eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
361 دنبال‌کننده
490 عکس
248 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
موعظه دنیا با ما آغاز نشده و با ما نیز به پایان نمی رسد. به گفته خیّام: این کهنه جهان به کس نماند باقی رفتند و رویم و دیگر آیند و روَند
ساعتی پیش در صفحه ۹۶ از جلد ششم کتاب نهایه الارب دیدم که از قول حکیمی بزرگ نوشته است: پیروزی از آنِ کسی است که حجّت آورد نه آنکه به لجاجت رو آورد. _میدهم
نقش ایدئولوژی در ترجمه ابن ابی الحدید می نویسد که سپاهیان و یاران امام علی علیه السلام معتقد به امامت شیخین بودند مگر اندکی استثنایی که از شیعیان خاص شمرده می شدند. شرح نهج البلاغه ج ۱۵ ص ۱۸۵ اینکه ابن ابی الحدید چنین گفته، به قصد دفاع از شیخین نبوده، بلکه منظوری دیگر داشته و توضیحش را آورده است. ولی عجیب اینکه در ترجمه فارسی شرح نهج البلاغه، جمله مزبور ترجمه نشده است. این است نقش ایدئولوژی در ترجمه!!
مردم را به حال خود... در چند حدیث دیدم هنگامی که امام علی علیه السلام از مردم کوفه خواست نماز نافله را در ماه رمضان به صورت جماعت نخوانند آنان واعُمرا واعُمرا سر دادند. حضرت که دید اگر مردم را بر آن دارد که طبق سنت پیامبر نماز بخوانند سپاهش پراکنده می شود و کسی یا اندکی از شیعیانش باقی نمی مانند مردم را به حال خود وانهاد. کتاب الصلاه من مصباح الفقیه ص ۶۲۵، تهذیب الاحکام ج ۳ ص ۷۰.
خِش خِش چند روز پیش در حال برگشت به خانه بودم که فنری نسبتا بلند بر روی آسفالت خیابان، توجه ام را به خود جلب کرد. یادم افتاد که صندوق عقب ماشینم فنرش افتاده و درب صندوق وقتی باز می شود در بالا توقف نمی کند. این شد که خم شدم و فنر را از زمین برداشتم. فنر را وارسی و برانداز کردم تا ببینم مناسب می باشد یا نه که دیدم شوربختانه خمیدگی یک طرف فنر شکسته است و به کارم نمی آید. مایوسانه فنر را به گوشه ای در زیر دیوارِ کنار پیاده رو انداختم. از قضا نگو پشت سرَم طلبه ای جوان و باصفا مجموع کارهایم را که دو سه ثانیه بیشتر طول نکشید_ دیده بود. او به خیال اینکه من یک وسیله ی خطرناکی را که ممکن است برای عابرین پیاده یا خودروهای عبوری ایجاد مشکل می کند از سرِ راه برداشته ام از من تشکر کرد و اندر فضایلم حرف هایی گفت. حالتی شبیه خنده و تعجب به من دست داده بود. من هم اصلا به روی خودم نیاوردم. سرِ مبارکتان را درد نیاورم. این طلبه ی بی خبر از اصل ماجرا با دیدنِ ظاهر کار من و بی خبر از باطنِ کارم به همین راحتی از علاقمندانم شد. آنجا بود که فهمیدم چرا معصوم علیهم السلام فرموده است صدای ریا در قلبِ آدمی به بلندای خِش خِشِ صدای پای مورچه سیاه در شب تاریک بر روی سنگ سیاه می باشد. ۲۹ خرداد ماه سال ۱۴۰۰ علیرضا نظری خرّم شهر مقدّس قم
کفایتم می کند امروز در کتاب مسندِ احمد بن حنبل دیدم که نویسنده در حدیث شماره ۲۰۵۹۳ می نویسد: فَرَزدَقِ شاعر، عمویی به نام صَعصَعه داشته که محضر رسول خدا را درک کرده است. صَعصَعه می گوید: روزی به آستانِ پیامبر خدا شرفیاب بودیم که این آیه نازل شد. فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ پس هر کس هموزن ذرّه‌ای کار خیر انجام دهد آن را می‌بیند! و هر کس هموزن ذرّه‌ای کار بد کرده آن را می‌بیند! به محض اینکه متوجه مضمون آیه شدم از جایم برخواستم. برخی از آنانی که گرد پیامبر نشسته بودند با تعجب پرسیدند: چه شد صَعصَعه؟! چرا برخاستی؟!! در پاسخ گفتم: درنگ جایز نیست. این مقدار که شنیدم کفایتم می کند. باکی نیست که از وحی، بیش از این نشنوم! این را گفتم و پی کارم رفتم.
خادم حرم در میان راویان حدیث به آقای حسین بن اشکیب قمی، به سه دلیل ارادت خاصّی دارم. اویی که افتخار درک محضر امام هادی و امام حسن عسکری علیهما السلام را هم داشته است. ببینید رفقا! در صفحۀ 44 کتاب رجال نجاشی لقب جالبی به این حسین آقا داده شده که مشابهش را تا کنون برای کسی ندیده بودم. در آنجا نوشته که حسین بن اشکیب، خدمتگزار مرقد است (خادم القبر). با خود گفتم چه لقب عجیبی! مقصود جناب نجاشی، کدام قبر است؟ به کتاب ها سرکی کشیدم. علامه وحید بهبهانی در صفحۀ 139 کتاب "تعليقة على منهج المقال" دو احتمال را مطرح ساخته‌. یکی اینکه او خادم قبر حضرت امام رضا علیه‌ السلام بوده (لعله خادم قبر الرضا) و دیگر اینکه او خادم قبر پیامبر صلی الله علیه و آله بوده باشد (و قيل خادم قبر النبي) . احتمال دیگری که برخی از مورخان شیعه آن را نزدیکتر به واقع دانسته اند اینکه او خادم مرقد حضرت معصومه سلام الله علیها بوده باشد. به هر حال خادم هر کدام که بوده نشان از ارادت خاصّ او به خاندان پیامبر می باشد. و اما دلیل دوم اینکه متوجه شدم حسین در مدت حضورش در بلخ به دنبال گعده و بخور و بخواب نبوده، بلکه به گواه شیخ صدوق در صفحۀ 438 کتاب کمال الدین، از جملۀ کارهای حسین در شهر بلخِ سنّی نشین، مناظره و آنگاه هدایت دانشمندی مسیحی و هندی تبار به نام ابو سعید به مذهب اهل بیت علیهم السلام بوده است. هندی بی چاره که در مباحثه با دانشمندان سنّی بلخ، تکفیر و حتی تهدید به مرگ شده بود، از ترس جانش دست به دامن حاکم بلخ می شود. عالمان سنی به حاکم بلخ چُغُلی کرده که هندی از شرک به کفر گرویده (إن هذا قد خرج من الشرك إلى الكفر) پس فرمان بده تا گردن او را بزنند! (فمر بضرب عنقه) اما جناب حاکم به حسین فرمان می دهد که با او منظره کند. (يا حسين ناظر الرجل) حسین که آخوند درباری نبود، ابتدا از پذیرش خواستۀ حاکم سرباز زد و گفت: آقایون علما که اینجا کم نیستند از آنها بخواه که با او مناظره کنند (العلماء والفقهاء حولك فمرهم بمناظرته). اما حاکم کوتاه نیامده و با حکم حکومتی اش به حسین دستور داد که مناظره کند (ناظره كما أقول لك). در این مناظره بود که سرانجام مرد هندی به راه اهل بیت علیهم السلام هدایت یافت. سوم اینکه برای مبارزه با زیدی های دردسر ساز و تندرو که حرف گوش کن هم نبودند و با قیام های ناپخته و پی در پی خود دم به دقیقه برای امامان شیعه دردسر و گرفتاری درست می کردند، کتاب "الرد علی الزیدیه" را نگاشت. او با نگارش این اثر در صدد مبارزه با جریان انحرافی بود. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 11 شهریور 96
متن پایین👇
یوسف آباد چند روزِ پیش از این، برای انجام یک کار اداری، همراه خانواده به یکی از شهرهای شمالی کشور رفته بودم. بعد از انجام کارم برای آب تنی به ساحل دریا رفتیم. در آنجا با یک مادربزرگ و نوه اش آشنا شدیم. این مادربزرگ و نوه عزیزش، پوشش مناسبی نداشتند. به اصطلاح، بد حجاب بودند. جالب اینکه وقتی همسرم می خواست در ساحلِ عمومی و نه محل مخصوص شنای خانم ها با جوراب، مقداری وارد آب شود، مادربزرگ که روی صندلی و در کنارِ نوه اش نشسته بود و پاهای برهنه اش را داخل آب گذاشته بود با تعجب و لحنی شیرین و کِش دار به همسرم گفت: با جوراب می ری؟! همین سخن مادربزرگ، زمینه آشنایی و دوستی همسرم با مادربزرگ و نوه اش را فرآهم ساخت. این سه نفر در طول مدتی که من به همراه پسرها داخل دریا شنا می کردیم به گفتگو نسشتند. از هر دری سخن گفته بودند. مادربزرگ، تک و تنها در خانه ای در محله یوسف آباد تهران و همین نوه اش در کرج زندگی می کند. تنها فرزند این مادربزرگ که مادرِ همین نوه باشد به آلمان مهاجرت کرده و در آنجا زندگی می کند. چیزی که برایم بیش از دیگر حرف ها درس آموز بود رفتار این نوه با مادربزرگش بود. نوه ی مادربزرگ به همراه شوهرش در شهر کرج زندگی می کند. جالب اینکه این نوه مهربان، هر روز _بدون به تهران و محله یوسف آباد می رود تا به کارهای مادربزرگ رسیدگی کند. این نوه به گفته مادربزرگ پس از پخت و پز و انجام کارهای مادربزرگ به خانه خود در کرج باز می گردد. البته شوهر دانای این نوه نیز در این کارِ انسانی و خداپسندانه همسر خود را همراهی می کند. براستی خداوند چه بنده های مهربانی دارد. این خانم جوان اگر چه از لحاظ پوشش ظاهری، لباس مناسبی به تن نداشت و اصطلاحا بدحجاب بود اما آنچنان در آزمون احسان به والدین سربلند و موفق بود که بنده به خودم لرزیدم و گفتم: فلانی! وجدانا آیا تو نیز در رسیدگی به والدین خود اینگونه اهتمام خواهی داشت؟! واقعا مطمئن نیستم! آدم ها را نمی شود به ظاهرشان قضاوت کرد. این عکس را گرفتم چون می خواستم آن روز خوب از یادم نرود.
این تصویر خاطره انگیز مربوط به منطقه شهرستانک در جاده چالوس، بعد از سد کرج می باشد. حوالی سال ۷۸ یا ۷۹ بود که با چهارده نفر از دوستان طلبه مدرسه علمیه چیذر از مسیر درکه با پای پیاده پس از طی مسافتی طولانی، صعب العبور و پر خطر و دو شب خواب در دل کوه و کنار جَک و جونِورها به این مکان رسیدیم. البته امکانات داشتیم و خیلی هم خوش گذشت. فقط ایراد کار این بود که راهنما و بلدِ راه نداشتیم. یعنی داشتیم اما این کاره نبود. خلاصه با هزار زور و زحمت پس از دو شبانه روز راه رفتن در رشته کوه های البرز خسته و کوفته و آش و لاش به مقصد رسیدیم. به خاطر دارم که دم دم های غروب آفتاب بود. همزمان با ما یک خانم و آقای نسبتا مسن نیز عصا زنان به آنجا رسیدند. البته عصای کوه نوردی. از آنها پرسیدم شما از کدام مسیر و در چه مدت آمدید؟ خانم کوه نورد مجال پاسخگویی را از آقا گرفت و گفت: صبح میدان تجریش بودیم و از راه دربند و پس از طی مسافتی از پناهگاه شیرپلا حدود هشت ساعته به اینجا رسیدیم. آه از نهادمان بر آمد. آنجا بود که به یاد این سخن حافظ افتادم که: قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی البته فراموش کردم که بگم بنای موجود در تصاویر، کاخ ناصری می باشد. می گویند ناصرالدین شاه قاجار برای تفریح به اینجا می آمده است. به اصطلاح ییلاقِ شاهی بوده! یک شب در کاخِ ییلاقی شاه قاجار خوابیدیم. یادمه چندتا رُتیل و عقرب هم داخلِ عمارتِ شاهی کنارمان به آرامی خوابیده بودند. یاد آن روزهای بی بازگشت بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و خردمند اگر چه به زور و قوّتِ خویش ثِقَتِ تمام دارد تعرّضِ عداوت و مناقشت جایز نشمرد، و تکیه بر عُدَّت و شوکتِ خویش روا نبیند. و هرکه تَریاک و انواعِ داروها بدست آرد به اعتمادِ آن بر زهر خوردن اقدام ننماید. کلیله و دمنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر تا هست بیش از پیش قدرش را بدانیم. دست و پا و روی گُل او را ببوسیم. خواسته هایش را پیش از آنکه به زبان جاری کند بر آورده سازیم. هر چند او خواسته چندانی از ما ندارد. عزیزی که به ظاهر مادر را از دست داده سنگِ مزار مادر را به آغوش کشد
فریبِ زاهد زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید. در راه طایفه ای طراران بدیدند، طمع در بستند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند، پس یک تن به پیش او درآمد و گفت: ای شیخ، این سگ کجا می‌بری؟ دیگری گفت: شیخ عزیمت شکار می‌دارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوت اهل صلاح است، اما زاهد نمی نماید، که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند، از این نسق هر چیز می‌گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در آن متهم گردانید و گفت که: شاید بود که فروشنده این، جادو بوده ست و چشم بندی کرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد. کلیله و دمنه
اینجا دریاچه امامزاده علی در جاده هراز و حدود ۸۰ کیلومتری تهران است. خاطره ای از اینجا دارم. در حاشیه جاده هراز بُقعه امام زاده علی واقع شده بود. پایین امام زاده هم در داخل دره ای که به رود هراز می رسید روستایی خالی از سکنه ی به نام پُشتک با چند قبر قرار داشت. یک بار که همراه مرحوم پدرم و همسایه روبرویی مان، جناب آقای منصوری (پدر رفیق دوران کودکی ام مهندس خاقان منصوری) از آنجا عبور می کردیم و به شمال می رفتیم، جناب آقای منصوری به پدرم فرمود: عموی ما که در زمان رضاخان در احداث جاده هراز کار می کرده طیّ حادثه ای در همین منطقه از دنیا رفت و در قبرستان کوچکِ روستای پُشتک، دفن گردید. پدرم با شنیدن این حرف، اتومبیل را در حاشیه جاده هراز و مجاور امام زاده علی نگهداشت و همگی پس از طیّ ده ها پله به عمق دره و بر سر مزار آن مرحوم رفتیم و فاتحه خواندیم. متاسفانه بعدها در بهار سال ۱۳۷۷ کوه مجاور جاده هراز ریزش کرد و صحن امام زاده و مغازه و روستای پُشتک را با خود به تَهِ دره بُرد و زیر خروارها سنگ و خاک، مدفون کرد. با انباشت سنگ و خاک، مقابل رود هراز این دریاچه بوجود آمد. خوشبختانه با تخلیه بموقع کلیه اماکن مسکونی و تجاری اطراف محل، این حادثه تلفات جانی در بر نداشت.
فرزند صحرا - قسمت اول سال شصت هجری بود. معاویه بابت بیماری سختی که گرفته بود بدجوری در بستر مرگ دست و پا می زد. او که فهمیده بود نفس های آخرش را می کشد به هر جان کندنی که بود زبانش را در دهان چرخاند و هِنُّ و هون کُنان رو به اطرافیان کرد و گفت: عمر من آفتاب لب بوم شده است. در این لحظات واپسین، پسرم یزید را خبر کنید تا بیاید. می خواهم برایش وصیتی کنم. به شازده پسر که برای یلّلی تلّلی به منطقۀ خوش آب و هوای حوران در اطراف دمشق رفته بود خبر دادند که اگر پیالۀ شراب در دست داری بر زمین بگذار و خیلی زود خودت را به کاخ سبز برسان که بابایت دارد نفس های آخرش را می کشد و رفتنی است! یزید که در پی هرزه گردی بود وقتی خبر بد حالی بابا به گوشش رسید به جای آنکه مثل برق و باد خودش را به بالین پدر بیمارش برساند فس فس کنان و سلانه وار به سوی دمشق به راه افتاد. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 7 مهر 97
فرزند صحرا - قسمت دوم معاویه که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد فرزند خام و سر به هواش، یزید رو بهتر از هر کسی می شناخت. خلیفۀ بیمار واهمه داشت که نکنه یزید بازیگوش دیر برسه و اجل، مهلتش نده تا وصیتش رو به یزید بگه. از این رو ضحاک، فرماندۀ پاسبانان قصر رو صدا زد تا وصیتش رو به اون بگه! ضحاک جلو اومد و پس از ادای احترام، خم شد و گوش خودش رو نزدیک دهان معاویه رسوند تا ببینه خلیفۀ مسلمین چه وصیتی رو می خواد بهش بگه! در همین حیص و بیص بود که شیپورچی های قصر یا همون جماعت نقاره چی و نفیرچی به محض دیدن موکب همایونی ولیعهد در شیپور خود دمیدند. جارچی ویژۀ کاخ نیز با شنیدن آهنگ ورود ولیعهد، سرش رو به داخل تالار چرخوند و با صدایی بلند و رسا گفت: جناب ولیعهد، یزید بن معاویة بن ابی سفیان وارد می شوند! معاویه که داشت پچ پچ کُنان و درگوشی، چیزی به ضحاک می گفت به محض شنیدن صدای جارچی مخصوص، سرش رو برگردوند و سخنش رو قطع کرد. معاویه چشماش رو دوخت به انتهای تالار قصر و در انتظار اومدن یزید موندش. آنگاه ضحاک و همۀ اونایی که گرد بستر معاویه جمع شده بودند با ادای احترام آهسته آهسته عقب رفتند. یزید، گامهاش رو در مسیر تالار تا بالین پدر بلندتر برداشت. او به بالای سر پدر که رسید هنوز معاویه عمرش به دنیا بود. معاویه با هر جان کندنی که بود چشماش رو باز کرد و با اشاره به یزید فهموند که جلوتر بیا! یزید جلو اومد و خم شد و گوش هاش رو تیز کرد تا ببینه که پدرش در واپسین لحظات زندگیش چه وصیتی می خواد بکنه. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 8 مهر 97
فرزند صحرا - قسمت سوم یزید پسرم! حالا که قراره جای من رو بگیری و خلیفه بشی، خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم! این دم آخری اگه وصیتم رو آویزۀ گوشات بکنی برو حالشو ببر! خیالت راحت! حالا حالاها خلیفۀ مسلمون ها می مونی اما اگه خریّت به خرج بدی و بخواهی شلتاق بندازی و هَپَلی هَپو باشی، خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی از خلافت، ساقط میشی! یزید که انگاری با اینجور حرف زدن های باباش، کمی هراس به دلش افتاده بود گفتش: بابا شاه! جونت سلامت! قربونت برم! تو که با این حرفا داری منو می ترسونی! چی می خواهی بگی باباجون؟ معاویه نگاهش رو به یزید دوخت و به آهستگی گفت: ببین یزید! برای بقای حکومتت هم که شده مردم دار باش! بویژه هوای مردم حجاز رو داشته باش! اونها اصل و ریشۀ تو هستن. در خصوص اهالی عراق هم بهت بگم که با اونها با محبت باش! لغزش هاشون رو نادیده بگیر! یزید با تعجب پرسید: نادیده بگیرم؟! یعنی که چی؟ آره فرزندم! نادیده بگیر! یه موقع خامی نکنی ها! اگه می خوای دم و دستگاه و بروبیات دوام داشته باشه خطای توده های مردم رو نادیده بگیر! بیشتر از همه هم هوای مردم پایتخت رو داشته باش! مردم دمشق رو میگم. اگه با مردم پایتخت خوب تا کنی، حالا حالاها قدرتت به خطر نمی افته! اونها به مانند چشمان تو هستن. از مردم پایتخت غافل نشو! مبادا بزرگ زادگان دمشق و آقا زاده ها رو برای مدت طولانی به سرزمین های دور بفرستی که در این صورت آداب و رسوم و فرهنگشون عوض میشه و همین مایۀ دردسر برای حکومتت میشه! اونوقت بابت این کار اونها تو باید سینجیم بشی و به این و اون جواب پس بدی! حالش رو اونا بردن حرفشو تو باید بشنوی! پسر جان! اینم بگم که مراقب چهار نفر باش که دست از پا خطا نکنند! یزید سرش رو از پدر برگردوند و زیر چشمی نگاهی به بادمجون دور قاب چین هایی که گوشه و کنار بستر معاویه وایستاده بودن انداخت و با کنجکاوی، گفتش: آقاجون! کدوم چهار نفر رو میگی؟ ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 9 مهر 97
فرزند صحرا - قسمت چهارم ـ ببین باباجون! اون چهار نفری که خیلی از بابتشون برای تاج و تختت نگرانم، یکیشون عبدالله بن عمر فرزند خلیفۀ دوم هستش. یکیشونم عبدالرحمان بن ابی بکر فرزند خلیفۀ اول هستش. یکی هم که دور از جونت خیلی هم آدم عوضی هستش، عبدالله بن زبیر هست. اون آخریشون هم حسین بن علی هستش. _ چهار چشمی باید این چارتا رو بپایی! چشم ازشون بر نمی داری. ببین کِی بهت گفتم. من فقط از این چهار نفر می ترسم و نگرانم که نکنه یه وقتی خدای نکرده کلّه پات کنن. یزید که بگی نگی کمی ترسیده بود رو کرد به معاویه و گفت: آقاجون! راست میگی ها! تا حالا فکرش رو نکرده بودم. حالا من با این آقا زاده های کلّه گنده چی کار کنم؟ معاویه که نگرانی رو توی چشمان یزید می دیدش رو کرد به اون و گفت: آروم باش بچه جون! تو که هنوز هیچی نشده خودتو باختی! محکم باش مرد! خوب گوش کن ببین چی میگم. عبدالله بن عمر که فعلاً سرش توی لاک خودشه و به عبادت خدا مشغوله! حالا حالاها هم فکر نمی کنم باهات کاری داشته باشه! حال و حوصلۀ دنبال حکومت رفتن و این دردسرها رو هم نداره! مگه اینکه حکومت، لقمۀ آماده ای باشه و هیچ زحمتی براش نداشته باشه! این بابا رو خیلی نگران نباش اما حواست بهش باشه! و اما عبدالرحمان بن ابی بکر! اینم خیلی بین مردم پایگاه اجتماعی نداره! بعید می دنوم که برات شاخ بشه! مگه اینکه اونم مثل عبدالله بن عمر حکومت، بدون زحمت براش آماده و هلو بپر توی گلو باشه! اما اونی که خیلی مارموز و آب زیرکاهه عبدالله بن زبیر هستش. چارچنگولی باید حواست جمعش باشه! مانند شیر توی کمینت میشینه! مثل روباه فریبت میده! یکهویی دیدی توی یک بزنگاهی که سرت رو ازش برگردوندی روی سرت هوار میشه! خیلی مراقب عبدالله بن زبیر باش! بدجوری دقلکاره اگه دست از پا خطا کرد نزار نفس بکشه! پاره پارش کن! اما اگه خواست که باهات صلح کنه باهاش راه بیا. و اما اون چهارمی که می خوام دو کلمه دربارش باهات حرف بزنم حسین بن علی هستش. خوب گوش کن ببین چی میگم. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 9 مهر 97
فرزند صحرا - قسمت پنجم ـ یادت باشه که مراقبت از حسین بن علی و مواجه شدن با خطری که از جانب او متوجه تاج و تختته ظرافت های خاص خودش رو داره! یه موقع حماقت نکنی. حسین با بقیۀ آدم ها فرق می کنه! ـ به هزار و یک دلیل، حسین بن علی، آدم محبوب و کاریزمایی هستش. مبادا باهاش دربیفتی. هر چی هم که باشه بالاخره باهاش عموزاده! پس تا جایی که راه داره پیوند خویشاوندی رو رعایت کن! با اون مهربون باش! یزید دستی به ریشاش کشید و گفت: ـ آخه بابا! راپورتچی ها از مدینه خبر دادن که زیرزیرکی مکاتباتی بین حسین و اهالی عراق رد و بدل میشه! ـ معاویه که به نفس نفس افتاده بود نگاهی به یزید کرد و به سختی گفتش: ببین پسر جان! من که گفتم! البته که باید مواظبش باشی. اما خیلی نگران نباش! چندی پیش نامه ای محترمانه به حسین نوشتم و بهش گوشزد کردم که شنیده ام مراوداتی با اهل عراق داری. به من گزارش دادن که عراقی ها تو رو به پیکار با من تشویق و دعوت کردن. اما حسین زد زیرش و منکر شد و برام در نامه ای نوشت که اینها شایعات هستش و من قصد ستیزه جویی با تو رو ندارم. ـ اما بابا! اون گفته که قصد ستیزه جویی با شما رو نداره از کجا معلوم که با منم اینجور باشه؟! ـ به هر حال پسرم! اگه حسین رو به هیجان بیاری مثل اینه که شیر رو به هیجان آورده باشی! همۀ حرف من اینه که گزک به دست حسین نده! چیه هی علنی، شراب می خوری! تا نصف شب با زنها الواتی می کنی؟ خوب بچه جون! خبراش به اونور می رسه دیگه! هر غلطی هم که می خواهی بکنی بکن! اما ظاهر رو حفظ کن! تا معاویه این جملات رو به زبونش آورد انگاری که سکته زده باشه یکهویی هنّ و هونّی کرد و از روی ناچاری جان به جان آفرین تسلیم کرد! یزید که چهره اش غمگین به نظر می رسید خم شد و پیشونی بی جان معاویه رو بوسید. سپس شمدی رو که روی معاویه انداخته بودند کشید تا بالای سر جنازۀ معاویه بعدش هم از جاش بلند شد. روشو برگردوند به سوی آدم هایی که اون دوروبر وایساده بودند و ضحاک رو صدا کرد تا بهش چیزی بگه! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 مهر 97
فرزند صحرا - قسمت ششم ـ آهای ضحاک! کفن پدرم رو برداشته و خیلی زود به مسجد جامع می ری و خبر وفاتش رو اعلام عمومی می کنی! ضحاک با صدای بلند بله قربانی گفت و فی الفور از مقابل دیدگان خلیفۀ جوان دور شد. خیلی نکشید که ضحاک در حالیکه کفن معاویه رو به دست داشت وارد مسجد جامع دمشق شده و از لابلای جمعیتی که برای نماز ظهر در مسجد گرد آمده بودند گذشت. او یکراست بر فراز منبر رفت. اونجا بود که با صدایی رسا اعلام کرد: ـ ای مردم! معاویه بنده ای از بندگان خدا بود. خداوند ایشون رو چند صباحی پادشاه این امت قرار داده بود. او ساعتی پیش به اجل طبیعی از دنیا رفتش. الفاتحه صدای همهمه و پچ پچ حاضرین در مسجد بلند شد. ضحاک با دست اشاره ای به جمعیت کرد و گفت: آروم باشید! آروم باشید! اینم که در دستان من می بینید کفن معاویه هستش. تا ساعتی دیگه می خواهیم پیکر معاویه رو کفن نموده و در قبرستان باب الصغیر دفنش کنیم. هر کس که دوست داره در تشیع جنازه شرکت کنه یکی دو ساعت دیگه همینجا حضور داشته باشه! ضحاک این رو گفت و از مسجد خارج شد. به رسم مرگ بزرگان، خیلی زود همۀ سطح شهر در ماتم خلیفه سیاه پوش شد. بر سر هر کوی و برزنی صدای شیون و نالۀ سینه چاکان معاویه به گوش می رسید. همانطوری که ضحاک گفته بود دو سه ساعتی بیشتر طول نکشید که جنازۀ معاویه رو طی تشریفاتی خاص در گوشه ای از قبرستان باب الصغیر دفنش کردند. ساعتی از دفن معاویه نگذشته بود که تازه تازه سر و کلّۀ یزید بی وفا که معلوم نبودش به جای شرکت در مراسم دفن معاویه به کدوم گوری رفته بود به همراه عده ای از لات و لوت های دمشق که قیافه هاشون بیشتر شبیه عرق خورها بودن از دور پیدا شد. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت هفتم بوی خون یزید که دیگه حالا وارث تاج و تخت باباش هم شده بود به نشانۀ عزای معاویه چیزی شبیه عمامه رو که از جنس خز بودش به شکل خنده دار و زننده ای روی کلّش گذاشته بود. تیپ و قیافش شده بود دقیقا شبیه بچه سوسول هایی که دوس دارن فشن لباس بپوشن! انگاری می خواس با این کارش بگه که من آدم به روزی هستم. مثلا خیلی آپ تو دیتم! شاه جوان به همراه دارودستۀ اراذل و اوباشی که خودشون رو شبیه قوم یأجوج و مأجوج درآورده بودن برای فاتحه خونی وارد قبرستان باب الصغیر شد و یکراست رفتش سر قبر باباش معاویه! خلیفۀ قرتی پس از اونکه خدا می دونه فاتحه ای نیم بند بر گور باباش خوندش یا نخوند بگی نگی یه اشکی هم ریخت و از جاش بلند شد. با بلند شدن یزید رفقای لات و لوتش هم بلند شدن و همگی به سوی خیمه و خرگاه سبزی که قبلا برای معاویه بودش و الان ویژۀ خلیفه جوان برپا شده بود به راه افتادن. یزید شاه پس از اونکه وارد خیمۀ سبز شد نیم نگاهی به زلم زیمبوهای داخل چادر انداختش و یکراست رفت و نشست روی صندلی ای که بالای مجلس براش گذاشته بودن. رفقای درپیتشم هر کدوم رفتن گوشه ای لابلای جمعیت دست به سینه شبیه آدم قلدرا وایسادن. مردم هم قطاری تو یه صف میومدند و به یزید بابت فوت باباش تسلیت و بابت خلیفه شدنش تبریک می گفتن. چاکرم، نوکرم گویی و پاچه خواری های این شکلی که تموم شد یزید از جاش بلند شد و رو به مردمی که اونجا وایساده بودن کردش و گفت: آهای اهالی شام! ما همگی اهل حق و یاوران دین هستیم! شما پیوسته در خیر و نیکی هستید! دم همگی شما گرم که در خاکسپاری بابام سنگ تموم گذاشتین! و... یزید که همینجور داشت این چرندیات رو با زبانی شاعرانی و رمانتیک سرهم و بلغور می کرد یکهویی مواجه شد با سوت و کف عده ای که حسابی از حرفاش خر کیف شده بودند. صدای هلهله و ولوله و شادمانی از هر گوشۀ جمعیت به گوش می رسید. همینطور که یزید داشتش هندونه زیر بقل مردم شام می ذاشتش و شیره به سرشون می مالید یکهویی انگاری که جوگیر شده باشه خریّت کرد و حرف عجیبی زدش. حرفی بر خلاف خواستۀ پدر در واپسین لحظات حیات. حرفی که بدجوری بوی خون می داد! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 11 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت هشتم بوی خون یزید گفت: بزودی بین شام و عراق جنگ شدیدی درمی گیره! دیشب خواب دیدم که بین ما و عراقی ها رودخونه ای از خون تازه وجود داره! اونها اونور رودخونه بودن و ما اینور رودخونه! هر کاری کردم که بتونم از رودخونه رد بشم برم اونور نشد که نشد. توی همین حیص و بیص بودم که سر و کلّۀ ابن زیاد از دور پیداش شد. همین که دیدش من نمی تونم برم اونو رودخونه اومدش دستمو گرفت و منو بردش اونور رودخونه! تا یزید این حرف رو زد یه نفر از لای جمعیت داد زدش زنده باد ابن زیاد! زنده باد ابن زیاد! مردم هم که حالیشون نبود چی به چیه و کی به کیه شروع کردن به هورا کشیدن! اولش همه می گفتن زنده باد ابن زیاد! اما کم کم موج شعارها چرخید و همه یکصدا فریاد زدن: یزید شاه! یزید شاه! ما همه با تو هستیم! یکی از بادمجون دور قاب چین ها از لابلای جمعیت فریاد زدش: اعلیحضرتا، قدر قدرتا، قوی شوکتا! همۀ ما تجربۀ جنگ صفین رو در کارنامۀ خود داریم. رگ خواب مردم عراق هم توی دستمونه! نگران نباش که پا به رکابتیم. از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن! یزید که شاعر مسلک و احساسی بودش تا این حرفا رو شنید به ذوق اومد و گفتش: جون خودم می دونستم که پشتمو خالی نمی کنین! معاویه هم به همین پشت گرمی شما بود که تونست معاویه بشه! آقا دمتون گرم! اگه معاویه بهترین آدم توی عرب بودش! اگه مردم دار بودش! اگه با سخاوت بودش! اگه با کمالات بودش! والله به خدا شما بودید که اون تونست اینجوری باشه! اون شماهارو خوب شناخت شما هم اون رو! حالا هم که معاویه از بین ما به جوار رحمت حق رفته بیایید بازم با هم باشیم و راه اون رو ادامه بدیم. یزید شروع کرد اندر فضایل معاویه روده درازی کردن! حالا نگو کی بگو! هی وراجی کرد که بابام اِل بود و بِل بود! هی می گفت و هی می گفت. نگو که قاطی جمعیت یکی از زخم خورده های معاویه نشسته بودش. انگاری یکی از رفیق رفقای حُجر بن عدی بودش! همون بابایی که معاویه اونرو با بچه هاش به جرم دوستی با علی علیه السلام، کشته بودتشون! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 12 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت نهم بوی خون همینطور که یزید در حال فک زدن بودش، چشمتون روز بد نبینه ناگهان این آقای معترض در اون شلوغ پلوغی از جاش بلند شد و رو کرد به یزید و گفتش: آهای آدم شارلاتان دودوزه باز! چرا اینقده خالی می بندی؟! جمعیت سراشون رو برگردوندن به طرف صدا ببینن کیه که داره اینجوری با خلیفه حرف می زنه؟! دوروبری های یزید هم که تحمل شنیدن صدای مخالف رو نداشتن به ورجه وورجه افتادن تا بلکه بتونن صدای مرد معترض رو یه جورایی خفه کنن. مرد جیگردار که انگاری از جونش سیر شده بود در ادامۀ اعتراضش با صدای بلند گفتش: آهای یزید! این صفاتی رو که چپ و راست، رگباری داری به ناف بابات می بندی صفات پیامبر خدا و اهلبیتشه نه تو و اون بابای گور به گور شُدت! تا یارو گفتش بابای گور به گور شُدت! یکی از اون حکومتی ها داد زدش: بگیریدش اون خائن رو! یکی دیگه گفتش: بکنیدش توی گونی این پدر سوخته رو! یه عده از آدمای حکومتی هجوم بردن بلکه بتونن مرد معترض رو بگیرندش. یارو هم تا دید که اگه بمونه کُلاش پس معرکس توی یه چشم به هم زدن فلنگ بست و خودش رو قاطی جمعیت گم گور کردش. توی این هاگیر واگیر یکی از اون شبون بی مخ های یزید که سبیل های از بناگوش در رفته ای داشتش بلند شد و با صدای‌ نخراشیده‌ و نتراشیده‌ گفتش: قبلۀ عالم به سلامت باد! به حرفای یه آدم عوضی که دشمن خلیفه هستش توجهی نکنید. شما جانشین شایستۀ پدرتون معاویه هستین. اوس کریم ردای خلافت رو واس تن شما دوخته و بس! بعد از شما هم نوکر آقا زادتون هستیم. یزید که راضی به نظر می رسید دستی به سبیل هاش کشید و دستور داد تا به همۀ اونایی که اونجا بودن نفری یه کیسۀ طلا هدیه بدن! مجلس همینجوری پیش می رفت که ضحاک، فرماندۀ پاسبانان قصر با احترام خودش رو به یزید رسوند و دم گوشش یه چیزی پچ پچ کرد. یکهویی همه دیدند که گل از گل یزید شکفته شد. تو گویی که دنیا رو بهش داده باشن! عین آدمایی که دسشوییشون داره می ریزه از جاش بلند شد و خیلی جلف و زننده مجلس رو با عجله ترک کردش. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 15 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت دهم دوتا سورپرایز آخه یزید شاعره و معروفه که شعرا تلوّن مزاج دارن! درست مثل هوای بهاری هستن. گاهی خروشان و بارونی، گاهی هم آبی و آفتابی! یزید تا رسید به اسبش پرید بالا و به تاخت از اونجا دور شد. همراهاشم دنبالش راه افتادن. اولش فک کردن داره می ره به قصر سلطنتی. اما یکهویی متوجه شدن که نه بابا! جناب خلیفه راهش رو کج کرده داره می ره به یه طرف دیگه! تازه دوزاریشون افتاد که بعله! آقا داره می ره دنبال یلّلی و تلّلی! یزید داشتش می رفت به خونه باغی که همۀ کثافت کاریاشو توی این سال ها یواشکی اونجا انجام می داد. آدم بی جنبه و ناحسابی انگار نه انگار که خلیفه شده و نعوذ بالله جای پیغمبر نشسته! یا نه، اصلا بی خیال خلیفه بودن و این حرفا. یکی نیس بهش بگه آخه تو هنوز عزادار باباتی! مرد غریبه ای که ضحاک اومدنش رو توی چادر دم گوش یزید پچ پچ کرده بود با یک تُنگ شیشه ای جلوی خونه باغ، زیر سایۀ یه درخت به انتظار یزید یه لنگه پا وایساده بود. تا چشم یزید به مرد غریبه که کهنه رفیقش بود، افتاد با صدای بلندی گفت: به به ابن نصر! چه عجب از اینورا؟! دو تایی به هم نزدیک شدن و همدیگه رو بغل کردن و یه چیزایی هم یواشکی دم گوش همدیگه گفتن و هرهر و کرکر زدن زیر خنده! یزید اشاره ای کرد به تُنگی که توی دستای ابن نصر بود و گفت: این چیه با خودت آوردی؟ ابن نصر هم در جواب گفت: قصه داره بمونه برای بعد به وقتش برات میگم. دوتایی وارد خونه باغ شدن. یزید صاف رفت یه دوش آب گرم گرفت و لباس نویی پوشید و اومد. تا چشم ابن نصر به یزید افتاد یکهویی از خنده ترکید. حالا نخند کی بخند. آخه یزید یه لباس جیغ پوشیده بود که بدجوری توی ذوق می زد. یه لباس خونی رنگ با طرحی عجیب و غریب! - یزید جون! این چیه دیگه پوشیدی؟! بابا تو دیگه الان خلیفه ای! این قرتی بازیارو بزار کنار! یزید نگاهی به رفیقش انداخت و گفت: مرض! خیلی دلت بخواد! اینو یکی از رفقام برام آورده! پارچش یه جوریه که وقتی می پوشیش اونی که داره نگاهت می کنه به نظرش میاد که خون ریخته روی تنت و ازت می ترسه! - دیوونه ای وآلله! - دیوونه خودت و هفت جدّ و آبادته! تو بی سلیقه ای به من چه! پاشو پاشو زود لختشو برو حموم یه دوش بگیر بیا که برات دوتا سورپرایز دارم! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 16 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت یازدهم دوتا سورپرایز - ولش کن! تازه حموم بودم. یزید خنده ای کرد و گفت باشه بیا بشین. با اشارۀ یزید کنیزکی زیبارو با هزار ناز و کرشمه جام پر از شراب رو به دستاش داد. ابن نصر که خودش اینکاره بود با دیدن شراب، آب از لب و لوچش آویزون شد! با حرص و ولع خاصی خیره خیره به زلالی شراب نگاه می کرد. خیلی با خودش کلنجار رفت اما دیگه طاقت نیاورد و به یزید گفت: - عجب شراب نابی! این دیگه چه شرابیه؟! لامصب عجب رنگ و بویی داره! - بیا یه خورده بزن خودت می فهمی که چیه! ابن نصر که یکهویی به خودش اومده بود به یزید گفت: - نه تو رو خدا من توبه کردم! تا ابن نصر اینو گفت، یزید قاه قاه زد زیره خنده! حالا نخند کی بخند. همین جور که می خندید رو کرد به ابن نصر و گفت: - توی پدر سوخته و توبه؟! حالا چی شده که عابد و صلوات نشخوار کن شدی؟ - راستش رو بخواهی ساعتی پیش که داشتم میومدم به دیدنت سر راه یه بابایی رو دیدم. انگاری از این حضرات علی دوست بودش. خیلی هم خوش سیما و دانا و دانشمند بود. یزید تا اسم علی علیه السلام رو شنید سیخ نشست و با نگرانی گفت: - شام و علی دوست؟! اونم از نوع عالم و دانشمند؟! بابام معاویه نسل علی دوستا رو از شام کنده بود. اما نه! انگاری هنوز هستن. اتفاقا یکی از همین علی دوستا رو امروز توی چادر سبز دیدم که داشت حیثیتمو به باد می داد. - یادته که جلوی در خونه تنگ شراب توی دستام بود؟ - آره! آره یادمه اتفاقا ازت پرسیدم که این چیه؟ خوب که چی؟ - اون عالم علی دوست تا تنگ شراب رو توی دستام دید کلی وایساد نصیحتم کرد که پسر جون! شراب نخور! اگه شراب بخوری اینجور می شی و اونجور می شی! انقده گفت که منم تحت تاثیر نصیحتای دلنشینش تصمیم گرفتم شراب رو بزارم کنار! یزید تا این حرفا رو شنید با عصبانیت گفت: - خاک بر سرت نکنم! همین مونده بود که مریدان علی، کهنه رفیق منو نصیحت کنن! ببین ابن نصر! اون بابا رو ولش کن! اگه شراب توی دنیا نبود زندگی صنّار نمی ارزید. من توی همین کار خدا موندم. شراب اگه بد بود چرا خدا خلقش کرد؟! من عیبی در شراب نمی بینم هر چی می بینم حُسنه! - اتفاقاً منم بهش گفتم که عیبی در شراب نیست بلکه همش حسنه! اما اون می گفت: اینکه پردۀ حیا رو پاره کنه عیب نیست؟! اگه عقلتو زایل کنه حُسنه؟! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم / 17 مهر 97