eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
384 دنبال‌کننده
525 عکس
278 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزند صحرا - قسمت سی و ششم عمّه جون - عمّه قربونت بشه حسین جون! توی راه که داشتم برای دیدنت به اینجا میومدم صدایی به گوشم رسید که نگرانم کرد. نگاهی به اطراف انداختم اما صاحب صدا رو پیدا نکردم. با خودم گفتم شاید خیالاتی شده باشم. یه کم که گذشت دوباره اون صدا رو شنیدم. هر چی اینور و اونور رو نگاه کردم، صاحب صدا رو پیدا نکردم. انگاری، سروشی غیبی بود. - مگه چی شنیدی عمّه جون؟ - عمّه قربونت بشه! اون صدا می گفت: شهادت مظلومانۀ شهيدی در سرزمين طَف از آل هاشم‏، طایفۀ قريش رو که در یاریش کوتاهی کردن، تا آخر دنیا سرافکنده می کنه. حسین با شنیدن این حرف، نگاهش رو چرخوند به زن و بچه هایی که اون دور و بر وایساده بودند. برای لحظاتی همه ساکت شدند. هیشکی، هیچی نمی گفت. یعنی کسی جرأت نمی کرد دربارۀ اون شهید مظلوم سوال کنه که کیه؟! نگاه ها خیره شده بود به حسین تا ببینن چی میگه! زن و بچه با خودشون می گفتن که خدایا اون شهید مظلوم کیه که عمّه داره ازش حرف می زنه؟! حسین نفس عمیقی از سویدای دلش کشید و گفت: عمّه جون! شهادت مظلومانۀ اون بندۀ خدا توی غربت، نه فقط قریشی ها رو بلکه همۀ مسلمونا رو سرافکنده و شرمسار می کنه اما دیگه چه فایده؟! آدما باید به وقتش، تکلیفشون رو بفهمن و انجام بِدَن. از وقتش که گذش، دیگه چه فایده؟! به هر حال هر چی خدا بخواد همون میشه! عمّۀ سالخوردۀ حسین بعد از شنیدن این حرفا همینطور که اشک از گوشۀ چشاش جاری بود حسین رو به آغوش کشید و های های گریه کرد. همۀ اونایی هم که اونجا وایساده بودن از سوز و گدازی که توی فراغ و جدایی این دو عاشق بودش به گریه افتادن. همگی توی همین حال و هوا بودن که صدای کوبیده شدن در خونه بلند شد. حسین، اشاره ای به یکی از پسراش کرد و گفت: باباجون! بلند شو ببین کیه داره در می زنه! (کامل الزیارات: ص 195 ح 275، معالی السبطین: ج 1 ص 214) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 25 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و هفتم عمو محمد آقا پسری که حسین بهش اشاره کرده بود در خونه رو بازکنه مثل فنر از جاش پرید و توی یه چشم بهم زدن خودش رو رسوند به پشت درب چوبی حیاط و با صدای نسبتا بلندی گفت: کیه؟ - عمو جون! غریبه نیس. منم محمد بن حنفیه! در رو باز کن. آقا زادۀ حسین تا صدای عمو محمدش رو شنید با یه اشتیاقی در خونه رو باز کرد و بلافاصله سلام داد. انگاری اومدن عمو محمد توی اون شرایط بارقۀ امیدی رو توی دلش روشن کرده بود. سرش رو برگردوند به سمت حیاط و گفت: بابا جون! عمو محمد اومده. اُمّ هانی تا اسم محمد بن حنفیه رو شنید اشکای چشاشو پاک کرد. محمد وارد اتاق شد و به همه سلام داد. تا چشماش به عمّه جونش، اُمّ هانی افتاد جلو اومد و اونو به آغوش کشید و بوسید. بعد از اینکه با اُمّ هانی خوش و بشی کرد سرش رو برگردوند و نگاهش رو دوخت به چشای حسین و گفت: چه خبر داداش جون؟ حسين به زن و بچه ای که اونجا وایساده بودن اشاره کرد که بلندشید برید به کاراتون برسید. همه رفتن بیرون. اتاق که خلوت شد دو تا برادر اومدند کنار عمّه نشستند و حسین شروع کرد از سیر تا پیاز ماجراشو برای برادرش محمد بن حنفیه تعریف کرد. تا حرفای حسین تموم شد محمد که از حسین کوچیکتر بود ازش اجازه گرفت و گفت: ببین داداش جون! من توی این دنیا هیشکی رو به اندازۀ تو دوست ندارم. تو روح و جان من هستی، تو بزرگ خاندان و تكيه گاه من هستی. اینو خوب می دونم که اطاعت تو بر من واجبه، خدا رو شکر اینو همۀ مسلمونا می دونن كه خداوند یه جورای فوق العاده ای تو رو گرامى داشته تا جایی که تو رو آقا و سرور بهشتیان قرار داده، شکی توی اینا نیس. من فقط مى خام اگه اشکال نداره از روی خیرخواهی، اونقده که عقلم می رسه یه پیشنهادی رو بهت بدم. امیدوارم که اونو ازم بپذيری. حسين نگاه مهربونی به داداش محمدش انداخت و گفت: چه اشکالی داره داداش؟ اون چیزی رو که به نظرت رسيده بگو! ببین داداش جون! تو آقا و امام من هستی. من که نمی تونم بهت بگم بیعت بکن یا نکن. انقده قبولت دارم که می گم کار درست، اونیه که تو می خواهی بکنی. فقط می خوام بگم که ... (تاریخ طبری: ج 5 ص 341، ارشاد مفید: ج 2 ص 34، الفتوح: 5 ص 20) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 26 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و هشتم عمو محمد - هر چی می تونی خودتو از دارودستۀ يزيد دور نگه دار! اونا از بابت تو بدجوری احساس خطر می کنن. خدایی نکرده یه موقع برات، پاپوش درست می کنن. یکی ام اینکه برو یه جای دور افتاده و سوت و کور که دستشون بهت نرسه! بعدشم، یه عده آدم رو انتخاب کن به عنوان نمايندۀ رسمیِ خودت، بفرس بِرَن با مردم شهرها و دهات، صحبت کنن ببینن می تونن مردم اونجاها رو به بيعت با تو دعوت کنن. اگه مردم شعورشون رسید و باهات بيعت كردن که هیچ، برو خدا رو شکر کن! با این حساب، آب رفته به جوی بر می گرده و به امید خدا می شینی جای پیغمبر و امور مسلمونا رو رتق و فتق می کنی. اگه هم خدای نکرده مردم از روی نادونی و نفهمیشون، رفتن و با یکی دیگه بیعت کردن، به جهنمِ اسفل السافلین! خلایق هر چه لایق! لیاقتشون همینه! تو چیزی رو از دست ندادی. عزت و احترامت هم سر جاش، محفوظه! - محمد جان! چرا این حرفارو می زنی؟ آخه برای من بد نیست که برم توی کوه و کمر یه جایی قایم شم و مثل یاغی های به حکومت عمل کنم؟ - راستشو بخواهی داداش جون، مى ترسم یه وقتی بری توی یکی از این شهراى بزرگ و یه عده هم به هواداری از تو، دور و برت رو بگیرن. از اون طرفم یه عده از چماغ دارای حکومتی بریزن بر ضدّ تو جار و جنجال راه بندازن! درگيرى و کشت و كشتار راه بیُفته و یه عده مردم بدبخت این وسطا خونشون نفله و پامال بشه! آخرش که چی؟! همۀ کاسه کوزه ها بر سر تو خراب میشه و خدای نکرده توی اون بلبشو، بهترين اين امّت از جهت شخصيت و پدر و مادر یه موقع، زبونم لال، زبونم لال، خوار و خفیف بشه و بازم میگم زبونم لال، خونش هدر بشه! اّمّ هانی با نگرانی نگاهی به محمد انداخت و گفت: محمد جان! زبونت رو گاز بگیر عمّه جون، این چه حرفیه! - عمّه جون! من که گفتم زبونم لال بشه! خدا اون روز رو نیاره! حسين نگاهی به داداشش، محمد بن حنفیه انداخت و گفت: بابت دلسوزی های خیرخواهانَت ممنونم محمد جان! راستش رو بخواهی امروز یا فردا مدینه رو ترک می کنم. به نظرت توی این شرایط، كجا برم بهتر باشه؟ (تاریخ طبری: ج 5 ص 341، ارشاد مفید: ج 2 ص 34، الفتوح: 5 ص 20) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و نهم عمو محمد - وآلله چی بگم داداش جون؟ تو ماشاالله خودت بزرگ و آقای مایی. هر جور که صلاح می دونی، اقدام کن! اما چون پرسیدی میگم. از اونجایی که این روزا ایام حج نزدیکه به نظرم بهتره بری مکّه! اگه شرایط اونجا خوب بود یه مدتی همونجا بمون! اما اگه دیدی دارن برات، دردسر دُرُس می کنن برو به سمت يمن. آخه اونقده که شنیدم و یادمه، مردم اون سامان، همیشه يار و یاور پیغمبر و بابامون علی و داداشمون حسن، بودن. یمنی ها آدمای با فرهنگ، دانا و مهربونی هستن. شهرهاى خوب و آبادی هم دارن. اگه دیدی يمن جای امن و خوبیه، همونجا بمون. بازم میگم اگه خدای نکرده دیدی که اونجا هم دارن اذیتت می کنن، بزن به کوه و کمر! نگران نباش! اگه هم زدی به کوه مطمئن باش هیشکی دربارۀ تو اینجوری فکر نمی کنه که حسین، یاغی به حکومت شده. حواست باشه که یه جا هم نمونی! از جایی به جایی تغییر مکان بده! تا ببينى كار مردم باهات به كجا می کشه؟ اونوقت تصمیم بگیر که چی کار کنی. - محمد جان! به خدا سوگند، اگه توی همۀ دنيا هيچ پناه و آشیونه ای نداشته باشم، بازم با يزيد، بيعت نمی کنم. یعنی نمی تونم که باهاش بیعت کنم. بیعت با اون آدم فاسق یعنی پشت پا زدن به همۀ رنج ها، زحمت ها و آرمان های پیغمبر خدا و بابامون علی. محمّد بن حنفيّه، با شنیدن این حرفا شروع به گريه كرد. حسين هم از گریۀ داداش به گریه افتاد. دوتا برادر همدیگه رو به آغوش کشیدند و آهسته و آروم یه جورایی که صداشون بیرون نره و بچه ها متوجه نشن، مدّتى گریه کردند. امّ هانی هم توی سکوت خودش، همینجور ذل زده بود به حسین و بی صدا اشک می ریخت. یه کم که گذشت، حسین اشکاشو پاک کرد و به محمد گفت: داداش جون! خداوند به تو پاداش خير بده! با حرفایی که زدی، دلسوزیتو بهم ثابت کردی. راستشو بخواهی، نظر خودم هم فعلا همینه که برم به مکه! پیش خودمون بمونه! اگه خدا بخاد ظرف امروز و فردا میخام با برادرا و برادرزاده هام و یه عدّه از رفقام که اعلام آمادگی کردن، مدینه رو به قصد مکه ترک کنم. امّا دربارۀ خودت هم باید بگم ... (تاریخ طبری: ج 5 ص 341، ارشاد مفید: ج 2 ص 34، الفتوح: 5 ص 20) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت چهلم عمو محمد - حالا که به هر دلیلی نمی تونی باهامون بیایی، توی مدينه بمون و مراقب اوضاع و احوال اینجا باش. اگه یه موقع اتفاقی افتاد که لازمه من ازش با خبر بشم حتما به اطلاعم برسون! یه چیز دیگه! حالا که تا اینجا اومدی میخام وصیتی برات بکنم. حسین یکی از پسراش رو صدا زد و بهش گفت: بابا جون! برو یه قلم و کاغذی برام بیار! پسرک که از وجناتش پیدا بود دست راسته حسینه، توی یه چشم به هم زدن، جَلدی رفت و خیلی نکشید که با یه صندوقچۀ قدیمی برگشت. حسین قفل صندوقچه رو باز کرد و از توی اون، یه قلم و یه تیکه کاغذ کوچیک برداشت. بعد اونکه نوک قلم رو توی دوات زد، شروع کرد به نوشتن. - من از روی سرکشی، طغیان و زیاده خواهی قیام نکردم. حرکت من صرفاً برای تحقق رستگاری و ایجاد اصلاحات اساسی در امّت جدّم، هستش. من به دنبال اون هستم که دین خدا رو رواج بدم. به دنبال این هستم که آدما رو به سوی خوبی ها فرابخونم و از بدی ها دورشون کنم. اگه خدا بخاد می خام که به روش پیغمبر و پدرم علی عمل کنم. هر کی راه منو بر این اساس که حقه، بپذیره، خداوند سزاوارتره که به اون بابت این پذیرش و پیروی، پاداش حسابی بده و هر کی هم که این حرکت رو ردّ و انکار کنه، من صبوری می کنم و چیزی نمیگم. تا که خداوند میان من و اون قوم ستمکار به حق داوری کنه. برادر عزیزم محمد جان! این، وصیتنامۀ من به تو هستش. درود بر تو و هر کسی که از راه درست، پیروی کنه! نوشتن وصیتنامه که تموم شد حسین، مُهر مخصوص خودش رو برداشت و کوبید زیر وصیتنامش. بعدشم اونو گذاشت کف دست محمد بن حنفیه! محمد هم با دلی شکسته و چشمانی اشکبار از جاش بلند شد و با حسین خداحافطی کرد و رفت. اُمّ هانی هم با حسین وداع کرد و به خونۀ خودش برگشت. هوا داشت کم کم تاریک می شد. هنوز از رفتن محمد بن حنفیه و اُمّ هانی چیزی نگذشته بود که یه بار دیگه درِ خونۀ حسین رو زدند ... (الفتوح: ج 5 ص 21، مقتل الحسین خوارزمی: ج 1 ص 188، بحارالانوار: ج 44 ص 329) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و یکم این خاک قبر منه! ایندفه خود حسین رفت و در خونه رو باز کرد. یکی از همسران با ایمان پیغمبر به نام اُمّ سلمه پشت در بود. انگاری اونم بو برده بود که حسین میخاد از مدینه بره. تا چشمای اُمّ سلمه به حسین افتاد سلام کرد و گفت: تو رو به خدا حسین جون! اگه می خوایی هر جا بری به عراق نرو، آخه من یه شبی از پیغمبر شنیدم که فرزندم حسین توی جایی از عراق که اسمش کربلاس کشته میشه! حسین نگاهی به ته کوچه انداخت و بعد به ‌اُمّ سلمه گفت: مادر جون! بفرما داخل. حسین، دست اُمّ سلمه رو که حالا خیلی هم پیر شده بود گرفت و بهش کمک کرد تا بیاد توی خونه. بعدشم دو تایی اومدن داخل اتاق. اُمّ سلمه که روی زمین آروم گرفت، نفس عمیقی کشید و آهسته برگشت به حسین گفت: قربونت برم پسرم! راستشو بخوای پیش من یه خاکیه که پیغمبر اون رو توی یه شیشه ریخته و به من داده. اگه اشتباه نکنم خاک همون کربلاس. حسین نگاهی به اُمّ سلمه انداخت و گفت: حالا که پیغمبر تو رو اهل دونسته و یه چیزایی از این راز بزرگ رو برات گفته بزار بقیشو خودم برات بگم. به خدا سوگند که من خودم می دونم یه روزی کشته میشم. حتی می دونم که چه روزی و به دست چه کسی کشته و توی کجا دفن میشم. حتی می دونم که کدومیک از بچه ها و برادرام و رفقام کشته میشن. یزیدیا نمی تونن زنده موندن منو تحمل کنن. حتی اگه به عراقم نرم بازم منو می گیرن و میکشن. اگه بخوای می تونم قبر خودم و محل کشته شدن اصحابم رو هم بهت نشون بدم. اُمّ سلمه هاج و واج مونده بود و با شگفتی داشتش به حرفای حسین گوش می داد. اینجا بود که حسین دست خودش رو بالا اُوُرد و به صورت ام سلمه کشید. پرده ها از جلوی چشای اُمّ سلمه کنار رفت و اون تونست کربلا رو ببینه! گنبد و بارگاه حسین و شهدای کربلا رو ببینه! شور و هیجان و ولوله ای بر پا بود. توی همون حال و هوا بودند که چند قدمی با همدیگه برداشتند. به یه جای خاصی که رسیدند حسین خم شد و مقداری خاک برداشت و اون رو توی شیشه ای ریخت و به اُمّ سلمه داد و گفت: این خاک قبر منه! هر وقت دیدی که این خاک، آغشته به خون شد بدون که من کشته شدم. حسین یه بار دیگه دستش رو به چشای اُمّ سلمه کشید. ناگهان اُمّ سلمه دیدش که هر دوتاشون توی همون اتاق توی خونۀ حسین در شهر مدینه هستند. اون با تعجب دید که یه شیشه پُر از خاک کربلا هم توی دستاشه! کمی که گذشت اُمّ سلمه با شگفتی بلند شد و با کوهی از حیرت به خونۀ خودش برگشت ... (الخرائج و الجرائح: ج۱ ص۲۵۳، بحارالانوار: ج ۴۵ ص۸۹، المنتخب طریحی: ج 2 ص 436). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 30 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و دوم راه اصلى اون شب حسین از خونه زد بیرون. سر راه دوتا از شیعیانش رو دید. باهمدیگه یکراست رفتند به مسجد. خیلی بی تاب بود. شبیه پرندۀ توی قفس! داخل مسجد هِی راه می رفت و این پا و اون پا می کرد. یه چیزایی هم زیر لباش زمزمه می کرد. بعضیا فکر می کردن که داره مثلاً ذکر "لا اله الا الله" یا چیزی شبیه اون رو میگه، اما انگاری داشت یکی از شِعرای "ابنِ المُفَرِّغ" رو می خوند. اونایی که شعر شناس بودن و گوشه و کنار مسجد لمیده بودن از انتخاب این شعر، یه بوهایی بُرده بودن که انگاری خبرایی هست. اما کسی چیزی نمی گفت. اون شب حسین آخرین نمازش رو توی مسجد پیامبر خوند و به خونش برگشت. به خونه که رسید متوجه شد تعدادی از مامورای حکومتی، اونجا یه لنگه پا وایسادن! آخه وليد از ترس اینکه نکنه مروان بره و زیرآبش رو پیش یزید بزنه علی رقم میل باطنیش، برای ظاهر سازی هم که شده، یه عده رو برای سومین بار فرستاده بود عقب حسین تا بیاد و باهاش از طرف يزيد بيعت کنه! حسين نگاهی به آدمای ولید انداخت و گفت: برید تا فردا ببينم چی میشه! مامورا با شنیدن این حرف، دست از سر حسين برداشتن و به دارالحکومه برگشتن. اون شب، شب يكشنبه بود. دو روزی از ماه رجب سال شصت هجری هنوز باقی مونده بود. همۀ خونواده و بستگان حسین به غیر از داداشش، محمد بن حنفیه توی خونۀ حسین جمع شده بودن. زينب و امّ كلثوم، دو تا خواهرای حسین، مثل پروانه دورش می چرخیدن. همگی بار و بُنه ها رو بسته و آمادۀ فرمان حرکت بودن. اهل مدینه توی رختخوابشون خوابیده بودن که آهنگ حرکت زده شد. همه بلند شدن تا راه بیفتن. حسين اومد خودش به شخصه، یه دونه یه دونه خواهراشو، دختراشو و برادرزادش قاسم رو سوار بر مَحمل كرد. مردا و جوون ها هم که تعدادشون بيست و يك نفر بود همراه حسین و زن و بچه ها راهی این سفر پُر ماجرا شدن. وقتى حسين کوچه پس کوچه های مدینه رو ترک می کرد به یاد خارج شدن موسای پیامبر از مصر افتاد. حسین با خوندن آیۀ 21 سورۀ قصص یه جورایی داشت با موسی همزادپنداری می کرد. اون می خواست مثل موسی، جونش رو از کشته شدن نجات بده! اون می دونس که اگه تو مدینه بمونه کشته میشه. این بود که هِی آیۀ 21 سورۀ قصص رو با خودش زمزمه می کرد و می گفت: فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ یعنی: موسی از شهر خارج شد در حالتی که ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه ای، عرض کرد: خدایا مرا از این قوم ظالم رهایی بخش. حسین آهسته آهسته در حالیکه اشک از گوشۀ چشاش جاری بود مدینه رو با خاطرات تلخ و شیرینش ترک می کرد. او همینجور که نگاهش رو به مرقد پیامبر، قبرستان بقیع و کوچۀ بنی هاشم دوخته بود آهسته آهسته از مدینه دور می شد. فقط خدا می دونه که اون شب، توی دل حسین چی گذشت. مسلم بن عقيل خودش رو به حسین رسوند و گفت: خوبه که ما هم مثل عبدالله بن زبیر از بیراهه بریم تا جستجوگرانِ حكومتى‏ نتونن ردّمون رو پیدا کنن! - نه مسلم جان! از راه اصلى جدا نمی شیم تا ببینیم خدا چی میخاد و چی برامون مُقَدَّر کرده. (تاریخ طبری: ج 5 ص 342، الإرشاد: ج 2 ص 34، الأخبار الطوال: ص 228، البداية والنهاية: ج 8 ص 147، الأمالي للصدوق: ص 217 ح 293، الفتوح: ج 5 ص 22). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 30 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و سوم وقتی آدما بی وفا باشَن! حسین و همراهاش بی سر و صدا مدینه رو پشت سر گذاشته و راهشون رو توی بیابون ها به سمت مکه طی می کردن. ساعتی از حرکتشون نگذشته بود که به چشمۀ آبی رسیدن. بچه ها توی اون تاریکی شب با شنیدن صدای شُرشُر آب از بالای شترها پایین پریدن و دوان دوان خودشون رو به چشمۀ آب رسوندن. اونا فارغ از دلنگرانی های حسین، کنار چشمۀ آب، غرق شادمانی کودکانۀ خودشون جست و خیز می کردن و توی خنکای آب چشمه با همدیگه آب بازی و بِپَّر بِپَّر می کردن. بزرگترها هم به دنبال برپایی چادری برای استراحت بودن. حسین نگاهی به آسمان شب انداخت و توی اون تاریکی دید که فرشته های زیادی، اسلحه به دست، سوار بر اسب های بهشتی دارَن به طرفش میان. انبوه فرشته ها که نزدیک حسین رسیدن سلام کردن و گفتن: ای که بعد از پیغمبر و علی و حسن، حجت خدا روی زمین هستی! خداوند، خیلی جاها به وسیلۀ ماها جدّت رو یاری کرد! حالا هم ما رو فرستاده تا تنهات نذاریم و کمکت کنیم. حسین نگاهی به فرشته های مهربون خدا انداخت و گفت: الان برگردید و برید. وعدۀ من با شما باشه توی اونجایی که اسمش کربلاس! اونم توی گودال قتلگاه! فرشته ها هرچی اصرار کردن تا حسین اجازه بده که یاریش کنن بی فایده بود. به ناچار با دلهایی شکسته پر کشیدن و به آسمون ها رفتن. کمی که گذشت انبوهی از طایفۀ جنّیان پیداشون شد. بزرگ اونها جلو آمد و عرض کرد: آقاجون! ما شیعیان و یاران شماییم. هرچی می خواهید دستور بدید تا اجراش کنیم. اگه رُخصت بدین توی یه چشم به هم زدن، دشمناتون رو از دم تیغ می گذرونیم. حسین از اونا تشکر کرد و گفت: خدا به شما جزای خیر بده! مگه توی قرآن نخوندین که اگه توی خونه هاتونم نشسته باشین اونایی که مرگشون مقدّر شده به سوی بستر مرگشون میرن؟ از اون گذشته اگه شما اینجوری به من کمک کنین و من توی شهر و وطن خودم بمونم پس این مردم چه جوری امتحان بشن؟ پس شما هم برگردید و برید دنبال زندگیتون. طایفۀ جنّیان با شنیدن این حرفا رو کردن به حسین و گفتن: به خدا قسم اگه نه این بود که دستوراتت لازم الاجراست و چاره ای از فرمانبری تو نداریم در این مورد مخالفت می کردیم و همۀ دشمنات رو پیش از اونکه دستشون به تو برسه تیکه تیکه می کردیم، اما حیف! حسین نگاه محبت آمیزی به طایفۀ جنّیان انداخت و گفت: به خدا قسم که ما به انجام این کار از شما تواناتریم، اما این مردم پس چه جوری باید امتحان پس بِدَن؟! این اتفاق یه آزمایشیه برای آدما تا راه برای اونایی که به دنبال حقیقت و سعادت ابدی هستن نمایون بشه و من وسیلۀ اون آزمایشم! (لهوف: ص 66-69) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 5 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و چهارم دهانۀ چاه اون شب، حسین و بچه هاش به آرومی کنار چشمۀ آب خوابیدن. اونا صبح علی الطلوع راه افتادن تا بِرَن. با حرکت کاروان، صدای زَلَنگ و زولونگ زنگوله های شترها توی صحرا پیچید. مقدار زیادی راه نرفته بودن که حسین از دور آشنایی رو دید. ابن مُطیع بود که داشتش توی مزرعَش چاه آبی رو حفر می کرد. تا چِشاش به حسین افتاد دوان دوان خودش رو رسوند و سلام کرد. - آقاجون! پدر و مادرم فدات بِشه! کلّۀ صبحی کجا شال و کلاه کردی با زن و بچه؟! - فعلاً می رم به سَمت مکه! - فعلاً؟! قربونتون بشم، فعلَنش دیگه چیه؟! - تا حالا به کسی نگفته بودم اما به تو می گم. پیش خودت بمونه! راستشو بخواهی تعداد زیادی از شیعیانم در کوفه که از جور یزید به ستوه اومدن، برام نامه نوشتن که بیا اینجا. - کوفه؟ ای دادِ بی داد! بازَم کوفه؟! قربونتون بشَم بیا و دور کوفه رفتن رو خط بِکِش! مگه اهل اونجا کم به شما جفا کردن؟ بازم داری می ری کوفه؟ ببخشیدا که دارم اینجوری حرف می زنم آخه آدم عاقل دوبار که از یه سوراخ گزیده نمیشه! تو رو خدا بیخیال کوفه شو! حسین لبخندی زد و از اسبش پیاده شد. ابن مُطیع جلو اُومد و حسین رو بوسید. ابن مُطیع با دستپاچگی گفت: تو رو به خدا مواظب خودت باش! اگه زبونم لال یه اتفاقی برات بیفته این یزیدی های ناکِس، پدر همۀ ما رو در مِیارن. بازم یه حسابی از تو می بَرن و کاری نمی کنن. اما زبونم لال، اگه یه بلایی سَرِت بیاد اونا همۀ ما رو از دَم تیغ میگذرونن! یا اگه زنده بمونیم تَک تَکمون رو به بردگی می بَرن. - نگران نباش حالا که دارم می رم مکه تا بعد ببینم خدا چی می خاد. - برو هَمون مکه بمون و از اُونجا تِکون نخور! کوفه شهر شومی هستش. پدرت رو توی همونجا ترور کردن. داداشت حسن رو توی همونجا بی کس و تنها گذاشتن. مگه اینا یادت رفته؟ حسین جون! تو آقای عرب هستی. توی تمام دنیای اسلام اَحَدی به مرتبۀ تو نمی رسه. برو مکه آقایی کن. بزار مُریدات و شیعه هات از سراسر عالَم بِیان مکه پیشت. اگه یه موقع هم به هر دلیلی نخواستی مکه بمونی هر جا می خواهی بری برو فقط کوفه نرو! حسین از جاش بلند شد تا حرکت کنه که ابن مُطیع رو کرد بهش و گفت: یه دعایی بخون تا آب این چاه زیاد بشه! حسین مقداری از آب چاه رو که داخل ظرفی بود به لباش نزدیک کرد و یه کم مزمزه کرد. بعدش، همون آب رو توی چاه ریخت. اونایی که اونجا بودن در کمال حیرت دیدن که آب فراوانی از ته چاه بالا اُومد و نزدیکای دهانۀ چاه وایساد! ابن مطیع هنوز انگشت به دهان، غرق تماشای دهانۀ چاه بود که حسین سوار بر اسبش شد و با زن و بچه به مسیر سرنوشت خودش ادامه داد. (الطبقات ابن سعد: ج 5 ص 107، انساب الاشراف: ج 3 ص 155، اخبار الطوال: ص 230، تاریخ طبری: ج 5 ص 351). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 6 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و پنجم آخِیش راحت شدم با رفتن حسین ولوله ای توی مدینه راه افتاده بود. به مروان اگه کارد می زدی خونش در نمیومد. اما حاکم مدینه، ولید بن عُتبه بابت این اتفاق، یه جورایی هم خوشحال بود و هم نگران. خوشحال از اینکه حسین رفته و شرّ بیعت گیری برای یزید از سَرِش کوتاه شده و نگران بود بابت عکس العمل یزید. آخه چند روز پیش، ولید نامه نوشته بود به یزید که حسین با زبون خوش بیعت نمی کنه، خودت هر چی صلاح می دونی بنویس تا من انجام بِدم. ولید با خودش فکر می کرد که اگه یزید بفهمه که حسین شبونه مدینه رو ترک کرده و رفته حالا چه خاکی به سر کنم؟ اما اون توی دلش بیشتر خوشحال بود. از اون طرف هم توی شام، وقتى نامۀ ولید بن عُتبه به يزيد می رسه که حسین با زبون خوش بیعت نمی کنه، یزید حسابی به هم می ریزه و کوفتی می شه! وقتی هم که یزید اخلاقش سگی می شد چشاش دو دو می زد و چپ می شد. یزید به کاتبش می گه که برای ولید بن عُتبه بنویس همینکه نامَم به دستت رسيد بَرام بنویس ببینم کیا بیعت کردن و کیا نکردن! عبدالله بن زبیر رو فعلا وِلش کن، اما همراه جواب نامه حتماً سرِ حسين بن على رو بَرام بفرس بیاد به شام! اگه این کار رو بکنی تو رو فرماندۀ همۀ سپاهیان خودم می کنم. غیر از این، یه پاداش حسابی دیگه هم پیشَم داری! بعد از رفتن حسین از مدینه بود که نامۀ یزید به دست حاکم مدینه رسيد. ولید بن عُتبه تا اونو خوند، نفَس راحتی کشید و با خودش گفت: آخِیش راحت شدم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر! عُمراً من قاتل حسین بِشم. به لطف خدا محاله که دستم به خون فرزند فاطمه آلوده بشه! یزید اگه همۀ دنیا رو هم بِهِم بده، من این کار رو نمی کنم. تازَشَم، از اون گذشته، دیگه حسینی وجود نداره که من اونو بُکُشم. مرغ از قفس پَرید. (الفتوح: ج 5 ص 17، مقتل الحسين خوارزمی: ج 1 ص 185) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 6 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و ششم ژن برتر قُلّابی عبدالله زبیر که سودای خلافت توی کلّه داشت به تاخت، خودش رو از کوره راه ها به مکه رسوندش. آدمای یزید تا اونو دیدن، اوّل از همه سین جیمِش کردن که از کجا داری میایی و برای چی اومدی به مکه؟ اونم برای اینکه رَد گم کنه خودش رو به موش مردگی زد و یه چیزایی بلغور کرد که وآلله و بالله من گرفتاری شخصی دارم و به خونۀ خدا پناه اُوردم تا فرجی برام بشه! حاکم مکه هم که از جریان پیغوم پسغومای یزید به حاکم مدینه برای بیعت گرفتن از ابن زبیر و فراری بودن او بی اطلاع بود دو زاریش نیفتاد و بی خبر از همه جا به ابن زبیر پناه داد. ابن زبیر هم از خدا خواسته جُلُ و پَلاسِش رو جمع کرد و به گوشه ای از مسجد الحرام کنار حِجر اسماعیل رفت. توی این فکر بود که چی کار کنه تا مردم رو بتونه دور و بر خودش جمع کنه که یکهویی نقشه ای به کَلَّش زد. نگاهی به اینور و اونورش انداخت و یواشکی سرش رو کرد توی توبرۀ بزرگی که همراش بود و لابلای خرت و پرتا و هنزر و پنزراش یه لباش پنبه ای خوشگل سفید مِفید که بهش میگن بُرد يمانى پیدا کرد و پوشيد. یه سجاده ای هم برای خودش پهن کرد و شروع کرد به نماز خوندن. هِی نماز می خوند و هِی نماز می خوند. حالا نخون کِی بخون. انقده خوند و خوند و خوند تا که بالاخره توجه یه عده از آدمای ظاهر بین و ساده دل رو به خودش جلب کرد. آقا زاده هم که بود. اسم گُندۀ باباش زبیر رو یدک می کشید. اینم مزید بر علت شد. ابن زبیر سیاستش این بود که مردم رو پَس بزنه تا اونا رو تشنه تر کنه! این فیلمش بود. اما تَهِ دلش تشنۀ مرید بازی بود و براش لَه لَه می زد. به همین خاطر نه با اهل مکه قاطی می شد و نه باهاشون نماز جماعت می خوند و نه اصلاً توی طواف هاشون به گرد خونۀ خدا با اونا همراهی می کرد. شب و روز با یه عده از مُریداش توی گوشه ای از مسجد الحرام مشغول عبادت بود. فقط گاهی که موقعیت رو مساعد می دید یواشکی یه جوری که مامورای حکومتی بو نَبَرن به آرومی دَم گوش مُریداش یه چیزایی رو بر ضدّ بنى اميّه پچ پچ می کرد. اوضاع بر وِفق مرادش بود تا که ... (انساب الاشراف: ج 5 ص 315، تاریخ طبری: ج 5 ص 343، تهذيب الكمال: ج 6 ص 415) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و هفتم ژن برتر قُلّابی قافلۀ حسین به حوالی مکه رسید. همینکه چشای حسین به کوه های مکه افتاد شروع کرد به خوندن آیۀ 22 سورۀ قصص که میگه موسی پس از فرار از دست مصری ها و به وقت وارد شدنش به شهر مَدیَن، گفتش: اميد است که پروردگارم مرا به راه راست، هدايت كند! خبر ورود حسین به مکه دهن به دهن چرخید و خیلی زود موجی از امید و شادمانی رو توی دلای مردم مکه زنده کرد. حسینم در بدو ورودش با اهل و عیال به منطقۀ بالای مکه رفت و توی اونجا خیمه هایی رو برای اسکانش برپا کرد. اما خیلی زود با عزّت و احترام اومدن دنبالش و به خونۀ عموی باباش، عباس بن عبدالمطلب بُردنش. همه حسین رو توی مکه احترامش می کردن. آخه حسین تنها یادگار پیغمبر و فاطمه بود. اونایی هم که دل خوشی از باباش علی نداشتن به خاطر پیغمبر و فاطمه و شایدم به خاطر خودشون و ظاهر سازی هم که شده، احترامش می کردن. درِ خونۀ عباس باز بود و مردم مکه و خیلی جاهای دیگه که برای زیارت خونۀ خدا به مکه اومده بودن، ریسه شدن و قطاری راه افتاده بودن اومده بودن دَم خونۀ عباس برای ملاقات با حسین. اونایی هم که می دونستن معاویه مُرده و یزیدِ فاسق جانشینش شده با یه منظور خاص دیگه ای میومدن به دیدن حسین. توی همون یکی دو ساعت اوّل، یواش یواش زمزمه افتاد که حسین باید خودش کار رو بگیره به دستش! از قدیم گفتن دیوار موش داره و موشم گوش داره! کم کم اون موشا یا همون کلاغ سیاها به گوش حاکم مکه رسوندن که چه نشستی که انگاری داره اتفاقاتی توی مکه می اُفته! حاکم یزیدی مکه، دل نگرون، فی الفور از جاش بلند شد و خودش اومد به خونۀ عباس تا مثلاً حسین رو زیارت کنه! کدوم زیارت؟! اومده بود ببینه اونچی که راپورتچی ها راپورت دادن، درسته یا نه؟ اونجا بود که فهمید آره بابا انگاری توی خونۀ عباس خبرایی هست اما نه زورش به حسین می رسید و نه فعلاً صلاح بود که چیزی بگه و کاری بکنه! یه کم که گذشت وقت نماز شد. حسین به یکی از رفقاش گفت که بلند شو اذان بگو! (تاریخ طبری: ج 5 ص 343، انساب الاشراف: ج 5 ص 315، ابن سعد الحسین: ص 56، ارشاد شیخ مفید: ج 2 ص 33، مقتل الحسین: ج 1 ص 189) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و هشتم ژن برتر قُلّابی عبدالله بن زبیر بی خبر از اومدن حسین و ماجراهای خونۀ عباس، توی گوشه ای از مسجد الحرام با اوهام و خیالات خلیفه شدنش، سرگرم دولا و راست شدن توی سجادش بود! یه کم که گذشت یکی از مُریدای پَر و پا قُرصش اومد و دَم گوش ابن زبیر یه چیزایی رو گفت و رفت. انگاری با پُتک زده باشی وسط کلّۀ ابن زبیر، قیافش بدجوری گیج و مَنگ شده بود. شَستِش خبردار شده بود که داره اتفاقاتی توی مکه می اُفته. از ترس اینکه نکنه سرِش بی کلاه بمونه از جاش بلند شد و با مُریداش به دیدن حسین رفت. اون که اصلا حسین رو دوس نداش تا چشاش به جمعیت اطراف حسین افتاد همونجا دوزاریِ کجش راس شد و فهمید که بله! تا حسین توی مکه حضور داره، نقشۀ خلیفه شدن بچه های زبیر بیشتر شبیه یه خواب و خیاله خام می مونه! با خودش می گفت: مردم مگه مغز خر خوردن که توی این شرایط یه آدمی مثل حسین بن علی رو با اون همه شرافت و منزلت، وِل کنن و بِیان باهام بیعت کنن؟! اینو یه بچه هم توی مکه می فهمه که جایگاه حسین پیش مردم کجا و جایگاه من کجا! پُر واضحه که مردم میل بیشتری به اطاعت از حسین دارن تا من. حسین با اومدنش به مکه، حسابی کاسه کوزۀ ابن زبیر رو بهم ریخته بود. کم کم آدمایی هم که گرد ابن زبیر جمع شده بودن، پراکنده شده و سراغ حسین بن علی رفتن. اگه به ابن زبیر کارد می زدی خونش در نمیومد. بَلانسبت مثل خَر مونده بود توی گِل که چه خاکی به سرش کنه! به ناچار و برای ظاهر سازی هم که شده، یواشکی برگشت و ریختُ و قیافشو از آدمای شبیه مراد به آدمای شبیه مرید تغییر داد و به دیدن حسین رفت. دو زانو توی جلسات حسین می نشست و به حرفاش گوش می داد تا ببینه بعدا چی پیش میاد! (الاخبار الطوال: ص 230، الفتوح: ج 5 ص 37) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت چهل و نهم ژن برتر قُلّابی جوخه های ترور سایه به سایه دنبال ابن زبیر بودن تا شاید بتونن با سربه نیست کردنش، خیال یزید رو برای همیشه راحت کنن. از قضا جوخه های ترور توی یه بزنگاهی ابن زبیر رو در گوشه ای از مکه گیر انداختن. درگیری مسلحانه شروع شد. این بِزَن اون بِزَن! ابن زبیر از بس که آدم زِبل و زار و زرنگی بود به کمک داداشای قُلچماق و یه عدۀ دیگه از هواداراش، تونس تعدادی از مامورای دستوپاچلفتی رو تار و مار کنه! اونایی هم که از مرگ قِسر در رفته بودن، دست از پا درازتر دُمشون رو گذاشتن روی کولشون و به سوی شام فرار کردن! همین درگیری و فرار عده ای از جوخه های ترور، تونست برای ابن زبیر آبرویی دست و پا کنه و موقعيت نداشتشو توی حجاز، یه کمی بالا ببره! آوازۀ فرزند زبیر و کاری که کرده بود توی دهنا پیچید! ولى با اين همه اون خوب می دونس که فاصلش با حسین خیلی زیاده و حالا حالاها نمی تونه جلوی حسین دُکون بازکنه! از اون طرفم توی این اوضاع بلبشوی مکه چیزی که حسین رو نگرون می کرد انتشار همین اخبار ترور بود. از کجا معلوم؟! همانطوری که یه عده ای مامور ترور ابن زبیر شدن، شاید یه عدّۀ دیگه هم مامور ترور حسین بن علی هم شده باشن؟! کسی چه می دونه؟! به هر حال این پالسِ منفی و هشداری بود برای حسین! (البدایه و النهایه: ج 8 ص 151) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاهم جایی که حسین دلش شکست! حسين با همۀ نگرانی که از ترور شدن توی مکه داشت اما سَر جمع اوضاع و احوال مکه رو بهتر از جاهای دیگه می دید. این شد که قاصدى‏ رو روونۀ مدينه کرد تا به قوم و خیشاش بگه که حسین میگه همگی جمع کنین بیایین مکه! نوزده تا از زَنا و مردا و بچه های خونواده از جمله چنتا از خواهرا، دخترا و زنای حسین هم كه نتونسته بودن با حسین كوچ کنن، همگی از خدا خواسته جمع کردن و اومدن مکه! یه کم که گذشت محمّد بن حنفيّه هم به دنبال اونا راه افتاد و اومد. تاخیر محمد توی اومدن به مکه کمی حسین رو نگرون کرد. محمد که به مکه رسید بلافاصله به دیدار داداشش حسين رفت. او اصلاً آدم بدی نبود. خیلی هم دلسوز داداشش حسین بود اما برای خودش حرف و دیدگاهی داشت. درست یا غلط هرچی بود وقتی یه چیزی رو یه جوری می فهمید وایمیساد جلوی حسین و محترمانه حرف دلشو بهش می گفت و از حرفش دفاع می کرد. حسینم بهش این مجال رو می داد تا حرفاشو بزنه. توی این ملاقاتشم که بو بُرده بود حسین فکر و خیالاتی توی سرش داره سفت و محکم وایساد و گفت: داداش جون! قربونت بشَم. الان زمان مناسبی برای نهضت و قیام نیستش! اون دفعه هم گفتم، کمی صبر کن تا شرایط بهتر بشه! فعلاً شروع کن به کادر سازی. آخه با کدوم آدما می خواهی کار رو شروع کنی؟ ولی حسين اين نظر محمد رو نپذيرفت. اما امر و نهیِشَم نکرد که تو باید این کار رو بکنی و اون کار رو نکنی. اونو آزاد گذاش تا خودش به نتیجه برسه. گفتگوی دو برادر به درازا کشید. هیچکدوم نتونستن دیگری رو متقاعد کنن. اما محمد یه کاری کرد که دل حسین رو شکوندش! آخه محمد پسرایی داش که خیلی عمو حسینی بودن. خیلی دوس داشتن کنار عموشون حسین باشن و اونو یاری کنن. ولی باباشون که دل نازک بود و نگران جون بچه هاش، اجازه نمی داد که اونا دور و بر حسین آفتابی بشن که نکنه کارای حسین اونارو هوایی کنه و شور انقلابی بگیرتشون! حتی یکی از پسراشو که دلش خیلی بیشتر از بقیه برای عمو حسینش بال بال می زد از ترس اینکه نکنه به نهضت حسین ملحق بشه توی خونه زندونیش کرد! حسین که از این کارِ داداش محمد با خبر شد بدجوری دلش شکست و با اینکه محمد رو خیلی دوس داش، بهش گفت: داداش جون! بچه هات رو از رفتن به جایی که من توی اونجا آسیب می بینم باز می داری؟! محمّد بُغض کرد و گفت: وآلله به خدا من دوس ندارم نه به شما و نه به بچه هام آسیبی برسره گرچه خدا شاهده که مصيبت شما براى من از همه بزرگتره! اما چی کار کنم بچه هامو هم خیلی دوس دارم! (تهذيب الكمال: ج 6 ص 421، الطبقات الكبرى، الطبقة الخامسة من الصحابة: ج 1 ص 451، تاريخ الإسلام للذهبی: ج 5 ص 9، سير أعلام النبلاء: ج 3 ص 304، تاريخ دمشق: ج 14 ص 211، البداية والنهاية: ج 8 ص 165) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و یکم کارای مشکوک زیاد شده! حاکم یزیدی مکه با اینکه خودش یه بار رفته بود و از نزدیک حسین و آدمای دور و برش رو توی خونۀ عباس بن عبدالمطلب دیده بود اما با این حال بازم آروم و قرار نداش. چپ و راست آدم می فرستاد تا بِرَن اونجا بلکه از کارا و نقشه های حسین سر در بیارَن. میخاس بدونه اینایی که میرن پیش حسین دنبال چی هستن؟ اصلا خود حسین دنبال چیه؟ این موقع سال برای چی پاشده اومده مکه؟ نکنه برای حکومت دردسر دُرُس کنه؟! اما هر کدوم از آدماشو که می فرستاد بازم دلش راضی نمی شد. تا اینکه تصمیم گرفت خودش یه بار دیگه پاشه بِره به دیدن حسین و رُک و پوسکنده حرفاشو باهاش بزنه و به قولی سنگاشو وابِکَّنه! وقتی رسید به خونۀ عباس بن عبدالمطلب متوجه شد که اونجا از بس که شلوغه نمی شه راحت حرف زد. رفت و گوشه ای از اتاقی که حسین و رفقاش توی اون نشسته بودن آروم گرفت و نشست. آدمایی که اونجا بودن، دوزاریشون افتاد که حاکم مکه با حسین، کار خصوصی داره! این بود که بلند شدن و رفتن بیرون. اتاق خلوت شد. حاکم مکه جلو اومد و روبروی حسین با احترام نشست و گفت: آقا زاده! میشه راست و پوسکنده بگی چرا اومدی مکه؟ حسین نگاهی به حاکم کرد و گفت: یعنی تو نمی دونی؟! - نه والله - اهل و عیالم رو برداشتم به خدا و خونۀ اون پناه اُوردم. - پناه؟!! پناه از کی از چی؟ مگه کسی توی مدینه متعرض شما شده بود؟ حسین سر بسته یه چیزایی از ماجرای ولید و مروان به حاکم مکه گفت. حاکم مکه هم که یه چیزایی دسگیرش شده بود بعد اینکه کمی نشست، بی سر و صدا بلند شد و رفت پی کارش. وقتی به دارالحکومۀ مکه رسید کاتب مخصوصش رو صدا زد و بهش گفت: زود باش! بردار یه نامه به یزید بنویس و بگو حسین با زن و بچه اومده مکه و داره توی اینجا کارای مشکوکی میکنه! منم خیلی سر در نیاوردم ببینم قصدش چیه اما هرچی که هست فکر می کنم کاراش برای خلافت شما خطر داشته باشه! خودش و آدماش، رفت و اومدای مشکوک زیادی دارن! من برای تاج و تخت شما احساس خطر می کنم. فعلا کاری هم از دستم بَر نمیاد. بدون سرباز و سپاه، مکه رو گرفته توی قبضۀ خودش. (تذکرة الخواص: ص 135، مقتل الحسین خوارزمی: ج 1 ص 190، مقتل الحسین بحرالعلوم: ص 144) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 11 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و دوم مامان بزرگ! حسین دنبال فرصتی بود تا توی مکه به یه جایی بره اما از بس که سرش شلوغ بود اون کار هِی عقب میوفتاد. یه روز که دید رفت و اومدا یه خورده کم شده از جاش بلند شد و تنهایی از خونه زد بیرون. کوچه پس کوچه های سنگی مکه رو پشت سر گذاش. وجب به وجب این کوچه ها براش خاطره انگیز بودن. حسین رفت و رفت و رفت تا به یه قبرستون رسید. نگاهی به اطرافش انداخت. کسی اونجا نبود. وارد قبرستون شد و یکراس رفت به سمت قبر مامان بزرگ نازنینش خدیجۀ کبری! بالای سر قبر نشست. چیزی زیر لب می خوندش. شبیه فاتحه خوندن. انگاری داش یه حمد و سوره برای مادر بزرگش می خوند. فاتحه خوندش که تموم شد همونجا بلند شد و رو به قبله وایساد و شروع کرد به خوندن نماز! آخه حسین نماز رو خیلی دوس داش. اینو همه می دونستن. دو رکعت نماز بالا سر قبر مامان بزرگش خوند. بعد از نماز سرش رو گذاش روی خاکای کنار قبر و زار زار شروع کرد به گریه کردن. هنوز هیشکی نمی دونه که حسین چرا اونروزی کنار قبر خدیجه اینجوری با سوز و گداز گریه کرد. (مقتل الحسین المقرّم: ص 158) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 11 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و سوم شعار دادن رو ول کنید! خبر مرگ معاویه و فرار شبونۀ حسین از مدینه به مکه دهن به دهن همه جا پیچید. یکی از جاهایی که این خبر خیلی زود بهش رسید شهر کوفه بود. یه عدّه از شیعیان کوفه توی خونۀ سلیمان بن صُرَد که ریش سفید و از یارای قدیمی پیغمبر و علی بودش، جمع شدن تا ببینن چی کار باید بکنن. سلیمان رو کرد به اونایی که اونجا بودن و گفت: ببینید دوستان! یه مطلب اینکه معاویه مُرده و یزید نشسته جاش. حالا به جهنم که کی مُرده و کی نشسته جاش! سگ زرد برادر شغاله! اونی که مهمه اینه که یزیدیا از حسین خواستن که با یزید بیعت کنه! حسینم که نمی خواسته بیعت کنه از ترس اینکه نکنه ترورش کنن، جوونش رو برداشته و شبونه به همراه زن و بچه فرار کرده رفته مکه. الانم توی مکَّس. اونجا هَم خطر تهدیدش می کنه. جوخه های ترور مثل شَبَه، سایه به سایه تعقیبش می کنن. خلاصه اینکه حسین الان به کمک ما احتیاج داره. شما همگی از پیروان باباش علی و داداشش حسن بودین. بشینین یه فکری بکنین ببینین میتونیم کمکش کنیم یا نه؟ همینجا رُک و پوسکنده بِهتون بگم اگه می خواهین کمکش کنین و با دشمناش سرشاخ بشین بسم الله! زود بردارین یه نامه براش بنویسین و بگید که ما باهات هستیم. اما اگه حال و حوصلۀ جنگ و درگیری رو ندارین و می ترسین که توش بمونین اصلا حسین رو وِلش کنین بزارین به حال خودش باشه. حداقلش اینه که اون بندۀ خدا رو فریبش ندادین. آدمایی که زُل زده بودن به سلیمان و داشتن حرفاشو گوش می دادن وقتی حرفای سلیمان تموم شد شروع کردن با بغل دستی هاشون پِچ پِچ کردن. یه عده هم که شور و هیجان گرفته بودَتِشون، از جا بلند شدن و تکبیر گویان، داد و هوار راه انداختن که با دشمن حسین می جنگیم! با دشمن حسین می جنگیم! توی یه چشم به هم زدن همۀ اونایی که توی خونۀ سلیمان جمع بودن یک صدا فریاد می زدن: ما فداییان حسینیم و با دشمن حسین می جنگیم! سلیمان نگاهی به جمعیت انداخت و گفت: شعار دادن رو وِل کنید. آروم بشید ببینم! آیا حاضرید تا آخر به عهد و میثاقتون با حسین وفادار بمونید و توی بزنگاها پُشتِشو خالی نکنین؟ جمعیت یک صدا در جواب سلیمان گفتن، بله! ما فداییان حسینیم و با دشمن حسین می جنگیم! - همین الان قلم و کاغذ بردارین و همین حرفاتونو براش توی یه نامه بنویسین. یکی از اون آدمای دو آتشه از لای جمعیت رو کرد به سلیمان و گفت: یعنی تو به حرف ماها اعتماد نداری؟! حتما باید بنویسیم تا باوَرِت بشه؟ تو بزرگ مایی خودت بردار و از طرف ما یه چیزی برای حسین بنویس. - نه نمی شه! حتما باید خودتون بنویسین. (لهوف سید بن طاووس: ص 32، تاریخ طبری: ج 5 ص 352، ارشاد مفید: ج 2 ص 34، الاخبار الطوال: ص 231، الفتوح: ج 5 ص 38 – 46) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 12 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و چهارم زود باش بیا! نامه نوشتن ها شروع شد. هرکی یه کاغذ و قلم برداشته بود و فرتُ فرت نامه می نوشت. انگاری که مسابقه بود. نامه که نگو، بهتره بگیم عِز و جِز کردنا و چاخان نویسی هاشون شروع شد. هرکی هرچی میتونس می نوشت. یکی می نوشت: آقاجون! بیا که ما امام و پیشوا نداریم. بیا و کانون همدلی ماها شو! باورکن حاکم کوفه رو میندازیمش بیرون و تو رو جاش میشونیم. اونو اصلا دوزارم قبولش نداریم. پُشتِشَم نماز نمی خونیم. تو بیا! زود باش بیا! یکی دیگه خالی بندی نوشته بود: حداقل صد هزارتا آدم با شمشیرامون پا به رِکابِتیم. اصلا جوونمون رو نگه داشتیم برای یه همچین روزی! بیا که سپاهت آمادس. زود باش بیا! یکی دیگه نوشته بود: همه جا سر سبز شده و میوه ها رسیده و چاه های آبمون، پُر شده از آب. زود باش! زن و بچه رو بردار و بیار کوفه! زود باش بیا! زود باش بیا! بیا که شاید خدا به وسیلۀ تو ماها رو توی انجام تکالیفمون همدل کنه! بیا که خدا به برکت تو ظلم رو از ما دور کنه! بیا که تو سزاوارتری به خلافت از اون یزید سگ باز شرابخور زن باز! تو رو به خدا بیا و مردم رو به بیعت با خودت دعوت کن! بیا و یزید رو از خلافت عزلش کن! یکی هم بامزه تر از همه نوشته بود: مردم چشم به راه تو هستن! همۀ هوش و حواسشون شده حسین! جز تو به هیشکی و هیچی فکر نمی کنن. این آخریه ته نامَش، چاهار بار نوشته بود: بشتاب! بشتاب! بشتاب! بشتاب! گونی گونی، نامه بود که از کوفه به مکه ارسال می شد. یه بارِش فقط دوتا گونیِ خیلی بزرگ از نامه ها رو بار شتر کردن و فرستادن به مکه. می گفتن که دوازده هزارتا نامه توش بوده! با اینکه ماه رمضون بود و حسین روزه دار ولی همۀ نامه ها رو یکی یکی می خوند اما به هیچ کدومشون جواب نمی داد. نامه ها رو بعد از خونده شدن توی یه اتاق بزرگی تلمبار می کردن. تنها کاری که حسین می کرد این بود که از نامه رسون ها حال و احوال مردم کوفه رو می پرسید تا اینکه یه روزی ... (الامامة و السیاسة: ج 2 ص 4، انساب الاشراف: ج 3 ص 157 – 159، الاخبار الطوال: ص 231، تاریخ طبری: ج 5 ص 347، ارشاد مفید: ج 2 ص 34 – 36، تذکرة الخواص: ص 136، لهوف: ص 33 – 36، الفتوح: ج 5 ص 46 – 50، الجوهرة: ص 41- 42، مقاتل الطالبیین: ص 62 – 63). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 12 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و پنجم برو به سلامت! حسين توی مسجد الحرام نشسته بود و داش با خودش فکر می کرد که چه کنه و چه نکنه! یه خورده که گذش از جاش بلند شد و رفت وضو گرفت و برگشت اومد توی یه جایی بین حَجَر الاسود و مقام ابراهیم وایساد و شروع کرد به نماز خوندن. وقتی نمازش تموم شد یه چیزایی رو زیر لب با خدای خودش زمزمه کرد. کسی چه می دونه شاید داش دربارۀ نامه های کوفیا با خدا صلاح و مصلحت می كرد. حرف و حدیثاش که با خدا تموم شد یکی از بچه هاشو صدا زد و گفت: باباجون! زود برو مسلم بن عقیل رو خبر کن بیاد اینجا. بهش بگو حسین باهات کار واجبی داره! آقا زادۀ حسین زود رفت و مسلم رو خبر کرد. توی یه چشم به هم زدن، مسلم خودش رو به مسجد الحرام رسوند. حسین نگاهی به عمو زادش انداخت و گفت: بی سر و صدا به سمت كوفه حركت كن! برو اونجا دربارۀ نامه هایی كه کوفیا برام نوشتن، یه بررسى كن، ببین جریان چیه! اگه دیدی قضیۀ نامه ها حقيقت داره و مردم کوفه اتحاد و یکپارچگی دارن، این نامه رو نشونشون بده و بگو نامۀ حسینه! خودتم خیلی زود برام یه نامه بنویس تا منم بیام کوفه! مسلم نامه رو از دست حسین گرفت و بوسید. با اجازۀ حسین، نامه رو باز کرد و در حضورش خوند. حسین توی نامه بعد از سلام و احوال پرسی نوشته بود: نامه رسونای کوفه نامه هاتون رو برام اُوردن. همۀ نامه ها رو خوندم و مقصودتون رو فهمیدم. اگه خدا بخاد توی برآوردن خواسته هاتون، كوتاهى نمی کنم. آدم مورد اعتماد خودم، مسلم بن عقيل رو فرستادم بیاد پیشتون. بهش سپردم كه راست و دروغِ حرفاتونو برام بنويسه. اگه اونجوری باشین که توی نامه ها نوشتین، باید با مسلم بيعت كرده و حرفاشو گوش کنین و باهاش قیام کنین! مسلم وقتی نامه رو خوند اونو تا کرد و گذاش توی جیبش. حسین مقداری از نامه های کوفیا رو به مسلم داد و گفت: اينا یه خورده از نامه هاس. بگیرشون! همراهت باشه شاید به کارِت بیاد. برو به سلامت. از خدا میخام که من و تو رو توی رتبۀ شهدا قرار بده! یادت باشه وقتى به كوفه رسيدى، تلاش کن مردم رو به پيروى از من و دورى از خاندان ابو سفيان دعوت کنی. وقت جدایی فرا رسیده بود. حسين جلو اومد و مسلم رو به آغوش کشید و بوسید. دوتایی داشتن آروم آروم گریه می کردن! مسلم بعد از خداحافظی به سرعت مکه رو به قصد کوفه ترک کرد. (الفتوح: ج 5 ص 30، أنساب الأشراف: ج 3 ص 370، تاريخ الطبري: ج 5 ص 354) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 13 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و ششم بیا این نامه رو بگیر! پیک ها بی خبر از رفتن مسلم، همگی منتظر بودن تا حسین جواب نامه هاشون رو بده اما خبری از جواب، نبود که نبود. تا اینکه حسین همۀ نامه رسونای کوفه رو یه جا جمع کرد و بهشون گفت: جدّم پیغمبر رو توی خواب ديدم كه مَنو مامور به انجام کاری کردش. منم به زودی اون کار رو انجام می دم. اگه خدا بخاد کارم خير و برکت زیادی پیدا می کنه! بعدشم یه نامه ای رو که همراهش بود، در اُورد و به یکی از یارای باوفاش داد و گفت، بلند بخون تا همۀ نامه رسونا صداتو بشنَوَن. اون بندۀ خدا هم، لولِ نامه رو باز کرد و تا جایی که نَفَسش یاری می کرد صداشو بالا بُرد اینجوری خوند: به نام خدای بخشندۀ مهربون! از حسين بن على به هر کدوم از دوستان و شيعيانم توی كوفه كه اين نامه بهشون می رسه! سلام! نامه هاتون به دستم رسيد. از علاقه مندیاتون به اومدنم به کوفه و شوق دیدارتون، با خبر شدم. توی نامه ها نوشته بودین که امام و پيشوا ندارین. به جون خودم سوگند! رهبر و امام كسیه كه عامل به كتاب خدا، پايبند به انصاف، ملتزم به حقيقت و سرسپردۀ ذات خدا باشه! شما بَرام نِوِشتین که پیشِ ما بیا تا بلکه خدا به واسطۀ تو، ماها رو توی راه خدا، متّحد و همدل کنه! حالا که اینجوریه، یه نفر از خونوادَمو که اسمش مسلمه فرستادم بیاد اونجا تا اوضاع و احوال رو سبک سنگین کنه ببینه شماها چند مَرده حلاجین؟! بِهش دستور دادم كه اخبار شما رو برام بنويسه. پس قرارمون این باشه: اگه مسلم برام نوشت كه شماها آماده و مهیّای قیام هسین و رأى اكثريتتون همونجوریه که توی نامه ها نوشتین، منم قول می دم که خیلی زود بهتون ملحق بشم و گرنه مطمئن باشین که نمیام پیشتون! خوندن نامه که تموم شد حسین به یکی از پیک ها که سنّ و سالش از بقیه بیشتر بود اشاره کرد و گفت: بیا جلو این نامه رو بگیر! این جواب من به اهل کوفَس. پیک های کوفه هم وقتی جواب نامه هاشون رو گرفتن به تاخت به سوی کوفه حرکت کردن. (الأخبار الطوال: ص 230، تاريخ الطبري: ج 5 ص 353، البداية والنهاية: ج 8 ص 152، تذكرة الخواصّ: ص 244، مقاتل الطالبيّين: ص 99). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 13 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و هفتم آدمای خاکستری یکی از جاهایی که بعد از کوفه شیعیانِ خاکستریِ زیادی داشت شهر بصره بود. حسین بدونِ زیرِ ذره بین بُردنِ سابقۀ آدما که مثلاً کی کجا چه وقت چی کار کرده، با کی بوده با کی نبوده! قلم و کاغذ رو برداشت و پیامبر گونه برای یه عدّه از این آدمای به ظاهر علی دوستِ کلّه گُندۀ پولدارِ خاکستری که هِی، بگی نگی، اهل بیت رو یه نیمچه ای هَم دوس داشتن، نامۀ کوتاهی نوشت. یکی از اونا بابایی بود به اسم اَحنَف بن قيس که راس یا دروغ به بردبارى و آقايى هم مشهور بوده! اتفاقا این بابا توی جنگ جَمَل به همراه چهار هزار نفر از آدمای قبيلَش از جنگ با علی دست كشيد و از سپاه عايشه كناره گیرى كرد. بعدها هم از فرمانده های لشكر علی توی جنگ صفّين شدش. عجیبه که جايگاه خوبی هم پیش معاويه داشته ولى این باعث نمی شده که از ستايش علی كوتاه بیاد. خلاصه اینکه یکی از اونایی که حسين براش نامه نوشت تا تستش کنه ببینه کدوم طرفیه همین آقای اَحنَف بن قيس بود. یکی دیگه از این آدمای خاکستری توی بصره که حسین براش دعوتنامه می نویسه آقایی بود به نام مُنذَر بن جارود که از یارای على و از فرمانده هاش توی جنگ جَمَل بود. اتفاقا وقتی که علی، این بابا رو به حکومت شهر اصطخر گماشته بود یه ناخونکی هم به بیت المال می زنه و علی هَم وقتی خبردار میشه بابت همین لفت و لیس کردنِ مُنذَر یه نامۀ توبیخ آمیزِ حسابی بَراش می نویسه! حالا این دوتا حداقل یه رفاقت اَلَکی با اهل بیت داشتن. اما عجیبه که حسین یه نامه هم نوشت برای آدمی به نام مالک بن مسمع که اتفاقا گرایش زیادی هم به بنی امیه داشته و یه جورایی پاچه خوار اُمَوی ها بوده! شاید بشه گفت که عجیب ترین آدمی که حسین توی بصره براش نامه نوشت آقایی بوده به اسم مسعود بن عمرو که توی جنگ جَمَل با عایشه و طلحه و زُبیر هم پیاله بوده! از اون بدتر اینکه این بابا رفیقِ جون جونیِ ابن زیاد بوده و هنگام قیام مردم علیه ابن زیاد اونو پناه داده و بعدِشَم ابن زیاد رو نود روز بعد از مُردن یزید از دست آدمای مختار به سوی شام فراری می ده! خلاصه اینکه حسین یکی از خدمتکاراشو که اسمش سلیمان بوده صدا می زنه و چند نسخه از یک نامه رو بهش تحویل می ده تا برای تک تک آدم پولدارای بصره بِبَره! حسین توی اون نامه یک کَلُوم نوشته بود: میخام کمکم کنین تا بلکه بتونیم با همدیگه هر چیز خوبی رو که این از خدا بی خَبَرا از بین بُردَنِش، همونجور که خدا و پیغمبر گفته دوباره زِندَشون کنیم. اگه حرفامو گوش کنین قول می دَم که راه های سعادت و رستگاریِ دنیا و آخرت رو بِهِتون نشون بِدَم. (الاخبار الطوال: ص 233، انساب الاشراف: ج 2 ص 78، تاریخ طبری: ج 5 ص 357، الفتوح: ج 5 ص 62، لهوف: ص 38) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 14 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و هشتم ترس وَرِت داشته! مسلم بن عقیل با اینکه میخاس بره کوفه اما با دوتا بَلَدچی از راه مدینه رفت تا هم جاسوسای یزید نتونن ردّش رو بزنن و هم اینکه میخاس یه سَری به فک و فامیلاش توی مدینه بزنه. اونا به مدینه که رسیدن، مسلم به مسجد پیغمبر رفت و نمازی توی اونجا خوند. از مسجد یکراس رفت به دیدن فامیلاش. پس از خداحافظی با اونا به همراه همون دوتا بلدچیِ اجیر شده، شبونه از بیراهه به سوی کوفه راه افتاد. خیلی از مدینه دور نشده بودن که بدبختانه راه رو گم کردن و اسیر بیابون های لَم یَزرع شدن. اونا تشنه و گرسنه با مرگ دست و پنجه نرم می کردن و امیدی به زنده موندنشون نبود. به هر جون کندنی که بود بلدچی ها راه رو پیدا کردن و مسلم رو نجات دادن، ولی بیچاره ها خودشون بر اثر تشنگی تلف شدن. مسلم پس از نجات از مرگ حتمی، خودشو به یه آب و آبادانی رسوند. توی اون آبادی که بود با خودش فکرهایی کرد. او این گرفتاری ها رو به فال بد گرفت و برداش، نامه ای محترمانه به حسین نوشت که اگه صلاح می دونی من رو از انجام این ماموریت معاف کن و یک نفر دیگه رو به جام به کوفه بفرس و بی خیال من شو! مسلم توی نامَش یه جورایی استعفانامۀ خودش رو برای حسین فرستاده بود! خیلی نکشید که پیکی مخصوص، جواب نامه رو برای مسلم آوُرد. حسین توی نامَش برای مسلم نوشته بود: انگاری ترس وَرِت داشته! می ترسم اونی که تو رو به فکر استعفا انداخته تَرسِت باشه! استعفایی در کار نیست. فی الفور به سوی کوفه حرکت کن! نامۀ حسین که به دست مسلم رسید انگاری تلنگری به مسلم زده شد، با خودش گفت: این ماموریت چیزی نیست که من از اون بترسم. مسلم پس از خوندن نامه، بدون درنگ به سوی کوفه راه افتاد. خیلی راه نرفته بود که یه بابایی رو دید توی کمین شکار آهویی لابلای بوته ها نشسته بود. شکارچی با یه مهارتی توی یه بزنگاه آهو رو شکار کرد. مسلم این صحنه رو به فال نیک گرفت و با خودش گفت: ان شا الله دشمن ما کشته می شود! این رو گفت و به سوی کوفه راهش رو ادامه داد. (ارشاد شیخ مفید: ج 2 ص 37، انساب الاشراف: ج 3 ص 370، الاخبار الطوال: ص 232، تاریخ طبری: ج 5 ص 354، الفتوح: ج 5 ص 53، تاریخ ابن خلدون: ج 3 ص 22، مناقب ابن شهر آشوب: ج 4 ص 90). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 17 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و نهم خونۀ فسقلی مسلم خودش رو مخفیونه به هر ضَرب و زوری که بود به کوفه رسوند. حسین بهش گفته بود به کوفه که رسیدی یِراس میری خونۀ هانی بن عُروه، اما شرایط یه جوری شد که مسلم از خونۀ مختار سَر در اُوُرد. رفت و اومدهای مخفیونه شروع شد. بِگی نَگی اونجا شده بود پاتوق مسلم. یه کمی که گذشت مسلم احساس کرد که دیگه خونۀ مختار جای امنی براش نیس. ممکنه اینجا لُو بِره و کار قیام گِره بخوره، این شد که با رفقاش مشورت کرد. اونا گفتن جمع کن بریم خونۀ هانی بن عُروه، اونجا جای اَمنیه. رفقای شیعَش مسلم رو شبونه یه جوری که هیشکی متوجه نشه دزدکی بُردَن خونۀ هانی بن عُروه! هرکی میخاس مسلم رو ببینه میومد خونۀ هانی. خیلی ها اومدن. اونجا حسابی شلوغ پلوغ بود. توی خونۀ هانی آدما عینهو گونی سیب زمینی روی همدیگه نشسته بودن. بعضیا می گفتن سیزده هزار نفر، بعضیا هم می گفتن هیجده هزار نفر توی خونۀ فسقلی هانی با مسلم دیدار کردن. کوفیا از اینکه فهمیده بودن حسین براشون نامه نوشته و مسلم حامل اون نامَس، خیلی خوشحال بودن. کم کم آوازۀ اومدن مسلم دهن به دهن همه جا پیچید. مسلم از هر فرصتی استفاده می کرد تا نامۀ حسین رو برای کوفیا بخونه. اما تا میومد شروع به خوندن نامه کُنه کوفیا مثلاً در فراق حسین و به شوق دیدارش، زار زار گریه می کردن و اشک شوق می ریختن. نامه خوندن که تموم می شد کوفیا یکی یکی قطاری می اومدن جلوی مسلم وایمیستادن و باهاش بیعت می کردن، و عهد و میثاق می بستن که اگه حسین بیاد اِل می کنیم و بِل می کنیم! اونا بِهِش قول می دادن که جون مادرمون، حسین رو یاری می کنیم! بعضیا هم که شور و حرارت بیشتری داشتن مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پریدن و وِر وِر می کردن که یه کاری می کنیم آب توی دل حسین و بچه هاش تِکون نخوره! اونقده اَزَش دفاع می کنیم و براش شمشیر می زنیم که صفا کُنه، حتی اگه لازم شد فداییش می شیم! اما یه عده هم بودن که از شنیدن این حرفا بیشتر نگرون می شدن تا خوشحال ... (الثقات ابن حبان: ج 2 ص 307، ارشاد مفید: ج 2 ص 38، تاریخ طبری: ج 5 ص 347 و 355، البدایه و النهایه: ج 8 ص 152، الفتوح: ج 5 ص 56، تاریخ یعقوبی: ج 2 ص 215، الاخبار الطوال: ص 232، ابن سعد الحسین ص 65) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 18 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت شصتم خونۀ فسقلی یکی از اونا یه بابایی بود به اسم عابِس. این آقا که از شیعیان درست و حسابی حسین بود نگاهی به مسلم انداخت و گفت: من کاری به حرفای بقیه ندارم. اینکه اَلَکی بیام دل تو رو خوش کنم و بگم اِل می کنیم و بِل می کنیم. بعدشَم تو بِری یِه قلم کاغذی برداری و برای حسین بنویسی که وضعیت کوفه گُل و بُلبُله و اون بندۀ خدا هم روی حساب حرفای تو بلندشه بیاد اینجا، نه! من اهل این وعده وعیدای اَلَکی نیستم. اما یه چی رو دربارۀ خودم مطمئنم که بهت می گم. اگه خواستی بَرا حسین بنویس. اونم اینکه حسین جان! اگه بگی بیا، میام. اگه بگی با دشمنام بجنگ، می جنگم. اگه بگی بمیر، مرد نیستم اگه نَمیرم! یک کَلُوم اینکه جونَم رو گرفتم کف دستم، میخام با شمشیرم ازَت دفاع کنم. تا جایی هم که رمق دارم می جنگم. آخرِشَم خودم رو قربونیِ خودت و بچه هات می کنم. بابت این کارم هم هییییییچ چشم داشتی ندارم. بی منّت! بی مُزد و مَواجب! طرف حسابِ من، فقط خُداس. حبیب بن مظاهر که کنار عابِس نشسته بود از شنیدن این حرفا چنان به وَجد اومد که انگاری مست شده بود. نتونس روی زمین بشینه. از جاش بلند شد و نگاهی به عابِس انداخت و گفت: خدا اون نازنین باباتو بیامُرزه که حرف دلت رو مختصر و مفید به زبون اُوُردی. به خدا قسم که حرف دل منم همینه. حبیب اینو گفت و نشست. همه داشتن با بغل دستیاشون پچ پچ می کردن. لابلای جمعیت یکی رو کرد به رفیق کناریش و گفت: یه چیزم تو بگو! صُمّ بُکم اینجا نشستی که چی؟! - چی بگم آخه؟ - مگه ندیدی عابِس و حبیب چی گفتن، تو هم یه چی بگو! - راستشو بخواهی اینجا بوی مرگ و خون میاد. من دوس دارم یه جایی بجنگم که توش پیروزی باشه. از کشته شدن، خوشم نمیاد. نه دل و جیگر عابِس و حبیب رو دارم نه اهل دروغ و چاخانم. پاچه خواری هم بلد نیستم. اهل فریب دادن حسینم نیستم. چرا وقتی توی خودم اینو نمی بینم که یاور حسین باشم، الکی بیام اون بندۀ خدا رو با زن و بچه، سِیلون و وِیلون بیابونای حجاز و عراق کنم؟! والله خدا رو خوش نمیاد. مرد ناشناس اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت. بقیۀ آدمایی هم که اونجا نشسته بودن، کم کم از جاهاشون بلند شدن و با مسلم خداحافظی کردن و به خونه هاشون رفتند. (تاریخ طبری: ج 5 ص 355) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 19 آذر 97