فرزند صحرا – قسمت بیست و چهارم
تخت وارونه
- از بس که دَس دَس کردی و گوش به حرفام ندادى، مرغ از قفس پرید. مطمئن باش که دیگه نه تو و نه اون یزیدی که توی شام لَم داده و هِی خورده فرمایش می فرسته به مدینه، دستتون به حسین نمی رسه! حاضرم قسم بخورم که حسین آروم نمی شینه و یه روزی موی دماغ هممون میشه! اينو بفهم ولید!
وليد که بدجوری کلافه و اوقاتش تلخ بود رو کرد به مروان و گفت:
مروان! اعصاب معصاب ندارما. اینقده سر به سرم نزار و روی مخم راه نرو! دهن منو باز نکن. یه چی بهت می گما. فلان فلان شده! تو خودت اگه عرضه داشتی همونجا کاری می کردی که حسین بیعت کنه. نشستی وَرِ دل من و عین پیرزنا هِی وِر وِر می کنی و غُر می زنی. آخه اون راه بود که به من نشون دادی؟! بِرم حسین رو بکشم؟!! مرد ناحسابی تو داشتی با این حرفات منو بدبخت می کردی. خدا به سر شاهده که من دوست ندارم پادشاهی تموم دنیا توی کف دستم باشه اما بد نامی کشتن حسین رو توی حسابم بنویسن! سبحان اللّه! چه حرفا؟ مگه مغز خر خوردم که برم حسين رو بكشم. اونم بابت چی؟ چون که گفته با یزید بيعت نمىكنم؟! به جهنم که بیعت نمی کنه!
- ولید جون! حالا چرا اینقده ترش می کنی؟ یکهویی بدجوری قاطی کردیا!؟
- شرمنده مروان جون! یه کمی تند رفتم. آخه اینروزا اعصابم بابت بیعت گرفتن از حسین داغونه! بلا نسبت مثل خر توی گل گیر کردم. نه راه پس دارم نه راه پیش. از طرفی یزید دَم به دیقه پیغوم و پسغوم می ده که از حسین بیعت بگیر! از حسین بیعت بگیر! از اون طرفم نمی تونم با حسين بن على که فرزند فاطمۀ زهراس سرشاخ بشم یا به قول تو بكُشمش. آخه من عقیده دارم اگه كسى روز قیامت با جُرمِ كشتن حسين، خدا رو ملاقات كنه، خاک بر سرش می شه و ترازوی عملش سبك! از اون بدتر اینکه خدا به آدمی که دستش به خون حسین آلوده بشه بلانسبت، محل سگم نمی زاره! عذاب مَذابم که تا دلت بخواد، هستش. اونم از نوع دردناكش. بازم بگم؟
مروان که دهنش باز مونده بود و داش به حرفای کارگزار یزید و حاکم مدینه با شگفتی گوش می داد بعد از تموم شدن صحبتای ولید، رو کرد بهش و با تعجب گفت:
تو جدّی جدّی دربارۀ حسین اینجوری فکر می کنی یا منو سرکار گذاشتی؟ اگه واقعاً فکرت دربارۀ حسین بن علی اینجوریه پس ولش کن و بی خیالش شو! فقط بردار یه نامه به یزید بنویس و بهش بگو که ...
(تاریخ طبری: ج 5 ص 340، اللهوف: ص 98، الفتوح: ج 5 ص 14)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 12 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و پنجم
تخت وارونه
جناب آقای خلیفه! خودت رو معطّل حسین نکن. اون به هیج وجه من الوجوه باهات راه نمیاد. خلاصه اینکه راحتت کنم، اون اصلا نه خودت رو قبول داره و نه خلافتت رو!
ولید وقتی این پیشنهاد مروان رو شنید دستی به ریشاش کشید و به فکر فرو رفت. انگاری داش به این فکر می کرد که با اینکار می تونم یه خورده از یزید وقت بخرم. یه وقت دیدی یزید بی خیال حسین شد یا شاید هم حسین کوتاه اومد و راضی به بیعت با یزید شد. سنگ مفت گنجیشک مفت. علی الله! خدا رو چه دیدی. می زنیم شاید گرفت.
ولید همینجوری که سرپا وایساده بود میرزا قلمدونش رو اینجوری صدا کرد که آهای کاتب! کجایی؟
کاتب هم که بگی نگی یه خورده آدم شیرین مغزی به نظر می رسید از لابلای کاغذ ماغذا سرش رو بلند کرد و گفت: در خدمتم یا امیر.
قلم و کاغذی رو بردار و اینی رو که می گم مو به مو برای یزید بنویس! حواست رو جمع کن! اگه یه کلمش رو جا بندازی می دم از گوش آویزونت کنن!
کاتب هم خیلی چست و چابک، کاغذ لول شده ای رو از لابلای خرت و پرتاش بیرون کشید و آماده نوشتن شد. مروان گوشاش رو تیز کرد تا ببینه ولید چی می خواد برای یزید بنویسه.
ولید هم همینجور که وایساده بود با یه سرفه سینشو صاف کرد و دستاشو گذاشت پشت کمرش و با صدای نسبتا بلندی گفت:
بنویس! به نام خداوند بخشندۀ مهربان! به بندۀ خدا يزيد، امير مؤمنان، از وليد بن عُتبة بن ابى سفيان. امّا بعد، حسين بن على، براى تو حقّ خلافت و بيعتى قائل نيست. نظر خودت را در اين باره ابراز كن. والسلام!
مروان که از متن نامه، راضی به نظر می رسید رو کرد به ولید و گفت:
این شد یه کار درست و حسابی. بزار ببینیم خود یزید چی می گه. اما من بعید می دونم که حسین تا برگشت جواب نامۀ یزید توی مدینه بمونه. تو هم که نمی خواهی گردن حسین رو بزنی!
ولید چشم غُرّه ای به مروان کرد و گفت: جون جدّت دوباره چرت و پرت گویی رو شروع نکن! صبر می کنیم ببینیم چی می شه.
(امالی صدوق: ص 151)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 12 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و ششم
توی خیابون
فردای اون روز حسين از خونش، بيرون زد تا یه دوری توی کوچه پس کوچه های مدینه بزنه ببینه شهر توی چه حال و هواییه! اما از شانسش زد و مروان کژخلق و بدعُنق جلوش سبز شد. مروان بعد از سلام و احوال پرسی، برخلاف دیروز با یه زبون چرب و نرمی رو کرد به حسین گفت:
وآلله به خدا من خيرخواه تو هستم. بیا و به حرف من گوش بده تا از این مخمصه نجات پیدا کنی!
- نصيحتت رو بگو تا ببینم چیه؟!
- ببین حسین! آقا زاده ای، درست! نوۀ پیغمبری، روی تخم چشمای ما جا داری! اما وآلله به خدا تو هم یه مسلمونی مثل بقیه! بیا و با بيعتت قال قضیه رو بکن بزار بره! وآلله به خدا خير دنيا و آخرتت توی اینه. آخه چرا انقده ناسازگاری می کنی؟!
حرفای مروان که تموم شد حسين نگاهی بهش انداخت و گفت:
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ! اون روزی که مسلمونا حاضر بشن به خلافت یزید تن بِدن، اونروز باید فاتحۀ اسلام رو خوند. آخه من چه طور با طایفه ای بیعت کنم که از پیغمبر دربارشون شنیدم که خلافت براشون حرومه؟!
- آخه ابوسفيان و تیر و طایفش مگه شاخ دارن یا دُم دارن که خلافت برای اونا حروم باشه؟ این حرفا کدومه! دورۀ این حرفا تموم شد دیگه! بیا با یزید بیعت کن تا هممون راحت بشیم وآلله به خدا یزید ول کن نیس هااا!
- اول صبحی اومدی توی خیابون جلوی منو گرفتی هِی می گی بیا با يزيد بیعت کن! بیا با يزيد بیعت کن! تو اصلا می فهمی چی داری می گی؟! خودت خوب می دونی که یزید آدم فاسقیه؟! البته تو رو بابت این حرفت سرزنش نمىكنم. تو آب از سرت گذشته! همه می دونن که نفرين شدۀ پیغمبرى. تو بایدم سنگ یزید رو به سینه بزنی. اگه این کار رو نمی کردی، ازت تعجب می کردم. مروان! اونایی که پیغمبر نفرينشون كرده باشه چاره اى ندارن جز اینكه برن زیر عَلَم یزید سینه بزنن! بدتر اینکه بقیه رو هم با خودشون بکشونن ببرن زیر این عَلَم. از جلوی چشام دور شو! دیگه هم دوروبَرم آفتابی نشو!
مروان که دهنش چاک و بست نداش رو کرد به حسین و گفت:
واقعاً انقده برات سخته که بیایی بری زیر بلیط یزید؟! شما بنی هاشم به تریش قباتون بر می خوره چارصبایی هم بنی امیّه آقا بالاسرتون باشن؟
- تو خودت رو زدی به اون راه و الّا خوب می دونی که من چی میگم. مرد ناحسابی مگه من با یزید خورده حساب شخصی دارم که باهاش بیعت نمی کنم؟ وآلله بالله! اون آدم، شایستگی خلافت رو نداره!
- یزید شایستگی نداره اونوقت تو داری؟!
حسین ساکت شد و چیزی نگفت.
- چی شد پس؟ چرا ساکت شدی؟! جواب نداری؟ کم آوردی؟! هان؟! ...
(الملهوف: ص 98، الفتوح: ج 5 ص 16)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 12 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و هفتم
توی خیابون
- درسته که گوشات برای شنیدن این حرفا خیلی سنگینه اما بازم بهت می گم. آقای مروان! به ما میگن اهل بیت عصمت و طهارت. اگه یه نگاهی به قرآن بندازی آیش رو می بینی. آیۀ تطهیر رو می گم. حیف که تو خودت رو از فهم این حقایق محروم کردی! اما یه بار دیگه بهت می گم. خداوند به هزار و یک دلیل، حق رو پیش ما اهل بیت به ودیعه گذاشته و زبونمون رو فقط به حقيقت می چرخه و بس! هر چند می دونم که از بس گناه کردی و آلوده شدی، دیگه نمی تونی این حرفارو هضمشون کنی اما اگه کسی جایگاه مارو پیش خدا و پیغمبر بشناسه، خوب می فهمه که وقتی من می گم یزید شایستۀ خلافت نیست، این حرف یعنی چی؟! اما متاسفم که تو نمی تونی این حرفا رو بفهمی. متاسفم از مردم مدينه! اونا توی همین شهر، معاویه رو بالای منبر جدّم ديدن و بهش چیزی نگفتن. چرا اونا به دستور پیغمبر عمل نکردن؟ چرا اونو از بالای منبر پایین نکشیدن؟! نتیجۀ اون بی تفاوتی ها این شد که خدا به يزيد مبتلاشون کرد. ولی صبر داشته باش! یه روزی هم همین مردم چوب انتخابشون رو می خورن!
مروان رو اگه کاردش می زدی خونش در نمیومد. همینجور که از شدت ناراحتی دندوناشو به هم فشار می داد نگاهی به حسین انداخت و گفت:
به خدا قسم یه کاری می کنم که با خوارى و خفّت بیایی و با يزيد بيعت كنى!! شما بچه های ابوتراب عین باباتون على، سخنوريد و پُر از كينه و دشمنى با خاندان ابوسفيان. همونجوری که شما به خودتون حق می دین که با دارودستۀ ابوسفیان دشمنی کنید اونا هم حق دارن با شما بنی هاشم دشمنی کنن! بجنگید تا بجنگیم.
- کدوم جنگ؟ مگه من اومدم سراغتون؟ شمایید که چپ و راست جلوم سبز می شید و ازم بیعت می خوایین. برو از جلوی چشام دور شو! تو خیلی پليدى مروان. به این حرفم فکر کن! تو اگه به آیۀ تطهیر که دربارۀ ما نازل شده باور داشتی اینجوری با من حرف نمی زدی.
مروان، سرش رو از خجالت پايين انداخت و هيچی نگفت. حسين که بدجوری دلش از این جماعت خون بود یه قدم جلو اومد و آهسته دم گوش مروان گفت:
آی پسر زن چشم زاغ! اینو بفهم! تویی که امروز سنگ یزید رو به سینه می زنی یه روزى باید یه لنگه پا جلوی خدا و پیغمبر وایسی و سین جیم بشی که چرا برای یزید یقه پاره می کردی؟! چرا حقانیت حسین رو ندیدی و نفهمیدی؟! برو مروان! برو برای اون روز یه چاره ای بیاندیش و جوابی دست و پا کن!
مروان با عصبانيت از حسین جدا شد و به دیدن وليد بن عتبه رفت و اونچه رو که از حسين بن على دیده و شنیده بود گذاش کف دست ولید.
(الملهوف: ص 98، الفتوح: ج 5 ص 16)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 14 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و هشتم
لبخند دلفریب
ولید که هنوز بابت بیعت نکردن حسین خیلی دمغ بود یه کمی که به چوغولی های مروان گوش داد برگشت و بهش گفت:
خوب که چی؟ اَنر اَنر، کش کردی اومدی اینجا تا اینا رو بهم بگی؟!
- نه بابا اومدم بگم فعلا بیا تا اومدن جواب نامۀ یزید، بیخیال حسین بشیم. اگه یادت باشه یزید توی نامش، اسم عبدالله بن زبیر رو هم آورده بود. من میگم بیا یه چند نفری رو بفرس در خونۀ پسر زبیر تا به زور دگنگ هم که شده بیارنش اینجا تا بیعت کنه! از پس حسین بر نیومدیم، پسر زبیر که دیگه عددی نیس. زورمون که دیگه به اون جغله بچه می رسه.
- ببین مروان! این باقالیا که عددی نیستن. عبدالله بن زبیر، عبدالله بن عمر و امثال اینا رو که من سه سوته مقر میارم. بدبختی من بابت حسینه که پا نمی ده. اما باشه، خوب گفتی. برای اون آقا زاده ها هم یه فکرایی دارم! فعلا خسته ام می خوام برم خونه استراحتی کنم. از دیشبه که اینجام. تا صبح از فکر و خیال حسین، چش رو چش نذاشتم.
- اَی بابا دوباره حسین! حسین! حسین! گفتم که فعلا بی خیاله حسین شو تا ببینیم یزید چی میگه. بلند شو برو خونه یه استراحتی بکن تا یه کمی سر حال بیایی و آروم بشی.
ولید از مروان جدا شد و به خونش رفت. جلوی در خونه که رسید دقّ الباب کرد. از پشت در صدای زنش اسماء رو شنید که می گفت: اومدم اومدم. در خونه باز شد. اسماء خانم تا چشماش به چشم های شوهرش ولید افتاد با ناز و کرشمۀ زنونه رو کرد به شوهرش و گفت:
به به آقای خونه! خوش اومدی عزیزم. این وقته روز از این ورا؟! دیشب کجا بودی شیطون؟!
- از دیشبه که توی دارالحکومه مشغول کارم. اومدم خونه یه کم استراحت کنم. راستش رو بخواهی این روزا قضیۀ بیعت گرفتن از حسین هم داستانی شده برای من!
اسماء که از زود اومدن شوهرش غافلگیر شده بود به عادت خانومای شوهر دوست، زود رفت و دستی به سر و روی خودش کشید. خوب که خودش رو ترگل ورگل کرد با یه لیوان، نوشیدنی خنک برگشت اومد پیش ولید. لیوان شربت رو با مهربونی به دستای آقای خونه داد و گفت:
عزیزم! اول بیا این شربت خنک رو بنوش تا بعدا ببینم چی شده؟!
ولید هم با محبت نگاهی به سر و روی شیک و پیک کردۀ خانوم مهربونش انداخت و گفت:
آفرین اسماء! به تو میگن یه زن مسلمون واقعی! من اگه توی هیچی شانس نیاورده باشم توی انتخاب تو یکی، خیلی شانس آوردم.
اسماء که از حرفای عاشقانۀ شوهرش ذوق زده شده بود چشمی نازک کرد و با یه لبخند دلفریب زنونه به شوهرش گفت:
عزیزم تو لطف داری! خوبی از خودته! اما ولید جوون یه چیزی می خام بهت بگم! قربونت برم! بگو ببینم تو مگه منو دوست نداری؟
- عزیزم! تو همۀ هستی منی!
- تو مگه منو قبول نداری؟
-وا؟! این چه حرفیه اسماء جون؟ معلومه که قبولت دارم. تو همۀ زندگیم هستی.
- ببین عزیزم اگه اینجوریه پس گوش کن ببین چی میگم ...
(ابن سعد، الحسین علیه السلام ص 56)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 14 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و نهم
لبخند دلفریب
- میخام دربارۀ حسین دو کلمه باهات حرف بزنم. اشکالی که نداره؟
- نه عزیزم! چه اشکالی داره؟ بگو هرچی می خوایی بگی!
- شنیدم بابت نامۀ یزید که برای بیعت گرفتن از حسین، برات فرستاده یکی دو باری حسین رو احضار کردی و باهاش هِی، بگی نگی یه جورایی بد طوری برخورد کردی، درسته فدات شم؟
- نه خانومی! بدطوری نبوده! فقط ازش خواستم که بیاد با یزید بیعت کنه و جونشو بخره! بد کردم؟!
- ببین عزیزم! امیدوارم ازم دلخور نشی. چون که عاشقتم اینجوری بهت می گم. یادمه که توی برو بچه های ابوسفیان تو از اونایی بودی که همیشه حرمت خونوادۀ پیغمبر رو بیشتر حفظ می کردی. اصلا وقتی اومدی خواستگاریم یکی از دلایل علاقمندیم به تو همین بودش. بعدها هم که حاکم مدینه شدی، انقده با اهل بیت پیامبر راه میومدی که پشت سرت صفحه گذاشته بودن که ولید عافیت طلبه و از سیاستشه که خودش رو با آل علی سرشاخ نمی کنه اما هر کی ندونه من که خوب می دونم، ته دلت، علی و اولاد علی رو دوس داری. اینم می دونم که این دوس داشتنت برای رضای خداس. چون خوب می دونی که حسین کیه و پیش خدا و پیغمبر چه جایگاهی داره، واهمه داری که باهاش درگیر بشی! اگه غلط می گم بگو غلط می گی.
- اسماء جون عزیزم! چرا این حرفا رو می زنی؟ من که اهانتی به حسین نکردم.
- می دونم عزیزم. اما شنیدم که باهاش یه کمی تندی کردی و یه چیزایی از دهنت بیرون اومده و بهش گفتی. درسته؟!
- آخه اون خودش اول شروع کرد. توی دعوا هم که حلوا خیرات نمی کنن! بالاخره یه چی اون گفت یه چی هم من گفتم. بعدشم خودم پشیمون شدم و از دلش در آوردم.
- به فرض بگیم که اون یه چی به تو گفت. اصلا خدای نکرده از روی ناراحتی به بابای تو تندی کرد آیا تو می تونی به بابای اون حرفی بزنی؟ به فرض محال، گیرم که اون به مادر تو برگشت و یه حرفی زد، آخه تو می تونی جوابش رو بدی؟ من که تو رو میشناسم. تو حرمت فاطمه رو نمی تونی بشکونی. پس توی دعوای یزید با حسین خودتو بکش کنار. تا جایی هم که می تونی هوای پسر فاطمه رو داشته باش! درگیر شدن با بچه های فاطمه خیر و برکت رو از زندگیمون می بره!
- چشم خانوم جونم چشم. بهت قول می دم.
- مطمئن باشم؟
- قربونت برم که همیشه توی بزنگاه های سخت زندگی، همیشه کنارم هستی. مطمئن باش که دیگه هیچ موقع به حسین بی احترامی نمی کنم تا جایی هم که راه داشته باشه و بتونم، کمکش می کنم.
- ممنونم عزیزم.
- حالا خانوم جون! اجازه می دی یه خورده استراحت کنم؟ آخه بعد از ظهر خیلی کار دارم.
- بله! بله! خواهش می کنم. بفرمایید آقایی.
(ابن سعد، الحسین علیه السلام: ص 56، اعیان الشیعه: ج 1 ص 588)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 15 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی ام
جغلۀ زبیر
ولید از بس که فکر و خیال داشت، هرچی خواست که بخوابه نتونست. به یاد جغلۀ زبیر افتاد. از جاش بلند شد و خودش رو با عجله به دارالحکومه رسوند. چنتا از شرطه های حکومتی رو روونه کرد تا پسر زبیر رو به دارالحکومه بیارن. بهشون هم سفارش کرد که سعی کنین حتی المقدور در آرامش باشه.
مامورا به خونۀ عبدالله بن زبیر رسیدن. گُندۀ شرطه ها همینجور کلون در رو دلنگ و دولونگ می کوبیدش، صداش رو انداخته بود روی سرش، جناب ابن زبیر! جناب ابن زبیر!
عبدالله بن زبیر با نگرانی در خونشو باز کرد. تا چشاش به آدمای حکومتی افتاد یکّه خورد و از ترس، کُپ کرد.
- چیه؟ چی شده؟ چرا لشگر کشی کردیدن؟ چی می خواهین اینجا؟
گندۀ شرطه ها جلو اومد و گفت:
امیر مدینه شما رو احضار کرده!
- بابت چی؟
- بابت بیعت با یزید بن معاویه!
- باشه! یه مهلتی بدین، من خودم میام.
شرطه های حکومتی، پیش ولید برگشتن. ساعتی گذشت اما خبری از پسر زبیر نشد. ولید یه بار دیگه ماموراشو فرستاد دم خونۀ عبدالله بن زبیر! ایندفه که شرطه ها جلوی در خونۀ عبدالله بن زبیر رسیدن، قشقرقی راه انداختن که بیا و ببین. مامورا با توپ و تشر داد می زدن که آهای پسر زن کاهلی! زود باش از توی خونت بیا بیرون تا بریم پیش امیر مدینه، اگه نیایی خودش میاد و چوب توی آستینت می کنه ها! پسر زبیر که بدجوری ترسیده بود از پشت درب خونش با صدای لرزونی گفت:
شما برید. من الان یه کیو می فرستم پیش ولید تا باهاش حرف بزنه ببینم چی می خاد.
اما مامورا از جاشون تکون نخوردن. عبدالله بن زبیر داداشش جعفر رو صدا کرد و گفت:
داداش جون! بلندشو برو پیش ولید، ببین این مرتیکه چی میخاد از جون بچه های زبیر.
جعفرم که وحشت داداششو دید فی الفور به دارالحکومه رفتش و با ولید دیدار کرد.
- جناب ولید! چرا دست از سر ما بر نمی داری؟ داداشم بابت آمد و شد مامورای حکومتی بدجوری وحشت کرده! اینارو بگو برگردن، داداشم خودش فردا صبح علی الطلوع به دیدنت میاد.
ولید هم که آدم میانه رویی بود، قبول کرد و دستور داد تا مامورا برگردند. عبدالله بن زبیر هم نصف شبی از فرصت استفاده کرد و به همراه داداشش جعفر فلنگو بستن و از یه راه فرعی، مدینه رو به قصد مکه ترک کردن. صبح که شد ولید دید از پسر زبیر خبری نیست. یه نفر رو فرستاد ببینه چرا عبدالله نمیاد. مامور تا به خونۀ عبدالله بن زبیر رسید دوزاریش افتاد که بله! جا تره و بچه نیس! زود برگشت و ماجرای فرار بچه های زبیر رو به ولید گزارش داد. ولید هم که فهمید چه کلاه گشادی به سرش رفته هشتاد نفر از آدمای خودشو فرستاد تا دنبال بچه های زبیر بگردن. مامورای حکومتی هم تا غروب اون روز همۀ سوراخ سمبه های مدینه و راه و بیراهه های اطراف شهر رو گشتند. آخر شبم دست از پا درازتر، دست خالی به شهر بگشتن.
(تاریخ طبری: ج 5 ص 340 – 341)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 16 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و یکم
این چه حرفیه؟!
همون شب یکی از داداشای حسین که اسمش عُمر بود به دیدن حسین رفت. دو تا برادر همدیگه رو خیلی گرم بغل کردند و بوسیدند. از رفتارای عمر پیدا بود که بابت کار مهمی به دیدن حسین اومده. انگاری یه حرفی، ته دلش مونده بود و اذیتش می کرد. حسین از رنگ و رخسارۀ عمر، شستش خبردار شد که داداش، چیزی رو می خاد بگه که روش نمیشه.
- داداش جون! چیزی شده؟ حرفی می خواهی بزنی؟
- قربونت برم حسین جون! راستش رو بخواهی، یه روزی داداش حسن از قول بابامون علی برام گفت ...
عمر نتونس حرفشو تموم کنه. برای لحظاتی بغض گلوش رو گرفت. خیلی خودش رو کنترل کرد که گریه نکنه اما نتونس. بالاخره بغضش ترکید و خودش رو انداخت توی آغوش حسین و های های زد زیر گریه! صدای هق هق گریه، امان عمر رو بریده بود. حسین که حال و روز داداش رو اینجوری دید با مهربونی، دست نوازشش رو به سر و روی برادر کشید و گفت:
می خواستی بگی، بابامون علی گفته که حسین شهید میشه؟ آره؟ درست گفتم؟
- نه بابا، خدا نکنه این چه حرفیه!
- تو رو به جون بابامون علی، بگو ببینم بابا از شهادت من چیزی به داداش حسن گفته بود؟
عمر که از شدت گریه به سختی می تونس حرف بزنه با چشمانی اشکبار رو کرد به حسین و گفت:
آره داداش جون. بابامون علی به داداش حسن گفته بوده که حسین رو مظلومانه شهید می کنن! قربونت برم داداشی! تو رو به خدا بیا و باهاشون بیعت کن و جون خودت رو بخر!
- ببین داداش جون! بیعت و دست دوستی دادن به اینا یعنی خوار شدن! یعنی پست و بی آبرو شدن توی دنیا و آخرت. خودت خوب می دونی که من هرگز زیر بار این خواری و خفّت نمی رم. مادرم فاطمۀ زهرا توی محشر در حالی باباش، پیغمبر رو ملاقات می کنه که از رفتار بنی امیه با ماها بدجوری شاکیه و همه می دونن که اگه هر کی فاطمه رو بواسطۀ آزار دادن بچه هاش، آزار بده هرگز وارد بهشت نمیشه.
دو تا داداش نشسته بودند و این حرفا رو با همدیگه می زدن که ناگهان در خونۀ حسین کوبیده شد. مامورای ولید بودن که برای بار دوم اومده بودن سراغ حسین تا ببینن آیا نظرش دربارۀ بیعت با یزید عوض شده یا نه؟
حسین تا چشماش به مامورا افتاد با دست اشاره کرد که فعلا برگردید. منم تا صبح فکر می کنم ببینم چه باید کرد. شما هم برید به عواقب کار خودتون فکر کنید!
(الملهوف: ص 19، الارشاد: ج 2 ص 31)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 19 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و دوم
منو رها نکن!
بعد از رفتن مامورای حکومتی، عُمر هم بلند شد و با داداش حسین خداحافظی کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود. حسين از خونه زد بیرون. هیشکی نمی دونس که کجا داره می ره و میخاد چی کار کنه! توی اون دل شب انگاری هوای زیارت قبر جدّش به سرش زده بود. خودش رو به کنار قبر پیغمبر رسوند. روی زانوهاش، نشست زمین. خیلی آهسته لب هاشو تکون داد و گفت:
سلام آقاجون! منم حسين، فرزند فاطمه! تنها یادگار بر جای مانده از خودت. نواده ای كه در ميان امّتت به یادگار گذاشتی و رفتی. می بینی آقاجون! این مردم با این کاراشون ما خونواده رو چقدر خوار و نابود کردن؟! حرمتمون رو شکوندن! آقاجون من گلایه دارم از اینا. دلم ازشون بدجوری شکسته. یه روزی روزگاری که بیام پیشت حرفای زیادی برای گفتن دارم.
حسین این حرفا رو می گفت و آهسته آهسته اشک می ریخت. کمی که گذشت اشکاشو پاک کرد و بلند شد دو رکعت نماز خوند. نمازش که تموم شد دوباره به سجده رفت. توی سجدش با خدا زمزمه می کرد و می گفت:
خدايا! منم حسین! فرزند فاطمۀ زهرا که دارم باهات نجوا می کنم. توی این دل شب، اومدم کنار قبر پیغمبرت! برام حادثه اى پيش اومده كه خودت خوب می دونی که اون چیه! خدايا! به راستى كه من، خوبى رو دوست دارم و از بدی، بيزارم. اى صاحب جلال و كرامت به حُرمت اين قبر و اون آقایی كه در اون خوابیده ازت میخام که توی اين حادثه منو رها نکنی و اونچه رو که خشنودى خودت، توشه برام پيش بیاری! خودم رو به خودت سپردم.
توی اون شب، حسین کلی نماز خوند و با خدا راز و نیاز کردش. کسی نمی دونس چرا اما يكسره توی ركوع و سجده بودش. دم دمای صبح که شد برای لحظاتی کوتاه همینجور که سرش رو روى قبر پیغمبر گذاشته بود به خواب فرو رفت ...
(الفتوح: ج 5 ص 18، مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي: ج 1 ص 186)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 20 آبان 97
فرزند صحرا - قسمت سی و سوم
منو رها نکن!
حسین توی خواب، پیغمبر رو ديد كه با یه عده از فرشته ها دارن میان. فرشته های مهربون، شبیه ساقدوشای دوماد، دور و بر پیغمبر رو گرفته بودن و با یه شکوه خاصی، آقا رو همراهی می کردن. پیغمبر که از فرق سر تا نوک پاش، غرق در نور بود تا چشاش به حسین افتاد جلو رفت و نوۀ نازنین و دوست داشتنیشو به آغوش کشید. بارون بوس بود که از لبای پیغمبر به سر و روی حسین می بارید. از بس که حسین شیرین و خوردنی بود پیغمبر از بوییدن و بوسیدنش سیر نمی شد و ولش نمی کرد. حسابی که دلی از عزا درآوُرد رو کرد به نوۀ ماهش و فرمود:
عزیزم، قربونت برم! خدای مهربون توی بهشت برای تو یه مقام و مرتبه ای رو تدارک دیده كه جز با شهادت به اونجا نمی رسی. فدات بشم! بزودى توی سرزمينی که اسمش كربلاس به دست گروهى از امّتم كشته می شی و در حالى كه تشنه اى، اون از خدا بی خبرا آب رو ازت دريغ می کنن! اون بی شرما خجالتم نمی کشن، با اين بی حیاییشون، دل به شفاعت منم بستن! نمی دونم چه خاکی به سرشون شده که انقده بی رحم شدن؟! اما اینو خوب می دونم که خدای مهربون، شفاعتم رو نصيبشون نمی کنه! نور چشم من! پدرت علی، مادرت فاطمه و داداشت حسن همگی پیش من هستن. همۀ ما برای اومدن تو لحظه شماری می کنیم.
حسين که با اشتیاق به حرفای پدر بزرگش گوش می داد برگشت و گفت:
آقاجون! من دیگه میل و رغبتی برای بازگشت به این دنيای وانفسا ندارم. ازت میخام که منو با خودت ببری!
- حسينم! عزیزم! تو بايد به دنيا برگردى تا به شهادت برسى و از پاداش بزرگى كه خداوند برات در نظر گرفته، برخوردار بشی.
ناگهان حسين با بى تابى و ناراحتى از خواب، بيدار شد. سرش رو از روی قبر پیغمبر بلند کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. هیشکی اونجا نبود. همه جا تاریک و ساکت بود. حسین به فکر فرو رفت. لحظاتی بعد، آهسته و بی سر و صدا از مسجد خارج شد. اما راهی که توی اون تاریکی شب می رفت به سوی خونه نبود ...
(الفتوح: ج 5 ص 18، مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي: ج 1 ص 186)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 21 آبان 97
فرزند صحرا - قسمت سی و چهارم
منو رها نکن!
خودش رو به قبرستان بقیع رسوند. آخ آخ! حسین چی کار می خاد بکنه؟ نکنه میخاد پرده از یک راز قدیمی برداره؟ اما نه انگاری! خوب به اینور و اونور نگاه کرد تا کسی اونو نبینه. چند قدمی توی اون تاریکی برداشت. از بس که همه جا تاریک بود معلوم نبود داره کدوم طرف قبرستون می ره! امشب چه خبره توی دل حسین؟ انگاری بدجوری هوای زیارت مادرش فاطمه به دلش زده! خودش رو به قبر مخفی مادرش رسوند. کمی نشست و سرش رو انداخ پایین. زیر لباش یه چیزایی زمزمه می کرد. هیشکی نمی دونه که اون شب، چیا به مادرش گفت. یه کمی که گذش از جاش بلند شد و اشکاشو پاک کرد. بالای سر خاک مادر رو به قبله وایساد و دو رکعت نماز خوند. یه وداع پر سوز و گدازی با مادر داشت که بیا و ببین. دلش که آروم گرفت از اونجا به سوى قبر برادرش حسن رفت. اونجا هم دو رکعت نماز خوند. آخرش هم با مزار داداش حسن، وداع كرد.
از اون طرفم حاکم مدینه، وليد بن عُتبه که بدش نمیومد یه جورایی حسین رو زیر سیبیلی فراریش بده یواشکی برای پاییدن حسین، سر شبی یه نفر رو گذاشته بود دم خونۀ حسین تا رفت و آمداشو گزارش کنه. راپورتچی هم که فهمیده بود حسین توی خونه نیس با خودش فکر کرده بود لابد حسین از مدینه بیرون رفته. اون بندۀ خدا تا این خبر اشتباه رو به ولید رسوند، ولید با خوشحالی گفت:
آخِیش! راحت شدم! خدا رو شکر كه خون حسین دامن منو نگرفت.
اما حسين، دم دمای صبح که کاراش تموم شد به خونه برگشت. اهل و عیال که نگرانش شده بودن تا حسین رو دیدن، ریختن دور و برش. یکی از دخترا که خیلی بابایی بود جلو اومد و دستش رو حلقه کرد و انداخت به گردن بابا و با زبون دخترونه گفت:
آقاجون قربونت برم، کجا بودی؟ آخه نمی گی که ما نگرانت می شیم؟ حسین نگاه محبت آمیزی به دختر گلش انداخت و چیزی نگفت. او می خواست که خوابش رو برای خونواده تعریف کنه تا کم کم اونارو آمادۀ شنیدن تصمیمش کنه اما دلای زن و بچۀ حسین خیلی لطیف و نازک بود و این، کار رو برای حسین سخت می کرد. اما به هر حال چاره ای نبود. دل رو به خدا سپرد و خوابش رو براى خونواده و فرزندان عبد المطّلب تعريف كرد. ولوله ای توی کوچۀ بنی هاشم و خونۀ حسین افتاد که نگو! توی اون روز اگه همۀ دنیا رو می گشتی غصّه دارتر و گریان تر از خونوادۀ پیغمبر خدا پیدا نمی کردی ...
(الفتوح: ج 5 ص 18، مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي: ج 1 ص 186)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 21 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و پنجم
عمّه جون
تا حسین خبر رفتنش از مدینه رو به اطلاع خونواده رسوند، زن ها و دخترا شروع کردن به بی تابی. خانم هایی هم که از فک و فامیل حسین بودن و اونجا حضور داشتن با شنیدن این خبر، شیون و گریه ای راه انداختن که بیا و ببین! اونا با پریشونی به همدیگه نگاه می کردن و می گفتن: آخه مگه چی شده که حسین می خاد مدینه رو ترک کنه؟! حسین که اوضاع رو اینجوری دید جلو رفت و گفت:
خانوما! شما رو به خدا اینقده سر و صدا راه نندازین! می خواهین همۀ اهل مدینه بفهمن که چی شده؟ همه مراقب باشین که خبری از اینجا به بیرون درز نکنه!
خانومای فامیل تا این حرف حسین رو شنیدن با اشک و ماتم، گرد حسین که محبوب دلشون بود، حلقه زدند و گفتند:
ای جگرگوشۀ فاطمه! اگه واسۀ تو اشک نریزیم پس توی این دنیا برای کدوم غم و غصّه نوحه سرایی کنیم؟ امروز برای ما یادآور رحلت پیغمبر و علی و فاطمس. حسین جان! خدا ما رو پیشمرگ تو قرار بده! ای محبوب دل پیغمبر و فاطمه!
هر چی زن ها و دخترا تلاش کردن که حسین رو از رفتن، پشیمون کنن، نتونستن که نتونستن. یکی از خانوما که دید از پس حسین بر نمی یان رو کرد به بقیه و گفت:
با من بیایین!
زن ها همگی به دم خونۀ اُمّ هانی، عمّه جون مهربون حسین رفتند تا بلکه اون بتونه کاری بکنه. اونا به خیال خودشون حسین، حرف عمّه جون نازنینشو که خیلی هم دوسش داره زمین نمیندازه! تا زن ها چششون به چشای کم سو و چهرۀ نورانی اُمّ هانی افتاد با آه و ناله رو کردن به خواهر علی بن ابی طالب و گفتن:
اُمّ هانی! چه نشسته ای که تنها یادگار علی و فاطمه داره با زن و بچه برای همیشه ما رو ترک می کنه و از مدینه می ره!
اُمّ هانی وقتی از تصمیم حسین با خبر شد سراسیمه از جاش بلند شد و عصا زنون خودش رو به هر زحمتی که بود به خونۀ نازدانۀ برادر رسوند. حسین تا چشاش به عمّه جون مهربونش افتاد اونو به آغوش کشید و گفت:
عمه جون! شمایید؟! قربونت بشم. چرا با این حالتون اومدین اینجا؟ من خودم می خواستم به دیدنتون بیام.
- عمّه قربونت بشه حسین جون! چی شده عزیزم؟ فدات بشم ای یادگار برادر! عمه فدات بشه، اینا چی دارن میگن؟ کجا می خواهی بری؟ آخه تو سایۀ بالا سر یتیما و بی سرپرستای مدینه ای، تو مایۀ دلخوشی و آرامش فقرا و بی چاره هایی.
- عمّه جون! قربونت بشم! این راهیه که من باید برم. یزید نشسته جای پیغمبر و به نام جدّم داره هر غلطی رو که دلش می خواد، می کنه! هیشکی ام نیس که جلوش در بیاد. او با این کاراش داره باورهای مردم رو خراب می کنه. اون فاسق، ازم خواسته که باهاش بیعت کنم. معنای بیعتم اینه که باید برم زیر بلیطشو ازش، اطاعت کنم. اگه هم بیعت نکنم جونم در خطره! آخه من چه طور می تونم با یزید بیعت کنم؟
اُمّ هانی همینجور که اشک می ریخت، حرف عجیبی زد ...
(کامل الزیارات: ص 195 ح 275، معالی السبطین: ج 1 ص 214)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 23 آبان 97
فرزند صحرا - قسمت سی و ششم
عمّه جون
- عمّه قربونت بشه حسین جون! توی راه که داشتم برای دیدنت به اینجا میومدم صدایی به گوشم رسید که نگرانم کرد. نگاهی به اطراف انداختم اما صاحب صدا رو پیدا نکردم. با خودم گفتم شاید خیالاتی شده باشم. یه کم که گذشت دوباره اون صدا رو شنیدم. هر چی اینور و اونور رو نگاه کردم، صاحب صدا رو پیدا نکردم. انگاری، سروشی غیبی بود.
- مگه چی شنیدی عمّه جون؟
- عمّه قربونت بشه! اون صدا می گفت:
شهادت مظلومانۀ شهيدی در سرزمين طَف از آل هاشم، طایفۀ قريش رو که در یاریش کوتاهی کردن، تا آخر دنیا سرافکنده می کنه.
حسین با شنیدن این حرف، نگاهش رو چرخوند به زن و بچه هایی که اون دور و بر وایساده بودند. برای لحظاتی همه ساکت شدند. هیشکی، هیچی نمی گفت. یعنی کسی جرأت نمی کرد دربارۀ اون شهید مظلوم سوال کنه که کیه؟! نگاه ها خیره شده بود به حسین تا ببینن چی میگه! زن و بچه با خودشون می گفتن که خدایا اون شهید مظلوم کیه که عمّه داره ازش حرف می زنه؟! حسین نفس عمیقی از سویدای دلش کشید و گفت:
عمّه جون! شهادت مظلومانۀ اون بندۀ خدا توی غربت، نه فقط قریشی ها رو بلکه همۀ مسلمونا رو سرافکنده و شرمسار می کنه اما دیگه چه فایده؟! آدما باید به وقتش، تکلیفشون رو بفهمن و انجام بِدَن. از وقتش که گذش، دیگه چه فایده؟! به هر حال هر چی خدا بخواد همون میشه!
عمّۀ سالخوردۀ حسین بعد از شنیدن این حرفا همینطور که اشک از گوشۀ چشاش جاری بود حسین رو به آغوش کشید و های های گریه کرد. همۀ اونایی هم که اونجا وایساده بودن از سوز و گدازی که توی فراغ و جدایی این دو عاشق بودش به گریه افتادن. همگی توی همین حال و هوا بودن که صدای کوبیده شدن در خونه بلند شد. حسین، اشاره ای به یکی از پسراش کرد و گفت:
باباجون! بلند شو ببین کیه داره در می زنه!
(کامل الزیارات: ص 195 ح 275، معالی السبطین: ج 1 ص 214)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 25 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و هفتم
عمو محمد
آقا پسری که حسین بهش اشاره کرده بود در خونه رو بازکنه مثل فنر از جاش پرید و توی یه چشم بهم زدن خودش رو رسوند به پشت درب چوبی حیاط و با صدای نسبتا بلندی گفت:
کیه؟
- عمو جون! غریبه نیس. منم محمد بن حنفیه! در رو باز کن.
آقا زادۀ حسین تا صدای عمو محمدش رو شنید با یه اشتیاقی در خونه رو باز کرد و بلافاصله سلام داد. انگاری اومدن عمو محمد توی اون شرایط بارقۀ امیدی رو توی دلش روشن کرده بود. سرش رو برگردوند به سمت حیاط و گفت:
بابا جون! عمو محمد اومده.
اُمّ هانی تا اسم محمد بن حنفیه رو شنید اشکای چشاشو پاک کرد. محمد وارد اتاق شد و به همه سلام داد. تا چشماش به عمّه جونش، اُمّ هانی افتاد جلو اومد و اونو به آغوش کشید و بوسید. بعد از اینکه با اُمّ هانی خوش و بشی کرد سرش رو برگردوند و نگاهش رو دوخت به چشای حسین و گفت:
چه خبر داداش جون؟
حسين به زن و بچه ای که اونجا وایساده بودن اشاره کرد که بلندشید برید به کاراتون برسید. همه رفتن بیرون. اتاق که خلوت شد دو تا برادر اومدند کنار عمّه نشستند و حسین شروع کرد از سیر تا پیاز ماجراشو برای برادرش محمد بن حنفیه تعریف کرد. تا حرفای حسین تموم شد محمد که از حسین کوچیکتر بود ازش اجازه گرفت و گفت: ببین داداش جون! من توی این دنیا هیشکی رو به اندازۀ تو دوست ندارم. تو روح و جان من هستی، تو بزرگ خاندان و تكيه گاه من هستی. اینو خوب می دونم که اطاعت تو بر من واجبه، خدا رو شکر اینو همۀ مسلمونا می دونن كه خداوند یه جورای فوق العاده ای تو رو گرامى داشته تا جایی که تو رو آقا و سرور بهشتیان قرار داده، شکی توی اینا نیس. من فقط مى خام اگه اشکال نداره از روی خیرخواهی، اونقده که عقلم می رسه یه پیشنهادی رو بهت بدم. امیدوارم که اونو ازم بپذيری.
حسين نگاه مهربونی به داداش محمدش انداخت و گفت:
چه اشکالی داره داداش؟ اون چیزی رو که به نظرت رسيده بگو!
ببین داداش جون! تو آقا و امام من هستی. من که نمی تونم بهت بگم بیعت بکن یا نکن. انقده قبولت دارم که می گم کار درست، اونیه که تو می خواهی بکنی. فقط می خوام بگم که ...
(تاریخ طبری: ج 5 ص 341، ارشاد مفید: ج 2 ص 34، الفتوح: 5 ص 20)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 26 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و هشتم
عمو محمد
- هر چی می تونی خودتو از دارودستۀ يزيد دور نگه دار! اونا از بابت تو بدجوری احساس خطر می کنن. خدایی نکرده یه موقع برات، پاپوش درست می کنن. یکی ام اینکه برو یه جای دور افتاده و سوت و کور که دستشون بهت نرسه! بعدشم، یه عده آدم رو انتخاب کن به عنوان نمايندۀ رسمیِ خودت، بفرس بِرَن با مردم شهرها و دهات، صحبت کنن ببینن می تونن مردم اونجاها رو به بيعت با تو دعوت کنن. اگه مردم شعورشون رسید و باهات بيعت كردن که هیچ، برو خدا رو شکر کن! با این حساب، آب رفته به جوی بر می گرده و به امید خدا می شینی جای پیغمبر و امور مسلمونا رو رتق و فتق می کنی. اگه هم خدای نکرده مردم از روی نادونی و نفهمیشون، رفتن و با یکی دیگه بیعت کردن، به جهنمِ اسفل السافلین! خلایق هر چه لایق! لیاقتشون همینه! تو چیزی رو از دست ندادی. عزت و احترامت هم سر جاش، محفوظه!
- محمد جان! چرا این حرفارو می زنی؟ آخه برای من بد نیست که برم توی کوه و کمر یه جایی قایم شم و مثل یاغی های به حکومت عمل کنم؟
- راستشو بخواهی داداش جون، مى ترسم یه وقتی بری توی یکی از این شهراى بزرگ و یه عده هم به هواداری از تو، دور و برت رو بگیرن. از اون طرفم یه عده از چماغ دارای حکومتی بریزن بر ضدّ تو جار و جنجال راه بندازن! درگيرى و کشت و كشتار راه بیُفته و یه عده مردم بدبخت این وسطا خونشون نفله و پامال بشه! آخرش که چی؟! همۀ کاسه کوزه ها بر سر تو خراب میشه و خدای نکرده توی اون بلبشو، بهترين اين امّت از جهت شخصيت و پدر و مادر یه موقع، زبونم لال، زبونم لال، خوار و خفیف بشه و بازم میگم زبونم لال، خونش هدر بشه!
اّمّ هانی با نگرانی نگاهی به محمد انداخت و گفت:
محمد جان! زبونت رو گاز بگیر عمّه جون، این چه حرفیه!
- عمّه جون! من که گفتم زبونم لال بشه! خدا اون روز رو نیاره!
حسين نگاهی به داداشش، محمد بن حنفیه انداخت و گفت:
بابت دلسوزی های خیرخواهانَت ممنونم محمد جان! راستش رو بخواهی امروز یا فردا مدینه رو ترک می کنم. به نظرت توی این شرایط، كجا برم بهتر باشه؟
(تاریخ طبری: ج 5 ص 341، ارشاد مفید: ج 2 ص 34، الفتوح: 5 ص 20)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و نهم
عمو محمد
- وآلله چی بگم داداش جون؟ تو ماشاالله خودت بزرگ و آقای مایی. هر جور که صلاح می دونی، اقدام کن! اما چون پرسیدی میگم. از اونجایی که این روزا ایام حج نزدیکه به نظرم بهتره بری مکّه! اگه شرایط اونجا خوب بود یه مدتی همونجا بمون! اما اگه دیدی دارن برات، دردسر دُرُس می کنن برو به سمت يمن. آخه اونقده که شنیدم و یادمه، مردم اون سامان، همیشه يار و یاور پیغمبر و بابامون علی و داداشمون حسن، بودن. یمنی ها آدمای با فرهنگ، دانا و مهربونی هستن. شهرهاى خوب و آبادی هم دارن. اگه دیدی يمن جای امن و خوبیه، همونجا بمون. بازم میگم اگه خدای نکرده دیدی که اونجا هم دارن اذیتت می کنن، بزن به کوه و کمر! نگران نباش! اگه هم زدی به کوه مطمئن باش هیشکی دربارۀ تو اینجوری فکر نمی کنه که حسین، یاغی به حکومت شده. حواست باشه که یه جا هم نمونی! از جایی به جایی تغییر مکان بده! تا ببينى كار مردم باهات به كجا می کشه؟ اونوقت تصمیم بگیر که چی کار کنی.
- محمد جان! به خدا سوگند، اگه توی همۀ دنيا هيچ پناه و آشیونه ای نداشته باشم، بازم با يزيد، بيعت نمی کنم. یعنی نمی تونم که باهاش بیعت کنم. بیعت با اون آدم فاسق یعنی پشت پا زدن به همۀ رنج ها، زحمت ها و آرمان های پیغمبر خدا و بابامون علی.
محمّد بن حنفيّه، با شنیدن این حرفا شروع به گريه كرد. حسين هم از گریۀ داداش به گریه افتاد. دوتا برادر همدیگه رو به آغوش کشیدند و آهسته و آروم یه جورایی که صداشون بیرون نره و بچه ها متوجه نشن، مدّتى گریه کردند. امّ هانی هم توی سکوت خودش، همینجور ذل زده بود به حسین و بی صدا اشک می ریخت. یه کم که گذشت، حسین اشکاشو پاک کرد و به محمد گفت:
داداش جون! خداوند به تو پاداش خير بده! با حرفایی که زدی، دلسوزیتو بهم ثابت کردی. راستشو بخواهی، نظر خودم هم فعلا همینه که برم به مکه! پیش خودمون بمونه! اگه خدا بخاد ظرف امروز و فردا میخام با برادرا و برادرزاده هام و یه عدّه از رفقام که اعلام آمادگی کردن، مدینه رو به قصد مکه ترک کنم. امّا دربارۀ خودت هم باید بگم ...
(تاریخ طبری: ج 5 ص 341، ارشاد مفید: ج 2 ص 34، الفتوح: 5 ص 20)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت چهلم
عمو محمد
- حالا که به هر دلیلی نمی تونی باهامون بیایی، توی مدينه بمون و مراقب اوضاع و احوال اینجا باش. اگه یه موقع اتفاقی افتاد که لازمه من ازش با خبر بشم حتما به اطلاعم برسون! یه چیز دیگه! حالا که تا اینجا اومدی میخام وصیتی برات بکنم.
حسین یکی از پسراش رو صدا زد و بهش گفت:
بابا جون! برو یه قلم و کاغذی برام بیار! پسرک که از وجناتش پیدا بود دست راسته حسینه، توی یه چشم به هم زدن، جَلدی رفت و خیلی نکشید که با یه صندوقچۀ قدیمی برگشت. حسین قفل صندوقچه رو باز کرد و از توی اون، یه قلم و یه تیکه کاغذ کوچیک برداشت. بعد اونکه نوک قلم رو توی دوات زد، شروع کرد به نوشتن.
- من از روی سرکشی، طغیان و زیاده خواهی قیام نکردم. حرکت من صرفاً برای تحقق رستگاری و ایجاد اصلاحات اساسی در امّت جدّم، هستش. من به دنبال اون هستم که دین خدا رو رواج بدم. به دنبال این هستم که آدما رو به سوی خوبی ها فرابخونم و از بدی ها دورشون کنم. اگه خدا بخاد می خام که به روش پیغمبر و پدرم علی عمل کنم. هر کی راه منو بر این اساس که حقه، بپذیره، خداوند سزاوارتره که به اون بابت این پذیرش و پیروی، پاداش حسابی بده و هر کی هم که این حرکت رو ردّ و انکار کنه، من صبوری می کنم و چیزی نمیگم. تا که خداوند میان من و اون قوم ستمکار به حق داوری کنه. برادر عزیزم محمد جان! این، وصیتنامۀ من به تو هستش. درود بر تو و هر کسی که از راه درست، پیروی کنه!
نوشتن وصیتنامه که تموم شد حسین، مُهر مخصوص خودش رو برداشت و کوبید زیر وصیتنامش. بعدشم اونو گذاشت کف دست محمد بن حنفیه! محمد هم با دلی شکسته و چشمانی اشکبار از جاش بلند شد و با حسین خداحافطی کرد و رفت. اُمّ هانی هم با حسین وداع کرد و به خونۀ خودش برگشت. هوا داشت کم کم تاریک می شد. هنوز از رفتن محمد بن حنفیه و اُمّ هانی چیزی نگذشته بود که یه بار دیگه درِ خونۀ حسین رو زدند ...
(الفتوح: ج 5 ص 21، مقتل الحسین خوارزمی: ج 1 ص 188، بحارالانوار: ج 44 ص 329)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و یکم
این خاک قبر منه!
ایندفه خود حسین رفت و در خونه رو باز کرد. یکی از همسران با ایمان پیغمبر به نام اُمّ سلمه پشت در بود. انگاری اونم بو برده بود که حسین میخاد از مدینه بره. تا چشمای اُمّ سلمه به حسین افتاد سلام کرد و گفت:
تو رو به خدا حسین جون! اگه می خوایی هر جا بری به عراق نرو، آخه من یه شبی از پیغمبر شنیدم که فرزندم حسین توی جایی از عراق که اسمش کربلاس کشته میشه!
حسین نگاهی به ته کوچه انداخت و بعد به اُمّ سلمه گفت:
مادر جون! بفرما داخل.
حسین، دست اُمّ سلمه رو که حالا خیلی هم پیر شده بود گرفت و بهش کمک کرد تا بیاد توی خونه. بعدشم دو تایی اومدن داخل اتاق. اُمّ سلمه که روی زمین آروم گرفت، نفس عمیقی کشید و آهسته برگشت به حسین گفت:
قربونت برم پسرم! راستشو بخوای پیش من یه خاکیه که پیغمبر اون رو توی یه شیشه ریخته و به من داده. اگه اشتباه نکنم خاک همون کربلاس.
حسین نگاهی به اُمّ سلمه انداخت و گفت:
حالا که پیغمبر تو رو اهل دونسته و یه چیزایی از این راز بزرگ رو برات گفته بزار بقیشو خودم برات بگم. به خدا سوگند که من خودم می دونم یه روزی کشته میشم. حتی می دونم که چه روزی و به دست چه کسی کشته و توی کجا دفن میشم. حتی می دونم که کدومیک از بچه ها و برادرام و رفقام کشته میشن. یزیدیا نمی تونن زنده موندن منو تحمل کنن. حتی اگه به عراقم نرم بازم منو می گیرن و میکشن. اگه بخوای می تونم قبر خودم و محل کشته شدن اصحابم رو هم بهت نشون بدم.
اُمّ سلمه هاج و واج مونده بود و با شگفتی داشتش به حرفای حسین گوش می داد. اینجا بود که حسین دست خودش رو بالا اُوُرد و به صورت ام سلمه کشید. پرده ها از جلوی چشای اُمّ سلمه کنار رفت و اون تونست کربلا رو ببینه! گنبد و بارگاه حسین و شهدای کربلا رو ببینه! شور و هیجان و ولوله ای بر پا بود. توی همون حال و هوا بودند که چند قدمی با همدیگه برداشتند. به یه جای خاصی که رسیدند حسین خم شد و مقداری خاک برداشت و اون رو توی شیشه ای ریخت و به اُمّ سلمه داد و گفت:
این خاک قبر منه! هر وقت دیدی که این خاک، آغشته به خون شد بدون که من کشته شدم.
حسین یه بار دیگه دستش رو به چشای اُمّ سلمه کشید. ناگهان اُمّ سلمه دیدش که هر دوتاشون توی همون اتاق توی خونۀ حسین در شهر مدینه هستند. اون با تعجب دید که یه شیشه پُر از خاک کربلا هم توی دستاشه! کمی که گذشت اُمّ سلمه با شگفتی بلند شد و با کوهی از حیرت به خونۀ خودش برگشت ...
(الخرائج و الجرائح: ج۱ ص۲۵۳، بحارالانوار: ج ۴۵ ص۸۹، المنتخب طریحی: ج 2 ص 436).
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 30 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و دوم
راه اصلى
اون شب حسین از خونه زد بیرون. سر راه دوتا از شیعیانش رو دید. باهمدیگه یکراست رفتند به مسجد. خیلی بی تاب بود. شبیه پرندۀ توی قفس! داخل مسجد هِی راه می رفت و این پا و اون پا می کرد. یه چیزایی هم زیر لباش زمزمه می کرد. بعضیا فکر می کردن که داره مثلاً ذکر "لا اله الا الله" یا چیزی شبیه اون رو میگه، اما انگاری داشت یکی از شِعرای "ابنِ المُفَرِّغ" رو می خوند. اونایی که شعر شناس بودن و گوشه و کنار مسجد لمیده بودن از انتخاب این شعر، یه بوهایی بُرده بودن که انگاری خبرایی هست. اما کسی چیزی نمی گفت. اون شب حسین آخرین نمازش رو توی مسجد پیامبر خوند و به خونش برگشت.
به خونه که رسید متوجه شد تعدادی از مامورای حکومتی، اونجا یه لنگه پا وایسادن! آخه وليد از ترس اینکه نکنه مروان بره و زیرآبش رو پیش یزید بزنه علی رقم میل باطنیش، برای ظاهر سازی هم که شده، یه عده رو برای سومین بار فرستاده بود عقب حسین تا بیاد و باهاش از طرف يزيد بيعت کنه! حسين نگاهی به آدمای ولید انداخت و گفت:
برید تا فردا ببينم چی میشه!
مامورا با شنیدن این حرف، دست از سر حسين برداشتن و به دارالحکومه برگشتن. اون شب، شب يكشنبه بود. دو روزی از ماه رجب سال شصت هجری هنوز باقی مونده بود. همۀ خونواده و بستگان حسین به غیر از داداشش، محمد بن حنفیه توی خونۀ حسین جمع شده بودن. زينب و امّ كلثوم، دو تا خواهرای حسین، مثل پروانه دورش می چرخیدن. همگی بار و بُنه ها رو بسته و آمادۀ فرمان حرکت بودن.
اهل مدینه توی رختخوابشون خوابیده بودن که آهنگ حرکت زده شد. همه بلند شدن تا راه بیفتن. حسين اومد خودش به شخصه، یه دونه یه دونه خواهراشو، دختراشو و برادرزادش قاسم رو سوار بر مَحمل كرد. مردا و جوون ها هم که تعدادشون بيست و يك نفر بود همراه حسین و زن و بچه ها راهی این سفر پُر ماجرا شدن.
وقتى حسين کوچه پس کوچه های مدینه رو ترک می کرد به یاد خارج شدن موسای پیامبر از مصر افتاد. حسین با خوندن آیۀ 21 سورۀ قصص یه جورایی داشت با موسی همزادپنداری می کرد. اون می خواست مثل موسی، جونش رو از کشته شدن نجات بده! اون می دونس که اگه تو مدینه بمونه کشته میشه. این بود که هِی آیۀ 21 سورۀ قصص رو با خودش زمزمه می کرد و می گفت:
فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ
یعنی: موسی از شهر خارج شد در حالتی که ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه ای، عرض کرد: خدایا مرا از این قوم ظالم رهایی بخش.
حسین آهسته آهسته در حالیکه اشک از گوشۀ چشاش جاری بود مدینه رو با خاطرات تلخ و شیرینش ترک می کرد. او همینجور که نگاهش رو به مرقد پیامبر، قبرستان بقیع و کوچۀ بنی هاشم دوخته بود آهسته آهسته از مدینه دور می شد. فقط خدا می دونه که اون شب، توی دل حسین چی گذشت.
مسلم بن عقيل خودش رو به حسین رسوند و گفت:
خوبه که ما هم مثل عبدالله بن زبیر از بیراهه بریم تا جستجوگرانِ حكومتى نتونن ردّمون رو پیدا کنن!
- نه مسلم جان! از راه اصلى جدا نمی شیم تا ببینیم خدا چی میخاد و چی برامون مُقَدَّر کرده.
(تاریخ طبری: ج 5 ص 342، الإرشاد: ج 2 ص 34، الأخبار الطوال: ص 228، البداية والنهاية: ج 8 ص 147، الأمالي للصدوق: ص 217 ح 293، الفتوح: ج 5 ص 22).
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 30 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و سوم
وقتی آدما بی وفا باشَن!
حسین و همراهاش بی سر و صدا مدینه رو پشت سر گذاشته و راهشون رو توی بیابون ها به سمت مکه طی می کردن. ساعتی از حرکتشون نگذشته بود که به چشمۀ آبی رسیدن. بچه ها توی اون تاریکی شب با شنیدن صدای شُرشُر آب از بالای شترها پایین پریدن و دوان دوان خودشون رو به چشمۀ آب رسوندن. اونا فارغ از دلنگرانی های حسین، کنار چشمۀ آب، غرق شادمانی کودکانۀ خودشون جست و خیز می کردن و توی خنکای آب چشمه با همدیگه آب بازی و بِپَّر بِپَّر می کردن. بزرگترها هم به دنبال برپایی چادری برای استراحت بودن. حسین نگاهی به آسمان شب انداخت و توی اون تاریکی دید که فرشته های زیادی، اسلحه به دست، سوار بر اسب های بهشتی دارَن به طرفش میان. انبوه فرشته ها که نزدیک حسین رسیدن سلام کردن و گفتن:
ای که بعد از پیغمبر و علی و حسن، حجت خدا روی زمین هستی! خداوند، خیلی جاها به وسیلۀ ماها جدّت رو یاری کرد! حالا هم ما رو فرستاده تا تنهات نذاریم و کمکت کنیم.
حسین نگاهی به فرشته های مهربون خدا انداخت و گفت:
الان برگردید و برید. وعدۀ من با شما باشه توی اونجایی که اسمش کربلاس! اونم توی گودال قتلگاه!
فرشته ها هرچی اصرار کردن تا حسین اجازه بده که یاریش کنن بی فایده بود. به ناچار با دلهایی شکسته پر کشیدن و به آسمون ها رفتن. کمی که گذشت انبوهی از طایفۀ جنّیان پیداشون شد. بزرگ اونها جلو آمد و عرض کرد:
آقاجون! ما شیعیان و یاران شماییم. هرچی می خواهید دستور بدید تا اجراش کنیم. اگه رُخصت بدین توی یه چشم به هم زدن، دشمناتون رو از دم تیغ می گذرونیم.
حسین از اونا تشکر کرد و گفت:
خدا به شما جزای خیر بده! مگه توی قرآن نخوندین که اگه توی خونه هاتونم نشسته باشین اونایی که مرگشون مقدّر شده به سوی بستر مرگشون میرن؟ از اون گذشته اگه شما اینجوری به من کمک کنین و من توی شهر و وطن خودم بمونم پس این مردم چه جوری امتحان بشن؟ پس شما هم برگردید و برید دنبال زندگیتون.
طایفۀ جنّیان با شنیدن این حرفا رو کردن به حسین و گفتن:
به خدا قسم اگه نه این بود که دستوراتت لازم الاجراست و چاره ای از فرمانبری تو نداریم در این مورد مخالفت می کردیم و همۀ دشمنات رو پیش از اونکه دستشون به تو برسه تیکه تیکه می کردیم، اما حیف!
حسین نگاه محبت آمیزی به طایفۀ جنّیان انداخت و گفت:
به خدا قسم که ما به انجام این کار از شما تواناتریم، اما این مردم پس چه جوری باید امتحان پس بِدَن؟! این اتفاق یه آزمایشیه برای آدما تا راه برای اونایی که به دنبال حقیقت و سعادت ابدی هستن نمایون بشه و من وسیلۀ اون آزمایشم!
(لهوف: ص 66-69)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 5 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و چهارم
دهانۀ چاه
اون شب، حسین و بچه هاش به آرومی کنار چشمۀ آب خوابیدن. اونا صبح علی الطلوع راه افتادن تا بِرَن. با حرکت کاروان، صدای زَلَنگ و زولونگ زنگوله های شترها توی صحرا پیچید. مقدار زیادی راه نرفته بودن که حسین از دور آشنایی رو دید. ابن مُطیع بود که داشتش توی مزرعَش چاه آبی رو حفر می کرد. تا چِشاش به حسین افتاد دوان دوان خودش رو رسوند و سلام کرد.
- آقاجون! پدر و مادرم فدات بِشه! کلّۀ صبحی کجا شال و کلاه کردی با زن و بچه؟!
- فعلاً می رم به سَمت مکه!
- فعلاً؟! قربونتون بشم، فعلَنش دیگه چیه؟!
- تا حالا به کسی نگفته بودم اما به تو می گم. پیش خودت بمونه! راستشو بخواهی تعداد زیادی از شیعیانم در کوفه که از جور یزید به ستوه اومدن، برام نامه نوشتن که بیا اینجا.
- کوفه؟ ای دادِ بی داد! بازَم کوفه؟! قربونتون بشَم بیا و دور کوفه رفتن رو خط بِکِش! مگه اهل اونجا کم به شما جفا کردن؟ بازم داری می ری کوفه؟ ببخشیدا که دارم اینجوری حرف می زنم آخه آدم عاقل دوبار که از یه سوراخ گزیده نمیشه! تو رو خدا بیخیال کوفه شو!
حسین لبخندی زد و از اسبش پیاده شد. ابن مُطیع جلو اُومد و حسین رو بوسید. ابن مُطیع با دستپاچگی گفت:
تو رو به خدا مواظب خودت باش! اگه زبونم لال یه اتفاقی برات بیفته این یزیدی های ناکِس، پدر همۀ ما رو در مِیارن. بازم یه حسابی از تو می بَرن و کاری نمی کنن. اما زبونم لال، اگه یه بلایی سَرِت بیاد اونا همۀ ما رو از دَم تیغ میگذرونن! یا اگه زنده بمونیم تَک تَکمون رو به بردگی می بَرن.
- نگران نباش حالا که دارم می رم مکه تا بعد ببینم خدا چی می خاد.
- برو هَمون مکه بمون و از اُونجا تِکون نخور! کوفه شهر شومی هستش. پدرت رو توی همونجا ترور کردن. داداشت حسن رو توی همونجا بی کس و تنها گذاشتن. مگه اینا یادت رفته؟ حسین جون! تو آقای عرب هستی. توی تمام دنیای اسلام اَحَدی به مرتبۀ تو نمی رسه. برو مکه آقایی کن. بزار مُریدات و شیعه هات از سراسر عالَم بِیان مکه پیشت. اگه یه موقع هم به هر دلیلی نخواستی مکه بمونی هر جا می خواهی بری برو فقط کوفه نرو!
حسین از جاش بلند شد تا حرکت کنه که ابن مُطیع رو کرد بهش و گفت:
یه دعایی بخون تا آب این چاه زیاد بشه! حسین مقداری از آب چاه رو که داخل ظرفی بود به لباش نزدیک کرد و یه کم مزمزه کرد. بعدش، همون آب رو توی چاه ریخت. اونایی که اونجا بودن در کمال حیرت دیدن که آب فراوانی از ته چاه بالا اُومد و نزدیکای دهانۀ چاه وایساد! ابن مطیع هنوز انگشت به دهان، غرق تماشای دهانۀ چاه بود که حسین سوار بر اسبش شد و با زن و بچه به مسیر سرنوشت خودش ادامه داد.
(الطبقات ابن سعد: ج 5 ص 107، انساب الاشراف: ج 3 ص 155، اخبار الطوال: ص 230، تاریخ طبری: ج 5 ص 351).
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 6 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و پنجم
آخِیش راحت شدم
با رفتن حسین ولوله ای توی مدینه راه افتاده بود. به مروان اگه کارد می زدی خونش در نمیومد. اما حاکم مدینه، ولید بن عُتبه بابت این اتفاق، یه جورایی هم خوشحال بود و هم نگران. خوشحال از اینکه حسین رفته و شرّ بیعت گیری برای یزید از سَرِش کوتاه شده و نگران بود بابت عکس العمل یزید. آخه چند روز پیش، ولید نامه نوشته بود به یزید که حسین با زبون خوش بیعت نمی کنه، خودت هر چی صلاح می دونی بنویس تا من انجام بِدم. ولید با خودش فکر می کرد که اگه یزید بفهمه که حسین شبونه مدینه رو ترک کرده و رفته حالا چه خاکی به سر کنم؟ اما اون توی دلش بیشتر خوشحال بود.
از اون طرف هم توی شام، وقتى نامۀ ولید بن عُتبه به يزيد می رسه که حسین با زبون خوش بیعت نمی کنه، یزید حسابی به هم می ریزه و کوفتی می شه! وقتی هم که یزید اخلاقش سگی می شد چشاش دو دو می زد و چپ می شد. یزید به کاتبش می گه که برای ولید بن عُتبه بنویس همینکه نامَم به دستت رسيد بَرام بنویس ببینم کیا بیعت کردن و کیا نکردن! عبدالله بن زبیر رو فعلا وِلش کن، اما همراه جواب نامه حتماً سرِ حسين بن على رو بَرام بفرس بیاد به شام! اگه این کار رو بکنی تو رو فرماندۀ همۀ سپاهیان خودم می کنم. غیر از این، یه پاداش حسابی دیگه هم پیشَم داری!
بعد از رفتن حسین از مدینه بود که نامۀ یزید به دست حاکم مدینه رسيد. ولید بن عُتبه تا اونو خوند، نفَس راحتی کشید و با خودش گفت:
آخِیش راحت شدم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر! عُمراً من قاتل حسین بِشم. به لطف خدا محاله که دستم به خون فرزند فاطمه آلوده بشه! یزید اگه همۀ دنیا رو هم بِهِم بده، من این کار رو نمی کنم. تازَشَم، از اون گذشته، دیگه حسینی وجود نداره که من اونو بُکُشم. مرغ از قفس پَرید.
(الفتوح: ج 5 ص 17، مقتل الحسين خوارزمی: ج 1 ص 185)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 6 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و ششم
ژن برتر قُلّابی
عبدالله زبیر که سودای خلافت توی کلّه داشت به تاخت، خودش رو از کوره راه ها به مکه رسوندش. آدمای یزید تا اونو دیدن، اوّل از همه سین جیمِش کردن که از کجا داری میایی و برای چی اومدی به مکه؟ اونم برای اینکه رَد گم کنه خودش رو به موش مردگی زد و یه چیزایی بلغور کرد که وآلله و بالله من گرفتاری شخصی دارم و به خونۀ خدا پناه اُوردم تا فرجی برام بشه!
حاکم مکه هم که از جریان پیغوم پسغومای یزید به حاکم مدینه برای بیعت گرفتن از ابن زبیر و فراری بودن او بی اطلاع بود دو زاریش نیفتاد و بی خبر از همه جا به ابن زبیر پناه داد. ابن زبیر هم از خدا خواسته جُلُ و پَلاسِش رو جمع کرد و به گوشه ای از مسجد الحرام کنار حِجر اسماعیل رفت. توی این فکر بود که چی کار کنه تا مردم رو بتونه دور و بر خودش جمع کنه که یکهویی نقشه ای به کَلَّش زد. نگاهی به اینور و اونورش انداخت و یواشکی سرش رو کرد توی توبرۀ بزرگی که همراش بود و لابلای خرت و پرتا و هنزر و پنزراش یه لباش پنبه ای خوشگل سفید مِفید که بهش میگن بُرد يمانى پیدا کرد و پوشيد. یه سجاده ای هم برای خودش پهن کرد و شروع کرد به نماز خوندن. هِی نماز می خوند و هِی نماز می خوند. حالا نخون کِی بخون. انقده خوند و خوند و خوند تا که بالاخره توجه یه عده از آدمای ظاهر بین و ساده دل رو به خودش جلب کرد. آقا زاده هم که بود. اسم گُندۀ باباش زبیر رو یدک می کشید. اینم مزید بر علت شد. ابن زبیر سیاستش این بود که مردم رو پَس بزنه تا اونا رو تشنه تر کنه! این فیلمش بود. اما تَهِ دلش تشنۀ مرید بازی بود و براش لَه لَه می زد. به همین خاطر نه با اهل مکه قاطی می شد و نه باهاشون نماز جماعت می خوند و نه اصلاً توی طواف هاشون به گرد خونۀ خدا با اونا همراهی می کرد. شب و روز با یه عده از مُریداش توی گوشه ای از مسجد الحرام مشغول عبادت بود. فقط گاهی که موقعیت رو مساعد می دید یواشکی یه جوری که مامورای حکومتی بو نَبَرن به آرومی دَم گوش مُریداش یه چیزایی رو بر ضدّ بنى اميّه پچ پچ می کرد. اوضاع بر وِفق مرادش بود تا که ...
(انساب الاشراف: ج 5 ص 315، تاریخ طبری: ج 5 ص 343، تهذيب الكمال: ج 6 ص 415)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و هفتم
ژن برتر قُلّابی
قافلۀ حسین به حوالی مکه رسید. همینکه چشای حسین به کوه های مکه افتاد شروع کرد به خوندن آیۀ 22 سورۀ قصص که میگه موسی پس از فرار از دست مصری ها و به وقت وارد شدنش به شهر مَدیَن، گفتش:
اميد است که پروردگارم مرا به راه راست، هدايت كند!
خبر ورود حسین به مکه دهن به دهن چرخید و خیلی زود موجی از امید و شادمانی رو توی دلای مردم مکه زنده کرد. حسینم در بدو ورودش با اهل و عیال به منطقۀ بالای مکه رفت و توی اونجا خیمه هایی رو برای اسکانش برپا کرد. اما خیلی زود با عزّت و احترام اومدن دنبالش و به خونۀ عموی باباش، عباس بن عبدالمطلب بُردنش. همه حسین رو توی مکه احترامش می کردن. آخه حسین تنها یادگار پیغمبر و فاطمه بود. اونایی هم که دل خوشی از باباش علی نداشتن به خاطر پیغمبر و فاطمه و شایدم به خاطر خودشون و ظاهر سازی هم که شده، احترامش می کردن. درِ خونۀ عباس باز بود و مردم مکه و خیلی جاهای دیگه که برای زیارت خونۀ خدا به مکه اومده بودن، ریسه شدن و قطاری راه افتاده بودن اومده بودن دَم خونۀ عباس برای ملاقات با حسین. اونایی هم که می دونستن معاویه مُرده و یزیدِ فاسق جانشینش شده با یه منظور خاص دیگه ای میومدن به دیدن حسین. توی همون یکی دو ساعت اوّل، یواش یواش زمزمه افتاد که حسین باید خودش کار رو بگیره به دستش!
از قدیم گفتن دیوار موش داره و موشم گوش داره! کم کم اون موشا یا همون کلاغ سیاها به گوش حاکم مکه رسوندن که چه نشستی که انگاری داره اتفاقاتی توی مکه می اُفته! حاکم یزیدی مکه، دل نگرون، فی الفور از جاش بلند شد و خودش اومد به خونۀ عباس تا مثلاً حسین رو زیارت کنه! کدوم زیارت؟! اومده بود ببینه اونچی که راپورتچی ها راپورت دادن، درسته یا نه؟ اونجا بود که فهمید آره بابا انگاری توی خونۀ عباس خبرایی هست اما نه زورش به حسین می رسید و نه فعلاً صلاح بود که چیزی بگه و کاری بکنه! یه کم که گذشت وقت نماز شد. حسین به یکی از رفقاش گفت که بلند شو اذان بگو!
(تاریخ طبری: ج 5 ص 343، انساب الاشراف: ج 5 ص 315، ابن سعد الحسین: ص 56، ارشاد شیخ مفید: ج 2 ص 33، مقتل الحسین: ج 1 ص 189)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و هشتم
ژن برتر قُلّابی
عبدالله بن زبیر بی خبر از اومدن حسین و ماجراهای خونۀ عباس، توی گوشه ای از مسجد الحرام با اوهام و خیالات خلیفه شدنش، سرگرم دولا و راست شدن توی سجادش بود! یه کم که گذشت یکی از مُریدای پَر و پا قُرصش اومد و دَم گوش ابن زبیر یه چیزایی رو گفت و رفت. انگاری با پُتک زده باشی وسط کلّۀ ابن زبیر، قیافش بدجوری گیج و مَنگ شده بود. شَستِش خبردار شده بود که داره اتفاقاتی توی مکه می اُفته. از ترس اینکه نکنه سرِش بی کلاه بمونه از جاش بلند شد و با مُریداش به دیدن حسین رفت. اون که اصلا حسین رو دوس نداش تا چشاش به جمعیت اطراف حسین افتاد همونجا دوزاریِ کجش راس شد و فهمید که بله! تا حسین توی مکه حضور داره، نقشۀ خلیفه شدن بچه های زبیر بیشتر شبیه یه خواب و خیاله خام می مونه! با خودش می گفت:
مردم مگه مغز خر خوردن که توی این شرایط یه آدمی مثل حسین بن علی رو با اون همه شرافت و منزلت، وِل کنن و بِیان باهام بیعت کنن؟! اینو یه بچه هم توی مکه می فهمه که جایگاه حسین پیش مردم کجا و جایگاه من کجا! پُر واضحه که مردم میل بیشتری به اطاعت از حسین دارن تا من.
حسین با اومدنش به مکه، حسابی کاسه کوزۀ ابن زبیر رو بهم ریخته بود. کم کم آدمایی هم که گرد ابن زبیر جمع شده بودن، پراکنده شده و سراغ حسین بن علی رفتن. اگه به ابن زبیر کارد می زدی خونش در نمیومد. بَلانسبت مثل خَر مونده بود توی گِل که چه خاکی به سرش کنه! به ناچار و برای ظاهر سازی هم که شده، یواشکی برگشت و ریختُ و قیافشو از آدمای شبیه مراد به آدمای شبیه مرید تغییر داد و به دیدن حسین رفت. دو زانو توی جلسات حسین می نشست و به حرفاش گوش می داد تا ببینه بعدا چی پیش میاد!
(الاخبار الطوال: ص 230، الفتوح: ج 5 ص 37)
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آذر 97