داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیستم
اختلافافکنی
جای هیچ شک و شبههای نیست که تا حضرت فاطمه زنده بود اميرالمؤمنین، دست بیعت به طرف خلیفۀ ناحق دراز نکرد.
این مساله، قطعیه. نه امام و نه هيچيك از بنىهاشم، با ابوبکر بيعت نكردند، تا اینكه صدّیقۀ طاهره از دنیا رفت.
حتی اینجوری که هواداران خلیفه نوشتند، علیبنابیطالب در زمان حيات فاطمه، پیش مردم، آبرويى داشت؛ اما همینکه خانوم فاطمه به شهادت رسید، مردم، با على یهجوری رفتار کردند كه انگاری اصلا ایشون رو نمیشناسند!
از این حرف، معلوم میشه توی اون چند ماهی كه فاطمۀ زهرا عینهو شیر پشت شوهرش ایستاده بود اميرالمؤمنین کمتر تحت فشار بیعت با ابوبکر بود، چراکه فاطمهٔ زهرا بهواسطهٔ اعتبار و آبروی بالای اجتماعی، یهجورهایی حکم سپر بلا برای شوهرش رو داشت. اما بعد از شهادت خانوم، هجمه به اميرالمؤمنین برای بیعت با ابوبکر بیشتر شده.
بعضیها گفتن علیبنابیطالب تا شش ماه بعد از شهادت همسرش، برای بیعتنکردن مقاومت کرد. حالا بعداً میگم که چرا آخرش بیعت کرد. البته برخى هم میگن كه ده روز بعد از شهادت خانوم، حضرت رفت و بيعت کرد. سه ماه هم گفته شده! خدا بهتر میدونه. بهنظرم مدتش خیلی مهم نیست، علتش مهمه که بهش میرسیم.
عواملی که یکییکی بهشون میپردازیم دستبهدست هم دادند و باعث شدند که حضرت یواشیواش علیرغم میل باطنیش، از درِ مصالحه با ابوبکر وارد بشه و باهاش بيعت کنه.
در مورد اینکه انگيزههاى بيعت امام بعد از خوددارى اولیه چی بوده، حرف و حدیثهای جورواجوری لابهلای نوشتههای قدیمی وجود داره!
مثلا یکی از اون مهمهاش نگرانی از شعلهورشدنِ اختلافات بوده! در همین رابطه نقل میکنند امام یهجایی به هوادارهای اندکش كه زیر بار بيعت با ابوبكر نمیرفتند، فرموده بود: اشکالی نداره، برید و بيعت كنيد؛ چرا كه اين آقایون، دوتا راه جلوی پای من گذاشتند، یکی اینکه سر اونچه که حقشون نيست باهاشون مخالفت نکنم و دم نزنم، يا که دست به قبضهٔ شمشیر ببرم و باهاشون بجنگم. من هم آدمی نیستم که بخوام بین مسلمونها، اختلاف بندازم.
فیالمثل نوشتند که توی ماجرای بیعتگیری اجباری یکی از اون آدمهای علیدوست به اسم بُرَيده اومد و میلهٔ پرچمش رو محکم فشار داد توی زمین و با دادوبیداد گفت: تا على بيعت نكنه، من هم بيعت نمیكنم.
امیرالمؤمنین که شاهد حرف بُریده بود بهش فرمود: بههرحال این چیزیه که فعلا مردم، سرش یکصدا و همراه شدند. تو هم برو بیعتکن. چون شرایط بهگونهای رغمخورده که اتحاد بهتر از اختلافافکنیه!
البته از ادامهٔ فرمودهٔ همراه باناراحتی امام اینجوری بر میاد که مراعات مصلحت بهخاطر اتحاد ذاتاً بابمیل حضرت نبوده و امام از روی ناچاری قبول میکنه. جای دیگه هم امام با دلخوری میگه:
پیامبر که از دنیا رفت با خودم گفتم: ما، خاندان و وارث و خانواده و نزديكان پیغمبریم. امید داشتم که هيچكس سر جانشینی پیغمبر با ما كشمكش نکنه و هيچ طمعكارى در حقّ ما طمع نکنه؛ امّا قریش مانع ما شدند و خلافت رو از ما دزدیدند. حكومت از آنِ ديگرى شد و ما دنبالهرو شديم. آدمهای ناتوان به ما طمع کردند و آدمهای پست، آقابالاسر ما شدند. چه چشمهایی که برای ما گريان نشد و چه سينههایی که بهخاطر ما غمگین نشد و چه جانهایی که بیتاب نشد.
بهخدا سوگند اگه از پراكندگى مسلمونها نمیترسیدیم، تصميمى غیر از این میگرفتیم. كسانى حكومت رو به دست گرفتند كه خيرخواه مردم نیستند.
اتفاقاتی افتاد که بهناچار صبر كردم. شکیبایی من بهخاطر تسليمبودنم در برابر فرمان خدا بود. ما امتحان شدیم. اميد به پاداش و صبر، بهتر از اون بود كه مسلمونها، متفرّق بشند و خونشون ريخته بشه.
حكومت پيامبر رو از ما گرفتند و به ديگری سپردند. بهخدا سوگند اگه ترس از اختلافافکنی در میان مردم نبود، تا سر حدّ توان برای تغییر شرایط مقاومت میکردم.
مروج الذهب: ج ۲ ص ۳۰۷ و ۳۰۹، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۴، السنن الكبرى: ج ۶ ص ۴۸۹ ح ۱۲۷۳۲، صحيح البخاري: ج ۴ ص ۱۵۴۹ ح ۳۹۹۸، صحيح مسلم: ج ۳ ص ۱۳۸۰ ح ۵۲، شرح نهج البلاغة: ج ۲ ص ۲۲ ج ۲۰ ص ۲۴، الشافي: ج ۳ ص ۲۴۳، بحار الأنوار: ج ۲۸ ص ۳۹۲، الإرشاد: ج ۱ ص ۲۴۵ و ۲۴۹.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و یکم
بیدینی مردم
بهنظر میاد انگيزۀ دیگهای که نهایتا باعث شد تا امام با غصبکنندۀ حقش کنار بیاد و باهاش بیعت کنه نگرانی از بیدینی و مرتدشدن مردم بوده!
در همین رابطه نقل میکنند که امیرالمؤمنین جایی بهمناسبتی فرموده بود: دوتا راه جلوی پای من گذاشتند. یکی اینکه ستمی که در حقّم روا داشتند رو قبول کنم و باهاشون کنار بیام، يا اینکه وارد کشمکشی دنبالهدار بشم که نتیجهاش یقینا بیدینشدن مردمه! بههمینخاطر از روی ناچاری، ستم رو پذيرفتم.
اتفاقا از قول آقایی به نام ابوطُفَيل نقل شده که میگه: سر ماجرای شورای شش نفره که نهایتا منجر شد به انتخاب عمربنخطاب برای خلیفهشدن، من دمدر اون خونه وایستاده بودم. یکهو نمیدونم چیشد که صداها بالا رفت. صدای علیبنابیطالب رو میشنیدم که با ناراحتی داره لابهلای حرفهاش میگه: مردم با ابوبكر بيعت كردند، درحالیكه به خدا سوگند، من سزاوارتر و شايستهتر بودم. امّا از ترس اینکه مبادا مردم به روزگار كفر و شرک برگردند و با شمشير به جان هم بيفتند، کوتاه اومدم و دم نزدم.
حتی وقتی مردم با ابوبكر براى جانشينی عمر بيعت كردند، بااینكه من از عمربنخطاب برای خلافت، سزاوارتر بودم، اما باز هم از ترس اینكه نکنه خداینکرده مردم، كافر بشند باهاشون کنار اومدم و فرمان بردم.
امیرالمومنین همانطور که پیش از این اشاره کردم، توی گرفتن حق خودش عاجز و ناتوان نبوده اما برای خودش ملاحظاتی داشت.
داخل نامهای که همراه مالکاشتر برای مردم مصر فرستاد نزدیک و شبیه به این عبارتها نوشته که: بعد از رحلت آقارسولالله مسلمونها سر جانشينی پیامبر به جنگ و دعوا افتادند. بهخدا سوگند، اصلا به دل و ذهنم خطور هم نمیكرد كه عدّهای بخوان خلافت رو از اهلبيت بگیرند. چیزی که حقیقتا شگفزدهام کرد هجوم مردم برای بیعت با ابوبکر بود. وقتی اوضاع رو اینجوری دیدم، دست نگه داشتم و کاری نکردم. نگاه کردم و دیدم بعضی از مردم دارن از اسلام برمیگردند. برخی هم گوشه و کنار مردم رو به نابودى دين محمّد فرا میخونند. ترسيدم كه چنانچه اسلام و مسلمونها رو يارى نكنم، رخنهاى در اسلام ببينم و يا ويرانهاى كه در اين صورت مصيبت این رخنه و خرابی براى من، بزرگتر از دستنيافتن به حكومت بود. حكومتى كه تنها، كالايى چند روزه است و همچون سراب از ميان میره و مانند ابر، پراكنده میشه.
خدا بهتر میدونه اما بین هوادارهای امام اینجوری شایع شده بود که توی همون روزها حضرت فاطمه شوهرش رو به نهضت و قيام و یه همچنین چیزهایی، تحریک یا مثلا تشویق کرده بوده که در همین اثنا صداى مؤذّن بلند میشه. أشهدأنّمحمّدارسولاللّه!
علیبنابیطالب به فاطمه اشاره میکنه و میفرماید: آيا راضى میشی كه بساط اين صدا از زمين، برچيده بشه؟! فاطمه در جواب عرض میکنه: نه! بههیچوجه!
امام در ادامه میفرماید: اين، همون دليل و ملاحظهای هست كه دربارهٔ قيامنكردن بهش توجه دارم.
یهبار دیگه یادآور میشم که مهمترین مانع بر سر راه اميرالمؤمنین، این بوده که نکنه در این اثنا خداینکرده مردم از اسلام برگردند و بهسمت پرستش بتها برند و منکر يگانگى خدا و رسالت پیغمبرش بشند.
الكافي: ج ۸ ص ۲۹۵ ح ۴۵۴، الشافي: ج ۳ ص ۲۴۳، الطرائف: ص ۴۱۱، المناقب للخوارزمي: ص ۳۱۳ ح ۳۱۴، فرائد السمطين: ج ۱ ص ۳۲۰ ح ۲۵۱، شرح نهج البلاغة: ج ۱۱ ص ۱۱۳، بحارالأنوار: ج ۲۸ ص ۳۹۲،
ادامه دارد...
پسر مش صفر
بهیاد دارم خرداد ماه سال ۹۱ آیتالله آقای جوادیآملی در جلسۀ تفسیر قرآن با خواندن یکی از اشعار حافظ، شرح مختصری از آن ارائه فرمودند.
در کار گلاب و گل حکم ازلی این شد
آن شاهد بازاری این پرده نشین باشد
ایشان میفرمودند: این بیت مربوط به دختر و پسرهاست. پسرها مانند گلابند و دخترها برگ گُلند. پسرها مثل گلابند که اگر در جامعه مطرح باشند خود را حفظ میکنند. اما دخترها چطور؟ دخترها مانند برگ گل هستند. اگر دست به آن بخورد پلاسیده میشود. پسرها میتوانند بازاری باشند ولی دخترها هر جا که هستند باید در پرده باشند و برداشتن این پرده موجب پلاسیدگی آنها می شود.
پسرها دوست دارند دخترها دختر باشند و دخترها دوست دارند پسرها پسر باشند. این همان خواست فطری دختر و پسرهاست.
بهیاد شوخی امروز صبح دوست خوشطبعم آقاسید مرتضی امینی سبزواری افتادم. برایم این اشعار را ارسال فرمود:
رفته بودم سرِ کوچه دو عدد نان بخرم
و کمی جنس بفرمودهٔ مامان بخرم
از قضا چشم من افتاد به یک دوشیزه
قصد کردم قدحی ناز از ایشان بخرم
بس که ابروی تتو با مژهاش سِت شده بود
مانده بودم چه از آن سرو خرامان بخرم
که به خود آمده، دیدم به سرش شالی نیست!
به کجا میروم اینگونه شتابان! بخرم!
نکند دوره چهل سال عقب برگشته
یا که من آمدم از عهد رضاخان بخرم!
با تعجّب و کمی دلهره گفتم، بانو!
بهرتان روسری اندازهٔ روبان! بخرم؟
گفت با لحن زنانه برو گم شو عوضی!
پسر مش صفرم! آمدهام نان بخرم!
حکایت دختران حضرت شُعيب که خارج از خانه بارعایت حیا و عفت به معیشت و اقتصاد خانواده کمک میکردند درسی برای همهٔ دختران سرزمینم خواهد بود.
قم ۱۴ مرداد ۹۵
سید رضوی
چند سال قبل با طلبهای شیرازی به نام آقاسیّد مصطفی رضوی رفاقتی داشتم. منزلشان نزدیک خانۀ ما بود. گاهی اتفاق میافتاد که مسیر دارالحدیث تا خانه را با هم میآمدیم.
ولی دریغ و صد افسوس که زود از میان ما رفت و به اجداد طاهرینش پیوست. بعد از انتخابات سال ۸۸ بود. از آقا سیّد جملهای شنیدم که فکر میکنم تا پایان عمرم در دل و جانم بهیادگار جاودانه شد.
یک روز که با هم بودیم رو کرد به من و فرمود: خدا را شکرگزارم که در طول روزهای انتخابات ۸۸ تا به امروز حتی یکغیبت پشت سر احدی انجام ندادهام و درعینحال به تکلیف سیاسیام عمل کردهام. او بابت این مسئله بسیار خوشحال بود.
هرگاه سخن آقا سیّد از خاطرم میگذرد ناخودآگاه بهیاد فرمودهای از پیامبر میافتم که موبهتنآدمسیخ میکند. آنجایی که فرمودند: روز قیامت یکی از شما را برای رسیدگی به اعمالش میآورند. وقتی نامۀ عملش را به دستش میدهند در آن نگاه میکند و با تعجب میگوید: خدایا! این نامۀ عمل من نیست، زیرا از عبادتها و کارهای خوبی که در دنیا انجام دادهام چیزی در آن نیست. به او گفته میشود: پروردگار تو خطا نمیکند. این نامۀ عمل تو میباشد، اما بهخاطر غیبتی که کردی کارهای خوبت در نامۀ عمل کسی نوشته شد که از او بدگویی کردی. سپس شخص دیگری را برای حساب میآورند. به نامۀ خود نگاه میکند، برخلاف انتظارش عبادتها و کارهای خوب بسیاری را در آن میبیند. از روی تعجب عرض میکند: خدایا! این نامهٔ عمل من نیست، من در دنیا کارهای خوبی که در اینجا نوشته شده است انجام ندادهام. به او گفته میشود: چون فلان شخص از تو بدگویی کرد کارهای خوب او در نامۀ عمل تو نوشته شده است....
طريقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند چندی بهم
يكي زان ميان، غيبت آغاز كرد
درِ ذكر بيچارهای باز كرد
كسی گفتش اي يارِ شوريده رنگ
تو هرگز غزا كردهای در فرنگ؟
بگفت از پس چار ديوار خويش
همه عمر ننهادهام پای، پيش
چنين گفت درويش صادق نفس
نديدم چنين بخت برگشته كس
كه كافر زپيكارش ايمن نشست
مسلمان زجور زبانش نَرَست
سعدی
قم/ ۱۹ مرداد ۹۵
گیوۀ بچهگانه
روز گذشته، اطراف حرممطهر دستفروشی را دیدم که بساط پهن کرده بود و گیوههای بچهگانه می فروخت. برای لحظاتی کنارش نشستم تا به گیوههای رنگارنگ و بانمک نگاهی بیاندازم. تصمیم گرفتم دو جفت گیوه برای پسرانم از او خریداری کنم. اما با یکنگاه بهبساط دستفروش، متوجه شدم گیوهها تکسایز هستند و فقط به پای پسر کوچکترم اندازه میشود.
برای اطمینان، از فروشنده سوال کردم که آیا سایز بزرگتر دارید؟ دستفروش گفت: نه حاج آقا، تکسایز هستند. با شنیدن این حرفِ دستفروش، از خریدن گیوه پشیمان شدم. فروشنده با تعجب پرسید: چی شد حاج آقا؟ پس چرا پشیمان شدی؟ گفتم: ببخشید، شرمنده هستم! گفت: حاج آقا اگر مشکل روی قیمت هست، تخفیف میدهم. گفتم: نقل این حرفها نیست چون سایز بزرگتر ندارید، نمیخرم. نگران پسر بزرگترم هستم. مطمئناً وقتی متوجه شود برای او نخریدهام، ناراحت میشود. پس از لحظاتی از گیوهفروش خداحافظی کرده و دنبال کارم رفتم.
این موضوعِ نخریدن گیوهها در خاطرم بود تا اینکه شب به خانه رسیدم. بهکمک نرمافزار حدیثی سَرکی به کتابهای روایی کشیدم.
در کتاب "مختصرتاریخدمشق" از رسولخدا روایتی را دیدم که فرمودهاند: در هدیهدادن به کودکانتان، برابرى را رعايت كنيد.
البته ظاهراً رعایت برابری در هدیه دادن به فرزندان، در جایی است که فرزندان از یک جنس باشند مثلا همه دختر یا همه پسر باشند. ولی اگر کسی جنسش جور بود و هم دختر داشت و هم پسر اولویت با دخترها میباشد. حضرت در ادامۀ همین روایت فرموده: اگر بخواهم يكى را بر دیگری مقدم بدارم البته دختران مقدم خواهند بود.
و یا در جایی دیگر پيامبر خدا صلیاللهعليهوآله فرمودهاند: همانا خداوند دوست دارد که میان فرزندان خود به عدالت رفتار کنید، حتی در بوسیدن.
البته رفتار عادلانه، لزوما بهمعناى برخورد مساوى و يكسان نيست. چهبسا رعايت عدالت ايجاب میکند پدر براى برخى از فرزندان خود بهدليل استعداد بيشتر و يا كمتر يا بهدليل بيمارى و يا جهات ديگری، هزينه بيشترى را متحمّل گردد. اين، بهمعناى بیعدالتى نيست. البته در اينگونه موارد نيز بايد برای ساير فرزندان به شکلی دیگر جبران نمايد.
فکر میکنم فعلا همین مقدار کافی باشد.
قم/ ۲۰ مرداد ۹۵
مادر جهنّمی
پنج شنبه ۶ اردیبهشت سال ۸۰ باخبر شدم برای آیتاللهالعظمی شاهآبادی مراسم یادبودی در حسینۀ ارشاد گرفتهاند. بههمراه یکی دوتا از دوستانم در حوزۀ علمیۀ چیذر به سمت حسینیۀ ارشاد راه افتادیم. اولین بارم بود که به آنجا میرفتم. البته با نام و تاریخچهاش از طریق مطالعهٔ آثار مرحوم آیتالله مطهری و مرحوم دکتر شریعتی کموبیش آشنا بودم. این حسینیه نیز برای خودش قصّهها و غصههایی دارد که بهفرمودهٔ جناب مولوی:
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
بههرحال از درب اصلی حسینیۀ ارشاد وارد شدیم، بهمحض ورود دستخطی زیبا از امامخمینی دربارۀ آیتالله شاه آبادی بر روی دیوار خودنمایی میکرد. با دوستانم برای خواندن آن نوشته، لحظاتی توقف کردیم. متن آن نوشتۀ زیبا این بود: شیخ بزرگوار ما حقّاً حق حیات روحانی به این جانب داشت که با دست و زبان از عهدۀ شکرش بر نمیآیم.
آن روز گذشت. چند ماه بعد از آن مراسم شنیدم کتابی با نام "عارف کامل" به مناسبت همان مراسم چاپ شده است. مترصّد فرصتی بودم تا کتاب را تهیه کنم. اتفاقا در یکی از کتابفروشیهای تهران آن کتاب را دیدم. برای آشنایی اجمالی، کتاب را از قفسه برداشتم و بهاصطلاح چند صفحهای تَوَرُّق کردم.
فصل اول، حاوی ۱۱۴ نکته و خاطره از یاران و شاگردان آقای شاهآبادی بزرگ بود. فصل دوم نیز حاوی ۴۰ آموزۀ عرفانی از ایشان البته بهنقل از کتابهای امامخمینی بود. در فصل پایانی هم گُزیدههایی از دو اثر ارزشمند آقای شاهآبادی به نامهای "شذراتالمعارف" و "رشحاتالبحار" آورده شده بود. باعلاقۀ خاصی کتاب را خریداری کردم. در طول این سالها یکی از کتابهای دمدستیام همین کتاب بوده است. تا به حالا چند مرتبه این اثر ارزشمند را از بای بسمالله تا تای تمّت، مطالعه کردهام. خواندن این کتاب اثرگذار را به نورچشمیها توصیه میکنم.
در صفحۀ ۱۵ کتاب، خاطرهای به نقل از استاد مطهری خیلی به من چسبید. از خواندنش کیف کردم. استاد مطهری میفرماید: روزی به منزل مرحوم آیتالله شاهآبادی رفته بودم. ایشان این آیه را معنا میكرد: "وَ اَمّا مَنْ خَفَّتْ مَوازینُهُ فَأُمُّهُ هاوِیَةٌ" یعنی كسی كه نامۀ عملش سبك و بیمقدار باشد، جایگاه و مقصد او قعر جهنّم است.
آقای شاهآبادی سِرّ این آیه را بیان میكرد و میفرمود: در زبان عربی، واژهٔ اُمّ به مادر گفته میشود. مادر را از آن جهت اُمّ میگویند كه مقصدِ بچه است. آیه میخواهد بگوید اگر فرد گنهكار در جهنّم سقوط میكند، بهخاطر این است که جهنّم همان مقصدی است كه در تمام عمر به سویش رفته و حالا به مادر خود رسیده است. او فرزندِ همین مادر است.
حالا که سخن به اینجا کشید بهیادگار عرض میکنم که در روایات رسیده از جانب اهلبیت علیهمالسلام دو عمل وجود دارد که بیش از سایر کارها باعث سنگینی کفۀ ترازوی اعمال در روز قیامت میگردد و آن: یکی صلواتفرستادن و دیگری خوشاخلاقی میباشد.
قم/ ۲۲ مرداد ۹۵
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و دو
بیکس و تنها ۱
امان از اون وقتی که آدم پُشتش خالی و بییار و یاور بشه. امیرالمؤمنین توی روزهای ابتداییِ بعد از رحلت پیامبر دقیقا در چنین شرایطی قرار گرفته بود.
پسر نازنینش، امامحسن بعدها وقتی تصميم به صلح با معاويه گرفت طیّ خطبهای از اون روزهای پُرمُخاطره اینجور بهتلخی یاد میکنه: پدرم دستش رو برای کمکخواهی پیش هر کس و ناکسی دراز كرد و سوگندشون داد، بهویژه اصحابش رو به کمک فراخوند؛ امّا متاسفانه اونجور که بایدوشاید اجابتش نکردند. اگه پدرم یار و یاورِ درستوحسابی میداشت قطعا زیر بار بيعت با غاصبین حقّش نمیرفت.
آدم اسم و رسمداری به نام اِبْناَبیلَیلیٰ حرفهای جالب و خوندنی در همین رابطه داره. این آقا، فقیه بوده؛ قاضی بوده؛ قاری و راوی حدیث بوده و بهنظرم از همهٔ اینها مهمتر جزو اصحاب شیعهٔ امامعلی توی جنگهای جمل و صفین و نهروان بوده. حتی بعد از شهادت امام، راه و مرامِ حضرت رو گم نمیکنه.
جایی خوندم که توی روزگار فرمانروایی حجاجبنیوسفثقفی به کوفه، ابتدا از سوی حجّاج به مَنصب قضاوت میرسه، اما طولی نمیکشه که مغضوبِ حجّاج قرار میگیره و از سِمَتش برکنار میشه. ظاهراً ماجرا از این قرار بوده که حَجّاج ازش میخواد به امامعلی ناسزا بگه، اما اِبْناَبیلَیلیٰ زیر بار انجام این کارِ زشت نمیره و حَجّاج هم از کار بیکارش میکنه و جوری با تازیانه میزنتش که پشتش عینهو قیر سیاه و کبود میشه.
این آقای ابنابىليلى، جزو تابعین بوده یعنی از جملۀ مسلمونهایی بوده که با یک یا چندتا از صحابۀ پیامبر ملاقات و همنشینی داشته؛ ولی خودش، پیامبر رو ندیده بوده. بههمینخاطر خیلی دوست داشته که از این و اون، چیز یاد بگیره و از قضایای بعد از رحلت پیغمبر سر در بیاره.
همین کنجکاوی باعث شد که توی فرصتی مناسب بلند شد و روبهروى امام وایساد و رُک و پوستکنده گفت: راستش رو بخوای آقاجون! مدتهاست که یه سوالی بدجوری ذهنم رو به خودش مشغول کرده. اگه اجازه بفرمایید الان میخوام دوکلام دربارهاش با شما صحبت کنم.
حقیقت اِینه که ما گروهی از علاقمندانِ به شما هستیم. مدتهاست که منتظريم تا جنابتون از ماجراهایی که بعد از وفات پیغمبر براتون پیشامد کرد برامون حرفی بزنید. اما شما معمولا چیزی نمیفرمایید و سکوت میکنید. انگاری خیلی تمایل ندارید که در این رابطه حرفی بزنید. اگه میشه لطف بفرمایید و از زبان خودتون بیواسطه، مقداری ما رو باخبر كنید. آيا پيامبر خدا به شما سفارشى كرده بود؟ يا نظر خودتون بود که اونجوری با مسئله برخورد کنید و جلوی غاصبین حقّتون کوتاه بیایید؟!
راستش رو بخوایید علت اینکه میپرسم اِینه که دربارۀ شما حرف و حدیثهای زیادی بين ما گفته میشه و مطمئنترين سخن، اون چیزیه كه از دهان مبارک خودتون بشنويم و بپذيريم. وآلله به خدا من که گیج شدم! اگه در این رابطه ازم سؤالی کنند اصلا نمیدونم چی باید بگم! اگه خداینکرده بگم اونها از شما به خلافتْ سزاوارتر بودند، پس براى چی پيامبر شما رو توی راهِ برگشت از حجّةالوداع، به ولایت نصب كرد و فرمود: هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست؟! و اگه شما از اونها به خلافتْ سزاوارترى که خداوکیلی سزاوارتری، پس چگونه میتونيم با اونها بیعت کنیم و اونها رو ولىّ و سرپرست خودمون بدونيم؟!
الأمالي للمفيد: ص ۲۲۳ ح ۲، الأمالي للطوسي: ص ۸ ح ۹، الكافي: ج ۸ ص ۱۸۹ ح ۲۱۶، المناقب لابن شهر آشوب: ج ۲ ص ۱۱۵، كتاب سليم بن قيس: ج ۲ ص ۵۹۳ ح ۴، المسترشد: ص ۳۷۸ ح ۱۲۵، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۳۰، الشافي: ج ۳ ص ۲۴۱، بحارالأنوار: ج ۲۸ ص ۳۹۰.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و سه
بیکس و تنها ۲
اميرالمؤمنین به سخنان ابنابىليلى بادقت گوش میداد. بهمحض اینکه حرفهای این یار وفادار به پایان رسید حضرت برای لحظاتی سکوت کرد. سپس آهی کشید و فرمود: روز وفات پیامبر اکرم، حق و شایستگی من به تصاحب حكومت، بيشتر از تصرّفِ پيراهنم بود؛ ولى پيامبر خدا در واپسین روزهای زندگی، سفارشاتى به من داشت كه موظّف به رعایتش بودم. اگه بدتر از اونی که با من رفتار کردند، میکردند فیالمثل برای بیعتگیری، علاوه بر طنابپیچ، کشانکشان هم میبردند باز هم بهخاطر اطاعت از فرمان الهى، مقاومتی از خودم نشون نمیدادم.
جناب ابنابىليلی! این مردم اوّلين چيزى كه به محض وفات پيامبر از ما كم گذاشتند حقّ ما توی دریافت خُمس بود. وقتی اوضاع اینجوری شد شترچرانهای قريش هم به ما طمع كردند. بیگمان، حقی به گردن مردم داشتم كه مهلتى معيّن داشت. زمانش بلافاصله بعد از رحلت پیغمبر بود. اگه مردم برای جانشینی و خلافت به سراغم میومدند، میپذيرفتم.
مَثل من مانند مردى میمونه كه حقّى با سررسيدِ معيّن به گردن مردم داره؛ اگه حقّش رو زود بپردازند، باخوشحالی و رضایت میگيره و مردم رو بابت این کارشون تحسین میکنه و اگه مردم اَدای حقّ رو از موعد سررسيد به تأخير بندازند، اون مرد هرچند که حقش رو میگيره؛ امّا ديگه از اون مردم اونجوری که باید و شاید خوشحال و راضی نیست و اونها رو تحسین نمیکنه.
بههرحال یادتون باشه که راه هدايت، تنها از كمىِ راهروندههاش شناخته میشه.
ابنابىليلی از این لحن، حرفزدنهای امام متوجه شد که ایشون در اون اثنا دستتنها بوده! البته ممکنه یکی بگه کما اینکه گفتند: عزّت و شوكت و بروبیای طایفهٔ بنىهاشم پس کجا رفت و آدمهاشون کجا بودند؟ چرا حداقل اونها پشت امام رو نگرفتند؟!
باید به این پرسشکننده گفت: اصلا كسى از آدمهای درستوحسابی بنىهاشم باقى مونده بود تا بیاد کمک؟! قدرت بنیهاشم توی بازو و سرپنجههای جناب جعفر و جناب حمزه بود که هر دو به شهادت رسیده بودند. از بنیهاشم آدمهایی مثل عباس و عقیل باقی مونده بود. از اینها هم که آبی گرم نمیشد. عباس، عموی رسولالله، مرد ناتوان و تازهمسلمون بود و عقیل هم علاوه بر تازهمسلمونی در اون حدّ و قواره نبود که کاری کنه، اما اگه حمزه و جعفر حاضر بودند ورق ماجرا بر میگشت و اتفاقات به صورت دیگهای رقم میخورد. اگر حمزه و جعفر بودند خودشون رو به هر آب و آتیشی میزدند تا یه کاری کنند. با وجود اونها محال بود که ابوبكر و عمر مجال جولاندادن پیدا کنند و کار به اینجا نمیرسيد.
بیکس و تنهایی امام بهحدی بود که اگه بیشتر از این برای حق غصبشدۀ خودش اصرار میکرد احتمال ترور هم میرفت، کما اینکه ابوبکر وقتی متوجه مقاومت امام شد بدون هیچ واهمهای با تشر به حضرت گفت: به خدای احد و واحد اگه با ما راه نیایی گردنت رو میزنيم!
این حرفها رو فعلا اینجا تموم کنیم و به ادامهٔ ماجرا برگردیم. بههرحال یکی دیگه از دلایلی که منجر به این شد امام نهایتاً با غصبکنندۀ حقش بیعت کنه، اجباری بود که ریشه در تنهایی و بییار و یاوری حضرت داشت!
الأمالي للمفيد: ص ۲۲۳ ح ۲، الأمالي للطوسي: ص ۸ ح ۹، الكافي: ج ۸ ص ۱۸۹ ح ۲۱۶، المناقب لابن شهر آشوب: ج ۲ ص ۱۱۵، كتاب سليم بن قيس: ج ۲ ص ۵۹۳ ح ۴، المسترشد: ص ۳۷۸ ح ۱۲۵، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۳۰، الشافي: ج ۳ ص ۲۴۱، بحارالأنوار: ج ۲۸ ص ۳۹۰.
ادامه دارد...
لافِ معرفت
در دورهٔ جوانیام یکی از جاهایی که معمولاً زیاد میرفتم هیئات مذهبی بود. بهاصطلاح بچههیئتی بودم و به این عنوان مباهات میکردم.
از بزرگان، بسیار میشنیدم کاری کنید این رفتوآمدها به مجالس اهلبیت همراه با معرفت باشد.
گاهی خودم نیز این جمله را برای این و آن لقلقۀ زبان میکردم. چرا میگویم لقلقه؟! چون هیچوقت مفهوم این جمله را متوجه نمیشدم. فقط چیزهایی حدس میزدم. مثلا معرفت این است که با یک شکل و شمایل خاصی، با یک ادبیات متفاوتی سخن بگویم و از این هیئت به آن هیئت بروم و در سوگ آلالله اشک بریزم! واقعا فکر میکردم اگر صرفا در این مجالس اشک و آه داشته باشم به معرفت رسیدهام. گاهی نیز به اقتضای غرور جوانیام، کسی را که در این حال و هوا نبود، معاذالله از مرحله پرت میدانستم!
آن روزگاران با همهٔ برکاتش گذشت تا اینکه طلبه شدم. در مدرسهٔ علمیه، معرفت برایم به شکلی دیگر معنا شد. آنجا میگفتند: معرفت یعنی شناخت و آگاهی از حقیقت. خلاصه اینکه هر چه بیشتر درس خواندم، دسترسی به معرفت برایم سختتر شد. بهطوریکه معرفت شد جنّ و ما بسمالله.
کلمهٔ معرفت، سالهای سال گوشهٔ ذهنم مانده بود و خاک میخورد. کمکم داشتم بیخیالش میشدم تا اینکه در کتاب شریف کافی این حدیث را دیدم و برای همیشه راحت شدم.
روزی امام موسیبنجعفر علیهالسلام وارد مسجد شد و به شخص زاهد و عابدی به نام عبدالله فرمود: کارهای تو محبوب من است، ولی حیف که اهل معرفت نیستی. عبدالله پرسید: فدایت شوم، معرفت چیست؟ امام فرمود: در طلب احادیث بکوش. گفت: از چه کسی معرفت بیاموزم؟ امام فرمود: از علمای مدینه! سپس آنچه را آموختی بر من عرضه کن.
عبدالله مدتی به آموختن حدیث پرداخت. سپس در ملاقاتی با امام، آموختههایش را به حضرت عرضه داشت. این حرکت چند بار تکرار شد. تا اینکه روزی امام در مزرعهاش مشغول کار بود که عبدالله با امام ملاقات کرد و گفت: فدایت شوم، دست مرا بگیرید و راهنماییام کنید در غیر این صورت فردای قیامت در پیشگاه خداوند علیه شما شکایت میکنم. مولای من! معرفت یعنی چه؟! حضرت در اين هنگام وى را به امامت اميرالمؤمنين و بقيه امامان از آلمحمّد عليهمالسّلام آشنا كرد و فرمود: معرفت یعنی این. عبدالله پرسید: امروز امام چه كسى میباشد؟ حضرت فرمود: اگر به شما بگويم قبول میكنى؟ عرض كرد: آرى خواهم پذيرفت. حضرت فرمود: امروز من امام هستم. عبدالله نگاهی به امام انداخت و عرض كرد: دليلى هم دارید؟ امام با دست خود به درختی اشاره کرد و به عبدالله فرمود: نزد آن درخت برو و بگو موسیبنجعفر امر میكند به طرف او بروی!
عبدالله به طرف درخت رفت و سخن امام را به درخت رسانید. عبدالله ناگهان مشاهده كرد بهشکل خارقالعادهای ریشههای درخت از خاک خارج شد و درخت آمد در مقابل حضرت توقف كرد، سپس حضرت با دست، اشارهای به درخت كرد و درخت بار ديگر به جاى خود برگشت. آن مرد در اين هنگام به امامت حضرت، عقیده پیدا کرد.
آری! علاوه بر باور و عقیده، باید پیرویِ ارادتمندانه نیز داشته باشیم. در کتاب شریف بحارالانوار خواندم که دو نفر از دوستان اهلبیت علیهمالسلام قبل از رفتن به مسافرت به دیدار حضرت موسیبنجعفر علیهالسلام آمدند. قبل از آنکه آغاز به سخن کنند، حضرت فرمود: امروز برای مسافرت حرکت نکنید، بمانید تا فردا صبح.
یکی از آن دو ماند اما دیگری حرکت کرد و رفت. اویی که به توصیه امام توجه نکرد در سیلاب گرفتار آمد و غرق شد.
قم/ ۲۹ مرداد ۹۵
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و چهار
دستاويز ۱
حالا که داریم دائما از اونهایی که امیرالمؤمنین رو کنار زدند چُغلی میکنیم باید مراقب نوشتههامون باشیم تا خداینکرده حق کسی ضایع نشه. منظورم اینه که یهطرفهبهقاضی نریم. بیاییم پای حرف دل ابوبکر و عمر بشینیم و ببینیم خودشون چی میگن؟ اصلا شاید واقعا راست میگفتند. شاید بهخاطر خدا بوده که امیرالمؤمنین رو کنار زدند و خودشون به کرسی خلافت تکیه دادند. شاید نیّتشون الهی بوده که از علیبنابیطالب میخواستند کوتاه بیاد و دم نزنه و با ابوبکر بیعت کنه!
بریم سروقت کتابهای خودشون تا ببینیم نویسندههای هواخواه ابوبکر و عمر در طول تاریخ دربارهٔ دستاویز این دونفر برای کنارزدن امیرالمؤمنین از خلافت چی گزارش کردند. باید حرفهای جالبی باشه.
اینجوری که نوشتند ابنعبّاس، پسرعموی پیغمبر تعریف کرده یه روز عمربنخطّاب به من گفت: میدونى چی باعث شد كه ما قريشیها مانع از خلافت طایفهٔ بنیهاشم بشیم؟
من توی آستینم جواب خوبی برای عمر داشتم اما فایدهای توی این بحث نمیدیدم. یا بهتره بگم دوست نداشتم با این آدم دهانبهدهان بشم و بگومگو کنم. بههمینخاطر برای خالینبودنِ عریضه بهش گفتم: شما بهتر میدونی.
عمر که پیدا بود دوست داره حرف بزنه گفت: ما طایفهٔ قریش خوش نداشتیم نبوّت و خلافت، یکجا همهش براى شما باشه. علتش هم این بود که دوست نداشتیم طایفهٔ بنیهاشم آقابالاسر باشه و به بقیهٔ طوائف قریش فخرفروشی کنه. واقعیت اینه که مَثَل قريش به شما بنیهاشم، عینهو گاوی میمونه که داره به قصّابش نگاه میكنه. این شد که خلافت رو براى خودمون برداشتیم که اتفاقا کارِ سنجیده و عاقلانهای بود و به نتیجه هم رسيد.
عمر آدمی عصبی، تندمزاج و پرخاشگری بود. بههمینخاطر بهش گفتم: اگه به من اجازهٔ حرفزدن میدى و وسطش قاطی نمیکنی میخوام چنتا نکته بهت بگم.
عمر دستی به ریشهاش کشید و گفت: خُب بگو. گفتم: امّا اينكه گفتى: قريش، کارِ درست و عاقلانهای کرد باید بگم شما درصورتی کار عاقلانهای کرده بودید که بههمون جانشینی كه خدا برای پیغمبر انتخاب کرده بود، قانع میشدید. در این صورت میتونستیم بگیم درست عمل کردید. طبیعتا نه متهم به مخالفت با پیغمبر میشدید و نه متهم به حسادت.
امّا اين حرفت كه گفتی خوش نداشتید نبوّت و خلافت، هر دو براى بنیهاشم باشه؛ جسارتا من رو یاد طایفهای در قرآن انداختی که خدا دربارشون فرموده: اونچه رو خدا فرو فرستاد، ناپسند شمردند. پس، خدا هم اعمالشون رو نابود کرد.
عمر که برآشفته به نظر میرسید با تندی به من گفت: شنیده بودم پشت سر ما میشینی حرفایی میزنی، اما با چشم خودم ندیده بودم. دوست نداشتم منزلتت پیش من پایین بیاد اما انگاری همین حرفها رو میزنی.
بدون معطّلی گفتم: اگه این حرفها حقه پس نباید منزلتم، پیشت پایین بیاد و اگه باطله بگو تا بدونم. مطمئن باش همچون منى، باطل رو از خودش دور میکنه.
عمر گفت: شنیدم پشت ما میگی فلانی و فلانی از روی حسادت و ستم، خلافت رو از بنیهاشم گرفتند. درسته؟
جواب دادم: خب آره! خودت الان گفتی دوست نداشتیم طایفهٔ بنیهاشم به بقیهٔ طوایف قریش فخرفروشی کنه. اگه این حرف، نشونهٔ حسادت نیست پس اسمش چیه؟! ابليس به آدم، حسودی کرد. ما فرزندان آدم هم مورد حسادت واقع میشيم.
عمر با عصبانیت گفت: حسود و کینهتوز و نیرنگباز شما بنیهاشمید.
به عمر گفتم: تند نرو! کمی آرومتر! انگاری آیهٔ تطهیر رو اصلا نخوندی؟! تو داری دل كسانى رو كه خداوند، پليدى رو ازشون زدوده و پاكيزهشون کرده، به حسادت و نيرنگْ توصيف میکنی؟! مگه پيغمبر که تو اینجوری بهش اهانت میکنی از بنیهاشم نیست؟
تاريخ الطبري: ج ۴ ص ۲۲۳، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۲۱۸، شرح نهج البلاغة لابنابیالحدید: ج ۱۲ ص ۹.
ادامه دارد...
به بهانهٔ یک فیلم
اخیرا فیلمی با برشی از اواخر زندگی حضرت صدیقهٔ طاهره زهرای اطهر سلاماللهعلیها توسط فرقهٔ موسوم به "شیرازیها" و افراد پشتپردهای چون یاسرالحبیب (شیعه انگلیسی) ساخته شده و در حال پخش است.
کلیپی هم از اشکهای بیامان یک مرد که میگویند تحت تاثیر دیدن فیلم قرار گرفته، دستبهدست میشود که هیچ بعید نمیدانم این کلیپ هم ساختگی خودشان باشد. اللهاعلم.
بهعنوان یک طلبهٔ ناچیز نمیتوانستم بیتفاوت باشم. چندخطی مینویسم تا برای روز واپسین در توشهٔ اعمالم ثبت گردد. خوب و بدش با خدا.
چیزی که امروزه از آن به جهاد تبیین یاد میشود برگرفته از فرمودهٔ امیرالمؤمنین است.
جهاد تبیین، شامل همه موضوعات میشود؛ منجمله تبیین آنچه بر مولی امیرالمؤمنین و خانوم فاطمهٔ زهرا سلاماللهعلیهما گذشت.
بازگویی مصائب خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام به هر شکل ممکن، مانند ساخت فیلم و تئاتر و منبر و کتاب و... بالاترین عبادت خداوند محسوب میشود.
بزرگانی چون علامه سیدعبدالحسین شرفالدین موسوی در کتاب المراجعات و علامه امینی در الغدیر و خیلیهای دیگر یا مثلا کارهای آقای میرباقری در سریالسازی همگی میتواند مصادیق جهاد تبیین باشند. این افراد در روزگار معاصر پرچمدار این حرکت روشنگرانه بودند، آن هم بر اساس کتابها و منابع اهلسنت.
منتهی ماجرای فرقهٔ منحرفْ موسوم به "شیرازی" از این حرکت روشنگرانهٔ پاک و مقدس، جداست.
هواداران و هواخواهان این فرقه، علنا به مقدسات اهلسنت اهانتهای شرمآوری روا میدارند که برخلاف آموزههای اهلبیت علیهمالسلام به شیعیان خود در مواجهه با اهلسنت است.
فارغ از درستی یا نادرستی گفتههای این فرقهٔ منحرف، نتیجهٔ کارشان منجر به ریختهشدن خون هزاران شیعهٔ بیگناه در سراسر دنیای اسلام میشود.
کاش فقط به ابوبکر و عمر و عایشه لعن میفرستادند. آنها در محافل علنی خودشان با رکیکترین الفاظ از مقدسات اهلسنت یاد میکنند.
لذا بنده خودم همیشه به آنها و هرچه به دست آنها تولید میشود بدبین و ظنین هستم. نگاه به این فیلم هم ممکن است فینفسه اشکالی نداشته باشد اما با استناد به فرموده مولای ما حضرت امام جواد علیهالسلام: مَن اصغی الی ناطق فقد عبده فان كان النّاطق عن اللّه فقد عبد اللّه و ان كان النّاطق ینطق عن لسان ابلیس فقد عبد ابلیس. هر كس به سخنِ سخنرانى گوش فرا دهد، او را پرستش كرده است. پس اگر او از خدا سخن بگويد خدا را پرستيده است، و اگر از زبان ابليس سخن بگويد ابليس را عبادت كرده است.
حقیر به استناد این فرموده عرض میکنم که از باب بیان مصداق، ممکن است این سخن امام شامل این فیلم نیز بشود. اللهاعلم.
به هر حال باید در مواجهه با این جریان دردسرساز که الحمدلله عقبهٔ چندانی هم بین مومنین شیعه ندارند، خیلی هوشمندانه عمل کرد.
بنده، خودم فیلم را ندیدهام. اما دوستان معتمدم که به اقتضای کارشان فیلم را دیده بودند برایم میگفتند ظاهرا فیلم مشکل چندانی ندارد. نه تاریخی و نه محتوایی، منتهی سخن چیز دیگری است.
سخن بر سر دیدن یا ندیدن این فیلم یا خواندن یا نخواندن فلان کتاب نیست. اینها که واضح است، منتهی همان که عرض کردم. باید جریان را شناخت. آبشخور فکری سازندگان و انگیزههای آنها را رصد کرد. اگر انسان توجه به این مهم نداشته باشد، ممکن است با دیدن مثلا همین فیلم، یا هر چیز دیگری-اگر تحلیل نداشته باشد- بهطور ناخودآگاه یکعلاقه و تمایلِ ناپیدایدرونی به یک جریان منحرف از خط اصیل تشیع پیدا کند. بهاصطلاح امروزی "حرکتی خزنده در جنگ نرم".
خطی که در روزگار فعلی تحت زعامت رهبرانی عاقل، دانا، حکیم و خداترس همچون آیتاللهخامنهای و آیتاللهسیستانی ترسیم و راهبری میشود.
مقصود اصلیام از این نوشتار توجه به این نکتهٔ مهم بود و الا در دنیای امروز بحث سانسور سنتیِ فیلم و کتاب و... تقریبا عمرش به پایان رسیده است. ظاهرا امروزه سانسور به گونهای دیگر و بسیار پیچیده صورت میپذیرد.
یاعلی.
قم ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱