داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و سی و چهارم
فدک ۸
خدا بهتر میدونه اما شاید بشه گفت: آخرین کاری که امیرالمؤمنین برای گرفتن فدکِ غصبشده از دست این آدمها انجام داد نوشتن دستخطی برای ابوبکر بود.
نامهای کوبنده که کار خودش رو کرد و لرزه به اندام خلیفه انداخت، یا بهتره بگیم ابوبکر بهاصطلاح توی چاله افتاد.
نوشتهای که از اول تا به آخرش، توپیدن بود. بیدلیل نبود که خلیفه بعد از خوندن نامه، هراس به جونش افتاده بود. مثلا حضرت یهجایی از نامه، ملاحظهکاریهای مرسوم رو کنار زده بود و بهخدا سوگند خورده بود که اگه اجازه داشتم سرهاتون رو شبیه دروکردن محصول، با داسهای بُرّنده از تن جدا میکردم. چرا که من همونیام که جمعیّت انبوه رو تارومار و پراکنده میکرد و لشگر بدخواهان پیغمبر رو بهنابودی میکشوند.
با این تشرزدنها، معلومه که خلیفه کُپ میکنه! یا مثلا این جملۀ آقا که فرمودند: امواج آشوب رو با کشتیهای نجات بشکافید و تنها از مبداء نور، روشنایی رو بهدست بیارید. این جملههای حسود کورکن، معلومه که تا فیهاخالدون آدمهایی رو که اللهبختکی به نون و نوایی رسیدن رو میچزونه و میسوزونه!
حضرت در ادامۀ نامه، مینویسه: شب و روز توی میادین جنگ، مشغول مبارزه بودم درحالیکه شما به بهونههای واهی توی پستوی خونههاتون قایم میشدید. حالا میبینم که مانند شتر چشمبسته به دور آسیاب، متحیّرانه میچرخید. سرِ عقل بیایید و میراث آدمهای پاک و پاکیزه رو بهشون برگردونید.
امام که حسابی از این آدمهای ساز مخالفزن دلش پُر بود در ادامه، نوشته بود: به همین زودی یادتون رفت؟! تا دیروز که ملازم رکاب پیغمبر بودم چپ میرفتم میگفتید: بَخٍّ بَخٍّ، راست میرفتم میگفتید: بَخٍّ بَخٍّ. پس چی شد؟! جلوی پیغمبر رنگ عوض کرده بودید؟! حالا چی شده که راضی نمیشید نبوت و خلافت توی خونۀ اهلبیت باشه؟! واقعاً چرا؟ چون هنوز کینهها و کدورتهای جنگ بدر و احد رو فراموش نکردید.
اگه شما دل شنیدن و من اجازۀ گفتنش رو داشتم آشکارا میگفتم بابت بلایی که سر من و فاطمه اُوُردید چه سرنوشتی برای خودتون رقم زدید. چیزهایی میگفتم که استخون دندههاتون از وحشت توی هم فرو میرفت.
خدایا عجب روزگار غریبی شده! اگه حرفی بزنم، اگه اعتراضی کنم، شایعه میکنید که علی آدم حسودیه و چشم نداره موفقیت دیگران رو ببینه! اگه ساکت باشم و چیزی نگم، پشت سرم میگید پسر ابوطالب از مرگ ترسیده! وحالاینکه همه میدونن اشتیاق من به مرگ، بیشتر از علاقۀ نوزاد به سینۀ مادرشه! من بودم شربت مرگ رو به دشمن میچشوندم. من بودم توی معرکهها به استقبال مرگ میرفتم. من بودم توی شبهای تیره و تار پرچم دشمن رو سرنگون میکردم. من بودم اندوه و گرفتگی رو از خاطر مبارک پیغمبر برطرف میکردم. دنیای شما بهمانند لکۀ ابری پهن و متراکم میمونه که خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنید پراکنده میشه. دونههای تلخی کاشتید که بهصورت سَم کُشنده درو میکنید.
ابوبکر با مطالعۀ نامۀ امیرالمؤمنین، احساس میکرد در مقابل حضرت، عینهو آدمهای دست و پا چلفتی شده! چنان هولشده بود که خیال میکرد با این نوشتۀ امام باید دفتردستک خلافتش رو جمع کنه. خلیفه همه چیز رو بربادرفته میدید. به دنبال یه آدم دعوایی بود. کسی که بتونه دعوای تقلبی راه بندازه! چیزی شبیه یه شرخر حرفهای. شایدم منتظر دستی از غیب بود تا مددش کنه. توی آدمهای دوروبرش فعلاً دستبهنقد، عمربنخطاب بود. بههرحال از خدا که پنهان نیست از خلق خدا چه پنهان که توی ماجرای غصب خلافت و فدک، ابوبکر و عمر دستبهیکی بودند.
خلیفه بانگرانی به یکی از دستپرودههاش گفت: تو رو به خدا میبینی پسر ابوطالب چه طوری داره دستیدستی درِ دکان ما رو تخته میکنه؟! ببین چقده جرأت و جسارت به من نشون میده؟! انگاری با وجود فدک، خلافت برای من شده ماجرای نونپختن توی تنور چوبی!
دستیارش که غولتشَن بود و بهش میخورد اهل دوز و کلک باشه، جلو اومد و گفت: درد و بلات به جونم! چرا دست و پات رو گم کردی؟! حالا که چیزی نشده!
ابوبکر در جواب به مرد تملّقگو گفت: فعلاً که داره درِ خلافت ما رو تخته میکنه. ولکن این حرفها رو. زودباش! بلندشو برو دونهدرشتهای انصار و مهاجرین از جمله عمربنخطّاب رو در جریانبگذار و بهشون بگو هر چی زودتر برای شور و مشورت توی مسجد جمع بشند.
ابوبکر که میدونست دستیار غولتشَن یهتختش کمه و شیش میزنه، شِندِرغاز کف دستش گذاشت و ادامه داد: دِ یاالله زودباش! جَلدی میری جَلدی میای. توی راه دربارۀ این نامه، لام تا کام با کسی حرف نمیزنی!
الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۱۸.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و سی و پنجم
فدک ۹
طولی نکشید بهقول ابوبکر دونهدرشتهای انصار و مهاجرین از جمله عمربنخطّاب برای مشورت توی مسجد جمع شدند.
به محض اینکه نگاه ابوبکر به جمع حاضر افتاد بیمقدمه زبون به گله و شکایت باز کرد که مگه من در مورد فدک با شما مشورت نکردم؟! مگه شما نگفتید که پیغمبرها از خودشون میراثی به یادگار نمیگذارند؟! مگه شما نگفتید عایدیهای حاصل از فدک در تجهیز سپاه و حفظ مرزها و برای منافع عمومی مسلمونها باید هزینه بشه؟! خب من هم مشورتهای شما رو پذیرفتم و بهشون عمل کردم. پس این علیبنابیطالب چی میگه و چرا داره مخالفت و تهدید میکنه؟!
ابوبکر در ادامهٔ ننهمنغریبمبازیهاش برای مظلومنمایی بیشتر گفت: اصلا اون با اصل خلافت من مخالفه؛ من که میخواستم استعفا بدم، شما قبول نکردید!
ابوبکر که پیدا بود حسابی ترسیده ادامه داد: من از همون روز اول، رودررو شدن با علی رو دوست نداشتم و از درگیرشدن با پسر ابوطالب فراری بودم و هستم!
به عمر کارد میزدی خونش درنمیومد. با عصبانیت و به شکل بیسابقهای توی جمع و جلوی چشمهای از حدقه بیرونزدهٔ انصار و مهاجرین به ابوبکر توپید و با داد و هوار گفت: وحشت همهٔ وجودت رو گرفته! تو غیر از این حرف، هیچی دیگه نمیتونی بگی؟! تو بچهٔ همون آدمی هستی که توی جنگها همینکه تقّی به توقّی میخورد پا پس میکشید و به سرعت فرار میکرد. بابای تو توی سختی و قحطی سخاوت و بخشندگی نداشت. بیعلت نیست که گفتند: تره به تخمش میره حسنی به باباش. تو آخه چقدر ترسو و ضعیف هستی؟! من آب گوارا و زلالی رو در اختیار تو گذاشتم، اما حاضر نیستی ازش بهره ببری. چرا نمیتونی از این آب صاف، رفع تشنگی کنی و سیراب بشی؟! من گردنِ گردنکشها رو در مقابل تو خاضع و خم کردم. من بودم که آدمهای روشنفکر و سیاستمدار و باتجربه رو اطراف تو جمع کردم. اگه اقدامات و تلاشهای من نبود، هرگز چنین موفقیتی نصیبت نمیشد و پسر ابوطالب استخوانهای تو رو خورد میکرد. این نعمت خلیفهبودنی که بهدست آوردی، بهوسیلهٔ من برات فراهم شده. باید خدا رو شکر کنی که جای رسول خدا نشستی.
از این علی، پسر ابوطالب که عینهو سنگ، سخته تا شکسته نشه آبی برای هیچکدوم از ما جاری نمیشه! مانند مار خطرناکی میمونه که بدون افسون و نیرنگ، رام نمیشه!! مثل عصارهٔ تلخ درختیه که هر چی با عسل قاطیش کنی شیرین نمیشه. با شمشیرش، شجاعان قریش رو کشت. اما جناب خلیفه! با همهٔ این حرفها از تهدیدات علیبنابیطالب نترس. من قبل از اینکه بخواد آسیبی به تو برسونه کارش رو میسازم و سر راهش مانع میشم.
ابوبکر که هنوز بابت شوک نامهٔ امام، وحشتزده بود بیتوجه به لاطائلاتگوییهای عمر با ناراحتی گفت: این چرت و پرتگوییها رو بگذار کنار. تو چی فکر کردی؟! به خدا سوگند پسر ابوطالب اگه بخواد ما رو بکشه بدون اینکه از دست راستش کمک بگیره فقط با دست چپش دمار از روزگار تکتک ما درمیاره! برو خدا رو شکر کن، تازگیها دستگیرم شده که علی بهخاطر ملاحظاتی دست به کار خاصی نمیزنه. یکی اینکه تقریبا تنها و بییار و یاوره، دوم اینکه نمیدونم پیغمبر چی بهش وصیت کرده که دست و پای علی رو بسته. خودش رو مقیّد کرده و میخواد مطابق وصیّت رسولالله با ما رفتار کنه. و آخریش هم اینهکه خیلی از قبائل عرب بهخاطر کشتهشدن بستگانشون به دست علی باهاش کینه و دشمنی دارن و به طور طبیعی نمیتونن با علی روابط دلی داشته باشند. اگه این سه تا مسأله نبود شک نکن که نه تو و نه هفتپشت جدّ و آباد تو نمیتونستند جلوی علی مقاومت کنند.
پسر خطّاب! هر چقدر من و تو دلبسته و لَنگ این دنیاییم علی همونطور که توی نامه نوشته و راست هم نوشته، از زندگی دنیا گریزونه.
ابوبکر بعد از گفتن این حرفها برای حفظ آبرو هم که شده، شهادتدادن امامعلی به مالکیت حضرت فاطمه بر باغات و مزارع فدک رو پذیرفت. برای ابوبکر ثابت بود که فدک بیبروبرگرد مِلک شخصی حضرت فاطمه هست. اما الان بهناچار و در عمل، تن به این حقیقت داد. روی همین حساب، دستور داد تا منشیها قبالهای مبنی بر "برگردوندن فدک به فاطمه" تنظیم کنند.
خبر به حضرت فاطمه رسید. خانوم بهرغم جراحات ناشی از سقط فرزندش حضرت محسن، بهزحمت، خودش رو به مسجد رسوند. صحن مسجد تقریبا خلوت بود. همه از جمله امیرالمؤمنین و عمر رفته بودند. فاطمۀ زهرا سرانجام قباله رو از خلیفه یا شاید هم از منشی گرفت و عازم منزل شد. ولی معالاسف توی راه با عمربنخطاب مواجه شد!
الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۱۸.
ادامه دارد...
دختر جوان
أبوهلال عسكری در قرن چهارم هجری کتابی دارد به نام "جَمهَرَةُ الأمثال" شبیه همین "امثال و حکم" دهخدای خودمان. او در کتابش ضمن معرفی حدود دو هزار ضربالمثل عربی، حکایت پیدایش آنها را نیز در قالب یک داستان گزارش میدهد.
روز گذشته در این کتاب، حکایتی جالب از پیدایش ضربالمثل "فِی الصَّیفِ ضَیَّعتِ اللَّبَنَ" را دیدم. یعنی: در تابستان شیر را ضایع کردی!
پیرمرد ثروتمندی با دختری جوان ازدواج میکند. بعد از مدتی دختر جوان بنای ناسازگاری میگذارد. دخترک پشیمان شده بود و دل و دماغ زندگی با پیرمرد را نداشت. در همان ایام مهر پسری زیبا ولی فقیر به دلش میافتد.
دخترک که فکر میکرد ازدواج با مرد جوان خوشبختش خواهد کرد از پیرمرد تقاضای طلاق میکند. پیرمرد با دلی شکسته او را در یک روز گرم تابستان طلاق میدهد. دختر جوان بعد از سپری شدن عدۀ طلاق، شاد و شنگول با جوان مورد علاقهاش ازدواج میکند.
اما از آنجایی که گفتاند: در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد، اوضاع و احوال مالی این زوج جوان بر وفق مرادشان پیش نرفت و فقر و گرسنگی به سراغشان آمد. در یکی از همین روزهای نداری و فقر راهشان به منزل همسر سابق زن جوان میافتد. جوان فقیر به همسرش پیشنهاد میکند که برو سراغ پیرمرد. بگو حداقل یک سهمیه شیر برای ما تعیین کند تا از گرسنگی نمیریم. دختر هم با شرمساری به خانۀ همسر سابق میرود.
اما دخترک از زبان پیرمرد فقط یک جمله میشنود: "فِی الصَّیفِ ضَیَّعتِ اللَّبَنَ"
یعنی همان موقع که طلاق گرفتی (تابستان) شیر را از دست دادی!
میگویند: یکی از علمای ربّانی را دیدند که سر سجاده نشسته و تسبیح در دست، همین جمله را تکرار میکندکه فِی الصَّیفِ ضَیَّعتِ اللَّبَنَ.
از ایشان میپرسند که این دیگر چه ذکری است؟! او پاسخ میدهد که با خود حدیث نفس میکردم! به خود میگفتم: عمری با خدا سر ناسازگاری داشتی، حالا که نقد جوانی را باختهای، آمدهای؟ امروز با چه رویی از خدا طلب حاجت میکنی؟ آن روزی که باید رابطهات را با خدا اصلاح میکردی نکردی، حالا که جوانیات رفته است، پیدایت شده؟
فِی الصَّیفِ ضَیَّعتِ اللَّبَنَ در تابستان شیر را ضایع کردی! این ضربالمثل است. اما قرآن لطیفتر و نورانیتر از آن را میگوید. به شهادت قرآن هنگامی که گنهکاران را وارد جهنم میکنند به آنها گفته میشود: نعمت هاي پاكيزه خود را كه میتوانستید وسيلۀ آبادی آخرتتان قرار دهید در زندگی دنيايتان بیهوده و بیثمر مصرف كرديد و رفت.
قم/ ۱۷ شهریور ۹۵
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و سی و ششم
پارهکردن قبالهٔ فدک
عمر نگاهش افتاد به قبالۀ فدک که توی دست فاطمهٔ زهرا بود. با بیادبی و پرخاش پرسید: دختر محمد! این نوشته چیه که همراهته؟! حضرت فاطمه پاسخ داد: دستخطیه که ابوبکر برای برگردوندن فدک نوشته! بهمحض اینکه عمر متوجه ماجرا شد عینهو برقگرفتهها رنگش پرید و با گستاخیِ تمام به دختر رسول خدا گفت: زودباش قباله رو ردکن بیاد! خانوم، قباله رو لای دست مبارکش محکم نگه داشته بود. عمر وِلکن نبود و بیشرمانه سماجت میکرد. هر لحظه ممکن بود اتفاق و پیشآمد ناگواری رُخ بده! اصرار از عمر و انکار از صدّیقۀ طاهره همینطور ادامه داشت، تا اینکه ناگهان خوی شیطانی بر عُمر غلبه کرد یا بهتره بگیم ابلیس خُفتۀ پسر خطّاب بیدار شد. یک سر قباله از گوشۀ چادر خانوم بیرون زده بود. عمر دست انداخت و انتهای قبالۀ لولشده رو گرفت و کشید. اما حضرت زهرا قباله رو به هزار و یک دلیل رها نمیکرد. اینجا نمیدونم بگم بیشرمانه یا بگم گستاخانه یا ... اصلاً هر واژهای که شما میگی، بههرحال عمربنخطّاب با مشت به سینهٔ فاطمهٔ زهرا کوبید و با لگد، ضربهای به پهلوی ناموس خدا زد. یادگار رسول خدا آهی از ته دل کشید و عمر رو نفرین کرد و فرمود: خداوند شکمت رو پاره کنه!
خدا بهتر میدونه اما برخیها گفتند علیرغم اینکه خانوم از جراحات ناشی از هجوم عمر به خونهٔ وحی بهشدّت مجروح بود ولی هنوز به فرزند دلبندش، حضرت محسن حامله بود. با تاسّف و اندوهی جانکاه باید گفت اینجا بود که بر اثر ضربهٔ ناجوانمردانۀ عمربنخطّاب، جناب محسن سقط شد و به شهادت رسید. ای کاش جسارت عمر به همینجا ختم میشد. دهان و قلمم بشکند اما با قلبی مجروح و سوخته و اشک روان مینویسم: عمربنخطّاب چنان سیلی محکمی به صورت حضرت صدّیقۀ طاهره زد که به فرمودهٔ امام صادق گویا من اون وقتی رو که گوشواره از گوش مادرم افتاد، میبینم!! دراینحال عمربنخطّاب، قباله رو از حضرت فاطمه گرفت و با غیض و غضبی وصفناشدنی گفت: این مال مسلمونهاست، عایشه و حفصه شاهد بودند که رسول خدا فرمود: ما پیامبرها چیزی به ارث نمیگذاریم. اونچه از ما باقی میمونه صدقه است؛ علی هم که اومده شهادت داده شهادتش قبول نیست چون شوهرته و به نفع خودش شهادت داده! و اما امایمن، با اینکه زن صالحهای هست اما شهادتش کافی نیست. اگه همراهش زن دیگهای شهادت میداد ما تجدیدنظر میکردیم.
عمر این حرفها رو گفت و بههمراه قبالهٔ فدک، پیش ابوبکر رفت. خلیفه که بدجوری از عمر حساب میبُرد به محض دیدن عمر خودش رو جمع و جور کرد و آمادهٔ شنیدن توپ و تشرهای عمر شد. پسر خطّاب باعصبانیت و پرخاش به سر ابوبکر هوار کشید و گفت: این نامه چیه دادی دست دختر محمد؟! ابوبکر با ترس و لرز گفت: فاطمه ادّعا کرد فدک مال منه؛ امّایمن و علیّ هم اومدند و براش شهادت دادند! عمر باخشم گفت: اگه فدک رو به فاطمه برگردونی، هزينهٔ حكومت و جنگها و رزمندگان رو از کدوم گوری در میاری؟ عمر جلوی چشمان خلیفه به قبالهٔ فدک آب دهان انداخت و نوشتهٔ ابوبکر رو پاره کرد!
حضرت زهرا که بهشدت رنجور شده بود با دیدن این صحنه، باحالی غمگین و گریهکنان از مسجد خارج شد.
خیلی عجیبه که از نظر ابوبکر و عمر شهادتدادن امیرالمؤمنین مورد قبول واقع نمیشه، اما شهادتدادن عایشه و حفصه، قبول واقع میشه. عجیبتر اینکه تنها دلیل عمر این بود که حضرت علی نسبت به حضرت زهرا ذینفع محسوب میشه! یکی نبود از عمر سؤال کنه چهطوره که دختر ابوبکر و دختر خودت، ذینفع پدرهاشون محسوب نمیشدند؟ نکنه عایشه و حفصه با پدرانشون نسبتی نداشتند؟
توی همینجا بگم که اساسا عمر توی پارهکردن اسناد و مدارک، یَدِطولایی داشت. به عبارت دیگه باید گفت که دستِ به پاره کردنش زیاد بوده! فیالمثل سر مالیاتگرفتن از مردم بحرین، ابوبکر سندی نوشت. عمر بعد از خوندنِ دستنوشتۀ خلیفه با عصبانیت به حامل نامه نگاه کرد و گفت: این نامه هیچ ارزشی نداره! سپس نامه رو جلوی نگاه مبهوت اون بندۀ خدا جِرواجِر کرد. طلحه که شاهد این کار عُمر بود، خشمگین شد و پیش ابوبکر رفت و گفت: تو امیری یا عمر؟ ابوبکر که حدس میزد چه اتفاقی افتاده با ترس و لرز گفت: عُمَر امیره اما اطاعت من واجبه! طلحه که متوجه شد خلیفه خودش رو باخته، ساکت شد و چیزی نگفت.
اینجوری که معلومه ابوبکر فقط اسم خلیفه رو یدک میکشیده و عملاً همهٔ کارها به دست عمر رَتق و فتق میشده. البته شریک دزد و رفیق قافلهشدن به اندازۀ نوکسوزن از مسئولیت آدم چیزی کم نمیکنه.
السیرة الحلبیة: ج ۳ ص ۵۱۲، الشافی: ج ۴ ص ۹۷، تفسیر القمی: ج ۲ ص ۱۵۵، الاحتجاج: ج ۱ ص ۹۰، الاختصاص، ص۱۸۳، تفسیر السمرقندی: ج ۲ ص ۶۸، شرح نهجالبلاغه: ج ۱۶ ص ۲۳۴ و ۲۳۵ و ۴۰۶، مرآة الزمان: نسخهٔ خطی، باب ۱۰.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و سی و هفتم
چرا غصب فدک؟!
بیرودرواسی باید بگم که از نوشتهجات بهدست ما رسیده، چه شیعه و چه سنّی، کاملا بر میاد که مالکیّت حضرت زهرا بر سرزمین فدک حتی برای این دو غاصب یعنی ابوبکر و عمر هم ثابت شده بود! حالا ممکنه یکی پیدا بشه و بگه: این دو رفیق گرمابه و گلستان با چه انگیزهای فدک رو بالا کشیدند و ککشونم نگزید؟!
ابنابیالحدید از علمای سرشناس و صاحبنام اهلسنته! از نوشتههاش هم پیداست که آدم صاف و سادهای نیست. گذشته از اینها، جنسش هم یهکم خُردهشیشه داره! یعنی چهجوری بگم؟ به قول معروف، فلزش ناخالصی داره! از نوشتههاش میشه فهمید تهِ هر ماجرا، کارت سبز رو به ابوبکر و عمر نشون میده! با اینحال در رابطه با انگیزهٔ غاصبین فدک میگه: ابوبکر و عمر قصدشون از تصاحب جسورانهٔ سرزمین پردرآمد فدک این بود که زیر پای علی رو خالی کنند. بهعبارت گویاتر علیبنابیطالب برای مبارزه در امر خلافت، تقویت مالی نشه و دستش خالی بمونه. برای همین خاطر بود که حتی خمس رو در مورد بنیهاشم تعطیل کردند. چرا؟ چون آدم عائلهمند و بیپول علیالقاعده باید برای اِمرار و معاش، سرگرم کار و کشاورزی بشه. خیلی روشنه، آدمی که لنگ یومیه باشه دیگه فرصتی برای رفتن به دنبال ریاست و اینجور چیزها پیدا نمیکنه.
چرا گفتم ابنابیالحدید آدم صاف و سادهای نیست و جنسش یهریزه که چه عرض کنم، اتفاقا خیلی شیشهخرده داره؟! برای اینکه نوشته وقتی دختر رسول خدا از دادن قباله به عمر اجتناب کرد عمربنخطّاب با مشت به سینهٔ مبارک فاطمهٔ زهرا کوبید!! بعد در ادامه عینهو یه نویسندهٔ بیجیره و مواجب شروع میکنه به دفاع از این کار زشت عمر و داد سخن سر میده که عمر اِل بوده و بِل بوده و از تقوای عمر و معرفت اون به حقوقالله قلمفرسایی میکنه!!
کاش حداقل بابت این کارش، شندرغاز جیره گرفته باشه، و الا با این توجیهات صد من یه غازش، خسر الدنیا و الاخرة شده!
بههرحال قضاوت با خودتون و با کسانی که تاریخ رو میخونن! ولی هر چی که هست هدف، تضعیف بُنیهٔ مالی امیرالمؤمنین بوده! غاصبین فدک از این راه میخواستند دستهای حضرت رو ببندند و ایشون رو از کانون توجهات مردم دور کنند. و گرنه بَینی و بینالله با چه منطقی عمربنخطّاب قبالهٔ فدک رو پاره کرد؟! مگه اطاعت از ابوبکر در اون تاریخ طبق نظر اهلسنت بر عمربنخطّاب واجب نبوده؟!
البته ابوبکر و عمر طبق قرار قبلی و تقسیمکاری که پشت پرده با هم داشتند فیالواقع رُل بازی میکردند. ماجرا ریشهدارتر از این حرفهاست.
ابنابیالحدید میگه: از استادم پرسیدم: آیا ادعای فاطمه نسبت به فدک درست بود؟ استادم علیبنفارقی گفت: بله. گفتم: پس چرا ابوبکر نهایتا فدک رو به فاطمه نداد در حالی که میدونست فاطمه راست میگه؟! استاد تبسمی کرد و گفت: اگه در اون روز ابوبکر ادعای فاطمه رو تایید میکرد و فدک رو بهش میداد فرداش فاطمهٔ زهرا میومد و ادعا میکرد که خلافت مال شوهرمه! و با این کارش ابوبکر رو از کرسی خلافت عزل میکرد. عمر و ابوبکر این رو فهمیده بودند و اساسا زیر بار شهادتهای علی و فاطمه دربارهٔ فدک نمیرفتند.
بله! از این حرف علیبنفارقی، استاد عالیمقام مدرسهٔ غربی بغداد بهراحتی میشه فهمید ابوبکر و عمر طبق یه قرار قبلی و تقسیمکارِ حسابشده مشغول سیاهبازی و دعوای زرگری بودند.
شرح نهجالبلاغه: ج ۱۶ ص ۲۳۶ و ۲۳۷ و ۲۸۴.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و سی و هشتم
دو رفتار متفاوت
شما رو به خدا یه کم حوصله کنید تا چند خط بهظاهر بیربط اما در واقع خیلی باربط دربارهٔ فدک بنویسم.
پیغمبر دختری داشته به اسم زینب. مشهوره که میگن زینب خانوم بزرگترین دختر پیغمبر و حضرت خدیجه بوده! البته بعضیها استدلال کردند که زینب فرزند اونها نبوده بلکه دخترخوندهشون بوده! حالا بههرحال فعلا با اینش کاری نداریم.
زینب خانم قبل از پیغمبرشدن باباش توی مکه به ازدواج آقایی به اسم ابوالعاص در اومد. خداروشکر این خانمِ دانا و فهمیده بلافاصله بعد از به پیغمبری رسیدن پدرش، مسلمون شد.
اما شوهرش، ابوالعاص با اینکه عاشق زینب بود هر دو پاش رو توی یه کفش کرده بود و میگفت: الّا و لابد مسلمون که نمیشم هیچ، اجازه هم نمیدم همسرم زینب، همراه مسلمونها به مدینه مهاجرت کنه.
بیچاره زینب توی مکه موند و صبورانه، با افکار مشرکانهٔ شوهرش ساخت. خداروشکر در سال دوم هجری بعد از جنگ بدر شرایط عوض شد و زینب به مدینه مهاجرت کرد.
توی جنگ بدر همین آقای ابوالعاص که هنوز مشرک بود به دست مسلمونها اسیر شد. آقادامادِ پیغمبر و باجناق حضرت علی رو کتبسته اُوُردند به مدینه. زینب خانوم که هنوز دلش پیش ابوالعاص گیر بود، گردنبندی رو که از مادرش حضرت خدیجه بهش رسیده بود فرستاد برای باباش پیغمبر و ازش خواست که در ازای دریافت سینهریز، شوهرش رو آزاد کنه.
همینکه پیغمبر نگاهش به گردنبند افتاد شدیدا متأثر شد و خطاب به مسلمونها فرمود: اگه صلاح میدونید هم اسیر دخترم رو آزاد کنید و هم گردنبند دخترم رو بهش برگردونید. مسلمونها هم طبق فرمودهٔ پیغمبر عمل کردند.
حالا برگردیم سروقت داستان اصلی خودمون. ابنابیالحدید میگه: من ماجرای زینب و شوهرش ابوالعاص رو برای استادم ابوجعفر تعریف کردم و در ادامه ازش پرسیدم: آیا ابوبکر و عمر شاهد این صحنه نبودند یا خبر نداشتند؟ آیا سزاوار بود که با فاطمه سر ماجرای فدک اینجوری رفتار کنند؟! اگه به فرض، فدک مال فاطمه نبود آیا بهتر نبود که مسلمونها بهپیروی از رسول خدا با همدیگه هماهنگ میکردند و فدک رو به فاطمه میدادند تا اینجوری دل فاطمهٔ زهرا شکسته نشه؟! آیا فاطمهٔ زهرا که برترین زن همهٔ عوالمه، به اندازهٔ خواهرش زینب ارزش نداشت؟!
استادم ابوجعفر در جوابم گفت: بله! درست میگی. چی میشد اگه ابوبکر این کار رو میکرد و به مردم میگفت: آهای مردم! این خانم، دختر پیغمبر شماست. او فدک و چندتا درخت رو میخواد. با این گفتهٔ ابوبکر بدون تردید مردم هم راضی میشدند. ولی ابوبکر و عمر با محبّت عمل نکردند.
تاریخ الطبری: ج ۲ ص ۱۶۴، کامل ابناثیر: ج ۲ ص ۱۳۳، شرح نهجالبلاغه: ج ۱۴ ص ۱۹۰.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و سی و نهم
بماند به وقتش
ممکنه در اثناء این حرفها احیاناً یکی پیدا بشه و بگه: اگه فدک مال فاطمۀ زهرا بوده که بوده پس چرا امیرالمومنین وقتی به خلافت رسید فدک رو به بچّههای فاطمۀ زهرا برنگردوند؟!
وآلله حقیقت اینه که جواب این پرسش برمیگرده به اخلاق و مرام و مسلک مُنحصربهفرد اهلبیت. میفرمایی یعنی چی؟! الان برات میگم. اینجوری که سیّد رضی نوشته، آقا امیرالمومنین توی نامۀ چهل و پنج نهجالبلاغه در پاسخ به این پرسش، خیلی ساده و مختصر فرمودند: ما اهلبیت، سخاوتمندانه از فدک گذشتیم.
یا مثلا جای دیگه در پاسخ به پرسشی مشابه فرمودهاند: من از خدا شرم دارم چیزی که ابوبکر منعش کرد و عمر صحّه گذاشت به صاحبان اصلیش برگردونم.
بعضیها این فرمودۀ آقا رو گذاشتند به حساب رضایت امام به حکم تصرف فدک از سوی خلفاء و با این مدعا در صدد تطهیر ابوبکر و عمر توی مسألۀ غصب فدک و بیحرمتیهای صورت گرفته هستند!
اما باید به این حضراتِ بعضیها گفت: عاقلان دانند. آره جونم! عاقلان دانند. بهقول طلبهها روایت داستان مهم نیست درایتش مهمّه! به زبان سادهتر یعنی لُبّ و مغز کلام امام رو باید بگیری و بفهمی! وقتی خوب به فرمودۀ امام دقت میکنی متوجه میشی حضرت با این سخن، هم بیاعتنائی خودش نسبت به فدک به عنوان یک سرمایه مادی و منبع درآمد رو داره نشون میده و هم غاصبان اصلی این حق رو داره معرفی میکنه!
نکتۀ جالبش اینجاست که شیوۀ امیرالمومنین بعد از رسیدن به خلافت دربارۀ فدک دقیقاً با روش رسول خدا مطابقت داشت. میفرمایی چطور؟! الان میگم.
خدا بهتر میدونه اما اینجوری که کتابنویسها توی نوشتههاشون مرقوم کردند: بعد از مهاجرت اجباری پیغمبر از مکه به مدینه، جناب عقیل، خونۀ پیغمبر رو توی مکه فروخت. از لحن سخن پیغمبر برمیاد که ظاهراً عقیل، صداش رو هم در نیاوُرد و پولی هم به پیغمبر نداد. بعد از فتح مکه، اصحاب به پیغمبر عرض کردند: به خونۀ خودتون تشریف نمیبرید؟ حضرت فرمود: کدوم خونه؟! مگه عقیل برای ما خونهای باقی گذاشته؟! ما اهلبیت عادت داریم که وقتی چیزی رو به ظلم از ما گرفتند دیگه پِیِش رو نمیگیریم.
امامعلی دربارۀ دنبالنکردن فدک به این سیرۀ پیغمبر اقتدا کرده! اتفاقا امامصادق دربارۀ چرایی پسنگرفتن فدک توسط امامعلی در دورۀ خلافتش به شاگردش، ابابصیر اینجوری پاسخ میده که: ظالم و مظلوم هر دو به پیشگاه خداوند وارد شدند. خداوند به مظلوم اجر و پاداش داد و ظالم رو عقاب کرد. بههمینخاطر جدّم امیرالمومنین خوش نداشت چیزی رو پس بگیره که خداوند، غاصب رو عقاب کرده و به مظلوم، پاداش داده!
از چنتا امام شیعه هم اینطور گزارش شده که حق ما اهلبیت رو از کسانی که به ما ظلم کردند فقط خدا میگیره. خود ما سرپرستِ آدمهای مومن هستیم و به نفع اونها حکم میکنیم و حقوقشون رو از کسانی که به اونها ظلم کردند پس میگیریم و برای خود در این باره تلاشی نمیکنیم.
از همۀ اینها گذشته اگه امام در دوران قدرت، فدک رو از دست عاملان خلفا پس میگرفت، همین خرسخالهها قشقرق راه میانداختن که واویلتا که علی داره بر خلاف سیره شیخین عمل میکنه!! مگه نکردند؟! یادمون نرفته که توی ماجرای تغییر جای منبر پیغمبر و توی قضیۀ نماز تراویح، مردم متعصّب احمق، چه بلوایی راه انداختند؟!!
ابوبکر و عمر جای منبر پیغمبر رو از محلّی که رسول اکرم گذاشته بود برداشتند و عوض کردند. وقتی امامعلی در دوره خلافت خواست منبر رو به جای اوّلی برگردونه فریاد مردم بلند شد و زیر بار نرفتند که مثلا داره برخلاف سیره شیخین عمل میشه!!
حالا توی این اوضاع بلبشو، امام میتونست دربارۀ برگردوندن فدک به بچههای فاطمه حرفی بزنه؟!!
یا نماز تراویح که عمر برخلاف دستور رسولالله بدعت گذاشت و دستور داد مردم در ماه رمضان نماز مستحب رو به جماعت بخونند! زمانی که امیرالمومنین در دورۀ خلافتش، مردم رو از نماز تراویح منع کرد فریادها بلند شد که علی میخواد برخلاف حکم خلیفه عمر رفتار کنه!!
آخه کدوم عقل سلیمی قبول میکنه توی این اوضاع قاراشمیش، امام حتی حرفِ برگردوندن فدک به بچههای فاطمه رو بزنه؟!!
اصلاً گیریم فدک به عنوان یک زمین حاصلخیز به اولاد فاطمۀ زهرا بازگردونده میشد، بهای غصبش که جسارت به حضرت زهرا بود چه طور جبران میشد؟! پس بیشک این مسأله باید برای قیامت باقی بمونه!
شرح نهج البلاغه: ج ۱۶ ص ۲۵۲، الطرائف: ص ۴۰۶، عللالشرائع: ج ۱ ص ۱۴۹، نهجالبلاغه: نامه ۴۵، الاحتجاج: ج ۲ ص ۲۶۳، بحارالانوار: ج ۲۹ ص ۳۹۶.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل
سرنوشت فدک
خداروشکر تا به اینجا که حوصله کردی و جلو اومدی. این تتمّه رو هم مطالعه کن تا ماجرای فدک تکمیل بشه.
قبلا گفتیم که این سرزمین در دورۀ خلافت ابوبکر مورد غصب خلیفه قرار گرفت. طبقِ نوشتههای کهن، ابوبکر درآمد حاصل از فدک رو بین مسلمونها قسمت میکرد و ظاهرا چیزی به جیب خودش نمیزد.
گویی عمر هم که به خلافت رسید راه ابوبکر رو در پیش گرفت. البته بعضیها نوشتند که ... اجازه بدهید بگم کی نوشته. آقای سمهودی از علمای اهلسنت و اهالی مصر در سدۀ نهم هجری که میگن از نوادگان امامحسن هم بوده در کتابش از قول سیدبنطاووس نوشته که بنابهبرخی تاریخها عمربنخطّاب فدک رو به امیرالمومنین و عباسبنعبدالمطلب برگردوند. اما خیلی بعیده که این حرفها درست باشه.
بههرحال فدک رسید به دست عثمان، خلیفۀ سوم. ایشون که گویی فدک ارثیۀ باباش باشه این باغات رو ذیل عنوان دهنپُرکنِ اِقطاع، دودستی به مروانبنحکم تقدیم کرد. میفرمایی اِقطاع یعنی چی؟!
خدمتتون عرض کنم که لای کتابها نوشته شده که اِقطاع یعنی بخشیدن مِلک یا قطعه زمینی از طرف سلطان به یهنفر تا از درآمدش اِمرار و معاش کنه.
قبلا اشاره کردم که گزارشی از برگردوندنِ فدک توی دورۀ خلافت امیرالمؤمنین در دست نیست، بلکه عوائد فدک در این دوره مثل درآمدهای دیگه خرج مصارف عمومی میشد.
بالاخره دورۀ قُلدری معاویه فرا رسید. خلیفهٔ گردنکلفت، فدک رو عینهو گوشت قُربونی به سه قسمت تقسیم کرد و به نورچشمیهاش، مروانبنحکم، عمروبنعثمان و پسرش یزیدبنمعاویه به شکلِ اِقطاع داد.
از قدیم گفتند: دزد که از دزد بدزده شاهدزده! کمی که گذشت مروان سهم اون دو نفر رو هم بالا کشید.
فدک بعد از مروان به پسرش عبدالعزیز رسید و سرانجام عمربنعبدالعزیز وارث نهایی فدک شد.
از اونجایی که عمربنعبدالعزیز بین خلفای اُموی دوزار دین و وجدان و نیمچه وجدانی داشت، فدک رو به فرزندان فاطمه برگردوند.
اما بعد از مرگش، خلیفۀ نابکار بعدی یزیدبنعبدالملک دوباره فدک رو غصب کرد.
بعد از پایان دورۀ خلافت شجرهٔ ملعونۀ اُمویها نوبت به حکمرانی عباسیان و نخستین خلیفهشون ابوالعبّاس سفّاح رسید.
این آقا نمیدونم روی چه حسابی، فدک رو به اولاد امامحسن برگردوند. اما دیری نپایید که منصور دوانیقی دربهدرشده دوباره فدک رو اِشغال کرد.
توی دورۀ عباسیها بارها فدک به بنیهاشم بازگردونده شد، ولی هر بار به بهانهای خلفای بعدی اومدند و اون رو پس گرفتند.
تا اینکه زمان مأمون اتفاق جالبی افتاد. مامون عبّاسی کارگروهی ویژه تشکیل داد و فدک رو کاملا زیر ذرّبین بُرد. دو گروه تشکیل شد. عدّهای به طرفداری از حقوق حضرت فاطمه و اینکه فدک در تصرّف ایشونه و گروهی به طرفداری از خُلفا و اینکه فدک جزو اموال عمومیه به بحث نشستند.
نهایتا طرفداران فاطمۀ زهرا پیروز شدند و در حضور مأمون عبّاسی سندی رسمی مبنی بر واگذاری فدک به ورثۀ حضرت زهرا نوشته شد. بلافاصله این سند رسمی، طی نامهای در سال ۲۱۰ قمری به حاکم مدینه، قُثَمبنجعفر ابلاغ شد. بعد هم قرار گذاشتند ایشون در موسم حج برای همه حاجیها سند مالکیت اولاد فاطمه بر فدک رو قرائت کنه و ظاهرا این اتفاق افتاد.
این رویداد، انعکاس عجیبی در بین مردم پیدا کرد تا جایی که ابنابیالحدید میگه: اگه بناست دلیل و حجت کسی رو در مورد فدک بپذیریم باید نظر مامون رو پذیرفت. چرا که ایشون پس از اتمام حجّت و ثبوت حقیقت، به پسدادن فدک اقدام کرد.
با این اتفاق، فدک تا زمان متوکل عبّاسی پیوسته در دست فرزندان فاطمه بود. اما توسط خلیفۀ خونخوار متوکل عبّاسی به خاطر کینهای که از اهلبیت داشت مجددا غصب شد. بعدها نیز بارها این مِلک به آلعلی بازگردونده شد ولی پس از چندی از سوی خلیفۀ دیگهای تصرف شد.
در حال حاضر هم چشمههای هفتگانۀ فاطمه، مسجد فاطمه، وادی فاطمه و باغستانهایی موسوم به فاطمه وجود داره که به ظاهر این نامگذاریها در دورۀ شُرفا که حکمرانان پیش از آلسعود بودند صورت گرفته است.
اینها که صبورانه مطالعهاش کردی گوشهای از ماجرای میراث غمبار فاطمۀ زهرا بود.
السنن الکبری، ج۶، ص۴۹۱، علل الشرائع، ص۱۵۵، ح۲، شرح نهجالبلاغة، ج۱۶، ص۲۱۶ و ۲۷۷، فتوح البلدان، ج۱، ص۳۷-۳۸، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۴۶۹، وفاءالوفاء: ج ۲ ص ۱۶۰، الطرائف: ص ۳۹۷.
ادامه دارد...
روز فرخنده
پنجشنبه دهم آبان سال هشتاد از راه فرا رسید. چند روزی بود که تصمیم داشتم تا در این روز که مصادف شده بود با جشن نیمۀ شعبان، مُلَبَّس به لباس روحانیت شوم.
خداروشکر پدر و مادرم راضی بودند. فقط مادر کمی نگران بود. نگرانیاش بابت ازدواجم بود. میگفت: اگر لباس روحانی بپوشی ممکن است کار ازدواج مقداری سخت شود. از روی دلسوزی مادرانه میگفت: ممکن است دختری که باب میل ما باشد به ازدواجِ با یک روحانی راضی نشود. به مادرم گفتم: به خدا توکل کنیم، انشاءالله درست میشود
روز فرخندهٔ نیمهٔ شعبان در مسجد جامع چیذر بهدست مبارک آیتالله هاشمیعلیا ملبس به لباس روحانیت شدم. در آن روز بهیادماندنی، حاج آقا هاشمیعُلیا تذکّری مشفقانه فرمودند که البته در خاطرم هست به ذائقۀ برخی از رفقا خوش نیامد. چرا خوش نیامد؟ نه آنکه با اصل تذکر مخالف بودند، بلکه آنها میگفتند: ای کاش حاج آقا این تذکر را در جمع طلبهها بیان میفرمودند و نه در جمع عمومی!
بندۀ حقیر همان روز نیز به دوستان گفتم: بههرحال، ایشان معلّم و استاد همۀ ما هستند و با سابقهای که از اخلاصشان سراغ داریم، لابد صلاح بر این بوده که در جمع گفته شود و نباید اعتراض کرد. مهم این است که حرف ایشان حق است.
سخن حاج آقا خطاب به طلبه هایی که وارد لباس روحانیت شده بودند، قریب به این مضمون بود: مکتب اسلام، همه برای این است که شما ساخته شوید. اگر ساخته شدید همه چیز ساخته میشود. اگر شما خراب باشید همه چیز خراب میشود. آباد نمیخواهد بکنید. تلاش کنید خرابکاری نکنید. کاری کنید که خرابیهای خودتان را اصلاح کنید. اگر خرابیهایتان را درست کردید جامعه هم به پیروی از شما اصلاح میشود.
تغذّی از سایر فرهنگها
شب گذشته یکی از آثار استاد مطهری را مطالعه میکردم تا اینکه به این جملهها رسیدم. از خواندنش خیلی لذت بردم. ناخودآگاه شاید پنج یا شش بار این تکّه از کتاب را خواندم. آن جملهها را عینا در ادامه میآورم:
برای اثبات اصالت یک فرهنگ و یک تمدن، ضرورتی ندارد که آن فرهنگ از فرهنگها و تمدنهای دیگر بهره نگرفته باشد، بلکه چنین چیزی ممکن نیست. هیچ فرهنگی در جهان نداریم که از فرهنگها و تمدنهای دیگر بهره نگرفته باشد، ولی سخن در کیفیت بهرهگیری و استفاده است.
یک نوع بهرهگیری آن است که فرهنگ و تمدن دیگر را بدون هیچ تصرفی در قلمرو خودش قرار دهد.
اما نوع دیگر این است که از فرهنگ و تمدن دیگر تغذّی کند؛ یعنی مانند یک موجود زنده آنها را در خود جذب و هضم کند و موجود تازهای به وجود آورد.
فرهنگ اسلامی از نوع دوم است، مانند یک سلول زنده رشد کرد و فرهنگهای دیگر از یونانی و هندی و ایرانی و غیره در خود جذب کرد و به صورت موجودی جدید با چهره و سیمایی مخصوص به خود ظهور و بروز کرد و به اعتراف محققان تاریخ فرهنگ و تمدن، تمدن اسلامی در ردیف بزرگترین فرهنگها و تمدنهای بشری است.
مرتضی مطهری
کتاب آشنایی با علوم اسلامی ج ۱ ص ۲۰.
چوب آزاد اندیشی
حاکم حُسکانی، از علمای حنفیمذهب در قرن پنجم هجری است. بر سر نخواستنش میان مذاهب اسلامی دعواست؛ شیعه او را سنّی حنفی میداند اما برخی از علمای اهلسنت او را عالمی شیعه دانستهاند.
فیالمثل سیدبنطاوس در کتاب الاقبال مینویسد: هو من أعيان رجال الجمهور یعنی حاکم حُسکانی از شخصیتهای برجستۀ اهل تسنن است. اما جناب ذَهبی که از عالمان رجالی اهل سنت است در کتاب "تَذکرةُ الحُفّاظ" آنجا که میخواهد حُسکانی را معرفی کند ابتدا میگوید: او حنفیمذهب است. اما در ادامه مینویسد: "وَجَدتُ له مَجلِساً یَدُلُّ علی تَشَیُّعِهِ" یعنی کتابی از او یافتهام که دلالت بر شیعهبودنش دارد.
از آقای ذهبی سوال میکنیم: مگر شما از او چه دیدهای که شیعهاش میدانی؟ پاسخ میدهد: کتابی نوشته دربارۀ معجزۀ پیامبر خدا در برگرداندن خورشید برای آنکه نماز علی علیهالسلام قضا نشود یعنی همان مسألۀ "ردّ شمس".
باید از آقای ذَهبی پرسید: آیا اگر کسی این خبر را صحیح بداند، شیعه است؟!
جناب آقای ذَهبی! همین طور رفتار کردهاید که حتی دیگر عالمان سُنّیمذهب نیز از ترس تهمتهای شما به خودشان میلرزند. آقای صالحی شامی از شاگردان مُبَرَّز سیوطی در کتاب "سُبُلُ الهُدی و الرَّشاد" پس از آنکه ردّ شمس را یکی از معجزات پیامبر صلّی الله علیه و آله میشمارد، با ترس و وحشت مینویسد:
"هر کس به این کلام من میرسد مراقب باشد که گمان نکند من به تشیع مایل هستم! خدا میداند که مسأله چنین نیست. آنچه مرا وادار کرد تا این سخن را بگویم آن بود که ذهبی در شرح حال حاکم حُسکانی گفته که ... أَنَّه كان يَميلُ إلى التَّشيع ... وی به تشیع تمایل داشت، چون که حدیث ردّ شمس را قبول داشت. در حالی که این فرد کسی است که شاگردش "حافظ عبد الغافر" نسبتِ تمایل به تشیع را دربارۀ او نداده، بلکه از او مدح و ستایش خوبی نموده است. همین طور سایر مورخین."
این نوع برخورد، اختصاص به جناب حُسکانی ندارد. دیگران نیز چوب آزاد اندیشی خود را خوردهاند. مانند خطیب خوارزمی و ابن ابی الحدید و... حالا چون شما خوشتان نمیآید که حقایق علی علیهالسلام را بگویند پس باید عالمان خودتان را رمی به تشیع کنید؟! این خودزنی چه سودی دارد؟
جناب حاکم حُسکانی چه سُنّی حنفی باشد و چه شیعۀ در تقیه، در کتاب شواهد التنزیل روایتی را آورده که: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم می فرماید: هركس پس از من در جانشينى على عليه السلام ظلم كند ... فَكَأنَّما جَحَدَ نُبُوَّتِي ... مانند این است که نبوت من و پیامبران گذشته را انکار کرده است.
جناب حُسکانی! همین حرفها را میزنی که تو را تحمل نمیکنند! اگر شیعه هستی کمی تقیه را بیشتر رعایت کن و اگر سنی هستی چرا کاری میکنی که مایۀ ترس و عبرت آقای صالحی شامی بشوی؟!
۶ مهر ۹۵
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل و یکم
علت بیماری
بعد از ماجرای غمبار غصبِ فدک و اهانتهای شرمآور امثال عمربنخطّاب، کسالت فاطمهٔ زهرا تشدید شد.
از طرفی حضرت زهرا هنوز داغدار رحلت جانکاه پدر بود. کارش شب و روز شده بود گریه و غُصّه و اندوه تا اینکه مظلومانه و غریبانه از دنیا رفت. اما دربارۀ رحلت دختر رسول خدا سؤالات متعددی مطرح هست: مثلا آیا فاطمهٔ زهرا با مرگ طبیعی از دنیا رفت یا عوامل دیگهای باعث شهادت زودرس این بانوی بینظیر عالم شد؟! یا اینکه در طول دورۀ بیماریِ مُنجر به شهادت، چی به حال و روز خانوم گذشت؟ وصیّتش چی بود و اصلاً چرا شبانه دفن شد؟! یا اینکه چرا هنوزم که هنوزه بعد از چهارده قرن، مزارش ناشناخته مونده؟!
دربارهٔ چراییِ بیماری دختر رسول خدا حرف و حدیث زیاده! مثلاً فرزند نازنینش اماممجتبی طیّ مناظرهای در حضور معاویه به مُغَیرةبنشُعبه فرمود: تو بودی که مادرم رو زدی، تو بودی که مصدوم و مجروحش کردی، بهخاطر جسارتهای تو بود که مادرم فرزندش رو سقط کرد.
امامصادق با تصریح بیشتری فرموده که قُنفُذ، غلام حلقهبهگوش عُمربنخطّاب به دستور اربابش اِنقده با غلاف شمشیر به پیکر نازنین مادرم فاطمه زد که بچهاش رو کشت؛ از این جهت بود که مادرم در بستر بیماری افتاد.
بههرحال بعد از پارهکردن قبالهٔ فدک، بیماری فاطمه اوج گرفت. خیلیها به عیادش میرفتند. از قوم و خویش گرفته تا دوست و آشنا و حتی برخی از اصحاب رسولالله! هر کسی که به دیدار خانوم میرفت از حال و روز ایشون و نالهها و گلایههاش باخبر میشد.
آهستهآهسته نارضایتی حضرت زهرا از خلیفه و دار و دستهش نقل مجالس شد. غاصبان خلافت و فدک وقتی اوضاع رو اینجوری دیدند به فکر جلب رضایت حضرت زهرا افتادند. نه که از کردۀ خودشون پشیمون باشند، نه بابا! به هیچ وجه! کدوم پشیمونی؟! بلکه از آبروریزی و سستشدنِ پایه های تاج و تختشون واهمه داشتند. آخه همۀ مردم بارها از پیغمبر شنیده بودند که خطاب به دخترش فرموده بود: خداوند با غضب تو غضبناک و با رضای تو راضی میشه.
جالبه که حدیثشناس پُر آوازۀ اهلسنت، جناب حاکم نیشابوری میگه: این حدیث علیرغم اینکه با شرط و شروطی که آقای بخاری و مسلم برای نقل حدیثِ صحیح قائل بودند کاملاً همخوانی داشته، اما این دو نفر که مشهورترین حدیثنویس سنّیمَسلک هستند؛ این حدیث رو توی کتابهاشون نقل نکردند!
وقتی سخن حاکم نیشابوری رو دیدم ناخودآگاه با خودم گفتم: وآلله به خدا کمفروشی و دزدی از این بدتر نمیشه!
بههرحال مردم خاکبهسرشدۀ مدینه با این فرمایشات پیغمبر که کم هم نبود بهخوبی میدونستند که حضرت فاطمه در حقیقت، معیار حق و باطله. یعنی خبر داشتند هرچیزی که مورد رضایت فاطمه باشه قطعا حقّه و اگه غضب حضرت رو بر انگیزه به یقین باطله و الّا پیامبر نمیفرمود: غضب فاطمه غضب خدا و رضایتش رضایت خداست.
این چیزی بود که دستگاه خلافت رو بدجوری آشفته و نگران میکرد. چون خوب میدونستند چه گندی زدند! هر چه زودتر باید کاری میکردند.
این شد که عمر به ابوبکر گفت: بیا به دیدار فاطمه بریم و یه جورایی رضایتش رو جلب کنیم! بههرحال همه دیدند که من و تو فاطمه رو به خشم اُوُردیم.
الاحتجاج: ج ۱ ص ۴۱۴، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۱۹۷ ح ۲۸، عوالم: ج ۱۱ ص ۵۰۴، المستدرک على الصحیحین: ج۳ ص۱۶۷، میزان الاعتدال: ج۲ ص۴۱۰.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل و دوم
عیادت
ابوبکر و عمر چندین بار برای بهاصطلاح مِنّتکشی درِ خونۀ حضرت زهرا اومدند اما خانوم بههیچوجه راهشون نداد. با این اتفاق، روز بهروز حیثیّت نداشتۀ ایندو نفر در بین مردم مخدوشتر میشد. همه خبر داشتند که تنها دختر رسول خدا با اون همه فضائل درخشان، شدیداً از این آقایون دلگیره! البته نه دلخوری شخصی، بلکه ناراحتی به جهت انحرافی که سنگبنای خانمانسوزش رو این دو نفر در نهضت پیغمبر گذاشتند.
این بود که ابوبکر و عمر خودشون رو به هر آبوآتیشی میزدند تا بلکه یه وقتِ ملاقات ولو کوتاه از فاطمۀ زهرا بگیرند. قطعاً هدفشون این بود که با این ملاقاتِ صوری اینجور در بین مردم وانمود کنند که آره! مثلا مشکل فاطمۀ زهرا با ما حل شد و دختر پیغمبر از مسائل گذشته چشمپوشی کرد و ما رو مورد عفو قرار داد!
خلاصه ابوبکر و عمر هر چی پیغوم و پسغوم برای خانوم میفرستادند تیرشون به سنگ میخورد. بههمینخاطر دست به دامن امامعلی شدند. این دو نفر خیلی تلاش کردند با فشار و اصرار، نظر امام رو جلب کنند تا از فاطمۀ زهرا اجازۀ ملاقات بگیره! ولی باز هم خانوم موافقت نکرد. اینجا بود که امام ورود کرد و به همسرش فرمود: فاطمه جان! اینها نارضایتی و اجازهندادن تو رو از چشم من میبینند، لذا بهشون قول دادم که از تو اجازه بگیرم. با این فرمودۀ امیرالمؤمنین، خانوم با گفتنِ عبارتِ "من در اختیار تو هستم" تلویحاً رضایت خودش رو با خواستۀ امامعلی اظهار داشت.
سرانجام ابوبکر و عمر باخوشحالی وارد خونۀ آقا شدند و به فاطمۀ زهرا سلام کردند. بانوی برتر دو عالم، روی مبارکش رو به طرف دیوار برگردوند و سلامشون رو بیجواب گذاشت. بههرحال اصرار و سماجتهای این دو به جایی نرسید. ابوبکر خیلی دست و پا زد تا ملایمتی از سوی دختر رسولالله ببینه و بره بیرون جار بزنه، اما دریغ از کمترین نرمش! ابوبکر برای جلب عواطف و احساسات خانوم به ایشون عرض کرد: ای کاش من به جای پیغمبر مرده بودم! فاطمۀ زهرا با شنیدن این حرف، لب به سخن بازکرد و فرمود: اگه حدیثی از قول پدرم بخونم تأییدم میکنید؟ ابوبکر و عمر نگاهی به همدیگه انداختند و بهخیال اینکه فاطمه کمکم داره نرم میشه با اشتیاق گفتند: بله، بله حتما چرا که نه! خانوم ادامه داد: آیا از پدرم شنیدید که رضایت فاطمه رضایت منه و خشم فاطمه خشم منه؟! آیا شنیدید که پدرم فرمود: هر کس فاطمه رو دوست بداره من رو دوست داشته و هر کس فاطمه رو راضی کنه منِ پیغمبر رو راضی کرده و هر کی فاطمه رو به خشم بیاره منِ پیغمبر رو به خشم اُوُرده؟!
عمر و ابوبکر علیرغم میل باطنیشون، منّ و منکنان گفتند: بله شنیدیم. فاطمۀ زهرا بیدرنگ و با ناراحتی دستان مبارکش رو به سمت آسمون گرفت و فرمود: خدا و ملائکۀ الهی رو بر این حرفم شاهد میگیرم که شما دو نفر با انجام یکسری کارها من رو به خشم اُوُردید و بههیچوجه راضی و خشنودم نکردید. هنگامی که در پیشگاه خداوند، پدرم رو دیدار کنم قطعاً از شما به ایشون شکایت خواهم کرد.
با این فرمودۀ خانوم، آه از نهاد ابوبکر در اومد اما عمر که عین خیالش نبود، ککش هم نگزید! ابوبکر شروع کرد به اشکریختن و نالهکردن که مثلا آی بیچاره شدم، وای بدبخت شدم و از این ننه من غریبم بازیها. ابوبکر در همین حالتِ زارزدن بود که به کمک رفیق گرمابه و گلستانش، عمربنخطّاب از خونۀ فاطمۀ زهرا بیرون برده شد. تعدادی از مردم مدینه دمِ خونۀ امیرالمومنین تجمّع کردهبودن تا ببینن چی میشه. همینکه چشم ابوبکر به نگاه های پرسشگر مردم افتاد چاشنی ناله رو بالا برد و شروع کرد به مظلومنمایی و خطاب به مردم گفت: اصلا من از کرسی خلافت کنار میرم و نیازی به بیعت شما ندارم. فاطمۀ زهرا که از داخل اتاق نالههای گولزنَک خلیفه رو میشنید بیدرنگ فرمود: من وقتِ خوندن تعقیبات هر نمازم تو رو نفرین میکنم.
جالبه آقای ابنابیالحدید نوشته که فاطمۀ زهرا با دلی پُرخون از دست ابوبکر و عُمر از دنیا رفت.
الإمامة والسياسة لابنقتيبة: ج ۱ ص ۲۰ ، أعلام النساء: ج ۴ ص ۱۲۳ – ۱۲۴، شرح نهجالابلاغة لابنابیالحدید: ج ۶ ص ۵۰ ج ۱۶ ص ۲۸۱.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل و سوم
وخامت حال
فاطمۀ زهرا روزبهروز و لحظهبهلحظه حالْندارتر میشد. فضّه، خادمهٔ حضرت عینهو پروانه بهگرد وجود خانوم میچرخید و پرستاری میکرد. اما گویی مشیّت خدا به گونهای دیگه در حال رغمخوردن بود.
فضّه از اون لحظات اینگونه یاد میکنه و میگه: بانوی من، بعد از وفات پدرش شبوروز کارش شده بود گریه و اشک و ماتم. گاهی حرفهای رسولالله و خاطرات خوش با پدربودن رو یادآور میشد و از سویدای دلش آه میکشید. حتی گاهی بهقدری دلتنگ و متاثر از مصائب بعد از پدر میشد که بیهوش میافتاد. باورکردنی نیست؛ اما این اواخر حیات خانوم، گریهها و نالههاش بهحدی زیاد شده بود که در و همسایهها بهجای اینکه ببینن درد و گرفتاری دختر پیغمبر چیه و چرا انقده بیتابی میکنه، خیرندیدهها بهش پیغوم و پسغوم میدادند که یا روزها گریه کن یا شبها که مثلا ما از دست نالههات آسایش نداریم.
این شد که امیرالمؤمنین داخل قبرستان بقیع سایهبونی زده بود بهنام بیتالاحزان که روزها فاطمه به اونجا میرفت و با غم و غصّههاش خلوت میکرد و یهدل سیر اشک میریخت. نالههایی که بعد از گذشت چهارده قرن هنوز گوشهای شنوا و دلهای بیدار و عقلهای هوشیار صداش رو میشنوند.
علائم بیماری، آنبهآن زیاد و زیادتر میشد. فاطمه دیگه حتی توان رفتن به بیتالاحزان رو هم نداشت. شاید پُر بیراه نباشه اگه بگیم اشکریختن هم برای خانوم سخت شده بود. بدن مبارکش بهشدت، نحیف، لاغر و رنجور شده بود. بچهها از دیدن حال مادر عینهو مرغ سرکنده بالبال میزدند. حسن و حسین و زینب و امّکلثوم در اون شرایط، حال و روز خوشی نداشتند. دستشون به انجام هیچ کاری نمیرفت. اصلا دل و دماغی براشون نمونده بود. مادر عینهو شمع، جلوی چشم ماتمزدهٔ بچهها در حال آبشدن بود.
علیبنابیطالب مثل همیشهٔ زندگیش، تسلیم خواست و ارادهٔ خدا بود. اما عجیب اینکه فاطمه دلشاد بود و ظاهرا بشّاش بهنظر میرسید. حالش شده بود شبیه آدمهایی که بار و بُنۀ سفر میبندند. دائما سفارش بچهها رو میکرد.
نوشتند که امیرالمؤمنین توی یکی از همین روزهای اوج بیماری خانوم، وارد خونه شد. فاطمۀ زهرا داخل بستر دراز کشیده بود. معلوم نبود بیهوشه یا به خواب رفته! نمیدونم حضرت چی از وخامت حال فاطمهٔ زهرا دید که ناگهان چنان بیتاب شد که از شدت غم و اندوه، عمامه رو از سر برداشت و به زمین کوبید! پاهای علی میلرزید. آهسته به بستر خانوم نزدیک شد. روی کُندۀ زانوها نشست. خیره شده بود به همسر باوفا و نازنینش. خم شد و سر فاطمه رو به آغوش گرفت و همراه با ناله صدا زد: زهرا جانم! جوابی نیومد. دوباره صدا زد: دختر رسول خدا! باز هم پاسخی از فاطمه شنیده نشد. اینبار صدا کرد: فاطمه جانم! با من حرف بزن! منم پسر عموت، علیبنابیطالب! اینجا بود که فاطمۀ اطهر آروم چشم باز کرد و به رُخسار غمزدۀ شوهرِ مظلومش نگاه کرد. اشک در چشم فاطمه حلقه زد. چیزی نمیگفت و فقط محو نگاه به سیمای امیرالمومنین بود. قطرهای اشک از گوشۀ چشم فاطمه جدا شد و روی گونهش غلطید. از گریۀ فاطمه، چشم علی هم اشکآلود شد. هر دو گریه کردند اما آهسته و بیصدا. بچهها بیرون اتاق، بیتابانه ایستاده بودند. امام که طاقت دیدن اشکهای فاطمه رو نداشت به خانوم فرمود: چرا چنین میکنی؟ فاطمه به سختی لب به سخن باز کرد و فرمود: گریههای من بهخاطر مصیبتهاییه که خیلی زود برات اتفاق میفته. علی جانم! احساسم اینه که بهزودی مرگم فرا میرسه و به پدرم مُلحق میشم. حقیقت اینه که تا به این لحظه، کلمهای دروغ به تو نگفتم. خیانتی نکردم. از وقتی که زیرِ یه سقف رفتیم و زندگی مشترکمون آغاز شده در هیچ کاری ازت نافرمانی نکردم و...
امامعلی سخن حضرت فاطمه رو قطع کرد و فرمود: عزیزم! این چه حرفیه که میزنی؟! پناه میبرم به خدا. تو به احكام خدا داناتر و در عمل، پرهيزكارتری! تو بهتر و بالاتر از اونی هستی که بشه تصوّر کرد. تو بيشتر از فهمِ آدمها از خدا میترسی. مگه من فرداى قيامت میتونم بگم كه تو مخالفتى با من داشتى؟! تو بالاتر از این حرفها هستی. جدایی تو بر من طاقتفرساست، ولى افسوس كه از اين جدايى چارهای نيست. به خدا سوگند با مرگ تو مصيبت از دستدادن پيغمبر برای من تازه میشه! رفتن تو مصيبتِ سخت و دردانگيز و دشوار و اندوه افزاست. اين اندوهیه كه هیچ چيز تسكينش نمیده و هيچ چيز جبرانش نمیكنه!
فاطمه نگاهش رو به چشمهای غمآلود و ماتمزدۀ امام دوخت و عرض کرد: علی جانم! میخوام وصیّت کنم.
روضةالواعظين: ج ۱ ص ۱۵۰ – ۱۵۱، مصباحالأنوار: ص ۲۵۷، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۱۷۸ ح ۱۵، ج ۸۱ ص ۳۹۱.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل و چهارم
وصیّت
فاطمه از زیر بستر وصیّتنامهای کتبی بیرون اُوُرد و به دست امیرالمومنین داد. داخلش از شهادت به یگانگی خدا تا اقرار به پیامبری پیغمبر و حقّانیت بهشت و جهنّم و قیامت نوشته شده بود.
فاطمۀ زهرا در فرازی از وصیّتنامه خطاب به شوهرش نوشته بود: علی جانم! من فاطمه دختر محمد هستم. خداوند من رو به ازدواج تو در اُوُرد تا در دنیا و آخرت برای تو باشم. تو از دیگران به من سزاوارتری. علی جانم! حنوط و غسل و کفنکردن من رو در شب انجام بده و شب بر جنازهام نماز بخون و شب دفنم کن و به هیچ احدالناسی اطلاع نده! تو رو به خدا میسپارم. بهفرزندانم تا روز قیامت سلام و درود میفرستم.
فاطمۀ زهرا به این نوشته اکتفا نکرد و به طور شفاهی به همسرش عرض کرد: علی جانم! من وصیِّ خودم رو شخص خودت قرار میدم. چنانچه از دنیا رحلت کردی وصیّ من بعد از تو فرزندم حسنِ مجتباست و اگه او هم از دنیا رفت، دیگر پسرم حسین وصی منه و چنانچه حادثهای برای او پیشآمد کرد، بزرگترین نوهام وصیِّ من باشه. خداوند رو بر این وصیت شاهد میگیرم و همچنین مقدادبناسود و زبیربنعوام رو گواه قرار میدم. اما موردِ وصیّتم دربارۀ باغهای دیوارکشیدۀ هفتگانه هستند که درآمد اینها باید در راه خدا برای نصرت اسلام مصرف بشه. علی جانم! خداوند به تو پاداش نیکو مرحمت کنه! وصیت من به تو اینه که بههرحال چون مردها به زن نیاز دارند، پس از من با دخترِ خواهرم، امامه ازدواج کن؛ چرا که او عین خودم با بچههام مهربونه!
حضرت زهرا در ادامۀ وصیتهای شفاهی و در راستای برخورد قاطعانه با چپاولگران فدک و کودتاچیهای سقیفه، به امیرالمؤمنین اینجوری وصیت فرمود که غسل و کفنکردن من رو کسی غیر از خودت انجام نده! بعد از وفاتم، من رو شبانه دفن کن و هیچکس رو برای تشییع جنازهام خبر نکن! مخصوصاً به ابوبکر و عمر اطلاع نده! تو رو سوگند میدم به حق رسولخدا که اجازه ندی ابوبکر و عمر بر جنازۀ من نماز بخونند. حتی اجازه نده احدی از اونهایی که به من ظلم کردند و حقم رو غصب کردند، توی تشییع جنازۀ من شرکت کنند؛ چونکه اونها در حقیقت و باطن، دشمنان من و دشمنان پدرم رسولخدا هستند.
علاوه بر ابوبکر و عمر، اجازه نده دنبالهروها و هواخواهان این دو نفر بر جنازۀ من نماز بخونند. دوباره تاکید میکنم که پیکرم رو شب دفن کن، هنگامی که چشمها آروم گرفته و دیدهها به خواب فرو رفته باشند. وقتی وفات کردم به هیچکس اطلاع نده، از زنها فقط به امّسلمه و امّایمن و فضّه، و از مردها فقط به دو فرزندم حسن و حسین و عبّاس و سلمان و عمّار و مقداد و اباذر و حذیفه خبر بده! محلِ قبرم رو به هیچکس اطلاع نده تا مخفی بمونه!
خودت جنازهام رو داخل قبر قرار بده، خودت سنگ لحدها رو یکبهیک بچین و خاک بر مزارم بریز و قبر رو صاف کن، کار کفن و دفنم که تموم شد بالای سرم روبروی من بنشین و زیاد قرآن بخون و برام دعا کن؛ زیرا در چنین ساعتی میّت به انسگرفتن با زندگان محتاجه؛ علیجان! من تو رو به خدای بلندمرتبه میسپارم.
همینجور که خانوم وصیّت میکرد اشک از گوشۀ چشم علیبنابیطالب مدام جاری بود. فاطمه هم اشک میریخت اما آهسته و بیصدا.
فاطمۀ زهرا که اُسوۀ حیا و پاکدامنی بود در ادامه فرمود: وصيت میكنم براى حمل جسدم تابوتى بسازى كه فرشتهها اون رو نشونم دادند. امام فرمود: تابوت رو برام توصيف كن! فاطمه براى امام تقریباً چیزی شبیه تابوتهای سادۀ امروزی رو توصيف كرد.
البته اینجوری هم نوشتند که فاطمهٔ زهرا چند روز پیش از وصیت، وقتی با اسماء همسر قبلی جعفر طیّار و همسر فعلی ابوبکر و مادر محمدبنابوبکر تنها بود ازش شنید که اهالیِ حبشه تابوتی میسازند که تقریبا تمام بدن رو میپوشونه و مانع از مشخصشدن زن و مرد میشه. فاطمۀ زهرا که از شکل و شمایل تابوتِ حبشی خوشش اومده بود به اسماء میگه که خدا تو رو از آتیش جهنّم حفظ کنه! مانند این تابوت رو برای من هم بساز و پیکرم رو باهاش بپوشون!
نوشتند که وقتی تابوت آماده شد فاطمه با دیدنش از خوشحالی خندید و فرمود: چقدر قشنگه! مانع از مشخص شدن زن و مرد میشه!
فاطمه در ادامۀ وصیتهای شفاهیش فرمود: سخنان من رو بشنو؛ زیرا پس از این، صدای فاطمه رو هرگز نخواهی شنید. تو رو وصیّت میکنم که من رو فراموش نکن و پس از وفاتم همواره زیارتم کن و اعمال خیر برام انجام بِده!
تو رو به خدا میسپارم و درباره فرزندانم سفارش به نیکوکاری میکنم و بر فرزندانم تا روز قیامت، سلام و درود میفرستم.
الکافی: ج ۷ ص ۴۸ ح ۵، مصباح الأنوار: ص ۲۵۷، عللالشرایع: ج ۱ ص ۱۸۸، دلائلالامامة: ص ۴۲ و ۴۴، روضةالواعظین: ج ۱ ص ۱۵۱، بحارالأنوار: ج ۲۹ ص ۱۱۲ ح ۷ ج ۷۹ ص ۲۷ ج ۴۳ ص ۲۴۳ ج ۷۸ ص ۳۹۰، زهرةالریاض: ج ۱ ص ۲۵۳، عوالم: ج ۱۱ ص ۵۱۴، کشفالغمّة: ج ۲ ص ۶۷.
ادامه دارد.
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل و پنجم
آخرین تلاش
روزها و شاید هم ساعات پایانی زندگی فاطمۀ زهرا بود. تعدادی از زنان مهاجر و انصار چادر چاقچور کردند و دستهجمعی به عیادت خانوم رفتند. داخل اتاق و کنار بستر حضرت، ازدحام جمعیت بهاندازهای بود که جا برای نشستن نبود. بعد از سلام و احوالپرسی، یکی از زنها که گویا بزرگشون بود، جویای حال و احوال فاطمه شد.
دختر رسول خدا که از شدت درد، به پهلو خوابیده بود نیمخیز نشست و شروع کرد به شکایت و گلهگزاری. خانوم در ادامه، حرفهای تند و تیزی رو نثار زنان مهاجر و انصار کرد. فیالمثل فرمود: دنیای شما رو نمیپسندم، بعد از اینکه مردهاتون رو با محک آزمایش شناختم باهاشون دشمن شدم.
حضرت در ادامه با مقایسۀ وضعیت گذشته و حال مسلمونها افزود: چقدر زشته کُندشدن شمشیرها بعد از تیزی اونها! چقدر زشته بازیچه دونستن کارهای فعلی بعد از جدی گرفتنهای قبلی! چقدر زشته که انسان بعد از دورهای دینداری از دین خارج بشه! چقدر بده پیروی از هوی و هوس و لغزش و به دنبال اون، دستخوش عذاب الهی شدن!
حضرت فاطمه علیرغم درد و رنج بیماری و با اینکه بهسختی سخن میگفت اما خیلی چیزها به زنهای مدینه گفت. از جنس حرفها کاملا پیدا بود که سینۀ مبارک حضرت، انباشه از غصه و درده!
زنهای مدینه تحتتاثیر سخنان حضرت فاطمه، جوگیر و هیجانی شده بودند. پُر واضحه که صرفا با جوشوخروش و تحت تاثیر جَِو محیط نمیشه کاری رو به سر و سامان رسوند.
زنها با شور و حرارت از کنار بستر فاطمه بلند شدند و آه و نالهکنان خودشون رو به شوهرهاشون رسوندند. اما نهایتا آبی از مردها گرم نشد که نشد. البته چند نفری صرفا برای عذرخواهی و توجیه کارهاشون خدمت خانوم اومدند. حرف و منطقشون این بود که اگه شوهرت علیبنابیطالب، زودتر اومده بود اِل میکردیم و بِل میکردیم.
مردهای شُل و وِل مدینه با این لُغُز خوندنها میخواستند کوتاهیهای خودشون رو مُوجّه جلوه بدهند.
فاطمۀ زهرا بعد از شنیدن حرفهای صد من یه غاز مردان مدینه با ناراحتی فرمود: از من دور بشید، دیگه برای شما عذری باقی نمونده! اصلا چرا از اول گول خوردید؟! آیا با این همه دلیل و حجت به بیراههرفتن، درسته؟!
با این حرف حضرت، اونهایی که برای کسب آبرو و ترس از بدنامی، داخل اتاق بودند دست از پا درازتر بیرون رفتند. اما در بین زنهای مدینه خانوم خوبی بود که برای حضرت زهرا حکم مادر داشت. آری! اُمّسلمه، همسر مهربان و باایمان رسولالله. با خلوتشدن اتاق، حضرت فاطمه متوجه حضور اُمّسلمه شد که برای عیادت اومده بود. اُمّسلمه کنار بستر فاطمه نشست. بامهربونی دستهای رنجور و ضعیف فاطمه رو گرفت و آروم نوازش کرد. همسر رسول خدا از فاطمۀ زهرا پرسید: دخترم! با این بیماری چه میکنی؟ فاطمه نگاهی به چشمان مهربون اُمّسلمه انداخت و بیتوجه به درد و بیماری خودش فرمود: جگرم از داغ فراق پدرم یکپارچه خون شده! اما...
اُمّسلمه پرسید: اما چی دخترم؟! حضرت فرمود: میبینی مردم مدینه رو؟! از ظلمی که در حق شوهرم علی روا داشتند قلبم شعلهوره! نمکنشناسها بهحریم جانشینِ بهحقِّ پیغمبر توهین کردند و حرمتش رو شکوندند. چرا؟ چون سینههاشون نسبت به علیبنابیطالب پر از کینه و عداوته؟ چون علی در خدمت به اسلام در جنگهای بدر و احد، مردهای اونها رو کشته! اینها شعلههای کینه و حسادتهاشون رو با انتقامگیری از علی خاموش کردند.
اُمّسلمۀ پارسا و پاکنهاد سر به زیر انداخته بود و با اندوه، به درد دلها و رنجهای اصلی فاطمه گوشِ دل سپرده بود و همینجور آهسته و بیصدا اشک میریخت.
کشفالغمّة: ج ۱ ص ۱۴۷، مناقب ابن شهر آشوب: ج ۲ ص ۲۰۳، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۱۵۶ ح۵.
ادامه دارد.
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل و ششم
رد یک پیشنهاد
حال جسمی و بیماری حضرت فاطمه به قدری وخیم بود که تقریبا همه میدونستند امروز و فرداست که دختر رسول خدا از دنیا رحلت کنه! از نقلهایی که شده، میشه فهمید که بدن مبارک خانوم، خیلی ضعیف و نحیف شده بود. یکی از نقلها، جملهٔ خود خانوم به اسماء هست که فرموده: فردا هنگام تشییع جنازهام بر دوش مردها، از لاغری و کوچیکی جسدم خجالت میکشم! یا جملهٔ امام صادق که فرموده: مادرم فاطمهٔ زهرا بهخاطر رنجهایی که از مردم بهش رسید توی بستر افتاد و تنش نحیف و لاغر شد بهحدی که شبحی بیشتر ازش باقی نمونده بود! از این جملهها بهراحتی میشه فهمید که از اون فاطمهٔ زیباروی بهشتی، متاسفانه جز پوست و استخونی باقی نمونده بود. جالبه که عبارت جانسوز پوست و استخون، عین فرمودهٔ خود خانومه!
بههرحال توی اون روزهای پُر غُصّه هر کسی با انگیزهای سعی میکرد خودش رو به خونهٔ امام برسونه و دمآخری از فاطمهٔ زهرا عیادت و فیالواقع وداع کنه.
یکی از این آدمها جناب عباس عموی پیامبر بود. عمّار میگه وقتی بیماری فاطمه شدید شد عباس برای عیادت به خونهٔ فاطمه اومد. به عموی پیامبر گفته شد که حال فاطمه خیلی ناگواره و هیچکس رو به داخل راه نمیدن!
عباس به خونه برگشت و برای امیرالمؤمنین پیام فرستاد. او به قاصد گفت که از قول من به امیرالمؤمنین علی بگو: ای برادرزاده! عمو سلام میرسونه و میگه: بهخدا سوگند از بیماری و دردمندی حبیبهٔ رسول خدا و نور چشم پیغمبر و نور دیدگانم فاطمه اونچنان اندوهگین و غمزده شدم که وجودم درهم شکسته شده! گمانم اینه که از جمع ما، فاطمه اولین نفری باشه که به رسولالله میپیونده. خداوند ایشون رو برگزیده و دوستش داره و به نزد خودش میبره! اگه حال فاطمه همینطوره که گفتم، اجازه بده این لحظات آخری مردم به عیادت فاطمه بیان. اگه هم فاطمه رحلت کرد اجازه بده مردم بر پیکرش نماز بخونند که این کارها، هم اجر عظیمی داره و هم باعث عظمت اسلام میشه!
عمار میگه: امیرالمؤمنین به فرستادهٔ عباس فرمود: به عمویم عباس سلام برسون و بگو صمیمیت و محبت شما رو فراموش نمیکنم. نظر مشورتی شما رو فهمیدم و رأی شما برام محترمه. اما فاطمه دائما مورد ظلم و ستم قرار گرفته و از حقش محروم شده و وصیت پیغمبر در حقش ادا نشده. حق او و حق خدا هیچگاه مراعات نشده.
عموجان! به من اجازه بده که این کار رو نکنم. چون فاطمه من رو به مخفی کردن این کارها سفارش کرده.
عمار میگه: فرستادهٔ عباس، پیغام امیرالمؤمنین رو برد. عباس بعد از شنیدن حرفهای امام گفت: بیتردید به حرفهای برادرزادم علیبنابیطالب خدشهای وارد نیست. پس از پیغمبر فرزندی به مانند علی زاده نشده! او در بزرگواری، دانایی، شجاعت و دلیری پیشتاز همه هست و حتی در ایمان به خدا و رسول.
تاریخ المدینة المنورة: ج ۱ ص ۱۰۸، دعائم الاسلام: ج ۱ ص ۲۳۲، الامالی للطوسی: ص ۱۵۵.
ادامه دارد.
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل و هفتم
شهادت ۱
زمانیکه رحلت فاطمه نزدیک شد بههیچوجه خانوم اندوهگین بهنظر نمیرسید. انگاری اصلا مرگ براش دشوار نبود. به هر سختی که بود از بستر بلند شد. حسن و حسین رو صدا زد. پسرها بدوبدو کنار مادر اومدند. خانوم با یه دست، دست حسن و با دست دیگه دست حسین رو گرفت. به کمک بچهها آهسته به طرف درب اتاق قدمی برداشت. گُلپسرها مواظب بودند که خداینکرده مادر زمین نخوره! فاطمهٔ زهرا با عصاکردنِ بچهها به طرف مزار پدر راه افتاد. به اونجا که رسید پسرها رو کنار قبر پدربزرگ نشوند و خودش بین منبر و قبر پدر مشغول خوندن نماز شد. بعد از سلام نماز، پسرها رو صدا زد و بهآغوش کشید. حسن و حسین خودشون رو رها کردند توی آغوش مادر و دستهاشون رو حلقه کردند دور پیکر نحیف و رنجور فاطمه، جوری که صورتشون چسبیده بود به سینهٔ مادر. فاطمه درد داشت اما به روی بچهها نیاوُرد. حسن و حسین به مادر چسبیده بودند و تکون نمیخوردند. امیرالمؤمنین، گوشهای از مسجد مشغول نماز بود. فاطمهٔ زهرا برای لحظاتی محو نگاه به شوهر شد. کمی که گذشت، نگاهش رو از علی گرفت و به نازدانههاش انداخت. بچهها به مادر چسبیده بودند. فاطمه بچهها رو نوازش کرد. دو آقازاده به چهرهٔ مادر نگاه کردند. فاطمه به حسن و حسین فرمود: بلند شید برید پیش بابا. من میرم خونه. حسن و حسین کنار سجادهٔ امام رفتند و کنار بابا نشستند. فاطمه بلند شد و تنهایی از مسجد خارج شد. آهسته و دستبهدیوار راه میرفت. اسماء به استقبال خانوم اومد. دست حضرت رو گرفت و به طرف بستر برد. فاطمهٔ زهرا قبل از اینکه بنشینه به اسماء فرمود: برو عطرم و لباسهای نمازم رو بیار اینجا. خانوم با اینکه وضو داشت با مقداری آب، تجدید وضو کرد. بعد به اسماء سفارشاتی کرد و فرمود: مواظبم باش! من مشغول نماز میشم. ممکنه بعد از نمازی که میخونم خوابم ببره. وقتی اذان شد بیدارم کن. اگه بیدار نشدم سه مرتبه صدام بزن. اگه جواب ندادم مطمئن باش که به پدرم ملحق شدم و بلافاصله کسی رو بفرست دنبال علی.
فاطمه این رو گفت و جایی از اتاق که به مقام رسولالله نامگذاری شده بود وایساد و دو رکعت نماز خوند. گفته شده که خانوم در حال سجدهٔ همین نماز از دنیا رفت. اما قولی هم هست که حضرت رو به قبله دراز کشید و با پارچهای صورتش رو پوشوند و در اون حال، روحش به آسمون و جوار رحمت الهی پرواز کرد.
وقت نماز یومیه فرا رسید. اسماء بیخبر از رحلت فاطمه، برای اعلان وقت نماز وارد اتاق شد. حالا چه خانوم در حال سجده بوده یا توی بستر دراز کشیده بوده، اسماء جلو اومد و خانوم رو صدا زد و عرض کرد که خانوم! وقت نماز شده. اما عکسالعملی ندید. دوباره صدا زد: ای دختر محمد مصطفی! اما خبری نشد. اینبار عرض کرد: ای دختر گرامیترین فرزندی که از زنها متولد شده! باز هم جوابی از فاطمه نیومد. اشک توی چشم اسماء جمع شد. کمی هم اضطراب گرفت. اینبار بلندتر و بغضآلود گفت: ای دختر بهترین کسی که روی زمین گام گذاشته! ای دختر کسی که به اندازهٔ کمانی و حتی کمتر از اون به خدا نزدیک شده! اما جوابی از فاطمه شنیده نشد. طبق نقلی که میگه خانوم توی بستر دراز کشیده بود، اسماء پارچه رو از صورت حضرت کنار زد و متوجه شد که روح پاک فاطمهٔ زهرا به ملکوت آسمونها رفته! اسماء نالهای زد و خودش رو رها کرد روی آغوش نحیف و لاغر فاطمه و هایهای گریه کرد. همینجوری که اشک از دیدگانش جاری بود بریدهبریده و با صدایی جانسوز و لرزون میگفت: فاطمه جانم! رفتی؟! حالا که رفتی سلام اسماء رو به بابا برسون عزیزم. اسماء سکوتی کرد و درحالیکه به پیکر بیجان فاطمه نگاه میکرد ناگهان جامهای که به تن داشت رو درید. اسماء با اشک و آه و افسوس به سر و سینهٔ خود میزد و وحشتزده و دیوانهوار میگفت: ای وای! فاطمه جانم! من چه جوری خبر این مصیبت بزرگ رو به بچههای پیغمبر بدم؟! من به حسن و حسین چی بگم؟! من به زینب و اُمّکلثوم چه جوری بگم که مادر نازنین و دوستداشتنیتون از دنیا رفت؟! خدایا این چه خاکی بود که بر سر اسماء شد؟!
توی این فاصله، حسن و حسین که داخل مسجد و در کنار پدر بودند به هوای مادر از مسجد خارج شده و راهی خونه شدند. اسماء از داخل اتاقی که پیکر بیجان فاطمه داخلش بود بیرون اومد. بچهها مقابل درب خونه رسیدند. اسماء ناغافل درب خونه رو باز کرد. حسن و حسین به محض دیدن اسماء سراغ مادر رو گرفتند. دنیا جلوی چشمهای اسماء تیره و تار شد. دوست داشت زمین دهن باز میکرد و اسماء رو فرو میبرد. با خودش کلنجار میرفت که چی بگم و چی کار کنم؟! حسن جویای مادر شد. اسماء گفت: مامان خوابه! حسن یا شاید هم حسین با تعجب پرسید: اسماء! مامان این ساعت از روز نمیخوابید؟! زبون اسماء بند اومده بود و نای حرفزدن نداشت.
مقتلالحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۴، کشفالغمة: ج ۱ ص ۵۰۰، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۱۴ ح ۴۴.
ادامه دارد.
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل و هشتم
شهادت ۲
حسن و حسین با عجله و نگرانی از کنار اسماء به طرف اتاقی که مادر داخلش استراحت میکرد، دوییدند. حسن زودتر به اتاق رسید. حسین هم پشت داداش وارد شد. پسرها بهظاهر دیدند که مامان، رواندازی شبیه شمد روی خودش کشیده بود و آروم توی بستر به خواب رفته بود. همین آرامش خانوم بچهها رو بیشتر به شک میانداخت. چند روزی میشد که بچهها توی خونه شاهد رنجهای بیماری مامانْفاطمه بودند. اما حالا با تعجب میدیدند که مامان بهآرومی خوابیده! حسین به طرف بستر چند قدمی برداشت. آهسته و بیصدا اومد و پایین پای خانوم دوزانو نشست. به پیکر مامان کمی خیره شد. دست مبارکش رو جلو اُوُرد و خیلی آروم با نوک انگشتهای ظریف و لطیفش، کف پای مادر رو مختصری نوازش داد. واکنشی از سوی مامانْفاطمه ندید. با قراردادن یکی از انگشتان پای مادر بین انگشت شست و سبابه، بهنرمی پای مادر رو فشار داد اما باز هم عکسالعملی احساس نشد. حسین سرش رو برگردوند و به چهرهٔ داداش حسن نگاهی انداخت. حسن که بزرگتر بود شاید چیزی متوجه شده بود اما رفتار خاصی ازش دیده نمیشد و حرفی نمیزد. حسن فقط در سکوت به حسین نگاه میکرد. اسماء توی آستانهٔ درب اتاق، خشکش زده بود. فقط صدای دندونهاش به گوش میرسید که از شدت لرزش به هم میخورد و صدا تولید میکرد. حسین همینجوری که دوزانو پایین پای مامان نشسته بود کمی به طرف سر و گوش فاطمهٔ زهرا خیز برداشت و آهسته یکی دوبار گفت: مامانْفاطمه؟! مامانْفاطمه؟! اما صدایی نیومد. ناخودآگاه اشک توی چشم حسین حلقه زد. ناامیدانه سر چرخوند و به حسن نگاه کرد. بغض، گلوی حسن رو هم گرفته بود. دوتا داداش هاج و واج مونده بودند. چیزی به هم نمیگفتند. حسن نیمنگاهی به اسماء انداخت و به سختی جملهاش رو تکرار کرد: مامان این موقع نمیخوابید.
این جمله، قلب حسین رو شکافت. اما صداش در نمیومد. حسن منتظر بود تا اسماء چیزی بگه. اسماء جلوی این دوتا نازدانهٔ فاطمه، بیچاره شده بود. نفسش توی سینه حبس شده بود. فقط تونست بگه: مادرتون نخوابیده بلکه... صدای اسماء قطع شد. زن بیچاره داشت قبضروح میشد. همهٔ توانش رو ریخت توی زبونش و بریدهبریده گفت: مادر از دنیا رفت. سستیِ زانوهای حسن به نهایت رسید. خودش رو روی پیکر بیجان مادر انداخت و در حالیکه فاطمه رو میبوسید و هٍی اشک میریخت و مامان، مامان میکرد به سختی گفت: مامان جونم! قبل از اینکه جون از تنم بیرون بره تو رو خدا با من حرف بزن! حسن این جمله رو با حالتی رقتانگیز تکرار و هایهای گریه میکرد.
اما حسین! و تو چه میدونی که حسین چه کرد؟! همینطوری که پایین پای مادر نشسته بود خم شد و صورت به کف پای مامانْفاطمه چسبوند. لحظاتی صورت حسین به کف پای خانوم چسبیده موند. خیسی اشک حسین کف پای مادر رو تر و نمناک کرده بود. حسین گونهٔ اشکبار خودش رو روی کف پای مادر چرخوند و لبهای نازنینش رو به کف پا چسبوند. آروم بوسهای به کف پای مادر زد. یکی دوتا سهتا. سیر نمیشد. همینجوری که به کف پای مامانْفاطمه بوسه میزد آهسته با بغضی جانسوز زمزمه میکرد: مامان جونم! منم پسرت حسین! تو رو به خدا تا قلبم شکافته نشده و از تپش نیفتاده با من حرف بزن!
اسماء جلو اومد و به بچهها گفت: قربونتون بشم. آروم باشید عزیزانم. بلند شید برید سراغ بابا. جالبه که حسین توی اون لحظات به طرف برادر بزرگتر رفت و حسن رو به آغوش کشید و فرمود: داداش جونم! خداوند به تو صبر و اجر بده! دو برادر خردسال از داخل اتاق بیرون اومدند. همینطور که اشک از گوشهٔ چشمهاشون جاری بود با زبون کودکانهٔ خودشون، ناله و نجوا میکردند و پیغمبر رو خطاب قرار داده بودند که آقاجون کجایی که با وفات مامانْفاطمه، داغ جدایی شما دوباره برامون تازه شد. بچهها گریهکنان از درب خونه بیرون رفتند و همینجور که اشک میریختند وارد صحن مسجد شدند. همهٔ یاران پیغمبر با دیدن چهرهٔ غمآلود حسن و حسین به طرفشون رفتند. اصحاب، دور بچهها حلقه زدند. هر کدوم سعی میکرد جویای اشکریختن این دو نوهٔ پیغمبر بشه، یکی گفت: خدا چشم شما دو آقازادهٔ بهشتی رو گریون نبینه. چرا گریه میکنید؟! یکی دیگه گفت: نکنه یاد بابابزرگ افتادید و از علاقهٔ به اونه که دارید گریه میکنید؟!
امیرالمؤمنین که داخل مسجد بود صدای گریهٔ بچهها رو شناخت. بانگرانی، جمعیت رو شکافت و خودش رو به حسن و حسین رسوند. دل توی دل علی نبود. با دیدن بچهها هری دل علی ریخت! یکی از بچهها با دیدن بابا صداش رو به ناله بلند کرد و گفت: مامان!
فقط خدا میدونه که چی شد و چه طور شد! امیرالمؤمنین با شنیدن کلمهٔ مامان، ناگهان تعادل خودش رو از دست داد و با صورت به زمین مسجد پیغمبر خورد!!
مقتلالحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۴، کشفالغمة: ج ۱ ص ۵۰۰، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۱۴ ح ۴۴.
ادامه دارد.
فرنی خوشمزه
ایام فاطمیه به دعوت دوست و برادر عزیزم، آقا داوود کیانی برای ایراد سخنرانی و روضهخوانی به اصفهان رفته بودم.
آقای کیانی و اخویها بهرسم قدیم حیاط بزرگ منزل را فرش کرده بودند. همچنین با آویختن پردهای سبزرنگ و بزرگ از جنس برزنت، حیاط خانه را با سلیقهای ستودنی که از اصفهانیها توقعاش میرود، به دو نیم زنانه و مردانه تقسیم کرده بودند.
بهخاطر دارم همان روزهای اقامتم در اصفهان، همراه پدر آقای کیانی که الحق و الانصاف مردی درستکردار و باحقیقت میباشند، به زیارت آرامگاه علامۀ مجلسی رفتیم.
بعد از فاتحهخوانی به طرف مسجد جامع اصفهان که جنب مزار علامه مجلسی قرار دارد، رفتیم. در آنجا دو رکعت نماز تحیّت مسجد بهجا آوردیم. حاج آقا کیانی فرمودند که بیا تا برویم به یکی از صحنهای متروکهٔ مسجد نگاهی بیاندازیم. ازخداخواسته قبول کردم و راه افتادیم. پس از عبور از دالانی مُسَقّف و کمنور و گذر از دربی چوبی و کلوندار وارد حیاطی کوچک شدیم. حیاط و شبستانی متروک که موقتا تبدیل به انبار مصالح ساختمانی شده بود. حاج آقا کیانی با اشارۀ دست، کاشیهای کتیبۀ بالای شبستان را به من نشان داد. آنها را ناباورانه خواندم. نام خلیفۀ اول، دوم، سوم و نام مبارک امیرالمومنین علی علیهالسلام به ترتیب بر روی کاشیها منقوش بود. ناباورانه از این جهت که این کاشیها با اینکه دورهٔ صفویه را به خود دیدهاند اما هنوز سالم ماندهاند. بههرحال اینها بخشی از واقعیت انکارناپذیر تاریخ سرزمین ما میباشد که باید حفظ شود.
از آنجا به بازارچهٔ قدیمی اصفهان رفتیم. جای شما خالی داخل مغازهای کوچک و قدیمی و پرآوازه نزد اصفهانیها فرنی نوشجان کردیم.
استاد رسول جعفریان در جایی چنین نوشته: هرچند شایع است که اهالی اصفهان در گذشته های دور سُنّیان متعصب حنبلی بودهاند، با این حال در اصفهانِ قرن چهارم هجری، فراوان بودند کسانی که علی علیهالسلام را بیشتر از مال و جان و خانوادۀ خود دوست داشتند.
حالا که سخن از اصفهان و اصفهانیها به میان آمد خوب است این را هم بگویم که در سدهٔ ششم هجری، قطبالدین راوندی در کتاب خرائجاش مینویسد: در اصفهان شخصی به نام عبدالرحمن زندگی میکرد. او به تازگی شیعۀ امام هادی علیهالسلام شده بود. روزی مخالفین به عبدالرحمن گفتند: چه شده که شیعۀ هادی شدهای؟ عبدالرحمن در پاسخ به خرسخالههای ملامتگر میگوید: من مردی فقیر اما شجاع و سخنور بودم. سال گذشته مردم اصفهان شکایتی برای خلیفه داشتند. با چند نفر از همشهریها برای گرفتن حقّمان نزد متوکّل، خلیفۀ عباسی رفتیم. کنار عمارت خلیفه ایستاده بودم که فرمانی از سوی متوکل صادر شد مبنی بر احضار جناب هادی.
کنجکاوانه از آنهایی که در همان حوالی پرسه میزدند پرسیدم هادی کیست؟ یک نفر که کنارم ایستاده بود خم شد و آرام درِ گوشم گفت: او مردی از فرزندان علیبنابیطالب است که رافضیها میگویند امام است. شاید متوکل او را احضار کرده تا به قتل برساند.
طولی نکشید مردی را سوار بر اسب دیدم. مُحبّتش بهدلم افتاد. ناخودآگاه برایش دعا میکردم که خداوند شرّ متوکل را از او دور بدارد.
به من که رسید بیدرنگ فرمود: خداوند دعایت را مستجاب، عمرت را طولانی و ثروت و فرزندانت را زیاد گرداند.
از اینکه ایشان راز درونیام را فهمیده بود تعجب کردم. از هیبت او لرزه بر اندامم افتاد. با همان حالت به سوی رفقایم برگشتم. جویای چراییِ اضطرابم شدند. چیزی به آنها از ماجرا نگفتم.
بعد از بازگشت به اصفهان، خداوند به برکت دعای امام هادی علیهالسلام درهای نیکبختی را به رویم گشود. ثروتمند شدم، تا حدی که فقط دارایی درون خانهام به یک میلیون درهم میرسید. خداوند ده فرزند به من عطا فرمود. اکنون هفتاد سال و اندی از عمرم میگذرد.
آری، من به امامت شخصی قائلم که از قلبم خبر داد و خدا دعایش را در حقّم اجابت نمود.
قم/ ۲۶ شهریور ۹۵
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل و نهم
شهادت ۳
بعضیها هم اینجور نوشتند که امام با شنیدن خبر شهادت خانوم فاطمهٔ زهرا از زبون بچهها، حال مبارکشون چنان دگرگون شد که برای لحظاتی بیهوش یا شاید هم بیحال، روی زمین افتادند.
یکی دوتا از آدمهای توی مسجد که معلوم نیست که کیها بودند فیالفور با یه ظرف آب، خودشون رو بالای سر حضرت رسوندند. خیلی آروم چند قطره آب به صورت امام پاشیدند. حضرت، چشم مبارکشون رو باز کردند. آهی از سویدای دل کشیدند و آهسته فرمودند: فاطمه جانم! در غم جانکاه تو کی میخواد به من تسلیت و تعزیت بده؟! عزیزم! توی سختیها از وجود تو آرامش و تسلَی میگرفتم. حالا که تو نیستی، کی میخواد به من آرامش بده؟!
امیرالمؤمنین در اون ازدحام جمعیت نگاهی به بچهها انداخت. به کمک یکی دوتا از اصحاب باوفا از زمین بلند شد. بیتوجه به پچپچ جمعیتی که توی مسجد دوروبرش رو گرفته بودند به طرف خونه به راه افتاد. امام وارد خونه شد و یکراست رفت به طرف اتاقی که بستر فاطمه در اونجا قرار داشت. امیرالمؤمنین با قدمهای لرزون، داخل اتاق شد. بچهها بیرون ایستاده بودند و آهسته گریه میکردند. اُمّکلثوم و زینب هم گوشهٔ حیاط، زانوی غم بغل کرده بودند. اسماء داخل اتاق و بالاسر پیکر بیجان فاطمه نشسته بود و آه و ناله میکرد. چشم اسماء به امام افتاد که خیره شده بود به پیکر بیجان حضرت فاطمه. از تکانههای ریز لباس علیبنابیطالب لرزش پاهای امام کاملا پیدا بود. مصیبت جانکاه و جبرانناپذیری بود.
کسی چه میدونه، شاید در اون لحظات، امیرالمؤمنین به یاد اشکهای فاطمه در واپسین روزهای زندگی افتاده بود. اشکهایی که وقتی امام با عبارت سرورم از خانوم جویای علتش شده بود، جواب شنید که علی جانم! گریه میکنم بر مصائبی که بعد از مرگِ من باهاش مواجه میشی و سرِت میاد.
اسماء گریه و بیتابی میکرد. او برای اینکه امیرالمؤمنین بتونه چهرهٔ خانوم رو ببینه خم شد و روانداز رو یهمقدار از صورت فاطمه کنار زد. چشم علی افتاد به صورت نورانی و درخشان برترین زن آفرینش که بهآرومی در جوار رحمت خدا خوابیده بود. امام از اسماء سوال کرد که فاطمه کی از دنیا رفت؟! اسماء جواب داد: دقایقی قبل اینکه بچهها رو دنبالتون بفرستم. چشم اشکبار علی افتاد به نوشتهای بالا سر پیکر بیجان حضرت زهرا. معلوم نیست که محتوای اون نوشته چی بود اما ظاهرا همون وصیتنامهٔ مکتوب بود. خدا بهتر میدونه.
زید فرزند امام زینالعابدین و عبدالله پسر امامحسن ماجراهایی ماورایی دربارهٔ آخرین لحظات زندگی مادربزرگشون، فاطمهٔ زهرا تعریف کردند که شنیدنش خالی از لطف نیست. این دو آقازاده، جداگانه توی جاهای مختلف برای این و اون تعریف کردند که: دمدمای رحلت مادربزرگمون فاطمهٔ زهرا که فرا رسید خانوم با نگاهی عمیق به نقطهای از اتاق، خیره شد و سپس دوتا سلام داد! یکی به حضرت جبرئیل و یکی به پدرش رسولالله! سپس دعا کرد که خدایا من رو توی روضهٔ رضوان و خونهٔ امن با رسولالله محشور کن!
ظاهرا خانوم چیزهای دیگهای رو هم از عالم غیب و ملکوت میدیده. حتی به آدمهایی که دوروبرش بودند میگه: آیا اون چیزهایی رو که من میبینم شما هم میبینید؟! که با پاسخ منفی اهل خونه مواجه میشه. خانوم در ادامه اضافه میکنه که فوجفوج دستههای فرشتههای خدا رو میبینم. این جبرئیله، این پدرم رسولالله هست که داره اشاره میکنه و میگه: دخترم! بیا پیش ما. اینجایی که میخوای بیایی بهتر از اونجاییه که درش هستی! البته تعریف زید یه کوچولو با تعریف عبدالله فرق داره و اون اینکه خانوم حتی عزرائیل رو هم دیده بوده و جالبتر اینکه برخی از اعضای خونه که احتمال خیلی زیاد امامعلی و پسرهاش باشند، وجود فرشتهها رو احساس کردند و بوی خوشی رو هم استشمام کرده بودند.
بههرحال طومار زندگی برترین زن آفرینش بهشکل ظالمانهای بسته شد. فیالواقع او رو کشتند. فرزندش رو به خاطر اون ضربهٔ ناجوانمردانه، در رحم سقط کرد و خودش رو کشتند. سقط فرزند، موجب بیماری و شهادت خانوم شد. اگه بخوام جزئیتر بگم، اینجوری نوشتند که توی ماجرای بیعتگیری اجباری از امیرالمؤمنین، خلیفه که ابوبکر باشه به قنفذ سفارش کرده بود فاطمه رو کتک بزن، قنفذ هم توی ماجرای هجوم به خونهٔ وحی، فاطمه رو هل داد و متاسفانه یکی از مهرههای پهلوی حضرت صدیقهٔ طاهره شکست و فرزندش بر اثر جراحات حاصله از همین شکستگی مهره و چیزهای دیگه، سقط شد. بعد از این بود که خانوم توی بستر افتاد و نهایتا به شهادت رسید.
الکافی: ج ۱ ص ۴۵۸، دلائلالامامة: ص ۱۰۴، الاحتجاج: ص ۸۳، مقتلالحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۴، کشفالغمة: ج ۱ ص ۵۰۰، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۱۸ ح ۴۹ ص ۲۰۰ ح ۳۰.
ادامه دارد.
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه
تجهیز و غسل
خبر شهادت خانوم بهسرعت برق، توی مدینه پیچید. آدمهایی که هنری جز لابه و جزع و فزع نداشتند توی چشمبههمزدنی رخت عزا بهتن کردند.
شهر مدینه یکصدا شیون و عزا شده بود. زنهای بنیهاشم در خونهٔ امیرالمؤمنین جمع شده بودند. مردم یهجوری در سوگ دختر رسول خدا گریه و نوحهسرایی میکردند که نزدیک بود مدینه از سوز و گداز نالههاشون زیر و رو بشه!
زن و مرد بود که فوجفوج وارد خونهٔ امام میشدند. معمولا نیمنگاهی به پیکر بیجان فاطمه میانداختند و بعد، برای از سربازکردن، تسلیتی نیمبند به امیرالمؤمنین میگفتند و بلافاصله از خونه خارج میشدند.
اما اصحاب دلسوخته و باوفا مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و دیگران، حضور دائم داشتند و به رتق و فتق امور مشغول بودند. اما فعلا خبری از دار و دستهٔ حکومتیها به سرکردگی ابوبکر و عمر نبود.
امام با قدی خمیده و بدنی رنجور، بالاسر پیکر همسر باوفای خودش نشسته بود. رسمه هر کی داغ جَوون میبینه دوستان و آشناها بهش ترحّم میکنند و میان زیر پر و بالِ داغدیده رو میگیرند. یکی از روی وفا، زیر بازوی مصیبتزده رو میگیره. یکی از روی محبت و مهربونی اشکهای صاحبعزا رو پاک میکنه. یکی که پختهتر و بهاصطلاح سرد و گرم روزگارچشیدهتره برای آرامش و قوت قلب اون مصیبتزده به سر و صورتش گلاب میپاشه تا قلب محنتکشیدهٔ این بندهٔ خدا از خواص بوی خوش گلاب قوت بگیره و در برابر آثار ویرانگر این مصیبت جانکاه تقویت بشه. یکی که خوشذوق و اهل لطافته، دست مصیبتزده یا بچههاش رو میگیره و به یه گل و بوستانی میبره تا روحیهشون عوض بشه. یکی هم میشینه با حرفهای خوب و آرامبخش برای تسلای مصیبتزده از سیاهکاریهای چرخِ غدّار روزگار قصهها میگه تا بلکه طرف یهخرده آروم بشه. خلاصه، فک و فامیل و دوست و آشنا، هر کدوم به طریقی از روی مهربونی سعی میکنند تا یهجوری مصیبتِ رسیده رو تسکین بدن.
از شما چه پنهون خیلی لابهلای کتابها دست و پا زدم تا ببینم آیا یه نفر پیدا شد که دست نوازش به سر حسن و حسین و زینب و اُمّکلثوم بکشه؟! آیا کسی بود که از علیبنابیطالب غمگساری و اندوهبَری کنه؟ بهخدا پیدا نکردم که نکردم، حتی یک گزارش!!
القصه! حسن و حسین مقابل پدر نشسته بودند و اشک میریختند. از گریۀ بچهها، امیرالمؤمنین به گریه افتاد. امکلثوم به خاطر آمدوشد مردهای نامحرم، روبند به چهره زده بود و چادر به سر داشت و چادرش روی زمین کشیده میشد. دخترک فاطمه از اتاق بیرون اومد و درحالیکه بهشدت اشک میریخت در سوگ مادر حرف جالبی زد که گویای خیلی چیزها بود. ایشون با گریه فرمود: پدرجونم، آقا یا رسولالله! امروز شما رو از دست دادیم و دیگه نخواهیم دید.
چه حرف معناداری؟! واقعا فاطمه آیینهٔ تمامنمای پیغمبر بود. راهرفتن، نشست و برخاست، حرفزدن و سکوت و خلاصهٔ جزئیترین حالتهای خانوم، یادآور رسولالله بود. چیزی که عایشه با همهٔ عایشهگیش، بارها بهش اشاره کرده بود.
مردم مدینه عینهو گونیهای سیبزمینی داخل کوچه رو شلوغ کرده بودند و منتظر که برای دختر پیغمبر نماز میت بخونند و ثواب ببرند. ابوذر از حیاط خارج شد و با صدایی رسا بهگونهای که ته کوچهایها و روی پشتبومیها هم بشنوند خطاب به جمعیت گفت: به خونههاتون برگردید. فعلا برداشتن پیکر فاطمه به تأخیر افتاده!
مردم بعد از پچپچی کوتاه از راهی که اومده بودند به خونههاشون برگشتند. فقط چند نفری، مثل عمار و مقداد و عقیل و زبیر و سلمان و چندتایی دیگه باقی موندند. از خانومها هم غیر از زینب و اُمّکلثوم ظاهرا فقط اسم فضه و اسماء توی کتابها بهچشم میخوره!
فاطمه وصیت کرده بود امیرالمؤمنین کارهای کفن و دفن رو شبونه و توی خلوت انجام بده! تاریکی شب فرا رسید. فاطمه باید غسل میشد.
بعضیها نوشتند که خانوم پیش از رحلت، خودش رو غسل داد و سفارش کرد که بعد از مرگ، لباس از تنم بیرون نیارید و غسلم ندید!!
اما این خبر نادرسته و صحیحش اینه که امام به حسن و حسین فرمود: برای غسل مادر مقداری آب بیارید. سپس خودش، خانوم رو به کمک اسماء غسل داد.
به فرمودهٔ امام، اصلاً سفارش خود خانوم بود که اسماء آب بریزه و آقا غسل بده! چونکه طبق مرام اهلبیت، صدیقه رو فقط صدیق میتونه غسل بده! بهعبارت گویاتر معصوم رو فقط معصوم غسل میده.
امامحسین بعدها از اون لحظات یاد میکنه و میگه: پدرم بعد از غسل و کفن مادرم به پیکر ایشون نزدیک شد و با حالتی جانسوز دعا خوند و با خدا راز و نیاز کرد.
روضةالواعظین: ج ۱ ص ۱۵۱، بحارالانوار: ج ۲۹ ص ۱۱۳، دعائمالاسلام: ج ۱ ص ۲۲۸، دلائلالامامة: ص ۱۳۶ ح ۴۳، اسدالغابة: ج ۷ ص ۲۲۶، الکافی: ج ۱ ص ۴۵۹، کشفالغمة: ج ۱ ص ۵۰۰.
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه و یک
نماز
توی روایات در مورد اینکه نماز میت برای حضرت زهرا رو امیرالمؤمنین خونده هیچ اختلافی وجود نداره الا یه روایت نادر که میگه عباس عموی پیغمبر خونده!
نماز بر پیکر خانوم بهطور مخفیانه و در دل شب و داخل خونه خونده شد. غیر از اهل منزل، اسم چند نفر توی نماز بر پیکر حضرت فاطمه بهچشم میخوره! مانند سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، ابنمسعود، حُذَیفه، عقیل، زبیر، بریده، عباس عموی پیغمبر و شاید چند نفر دیگه!
و اما در اینکه بقیه کدوم گوری بودند، قبلا گفتیم که خیلیها از خداشون بود توی این مراسم حضور میداشتند. اما خانوم که از مردم مدینه بهشدت ناراحت بود وصیت کرده بود کسی دوروبر جنازهاش حاضر نشه.
بهویژه اینکه خانوم سفارش اکید کرده بود به هیچ وجه من الوجوه ابوبکر و عمر توی هیچکدوم از مراسمات کفن و دفن حاضر نباشند. این شد که نماز میت به طور مخفیانه و با حضور عدهای انگشتشمار اقامه شد.
بعد از خوندن نماز میت، پیکر نحیف و پاک حضرت زهرا رو گذاشتند داخل تابوتی که با پیشنهاد اسماء ساخته شده بود
تابوتی که فیالواقع تختهای صاف و مستطیلشکل بود که چهارگوشهاش رو با شاخههای درخت خرما بهشکل کمان، ستون زده بودند و با کمک پارچهای سقف اون رو پوشونده بودند
قبلا گفته شد که این شکل تابوتسازی، توی اسلام بیسابقه بود. اونوقتی که اسماء همراه شوهرش جعفرطیار از مکه به حبشه هجرت اجباری کرده بود این شکل، تابوت رو اونجا میبینه و بعدها برای حضرت زهرا تعریف میکنه! خانوم هم که بهشدت باحیا و عفیف بود، برای اینکه مردهای نامحرم جثّهٔ لاغر و نحیفش رو توی تشییع جنازه نبینند به اسماء میگه با این تابوت، پیکر زن از مرد شناخته نمیشه.
اسماء هم به کمک امیرالمؤمنین دوتایی این تابوت رو میسازند. خانوم از دیدن شکل و شمایل و پوشیدهبودن تابوت به اندازهای خوشحال میشه که برای اسماء اینجور دعا میکنه: خدا تو رو از آتیش دور کنه!
جالبه اون شبی که میخواستند پیکر فاطمهٔ اطهر رو داخل تابوت بگذارند سر و کلّهٔ عایشه پیدا شد. دختر ابوبکر خیلی تلاش کرد تا خودش رو یهجورهایی داخل خونه کنه اما جناب اسماء طبق وصیت خانوم، مانع از این کار شد.
عایشه که دستبردار نبود خودش رو به بابای خلیفهاش رسوند و از اسماء چغلی کرد و به تمسخر گفت: اسماء برای فاطمه چیزی شبیه هودج و تخت عروس ساخته!
ابوبکر به همراه دخترش اومد و پشت درب بستهٔ خونهٔ امیرالمؤمنین وایساد. از پشت در صداش رو انداخت روی سرش که آهای اسماء! چی شده که مانع از ورود زنهای پیغمبر میشی و برای فاطمه تخت میسازی؟!
اسماء که الحق و الانصاف شیرزن بود از پشت در باصدایی رسا که اصلا اثری از ترس و نگرانی درِش نبود به ابوبکر گفت: فاطمه از من خواسته که هیچکس پیشش نره و اونچه رو هم که براش ساختم با نظر و دستور خودش بوده!
ابوبکر با شنیدن این حرف گفت: هر دستوری داده عمل کن! بعد هم، دست از پا درازتر با دخترش به خونه برگشت.
الشافی: ج ۴ ص ۱۱۳، الخصال: ص ۳۶۰ ح ۵۰، الامالی للصدوق: ص ۵۲۳، المناقب لابنشهرآشوب: ج ۳ ص ۳۶۳، اعلامالوری: ج ۱ ص ۳۰۰، تهذیبالاحکام: ج ۱ ص ۴۶۹ ح ۱۵۴۰، کشفالغمة: ج ۱ ص ۵۰۴، تاریخ المدینه المنوره: ج ۱ ص ۱۱۰، عللالشرایع: ص ۱۸۵، بحارالانوار: ج ۸۱ ص ۳۹.
ادامه دارد...