داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه
تجهیز و غسل
خبر شهادت خانوم بهسرعت برق، توی مدینه پیچید. آدمهایی که هنری جز لابه و جزع و فزع نداشتند توی چشمبههمزدنی رخت عزا بهتن کردند.
شهر مدینه یکصدا شیون و عزا شده بود. زنهای بنیهاشم در خونهٔ امیرالمؤمنین جمع شده بودند. مردم یهجوری در سوگ دختر رسول خدا گریه و نوحهسرایی میکردند که نزدیک بود مدینه از سوز و گداز نالههاشون زیر و رو بشه!
زن و مرد بود که فوجفوج وارد خونهٔ امام میشدند. معمولا نیمنگاهی به پیکر بیجان فاطمه میانداختند و بعد، برای از سربازکردن، تسلیتی نیمبند به امیرالمؤمنین میگفتند و بلافاصله از خونه خارج میشدند.
اما اصحاب دلسوخته و باوفا مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و دیگران، حضور دائم داشتند و به رتق و فتق امور مشغول بودند. اما فعلا خبری از دار و دستهٔ حکومتیها به سرکردگی ابوبکر و عمر نبود.
امام با قدی خمیده و بدنی رنجور، بالاسر پیکر همسر باوفای خودش نشسته بود. رسمه هر کی داغ جَوون میبینه دوستان و آشناها بهش ترحّم میکنند و میان زیر پر و بالِ داغدیده رو میگیرند. یکی از روی وفا، زیر بازوی مصیبتزده رو میگیره. یکی از روی محبت و مهربونی اشکهای صاحبعزا رو پاک میکنه. یکی که پختهتر و بهاصطلاح سرد و گرم روزگارچشیدهتره برای آرامش و قوت قلب اون مصیبتزده به سر و صورتش گلاب میپاشه تا قلب محنتکشیدهٔ این بندهٔ خدا از خواص بوی خوش گلاب قوت بگیره و در برابر آثار ویرانگر این مصیبت جانکاه تقویت بشه. یکی که خوشذوق و اهل لطافته، دست مصیبتزده یا بچههاش رو میگیره و به یه گل و بوستانی میبره تا روحیهشون عوض بشه. یکی هم میشینه با حرفهای خوب و آرامبخش برای تسلای مصیبتزده از سیاهکاریهای چرخِ غدّار روزگار قصهها میگه تا بلکه طرف یهخرده آروم بشه. خلاصه، فک و فامیل و دوست و آشنا، هر کدوم به طریقی از روی مهربونی سعی میکنند تا یهجوری مصیبتِ رسیده رو تسکین بدن.
از شما چه پنهون خیلی لابهلای کتابها دست و پا زدم تا ببینم آیا یه نفر پیدا شد که دست نوازش به سر حسن و حسین و زینب و اُمّکلثوم بکشه؟! آیا کسی بود که از علیبنابیطالب غمگساری و اندوهبَری کنه؟ بهخدا پیدا نکردم که نکردم، حتی یک گزارش!!
القصه! حسن و حسین مقابل پدر نشسته بودند و اشک میریختند. از گریۀ بچهها، امیرالمؤمنین به گریه افتاد. امکلثوم به خاطر آمدوشد مردهای نامحرم، روبند به چهره زده بود و چادر به سر داشت و چادرش روی زمین کشیده میشد. دخترک فاطمه از اتاق بیرون اومد و درحالیکه بهشدت اشک میریخت در سوگ مادر حرف جالبی زد که گویای خیلی چیزها بود. ایشون با گریه فرمود: پدرجونم، آقا یا رسولالله! امروز شما رو از دست دادیم و دیگه نخواهیم دید.
چه حرف معناداری؟! واقعا فاطمه آیینهٔ تمامنمای پیغمبر بود. راهرفتن، نشست و برخاست، حرفزدن و سکوت و خلاصهٔ جزئیترین حالتهای خانوم، یادآور رسولالله بود. چیزی که عایشه با همهٔ عایشهگیش، بارها بهش اشاره کرده بود.
مردم مدینه عینهو گونیهای سیبزمینی داخل کوچه رو شلوغ کرده بودند و منتظر که برای دختر پیغمبر نماز میت بخونند و ثواب ببرند. ابوذر از حیاط خارج شد و با صدایی رسا بهگونهای که ته کوچهایها و روی پشتبومیها هم بشنوند خطاب به جمعیت گفت: به خونههاتون برگردید. فعلا برداشتن پیکر فاطمه به تأخیر افتاده!
مردم بعد از پچپچی کوتاه از راهی که اومده بودند به خونههاشون برگشتند. فقط چند نفری، مثل عمار و مقداد و عقیل و زبیر و سلمان و چندتایی دیگه باقی موندند. از خانومها هم غیر از زینب و اُمّکلثوم ظاهرا فقط اسم فضه و اسماء توی کتابها بهچشم میخوره!
فاطمه وصیت کرده بود امیرالمؤمنین کارهای کفن و دفن رو شبونه و توی خلوت انجام بده! تاریکی شب فرا رسید. فاطمه باید غسل میشد.
بعضیها نوشتند که خانوم پیش از رحلت، خودش رو غسل داد و سفارش کرد که بعد از مرگ، لباس از تنم بیرون نیارید و غسلم ندید!!
اما این خبر نادرسته و صحیحش اینه که امام به حسن و حسین فرمود: برای غسل مادر مقداری آب بیارید. سپس خودش، خانوم رو به کمک اسماء غسل داد.
به فرمودهٔ امام، اصلاً سفارش خود خانوم بود که اسماء آب بریزه و آقا غسل بده! چونکه طبق مرام اهلبیت، صدیقه رو فقط صدیق میتونه غسل بده! بهعبارت گویاتر معصوم رو فقط معصوم غسل میده.
امامحسین بعدها از اون لحظات یاد میکنه و میگه: پدرم بعد از غسل و کفن مادرم به پیکر ایشون نزدیک شد و با حالتی جانسوز دعا خوند و با خدا راز و نیاز کرد.
روضةالواعظین: ج ۱ ص ۱۵۱، بحارالانوار: ج ۲۹ ص ۱۱۳، دعائمالاسلام: ج ۱ ص ۲۲۸، دلائلالامامة: ص ۱۳۶ ح ۴۳، اسدالغابة: ج ۷ ص ۲۲۶، الکافی: ج ۱ ص ۴۵۹، کشفالغمة: ج ۱ ص ۵۰۰.
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه و یک
نماز
توی روایات در مورد اینکه نماز میت برای حضرت زهرا رو امیرالمؤمنین خونده هیچ اختلافی وجود نداره الا یه روایت نادر که میگه عباس عموی پیغمبر خونده!
نماز بر پیکر خانوم بهطور مخفیانه و در دل شب و داخل خونه خونده شد. غیر از اهل منزل، اسم چند نفر توی نماز بر پیکر حضرت فاطمه بهچشم میخوره! مانند سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، ابنمسعود، حُذَیفه، عقیل، زبیر، بریده، عباس عموی پیغمبر و شاید چند نفر دیگه!
و اما در اینکه بقیه کدوم گوری بودند، قبلا گفتیم که خیلیها از خداشون بود توی این مراسم حضور میداشتند. اما خانوم که از مردم مدینه بهشدت ناراحت بود وصیت کرده بود کسی دوروبر جنازهاش حاضر نشه.
بهویژه اینکه خانوم سفارش اکید کرده بود به هیچ وجه من الوجوه ابوبکر و عمر توی هیچکدوم از مراسمات کفن و دفن حاضر نباشند. این شد که نماز میت به طور مخفیانه و با حضور عدهای انگشتشمار اقامه شد.
بعد از خوندن نماز میت، پیکر نحیف و پاک حضرت زهرا رو گذاشتند داخل تابوتی که با پیشنهاد اسماء ساخته شده بود
تابوتی که فیالواقع تختهای صاف و مستطیلشکل بود که چهارگوشهاش رو با شاخههای درخت خرما بهشکل کمان، ستون زده بودند و با کمک پارچهای سقف اون رو پوشونده بودند
قبلا گفته شد که این شکل تابوتسازی، توی اسلام بیسابقه بود. اونوقتی که اسماء همراه شوهرش جعفرطیار از مکه به حبشه هجرت اجباری کرده بود این شکل، تابوت رو اونجا میبینه و بعدها برای حضرت زهرا تعریف میکنه! خانوم هم که بهشدت باحیا و عفیف بود، برای اینکه مردهای نامحرم جثّهٔ لاغر و نحیفش رو توی تشییع جنازه نبینند به اسماء میگه با این تابوت، پیکر زن از مرد شناخته نمیشه.
اسماء هم به کمک امیرالمؤمنین دوتایی این تابوت رو میسازند. خانوم از دیدن شکل و شمایل و پوشیدهبودن تابوت به اندازهای خوشحال میشه که برای اسماء اینجور دعا میکنه: خدا تو رو از آتیش دور کنه!
جالبه اون شبی که میخواستند پیکر فاطمهٔ اطهر رو داخل تابوت بگذارند سر و کلّهٔ عایشه پیدا شد. دختر ابوبکر خیلی تلاش کرد تا خودش رو یهجورهایی داخل خونه کنه اما جناب اسماء طبق وصیت خانوم، مانع از این کار شد.
عایشه که دستبردار نبود خودش رو به بابای خلیفهاش رسوند و از اسماء چغلی کرد و به تمسخر گفت: اسماء برای فاطمه چیزی شبیه هودج و تخت عروس ساخته!
ابوبکر به همراه دخترش اومد و پشت درب بستهٔ خونهٔ امیرالمؤمنین وایساد. از پشت در صداش رو انداخت روی سرش که آهای اسماء! چی شده که مانع از ورود زنهای پیغمبر میشی و برای فاطمه تخت میسازی؟!
اسماء که الحق و الانصاف شیرزن بود از پشت در باصدایی رسا که اصلا اثری از ترس و نگرانی درِش نبود به ابوبکر گفت: فاطمه از من خواسته که هیچکس پیشش نره و اونچه رو هم که براش ساختم با نظر و دستور خودش بوده!
ابوبکر با شنیدن این حرف گفت: هر دستوری داده عمل کن! بعد هم، دست از پا درازتر با دخترش به خونه برگشت.
الشافی: ج ۴ ص ۱۱۳، الخصال: ص ۳۶۰ ح ۵۰، الامالی للصدوق: ص ۵۲۳، المناقب لابنشهرآشوب: ج ۳ ص ۳۶۳، اعلامالوری: ج ۱ ص ۳۰۰، تهذیبالاحکام: ج ۱ ص ۴۶۹ ح ۱۵۴۰، کشفالغمة: ج ۱ ص ۵۰۴، تاریخ المدینه المنوره: ج ۱ ص ۱۱۰، عللالشرایع: ص ۱۸۵، بحارالانوار: ج ۸۱ ص ۳۹.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه و دو
مراسم تدفین ۱
هرچند ابوبکر خیلی دست و پا زد تا توی مراسم تدفین حضرت فاطمه شرکت کنه اما امیرالمؤمنین مانع شد و چنین اجازهای به این آقا نداد. اصلا علت اصلی دفن شبانه همین بود که امثال ابوبکر و عمر توی مراسم حاضر نباشند.
سکوت شب همه جای مدینه رو فراگرفته بود. پیکر پاک برترین زن آفرینش، آمادهٔ دفن بود. تابوت حامل پیکر خانوم، در مقابل نگاههای ماتمزدهٔ بچهها از زمین برداشته شد.
در اینکه حضرت فاطمه کجا به خاک سپرده شد راز مگویی است که کسی از چند و چونش خبر درست و حسابی نداره! انگاری قرار نیست که نه دوست و نه دشمن از جای مزار ایشون خبر داشته باشند. دست و پا زدن در این رابطه هم بیفایده است. گویی خود خدا اراده کرده که این سند مظلومیت و این سوال گزنده حالاحالاها گوشهٔ ذهنها باقی بمونه تا به وقتش حقایق روشن بشه!
فقط برای بهاصطلاح، خالی نبودن عریضه به برخی گزارشات، اونهم به صورت گذرا اشارهای میکنم.
مثلا حکایت شده که وقتی میخواستند تابوت رو حرکت بدن، امیرالمؤمنین، نای بلندشدن نداشت. توی اون بزنگاه سخت که دلکندن از فاطمهٔ زهرا برای امام بهشدت سخت و ناگوار بود حضرت بلافاصله به نماز پناه برد و با خوندن دو رکعت نماز تا حدودی روح و جانش قوت گرفت. امام بعد از اقامهٔ نماز دست مبارکش رو بهشکل آدمهای دعاکن به طرف آسمون بلند کرد و عرض کرد: خدایا این دختر پیغمبرته! دستش رو بگیر و از تیرگیهای خاک به سوی نور هدایتش کن!
با این فرمودهٔ آقا، ناگهان نوری به شعاع یکی دو متر اطراف تابوت فاطمه رو فرا گرفت. صدای هاتفی غیبی از طرف قبرستان بقیع به گوش امام رسید. صدای ملکوتی ندا میداد که به سوی من بیا، به سوی من بیا.
امیرالمؤمنین با شنیدن سروش غیبی از خونه خارج شد. به سمت قبرستان بقیع و به طرف صدا حرکت کرد. به محلی که نوای غیبی رو از اونجا شنیده بود، رسید. امام توقف کرد. نگاهی به اطراف انداخت. قبرستان بقیع آروم و ساکت بود. خم شد و مقداری از خاک مقابلش رو برداشت. ناگهان با قبری آماده مواجه شد. بعد از درنگی کوتاه به خونه برگشت. با اشاره و راهنمایی امام، تابوت رو به همون نقطه بردند و حضرت صدیقهٔ طاهره رو مطابق آداب و رسوم مذهبی در همون محل به خاک سپردند.
بر اساس همین گزارش، امام به همراه دو آقازادهٔ نازنینش حسن و حسین وارد قبر شدند و مقدمات دفن خانوم رو مهیا کردند. نوشتند که وقتی پیکر خانوم داخل قبر شد دستی بیرون اومد و جنازه رو گرفت و درون قبر گذاشت و ناپدید شد.
وقتی امام، پیکر خانوم رو به خاک سپرد طبق سفارش حضرت زهرا مقداری بالاسر قبر نشست. آیاتی از کتاب خدا رو تلاوت کرد. قرآنخوندنش که تموم شد با نگاهی غمگین و دلی سوزان به خاکهای قبر اشاره کرد و فرمود: ای خاک! امانتم رو به تو سپردم. این دختر رسول خداست!
ناگهان زمین از درون قبر صدا زد که یاعلی! من برای فاطمه از تو مهربانترم، برگرد به خونه و غمگین نباش.
امام بعد از این ماجرا قبر رو بهگونهای صاف و محو کرد که تا روز قیامت شناخته نشه. سپس همراه اونهایی که باهاش بودند به خونه برگشت.
در رابطه با دفن خانوم در قبرستان بقیع یکی دو گزارش دیگه هم وجود داره که مثلا میگه خانوم رو توی خونهٔ عقیل، برادر امیرالمؤمنین که تقریبا دیوار به دیوار بقیع بود، داخل اتاقی دفن کردند. دربارهٔ این اتاق اینجور نوشتند که چسبیده بود به اتاقکی که مردم در اونجا بر جنازهها نماز میخوندند. حتی این رو هم گفتند که بعدها تعدادی از پولدارهای مدینه تلاش کردند تا این اتاقک گوشهٔ خونهٔ عقیل رو به خیال اینکه فاطمهٔ زهرا داخلش دفن شده، به قیمت کلانی بخرند تا تبرّکاً خودشون و بچههاشون بعد از مرگ، اونجا دفن بشند. اما بچهها و شاید هم، نوادگان عقیل هیچگاه راضی به این معامله نشدند.
یه تاییدیهای هم از جناب عبداللهبنجعفر شوهر زینب کبری وجود داره که خیلی سفت و محکم میگه: هیچکس دربارهٔ دفن فاطمه توی اتاقک گوشهٔ خونهٔ عقیل شک نداره!
این یک نظر دربارهٔ محل دفنه، و اما بریم سراغ حرف و حدیثهای دیگه تا ببینیم میشه به یه جمعبندی در این رابطه رسید یا نه؟!
تاریخ المدینه المنوره: ج ۱ ص ۱۱۰، عللالشرایع: ص ۱۸۵، الطبقاتالکبری: ج ۸ ص ۲۴ و ۲۵، المناقب لابنشهرآشوب: ج ۳ ص ۳۶۵، مقتلالحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۶، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۱۴.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه و سه
مراسم تدفین ۲
در رابطه با محل دفن فاطمهٔ زهرا عدهای بر این باورند که ایشون داخل منزل خودش دفن شد. دلیلشون هم اینه که خانوم رو شبانه به خاک سپردند و بسیاری از مردم خبردار نشدند. طبیعیه که اگه هرجایی غیر از خونهٔ خودش دفن میشد بالاخره توسط راپورتچیهای حکومتی شناسایی و راپورت داده میشد.
از قضای کردگار یکی دو روایت هم از گفتار امامان شیعه این نظریه رو تایید میکنه که حضرت داخل منزل خودش به خاک سپرده شده و گویی بحث دفن توی بقیع و اینجور مطالب برای ردگمکنی بوده!
البته برخی گزارشات هم گویای اینه که خانوم، داخل مسجدالنبی جایی مابین منبر و مزار پیغمبر دفن شدند.
آدم محقق و جویای حقیقت با وجود این همه پراکندگی توی گزارشها نهایتا راه به جایی نمیبره! علتش هم کاملا روشه، چون خود خانوم اینجوری خواستند و رضا و خواست خدا توی رضا و خواست حضرت فاطمه است. به همین سادگی و روشنی! پس الکی دست و پا نزنیم و وقت خلقالله رو نگیریم.
جالبه که شیخ طوسی، عالم بزرگ شیعه که با عنوان شیخالطائفه ازش یاد میکنند توی کتابش از قول استادش شیخ مفید نقل کرده که وقتی به زیارت پیغمبر میآیی فاطمهٔ زهرا رو هم باید زیارت بکنی! چرا؟! چون توی اونجا به خاک سپرده شده!
شیخ طوسی بعد از نقل سخن استادش میگه: این سخن استادم شیخ مفیده، درحالی که بزرگان شیعهٔ امامیه دربارهٔ مزار حضرت فاطمه نتونستند به جمعبندی برسند و با هم اختلاف دیدگاه دارند. هر کسی یه چیزی میگه. هر کدوم هم برای خودش دلایلی داره. یکی میگه توی بقیع دفن شده. یکی میگه بین منبر و مزار پدرش به خاک سپرده شده. گروهی هم میگن که توی خونهٔ خودش دفن شده و وقتی که بنیامیه مسجد رو توسعه دادند اون خونه و قبر فاطمه افتاده توی صحن مسجد.
شیخ طوسی آخر سر اینجوری نتیجهگیری میکنه که پیکر حضرت فاطمه توی خونهٔ خودش یا بین منبر و قبر پدرش دفن شده باشه، این عقیده درستتر به نظر میاد تا اینکه بگیم توی قبرستان عمومی بقیع دفن شده.
شیخ در ادامه اضافه میکنه: حالا چه اشکالی داره؟ وقتی رفتی مدینه یه بار خانوم رو کنار اونجایی که خونهاش هست زیارتکن، یه بارم بین منبر و قبر رسولالله. شیخ در آخر میگه: اما اون قولی که مدعی شده که خانوم توی بقیع به خاک سپرده شده، خیلی بعیده.
بههرحال، این قبرِ مخفی، سند روشنی از مظلومیت حضرت زهراست. این مزار گمگشته، نشانهٔ غربت و تنهایی برترین بانوی آفرینشه! و این مرقد ناپیدا، مایهٔ سرافکندگی و شرمساری انسانهای پست و جاهطلبیه که برای بهدستاُوُردن دو روز دنیای فانی و زودگذر، نفرین ابدی خدا و ملائکه و نفرینکنندگان رو به جون و دل خریدند.
تاریخ المدینه المنوره: ج ۱ ص ۱۰۸، قربالاسناد: ص ۳۶۷ ح ۱۳۱۴، الکافی: ج ۱ ص ۴۶۱، تهذیبالاحکام: ج ۶ ص ۹.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه و چهارم
مراسم تدفین ۳
وقتی امیرالمؤمنین پیکر نورانی بانوی بینظیر آفرینش رو پنهانی به خاک سپرد با احساسی غیر قابل شرح و بیان، کنار قبر فاطمه نشست.
اشک از دیدگان امام جاری بود. بچهها هم به بابا تکیه داده بودند و آروم و بیصدا اما بیامان اشک میریختند. امام دست مبارکش رو جلو اُوُرد و روی قبر رو صاف کرد. قطرات اشک از محاسنش روی خاکهای مزار فاطمه افتاد.
امیرالمؤمنین با جگری سوخته، مقداری به طرف قبر مطهر خم شد. گویی که متوجه مزار پیغمبر شده باشه، صورتش رو به طرف قبر مبارک رسول خدا چرخوند. انگاری میخواست چیزی به حضرت عرض کنه. بغض گلوی امام رو گرفته بود. با اشک و آهی سوزناک، آهسته شروع کرد به درد و دل با پیغمبر و خطاب به ایشون عرض کرد: آقاجونم! صبر و شکیبایی من در نبود فاطمه خیلی کمه. تحمل دوری ایشون برام غیرممکنه. اما چی کار کنم که چارهای جز صبر و بردباری ندارم. در برابر تقدیر خدای متعال، چارهای جز پذیرش و قبول این حقیقت نیست.
امام آهی جانسوز از سُوِیدای دل کشید و بعد با حالی نزار فرمود: آقاجونم! زهرای من، نابهنگام به شهادت رسید. بعد از شهادت فاطمه، غم و اندوه من همیشگی میشه، بیداری من توی شبهای دراز طولانی میشه! آقاجونم! بهزودی دخترت شما رو از اونچه که امتت به سرش اُوُردند باخبر میکنه. اونها دستبهیکی شدند تا دخترت رو از بین ببرند. آقاجونم! از فاطمه بپرس. با اصرار هم ازش بپرس. بخواه که برات حرف بزنه. فاطمه از بس که باحیاست، درد و غصّههای دلش رو بهآسونی به زبون نمیاره. از فاطمه سوال کن که چه اندوهها توی سینه جا داده. آقاجونم! اگه نگرانی از جنجالسازی مخالفین نبود حالاحالاها و حتی به درازای تمام عمر کنار مزار فاطمه مینشستم و عینهو مادری که جوون از دستداده بر این بلا و مصیبت، هایهای گریه میکردم.
گولهگوله اشک بود که از چشمان علی روی خاک قبر فاطمه میچکید. بچهها خودشون رو به بابا چسبونده بودند و با حرفها و گریههای بابا اشک میریختند.
امام ادامه داد و فرمود: آقاجونم! میبینی؟! میبینی که دخترت، شبانه و مخفیانه به خاک سپرده شد؟! این خواست خودش بود. فاطمه جانم، دلشکسته و غمگین از دنیا رفت. حقش غصب شد. بهش اهانت کردند. حرمتش رو شکوندند.
امام نگاه اشکآلودش رو از مزار پیغمبر گرفت و به خاکهای قبر فاطمه رها کرد و با افسوسی کُشنده فرمود: صدیقه جانم! تو رو به کسی میسپارم که از من به تو مهربانتر و شایستهتره. صدیقهٔ من! عزیزم! تو رو به خدا میسپارم.
سپس با دست مبارکش، خاکهای قبر فاطمه رو صاف کرد و مقداری آب، روی قبر پاشید.
امیرالمؤمنین توان بلندشدن از کنار قبر فاطمه رو نداشت. این شد که عباس عموی پیامبر جلو اومد و زیرِ بغلهای امام رو گرفت و از روی قبر بلند کرد. امام پای برگشت نداشت. اما چارهای جز تسلیم نبود.
شهادت مظلومانهٔ فاطمهٔ زهرا قرنهاست که دلهای عاشق و شیفتهٔ اهلبیت رو داغدار و به خود مشغول کرده. بانویی بهشتی که چند صباحی بیشتر میهمان این دنیا نبود. زهرای مرضیه کجا و آدمهای عقدهای و تازه به دوران رسیده و بیاصالت کجا؟! آدمهای بیریشهٔ بیخرد و جاهل با رفتار خودشون داغی به دل شیفتگان خاندان رسالت گذاشتند که حالاحالاها جای این زخم با هیچ مرهمی التیام نخواهد یافت.
بیعلت نیست وقتی از امامجواد که محو سکوت و فکر بود پرسیدند به چی فکر میکنی در جواب فرمود: به اونچه که در حق مادرم فاطمهٔ زهرا روا داشتند فکر میکنم. بهخدا سوگند اون دو نفر رو بهوقتش از گور بیرون میارم، میسوزونم و خاکسترشون رو به باد میدم و به دریا میریزم. امامرضا که شاهد حرفهای پسر خردسالش بود، امامجواد رو به آغوش کشید و بین چشمهاش رو بوسید و فرمود: حقّا که امامت، شایسته و از آنِ توست.
تاریخ المدینه المنوره: ج ۱ ص ۱۰۸، قربالاسناد: ص ۳۶۷ ح ۱۳۱۴، الکافی: ج ۱ ص ۴۶۱، تهذیبالاحکام: ج ۶ ص ۹، دلائلالامامة: ص ۴۰۰ ح ۳۵۸، بحارالانوار: ج ۸۲ ص ۲۷.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه و پنج
مراسم تدفین ۴
صبح اون شبی که فاطمهٔ زهرا به خاک سپرده شد مردم مدینه بیخبر از همه جا خودشون رو آمادهٔ شرکت توی مراسم کفن و دفن فاطمه میکردند. جمعیت بود که از کوچه پسکوچههای مدینه به طرف قبرستان بقیع و خونهٔ امیرالمؤمنین سرازیر میشد. مردمی که به قبرستان بقیع رسیده بودند در کمال شگفتی دیدند چهل قبر تازه توی قبرستان وجود داره! تازه دوزاری بعضیهاشون افتاد که فاطمهٔ زهرا دفن شده! کسی نمیدونست قبر دختر پیغمبر کدومیک از اون چهل قبره! بعضیها هم به شک افتادند و گفتند از کجا معلوم که فاطمه توی بقیع دفن شده باشه! شاید این چهل قبر هم صحنهسازی و برای ردگمکردن باشه!
صدای شیون و نالهٔ مردم به هوا بلند شد. بعضیها به همدیگه سرکوفت میزدند که خاکبهسرمون! مگه پیغمبر چندتا دختر داشت؟! مگه غیر از فاطمه چندتا اولاد ازش به یادگار مونده بود! رسول خدا فقط یه دختر داشت که اونم از دنیا رفت و ظاهرا دفن شد! خاک به سر ما که هنگام وفات و نماز و خاکسپاری هیچکدوم توی مراسم حاضر نبودیم و الان هم قبرش رو نمیشناسیم!
ناگهان عمربنخطاب خودش رو به جمعیت عزادار رسوند و با صدای بلند رو به جمعیت گفت: بهجای گریه و زاری چندتا زن مسلمون بیارید تا این قبرها رو نبش کنند، جنازهٔ فاطمه رو پیدا کنند تا همگی به پیکرش نماز بخونیم و قبرش رو زیارت کنیم.
بلافاصله خبر به گوش امیرالمؤمنین رسید. رنگ و روی آقا حسابی عوض شد. این اندازه از ناکسی و فرومایگی، باورکردنی نبود. خشم و غضب همهٔ وجود آقا رو فرا گرفت. رگ گردن ایشون متورم شد. چشمانش به رنگ خون شد. قبای زردی رو که توی روزهای سختی و پریشانی به تن میکرد، پوشید. شمشیر ذوالفقارش رو برداشت و با عجله از خونه خارج شد. خدا بهتر میدونه شاید اصلا خانوم توی بقیع دفن نشده بود و همهٔ این چهل قبر خالی بود. اما نفس کار اونها خطرناک و حرمتشکنی آشکاری بود.
امیرالمؤمنین وارد قبرستان بقیع شد و به طرف مردمی که با بیل و کلنگ بالای سر قبرها وایساده بودند رفت. حضرت در ابتدا مردم رو نصیحت کرد و از این کار منعشون کرد و فرمود: این منم علیبنابیطالب! میبینید که در چه ریخت و قیافهای اومدم؟ به خدای احد و واحد سوگند! اگه سنگی از این قبرها جابهجا بشه لبهٔ تیز ذوالفقار رو چنان بر گردن اونهایی که شما رو آلت دست مقاصد شیطانی خودشون کردن، میزنم که سر از تنشون جدا بشه!
عمربنخطاب به همراه چندتا از لات و لوتهای همپالگی خودش، جلو اومد و بیشرمانه و گستاخانه خطاب به امیرالمؤمنین گفت: چته؟!!! به خدا قسم که قبرها رو نبش میکنم و بر فاطمه نماز میخونم!
امیرالمؤمنین بدون اینکه حرفی بزنه یقهٔ عمربنخطاب رو گرفت و با یه ضربه عمر رو محکم به زمین کوبید. عمر زیر پنجهٔ امیرالمؤمنین داشت قبض روح میشد! همینجور که حضرت با پنجهٔ قدرتمندش گلوی عمر رو گرفته بود با خشم فرمود: تو خیال کردی سکوت و خاموشی من از روی ترس و ناتوانیه؟! من از حقم گذشتم به این خاطر که مردم مرتد و کافر نشند و از دین برنگردند. اما دربارهٔ فاطمه، سوگند به اون خدایی که جان علی به دستشه، اگه تو و آدمهات به اندازهٔ بند انگشتی از این خاکها بردارید زمین رو از خونتون سیراب میکنم! حضرت چشم به چشم عمر دوخت و محکم فرمود: اگه جرات داری به خاک بقیع دست بزن!!
ابوبکر که حسابی کپ کرده بود و شاهد دست و پازدنهای رفیقش زیر دست و پای امیرالمؤمنین بود جلو اومد و با ترس و لرز گفت: ابوالحسن! تو رو به حق پیغمبر! تو رو به خاطر خدا عمر رو رها کن که قالب تهی کرده و داره قبض روح میشه! به خدا ما هیچ کاری که تو ازش ناراحت میشی انجام نمیدیم.
با این حرف، امیرالمؤمنین دست مبارکش رو از زیر خرخرهٔ عمر برداشت و اون رو به حال خودش رها کرد. مردم با دیدن این صحنه پراکنده شدند و سر خونه و زندگی خودشون رفتند.
دلائلالامامة: ص ۱۳۶ ح ۴۳، عللالشرائع: ص ۱۸۵، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۱۷۱ ح ۱۱.
ادامه دارد...
فرتوت شدهام
پیرزن قدخمیده به کمک عصای چوبیاش به هر جانکندنی که بود خودش را به سکوی جلوی درب خانۀ پیامبر رسانید.
همانجا زیلوی پارهای را که همراه داشت در آورد و به زیرش انداخت. نشست تا نفسی تازه کند. کمی که جان گرفت آینۀ کوچکی را از لابلای خرت و پرتهایش در آورد و نگاهی به چهرهاش انداخت.
هرچه باشد زن است و خانمها در هر سن و سالی که باشند به فرمان فطرتشان شیفتۀ زیبایی بوده و دوست دارند همیشه پریچهر و پریرو باشند.
پیرزن تا خودش را در آینه دید خندهای زیرلبی کرد و با خود گفت: نه دیگه! انگاری راستی راستی پیر و فرتوت شدهام. با این چین و چروکها و زیگیل میگیلهایی که روی صورتم لونه کردهاند دیگر بر و رویی برایم نمانده است. بعید است که پیامبر قیافهام بهخاطرش مانده باشد.
پیرزن از جایش بلند شد و یکراست رفت به سمت درب خانۀ پیامبر و کوبۀ مخصوص خانمها را به صدا در آورد. تقّ تقّ تقّ! کلون در باز بود.
یا الله! یا الله! کسی در خانه نیست؟ صابخونه!؟
عایشه و پیامبر به استقبالش آمدند. تا پیامبر چشمش به پیرزن افتاد سلام و علیکی با او کرد و فرمود: تو که هستی؟
پیرزن عرض کرد: به این زودیها از یادتان رفتم یا رسول الله!؟ جثامه (زشت رو) هستم.
حضرت که انگاری یاد قدیم ندیمها و خاطراتش افتاده بود با شگفتی فرمود: عجب! شمایید؟ اینجور نفرمایید بلکه شما حسانه خانم (زیبا رو) هستید. حال و احوالتان چطور است خواهر؟! کجایی؟ کم پیدایی. چه میکنی؟ اینورها؟جثامه یا به فرمودۀ پیامبر حسانه خانم عرض کرد: پدر و مادرم فدایتان! خوبم به لطف شما. آمدم تا این آخر عمری سری به شما بزنم و دیداری تازه کنم.
جثامه پس از احوالپرسی و کمی نشستن در محضر مبارک رسولالله از جایش بلند شد و خداحافظی کرد و به خانهاش برگشت. عایشه که انگاری به زمین و زمان بدبین بود رو به پیامبر کرد و گفت: این پیرزن زشترو که بود اینجوری تحویلش گرفتی؟!
حضرت فرمود: این جوری حرف نزن! او در زمان حیات خدیجه نزد ما میآمد و پایبندی به رفاقتهای دیرینه از نشانه های ایمان می باشد. حُسنُ العَهدِ مِنَ الإيمان.
قم/ ۳۰ فروردین ۹۷
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه و ششم (پایانی)
در سوگ فاطمه
امیرالمؤمنین باید کمکم به نبود حضرت فاطمه عادت میکرد. یعنی با نبودش میساخت. دیگه چاره چی بود؟! کاری که نباید میشد با حماقت چندتا آدم تازهبهدورانرسیده اتفاق افتاده بود.
بههرحال این، سرنوشتی بود که رقم خورده بود و دیگه کاری نمیشد کرد.
البته حرفزدنش راحته اما تحملش برای امام خیلی سخت و ناگوار و مشقتبار بود. بهویژه توی روزهای اول که داغ شهادت، تازه بود و رنج تحمل، ناگوار و سخت.
درسته که خدا توی مصیبتهای سخت، صبرش رو به آدم میده و بهاصطلاح خاک سرده و آدم کمکم فراموش میکنه، اما ماجرای اندوهبار شهادت حضرت فاطمه یک وفات ساده نبود.
رفتن حضرت فاطمه به این شکل و با این ریخت و قیافه، هزار غم و غصه به جا میگذاره و صاحبعزا رو حتی اگه امیرالمؤمنین باشه، داغون میکنه.
توی همون روزها بعضیها از روی خیرخواهی و دلسوزی به آقا که خیلی بیتابی میکرد، هی میگفتند: دیگه گریه نکن! ببین بچههات دارن غصه میخورند! فکر میکنی فاطمه، راضیه که تو اینقده گریه میکنی؟! اگه زیادی بیتابی کنی همسرت عذاب میکشه! و از این حرفها.
اما امیرالمؤمنین دلسوخته بود. جیگرش بابت شهادت جانسوز همسرش کباب شده بود. آخه آقا ذرهذره آبشدن فاطمه رو دیده بود. اصلا مگه این چیزها به همین راحتی از یاد آدم میره؟! اون هم کی؟ برای علیبنابیطالب که آخر مهربونی و فداکاری بود.
نوشتند که وقتی حضرت بعد از دفن خانوم به خونه برگشت، با دیدن جای خالی فاطمه و از زندگی بدون او به وحشت افتاد. به همین خاطر نالهای دردناک از اعماق وجودش سر داد و همینجور که اشک میریخت، شروع کرد به زمزمهکردنِ این جملات که فاطمه جانم! جای خالی تو رو دیدم و به یاد محبتهای پدرت افتادم. انگاری من باید مرورکنندهٔ غم و غصههای شما عزیزانٍ از دنیارفتهام باشم. فاطمه جانم! بالاخره دیر یا زود توی این دنیا بین دوتا دوست، جدایی میفته. عزیز دلم! رفتن تو نشونهٔ اینه که هیچ رفاقتی توی دنیا پایدار نیست و پایان همهٔ دوستیها به جدایی منجر میشه!
امام این جملات رو با حالی جانسوز تکرار میکرد و یهریز اشک میریخت. گاهی هم که فرصتی دست میداد بدون اینکه به بچهها خبر بده، تنهایی سر مزار فاطمه میرفت و مدت زیادی اونجا توقف میکرد.
حتی نوشتند امام تا مدتها هر روز تشریف میبرد سر مزار خانوم و به اونجا که میرسید یکسره کارش گریه و اشک و آه بود! گاهی حتی با خودش حرف میزد و مثلا میگفت: به من چی شده که در حال عبور از کنار مزار حبیبهام فاطمه، من سلام میکنم اما از فاطمهام جوابی نمیاد؟! عقدههای گلوگیر راه نفسم رو بست. ای کاش! نفَس و عقدهها هر دو با هم از تنم بیرون میرفتند. فاطمه جانم! بعد از رفتنت، زندگی علی دیگه اونجوری که باید و شاید، خیر و برکتی نداره. فاطمه جانم! اشک میریزم از ترس اینکه مبادا زندگیام بعد از تو طولانی بشه. ای محبوب دلم! چی شده که جوابم رو نمیدی؟! نکنه از اینکه چندصباحی با من دوست بودی ناراحتی؟!
نوشتند که وقتی فرمایش امام به اینجا رسید ناگهان هاتفی غیبی ندا داد: حبیبه و دوست تو میگه: چگونه جوابت رو بدم درحالیکه گرفتار سنگ و خاک شدم؟! عزیزم! علیجانم! خاکهای سرد گور میان من و تو جدایی انداخته و رشتهٔ پیوند و الفت میان ما گسسته شده. تو رو به خدا میسپارم.
المناقبلابنشهرآشوب: ج ۳ ص ۳۶۴، الفصولالمهمة: ص ۲۴۰، مقتلالحسین للخوارزمی: ص ۸۴.
پایان داستان فاطمهٔ زهرا سلامالله علیها
دوستان عزیزم!
به لطف خدای متعال داستان فاطمهٔ زهرا سلاماللهعلیها به پایان رسید. در نظر دارم انشاءالله داستان زندگی حضرت مهدی ارواحنافداه را بر اساس منابع کهن آغاز کنم.
به دعاهای شما بزرگواران در ادامهٔ این راه نیازمندم.
یاعلی
حیوان درنده
چهارم تیر ماه سال ۸۳ برای شرکت در مجلس موعظه به منزل حضرت آیتالله سید محسن خرازی رفته بودم.
بعد از پایان مجلس، حاج آقای خرازی طبق معمول چند کلمهای کوتاه صحبت کردند. ایشان قضیّۀ جالبی را اینگونه نقل فرمودند: آیتاللهالعظمی اراکی برایمان نقل میکردند: زمانی که آیتالله سید محمد تقی خوانساری را به خاطر شرکت در خط مقدم جهاد علیه انگلستان خبیث در عراق دستگیر کردند، او را به هندوستان تبعید نمودند. زمانی که این عالم مجاهد در زندان بودند، حیوان درندهای را نزد ایشان رها میکنند. اما به ارادۀ الهی این حیوان وقتی مقابل آقای خوانساری میرسد، روی زمین میخوابد و صدمهای به این مرد صالح خدا نمیزند. زندانبانها با حیرت میآیند و حیوان درنده را با خود میبرند. حاج آقای خرازی پس از نقل این حکایت فرمودند: این حالات و کرامات علمایی مانند آیت الله خوانساری به خاطر بندگی خالصانه به درگاه الهی میباشد.
وقتی شب گذشته در میان یادداشتهای قدیمیام، نگاهم به این حکایت افتاد به یاد کرامتی از امام موسیبنجعفر علیهالسلام افتادم که مدتی پیش در کتاب مناقبابنشهرآشوبمازندرانی خوانده بودم. در این مجال آن کرامت را نیز بازگو میکنم.
علیبنابوحمزهبطائنى میگوید:
روزى حضرت موسىبنجعفر عليهالسلام از شهر مدينه به سوى مزرعهاش خارج شد. حضرت سوار قاطر بود و من نيز سوار الاغ شدم و حضرت را همراهى كردم .
مقدارى که از شهر دور شديم، ناگهان سر و کلّۀ نرّه شيرى از دور پیدا شد. من بسيار ترسيده بودم. شير به سوى حضرت نزديك شد و به حالت تضرّع مشغول همهمه شد.
امام موسى كاظم عليهالسلام ايستاد و شير دستهاى خود را بلند كرده و بر شانههاى قاطر قرار داد.
من به گمان اينكه شير قصد حمله دارد، سخت نگران شدم. پس از لحظاتى، شير دستهاى خود را بر زمين نهاد و آرام ايستاد و آنگاه حضرت روى مبارك خود را به سمت قبله نمود و دعائى را زمزمه کرد. من چيزى از آن دعا را متوجّه نشدم. پس از آن، شير همهمهاى كرد و حضرت فرمود: آمین. سپس امام عليهالسلام با دست مبارک خود به شير اشارهای نمود که یعنی بُرو.
همينكه شير از آن محل دور شد، حضرت نیز به راه خود ادامه داد. در فرصتی مناسب به آقا عرض كردم: ای فرزند رسول خدا! فدايت شوم، شير با شما چه كارى داشت؟! من بسيار براى جان شما و خودم ترسيدم و از اين برخورد در تعجّب و حيرتم.
امام عليهالسلام فرمود: آن شير، همسر باردارى داشت كه هنگام زايمانش فرا رسيده و به درد سختى دچار شده بود. لذا نزد من آمد تا برايش دعا كنم. من هم در حقّش دعا كردم. بعد از آن كه دعایم به پايان رسيد، به آن شير گفتم: برو. در آن لحظه که شیر از من خداحافظی میکرد، اظهار داشت: خداوند هيچ درّندهاى را بر تو و ذرّيّه و شيعيانت مسلّط نگرداند و من گفتم: آمين.
بیتردید آیتالله سید محمد تقی خوانساری از شیعیان با اخلاص اهلبیت و بندۀ صالح خدا بود. ما نیز میتوانیم خودمان را در پرتو عبودیت و اخلاص به مقام عالی شیعهبودن برسانیم.
انشاءالله.
قم/ سوم مهر ماه ۹۵
زنی شیفتۀ امام
مدتی پیش تصویری از آیتالله بهشتی، توجهام را به خود جلب کرد. شاید در سالهای اخیر نگاه به تصویری تا به این اندازه برایم تأثیرگذار نبود. عکسی از اقامۀ نماز عید فطر در مرکز اسلامی هامبورگ به امامت آیتالله بهشتی. نکتهٔ جالب اینکه همۀ صف اولیها اهلسنت هستند.
با این تصویر ناخودآگاه به یاد مولای امام موسیبنجعفر افتادم. ماجرایی دارد که برایتان به یادگار مینویسم.
بين علمای اهلسنت از سه نفر به عنوان "ابنحجر" یاد میکنند که عدم دقت در آن، موجب اشتباه برخی از غیر محققين نیز میشود. اين سه عبارتند از:
ابْنحَجَر عَسقَلانی، ابنحجر قَسطلاني و ابنحجر مکّي. این ابنحجر آخری یعنی ابنحجر مکّی، کتابی دارد به نام الصَّواعِقُ المُحرِقَةُ.
آیا میدانید چرا این کتاب را نوشته است؟
چند خط از مقدمۀ کتاب را ترجمه میکنم تا با قصد او آشنا شویم. ابنحجر از نوع مکیاش مینويسد: از من خواستند تا كتابى در اثبات صحّت خلافت ابوبكر صدّيق و عمربنخطّاب بنويسم. من نيز پاسخ مثبت دادم و به حمداللّه، كتابى را تأليف كردم كه الگويى دلنشين، روشى گرانقدر و راهى استوار به شمار میرود.
این از انگیزهٔ نویسنده، فعلا بگذریم.
عالم با غیرت شیعی شهید قاضى نوراللّه شوشترى كه به سال ۱۰۱۹ در هندوستان به شهادت رسيد در مقام پاسخگويى به ابنحجر مکی، كتاب "الصوارم المهرقة فى الردّ على الصواعق المحرقه" را تأليف نمود. خدا خیرش دهد فعلا از این هم بگذریم.
ابنحجر مکی در صفحۀ ۲۰۴ کتاب نوشته است: روزی از روزها خلیفۀ عباسی جناب هارونالرشید، موسیبنجعفر علیهماالسلام را در کنار کعبه دید. هارون به امام نزدیک شد و گفت: مردم به طور پنهانی با تو بیعت میکنند و تو را پیشوای خود میدانند. امام در پاسخ به هارون فرمود: اَنَا اِمامُ الْقُلُوبِ وَ اَنْتَ اِمامُ الْجُسُومِ.
یعنی جناب آقای هارون! من بر دلهاى مردم حکومت میکنم و تو بر جسم آنها.
خطیب بغدادی در کتاب تاریخ بغدادش از منش و سلوک پُر جاذبهٔ جناب موسیبنجعفر علیهماالسلام اینگونه نوشته است:
حضرت نزد سندیبنشاهک زندانی بود. خواهرش از وی خواست تا مسئولیت زندانبانی امام به او سپرده شود. سِندی با درخواست خواهرش موافقت کرد و او به مدت یک شبانه روز زندانبان امام شد.
او در این مدت کوتاه چنان شیفتۀ عبودیت، اخلاص و طهارت نفس امام میشود که بعدها پیوسته در برابر کسانی که آن حضرت را زندانی کرده و به شهادت رساندند میگفت:
خابَ قومٌ تَعَرَّضوا لهذا الرجلِ و کان عبداً صالحاً. دچار خسران شدند کسانی که به این مرد تعرض کردند در حالی که او بندۀ صالح خدا بود.
آری، شیعۀ موسیبنجعفر علیهالسلام سیاسی است اما سیاستزده و سیاسی کار نیست. مجاهد است اما بیانضباط و افراطی نیست. عمیقاً متدین و متعبد است اما متحجر و خرافی نیست. به دنبال جذب حداکثری است اما اهل تسامح در اصول نیست. مُتخلّق به اخلاق اسلامی است اما ریاکار نیست. در کار آباد کردن دنیاست اما خود اهل دنیا نیست. این فرهنگِ شیعۀ موسیبنجعفر است، حالا ما کجائیم و چه می کنیم؟!
قم/ پنجم مهر ۹۵
درسی از زُهیر
روزی در دبیرستان نور واقع در خیابان ایران پای سخنان آیتالله حاج آقا مجتبی تهرانی نشسته بودم. ایشان در آخر جلسه، روضۀ جناب زُهیر را خواندند. حاج آقا قریب به این مضمون فرمودند: "از اینکه بین امام و جناب زُهیر چه گذشته که او را اینگونه متحول ساخته، گزارشی در دست نیست. فقط میدانیم بعد از ملاقات، تحولی در وجود ایشان پیدا شده است". پایان سخن حاج آقا مجتبی.
اخیرا در جلد چهارم کتاب تاریخ طبری گزارشی خواندم که تا حدی پرده از علت تحوّل زهیر بر میدارد.
ظاهرا روز عاشورا یکی از یزیدیان که از سابقۀ زهیر باخبر بوده باتعجب به او میگوید: تو نزد ما از پيروان خاندان علی به شمار نمیرفتى. تو هواخواه عثمان بودى! حالا چه شده که دنبال حسینبنعلی راه افتادهای؟!
زُهَير پاسخ میدهد: هنگامى كه به خیمۀ حسین رفتم و او را ديدم، ناگهان پيامبر خدا و جايگاه حسين در نزد او به يادم آمد. پس انديشيدم كه ياریاش كنم و در گروه او باشم و جانم را فدايش كنم تا حقّ خدا و پيامبرش را كه شما تباه كردهايد، پاس دارم.
آری! ظاهرا عناصر تحول و دگرگونی در زهیر اینها بودهاند. بیشترش را خدا میداند.
قم/ ۲۴ مهر ۹۵
فقط یک نفر
ساعتی پیش در پایگاه اطلاعرسانیِ مرکز اسناد انقلاب اسلامی این حکایت جالب و شنیدنی را خواندم: "یکی از هم سلولیهای آیتالله دستغیب در زندان، میگوید: من از میان آخوندها فقط یک نفر را قبول دارم و آن هم دستغیب است. وقتی از او سؤال میکنند چرا؟ در جواب میگوید: من در زمان پهلوی محکوم به حبس ابد شده بودم. یکی از شبها درب سلول باز شد و پیرمردی محاسن سفید و لاغر اندام را به داخل سلول آوردند. از قیافهاش حدس زدم آخوند است. پیرمرد شروع کرد به مناجاتکردن و نمازخواندن. دمدمای صبح بهطرفم آمد و گفت: آقاجان برخیزید، نماز دارد قضا میشود. من با عصبانیت فریاد زدم: من کُمونیست هستم و نماز نمیخوانم!
پیرمرد تا این را شنید شروع کرد به عذرخواهی، صبح که از خواب برخاستم، باز هم چندبار از من عذر خواهی کرد، بهطوری که من از کار خود پشیمان شدم. در تمام مدتی که در زندان با هم بودیم او همیشه بهترینها را برای من میخواست و بدترینها را برای خودش".
با این حکایت به یاد امام عسکری علیهالسلام افتادم که در زندان، دو زندانبان سفّاک خود را با سلوکی عارفانه متحوّل میسازد.
شیخ کلینی در کتاب شریف کافی نوشته است:
زندانبان از طرف برخی شخصیتهای متنفذ عباسی به سختگیری بر آن حضرت و آزار ایشان تشویق میشود. او که تحت فشار بود در پاسخ به خواستۀ آنها میگوید: دو نفر از خشنترین مأموران را برای آزار حسن عسکری مأمور ساختم، ولی آنها چنان تحتتأثیر این مرد قرار گرفتهاند که اهل عبادت شدهاند، به طوری که عبادات طولانی میکنند! روزی آن دو گماشته را نزد خودم طلبيدم و به آنان گفتم: من شما را مأمور آزار و اذیت او کرده بودم، حالا چه شده عابد و زاهد شدهاید؟ در جوابم گفتند: چه بگوييم دربارۀ مردی که روزها روزهدار و شبها تا صبح به عبادت ايستاده و سخنی جز عبادت ندارد و چون به ما نگاه ميکند بدن ما به لرزه ميافتد و چنان هراسی در دل ما میافتد که بر ما وضعيتی چيره میشود كه خودمان نيستيم!
عباسيان که سخنان رئیس زندان را شنيدند نااميد و سرافکنده برگشتند.
قم/ ۲۶ مهر ۹۵
فریاد خاموش
چندی پیش به مناسبتی در کتاب دعائمالاسلام خواندم: گروهى از شيعيان كوفه براى فراگيرى حديث نزد امام صادق علیهالسلام در مدینه آمدند. اینها تا آنجا كه امكان داشت، از امام حديث و دانش فرا گرفتند. چون زمان بازگشت فرا رسيد يكى از آنان رو به امام کرد و گفت: ما را سفارشى بفرماييد.
امام نگاهی به آن شخص انداخت و در پاسخ فرمود: شما را سفارش میكنم به تقواى الهی و اداى امانت به آن كه شما را امين دانسته و مصاحبت نيكو با همراهان ...
در ادامه، امام سخن عجیبی فرمود که تعجب همگان را برانگیخت. فرمایش حضرت این بود:
و أن تَكونوا لَنا دُعاةً صامِتينَ ...
مُبَلّغ خاموش ما باشید...
همگی هاجوواج به امام نگاه میکردند. پیش خود میگفتند: منظور امام از این سخن چیست؟
یکی از حاضرین که جسورتر از سایرین مینمود از جا برخواست و عرض کرد: چگونه در حالى كه خاموشيم، مُبلّغ شما باشیم؟!
حضرت در پاسخ فرمودند: به آنچه كه از عملكردن به طاعت خداوند فرمانتان داديم، عمل كنيد. از انجامدادن حرامهاى خداوند كه نهیتان كرديم، اجتناب ورزيد. با مردم با راستى و عدالت رفتار كنيد. امانت را ادا كنيد. امر به معروف و نهى از منكر نماييد. مردم، چيزى جز خوبى از شما ندانند و چون شما را بر اين حال ببينند، خواهند گفت: اينها پيرو جعفر هستند. رحمت خدا بر جعفر كه چه خوب يارانش را تربيت كرده است! در این صورت است که مردم ارزش آنچه را كه نزد ماست، شناخته و به سوى ما خواهند شتافت.
قم/ ششم آبان ۹۵
کهنهزخم
شب گذشته گزارشی از لحظات غسلدادن امام زینالعابدین علیهالسلام در کتاب "رَبیعُ الابرار" نوشتهٔ زَمَخشَری دیدم که از خواندنش جدّاً یکّه خوردم و پشتم لرزید.
خبری که تا به حال نه مشابهاش را جایی دیده و نه از کسی شنیده بودم. با خواندن این عبارت حقیقتاً عرق شرم بر پیشانیام نشست.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که خودم را مُدّعی پیروی از این آقا و پدران و فرزندانش میدانم.
اما گویا جناب عبید زاکانی قصیدهای را که در مدح عمیدالملکوزیر سروده در حقیقت برای منِ مدّعی میباشد که زهی تصور باطل، زهی خیال محال!
بگذاریم و بگذریم!
جناب زَمَخشَری در صفحۀ ۴۵۹ از جلد سوم کتابش اینگونه نوشته است:
آنگاه که امام باقر علیهالسلام در حال غسلدادن بدن مطهر پدر عزیز خود بود، در پشت پیکر ایشان آثاری از کهنهزخمها پدیدار شد.
برخی از شیعیان که با چشمانی اشکبار و دلهایی محزون نظارهگر بودند، علت این کهنهزخمهای به شکل چین و چروک را از امام سوال نمودند.
آنهایی که آنجا بودند تقریبا همگی از امام باقر علیهالسلام شنیدند که: مدتی آب در مدینه کم شده بود. همسایههای ضعیف پدرم به سختی آب مورد نیاز خود را تأمین میکردند. از این رو پدر برای کمک به آنها با دلو از دوردستها آب تهیه میکرد. سپس یکّه و تنها دلوها را به پشت کشیده و به درب خانهٔ ضعفا میبرد.
در نوشتهای دیگر از قرن پنجم هجری خواندم که وقتی خادم ایشان در موردی مشابه به امام زینالعابدین علیهالسلام عرض میدارد:
دعني أكفك
اجازه بده تا من به دوش بکشم،
حضرت در پاسخ فرمودهاند:
لا أحبّ أن يتولّى ذلك غير
علاقه ندارم کسی جز خودم این کار را بر عهده بگیرد.
قم/ ۷ آبان ۹۵
ماکیاول
شاید بهجرأت بتوانم بگویم خطرناکترین نوشتهای که در طول عمرم خواندهام مربوط به اندیشۀ ماکیاولی میباشد.
بدتر از این نمیشود سر آدمها کلاه گذاشت. ماکیاول در کتاب مشهورش، شهریار مینویسد:
رحم، وفا، مهربانی، اعتقادبهمذهب و صداقت پنج صفت خوبیست که البته با سیاستورزی نمیسازد.
او در ادامه میگوید: داشتنِ این صفاتِ خوب که در بالا گفته شد، چندان مهم نیست. مهم این است که فن تظاهر به داشتن این صفات را بهخوبی بلد باشیم. حتی پا را از این هم فراتر میگذارم و میگویم: اگر حقیقتاً دارای این صفات نیک باشی و به آنها عملکنی، به ضرر تو تمام خواهد شد. درحالیکه تظاهر به داشتن اینگونه صفات نیک، برایت سودآورتر است.
مثلاً خیلی خوب است که دلسوز، وفادار، باعاطفه، معتقد بهمذهب و درستکار جلوه کنی، اما فکر تو همیشه باید به گونهای معتدل و در اختیارت بماند که اگر روزی روزگاری ضرورتا بهکاربردنِ عکس این صفات، لازم شد بهراحتی بتوانی از خوی انسانی خود بهخوی حیوانی برگردی و بیرحم، بیوفا، بیعاطفه، بیعقیده و نادرست باشی.
قم/ ۱۰ آبان ۹۵
تعریف یا اعتراف
وقتی دشمن از ما تعریف میکند، باید دید چه خطایی از ما سرزده که دشمن را اینگونه به طمع انداخته که حاتموار در تمجید از ما بذل و بخشش میکند؟
البته نکتهای باریکتر از مو اینجاست و آن اینکه بین تعریف و اعتراف، تفاوت وجود دارد.
مرحوم سید محمدقلی موسوی پدر مرحوم علامه میرحامدحسین هندی، کتابی نوشته به نام "تشییدالمطاعن" که در ایران نیز چاپ شده است. در اینکه چرا ایشان این کتاب را نوشته است باید گفت: مولوی عبدالعزیز دهلوی که میگویند از نوادگان عمربنخطاب میباشد، کتابی به زبان فارسی و در رد شیعه نوشته است به اسم "تحفةاثنیعشریه" که سراسر دروغ و تهمت میباشد.
از آنجا که این کتاب در آن روزگار مورد توجه اهلسنت قرار گرفته، برخی علمای شیعه در صدد پاسخگویی برآمدند که کاملترین آنها همین کتاب "تشییدالمطاعن" میباشد. حکایتی از آن کتاب برایتان نقل میکنم.
روزی از روزها معاویه به همراه فرزندش یزید و عمروعاص نشسته بودند که هدیۀ نفیسی برایش آورده شد. معاویه به یزید و عمروعاص گفت: اگر هر کدام از شما شعری زیبا بگوید که باب میلم باشد، این هدیه را به او خواهم داد. آن دو به معاویه گفتند: اول خودت شعری بگو! پس معاویه اینچنین سرود:
خَيرُ البَرِيَّةِ بعدَ أحمدَ حيدرٌ
فالناسُ أرضٌ والوصيُ سماءٌ
بهترين مردم بعد از احمد، حيدر است. زيرا تمام مردم به منزلۀ زمين میباشند و علی عليهالسلام به مثابۀ آسمان است. هر چه برکت در زمين به دست میآيد از آسمان است زيرا اگر آسمان نبارد و آفتاب به زمين نتابد هرگز از زمين چيزی روييده نخواهد شد.
نوبت به يزيد رسید و او اینچنین سرود:
و مَلِيحَةٌ شَهِدَت لها ضِراؤُها
والحُسنُ ما شَهِدَت به الضراء
او به مانند زن صاحب جمالی است که هَووهای او به زیباییاش شهادت میدهند. زن زیبا آن زنی است که هووهایش به زیبایی او گواهی دهند.
معاویه اشاره کرد به عمروعاص که تو نیز شعری بگو. عمروعاص چنان شعری سرود که جایزه را از آن خود نمود. او گفت:
واللهِ ! قد شَهِدَ العدوُّ بفضلِه
والفضلُ ما شَهِدَت بِه الأعداءُ
بهخدا سوگند علی کسی است که امثال معاويه که دشمن اوست، او را ستايش و تمجيد میکند، و فضيلت آن است که دشمن به آن اعتراف کند.
آری! فرق است بین تعریف و اعتراف دشمن.
قم/ ۱۳ آبان ۹۵
چه خاکی بهسر کنم؟!
بعد از هشت روز عراقگردی و حضور در پیادهروی اربعین، شب گذشته از مرز مهران وارد وطن شدیم.
حوالی اذان صبح به شهر ایلام رسیدیم. اتومبیل را کنار مسجدی در ابتدای شهر برای اقامۀ نماز نگهداشتیم.
هوا بهشدت سوز و سرما داشت. پتوی مسافرتی را به خودم پیچیدم. از خودرو پیاده شدم و دواندوان بهطرف سرویس بهداشتی رفتم. فرز و چابک، وضویی گرفتم. وای از شدت سرما؟! باقدمهای بلند و سریع خودم را به صحن مسجد رساندم. جای سوزنانداختن نبود. خیلیها قطاری و کنار هم خوابیده بودند. یک عده هم نماز میخواندند. بهزحمت جایی برای خودم لابهلای ازدحام جمعیت پیدا کردم.
بعد از اقامهٔ نماز درحال خارجشدن از مسجد، صدایی ناآشنا از پشت سر صدایم کرد. حاج آقا! حاج آقا! به عقب برگشتم. مردی حدودا ۶۵ ساله با سبیلهایی کلفت و بناگوشدررفته بود. خودش را به من رسانید و گفت: حاج آقا من زائر هستم و تنها و غریب، لطفاً کمکم کنید. پتو را به خود پیچیده بود. بالرز از سرما گفتم: چه کمکی؟! با لهجۀ خاصی گفت: من از عشایر اطراف شیراز هستم. همراه همسرم عازم سفر اربعین شدیم. شب گذشته همسر و همراهانم را گم کردم. الان هم هیچ پولی ندارم تا به شهرم برگردم. برایم کاری کنید. پولی جمع کنید.
با خودم گفتم: خدایا چه کنم؟ آخر مسافرت است و من هم پول زیادی همراه ندارم. مرد هم به هزار تومن و دو هزار تومن نه راضی بود و نه به دردش میخورد! اصلا از کجا که راست میگوید،
به پاسپورتش نگاهی انداختم، هنوز مُهر ورودش به کشور خشک نشده بود. برای اینکه مطمئنتر شوم خامی کردم و گفتم: اتفاقا ما هم به شیراز میرویم! بیا تا با هم برویم.
مثلاً با این حرف بهخیال خودم میخواستم یکدستی بزنم و ببینم راست میگوید یا نه. دلم خوش بود که الان دست از سرم بر میدارد و پیْ کارش میرود. با اینحرفم، گلازگل مرد شکفته شد و ذوقزده شروع کرد به لهجهٔ شیرازی دعاکردن که حاج آقا خدا شما را رسانده و از این حرفها! سپس نگاهی به من کرد و با لهجۀ شیرازی گفت: بریم حاجی سوار ماشین شویم که خدا شما را رسانده!!
با خودم گفتم: خدایا عجب غلطی کردم حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ در این مخمصه گرفتار بودم که یک افسر نیروی انتظامی را از دور دیدم. جلو رفته و گفتم: سرکار میتوانید به ایشان کمکی بکنید؟ او هم وقتی جریان را متوجه شد، گفت: باید صبر کند تا ادارهجات دولتی باز شود بلکه آنها کمکی بکنند! سپس خداحافظی کرد و رفت. مرد، بیخبر از همه جا، در انتظار سوارشدن به ماشین ما بود تا به شیراز برود! به فکرم رسید که بروم بین جمعیت حاضر در مسجد و اعلامِ کمک برای مرد کنم. اما رویش را نداشتم. یک جورهایی خجالت میکشیدم. سراغ یکی از رفقا رفتم و گفتم من مطمئن هستم این بندۀ خدا درمانده و بیپول شده است. بیا و در مسجد اعلام کن تا به او کمک کنند. او که دل گندهای داشت بلافاصله رفت و جریان مرد را در مسجد اعلام کرد.
مردم برای کمک هجوم آوردند. با دیدن این صحنه کمی دلم قُرص شد با خودم گفتم: اگر مردم ببینند یک روحانی، نیازمندیِ مرد را تایید میکند شاید بیشتر کمک کنند. از این رو به داخل مسجد رفته و من هم با صدای بلند از مردم تقاضا کردم که هرچه میتوانید بیشتر کمک کنید. پول خوبی جمع شد. مرد راضی و خوشحال به نظر میرسید.
قم/ سی ام آبان ۹۵
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
«صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین» 🏴🥀
🔰انجمن علمی دانشجویی علوم قرآن و حدیث دانشگاه الزهرا(س) برگزار میکند:
*نشستی با نویسنده کتاب داستان بریده بریده*
(داستان پژوهی از حادثه کربلا )
🎙*با حضور نویسنده:
حجت الاسلام علیرضا نظری خرم
و همراهی ویراستار کتاب:
خانم دکتر اهوارکی*
🎤 *مداحی : کربلایی محمد مهدی میری*
💠چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۰ صبح
🌐لینک شرکت در نشست از طریق اسکای روم :
https://www.skyroom.online/ch/alzahrafarhangi/cutout
🔸شرکت برای عموم آزاد و رایگان است
سرباز آمریکایی
امروز سرگرم کتاب "پیرِ پرنیاناندیش" بودم. محتوای کتاب، مجموعهای از مصاحبهها با آقای هوشنگ ابتهاج میباشد. در صفحۀ ۶۳ از جلد یکم کتاب، مصاحبهکننده میپرسد:
از رفتار سربازهای آمریکایی هم خاطرهای دارید؟
آقای ابتهاج پاسخ میدهد:
بله، به چِشم دیدم. تو میدان فردوسی، اینجا که دواخانۀ رامین هست، اینجا یک کافهای بود به اسم پرندۀ آبی. شاید این اسم رو از اسم کتاب مترلینگ گرفته بودن. چون همون موقع کتاب مترلینگ ترجمه شده بود. یک شب من با پسرخالهام - برادر گلچین گیلانی- به اونجا رفتم. نمیدونم چرا منو بُرده بود با خودش. فکر کنم شب جشن ژانویه بود، سال ۱۳۲۴ شمسی. من اونجا دیدم که سربازهای آمریکایی با زنان و دختران ایرانی چه کار میکنن! این سرباز آمریکایی فکر نمیکرد این زن که اینجا اومده زن این آقاست، دستشو میانداخت دور کمر این زن، میکشید میبرد که باهاش برقصه. بعد وسط رقص، بوسیدن و ملامسه. اصلا بیپروا.
_ اعتراض نمی کردن مردم؟!
_ معمولا نه، ولی گاهی تو پایین شهر اعتراض میکردن.
قم ۱۸ تیر ۹۹
ملاقات
چند روزی میشه که آیتالله موسوی اردبیلی به دیار باقی رحلت فرمودهاند. روز گذشته گفتگویی را که در سالهای دور، روزنامه جمهوری اسلامی با ایشان انجام داده بود، مطالعه میکردم.
آقای موسوی اردبیلی در بخشی از این مصاحبه گفته بود: امامخمینی به ادعاهای ملاقات با امام زمان علیهالسلام و کرامات غیبی اعتنایی نداشت. انصافاٌ من ایشان را اینگونه دیدم که بر روی خودش کار کرده بود که حرف نزند و صحبت نکند، خیلی مراقب بود. هیچ وقت با آنهایی که مرید و مقلد او بودند اینگونه برخورد نمیکرد.
یک وقت پسر دکتر صبوری اُردوبادی و داماد او آمدند و گفتند که ما با امام زمان رابطه داریم و پیامی از حضرت مهدی برای آقای خمینی داریم و تو برای ما وقت بگیر! من گفتم که با امامخمینی این جور رابطهای ندارم.
آنها به بعضی از آقایان دیگر متوسل شدند و بالاخره رفته بودند خدمت امام و گفته بودند: ما با امام زمان خیلی ارتباط داریم و هر وقت بخواهیم حضرت میآیند! و هر چه بخواهیم به ما میدهند. این را خود امام از قول آنها بعداٌ برایم نقل میکرد.
حضرت امام می گفتند: وقتی این را به من گفتند به آنها گفتم این دفعه که امام زمان را دیدید بپرسید دفتر شعر من گم شده و هر چه گشتم نتوانستم پیدا کنم، بپرسید که کجاست؟! در مباحث فلسفی هم ارتباط حادث به قدیم را درست نفهمیدم که حادث با قدیم چه رابطهای دارند، این را هم بپرسید!
آنها که توقع اینگونه رفتار را نداشتند، رفتند و بعد از مدتی یک نامۀ توهینآمیز به امام نوشته بودند. امام آن نامه را به زن و بچهاش داد و بعد به ما هم داد که بخوانیم. خیلی تند بود.
قم/ ۷ آذر ۹۵
یاد استاد
طلبهها به خوابگاه محل تحصیل میگویند حُجره و از آن دوران به حُجرهنشینی یاد میکنند.
اوایل طلبگی در تهران، حجرهای در مدرسۀ علمیۀ حاج ابوالحسن معمارباشی داشتم.
وقتی از چهار راه سیروس به سمت خیابان ری حرکت کُنی، دومین خیابانِ سمت چپ را که داخل شوی به مدرسۀ حاج ابوالحسن معمارباشی میرسی. محلهای شلوغ که از سروصدا سرسام میگیری. اصلاً به درد زندگی نمیخورد. محلۀ خیلی قوزمیتی بود. من خودم بچۀ جنوبشهرم اما آنجا آخر دنیا بود.
داخل همان خیابان، بُقعۀ مُتبرکۀ امامزاده یحیی و چسبیده به امامزاده، مسجدی قدیمی با دیوارهای آجری و درختان کهنسال وجود داشت.
الان خبر ندارم اما سال ۷۶ که ما آنجا بودیم، امامجماعت آن مسجد، مجتهدی با ته لهجۀ عربی به نام آیتالله آقا سید کاظم لواسانی بود. گاهی برای شرکت در نمازجماعت به آنجا میرفتم. با این سیّد جلیلالقدر و البته خوشاخلاق اُنسی پیدا کرده بودم.
در یکی از روزها از ایشان درخواست کردم تا برایم درسی بگوید. مثلا درس آدابالمتعلمین. میخواستم به بهانهای از فیض وجودش بهره ببرم. ابتدا زیر بار نمیرفت و قبول نمیکرد. هر چه کلنجار رفتم، عذر و بهانه میآورد تا اینکه با اصرار و سماجتی که بهخرج دادم، بالاخره نرم شد و پذیرفت.
قرار بر این شد بینالطلوعین کتاب نامآشنای آدابالمتعلمین را که میگویند نوشتهٔ خواجه نصیر طوسی میباشد، از ایشان درس بگیرم. صبحها وقت اذان صبح، کتاب را زیر بغلزده به مسجد میرفتم. پس از اقامۀ نماز و انجام تعقیبات، وقتی جمعیت پراکنده میشدند، ایشان همانطور که رو به قبله نشسته بود بر میگشت و رو به من درس را شروع میکرد.
بیست سال است که از آن روزهای پُر خاطره میگذرد. وقتی فرصتی دست میدهد و بهتماشای خاطرات آن روزگاران مینشینم، از اینکه نقد جوانیام را باختهام، خیلی دلم میگیرد. زمان، سرمایهای بود که از جیب ما رفت.
روزِ وصلِ دوستداران یاد باد
یاد باد! آن روزگاران یاد باد!
کامم از تلخیِ غم چون زَهر گشت
بانگ نوش باده خواران یاد باد
استاد عزیزم در آن صبحگاهانِ بهیاد ماندنی میفرمود: زندگی همیشه بر وفق مراد ما نیست. گاهی کامیابیم و گاه ناکام. همۀ گرفتاریها به یک شکل نیستند. با برخی باید مبارزه کرد تا بر آن فائق آییم. اما با برخی صبورانه باید مدارا کرد. اگر با آنی که باید مبارزهکنی مدارا کردی، گرفتار خواهی ماند و اگر با آنی که باید صبورانه مدارا کنی مبارزهکردی، هم دنیا و لذتهایش را بر کام خود تلخ نمودهای و هم احیاناً آخرتت نیز لطمه خواهد خورد. پس ببین کجا باید مبارزه کنی و کجا تساهل و مدارا. جای این دو را خوب بشناس تا زندگی بهکامت باشد.
اخیرا باخبر شدم، آن معلم ربّانی مدتی است که رُخ در نقاب خاک کشیده است. خبر داشتم که شهید حسن تهرانیمقدم از تربیت یافتگان این عالم ربّانی بود. خدایشان بیامرزد.
قم/ پنجم دی ماه ۹۵
ساده و خودمانی
ساعتی پیش، برادر عزیز و دوستداشتنیام محمد آقای نوایی به مناسبت سالگرد رحلت عالم رباّنی آیتالله حاج آقا مجتبی تهرانی تصویری از ایشان را ارسال کردند.
بهیادم افتاد که امروز سالگرد رحلت حاج آقا مجتبی میباشد. با دیدن تصویرشان، دلم رفت. دلتنگ خوبیهای ایشان شدم. فراموش کردم که او دیگر برایم فقط یک خاطره است.
مژگان شوخ تو هوس غمزه میکند
مرغ خیال من هدف تیر میشود
گاهی برای شرکت در نماز ایشان به شبستان زیرزمین مسجد جامع تهران میرفتم. بعد از نماز تا بالای پلههای نوروزخان ایشان را همراهی میکردم. معمولاً از اینکه کسی به دنبالشان در بازار راه بیفتد خوششان نمیآمد و معمولا این را به مراجعین اظهار میداشتند. اما وقتی متوجه شدند حقیر طلبه هستم، کوتاه آمده و رخصت همراهی دادند. حتی یکبار از ایشان شنیدم که میفرمودند استاد ما از اینکه کسی پشت سرش راه بیفتد پرهیز داشت. منظورش حضرت امامخمینی بود. حاج آقا مجتبی میفرمود: صدای کسانیکه که پشت سر آدم راه میآیند و صدای خشخش کفشهاشان برای نفس خیلی خطرناک است!
وقتی پلههای نوروزخان را بالا میرفتیم، یکی از فرزندشان در آن طرف خیابان به انتظار حاج آقا داخل اتومبیل بودند. خبر داشتم که اهل داشتنِ رانندهٔ حکومتی و محافظ و بروبیا و اینجور چیزها که نبود هیچ، بلکه بهشدت اعراض از این قِسم امور داشتند. آقاپسرشان اول پامنار حاج آقا را سوار پیکانی سفید رنگ میکرد و میرفتند و من میماندم با لذتی وصفناشدنی.
حاج آقا با اینکه میدانست طلبهای مبتدی و جامعالمقدماتخوان هستم. اما خیلی محترمانه و صمیمی برخورد میکرد. برایم شیرین بود که مجتهدی در سطح مرجعیت با یک طلبۀ ناچیز و مبتدی اینگونه ساده و خودمانی رفتار میکند.
از پدرم و پیشهاش میپرسید و خیلی چیزهای شخص دیگرم. همین مشی و سلوک ایشان باعث میشد که به اقتضای شور جوانیام جسورانه و راحت با ایشان سخن بگویم.
یک روز آلبومی نفیس با جلدی مخملی که مجموعهای از تصاویر زیبا از مرحوم امام بود را کادو کرده و به ایشان تقدیم نمودم. ابتدا با لحن خاص تهرانی خودشان فرمودند: این چیه؟ عرض کردم: شما شاگرد امام بودهاید و من این را نیز میدانم که به امام خیلی علاقه دارید. لذا این مجموعه تصاویر را برای شما به هدیه آوردهام.
تشکر کردند و آن هدیه را قبول کردند. فردا که به دیدنشان رفتم لبخند زیبایی زدند و باز هم با لحن خاص تهرانی که رفقا میدانند، فرمودند: هَمَشو داشتم!
معمولاً در درسهای اخلاق کمتر پیش میآمد که نامی از کسی ببرند حتی از علمای گذشته، اما گاهی به ندرت نام مرحوم امام را میبرد.
وقتی هم که نام ایشان را میآوردند با یک حالت تعظیم و تکریم و احساس خاصی میفرمود "استاد ما" چنین و چنان فرمود. خدا رحمتش کند. خیلی نازنین بود.
قم/ ۱۰ دی ۹۵