eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
357 دنبال‌کننده
500 عکس
256 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و دوم چهرهٔ مضطرب ۲ فاطمه با همۀ وجود، محوِ شنیدن حرف‌های ناب و دم‌آخری پدر بود. برای اینکه صحبت‌های بابا رو بهتر بشنوه کمی خم شد و صورت به صورت رسول‌خدا نزدیک کرد. قطرات اشک از‌ چشم‌های فاطمه جاری شد و از گونه‌هاش به صورت پیامبر افتاد. لب‌های پیامبر آهسته تکون می‌خورد و حضرت چیزی دم گوش پارهٔ تنش می‌فرمود. جوری که اطرافیان متوجه حرف‌های پدر به دختر نمی‌شدند. گوش‌دادن‌های فاطمه همراه با دقت و اشک بود. اما کسی نفهمید پیغمبر چی فرمود که ناگهان چشم‌های خیس و اشک‌آلود فاطمه به طور عجیب و غافلگیرکننده‌ای به لبخند شکفته شد. ترکیب گریه و خنده، زیبایی مضاعف و بی‌نظیری به چهرۀ نورانی فاطمه داده بود. عایشه که دوباره شاخک‌هاش تیز شده بود و فضولیش گُل کرده بود، با اینکه در باطن به اندازۀ صنار و سی شاهی عقیده‌ای به منزلت فاطمه نداشت، می‌گه: با خودم گفتم این دیگه چه حالتیه از فاطمه؟! باباش توی بستر مرگ افتاده، اون‌وقت دخترک داره... من تا حالا این دختر رو از بقیۀ زن‌ها بالاتر می‌دونستم، اما حالا با این خندۀ بی‌وقت معلوم می‌شه که فاطمه هم مثل بقیۀ زن‌هاست. آخه یعنی که چی؟! یه‌بار گریه می‌کنه، یه‌بار می‌خنده!! با تعجب و اعتراض‌ جلو رفتم و پیش فاطمه نشستم. کمی که گذشت توی فرصت مناسبی پرسیم: نه به اون گریه‌هات و نه به این خندۀ آخری! ماجرا چی بود؟! فاطمه که انگاری من رو برای شنیدن این رازها فاقد صلاحیّت می‌دونست در جوابم گفت: به تو نمی‌‌‌گم؛ اگه بگم، افشاکنندهٔ رازی مهم هستم. به هر در و تخته‌ای که زدم فاطمه حکمت این کارش رو به من نگفت که نگفت. بعد از رحلت پیغمبر ازش دربارۀ راز اون خندهٔ بعد از گریه سؤال کردم. این‌بار در جوابم گفت: اون روز پدرم خبر از وفات خودش داد و این، موجب گریۀ من شد. این حرف عینهو آتیش به نیستان وجودم افتاد. پدرم می‌خواست کاری بکنه تا از اندوه و اضطراب من در این لحظات، مقداری کم بشه. اینجا بود که دم گوشم فرمود: فاطمه جانم! تو اوّلین نفر از اهلبیتم هستی که به من خواهی پیوست. این فرمودۀ رسول‌ خدا چنان فاطمه رو شاد کرد که ناخودآگاه خندید. حرف‌های پدر تا اندازهٔ زیادی اندوه وفات رو از دل دختر بُرد و از اضطراب ایشون کاست. جالب‌تر اینکه فاطمه بعد از شنیدن پیشگویی پدر صورتش برافروخته شد و‌ به طور معجزه‌آسایی از غم‌هاش کاسته شد. الارشاد: ج۱ ص۱۸۷، الامالی للطوسی: ص ۴۰۰، بحارالانوار: ج۲۲ ص۴۷۰، دلائل الامامة: ص۱۳۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سوم طوفان‌های تازه فاطمه در سوگ رحلت پدر، رخت عزا به تن کرد. او در فراقِ جانسوز رسول‌الله شال عزا به سر می‌بست و چشمانی گریان و قلبی سوزان داشت. بهار زندگی فاطمه با رحلت بابای نازنین، رو به پاییزی‌شدن گذاشت. هرچند به یک معنا توی زندگی فاطمه، شیرینی جایی نداشت؛ چرا که تار و پود زندگی دختر پیامبر یا فشار بود یا جنگ و درگیری و فرار و بگیر و ببند و یا خبرهای اضطراب‌آور و نگران‌کننده! همۀ اینها دست به دست هم می‌داد و آرامش روحی فاطمه رو به هم می‌ریخت. انگاری درد از نهادِ فاطمه بود. به گفتۀ خودش: اگه مصائب وارده بر من به روزهای روشن وارد می‌شد روشنایی روزها به تاریکی مُبدّل می‌شد! با وفات پیامبر طوفان‌های سهمگین حوادث وزیدن گرفت. کینه‌های کینه‌توزانِ زخم‌خورده در بدر و خیبر و حنین سرباز کرد. شعله‌های آتش از زیر خاکسترِ پنهان، سر بلند کرد. منافقینِ به ظاهر مسلمون و در باطن مشرک به فکر انتقام‌جویی از اسلام نوپا افتادند. اسلام نوپا یعنی دایرۀ اهل‌بیت که فاطمۀ زهرا کانونش بود. تیرهای زهرآگین از هر سو فاطمه رو نشونه رفته بود. فاطمه گاه و بی‌گاه در گوشه‌ای خلوت می‌نشست و آهسته با روح پدر نجوا می‌کرد که بعد از رفتن تو یکّه و تنها شدم. حیران و محروم موندم. صدایم خاموش شد و پشتم شکست. آب گوارای زندگی در کامم تلخ شد. اُمّ‌سلمه همسر وفادار پیغمبر که متوجه ناله‌های فاطمه در فراق پدر شده بود خودش رو به دختر رسول‌خدا رسوند و خانوم رو به آغوش گرفت و جویای حالش شد. فاطمه آهی از سُویدای دل کشید و فرمود: از حالم چه می‌پرسی اُمّ‌سلمه؟! شب و روزم شده غم و اندوه و رنج. از طرفی پدرم رو از دست دادم و از طرفی می‌بینم به شوهرم علی که جانشین به حقّه پدرمه، ظلم می‌شه! به خدا سوگند که حرمت علی رو شکوندند. این‌ها کینه‌های بدر و انتقام‌های جنگ اُحده که توی قلوب منافقین پنهان بوده! به هر حال با رحلت پیغمبر خیلی‌ها از جمله عُمر و ابوبکر به حسب ظاهر بنا بود عزادار باشند ولی خیلی زود متوجه شدند که الان وقت چیدن میوه از درخته، چون صاحب باغ که علی‌بن‌ابی‌طالب باشه به کارِ آماده‌کردن پیکر پیامبر برای دفن مشغوله. این شد که عُمر پیکر رسول‌خدا رو رها کرد و به طرف محلّی مشورتی به نام سقیفۀ بنی‌ساعده رفت. اما ابوبکر فعلاً صلاح و مصلحت رو بر این دید که توی خونۀ پیغمبر و کنار پیکر بی‌جان رسول‌الله حضور داشته باشه. تاریخ الطبری: ج ۲ ص ۲۰۸، المناقب لابن‌شهر‌آشوب: ج ۲ ص ۲۲۵ ج ۳ ص ۳۶۲، روضةالواعظین: ص ۸۷. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهارم سقیفه ۱ عمر وقتی به سقیفۀ بنی‌ساعده رسید متوجه شد کلّه گُنده‌های قبیلۀ خزرج اونجا جمع شدند. خزرجی‌ها که یکی از دو قبیلۀ اصلی و تاثیرگذار مدینه به حساب میومدند بی‌معلّلی رَدای خلافت رو به تن سعدبن‌عباده بریدند و دوختند. عُمر داشت شاخ در میاورد. یعنی همه چی تموم شد؟! کمی که گذشت جلوی چشم‌های از حدقه بیرون زدۀ عُمربن‌خطاب، خزرجی‌ها سعد‌بن‌عباده رئیس قبیلهٔ خزرج رو در حالى كه بيمار بود به سقیفه اُوُردند تا جُبّهٔ خلافت رو رسماً به تنش کنند. از حرف و حدیث و اتفاق‌هایی که توی سقیفه ردّ و بدل می‌شد شامّۀ تیز عُمر بو برد که حُبّ ریاست، سعد‌بن‌عباده رو گرفته و خودِ سعد هم بدش نمیاد که جای پیغمبر تکیه بزنه! شوربختانه حُبّ ریاست‌طلبی، سعدبن‌عباده رو واداشت تا سنگ بنای همۀ انحرافات بعدی یعنی واقعۀ شوم سقیفۀ بنى‌ساعده رو بنا بگذاره!حادثه‌ای که می‌شه ازش به بزرگترین جنایت تاریخ اسلام یاد کرد. سعدبن‌عباده مریض بود و نمی‌تونست بلند حرف بزنه! پسرش، قیس حرف‌های پدر رو با صدای بلند برای حاضرین تکرار می‌کرد. سخنانِ تبلیغاتی و بازار گرمْ‌کنْ، اندر فضایل مردم مدینه در خدمت به اسلام. لُب کلام سعدبن‌عباده این بود که برای به دست اُوُردن خلافتی که حقّتونه آستین‌ها رو بالا بزنید و پافشاری کرده و از خواسته‌هاتون کوتاه نیایید! مردهای قبیلۀ خزرج که از شنیدن حرف‌های آدمْ خرکنِ سعد، حسابی خرکیف شده بودند با خوشحالی به سعد گفتند: نظرات درسته و حرفات عین صوابه! خلافت، شایستۀ خودته، ما جانشینی پیغمبر رو به تو سپُردیم. خداروشکر که مقبولیت عامه داری و مؤمنانِ صالح به خلافت تو راضی‌اند. یکی از خزرجی‌ها از جاش بلند شد و با دستپاچگی گفت: اگه مهاجرینِ قريشْ خلافتِ سعد رو قبول نکنند چی؟!! اگه زبونم لال، ادعا کنند که ما فک و فامیل پیغمبریم و اول از همه بهش ایمان اُوُردیم؛ چی کار باید بکنیم؟! حرف‌های نگران‌کنندهٔ مرد خزرجی که تمام شد یکی از عقب مجلس گفت: نترس! اگه اینجوری گفتند ما هم می‌گیم: طوری نیست. یه خلیفه از اهل مدینه باشه و یه خلیفه هم از شما مکه‌ای‌ها. بهشون می‌گیم ما به کمتر از این راضی نمی‌شیم. اما سعد‌بن‌عباده که شاهد ردّ و بدل‌شدن این حرف‌ها بود از پیشنهاد ناپختهٔ "دوخلیفه‌داشتن" راضی نبود و این رو نوعی انفعال و سستی می‌دونست. عمر که آرزوهای خودش رو بر باد رفته می‌دید یواشکی دم‌گوش یکی از دوروبری‌هاش گفت: فی‌الفور به خونۀ پیغمبر می‌ری و به ابوبكر می‌گی بی‌معطّلی بیاد اینجا. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۸، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۲ و ۱۳، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۱، صحيح البخاري: ج ۳ ص ۱۳۴۱ ح ۳۴۶۷، الطبقات الكبرى: ج ۲ ص ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۲۳. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پنجم سقیفه ۲ ابوبکر که فکر می‌کرد اوضاع عادیه در پاسخ به فرستادۀ عمر گفت: برو به فلانی بگو من کنار پیکر پیغمبر کار دارم و سرم شلوغه! عمر طاقت نیاوُرد و این دفعه خودش به سراغ ابوبکر رفت. به دم خونهٔ پیغمبر که رسید توی کوچه وایستاد و داخل نرفت. یکی از عمله و اکره‌های خودش رو صدا زد و بهش گفت: برو به ابوبکر بگو زود بیاد بیرون، بهش بگو عمر دم در واستاده! بگو کار مهمی پيش‌آمد کرده و باهات کار داره! پیغام عمر به اطلاع ابوبکر رسید. این دفعه ابوبكر دوزاریش افتاد و متوجه شد که انگاری توی سقیفه خبرهاییه. این شد که خودش رو به رفیق گرمابه و گلستانش، عمربن‌خطاب توی کوچه رسوند. عمر که خوی پرخاشگری داشت همینکه نگاهش به ابوبکر افتاد با تندی گفت: چرا وقتی صدات می‌زنم فِس‌فِس می‌کنی و نمیای؟! مگه نمی‌دونى بزرگان مدینه، توی سقیفه جمع شدند و می‌خواهند سعد‌بن‌عباده رو خلیفه کنند؟! حتی نظر بعضی‌هاشون اینه که اگه ما مکه‌ای‌ها مخالفت کردیم پیشنهاد بدند که یه خلیفه از مدینه باشه و یه خلیفه از مکه. ابوبکر که دسپاچه شده بود به عُمر گفت: پس زودباش تا دیرتر نشده راه بیفت بریم. ابوبکر و عمر دوتایی باشتاب به طرف سقیفه راه افتادند. توی راه، ابوعبيدةبن‌جرّاح رو ديدند و بعد از پچ‌پچی کوتاه، سه نفرى به سمت سقیفه رفتند. کمی جلوتر به عاصم‌بن‌عدى و عويم‌بن‌ساعده برخورد كردند. عاصم و عویم وقتی از قصد ابوبکر و عُمر با خبر شدند بهشون گفتند که برگردید اون چیزی که شما می‌خوایید نمی‌شه! اما ابوبکر و عُمر که بدجوری تشنۀ خلافت بودند و براش لَه‌لَه می‌زدند در جواب گفتند: نه! ما بر نمی‌گردیم. طولی نکشید ابوبکر و عُمر به همراهِ ابوعبيدةبن‌جرّاح به سقيفه‏ رسیدند. خزرجی‌ها همه اونجا جمع بودند. عمر‌بن‌خطّاب حرف‌هایی آماده کرده بود تا توی سقیفه بزنه. امّا همینکه خواست دهان باز کنه، ابوبكر نیشگونی ازش گرفت و آهسته گفت: صبر کن بگذار من حرف بزنم. بعدش هرچی خواستی بگو. عمر خودش رو کنترل کرد و آروم گرفت. ابوبكر شروع به حرف‌زدن كرد و بعد از کلّی آسمون ریسمون، لُب کلامش رو اینجوری گفت: ما گروهِ مهاجرین بودیم که توی سخت‌ترین شرایط برای اسلام اِل کردیم و بِل کردیم. الان هم سزاوارترينِ مردم برای خلیفه‌شدن ماییم. ابوبکر برای شیره‌مالی به سر اهالی مدینه در ادامه گفت: البته فضيلت شما توی دينداری و سابقتون در حمایت از اسلام، فراموش نمی‌شه. خداوند، شما رو به عنوان ياوران دین خودش پسنديد و هجرت پیغمبرش رو به سوى شما قرار داد. ابوبکر حرف آخرش رو زد و با مِنّت گفت: ما امير و خلیفه‌ایم و شما وزير و مُشاورِ ما. خیالتون راحت باشه که ما بدون شما كارى نمی‌كنيم. عُمر گوشه‌ای ایستاده بود و قیافه‌اش نشون می‌داد که از حرف‌های ابوبکر راضیه. پسر خطّاب احساس می‌کرد هرچی رو که می‌خواست برای فریب مردم مدینه بگه ابوبکر با این نُطْقی که داشت دولا پهنا توی پاچشون کرد. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۸، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۲، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۱، صحيح البخاري: ج ۳ ص ۱۳۴۱ ح ۳۴۶۷، الطبقات الكبرى: ج ۲ ص ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۲۳. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و ششم سقیفه ۳ حُباب‌بن‌مُنذر که هوادار خزرجی‌ها و طرفدار خلیفه‌شدنِ سعدبن‌عباده بود بعد از تمام‌شدنِ حرف‌های ابوبکر بلند شد و به خزرجی‌ها گفت: اینجا مدینست. كارِ خلافت رو به دست بگيريد. این مردم، زیر سايۀ شما هستند. کسی جرئت مخالفت نداره و مردم، جز با رأى شما كارى نمی‌کنند. شما عزّت دارید، ثروت دارید، آدم دارید، تجربه دارید، قدرت و شجاعت دارید. مردم نگاه می‌کنند ببینند شما چی کار می‌کنید. با هم یکصدا باشید كه اگه حرفتون دوتا بشه خلافت از دستتون می‌ره! اگه اوسی‌ها یا حتی مهاجرین مکه زیر باز انتخابتون نرفتند شما هم زیرِ بار نرید و بگید یه امیر از ما باشه یه امیر از شما. عُمر تا این حرفِ حُباب رو شنید بی‌درنگ گفت: به هيچ وجه! هرگز توی یه سرزمین، دوتا فرمان‏روا نمی‌شه. عرب، راضى نمی‌شه كه خلیفه از شما باشه، در حالى كه پيامبر از شما نبوده! مردم دوست دارند خلافت دست كسانى باشه كه نبوّت، در بین اون‌ها بوده! چه كسى با سيطره و امارت محمّد، كشمكش می‌كنه و سرِ ناسازگاری داره در حالى كه ما، دوستان و عشيرۀ اوييم، جز آدم‌های سرگردان و حیران توی باطل، يا متمايلان به گناه و يا فروافتادگان در هلاكت؟! ابوبکر که متوجه شده بود تا تنور داغه باید نون رو بچسبونه بلافاصله گفت: اين، جنابِ عُمر و اين هم، جنابِ ابوعُبيده. با هر كدام كه خواستيد، بيعت كنيد. عُمر و ابوعُبیده در واکنش به پیشنهاد ابوبکر گفتند: نه! شما باشی و ما خلیفه بشیم؟! محاله که ما ولايتِ بر جنابتون رو به عهده بگيريم؛ شما برترينِ مهاجرین و يكى از دو تنِ در غار و جانشين پيامبر خدا توی نماز هستید. با این سابقه‌ای که جنابتون داره خدا رو خوش نمیاد کسی بخواد از شما پيشی بگیره و امير بشه! لطفاً دست مبارکتون رو باز کنید تا با شما بيعت كنيم. علی‌رغم همۀ تلاش‌های ابوبکر و عُمر و ابوعبیده اما بیشتر اهالی مدینه سعد‌بن‌عُباده رو دوست داشتند. نزدیک بود کارِ انتخاب خلیفه تمام بشه و سعدِ خزرجی، جُبّۀ خلافت رو به تن کنه که قبیلۀ اوس به سرکردگیِ بشیر‌بن‌سعد مانع شدند. اوسی‌ها به هیچ‌وجه راضی نمی‌شدند که خلافت به دست قبیلۀ خزرج بیافته. اختلافات و کُهنه زخم‌های اوس و خزرج، بعد از سال‌ها که آتیش زیر خاکستر شده بود یکهویی سر باز کرد. عُمر و ابوعُبیده بدون فوت وقت جلو رفتند تا با ابوبکر بيعت كنند. بشير‌بن‌سعد، سرکردۀ قبیلۀ اوس به کوری چشمِ قبیلۀ خزرج، پا پیش گذاشت و حتی جلوتر از عُمر و ابوعُیده خودش رو به ابوبکر رسوند و جلوی نگاه‌های مبهوت خزرجی‌ها با ابوبکر بيعت كرد. عمر که می‌دید بهتر از این نمی‌شه از آب گل‌آلود ماهی گرفت به سرعت دستش رو دراز کرد و دست ابوبکر رو گرفت و باهاش بيعت كرد. حُباب‌بن‌منذر که هواخواهِ سعدبن‌عبادۀ خزرجی بود عینهو اسپند روی آتیش شده بود و هِی بالا و پایین می‌پرید و هوار می‌کشید: اى بشيرِ فلان فلان‌شده! بالاخره کارِ خودت رو کردی و آشنا رو به غریبه فروختی؟!! الهی که جِزّ جیگر بگیری و بى‌يار و یاور بمونی!! این چه غلطی بود که مرتکب شدی؟! چی تو رو به اين كار وا داشت؟ آيا امير شدنِ پسرعموت رو تاب نياوُردى؟! بشيربن‌سعد قیافۀ حق به جانب به خود گرفت و گفت: نه، به خدا سوگند؛ آخه بد می‌دونستم توی حقّى كه خداوند براى گروهى قرار داده، با اون‌ها كشمكش کنم. آدم‌های قبيلۀ اوس، وقتى از طرفی بیعتِ بُزرگشون، بشير‌بن‌سعد و از طرفِ دیگه، دعوت عُمر و ابوبکر و از اون طرف، دست و پا زدن‌های قبيلۀ خزرج توی خلیفه‌کردنِ سعد‌بن‌عباده رو ديدند، به يكديگه گفتند: اگه خزرجی‌ها فقط براى يه بار سوار ما بشند دیگه پایین اومدنی نیستند و برای همیشه اون بالا جا خوش می‌کنند. به کوری چشمِ خزرجی‌ها هم که شده می‌ریم با ابوبكر بيعت می‌كنيم! اوسی‌ها یکی‌یکی بلند می‌شدند و قطاری به صف می‌رفتند به سمت ابوبکر و باهاش بیعت می‌کردند. با این اتفاقِ ناگهانی، نقشه‌های سعد‌بن‌عُباده و خزرجی‌ها در هم شكست. حُباب‌بن‌منذر که داشت دیونه می‌شد عینهو فنر از جا پرید و شمشيرش رو از قلاف بيرون كشيد. حُباب شروع کرد به رجزخوانی و می‌گفت: من، دواى درد و چارۀ این كارم. عُمر به طرف حُباب حمله كرد و ضربه‌ای به دستش زد. شمشيرِ حُباب افتاد. عمر، شمشیر رو برداشت. هم‌پالگی‌های عُمر به بزرگِ خزرجی‌ها، سعدبن‌عُباده تشر زدند که به این سگِ خزرجی، افسار بزن وگرنه خودمون حسابش رو می‌رسیم. خبر همه جا پیچید. اهالی مدینه یکی بعد از ديگرى با ابوبکر بيعت كردند. پيشامدى غيرمنتظره بود مانند پيشامدهاى دوران جاهليّت كه ابوبكر انجام می‌داد. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۸، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۲، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۱، الطبقات‌الكبرى: ج ۲ ص ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۲۳. صحيح البخاري: ج ۶ ص ۲۵۰۵ ح ۶۴۴۲، مسند ابن حنبل: ج ۱ ص ۱۲۳ ح ۳۹۱. ادامه دارد...
به رسم وفاداری چند کلمه می‌نویسم. سال‌های سال در پژوهشگاه قرآن و حدیث، حاج آقای ری‌شهری را از نزدیک می‌شناختم و نمازهایم را با خیالی آسوده به ایشان اقتدا می‌کردم. در طول این مدت نسبتا طولانی، بارها به رفقا می‌گفتم که نمی‌دانم چرا؟ اما در شهر قم، نمازخواندن پشت سر دو نفر برایم همیشه با حضور قلب و معنویت خاصی همراه است. یکی آیت‌الله خرازی حفظه‌الله‌تعالی و دیگری مرحوم حاج آقای ری‌شهری. علاوه بر شناخت شخصی که از پاکیزگی حاج آقای ری‌شهری در طول این سال‌ها داشته‌ام امروز وقتی پیام تسلیت مرد پاکیزه‌تری چون آیت‌الله خامنه‌ای را خواندم بیشتر متوجه بزرگی و طهارت روح و نفس مرحوم حاج آقای ری‌شهری شدم. تعابیری چون: عالم مجاهد، تقوا، سلامت نفس، مجاهدت مستمر، روحانی انقلابی، عالم ربانی، با اخلاص و صفا، شخصیتی کم‌نظیر، همواره صلاح و پرهیزگاری. براستی خداوند رحمتش کند و با اولیائش در جوار رحمت واسعهٔ خود، همنشین فرماید. ... و نحن بهم لاحقون ان‌ شاءالله قم/دوم فروردین ۱۴۰۱
حاج آقا ری‌شهری کتاب ارشاد القلوب را از قفسۀ کتاب‌ها برداشته و به گوشۀ دنجی از کتابخانۀ دارالحدیث خزیدم. گاه و بی‌گاه صدای خش‌خش ورق‌زدن کتاب، سکوت کتابخانه را به هم می‌زد. ناگاه مداد نوشته‌ای پندآموز در حاشیۀ زیرین آخرین برگۀ کتاب، توجه‌ام را به خود جلب نمود. خوب که دقت کردم، متوجه شدم دست‌نوشته‌ای کوتاه از حاج آقای ری‌شهری است در پایان مطالعۀ کتاب. نوشتۀ رنگ و رو رفتۀ حاج آقا را که معلوم بود به سال‌های خیلی دور بر می‌گردد به هر سختی که بود، خواندم. ایشان مرقوم داشته بودند: اکثر قریب به تمام این کتاب را در سفر به آلمان و ایتالیا ملاحظه کردم و الان ساعت ۶:۱۷ به وقت ایتالیا و ۸:۴۵ تقریبا به وقت تهران است (در هواپیما و ظاهراً بر فراز ارومیه باشیم) که ملاحظه آن به پایان رسید. اهتمام آقای ری‌شهری به بهره‌جویی از لحظات زندگی، جدّا درس‌آموز است. قم/ ۱۸ بهمن ۹۴
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و هفتم جِلِز و وِلِز ابوبکر فرداى خلیفه‌شدن، از منبر رسول خدا بالا رفت و يک پلّه پایین‌تر از جايگاه پيامبر نشست. خلیفهٔ خودخوانده روی منبر که آروم گرفت، شروع به حمد و ثناى الهى کرد و بعدش گفت: آهای مردم مدینه! من، امير شما شدم و البته بهترينِ شما نيستم. پس اگه کار خوب انجام دادم و توی راهِ راست قدم برداشتم از من پیروی کنید. اما اگه خدای‌نکرده بد كردم، شما وظیفه دارید که من رو به راه راست بياريد. تا وقتی كه از خدا و پيامبرش اطاعت می‌كنم، شما هم از من اطاعت كنيد. اما اگه متوجه شدید که دارم پام رو کج می‌گذارم و از فرمان خدا و پيامبرش سرپيچى كردم، حرفم رو گوش نکنید. ادعا نمی‌کنم و نمی‌گم كه فضيلتى بيشتر از شما دارم؛ ولى خداوکیلی صبر و تحمّلم از شما بيشتره! البته من هم، شيطانى دارم كه گاه و بی‌گاه عارضم می‌شه و عصبانیم می‌کنه. هر وقت دیدید شيطان به سراغم اومده و خشمگینم کرده، دوروبرم آفتابی نشید. حالا بلند بشید که وقتِ نمازه! عمر مثل پروانه دورِ ابوبکر می‌گشت و چشم ازش بر نمی‌داشت. بی‌بروبرگرد اثرگذارترین آدم در انتخاب ابوبکر همین عُمربن‌خطّاب بود. توی ماجرای سقیفه و انتخابِ ابوبکر با خیلی‌ها دست به گریبان شد. به همه می‌پرید. گاهی چوب و چماق می‌کشید و پرخاشگری می‌کرد. شمشير زبير رو شکوند. با مُشت به سينۀ مقداد زد. سعد‌بن‌عباده رو لگدمال کرد و گفت: سعد رو بكشيد که خدا اون رو بكشه! دَمار از روزگار حُباب‌بن‌منذر در اُوُرد. هر كس از بنى‌هاشم رو كه به خونۀ فاطمه پناه بُرده بود، تهديد می‌کرد که اِل می‌کنم و بِل می‌کنم. خلاصه اگه عمر نبود، ابوبکر دست‌تنها عُمراً خلیفه می‌شد. البته این به تکاپو افتادن و جِلِز و وِلِز کردن‌های عُمر بی‌علت نبود. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۰، السيرة النبويّة لابن هشام: ج ۴ ص ۳۱۱، البداية والنهاية: ج ۵ ص ۲۴۸ و ج ۶ ص ۳۰۱، المصنّف لعبد الرزّاق: ج ۱۱ ص ۳۳۶ ح ۲۰۷۰۲، تاريخ اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۲۷، الأخبار الموفّقيّات: ص ۵۷۹ ح ۳۷۹، شرح نهج البلاغة: ج ۱ ص ۱۷۴. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و هشتم مخالفین خلیفهٔ خودخوانده شتابِ همراه با استرس عُمر توی خلیفه‌کردن ابوبکر به خاطر این بود که می‌دونست بعضی‌ها که اتفاقا از بزرگان هم به حساب میومدند مخالف سرسخت خلیفه‌شدن ابوبکر هستند. شخصیت‌هایی كه از همون ساعت‌های اولیهٔ خلافت ابوبکر از بيعت با خلیفهٔ خودخوانده، سر باز زدند. این افراد گروهى از مهاجران و انصار مدینه بودند که در ظاهر به خلافت على‌بن‌ابى‌طالب تمایل نشون می‌دادند. مخالفین اسم و رسم‌داری مانند عبّاس عموی رسول‌الله، فضل پسر همین ‎عبّاس، زبیرِ شمشیرزن و پُرآوازه، مقداد حرف‌گوش‌کن و بابصیرت، سلمان فارسی همه‌چیزدان، ابوذرِ رُک و راست، عمّار دانا و زیرک، بَراء‌بن‌عازب و اُبىّ‌بن‌كعب. ابوبكر که خودش رو در مواجهۀ با این بزرگان، ناتوان می‌دید صبح علی‌الطلوع به دنبال عمر‌بن‌خطاب و ابو‌عبيدة‌بن‌جرّاح و مغيرة‌بن‌شعبه فرستاد و بهشون پیغام داد که جنابان اگه آبْ دستتونه زمین بگذارید و خیلی زود بیایید اینجا که باهاتون کار واجبی دارم. آقایون مشاور، سراسیمه خودشون رو به خلیفهٔ خودْخوانده رسوندند. ابوبکر بی‌تاب و نگران بود و هِی راه می‌رفت. مشاورین وقتی از دلنگرانی خلیفه باخبر شدند به فکر چاره‌جویی افتادند. فکرهاشون رو ریختند روی هم و خروجیش این شد كه خلیفه باید دَم عبّاس‌بن‌عبد‌المطّلب رو ببينه و سهمى از حكومت رو بهش پیشنهاد بده تا بلکه اینجوری بتونه توی جبهۀ هواداران على‌بن‌ابى‌طالب، شكاف و رخنه ایجاد کنه! ابوبکر پیشنهاد شورای سه نفری رو پسندید و شبانه، چهارتایی به دیدار عباس رفتند. اون شب حرف های زیادی بین این چهار نفر و عباس، عموی پیامبر ردّ و بدل شد. گروه چهار نفره هر چی توی چنته داشتند رو به کار گرفته بودند تا بلکه با وعده‌ و وعیدی و حتی تهدیدی به اهداف خودشون برسند اما بی‌فایده بود. عباس با اُوُردن استدلال‌های خدشه‌ناپذیری سعی داشت به این چهار نفر حالی کنه که شما اساساً چنین حقی نداشتید که سرخود بنشینید و جانشین برای پیغمبر انتخاب کنید. عباس با این حرف، آب پاکی رو ریخت روی دست این چهار رفیق گرمابه و گلستان. آقایون بعد از اینکه تیرشون به سنگ خورد و فهمیدند که از عباس آبی گرم نمی‌شه، دست از پا درازتر از خونۀ عباس خارج شدند. یکی دیگه از كسانى كه زیر بار بيعت با ابوبكر نمی‌رفت، ابوسفيان بود. او به ظاهر وانمود به هواداری از علی‌بن‌ابی‌طالب می‌کرد و تلاش داشت با ریختن اشک تمساح، جوّ مدینه رو ملتهب کنه و بلوایی راه بندازه که یه طرفش بنی‌هاشم و یاران علی باشند و طرف دیگش ابوبکر و همپالگی‌هاش. ابوسفیان برای اینکه از این نمد، کلاهی نصیبش بشه حتی با علی‌بن‌ابی‌طالب مستقیما حرف زد و بعد از خوندن اشعاری حماسی به علی گفت: دستت رو دراز كن تا با تو بيعت كنم، اما علی توجهی به بلوف‌های ابوسفیان نکرد. تاريخ اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۲۶، الإرشاد: ج ۱ ص ۱۹۰، الجمل: ص ۱۱۷، إعلام الورى: ج ۱ ص ۲۷۱؛ الأخبار الموفّقيّات: ص ۵۷۷ ح ۳۷۶، العقد الفريد: ج ۳ ص ۲۷۱، أنساب الأشراف: ج ۱ ص ۲۹۱ ج ۲ ص ۲۷٠- ۲۷۲. ادامه دارد...
این شب‌ها پیش از خواب، کتاب تاریخ ایران نوشتهٔ خوش‌قلمِ آقای شهباز آزادمهر را می‌خوانم. مطالعهٔ تلخ و شیرین‌های این کتاب برایم درس‌آموز است. ورق به ورق آن را که می‌خوانم گویی سیاهه‌های روی کاغذ زبان باز می‌کنند و نهیبم می‌زنند که آهای فلانی! تویی که تند و تند و حریصانه کتاب را می‌خوانی و جلو می‌روی! چه خبر است؟! به کجا چنین شتابان می‌دوی؟! آیا خوانده‌های قبلی این کتاب را درک و فهم کردی؟! آنجایی که منِ تاریخ می‌خواستم به تو حالی کنم و بگویم که باید در برابر مستکبر و زورگو قوی بود. پس مراقب باش که خدای‌نکرده در خواندن منِ تاریخ، گرفتار پز روشنفکری نشوی. حرفش را گوش کردم. نه بهتر است بگویم به قول مرحوم پدرم حرفش را تحویل گرفتم. این بار که کتاب را برای خواندن از قفسه برداشتم و صفحه به صفحه خواندمش، جور دیگری خود را به من عرضه داشت. با زبان بی‌زبانی‌اش می‌گفت: در جنگل، شیر سلطان می‌باشد. اگر نمی‌توانی شیر باشی روباه و موش و سنجاب نباش. حداقل، ببر باش! خرس باش! پلنگ باش! یعنی قاطی قوی‌ها باش. بزدل و ترسوها طعمه می‌شوند. به تاریخ گفتم: فهمیدم و صدایت را شنیدم. اما هنوز رهایم نمی‌کرد. گویی خیالش از من، بابت دریافت پیامش، راحت نبود. نگران بود که نکند خدای‌نکرده تاریخ‌خوانی را با قصه‌خوانی اشتباه بگیرم. با اصرار می‌گفت: قوی‌شدن باید شیوهٔ مردمانی عزتمند باشد که میراث‌دار هزاران سال تمدن بشری بوده‌اند. آخرش هم این جمله را گفت و یقه‌ام را رها کرد که: ما پارس هستیم. امپراطوری با شیرهای نر و البته نجیب که جهان باید قُرقِ آن را نگه دارد. پنج‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و نهم سرنخی مهم رفتار تند و خارج از عُرف عُمربن‌خطّاب توی سقیفه با بزرگِ خزرجی‌ها، سعدبن‌عُباده و لگدمال کردنِ او باعث شد تا سعد علاوه بر بیعت‌نکردن، تصمیم به مهاجرت از مدینه بگیره! سعدبن‌عُباده توی فرصتی مناسب، مدینه رو به مقصد شام ترک کرد. عمر هم بی‌کار ننشست و مردى رو مامور کرد و بهش گفت: سایه به سایه دنبال سعد می‌ری و توی فرصت مناسبی باهاش حرف می‌زنی و بهش می‌گی که باید با ابوبکر بیعت کنی. اگه قبول کرد که هیچ. اما اگه زیر بار نرفت بر ضدّ او از خدا يارى بجوى!! گماشتهٔ عمر به طور ناشناس، منزل به منزل سعد رو تعقیب کرد تا رسید به باغ سرسبزی توی منطقهٔ خوش‌آب و هوای حوران در اطراف دمشق. فرستادهٔ عمر به سراغ سعد رفت و ابتدا باهاش گرم گرفت. از هر دری حرفی زده شد تا که سخن رسید به بحث خلافت. سعد گفت: من هرگز با یه قريشی بيعت نمی‌كنم. مرد که دید اینجوری نمی‌شه یه خرده تند شد و گفت: پس باید خودت رو برای دردسر آماده کنی. سعد که به مرد شک کرده بود در جواب گفت: حتّى اگه با من بجنگى. مرد این دفعه با صراحت بیشتری گفت: حالا که مردم پذیرفتند تو نمی‌خوای قبول کنی؟! سعد این بار با شدت و حدّت بیشتری گفت: نه! من زیر بار این بیعت نمی‌رم. مرد وقتی دید سعد روی موضع خودش سماجت می‌کنه ماموریت خودش رو عملیاتی کرد و توی یه كمين شبانه دو تا تير به طرف سعد پرتاب كرد و او رو به قتل رسوند. چرا؟! چونکه سعد از بیعت با خليفه سر باز زده بود. بعد از انجام موفقیت‌آمیز عملیات ترور توسط هیئت حاکمه، برای مرگ سعد قصه‌ای خرافه‌گونه سرِهم کردند و گفتند: سعد توی حمام وقتی مشغول قضای حاجت بوده، سرپایی ادرار کرده و چون جنّی‌ها از این کار بدشون میاد جنّی‌ها همونجا داخل توالت سعد رو با تیری کشتند. حتی قصّه‌ای هم به طایفۀ جنّی‌ها نسبت دادند که شب قتل سعد، صدایی شنیده شده ولی گویندهٔ صدا دیده نشده و گفته: ما بزرگِ طایفۀ خزرجی‌ها، سعدبن‌عباده رو کشتیم. بعدها وقتی گند ماجرا در اومد حکومتی‌ها چو انداختند كه قاتلِ جنّی در کار نبوده بلکه مردی به اسم محمّدبن‌سلمه در ازای دریافت مقدارى پول به خاطر تسویه حساب شخصی سعد رو کشته! بعضی‌ها هم می‌گفتند که کار، کارِ مغيرةبن‌شُعبه بوده و خودش هم گردن گرفته! توی یه نقل ديگه از خالدبن‌وليد به عنوان قاتل نام برده شده که مثلا ابوبکر و عُمر از ماجرا بی‌خبر بودند و خالد می‌خواسته با این کار پیش خلیفه خوش‌رقصی کنه! اما همون زمان اون‌هایی که باید بفهمند فهمیدند که جنّ و مِنّی در کار نبوده و آمرین می‌خواستند ترور سعد رو با دوز و کلک بپوشونند. حتی بعدها وقتی مردم توی کوچه و بازار از همدیگه می‌پرسیدند چی شد که علی‌بن‌ابی‌طالب سر خلافت با ابوبكر درگير نشد؟ پاسخ کنایه‌آمیز و معناداری به هم می‌دادند که لابد علی، سرنوشتِ سعدبن‌عباده رو دیده و ترسيده كه نکنه طایفۀ جنّی‌ها، او رو هم بكشند. این وسط یه عدّه تاریخ‌نویسِ ماله‌کش که می‌دیدند انگشت اتهام به طرف خلیفه و دوروبری‌هاشه قلمِ ماله‌کشی به دست گرفتند و مزدورانه نوشتند که: جنّی‌ها، سعد رو نکشتند و اين جملهٔ منسوب به جنّی‌ها درست نیست. بلکه یکی مثل خالدبن‌ولید خودسرانه سعد رو كشته تا با این کار پیش خلیفه خودشیرینی کرده باشه. حتی برخی از کتاب‌نویس‌های نون به نرخ روز خور که جیره و مواجب بگیر دستگاه حاکمه بودند دنبال این حرف رفتند كه چه کشکی چه پشمی، اصلا مرگ سعدبن‌عباده مرگى طبيعى بوده! درسته که سعد اولش با ابوبكر مخالف بود اما بلافاصله باهاش بيعت کرد! امّا برای عاقل‌های تاریخ‌خوندهٔ بی‌غرض و مرض هيچ ترديدى باقى نمونده كه سعد هرگز بيعت نكرد و با ترور حذف فیزیکی شد. اگه کسی خودش رو به خواب خرگوشی نزده باشه به راحتی می‌تونه از لای همین تاریخِ نیم‌بند مکتوبی که به دستمون رسیده انگیزهٔ ترور سعد رو شناسایی کنه و سرنخ‌های خوبی از چرایی برخوردهای وحشتناک بعدی با علی و فاطمه به دست بیاره! مروج الذهب: ج ۲ ص ۳۰۷، العقد الفريد: ج ۳ ص ۲۷۳، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۸۰ ح ۳۶، شرح نهج البلاغة: ج ۱۰ ص ۱۱۱ ج ۱۷ ص ۲۲۳. ادامه دارد...
یوسف‌آباد چند روزِ پیش از این، برای انجام کاری اداری، همراه خانواده به یکی از شهرهای شمالی کشور رفته بودم. بعد از انجام کارم همراه خانواده برای آب‌تنی به ساحل دریا رفتیم. در آنجا با یک مادربزرگ و نوه‌اش آشنا شدیم که اتفاقا پوشش مناسبی هم نداشتند. جالب اینکه وقتی همسرم می‌خواست در ساحلِ عمومی و نه محل مخصوص شنای خانم‌ها، مقداری وارد آب شود، مادربزرگ که روی صندلی و در کنارِ نوه‌اش نشسته بود و پاهای برهنه‌اش را داخل آب گذاشته بود با لحنی شیرین و کِش‌دار به همسرم گفت: با جوراب می‌ری؟! همین سخن مادربزرگ، زمینهٔ آشنایی همسرم با مادربزرگ و نوه‌اش را فرآهم ساخت. آنها در طول مدتی که ما داخل دریا شنا می‌کردیم به گفتگو نشستند. از هر دری سخن گفته بودند. مادربزرگ، تک و تنها در خانه‌ای در محلهٔ یوسف‌آباد تهران و نوه‌اش در کرج زندگی می‌کردند. تنها فرزند این مادربزرگ که مادرِ همین نوه باشد به آلمان مهاجرت کرده و در آنجا زندگی می‌کرد. چیزی که برایم بیش از دیگر حرف‌ها درس‌آموز می‌نمود اینکه این نوهٔ مهربان هر روز بدون استثناء به تهران و محله یوسف‌آباد می‌رود تا به کارهای مادربزرگ رسیدگی کند. این نوه به گفتهٔ مادربزرگ پس از پخت و پز و انجام کارهای مادربزرگ به خانه خود در کرج باز می‌گردد. البته شوهر دانای این نوه نیز در این کارِ انسانی و خداپسندانه همسر خود را همراهی می‌کند. براستی خداوند چه بنده‌های مهربانی دارد. این خانم جوان اگر چه از لحاظ پوشش ظاهری، لباس مناسبی به تن نداشت و اصطلاحا بدحجاب بود اما آنچنان در آزمون احسان به والدین سربلند و موفق بود که بنده به خودم لرزیدم و گفتم: فلانی! آیا تو نیز در بزنگاه‌های سخت به والدین خود اینگونه اهتمام خواهی داشت؟! یا به بهانه‌های واهی شانه از این تکلیف، خالی خواهی کرد؟! واقعا مطمئن نیستم! آدم‌ها را نمی‌شود به ظاهرشان قضاوت کرد. با اجازهٔ آنها عکسی از مادربزرگ و نوه‌اش به یادگار گرفتم تا آن روز خوب از خاطرم نرود. دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰