانی از زنان دیگر شدند که از جملۀ دخترانش زینب صغری و ام کلثوم صغری می باشد. این مطالب را از شیخ و استادم جناب الحافظ برهان الدین الناجی نیز شنیدم. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 2 اسفند 96
چه بگویم!!! این چند کلمه را از باب تواصیِ به حق، برای آنانی که دوستشان دارم می نویسم. امروز کتاب بداءه النحو را به منظور مباحثه مطالعه می کردم. در مبحث افعال ناقصه، این حدیث شریف از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آورده شده است. به زودی روزگاری خواهد آمد که در آن، آدمیان صبح در حالی از خانه خارج می شوند که دلهایشان سرشار از نور ایمان است. اما شبانگاه که به خانه باز می گردند گویی کافر شده اند! در این کارزارِ ایمان سوزی، فقط آنهایی از گزند بلایای آخرت خراب کن، مصون هستند که خداوند دل هایشان را به نور ایمان زنده نگاه داشته است. عزیزانم! بدون تردید ما در همان روزگاری هستیم که پیامبر اکرم پیشگویی اش را فرموده است. امروز صبحِ اول وقت که برای انجام کاری به مرکز خدماتِ حوزه های علمیه رفته بودم از دهانِ طلبه ای درس خوانده و ظاهر الصلاح سخنانی شنیدم که جدّاً تنم لرزید. حالم بد شد. بعد از خداحافظی به داخل اتومبیلم رفتم. از حرف هایش که نوعا تهمت و اهانت و بدگویی پشتِ سر آدم های باایمان بود به قدری بدحال شدم که نای رانندگی نداشتم. اهانت به آدم هایی که بسیاری از اهلِ تقوا به پاکی و پارسایی آنها گواهی داده اند. دوستان مهربانم! گاهی انسان، ممکن است از یکی انتقاد کند. با یکی درد دل کند. ممکن است با کسی یا مجموعه ای اختلاف نظر در چیزی داشته باشد و چیزی بگوید. در این صورت ممکن است خداوند برخی از این توجیهاتِ ما را بپذیرد و وجود برخی مشکلات، مجوز برخی سخنان باشد اما بر اساس آموزه های دینی و وجدانِ پاک آدمی، قطعا اهانت، فحش و تمسخر را نخواهد پذیرفت. شیوه اهل بیت علیهم السلام نیز اینگونه نبود. آنها شیعیان را به مدارا و همدلی و رفعِ کدورت ها با یکدیگر فرا می خواندند. داخل اتومبیل که نشستم به یاد این فرموده رسول خدا افتادم و برای آن برادرِ ایمانی ام، بسیار غصّه خوردم! البته تذکری ملایم و از سرِ دوستی به او دادم و برایش دعا کردم. آدم بدی نیست اما چه بگویم!!!
مال مفت! قدیم الایام بین دهاتی ها معروف بود که باید روغن را از مرد خرید و گندم را از زن؛ چون زحمت روغن را زن مى‌کشد، شیر را زن مى‌دوشید. زن بود که از شیر ماست مى‌زد و از ماست کره مى‌گرفت و کره را تبدیل به روغن مى‌کرد. متصدّى همه این کارها نوعاً زن بود؛ لذا قدرش را مى‌دانست و در فروش آن دقّت مى‌کرد و مسامحه نمى‌نمود؛ به خلاف مرد که چون زحمتش را نکشیده بود، در فروختن آن مسامحه مى‌کرد و دقّت نداشت. بدین جهت، خریدن روغن از مرد باصرفه‌تر تمام مى‌شد از خریدن آن از زن؛ به عکس گندم که چون زحمتش را مرد مى‌کشید، خریدن آن از زن، آسان‌تر از مرد مى‌شد.
اگر خُرده بر گوشه و کنارِ احیاناً اتو نخورده نوشته ام نگیرید عرض می کنم که دوستانِ عزیزم! در مراوده با عمومِ مردم با هر مرام و مسلکی که باشند باید به آنها به دیده احترام نگریست اما در مواجهه با پدر و مادر باید آنها را بی چون و چرا پرستید!
آدمِ هفت خط در حال بررسی روایتی بودم که گزارشی جالب درباره آدمی بَلانسبت، پدرسوخته و هفت خطّ از آدمای صدر اسلام توجه ام را به خود جلب نمود. عالم سرشناسِ اهل سنّت، احمد بن حنبل در صفحه ۳۲۶ از جلد ۴ کتابِ مُسند و دیگر نویسندگان اهل سنت در آثار خودشون با آب و تاب نوشته اند: شخصی به نام مِسوَر بن مَخرَمه بعد از شهادت امام حسین علیه السلام به دیدار امام زین العابدین در شهر مدینه رفت. ظاهرا شمشیر پیامبر خدا دست به دست چرخیده و نزد حضرت سجاد علیه السلام بود. مِسوَره بعد از دیدن شمشیر خطاب به امام زین العابدین می گوید: شما فرزند فاطمه زهرا و پاره تنِ رسول خدا هستید. من نگرانم که خدای نکرده عده ای به طمع این شمشیر به خانه شما یورش آورده و احیانا آسیبی به شما و اهل خانه برسانند. لذا از شما تقاضا دارم که شمشیر را به امانت به من بسپارید تا با جان و دل از آن مراقبت کنم. قولِ شرف می دهم که از این شمشیر تا پای جان، مراقبت و محافظت کنم. ولی آنگونه که در کتاب ها نوشته شده امام زین العابدین علیه السلام راضی به این کار نشد. در فضیلتِ آقای مِسوَره همین بس که از رفقای گرمابه و گلستان معاویه و اصولا آدمی دروغگو و جاعلِ حدیث تشریف داشتند. اتفاقا آقای ابن حجر عَسقلانی که از نامدارانِ علم حدیث در میان اهل سنت می باشد قرن ها بعد در صفحه ۴۱۰ از جلد ۱۰ کتاب فتح الباری پرسش جالبی از این مارمولکِ هفت رنگ می کند و می گوید: از آقای مِسوَره خیلی تعجب می کنم که چطور دلش شورِ شمشیر پیغمبر را می زند تا جایی که حاضر است به خاطر آرامشِ فرزندِ فرزندِ رسول خدا و مراقبت از یک شمشیر جان خود را به خطر بیاندازد و حال آنکه همین آقا برای نجات فرزند رسول خدا یعنی حسین بن علی حاضر نشد کاری کند تا اینکه حسین به دست حاکمان ظالم کشته شد! البته این آدمِ دروغگو در حضور امام زین العابدین علیه السلام از بابِ اشک تمساح هم که شده مُزوّرانه و ریاکارانه بی ادبی و گستاخی دیگری هم می کند که ای بسا بعید نیست دلِ امام سجاد علیه السلام را بابت این رفتار رنجانده باشد که البته از بیان آن بی ادبی در این نوشتار صرف نظر می کنم. علیرضا نظری خرّم/ ۶ مهر ۹۹ قم
زندان همه ما در طول زندگی ممکن است مرتکب اشتباهاتی شویم. این، خیلی مهم نیست. ما انسان هستیم و خطا و اشتباه، همزادِ آدمیزاد می باشد. ظاهرا آنچه که برای خداوند مهم است پذیرش خطا از سوی آدمی و تلاش برای بازگشت می باشد. دوستانِ اهلِ صفا! امروز در داستان یوسف و زلیخا اندیشه می کردم. زلیخا در ابتدا زیر بارِ مسئولیت اشتباه خود نرفت و در صدد توجیه و لاپوشانی آن بر آمد. او در برابر شوهرش که شاهد رسوایی اخلاقی زلیخا بود مظلوم نمایی کرد و پس از آنکه یوسف را مقصّر جلوه داد رِندانه اظهار داشت: کیفر کسی که بخواهد نسبت به خانواده تو خیانت کند جز زندان و عذاب دردناک چه خواهد بود؟! او حتی بعدها که رسوایی اخلاقی اش شُهره شهر گردید باز هم از نقشه شیطانی خود در کام گرفتن از یوسف دست بر نداشت و در میهمانی معروفِ زنان مصری گفت: اگر یوسف آنچه را دستور می دهم انجام ندهد به زندان خواهد افتاد!! آری! زلیخا باز هم اصرار به تکرار خطای خود دارد. او هنوز اسیر شهوات و به دنبال کامجویی از یوسف می باشد. خدا با اینجور آدم ها کاری ندارد و آنها را به حال خود رها می کند. اما بعدها زلیخا پی به اشتباه خود برد و اعتراف کرد که من اشتباه کردم. او در مجلسی رسمی و در حضور بزرگانِ مصر اعلام داشت: من بودم که او را به سوی خود دعوت کردم. او از راستگویان است. خداوند با زلیخا مهربان شد و هدایت او را کلید زد. از آن پس، خداوند به او به گونه‌ای دیگر نگاه کرد. نگاه ناجی به غریق! زلیخا با این اعتراف، زمینه هدایت خود را فراهم ساخت. خداوند نیز آنگاه که دید زلیخا در بازگشت خود جدّیست دست او را گرفت و با او آن کرد که همه می دانیم. آری عزیزانم! اعتراف به خطا و پذیرشِ اشتباهات گذشته، گام نخست در تحولات روحی می باشد. اما غرور و تکبّر مانع اصلی می باشد. مخلص همه عزیزانم هستم. ۱۵ اسفند ۹۹ علیرضا نظری خرّم شهر مقدس قم
صرفِ شام شبِ گذشته آیه ۳۳ سوره یوسف را به همراه پسرم، محمدصادق تجزیه و ترکیب می کردیم. تا اینکه رسیدیم به واژه أَصْبُ إِلَيْهِنَّ. در ابتدای آیه، حضرت یوسف می گوید: خدایا اگر نیرنگ زنان را از من دور نگردانی، أَصْبُ إِلَيْهِنَّ یعنی به سوی آنها متمایل خواهم شد. به محمدصادق گفتم که طبق معمول برای یافتنِ ریشه فعلِ أَصْبُ به کتاب لغت نگاه کند. پسرک که ریشه فعل را در واژه صَبَوَ پیدا کرده بود با اشتیاق گفت: بابا! معنای لغوی آن می شود بچه بودن، طفل بودن، دوران کودکی و طفولیت را گذراندن! اما پسرک بعد از گفتن این حرف ها کمی با خودش فکر کرد و در ادامه گفت: بابا! اما این چه ربطی دارد به ترجمه قرآن که یوسف می گوید: به سوی آنها متمایل خواهم شد؟!! به او گفتم: کمی بیشتر به ذیلِ واژه نگاه کن شاید چیزی پیدا کنی. پسرک با حرکتِ انگشت، خط به خط، ذیل واژه صَبَوَ را خواند و پایین رفت. ناگهان از روی صفحه کتاب، سر بلند کرد و در حالی که با انگشت به صفحه کتاب اشاره می کرد با حرارتی کودکانه گفت: بابا! اینجا نوشته که اگر پس از فعلِ صَبَوَ حرفِ اِلی بیاید معنایش می شود متمایل شدن به چیزی. گفتم: خُب الحمدلله معنای آیه درست شد. یعنی یوسف می گوید: خدایا اگر نیرنگ زنان را از من دور نگردانی، به سوی آنها متمایل خواهم شد. پسرک خوشحال بود از اینکه معنای واژه را پیدا کرده است. به او گفتم: می بینی باباجان؟! یک نکته لطیفی اینجا وجود دارد. متوجه آن شدی؟ پسرک با تعجب نگاهم کرد و از روی کنجکاوی کودکانه پرسید: چه نکته ای؟! گفتم: گویی خدا می خواهد بگوید آهای آدم ها! وقتی شما متمایل به گناه می شوید، وقتی دنبال انجام نافرمانی پروردگار می روید انگاری به رفتاری کودکانه دست می زنید. گویی بچه شده اید و به دوران کودکی و طفولیت بازگشته اید. دورانی که تشخیصِ سود و زیان برایتان مشکل است. ارزش چیزها را آنگونه که باید و شاید نمی دانید. پس زودتر بزرگ شوید. پسرک گویی چیزهایی از حرف هایم فهمیده بود. به خودمان که آمدیم برای شام صدایمان می کردند. کتاب های صرف و نحو و لغت را جمع و جور کرده و برای صرف شام به سرِ سفره رفتیم. ۱۷ اسفند ۹۹ علیرضا نظری خرّم شهر مقدس قم
تکّه ای از داستانِ فرزند صحرا حبيب زانو ‌به ‌زانوی حضرت نشسته بود و مشتاقانه به رُخسارِ غَرقه به نورِ رفیق دیرینۀ خودش، مسلم‌بن‌عوسجه نگاه می‌کرد. اشکِ حسرت توی چِشم‌های حبیب حلقه زده بود. سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه. خَم شد تا چیزی به مسلم بگه. قطراتِ اشک از چشمانِ حبیب غلطید و افتاد روی صورت مسلم. حبیب، صورتِش رو به صورتِ مُسلم چَسبوند و گفت: رفتنِ تو برام خیلی سخته! تنها چیزی که آرومم می‌کنه اینه که می‌دونم کجا می‌ری. خوشا به سعادتت که در آستانۀ ورود به بهشت هستی. مسلم، همۀ توان خودش رو جمع کرد و با صدایی ضعيف به حبیب گفت: ممنونم برادر! حبيب ادامه داد: اگه نبود كه تا ساعتى ديگه من هم به تو مُلحق می‌شم، دوست داشتم تا برام وصیتی می‌کردی که انجامِش بِدَم. مسلم‌بن‌عوسجه که خیلی به سختی حرف می‌زد نگاهِ بی‌رمقش رو از حبیب گرفت و رها کرد توی چِشم‌های امام و بُریده‌بُریده به حبیب گفت: مراقب حسین باش! چِشم اَزَش بر ندار. با تمام وجود ازش دفاع کن. تا زنده‌ای اجازه نده آسیبی به خودش و بچه‌هاش برسه! حبيب که اشک از دیده‌هاش جاری بود هِق‌هِق‌کُنان گفت: مُسلم‌جان! به خداى كعبه سوگند که تا زنده‌ام اجازه نمی‌دم حتی یک حرومی به سمت حرم بره! مسلم‌بن‌عوسجه تا این حرف رو از حبیب شنید انگار که خیالش راحت شده باشه نَفَسِ آرومی کشید و چِشم‌هاش رو هَم گذاشت و توی دامنِ حضرت اباعبدالله الحسین به آرامشِ ابدی رسید.
به بهانه مبعث ساعتی پیش در صفحۀ 200 از جلد چهارم کتاب تفسیر قُرطبی خواندم که نوشته بود: در گرماگرم جنگ اُحُد، دندان هاى ميانى پيامبر شكست! و صورت مبارکش از تیغ شمشیرها شكاف و خراش برداشت! مشاهدۀ این صحنه های ناگوار، یاران پیامبر را بر آن داشت تا لب به شِکوه بگشایند که یا رسول الله! ای كاش نفرينشان میکردی! پیامبر نگاهی مهربانانه به یارانش انداخت و فرمود: من براى لعن و نفرين مبعوث نشده ام. بلكه آمده ام براى دعوت به سوی حق و گسترش مهربانی. ولكِنّي بُعِثتَ داعِيا ورَحمَةً! آنگاه برای بدخواهان و دشمنان، اینگونه دعا کرد: بار خدايا! قوم مرا هدايت فرما كه آنان حقیقت را نمی دانند. علیرضا نظری خرّم شهر مقدس قم ۲۰ اسفند ۹۹
لِه و لَورده! شاید با آدم های هوچی گر و بی حیا مواجه شده باشید. کسانی که راهمون رو کج می کنیم تا با اونا مواجه نشیم. اتفاقاً در یکی از کتاب های آیة الله العظمی خوئی به نام "معجم رجال الحدیث" به آدمی برخورد کردم با همین خصوصیات به نام "عبدالله بن عُمَر اللِیثی" که آیت الله خویی دربارۀ او بیش از یک جمله به خود زحمت نوشتن نداده و با یک تیر خلاصش کرده است! ایشان در کتابش مرقوم داشته: بر اساس آنچه که مرحوم کلینی با سند صحیح از این عبد الله بن عُمر لِیثی نوشته معلوم می شود که او آدمی خبیث، بد ذات، بدبخت و دشمن حق و حقیقت بوده است (خبث ذاته و شقاوته و معاندته للحق). کنجکاو شدم ببینم که این خاک بر سر مگه چه غلطی کرده که آدم بزرگی به مانند آیة الله خویی او را اینگونه لِه و لَورده کرده است. فی الفور خودم را به کتاب کافی رساندم. چشمتان روز بد نبیند، آنجا بود که متوجه شدم بله! عجب آدم پست و بی حیایی بوده این آقای عبد الله بن عُمر لِیثی! جناب کلینی در آنجا نوشته که این بابا یک روزی به دیدار امام باقر علیه السلام می رود. بعد از چاق سلامتی و احوال پرسی به امام عرض می کند: نظر شما دربارۀ خواندن عقد موقّت چیست؟ (مَا تَقُولُ فِی مُتْعَةِ النِّسَاءِ؟). امام در پاسخش می فرمایند: خداوند در کتاب خود و به زبان پیامبرش آن را حلال کرده، پس تا روز قیامت حلال خواهد بود. عبد الله با بی ادبی به امام گفت: آیا شخصی مانند تو چنین می‌گوید، در حالی که خلیفۀ دوم عمر بن خطّاب آن را حرام کرده و از آن نهی نموده است؟! مگر تو که هستی؟ امام فرمود: اگر چه او چنین کرده باشد، باز هم پاسخم همان بود که شنیدی. عبد الله این بار با گستاخی بیشتری رو به امام کرد و گفت: تو را حواله می دهم به خدا که حرام عمر را حلال می کنی!! امام هم در جوابش فرمود: تو بر سُنّت عمر پای ‌بند باش (فَأَنْتَ عَلَى قَوْلِ صَاحِبِکَ) و من بر سُنّت رسول خدا! (وَأَنَا عَلَى قَوْلِ رَسُولِ اللَّهِ). عبدالله که دیگر اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد در ادامه با بی شرمی تمام گفت: آيا شما راضی هستی که زنان و دختر‌ان و خواهران خودت را صيغه کنند؟! امام سکوت کرد و روی خود را از او برگرداند (فَأَعْرَضَ عَنْهُ أَبُو جَعْفَرٍ). رفقای بزرگوارم! ما نیز به فرمودۀ قرآن و به مانند امام باقر علیه السلام از کنار آدم هایی که نه حرمتی برای خود قائلند و نه حریمی برای دیگران و نه جویای حقیقتند، بی اعتنا و بزرگوارانه گذر کنیم (مَرُّوا کِراماً). علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 24 مرداد 96
امروز با مشاهده صف های طولانیِ خرید دو عدد مرغ به یاد سخنی از مرحوم آیت الله طالقانی در کتابِ "زندگی و مبارزات پدر طالقانی" افتادم. این کتاب در سال ۵۸ توسط اسکندر دلدم انتشار یافته است. در صفحه ۶۱ کتاب نوشته که مرحوم آیت الله طالقانی، پیش از پیروزی انقلاب و پس از آزادی مسعود رجوی و موسی خیابانی از زندانِ شاه به دیدار آنها می رود. در آن جلسه مسعود رجوی و موسی خیابانی سخنرانی می کنند. محتوای سخنان آنها در آن دوران، در جای خود، خواندنی و تامل برانگیز است. نوبت به سخنرانی آیت‌الله طالقانی که می رسد ایشان در خلال گفتار خود می گوید: جلسه ای داشتیم. وزیر دادگستری آمریکا در زمان کندی هم بود و یک استاد دانشگاه آمریکایی. وقتی یک مقداری از مکتبمان و ایدئولوژیمان مطلع شدند تکان خوردند به خصوص آن استاد که جامعه شناس هم بود. می گفتند: امیدواریم یک روزی بیایید و ما را نجات بدهید. (دقت بفرمائید که این سخنان، پیش از انقلاب گفته شده است)