eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
365 دنبال‌کننده
503 عکس
258 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزند صحرا – قسمت هجدهم گوشِ موش - الان دیر وقته! صبح علی الطلوع، دستیار ویژتو بفرس بره سراغ اون چهار نفر تا دعوتشون کنه بیان اینجا. وقتی هم که اومدن، حواست باشه همون اول بسم الله ازشون بابت خلافت یزید بیعت بگیر! و تا بیعت نکردن یه موقع نکنه بهشون بگی که معاویه مُرده ها! اگه بفهمن، بدبخت می شی! - اگه بفهمن مگه چطور میشه؟! - کافیه بو ببرن که معاویه مُرده مطمئن باش که همشون یاغی می شن. آخه این چهار نفر هر کدومشون ادعای خلافت دارن. هر چند فکر نمی کنم که اینا به این راحتیا زیر بار خلافت یزید برن. اگه اینا با یزید بیعت کنن دیگه هیچ مانعی بر سر خلافت یزید وجود نداره! پس تا دیر نشده زود بِجُنب! - اگه قبول نکردن چی؟ - بابت فرزندان ابو بکر و عمر خیالت راحت باشه! فقط باید از عبدالله بن زبیر و حسین بن علی ترسید. این دوتا می تونن برات شاخ بشن! خوب گوش کن ببین چی می گم. این دوتا اگه بیعت کردن و فرمانبر یزید شدن که هیچ! اما اگه زیر بار نرفتن یه دیقه هم زندشون نزار! همینجا گردنشونو بزن! هر چند محاله که حسین بن علی، زیر بار بیعت با یزید بره! ولید بن عتبه پس از شنیدن حرفای مروان، اشک توی چشاش جمع شد و گفت: - تو رو خدا شانس من بدبخت رو ببین! نه راه پیش دارم نه راه پس. ای کاش اصلاً به دنیا نیومده بودم. - از حرفام ناراحت نشو ولید! - چی چی رو ناراحت نشو مرد ناحسابی! صاف صاف وایسادی ذل زدی توی چشام می گی گردن حسین بن علی رو بزن!! بعدشم می گی ناراحت نشو؟! فکر آبرو و حیثیت منو نمی کنی؟! - ببین منو! احساسی با مسئله برخورد نکن! مگه ما کم از بچه های ابوطالب ضربه خوردیم؟ مگه یادت رفته باباش علی باهامون چه کرد؟ اونا از قدیم دشمن ما بودن. مگه یادت رفته که چی به سر عثمان آوردن! اگه به سرعت دربارۀ حسین بن علی چاره ای نکنی، یزید ازت ناراحت میشه و مثل من خونه نشین و بدبخت میشی. - حرف مفت نزن مروان! من با علی کاری ندارم اما دربارۀ فرزند فاطمه درست حرف بزن! آخه آدم ناحسابی اون الان تنها یادگار پیامبر خداس. مردم چی می گن؟! - آدم احمق! تو اگه اینجوری دربارۀ حسین بن علی فکر می کنی پس مرض داری منو نصف شبی زابرا کردی و کشوندی اینجا؟ - خوب! مگه چیه؟ گفتم بیایی اینجا یه خاکی به سرمون کنیم نه اینکه بیایی بگی برای خوش آمد یزید گردن فرزند پیامبر رو بزن! به خدا سوگند من این کار رو نمی کنم. اما یه نقشه ای دارم. (انساب الشراف: ج 5 ص 313، الفتوح: ج 5 ص 11، تاریخ طبری: ج 5 ص 338) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 24 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و یکم تخت وارونه ولید بن عُتبه که ذاتا آدم محافظه کار و میانه رویی بود تا چشماش به حسین بن علی افتاد از روی تخت بلند شد و جلو اومد و با یه سیاست چندش آور و ریاکارانه ای، دستاش رو باز کرد و حضرت رو به آغوش کشید. مروان بن حکم که از لب و لوچۀ آویزونش پیدا بود که اصلا از این پاچه خواری و فیلم بازی کردنای ولید خوشش نیومده، خودش رو جمع و جور کرد و خیلی سرسنگین، سلام آرومی به حسین بن علی داد. ولید همین جور که حسین رو توی آغوش گرفته بود دهنش رو به گوش حضرت نزدیک کرد و آروم گفت: از شام خبر رسیده که معاویه از دنیا رفته است. حسین تا این سخن ولید رو شنید زیر زبونش خیلی آروم گفت: انا لله و انا الیه راجعون! ولید که فکر می کرد تا تنور داغه باید خمیر رو بچسبونه، نامۀ یزید رو به حسین نشون داد و گفت: یزید توی این نامه برام نوشته که باید باهاش بیعت کنی! حالا بگو ببینم چی کار می خوای بکنی؟ از من که می شنوی بیا یه بیعت خشک و خالی با یزید بکن تا قال قضیه کنده بشه بره! منم به یزید یه چیزی می نویسم و یه جورایی قضیه رو فیصله می دم. مروان که لبخند تلخی روی لباش نشسته بود نگاه عاقل اندر سفیهی به عِز و چِز کردن های ولید انداخت و با خودش گفت: عجب آدم احمقیه این ولید بن عتبه! اون فک کرده که حسین با این کارا خام میشه و با یزید بیعت می کنه! عبدالله بن زبیر هم که با نگرانی در گوشۀ مجلس شاهد این ماجراها بود با چشماش اشاره ای به حسین کرد و انگاری با زبون بی زبونی می خواست بگه که حسین جون! یه کاری بکن! یه چیزی بگو آخه! حسین وقتی اصرارهای به ظاهر دلسوزانۀ ولید بن عتبه و نگاه های نگران عبدالله بن زبیر رو دید سکوت خودش رو شکست و به ولید گفت: ... (الارشاد مفید: ج 2 ص 30) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت نوزدهم تخت وارونه - نقشه! چه نقشه ای؟ از چی داری حرف می زنی؟ - ببین مروان! بیا اونارو دعوت کنیم به دارالحکومه و حقیقت رو بهشون بگیم. من که مطمئنم باهامون راه میان. - تو چه ساده ای، ولید! خیلی خامی. فکر می کنی اونا هم می گن چشم و میان باهات بیعت می کنن؟! زهی تصور باطل زهی خیال محال. از من گفتن بود هر جور خودت صلاح می دونی عمل کن! اصلا به من چه، تو حاکم مدینه ای. ولید، همون نصف شبی نوۀ خلیفۀ سوم رو فرستاد دنبال این چن نفر تا دعوتشون کنه بیان دارالحکومه. نوۀ خلیفۀ سوم که پسر بچۀ نوجوونی بودش، پرسون پرسون خودش رو رسوند به حسین بن علی و عبدالله بن زبیر که گوشۀ مسجد النبی کنار همدیگه نشسته بودن. کفشاش رو در آورد و جلو رفت. بعد از سلام و علیک، گفت: - حاکم مدینه شما رو بابت امر مهمی به دارالحکومه دعوت کرده، لطفا تشریف بیارید بریم! عبدالله بن زبیر سرش رو از فرستادۀ حاکم مدینه برگردوند و دهانش رو به گوش حسین نزدیک کرد و پچ پچ کنان گفت: - یعنی چی شده که این وقت شب ما رو خواسته؟ - به گمانم معاویه مرده و ولید خواسته که قبل از علنی شدن خبر مرگ معاویه، ما با یزید بیعت کنیم. - واقعا؟! - آره! اتفاقا ساعتی پیش که استراحت می کردم در خواب دیدم که تخت سلطنتی معاویه وارونه شده و خونَش در حال سوختنه! تعبیر خوابم اینه که معاویه مرده! - حسین جان! آیا تو با یزید بیعت می کنی؟ - هرگز! قرار ما اصلا این نبود. معاویه در صلحی که با برادرم حسن داشت متعهد شد که خلافت را بعد از خودش به هیچکدوم از بچه هاش نده و اگه حسن زنده موند به حسن و اگه من زنده موندم به من واگذار کنه. اما معاویه زد زیرش. منم که نمی تونم با آدم فاسق سگ بازی که آشکارا معصیت می کنه، شراب خواره و با فرزندان پیامبر کینه توزی می کنه، بیعت کنم و فرمانبر او باشم. آیا می تونم؟! - پس حالا چه کنیم؟! حسین نگاهی به جوانک خبر رسان انداخت و گفت: آقا زاده! تو برو ما هم پشت سرت میاییم. پسرک جوون هم برگشت به سوی دارالحکومه. حسین بن علی و عبدالله بن زبیر از جاشون بلند شدن تا به دارالحکومه برن. اما تعدادی از دوستاشون با نگرانی مانع از تنها رفتن اونا شدن. حسین نگاهی به رفقای باوفای خودش انداخت و گفت: - ایرادی نداره! شما هم بیایید بریم، اما به شرطی که بیرون دارالحکومه وایسید و تا صداتون نکردم داخل نیایید. اگه دیدید که صدام بلند شد با شمشیرهاتون به داخل دارالحکومه بریزید. (نسب قریش: ص 133، الامامة و السیاسة: ج 1 ص 175، الاخبار الطوال: ص 229، الفتوح: ج 5 ص 11). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 26 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت بیستم تخت وارونه همگی راه افتادن به سوی دارالحکومه. اما ناگهان حسین بن علی توی مسیر، راهش رو کج کرد به سمت کوچۀ بنی هاشم. یکی از دوروبری های حضرت خودش رو به آقا رسوند و با تعجب پرسید: - آقاجون! پس چی شد؟ مگه نمی خواستی به دارالحکومه بری؟ - یادم افتاد که توی خونه کار کوچیکی دارم. اول باید برم اونو انجام بدم بعدش می رم دارالحکومه. حضرت، خودش رو به خونه رسوند و یکراس رفت سر چاه آب. دلو آب رو انداخت توی چاه و کمی آب کشید بالا و سر و صورتش رو با اون شستشو داد. یه وضوی با حال و درست و حسابی هم گرفت. اهل خونه هم توی یه طبق، لباس های تمییزی رو براش اوردن و ایشون هم اونارو پوشید. حسابی آقا شیک و پیک و نورانی شده بود. با همون سر و وضع خوشگلش به داخل اتاق رفت و جانماز کوچیکی رو از روی تاقچه برداشت. گوشۀ خلوتی رو پیدا کرد و وایساد دو رکعت نماز خوند. بعد از نماز هم آروم آروم یه چیزایی رو با خدای خودش، درمیون گذاشت. با یه یاعلی از جاش بلند شد و از توی صندوقچه ای قدیمی، شمشیر بابا بزرگش، پیامبر رو که اسمش قضیب بود، برداشت و به کمرش بست. بعد اون بود که به همراه سی نفر از فداییاش از خونه زد بیرون. کوچه پس کوچه های مدینه رو به طرف دارالحکومه یکی بعد دیگری طی کرد. به دم و دستگاه ولید که رسید رو کرد به یاران با وفاش و گفت: - یادتون که نرفته چی بهتون گفتم؟ همین جا وایسید. تا من نگفتم کسی داخل نیاد. حضرت اینو گفت و همراه عبدالله بن زبیر به داخل دارالحکومه رفتش. ولید و مروان هم داخل دارالحکومه با نگرانی به انتظار حسین بن علی و عبدالله بن زبیر نشسته بودن. کمی که انتظار به درازا کشید ولید رو کرد به نوۀ خلیفۀ سوم و گفت: - پس چرا حسین نیومد؟ مگه بهش خبر ندادی که بیاد اینجا؟ - چرا آقا گفتم. ایشون هم در جوابم گفت که تو برو من خودم میام. مروان پوزخندی زد و گفت: - به همین خیال باش! جون خودم حسین نمیاد. خواسته که بپیچونه اینجوری گفته! مطمئن باش که به ما کلک زده! خواسته از این فرصت استفاده کنه و جیم بشه! - دهنتو ببند مردک نادوون! حسین اهل کلک زدن نیس. اگه گفته میاد پس میاد. این خونواده اگه چیزی رو بگن، انجام می دن. خالی بندی و کلک توی کارشون نیس. اینو بفهم! توی همین حیص و بیص بود که حسین بن علی و عبدالله بن زبیر وارد دارالحکومۀ مدینه شدن. (الفتوح: ج 5 ص 17) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و یکم تخت وارونه ولید بن عُتبه که ذاتا آدم محافظه کار و میانه رویی بود تا چشماش به حسین بن علی افتاد از روی تخت بلند شد و جلو اومد و با یه سیاست چندش آور و ریاکارانه ای، دستاش رو باز کرد و حضرت رو به آغوش کشید. مروان بن حکم که از لب و لوچۀ آویزونش پیدا بود که اصلا از این پاچه خواری و فیلم بازی کردنای ولید خوشش نیومده، خودش رو جمع و جور کرد و خیلی سرسنگین، سلام آرومی به حسین بن علی داد. ولید همین جور که حسین رو توی آغوش گرفته بود دهنش رو به گوش حضرت نزدیک کرد و آروم گفت: از شام خبر رسیده که معاویه از دنیا رفته است. حسین تا این سخن ولید رو شنید زیر زبونش خیلی آروم گفت: انا لله و انا الیه راجعون! ولید که فکر می کرد تا تنور داغه باید خمیر رو بچسبونه، نامۀ یزید رو به حسین نشون داد و گفت: یزید توی این نامه برام نوشته که باید باهاش بیعت کنی! حالا بگو ببینم چی کار می خوای بکنی؟ از من که می شنوی بیا یه بیعت خشک و خالی با یزید بکن تا قال قضیه کنده بشه بره! منم به یزید یه چیزی می نویسم و یه جورایی قضیه رو فیصله می دم. مروان که لبخند تلخی روی لباش نشسته بود نگاه عاقل اندر سفیهی به عِز و چِز کردن های ولید انداخت و با خودش گفت: عجب آدم احمقیه این ولید بن عتبه! اون فک کرده که حسین با این کارا خام میشه و با یزید بیعت می کنه! عبدالله بن زبیر هم که با نگرانی در گوشۀ مجلس شاهد این ماجراها بود با چشماش اشاره ای به حسین کرد و انگاری با زبون بی زبونی می خواست بگه که حسین جون! یه کاری بکن! یه چیزی بگو آخه! حسین وقتی اصرارهای به ظاهر دلسوزانۀ ولید بن عتبه و نگاه های نگران عبدالله بن زبیر رو دید سکوت خودش رو شکست و به ولید گفت: ... (الارشاد مفید: ج 2 ص 30) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و دوم تخت وارونه - ببین ولید! من شرایط تو رو درک می کنم که تحت فشاری، اما من چه طور با یزید بیعت کنم؟! از طرفی تو خودت خوب می دونی که ما خاندان و تبار پیامبر هستیم. معدن رسالت و جايگاه آمد و شد فرشتگانيم. خداوند، حق و حقیقت رو توی دلهای ما به وديعت نهاده و زبون هامون رو به اون گویا کرده. اما از اون طرف تو خودت بهتر از هر کس می دونی یزیدی که می خواد خلیفه بشه و جای پیغمبر بشینه یه آدم فاسد و پلیدیه که آشکارا مشروبات الکلی می خوره. آدم های بی گناه رو مثل آب خوردن می کشه و می فرسته سینۀ قبرستون. او اصلا شايستگی های لازم برای این جایگاه رو نداره. وجداناً تو خودت بگو آیا یکی مثل من می تونه با آدمی مثل یزید بیعت کنه؟! معلومه که نمی تونه. از این گذشته خودم با این گوشام از دو لب مبارک پیغمبر شنیدم که خلافت بر فرزندان ابو سفيان، حرومه! با این حساب تو خودت بگو من چگونه می تونم با اینایی بيعت كنم كه پيغمبر دربارشون اینجور تند و تیز فرموده؟ تو جای من باشی چی کار می کنی؟ ولید دستی به ریشاش کشید و گفت: - پس من چه خاکی به سرم کنم؟ تو رو خدا کوتاه بیا و بی خیال شو. بیا یه بیعتی بده و برو دنبال زندگیت. - جناب ولید بن عتبه! حالا فرض بگیریم که من اومدم و به قول خودت یه بیعت نیم بندی با یزید کردم، مگه تو به این بیعت مخفیونه راضی می شی؟ مگه تو دنبال این نیستی که بیایی و بین مردم جار بزنی که آهای مردم! حسین با حسینیش اومد و با یزید بیعت کرد، شما که عددی نیستید و جای خود دارید؟ ولید لبخندی زد و گفت: - قربون آدم چیز فهم! منم همینو می گم. بیا یه بیعتکی بده و منم یه جاری بین مردم می زنم و قال قضیه کنده میشه می ره! تو هم مثل آقا زاده های دیگه یه پول قلمبه از یزید می گیری و به مریدا و شیعیانت رسیدگی می کنی! حسین که می دونست حرف حساب توی کلّۀ ولید نمی ره برای خلاصی از این معرکه اینجور بهونه آورد که باشه حالا اجازه بده من امشب کمی روی حرفات فکر کنم. تو هم برو روی حرفای من فکر کن تا فردا ببینیم کدامیک از ما شایستۀ خلافت هستش؟ کدوم باید بیاد و با اون یکی بیعت کنه؟ من با یزید یا یزید با من؟! حضرت اینو فرمود و بلند شد تا بره که یکهویی ... (ارشاد مفید: ج 2 ص 30، امالی صدوق: ص 151، اللهوف: ص 22) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و سوم تخت وارونه مروان که مثل یه جغد شوم توی گوشه ای مرموزانه و ساکت کز کرده بود نگاه تندی به ولید انداخت و دَم گوشش گفت: نزار بِره! جون خودم اگه حسين از اینجا بيعت نکرده پاشو بیرون بزاره تو و یزید ديگه آرزوی بیعت گرفتنش رو باید توی خواب ببینید! زود باش یه کاری بکن تا فرصتِ به این خوبی از دستت نرفته! - چی کار باید می کردم که نکردم؟ مگه نمی بینی کوتاه نمیاد؟! - چی چی رو کوتاه نمی یاد؟ بگیر بندازش توی هُلفدونی تا مُقر بیاد و بیعت کنه! اگه هم دیدی که کوتاه نمیاد همینجا فی المجلس گردنش رو بزن و قال قضیه رو بکن! ولید که حسابی دسپاچه و گیج شده بود رو کرد به مروان و گفت: من نمی تونم از این غلطا بکنم اگه راس می گی خودت یه کاری بکن! مروان که نمی خواست این فرصت طلایی رو از دس بده سکوتش رو شکست و به حسین گفت: زود باش با امير مؤمنان، یزید بيعت كن! تا مروان این حرفو زد حسين نگاه تندی بهش انداخت و گفت: واى بر تو که به آدم های با ایمان، دروغ بستى. کدوم آدم با ایمانی یزید رو امير خودش می دونه؟! مروان که دید با حرف زدن نمی تونه از حسین بیعت بگیره با عصبانیت از جاش بلند شد و شمشيرش رو از غلاف بیرون كشيد و به وليد گفت: اگه خودت عرضشو نداری دستور بده تا آدمات قبل اینكه حسین پاشو از دارالحکومه بیرون بزاره گردنشو بزنن! از عواقبش هم نترس، خونش پای من! حسین که داشت دارالحکومه رو ترک می کرد تا این حرف مروان رو شنید سرجاش وایساد سرش رو به سوی مروان چرخوند. مروان که فهمیده بود غلط زیادی کرده کمی عقب رفت و خودش رو جمع و جور کرد. حسین نگاه تندی به صورت مروان انداخت و گفت: تو؟! تو داری فرمان به قتل من مى دى؟ به خدا سوگند، دروغ می گی! اگه کسی چنين قصدى با من داشته باشه، قبل از اون که کاری بکنه زمين رو از خونش سيراب مى كنم. تو اگه راس می گی و دلت می خواد می تونی امتحان کنی. اونوقت می بینی که چه بلایی به سرت میاد. سر و صدای مشاجرات که بالا گرفت نوزده نفر از هواداران حسين در حالى كه خنجر به دست داشتن توی یه چشم به هم زدن همگی ریختن توی دارالحکومه. با اشارۀ حسین اون نوزده نفر خنجرهاشون رو غلاف کردند و پشت سر حسين از دارالحکومه بيرون رفتند. مروان با عصبانیت به سوی ولید رفت و گفت: ... (الارشاد مفید: ج 2 ص 30، المناقب ابن شهرآشوب: ج 4 ص 88، الفتوح: ج 5 ص 13) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 11 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و چهارم تخت وارونه - از بس که دَس دَس کردی و گوش به حرفام ندادى، مرغ از قفس پرید. مطمئن باش که دیگه نه تو و نه اون یزیدی که توی شام لَم داده و هِی خورده فرمایش می فرسته به مدینه، دستتون به حسین نمی رسه! حاضرم قسم بخورم که حسین آروم نمی شینه و یه روزی موی دماغ هممون میشه! اينو بفهم ولید! وليد که بدجوری کلافه و اوقاتش تلخ بود رو کرد به مروان و گفت: مروان! اعصاب معصاب ندارما. اینقده سر به سرم نزار و روی مخم راه نرو! دهن منو باز نکن. یه چی بهت می گما. فلان فلان شده! تو خودت اگه عرضه داشتی همونجا کاری می کردی که حسین بیعت کنه. نشستی وَرِ دل من و عین پیرزنا هِی وِر وِر می کنی و غُر می زنی. آخه اون راه بود که به من نشون دادی؟! بِرم حسین رو بکشم؟!! مرد ناحسابی تو داشتی با این حرفات منو بدبخت می کردی. خدا به سر شاهده که من دوست ندارم پادشاهی تموم دنیا توی کف دستم باشه اما بد نامی کشتن حسین رو توی حسابم بنویسن! سبحان اللّه! چه حرفا؟ مگه مغز خر خوردم که برم حسين رو بكشم. اونم بابت چی؟ چون که گفته با یزید بيعت نمى‏كنم؟! به جهنم که بیعت نمی کنه! - ولید جون! حالا چرا اینقده ترش می کنی؟ یکهویی بدجوری قاطی کردیا!؟ - شرمنده مروان جون! یه کمی تند رفتم. آخه اینروزا اعصابم بابت بیعت گرفتن از حسین داغونه! بلا نسبت مثل خر توی گل گیر کردم. نه راه پس دارم نه راه پیش. از طرفی یزید دَم به دیقه پیغوم و پسغوم می ده که از حسین بیعت بگیر! از حسین بیعت بگیر! از اون طرفم نمی تونم با حسين بن على که فرزند فاطمۀ زهراس سرشاخ بشم یا به قول تو بكُشمش. آخه من عقیده دارم اگه كسى روز قیامت با جُرمِ‏ كشتن حسين، خدا رو ملاقات كنه، خاک بر سرش می شه و ترازوی عملش سبك‏! از اون بدتر اینکه خدا به آدمی که دستش به خون حسین آلوده بشه بلانسبت، محل سگم نمی زاره! عذاب مَذابم که تا دلت بخواد، هستش. اونم از نوع دردناكش. بازم بگم؟ مروان که دهنش باز مونده بود و داش به حرفای کارگزار یزید و حاکم مدینه با شگفتی گوش می داد بعد از تموم شدن صحبتای ولید، رو کرد بهش و با تعجب گفت: تو جدّی جدّی دربارۀ حسین اینجوری فکر می کنی یا منو سرکار گذاشتی؟ اگه واقعاً فکرت دربارۀ حسین بن علی اینجوریه پس ولش کن و بی خیالش شو! فقط بردار یه نامه به یزید بنویس و بهش بگو که ... (تاریخ طبری: ج 5 ص 340، اللهوف: ص 98، الفتوح: ج 5 ص 14) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 12 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و پنجم تخت وارونه جناب آقای خلیفه! خودت رو معطّل حسین نکن. اون به هیج وجه من الوجوه باهات راه نمیاد. خلاصه اینکه راحتت کنم، اون اصلا نه خودت رو قبول داره و نه خلافتت رو! ولید وقتی این پیشنهاد مروان رو شنید دستی به ریشاش کشید و به فکر فرو رفت. انگاری داش به این فکر می کرد که با اینکار می تونم یه خورده از یزید وقت بخرم. یه وقت دیدی یزید بی خیال حسین شد یا شاید هم حسین کوتاه اومد و راضی به بیعت با یزید شد. سنگ مفت گنجیشک مفت. علی الله! خدا رو چه دیدی. می زنیم شاید گرفت. ولید همینجوری که سرپا وایساده بود میرزا قلمدونش رو اینجوری صدا کرد که آهای کاتب! کجایی؟ کاتب هم که بگی نگی یه خورده آدم شیرین مغزی به نظر می رسید از لابلای کاغذ ماغذا سرش رو بلند کرد و گفت: در خدمتم یا امیر. قلم و کاغذی رو بردار و اینی رو که می گم مو به مو برای یزید بنویس! حواست رو جمع کن! اگه یه کلمش رو جا بندازی می دم از گوش آویزونت کنن! کاتب هم خیلی چست و چابک، کاغذ لول شده ای رو از لابلای خرت و پرتاش بیرون کشید و آماده نوشتن شد. مروان گوشاش رو تیز کرد تا ببینه ولید چی می خواد برای یزید بنویسه. ولید هم همینجور که وایساده بود با یه سرفه سینشو صاف کرد و دستاشو گذاشت پشت کمرش و با صدای نسبتا بلندی گفت: بنویس! به نام خداوند بخشندۀ مهربان! به بندۀ خدا يزيد، امير مؤمنان، از وليد بن‏ عُتبة بن ابى سفيان. امّا بعد، حسين بن على، براى تو حقّ‏ خلافت و بيعتى قائل نيست. نظر خودت را در اين باره ابراز كن. والسلام! مروان که از متن نامه، راضی به نظر می رسید رو کرد به ولید و گفت: این شد یه کار درست و حسابی. بزار ببینیم خود یزید چی می گه. اما من بعید می دونم که حسین تا برگشت جواب نامۀ یزید توی مدینه بمونه. تو هم که نمی خواهی گردن حسین رو بزنی! ولید چشم غُرّه ای به مروان کرد و گفت: جون جدّت دوباره چرت و پرت گویی رو شروع نکن! صبر می کنیم ببینیم چی می شه. (امالی صدوق: ص 151) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 12 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و ششم توی خیابون فردای اون روز حسين از خونش، بيرون زد تا یه دوری توی کوچه پس کوچه های مدینه بزنه ببینه شهر توی چه حال و هواییه! اما از شانسش زد و مروان کژخلق و بدعُنق جلوش سبز شد. مروان بعد از سلام و احوال پرسی، برخلاف دیروز با یه زبون چرب و نرمی رو کرد به حسین گفت: وآلله به خدا من خيرخواه تو هستم. بیا و به حرف من گوش بده تا از این مخمصه نجات پیدا کنی! - نصيحتت رو بگو تا ببینم چیه؟! - ببین حسین! آقا زاده ای، درست! نوۀ پیغمبری، روی تخم چشمای ما جا داری! اما وآلله به خدا تو هم یه مسلمونی مثل بقیه! بیا و با بيعتت قال قضیه رو بکن بزار بره! وآلله به خدا خير دنيا و آخرتت توی اینه. آخه چرا انقده ناسازگاری می کنی؟! حرفای مروان که تموم شد حسين نگاهی بهش انداخت و گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ! اون روزی که مسلمونا حاضر بشن به خلافت یزید تن بِدن، اونروز باید فاتحۀ اسلام رو خوند. آخه من چه طور با طایفه ای بیعت کنم که از پیغمبر دربارشون شنیدم که خلافت براشون حرومه؟! - آخه ابوسفيان و تیر و طایفش مگه شاخ دارن یا دُم دارن که خلافت برای اونا حروم باشه؟ این حرفا کدومه! دورۀ این حرفا تموم شد دیگه! بیا با یزید بیعت کن تا هممون راحت بشیم وآلله به خدا یزید ول کن نیس هااا! - اول صبحی اومدی توی خیابون جلوی منو گرفتی هِی می گی بیا با يزيد بیعت کن! بیا با يزيد بیعت کن! تو اصلا می فهمی چی داری می گی؟! خودت خوب می دونی که یزید آدم فاسقیه؟! البته تو رو بابت این حرفت سرزنش نمى‏كنم. تو آب از سرت گذشته! همه می دونن که نفرين شدۀ پیغمبرى. تو بایدم سنگ یزید رو به سینه بزنی. اگه این کار رو نمی کردی، ازت تعجب می کردم. مروان! اونایی که پیغمبر نفرينشون كرده باشه چاره اى ندارن جز اینكه برن زیر عَلَم یزید سینه بزنن! بدتر اینکه بقیه رو هم با خودشون بکشونن ببرن زیر این عَلَم. از جلوی چشام دور شو! دیگه هم دوروبَرم آفتابی نشو! مروان که دهنش چاک و بست نداش رو کرد به حسین و گفت: واقعاً انقده برات سخته که بیایی بری زیر بلیط یزید؟! شما بنی هاشم به تریش قباتون بر می خوره چارصبایی هم بنی امیّه آقا بالاسرتون باشن؟ - تو خودت رو زدی به اون راه و الّا خوب می دونی که من چی میگم. مرد ناحسابی مگه من با یزید خورده حساب شخصی دارم که باهاش بیعت نمی کنم؟ وآلله بالله! اون آدم، شایستگی خلافت رو نداره! - یزید شایستگی نداره اونوقت تو داری؟! حسین ساکت شد و چیزی نگفت. - چی شد پس؟ چرا ساکت شدی؟! جواب نداری؟ کم آوردی؟! هان؟! ... (الملهوف: ص 98، الفتوح: ج 5 ص 16) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 12 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و هفتم توی خیابون - درسته که گوشات برای شنیدن این حرفا خیلی سنگینه اما بازم بهت می گم. آقای مروان! به ما میگن اهل بیت عصمت و طهارت. اگه یه نگاهی به قرآن بندازی آیش رو می بینی. آیۀ تطهیر رو می گم. حیف که تو خودت رو از فهم این حقایق محروم کردی! اما یه بار دیگه بهت می گم. خداوند به هزار و یک دلیل، حق رو پیش ما اهل بیت به ودیعه گذاشته و زبونمون رو فقط به حقيقت می چرخه و بس! هر چند می دونم که از بس گناه کردی و آلوده شدی، دیگه نمی تونی این حرفارو هضمشون کنی اما اگه کسی جایگاه مارو پیش خدا و پیغمبر بشناسه، خوب می فهمه که وقتی من می گم یزید شایستۀ خلافت نیست، این حرف یعنی چی؟! اما متاسفم که تو نمی تونی این حرفا رو بفهمی. متاسفم از مردم مدينه! اونا توی همین شهر، معاویه رو بالای منبر جدّم ديدن و بهش چیزی نگفتن. چرا اونا به دستور پیغمبر عمل نکردن؟ چرا اونو از بالای منبر پایین نکشیدن؟! نتیجۀ اون بی تفاوتی ها این شد که خدا به يزيد مبتلاشون کرد. ولی صبر داشته باش! یه روزی هم همین مردم چوب انتخابشون رو می خورن! مروان رو اگه کاردش می زدی خونش در نمیومد. همینجور که از شدت ناراحتی دندوناشو به هم فشار می داد نگاهی به حسین انداخت و گفت: به خدا قسم یه کاری می کنم که با خوارى و خفّت بیایی و با يزيد بيعت كنى!! شما بچه های ابوتراب عین باباتون على، سخنوريد و پُر از كينه و دشمنى با خاندان ابوسفيان. همونجوری که شما به خودتون حق می دین که با دارودستۀ ابوسفیان دشمنی کنید اونا هم حق دارن با شما بنی هاشم دشمنی کنن! بجنگید تا بجنگیم. - کدوم جنگ؟ مگه من اومدم سراغتون؟ شمایید که چپ و راست جلوم سبز می شید و ازم بیعت می خوایین. برو از جلوی چشام دور شو! تو خیلی پليدى مروان. به این حرفم فکر کن! تو اگه به آیۀ تطهیر که دربارۀ ما نازل شده باور داشتی اینجوری با من حرف نمی زدی. مروان، سرش رو از خجالت پايين انداخت و هيچی نگفت. حسين که بدجوری دلش از این جماعت خون بود یه قدم جلو اومد و آهسته دم گوش مروان گفت: آی پسر زن چشم ‏زاغ! اینو بفهم! تویی که امروز سنگ یزید رو به سینه می زنی یه روزى باید یه لنگه پا جلوی خدا و پیغمبر وایسی و سین جیم بشی که چرا برای یزید یقه پاره می کردی؟! چرا حقانیت حسین رو ندیدی و نفهمیدی؟! برو مروان! برو برای اون روز یه چاره ای بیاندیش و جوابی دست و پا کن! مروان با عصبانيت از حسین جدا شد و به دیدن وليد بن عتبه رفت و اونچه رو که از حسين بن على دیده و شنیده بود گذاش کف دست ولید. (الملهوف: ص 98، الفتوح: ج 5 ص 16) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 14 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و هشتم لبخند دلفریب ولید که هنوز بابت بیعت نکردن حسین خیلی دمغ بود یه کمی که به چوغولی های مروان گوش داد برگشت و بهش گفت: خوب که چی؟ اَنر اَنر، کش کردی اومدی اینجا تا اینا رو بهم بگی؟! - نه بابا اومدم بگم فعلا بیا تا اومدن جواب نامۀ یزید، بیخیال حسین بشیم. اگه یادت باشه یزید توی نامش، اسم عبدالله بن زبیر رو هم آورده بود. من میگم بیا یه چند نفری رو بفرس در خونۀ پسر زبیر تا به زور دگنگ هم که شده بیارنش اینجا تا بیعت کنه! از پس حسین بر نیومدیم، پسر زبیر که دیگه عددی نیس. زورمون که دیگه به اون جغله بچه می رسه. - ببین مروان! این باقالیا که عددی نیستن. عبدالله بن زبیر، عبدالله بن عمر و امثال اینا رو که من سه سوته مقر میارم. بدبختی من بابت حسینه که پا نمی ده. اما باشه، خوب گفتی. برای اون آقا زاده ها هم یه فکرایی دارم! فعلا خسته ام می خوام برم خونه استراحتی کنم. از دیشبه که اینجام. تا صبح از فکر و خیال حسین، چش رو چش نذاشتم. - اَی بابا دوباره حسین! حسین! حسین! گفتم که فعلا بی خیاله حسین شو تا ببینیم یزید چی میگه. بلند شو برو خونه یه استراحتی بکن تا یه کمی سر حال بیایی و آروم بشی. ولید از مروان جدا شد و به خونش رفت. جلوی در خونه که رسید دقّ الباب کرد. از پشت در صدای زنش اسماء رو شنید که می گفت: اومدم اومدم. در خونه باز شد. اسماء خانم تا چشماش به چشم های شوهرش ولید افتاد با ناز و کرشمۀ زنونه رو کرد به شوهرش و گفت: به به آقای خونه! خوش اومدی عزیزم. این وقته روز از این ورا؟! دیشب کجا بودی شیطون؟! - از دیشبه که توی دارالحکومه مشغول کارم. اومدم خونه یه کم استراحت کنم. راستش رو بخواهی این روزا قضیۀ بیعت گرفتن از حسین هم داستانی شده برای من! اسماء که از زود اومدن شوهرش غافلگیر شده بود به عادت خانومای شوهر دوست، زود رفت و دستی به سر و روی خودش کشید. خوب که خودش رو ترگل ورگل کرد با یه لیوان، نوشیدنی خنک برگشت اومد پیش ولید. لیوان شربت رو با مهربونی به دستای آقای خونه داد و گفت: عزیزم! اول بیا این شربت خنک رو بنوش تا بعدا ببینم چی شده؟! ولید هم با محبت نگاهی به سر و روی شیک و پیک کردۀ خانوم مهربونش انداخت و گفت: آفرین اسماء! به تو میگن یه زن مسلمون واقعی! من اگه توی هیچی شانس نیاورده باشم توی انتخاب تو یکی، خیلی شانس آوردم. اسماء که از حرفای عاشقانۀ شوهرش ذوق زده شده بود چشمی نازک کرد و با یه لبخند دلفریب زنونه به شوهرش گفت: عزیزم تو لطف داری! خوبی از خودته! اما ولید جوون یه چیزی می خام بهت بگم! قربونت برم! بگو ببینم تو مگه منو دوست نداری؟ - عزیزم! تو همۀ هستی منی! - تو مگه منو قبول نداری؟ -وا؟! این چه حرفیه اسماء جون؟ معلومه که قبولت دارم. تو همۀ زندگیم هستی. - ببین عزیزم اگه اینجوریه پس گوش کن ببین چی میگم ... (ابن سعد، الحسین علیه السلام ص 56) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 14 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و نهم لبخند دلفریب - میخام دربارۀ حسین دو کلمه باهات حرف بزنم. اشکالی که نداره؟ - نه عزیزم! چه اشکالی داره؟ بگو هرچی می خوایی بگی! - شنیدم بابت نامۀ یزید که برای بیعت گرفتن از حسین، برات فرستاده یکی دو باری حسین رو احضار کردی و باهاش هِی، بگی نگی یه جورایی بد طوری برخورد کردی، درسته فدات شم؟ - نه خانومی! بدطوری نبوده! فقط ازش خواستم که بیاد با یزید بیعت کنه و جونشو بخره! بد کردم؟! - ببین عزیزم! امیدوارم ازم دلخور نشی. چون که عاشقتم اینجوری بهت می گم. یادمه که توی برو بچه های ابوسفیان تو از اونایی بودی که همیشه حرمت خونوادۀ پیغمبر رو بیشتر حفظ می کردی. اصلا وقتی اومدی خواستگاریم یکی از دلایل علاقمندیم به تو همین بودش. بعدها هم که حاکم مدینه شدی، انقده با اهل بیت پیامبر راه میومدی که پشت سرت صفحه گذاشته بودن که ولید عافیت طلبه و از سیاستشه که خودش رو با آل علی سرشاخ نمی کنه اما هر کی ندونه من که خوب می دونم، ته دلت، علی و اولاد علی رو دوس داری. اینم می دونم که این دوس داشتنت برای رضای خداس. چون خوب می دونی که حسین کیه و پیش خدا و پیغمبر چه جایگاهی داره، واهمه داری که باهاش درگیر بشی! اگه غلط می گم بگو غلط می گی. - اسماء جون عزیزم! چرا این حرفا رو می زنی؟ من که اهانتی به حسین نکردم. - می دونم عزیزم. اما شنیدم که باهاش یه کمی تندی کردی و یه چیزایی از دهنت بیرون اومده و بهش گفتی. درسته؟! - آخه اون خودش اول شروع کرد. توی دعوا هم که حلوا خیرات نمی کنن! بالاخره یه چی اون گفت یه چی هم من گفتم. بعدشم خودم پشیمون شدم و از دلش در آوردم. - به فرض بگیم که اون یه چی به تو گفت. اصلا خدای نکرده از روی ناراحتی به بابای تو تندی کرد آیا تو می تونی به بابای اون حرفی بزنی؟ به فرض محال، گیرم که اون به مادر تو برگشت و یه حرفی زد، آخه تو می تونی جوابش رو بدی؟ من که تو رو میشناسم. تو حرمت فاطمه رو نمی تونی بشکونی. پس توی دعوای یزید با حسین خودتو بکش کنار. تا جایی هم که می تونی هوای پسر فاطمه رو داشته باش! درگیر شدن با بچه های فاطمه خیر و برکت رو از زندگیمون می بره! - چشم خانوم جونم چشم. بهت قول می دم. - مطمئن باشم؟ - قربونت برم که همیشه توی بزنگاه های سخت زندگی، همیشه کنارم هستی. مطمئن باش که دیگه هیچ موقع به حسین بی احترامی نمی کنم تا جایی هم که راه داشته باشه و بتونم، کمکش می کنم. - ممنونم عزیزم. - حالا خانوم جون! اجازه می دی یه خورده استراحت کنم؟ آخه بعد از ظهر خیلی کار دارم. - بله! بله! خواهش می کنم. بفرمایید آقایی. (ابن سعد، الحسین علیه السلام: ص 56، اعیان الشیعه: ج 1 ص 588) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 15 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی ام جغلۀ زبیر ولید از بس که فکر و خیال داشت، هرچی خواست که بخوابه نتونست. به یاد جغلۀ زبیر افتاد. از جاش بلند شد و خودش رو با عجله به دارالحکومه رسوند. چنتا از شرطه های حکومتی رو روونه کرد تا پسر زبیر رو به دارالحکومه بیارن. بهشون هم سفارش کرد که سعی کنین حتی المقدور در آرامش باشه. مامورا به خونۀ عبدالله بن زبیر رسیدن. گُندۀ شرطه ها همینجور کلون در رو دلنگ و دولونگ می کوبیدش، صداش رو انداخته بود روی سرش، جناب ابن زبیر! جناب ابن زبیر! عبدالله بن زبیر با نگرانی در خونشو باز کرد. تا چشاش به آدمای حکومتی افتاد یکّه خورد و از ترس، کُپ کرد. - چیه؟ چی شده؟ چرا لشگر کشی کردیدن؟ چی می خواهین اینجا؟ گندۀ شرطه ها جلو اومد و گفت: امیر مدینه شما رو احضار کرده! - بابت چی؟ - بابت بیعت با یزید بن معاویه! - باشه! یه مهلتی بدین، من خودم میام. شرطه های حکومتی، پیش ولید برگشتن. ساعتی گذشت اما خبری از پسر زبیر نشد. ولید یه بار دیگه ماموراشو فرستاد دم خونۀ عبدالله بن زبیر! ایندفه که شرطه ها جلوی در خونۀ عبدالله بن زبیر رسیدن، قشقرقی راه انداختن که بیا و ببین. مامورا با توپ و تشر داد می زدن که آهای پسر زن کاهلی! زود باش از توی خونت بیا بیرون تا بریم پیش امیر مدینه، اگه نیایی خودش میاد و چوب توی آستینت می کنه ها! پسر زبیر که بدجوری ترسیده بود از پشت درب خونش با صدای لرزونی گفت: شما برید. من الان یه کیو می فرستم پیش ولید تا باهاش حرف بزنه ببینم چی می خاد. اما مامورا از جاشون تکون نخوردن. عبدالله بن زبیر داداشش جعفر رو صدا کرد و گفت: داداش جون! بلندشو برو پیش ولید، ببین این مرتیکه چی میخاد از جون بچه های زبیر. جعفرم که وحشت داداششو دید فی الفور به دارالحکومه رفتش و با ولید دیدار کرد. - جناب ولید! چرا دست از سر ما بر نمی داری؟ داداشم بابت آمد و شد مامورای حکومتی بدجوری وحشت کرده! اینارو بگو برگردن، داداشم خودش فردا صبح علی الطلوع به دیدنت میاد. ولید هم که آدم میانه رویی بود، قبول کرد و دستور داد تا مامورا برگردند. عبدالله بن زبیر هم نصف شبی از فرصت استفاده کرد و به همراه داداشش جعفر فلنگو بستن و از یه راه فرعی، مدینه رو به قصد مکه ترک کردن. صبح که شد ولید دید از پسر زبیر خبری نیست. یه نفر رو فرستاد ببینه چرا عبدالله نمیاد. مامور تا به خونۀ عبدالله بن زبیر رسید دوزاریش افتاد که بله! جا تره و بچه نیس! زود برگشت و ماجرای فرار بچه های زبیر رو به ولید گزارش داد. ولید هم که فهمید چه کلاه گشادی به سرش رفته هشتاد نفر از آدمای خودشو فرستاد تا دنبال بچه های زبیر بگردن. مامورای حکومتی هم تا غروب اون روز همۀ سوراخ سمبه های مدینه و راه و بیراهه های اطراف شهر رو گشتند. آخر شبم دست از پا درازتر، دست خالی به شهر بگشتن. (تاریخ طبری: ج 5 ص 340 – 341) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 16 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و یکم این چه حرفیه؟! همون شب یکی از داداشای حسین که اسمش عُمر بود به دیدن حسین رفت. دو تا برادر همدیگه رو خیلی گرم بغل کردند و بوسیدند. از رفتارای عمر پیدا بود که بابت کار مهمی به دیدن حسین اومده. انگاری یه حرفی، ته دلش مونده بود و اذیتش می کرد. حسین از رنگ و رخسارۀ عمر، شستش خبردار شد که داداش، چیزی رو می خاد بگه که روش نمیشه. - داداش جون! چیزی شده؟ حرفی می خواهی بزنی؟ - قربونت برم حسین جون! راستش رو بخواهی، یه روزی داداش حسن از قول بابامون علی برام گفت ... عمر نتونس حرفشو تموم کنه. برای لحظاتی بغض گلوش رو گرفت. خیلی خودش رو کنترل کرد که گریه نکنه اما نتونس. بالاخره بغضش ترکید و خودش رو انداخت توی آغوش حسین و های های زد زیر گریه! صدای هق هق گریه، امان عمر رو بریده بود. حسین که حال و روز داداش رو اینجوری دید با مهربونی، دست نوازشش رو به سر و روی برادر کشید و گفت: می خواستی بگی، بابامون علی گفته که حسین شهید میشه؟ آره؟ درست گفتم؟ - نه بابا، خدا نکنه این چه حرفیه! - تو رو به جون بابامون علی، بگو ببینم بابا از شهادت من چیزی به داداش حسن گفته بود؟ عمر که از شدت گریه به سختی می تونس حرف بزنه با چشمانی اشکبار رو کرد به حسین و گفت: آره داداش جون. بابامون علی به داداش حسن گفته بوده که حسین رو مظلومانه شهید می کنن! قربونت برم داداشی! تو رو به خدا بیا و باهاشون بیعت کن و جون خودت رو بخر! - ببین داداش جون! بیعت و دست دوستی دادن به اینا یعنی خوار شدن! یعنی پست و بی آبرو شدن توی دنیا و آخرت. خودت خوب می دونی که من هرگز زیر بار این خواری و خفّت نمی رم. مادرم فاطمۀ زهرا توی محشر در حالی باباش، پیغمبر رو ملاقات می کنه که از رفتار بنی امیه با ماها بدجوری شاکیه و همه می دونن که اگه هر کی فاطمه رو بواسطۀ آزار دادن بچه هاش، آزار بده هرگز وارد بهشت نمیشه. دو تا داداش نشسته بودند و این حرفا رو با همدیگه می زدن که ناگهان در خونۀ حسین کوبیده شد. مامورای ولید بودن که برای بار دوم اومده بودن سراغ حسین تا ببینن آیا نظرش دربارۀ بیعت با یزید عوض شده یا نه؟ حسین تا چشماش به مامورا افتاد با دست اشاره کرد که فعلا برگردید. منم تا صبح فکر می کنم ببینم چه باید کرد. شما هم برید به عواقب کار خودتون فکر کنید! (الملهوف: ص 19، الارشاد: ج 2 ص 31) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 19 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و دوم منو رها نکن! بعد از رفتن مامورای حکومتی، عُمر هم بلند شد و با داداش حسین خداحافظی کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود. حسين از خونه زد بیرون. هیشکی نمی دونس که کجا داره می ره و میخاد چی کار کنه! توی اون دل شب انگاری هوای زیارت قبر جدّش به سرش زده بود. خودش رو به کنار قبر پیغمبر رسوند. روی زانوهاش، نشست زمین. خیلی آهسته لب هاشو تکون داد و گفت: سلام آقاجون! منم حسين، فرزند فاطمه! تنها یادگار بر جای مانده از خودت. نواده ای كه در ميان امّتت به یادگار گذاشتی و رفتی. می بینی آقاجون! این مردم با این کاراشون ما خونواده رو چقدر خوار و نابود کردن؟! حرمتمون رو شکوندن! آقاجون من گلایه دارم از اینا. دلم ازشون بدجوری شکسته. یه روزی روزگاری که بیام پیشت حرفای زیادی برای گفتن دارم. حسین این حرفا رو می گفت و آهسته آهسته اشک می ریخت. کمی که گذشت اشکاشو پاک کرد و بلند شد دو رکعت نماز خوند. نمازش که تموم شد دوباره به سجده رفت. توی سجدش با خدا زمزمه می کرد و می گفت: خدايا! منم حسین! فرزند فاطمۀ زهرا که دارم باهات نجوا می کنم. توی این دل شب، اومدم کنار قبر پیغمبرت! برام حادثه اى پيش اومده كه خودت خوب می دونی که اون چیه! خدايا! به راستى كه من، خوبى رو دوست دارم و از بدی، بيزارم. اى صاحب جلال و كرامت به حُرمت اين قبر و اون آقایی كه در اون خوابیده ازت میخام که توی اين حادثه منو رها نکنی و اونچه رو که خشنودى خودت، توشه برام پيش بیاری! خودم رو به خودت سپردم. توی اون شب، حسین کلی نماز خوند و با خدا راز و نیاز کردش. کسی نمی دونس چرا اما يكسره توی ركوع و سجده بودش. دم دمای صبح که شد برای لحظاتی کوتاه همینجور که سرش رو روى قبر پیغمبر گذاشته بود به خواب فرو رفت ... (الفتوح: ج 5 ص 18، مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي: ج 1 ص 186) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 20 آبان 97
فرزند صحرا - قسمت سی و سوم منو رها نکن! حسین توی خواب، پیغمبر رو ديد كه با یه عده از فرشته ها دارن میان. فرشته های مهربون، شبیه ساقدوشای دوماد، دور و بر پیغمبر رو گرفته بودن و با یه شکوه خاصی، آقا رو همراهی می کردن. پیغمبر که از فرق سر تا نوک پاش، غرق در نور بود تا چشاش به حسین افتاد جلو رفت و نوۀ نازنین و دوست داشتنیشو به آغوش کشید. بارون بوس بود که از لبای پیغمبر به سر و روی حسین می بارید. از بس که حسین شیرین و خوردنی بود پیغمبر از بوییدن و بوسیدنش سیر نمی شد و ولش نمی کرد. حسابی که دلی از عزا درآوُرد رو کرد به نوۀ ماهش و فرمود: عزیزم، قربونت برم! خدای مهربون توی بهشت برای تو یه مقام و مرتبه ای رو تدارک دیده كه جز با شهادت به اونجا نمی رسی. فدات بشم! بزودى توی سرزمينی که اسمش كربلاس به دست گروهى از امّتم كشته می شی و در حالى كه تشنه اى، اون از خدا بی خبرا آب رو ازت دريغ می کنن! اون بی شرما خجالتم نمی کشن، با اين بی حیاییشون، دل به شفاعت منم بستن! نمی دونم چه خاکی به سرشون شده که انقده بی رحم شدن؟! اما اینو خوب می دونم که خدای مهربون، شفاعتم رو نصيبشون نمی کنه! نور چشم من! پدرت علی، مادرت فاطمه و داداشت حسن همگی پیش من هستن. همۀ ما برای اومدن تو لحظه شماری می کنیم. حسين که با اشتیاق به حرفای پدر بزرگش گوش می داد برگشت و گفت: آقاجون! من دیگه میل و رغبتی برای بازگشت به این دنيای وانفسا ندارم. ازت میخام که منو با خودت ببری! - حسينم! عزیزم! تو ‏بايد به دنيا برگردى تا به شهادت برسى و از پاداش بزرگى كه خداوند برات در نظر گرفته، برخوردار بشی. ناگهان حسين با بى تابى و ناراحتى از خواب، بيدار شد. سرش رو از روی قبر پیغمبر بلند کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. هیشکی اونجا نبود. همه جا تاریک و ساکت بود. حسین به فکر فرو رفت. لحظاتی بعد، آهسته و بی سر و صدا از مسجد خارج شد. اما راهی که توی اون تاریکی شب می رفت به سوی خونه نبود ... (الفتوح: ج 5 ص 18، مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي: ج 1 ص 186) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 21 آبان 97
فرزند صحرا - قسمت سی و چهارم منو رها نکن! خودش رو به قبرستان بقیع رسوند. آخ آخ! حسین چی کار می خاد بکنه؟ نکنه میخاد پرده از یک راز قدیمی برداره؟ اما نه انگاری! خوب به اینور و اونور نگاه کرد تا کسی اونو نبینه. چند قدمی توی اون تاریکی برداشت. از بس که همه جا تاریک بود معلوم نبود داره کدوم طرف قبرستون می ره! امشب چه خبره توی دل حسین؟ انگاری بدجوری هوای زیارت مادرش فاطمه به دلش زده! خودش رو به قبر مخفی مادرش رسوند. کمی نشست و سرش رو انداخ پایین. زیر لباش یه چیزایی زمزمه می کرد. هیشکی نمی دونه که اون شب، چیا به مادرش گفت. یه کمی که گذش از جاش بلند شد و اشکاشو پاک کرد. بالای سر خاک مادر رو به قبله وایساد و دو رکعت نماز خوند. یه وداع پر سوز و گدازی با مادر داشت که بیا و ببین. دلش که آروم گرفت از اونجا به سوى قبر برادرش حسن رفت. اونجا هم دو رکعت نماز خوند. آخرش هم با مزار داداش حسن، وداع كرد. از اون طرفم حاکم مدینه، وليد بن عُتبه که بدش نمیومد یه جورایی حسین رو زیر سیبیلی فراریش بده یواشکی برای پاییدن حسین، سر شبی یه نفر رو گذاشته بود دم خونۀ حسین تا رفت و آمداشو گزارش کنه. راپورتچی هم که فهمیده بود حسین توی خونه نیس با خودش فکر کرده بود لابد حسین از مدینه بیرون رفته. اون بندۀ خدا تا این خبر اشتباه رو به ولید رسوند، ولید با خوشحالی گفت: آخِیش! راحت شدم! خدا رو شکر كه خون حسین دامن منو نگرفت. اما حسين، دم دمای صبح که کاراش تموم شد به خونه برگشت. اهل و عیال که نگرانش شده بودن تا حسین رو دیدن، ریختن دور و برش. یکی از دخترا که خیلی بابایی بود جلو اومد و دستش رو حلقه کرد و انداخت به گردن بابا و با زبون دخترونه گفت: آقاجون قربونت برم، کجا بودی؟ آخه نمی گی که ما نگرانت می شیم؟ حسین نگاه محبت آمیزی به دختر گلش انداخت و چیزی نگفت. او می خواست که خوابش رو برای خونواده تعریف کنه تا کم کم اونارو آمادۀ شنیدن تصمیمش کنه اما دلای زن و بچۀ حسین خیلی لطیف و نازک بود و این، کار رو برای حسین سخت می کرد. اما به هر حال چاره ای نبود. دل رو به خدا سپرد و خوابش رو براى خونواده و فرزندان عبد المطّلب تعريف كرد. ولوله ای توی کوچۀ بنی هاشم و خونۀ حسین افتاد که نگو! توی اون روز اگه همۀ دنیا رو می گشتی غصّه دارتر و گریان تر از خونوادۀ پیغمبر خدا پیدا نمی کردی ... (الفتوح: ج 5 ص 18، مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي: ج 1 ص 186) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 21 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و پنجم عمّه جون تا حسین خبر رفتنش از مدینه رو به اطلاع خونواده رسوند، زن ها و دخترا شروع کردن به بی تابی. خانم هایی هم که از فک و فامیل حسین بودن و اونجا حضور داشتن با شنیدن این خبر، شیون و گریه ای راه انداختن که بیا و ببین! اونا با پریشونی به همدیگه نگاه می کردن و می گفتن: آخه مگه چی شده که حسین می خاد مدینه رو ترک کنه؟! حسین که اوضاع رو اینجوری دید جلو رفت و گفت: خانوما! شما رو به خدا اینقده سر و صدا راه نندازین! می خواهین همۀ اهل مدینه بفهمن که چی شده؟ همه مراقب باشین که خبری از اینجا به بیرون درز نکنه! خانومای فامیل تا این حرف حسین رو شنیدن با اشک و ماتم، گرد حسین که محبوب دلشون بود، حلقه زدند و گفتند: ای جگرگوشۀ فاطمه! اگه واسۀ تو اشک نریزیم پس توی این دنیا برای کدوم غم و غصّه نوحه سرایی کنیم؟ امروز برای ما یادآور رحلت پیغمبر و علی و فاطمس. حسین جان! خدا ما رو پیشمرگ تو قرار بده! ای محبوب دل پیغمبر و فاطمه! هر چی زن ها و دخترا تلاش کردن که حسین رو از رفتن، پشیمون کنن، نتونستن که نتونستن. یکی از خانوما که دید از پس حسین بر نمی یان رو کرد به بقیه و گفت: با من بیایین! زن ها همگی به دم خونۀ اُمّ هانی، عمّه جون مهربون حسین رفتند تا بلکه اون بتونه کاری بکنه. اونا به خیال خودشون حسین، حرف عمّه جون نازنینشو که خیلی هم دوسش داره زمین نمیندازه! تا زن ها چششون به چشای کم سو و چهرۀ نورانی اُمّ هانی افتاد با آه و ناله رو کردن به خواهر علی بن ابی طالب و گفتن: اُمّ هانی! چه نشسته ای که تنها یادگار علی و فاطمه داره با زن و بچه برای همیشه ما رو ترک می کنه و از مدینه می ره! اُمّ هانی وقتی از تصمیم حسین با خبر شد سراسیمه از جاش بلند شد و عصا زنون خودش رو به هر زحمتی که بود به خونۀ نازدانۀ برادر رسوند. حسین تا چشاش به عمّه جون مهربونش افتاد اونو به آغوش کشید و گفت: عمه جون! شمایید؟! قربونت بشم. چرا با این حالتون اومدین اینجا؟ من خودم می خواستم به دیدنتون بیام. - عمّه قربونت بشه حسین جون! چی شده عزیزم؟ فدات بشم ای یادگار برادر! عمه فدات بشه، اینا چی دارن میگن؟ کجا می خواهی بری؟ آخه تو سایۀ بالا سر یتیما و بی سرپرستای مدینه ای، تو مایۀ دلخوشی و آرامش فقرا و بی چاره هایی. - عمّه جون! قربونت بشم! این راهیه که من باید برم. یزید نشسته جای پیغمبر و به نام جدّم داره هر غلطی رو که دلش می خواد، می کنه! هیشکی ام نیس که جلوش در بیاد. او با این کاراش داره باورهای مردم رو خراب می کنه. اون فاسق، ازم خواسته که باهاش بیعت کنم. معنای بیعتم اینه که باید برم زیر بلیطشو ازش، اطاعت کنم. اگه هم بیعت نکنم جونم در خطره! آخه من چه طور می تونم با یزید بیعت کنم؟ اُمّ هانی همینجور که اشک می ریخت، حرف عجیبی زد ... (کامل الزیارات: ص 195 ح 275، معالی السبطین: ج 1 ص 214) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 23 آبان 97
فرزند صحرا - قسمت سی و ششم عمّه جون - عمّه قربونت بشه حسین جون! توی راه که داشتم برای دیدنت به اینجا میومدم صدایی به گوشم رسید که نگرانم کرد. نگاهی به اطراف انداختم اما صاحب صدا رو پیدا نکردم. با خودم گفتم شاید خیالاتی شده باشم. یه کم که گذشت دوباره اون صدا رو شنیدم. هر چی اینور و اونور رو نگاه کردم، صاحب صدا رو پیدا نکردم. انگاری، سروشی غیبی بود. - مگه چی شنیدی عمّه جون؟ - عمّه قربونت بشه! اون صدا می گفت: شهادت مظلومانۀ شهيدی در سرزمين طَف از آل هاشم‏، طایفۀ قريش رو که در یاریش کوتاهی کردن، تا آخر دنیا سرافکنده می کنه. حسین با شنیدن این حرف، نگاهش رو چرخوند به زن و بچه هایی که اون دور و بر وایساده بودند. برای لحظاتی همه ساکت شدند. هیشکی، هیچی نمی گفت. یعنی کسی جرأت نمی کرد دربارۀ اون شهید مظلوم سوال کنه که کیه؟! نگاه ها خیره شده بود به حسین تا ببینن چی میگه! زن و بچه با خودشون می گفتن که خدایا اون شهید مظلوم کیه که عمّه داره ازش حرف می زنه؟! حسین نفس عمیقی از سویدای دلش کشید و گفت: عمّه جون! شهادت مظلومانۀ اون بندۀ خدا توی غربت، نه فقط قریشی ها رو بلکه همۀ مسلمونا رو سرافکنده و شرمسار می کنه اما دیگه چه فایده؟! آدما باید به وقتش، تکلیفشون رو بفهمن و انجام بِدَن. از وقتش که گذش، دیگه چه فایده؟! به هر حال هر چی خدا بخواد همون میشه! عمّۀ سالخوردۀ حسین بعد از شنیدن این حرفا همینطور که اشک از گوشۀ چشاش جاری بود حسین رو به آغوش کشید و های های گریه کرد. همۀ اونایی هم که اونجا وایساده بودن از سوز و گدازی که توی فراغ و جدایی این دو عاشق بودش به گریه افتادن. همگی توی همین حال و هوا بودن که صدای کوبیده شدن در خونه بلند شد. حسین، اشاره ای به یکی از پسراش کرد و گفت: باباجون! بلند شو ببین کیه داره در می زنه! (کامل الزیارات: ص 195 ح 275، معالی السبطین: ج 1 ص 214) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 25 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و هفتم عمو محمد آقا پسری که حسین بهش اشاره کرده بود در خونه رو بازکنه مثل فنر از جاش پرید و توی یه چشم بهم زدن خودش رو رسوند به پشت درب چوبی حیاط و با صدای نسبتا بلندی گفت: کیه؟ - عمو جون! غریبه نیس. منم محمد بن حنفیه! در رو باز کن. آقا زادۀ حسین تا صدای عمو محمدش رو شنید با یه اشتیاقی در خونه رو باز کرد و بلافاصله سلام داد. انگاری اومدن عمو محمد توی اون شرایط بارقۀ امیدی رو توی دلش روشن کرده بود. سرش رو برگردوند به سمت حیاط و گفت: بابا جون! عمو محمد اومده. اُمّ هانی تا اسم محمد بن حنفیه رو شنید اشکای چشاشو پاک کرد. محمد وارد اتاق شد و به همه سلام داد. تا چشماش به عمّه جونش، اُمّ هانی افتاد جلو اومد و اونو به آغوش کشید و بوسید. بعد از اینکه با اُمّ هانی خوش و بشی کرد سرش رو برگردوند و نگاهش رو دوخت به چشای حسین و گفت: چه خبر داداش جون؟ حسين به زن و بچه ای که اونجا وایساده بودن اشاره کرد که بلندشید برید به کاراتون برسید. همه رفتن بیرون. اتاق که خلوت شد دو تا برادر اومدند کنار عمّه نشستند و حسین شروع کرد از سیر تا پیاز ماجراشو برای برادرش محمد بن حنفیه تعریف کرد. تا حرفای حسین تموم شد محمد که از حسین کوچیکتر بود ازش اجازه گرفت و گفت: ببین داداش جون! من توی این دنیا هیشکی رو به اندازۀ تو دوست ندارم. تو روح و جان من هستی، تو بزرگ خاندان و تكيه گاه من هستی. اینو خوب می دونم که اطاعت تو بر من واجبه، خدا رو شکر اینو همۀ مسلمونا می دونن كه خداوند یه جورای فوق العاده ای تو رو گرامى داشته تا جایی که تو رو آقا و سرور بهشتیان قرار داده، شکی توی اینا نیس. من فقط مى خام اگه اشکال نداره از روی خیرخواهی، اونقده که عقلم می رسه یه پیشنهادی رو بهت بدم. امیدوارم که اونو ازم بپذيری. حسين نگاه مهربونی به داداش محمدش انداخت و گفت: چه اشکالی داره داداش؟ اون چیزی رو که به نظرت رسيده بگو! ببین داداش جون! تو آقا و امام من هستی. من که نمی تونم بهت بگم بیعت بکن یا نکن. انقده قبولت دارم که می گم کار درست، اونیه که تو می خواهی بکنی. فقط می خوام بگم که ... (تاریخ طبری: ج 5 ص 341، ارشاد مفید: ج 2 ص 34، الفتوح: 5 ص 20) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 26 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و هشتم عمو محمد - هر چی می تونی خودتو از دارودستۀ يزيد دور نگه دار! اونا از بابت تو بدجوری احساس خطر می کنن. خدایی نکرده یه موقع برات، پاپوش درست می کنن. یکی ام اینکه برو یه جای دور افتاده و سوت و کور که دستشون بهت نرسه! بعدشم، یه عده آدم رو انتخاب کن به عنوان نمايندۀ رسمیِ خودت، بفرس بِرَن با مردم شهرها و دهات، صحبت کنن ببینن می تونن مردم اونجاها رو به بيعت با تو دعوت کنن. اگه مردم شعورشون رسید و باهات بيعت كردن که هیچ، برو خدا رو شکر کن! با این حساب، آب رفته به جوی بر می گرده و به امید خدا می شینی جای پیغمبر و امور مسلمونا رو رتق و فتق می کنی. اگه هم خدای نکرده مردم از روی نادونی و نفهمیشون، رفتن و با یکی دیگه بیعت کردن، به جهنمِ اسفل السافلین! خلایق هر چه لایق! لیاقتشون همینه! تو چیزی رو از دست ندادی. عزت و احترامت هم سر جاش، محفوظه! - محمد جان! چرا این حرفارو می زنی؟ آخه برای من بد نیست که برم توی کوه و کمر یه جایی قایم شم و مثل یاغی های به حکومت عمل کنم؟ - راستشو بخواهی داداش جون، مى ترسم یه وقتی بری توی یکی از این شهراى بزرگ و یه عده هم به هواداری از تو، دور و برت رو بگیرن. از اون طرفم یه عده از چماغ دارای حکومتی بریزن بر ضدّ تو جار و جنجال راه بندازن! درگيرى و کشت و كشتار راه بیُفته و یه عده مردم بدبخت این وسطا خونشون نفله و پامال بشه! آخرش که چی؟! همۀ کاسه کوزه ها بر سر تو خراب میشه و خدای نکرده توی اون بلبشو، بهترين اين امّت از جهت شخصيت و پدر و مادر یه موقع، زبونم لال، زبونم لال، خوار و خفیف بشه و بازم میگم زبونم لال، خونش هدر بشه! اّمّ هانی با نگرانی نگاهی به محمد انداخت و گفت: محمد جان! زبونت رو گاز بگیر عمّه جون، این چه حرفیه! - عمّه جون! من که گفتم زبونم لال بشه! خدا اون روز رو نیاره! حسين نگاهی به داداشش، محمد بن حنفیه انداخت و گفت: بابت دلسوزی های خیرخواهانَت ممنونم محمد جان! راستش رو بخواهی امروز یا فردا مدینه رو ترک می کنم. به نظرت توی این شرایط، كجا برم بهتر باشه؟ (تاریخ طبری: ج 5 ص 341، ارشاد مفید: ج 2 ص 34، الفتوح: 5 ص 20) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و نهم عمو محمد - وآلله چی بگم داداش جون؟ تو ماشاالله خودت بزرگ و آقای مایی. هر جور که صلاح می دونی، اقدام کن! اما چون پرسیدی میگم. از اونجایی که این روزا ایام حج نزدیکه به نظرم بهتره بری مکّه! اگه شرایط اونجا خوب بود یه مدتی همونجا بمون! اما اگه دیدی دارن برات، دردسر دُرُس می کنن برو به سمت يمن. آخه اونقده که شنیدم و یادمه، مردم اون سامان، همیشه يار و یاور پیغمبر و بابامون علی و داداشمون حسن، بودن. یمنی ها آدمای با فرهنگ، دانا و مهربونی هستن. شهرهاى خوب و آبادی هم دارن. اگه دیدی يمن جای امن و خوبیه، همونجا بمون. بازم میگم اگه خدای نکرده دیدی که اونجا هم دارن اذیتت می کنن، بزن به کوه و کمر! نگران نباش! اگه هم زدی به کوه مطمئن باش هیشکی دربارۀ تو اینجوری فکر نمی کنه که حسین، یاغی به حکومت شده. حواست باشه که یه جا هم نمونی! از جایی به جایی تغییر مکان بده! تا ببينى كار مردم باهات به كجا می کشه؟ اونوقت تصمیم بگیر که چی کار کنی. - محمد جان! به خدا سوگند، اگه توی همۀ دنيا هيچ پناه و آشیونه ای نداشته باشم، بازم با يزيد، بيعت نمی کنم. یعنی نمی تونم که باهاش بیعت کنم. بیعت با اون آدم فاسق یعنی پشت پا زدن به همۀ رنج ها، زحمت ها و آرمان های پیغمبر خدا و بابامون علی. محمّد بن حنفيّه، با شنیدن این حرفا شروع به گريه كرد. حسين هم از گریۀ داداش به گریه افتاد. دوتا برادر همدیگه رو به آغوش کشیدند و آهسته و آروم یه جورایی که صداشون بیرون نره و بچه ها متوجه نشن، مدّتى گریه کردند. امّ هانی هم توی سکوت خودش، همینجور ذل زده بود به حسین و بی صدا اشک می ریخت. یه کم که گذشت، حسین اشکاشو پاک کرد و به محمد گفت: داداش جون! خداوند به تو پاداش خير بده! با حرفایی که زدی، دلسوزیتو بهم ثابت کردی. راستشو بخواهی، نظر خودم هم فعلا همینه که برم به مکه! پیش خودمون بمونه! اگه خدا بخاد ظرف امروز و فردا میخام با برادرا و برادرزاده هام و یه عدّه از رفقام که اعلام آمادگی کردن، مدینه رو به قصد مکه ترک کنم. امّا دربارۀ خودت هم باید بگم ... (تاریخ طبری: ج 5 ص 341، ارشاد مفید: ج 2 ص 34، الفتوح: 5 ص 20) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت چهلم عمو محمد - حالا که به هر دلیلی نمی تونی باهامون بیایی، توی مدينه بمون و مراقب اوضاع و احوال اینجا باش. اگه یه موقع اتفاقی افتاد که لازمه من ازش با خبر بشم حتما به اطلاعم برسون! یه چیز دیگه! حالا که تا اینجا اومدی میخام وصیتی برات بکنم. حسین یکی از پسراش رو صدا زد و بهش گفت: بابا جون! برو یه قلم و کاغذی برام بیار! پسرک که از وجناتش پیدا بود دست راسته حسینه، توی یه چشم به هم زدن، جَلدی رفت و خیلی نکشید که با یه صندوقچۀ قدیمی برگشت. حسین قفل صندوقچه رو باز کرد و از توی اون، یه قلم و یه تیکه کاغذ کوچیک برداشت. بعد اونکه نوک قلم رو توی دوات زد، شروع کرد به نوشتن. - من از روی سرکشی، طغیان و زیاده خواهی قیام نکردم. حرکت من صرفاً برای تحقق رستگاری و ایجاد اصلاحات اساسی در امّت جدّم، هستش. من به دنبال اون هستم که دین خدا رو رواج بدم. به دنبال این هستم که آدما رو به سوی خوبی ها فرابخونم و از بدی ها دورشون کنم. اگه خدا بخاد می خام که به روش پیغمبر و پدرم علی عمل کنم. هر کی راه منو بر این اساس که حقه، بپذیره، خداوند سزاوارتره که به اون بابت این پذیرش و پیروی، پاداش حسابی بده و هر کی هم که این حرکت رو ردّ و انکار کنه، من صبوری می کنم و چیزی نمیگم. تا که خداوند میان من و اون قوم ستمکار به حق داوری کنه. برادر عزیزم محمد جان! این، وصیتنامۀ من به تو هستش. درود بر تو و هر کسی که از راه درست، پیروی کنه! نوشتن وصیتنامه که تموم شد حسین، مُهر مخصوص خودش رو برداشت و کوبید زیر وصیتنامش. بعدشم اونو گذاشت کف دست محمد بن حنفیه! محمد هم با دلی شکسته و چشمانی اشکبار از جاش بلند شد و با حسین خداحافطی کرد و رفت. اُمّ هانی هم با حسین وداع کرد و به خونۀ خودش برگشت. هوا داشت کم کم تاریک می شد. هنوز از رفتن محمد بن حنفیه و اُمّ هانی چیزی نگذشته بود که یه بار دیگه درِ خونۀ حسین رو زدند ... (الفتوح: ج 5 ص 21، مقتل الحسین خوارزمی: ج 1 ص 188، بحارالانوار: ج 44 ص 329) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و یکم این خاک قبر منه! ایندفه خود حسین رفت و در خونه رو باز کرد. یکی از همسران با ایمان پیغمبر به نام اُمّ سلمه پشت در بود. انگاری اونم بو برده بود که حسین میخاد از مدینه بره. تا چشمای اُمّ سلمه به حسین افتاد سلام کرد و گفت: تو رو به خدا حسین جون! اگه می خوایی هر جا بری به عراق نرو، آخه من یه شبی از پیغمبر شنیدم که فرزندم حسین توی جایی از عراق که اسمش کربلاس کشته میشه! حسین نگاهی به ته کوچه انداخت و بعد به ‌اُمّ سلمه گفت: مادر جون! بفرما داخل. حسین، دست اُمّ سلمه رو که حالا خیلی هم پیر شده بود گرفت و بهش کمک کرد تا بیاد توی خونه. بعدشم دو تایی اومدن داخل اتاق. اُمّ سلمه که روی زمین آروم گرفت، نفس عمیقی کشید و آهسته برگشت به حسین گفت: قربونت برم پسرم! راستشو بخوای پیش من یه خاکیه که پیغمبر اون رو توی یه شیشه ریخته و به من داده. اگه اشتباه نکنم خاک همون کربلاس. حسین نگاهی به اُمّ سلمه انداخت و گفت: حالا که پیغمبر تو رو اهل دونسته و یه چیزایی از این راز بزرگ رو برات گفته بزار بقیشو خودم برات بگم. به خدا سوگند که من خودم می دونم یه روزی کشته میشم. حتی می دونم که چه روزی و به دست چه کسی کشته و توی کجا دفن میشم. حتی می دونم که کدومیک از بچه ها و برادرام و رفقام کشته میشن. یزیدیا نمی تونن زنده موندن منو تحمل کنن. حتی اگه به عراقم نرم بازم منو می گیرن و میکشن. اگه بخوای می تونم قبر خودم و محل کشته شدن اصحابم رو هم بهت نشون بدم. اُمّ سلمه هاج و واج مونده بود و با شگفتی داشتش به حرفای حسین گوش می داد. اینجا بود که حسین دست خودش رو بالا اُوُرد و به صورت ام سلمه کشید. پرده ها از جلوی چشای اُمّ سلمه کنار رفت و اون تونست کربلا رو ببینه! گنبد و بارگاه حسین و شهدای کربلا رو ببینه! شور و هیجان و ولوله ای بر پا بود. توی همون حال و هوا بودند که چند قدمی با همدیگه برداشتند. به یه جای خاصی که رسیدند حسین خم شد و مقداری خاک برداشت و اون رو توی شیشه ای ریخت و به اُمّ سلمه داد و گفت: این خاک قبر منه! هر وقت دیدی که این خاک، آغشته به خون شد بدون که من کشته شدم. حسین یه بار دیگه دستش رو به چشای اُمّ سلمه کشید. ناگهان اُمّ سلمه دیدش که هر دوتاشون توی همون اتاق توی خونۀ حسین در شهر مدینه هستند. اون با تعجب دید که یه شیشه پُر از خاک کربلا هم توی دستاشه! کمی که گذشت اُمّ سلمه با شگفتی بلند شد و با کوهی از حیرت به خونۀ خودش برگشت ... (الخرائج و الجرائح: ج۱ ص۲۵۳، بحارالانوار: ج ۴۵ ص۸۹، المنتخب طریحی: ج 2 ص 436). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 30 آبان 97