eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
362 دنبال‌کننده
506 عکس
259 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ماکیاول شاید به‌جرأت بتوانم بگویم خطرناک‌ترین نوشته‌ای که در طول عمرم خوانده‌ام مربوط به اندیشۀ ماکیاولی می‌باشد. بدتر از این نمی‌شود سر آدم‌ها کلاه گذاشت. ماکیاول در کتاب مشهورش، شهریار می‌نویسد: رحم، وفا، مهربانی، اعتقادبه‌مذهب و صداقت پنج صفت خوبیست که البته با سیاست‌ورزی نمی‌سازد. او در ادامه می‌گوید: داشتنِ این صفاتِ خوب که در بالا گفته شد، چندان مهم نیست. مهم این است که فن تظاهر به‌ داشتن این صفات را به‌خوبی بلد باشیم. حتی پا را از این هم فراتر می‌گذارم و می‌گویم: اگر حقیقتاً دارای این صفات نیک باشی و به آنها عمل‌کنی، به ضرر تو تمام خواهد شد. درحالی‌که تظاهر به داشتن این‌گونه صفات نیک، برایت سودآورتر است. مثلاً خیلی خوب است که دلسوز، وفادار، باعاطفه، معتقد به‌مذهب و درست‌کار جلوه کنی، اما فکر تو همیشه باید به گونه‌ای معتدل و در اختیارت بماند که اگر روزی روزگاری ضرورتا به‌کاربردنِ عکس این صفات، لازم شد به‌راحتی بتوانی از خوی انسانی خود به‌خوی حیوانی برگردی و بی‌رحم، بی‌وفا، بی‌عاطفه، بی‌عقیده و نادرست باشی. قم/ ۱۰ آبان ۹۵
تعریف یا اعتراف وقتی دشمن از ما تعریف می‌کند، باید دید چه خطایی از ما سرزده که دشمن را اینگونه به طمع انداخته که حاتم‌وار در تمجید از ما بذل و بخشش می‌کند؟ البته نکته‌ای باریک‌تر از مو اینجاست و آن اینکه بین تعریف و اعتراف، تفاوت وجود دارد. مرحوم سید محمدقلی موسوی پدر مرحوم علامه میرحامدحسین هندی، کتابی نوشته به نام "تشییدالمطاعن" که در ایران نیز چاپ شده است. در اینکه چرا ایشان این کتاب را نوشته است باید گفت: مولوی عبدالعزیز دهلوی که می‌گویند از نوادگان عمربن‌خطاب می‌باشد، کتابی به زبان فارسی و در رد شیعه نوشته است به اسم "تحفةاثنی‌عشریه" که سراسر دروغ و تهمت می‌باشد. از آنجا که این کتاب در آن روزگار مورد توجه اهل‌سنت قرار گرفته، برخی علمای شیعه در صدد پاسخ‌گویی برآمدند که کاملترین آنها همین کتاب "تشییدالمطاعن" می‌باشد. حکایتی از آن کتاب برایتان نقل می‌کنم. روزی از روزها معاویه به همراه فرزندش یزید و عمروعاص نشسته بودند که هدیۀ نفیسی برایش آورده شد. معاویه به یزید و عمروعاص گفت: اگر هر کدام از شما شعری زیبا بگوید که باب میلم باشد، این هدیه را به او خواهم داد. آن دو به معاویه گفتند: اول خودت شعری بگو! پس معاویه اینچنین سرود: خَيرُ البَرِيَّةِ بعدَ أحمدَ حيدرٌ فالناسُ أرضٌ والوصيُ سماءٌ بهترين مردم بعد از احمد، حيدر است. زيرا تمام مردم به منزلۀ زمين می‌باشند و علی عليه‌السلام به مثابۀ آسمان است. هر چه برکت در زمين به دست می‌آيد از آسمان است زيرا اگر آسمان نبارد و آفتاب به زمين نتابد هرگز از زمين چيزی روييده نخواهد شد. نوبت به يزيد رسید و او اینچنین سرود: و مَلِيحَةٌ شَهِدَت لها ضِراؤُها والحُسنُ ما شَهِدَت به الضراء او به مانند زن صاحب جمالی است که هَووهای او به زیبایی‌اش شهادت می‌دهند. زن زیبا آن زنی است که هووهایش به زیبایی او گواهی دهند. معاویه اشاره کرد به عمروعاص که تو نیز شعری بگو. عمروعاص چنان شعری سرود که جایزه را از آن خود نمود. او گفت: واللهِ ! قد شَهِدَ العدوُّ بفضلِه والفضلُ ما شَهِدَت بِه الأعداءُ به‌خدا سوگند علی کسی است که امثال معاويه که دشمن اوست، او را ستايش و تمجيد می‌کند، و فضيلت آن است که دشمن به آن اعتراف کند. آری! فرق است بین تعریف و اعتراف دشمن. قم/ ۱۳ آبان ۹۵
چه خاکی به‌سر کنم؟! بعد از هشت روز عراق‌گردی و حضور در پیاده‌روی اربعین، شب گذشته از مرز مهران وارد وطن شدیم. حوالی اذان صبح به شهر ایلام رسیدیم. اتومبیل را کنار مسجدی در ابتدای شهر برای اقامۀ نماز نگه‌داشتیم. هوا به‌شدت سوز و سرما داشت. پتوی مسافرتی را به خودم پیچیدم. از خودرو پیاده شدم و دوان‌دوان به‌طرف سرویس بهداشتی رفتم. فرز و چابک، وضویی گرفتم. وای از شدت سرما؟! باقدم‌های بلند و سریع خودم را به صحن مسجد رساندم. جای سوزن‌انداختن نبود. خیلی‌ها قطاری و کنار هم خوابیده بودند. یک عده هم نماز می‌خواندند. به‌زحمت جایی برای خودم لابه‌لای ازدحام جمعیت پیدا کردم. بعد از اقامهٔ نماز درحال خارج‌شدن از مسجد، صدایی ناآشنا از پشت سر صدایم کرد. حاج آقا! حاج آقا! به عقب برگشتم. مردی حدودا ۶۵ ساله با سبیل‌هایی کلفت و بناگوش‌دررفته بود. خودش را به من رسانید و گفت: حاج آقا من زائر هستم و تنها و غریب، لطفاً کمکم کنید. پتو را به خود پیچیده بود. بالرز از سرما گفتم: چه کمکی؟! با لهجۀ خاصی گفت: من از عشایر اطراف شیراز هستم. همراه همسرم عازم سفر اربعین شدیم. شب گذشته همسر و همراهانم را گم کردم. الان هم هیچ پولی ندارم تا به شهرم برگردم. برایم کاری کنید. پولی جمع کنید. با خودم گفتم: خدایا چه کنم؟ آخر مسافرت است و من هم پول زیادی همراه ندارم. مرد هم به هزار تومن و دو هزار تومن نه راضی بود و نه به دردش می‌خورد! اصلا از کجا که راست می‌گوید، به پاسپورتش نگاهی انداختم، هنوز مُهر ورودش به کشور خشک نشده بود. برای اینکه مطمئن‌تر شوم خامی کردم و گفتم: اتفاقا ما هم به شیراز می‌رویم! بیا تا با هم برویم. مثلاً با این حرف به‌خیال خودم می‌خواستم یکدستی بزنم و ببینم راست می‌گوید یا نه. دلم خوش بود که الان دست از سرم بر می‌دارد و پیْ کارش می‌رود. با اینحرفم، گل‌ازگل مرد شکفته شد و ذوق‌زده شروع کرد به لهجهٔ شیرازی دعاکردن که حاج آقا خدا شما را رسانده و از این حرف‌ها! سپس نگاهی به من کرد و با لهجۀ شیرازی گفت: بریم حاجی سوار ماشین شویم که خدا شما را رسانده!! با خودم گفتم: خدایا عجب غلطی کردم حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ در این مخمصه گرفتار بودم که یک افسر نیروی انتظامی را از دور دیدم. جلو رفته و گفتم: سرکار می‌توانید به ایشان کمکی بکنید؟ او هم وقتی جریان را متوجه شد، گفت: باید صبر کند تا اداره‌جات دولتی باز شود بلکه آنها کمکی بکنند! سپس خداحافظی کرد و رفت. مرد، بی‌خبر از همه جا، در انتظار سوارشدن به ماشین ما بود تا به شیراز برود! به فکرم رسید که بروم بین جمعیت حاضر در مسجد و اعلامِ کمک برای مرد کنم. اما رویش را نداشتم. یک جورهایی خجالت می‌کشیدم. سراغ یکی از رفقا رفتم و گفتم من مطمئن هستم این بندۀ خدا درمانده و بی‌پول شده است. بیا و در مسجد اعلام کن تا به او کمک کنند. او که دل گنده‌ای داشت بلافاصله رفت و جریان مرد را در مسجد اعلام کرد. مردم برای کمک هجوم آوردند. با دیدن این صحنه کمی دلم قُرص شد با خودم گفتم: اگر مردم ببینند یک روحانی، نیازمندیِ مرد را تایید می‌کند شاید بیشتر کمک کنند. از این رو به داخل مسجد رفته و من هم با صدای بلند از مردم تقاضا کردم که هرچه می‌توانید بیشتر کمک کنید. پول خوبی جمع شد. مرد راضی و خوشحال به نظر می‌رسید. قم/ سی ام آبان ۹۵
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ «صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین» 🏴🥀 🔰انجمن علمی دانشجویی علوم قرآن و حدیث دانشگاه الزهرا(س) برگزار میکند: *نشستی با نویسنده کتاب داستان بریده بریده* (داستان پژوهی از حادثه کربلا ) 🎙*با حضور نویسنده: حجت الاسلام علی‌رضا نظری خرم و همراهی ویراستار کتاب: خانم دکتر اهوارکی* 🎤 *مداحی : کربلایی محمد مهدی میری* 💠چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۰ صبح 🌐لینک شرکت در نشست از طریق اسکای روم : https://www.skyroom.online/ch/alzahrafarhangi/cutout 🔸شرکت برای عموم آزاد و رایگان است
سرباز آمریکایی امروز سرگرم کتاب "پیرِ پرنیان‌اندیش" بودم. محتوای کتاب، مجموعه‌ای از مصاحبه‌ها با آقای هوشنگ ابتهاج می‌باشد. در صفحۀ ۶۳ از جلد یکم کتاب، مصاحبه‌کننده می‌پرسد: از رفتار سربازهای آمریکایی هم خاطره‌ای دارید؟ آقای ابتهاج پاسخ می‌دهد: بله، به چِشم دیدم. تو میدان فردوسی، اینجا که دواخانۀ رامین هست، اینجا یک کافه‌ای بود به اسم پرندۀ آبی. شاید این اسم رو از اسم کتاب مترلینگ گرفته بودن. چون همون موقع کتاب مترلینگ ترجمه شده بود. یک شب من با پسرخاله‌ام - برادر گلچین گیلانی- به اونجا رفتم. نمی‌دونم چرا منو بُرده بود با خودش. فکر کنم شب جشن ژانویه بود، سال ۱۳۲۴ شمسی. من اونجا دیدم که سربازهای آمریکایی با زنان و دختران ایرانی چه کار می‌کنن! این سرباز آمریکایی فکر نمی‌کرد این زن که اینجا اومده زن این آقاست، دستشو می‌انداخت دور کمر این زن، می‌کشید می‌برد که باهاش برقصه. بعد وسط رقص، بوسیدن و ملامسه. اصلا بی‌پروا. _ اعتراض نمی کردن مردم؟! _ معمولا نه، ولی گاهی تو پایین شهر اعتراض می‌کردن. قم ۱۸ تیر ۹۹
ملاقات چند روزی می‌شه که آیت‌الله موسوی اردبیلی به دیار باقی رحلت فرموده‌اند. روز گذشته گفتگویی را که در سال‌های دور، روزنامه جمهوری اسلامی با ایشان انجام داده بود، مطالعه می‌کردم. آقای موسوی اردبیلی در بخشی از این مصاحبه گفته بود: امام‌خمینی به ادعاهای ملاقات با امام زمان علیه‌السلام و کرامات غیبی اعتنایی نداشت. انصافاٌ من ایشان را اینگونه دیدم که بر روی خودش کار کرده بود که حرف نزند و صحبت نکند، خیلی مراقب بود. هیچ وقت با آنهایی که مرید و مقلد او بودند اینگونه برخورد نمی‌کرد. یک وقت پسر دکتر صبوری اُردوبادی و داماد او آمدند و گفتند که ما با امام زمان رابطه داریم و پیامی از حضرت مهدی برای آقای خمینی داریم و تو برای ما وقت بگیر! من گفتم که با امام‌خمینی این جور رابطه‌ای ندارم. آنها به بعضی از آقایان دیگر متوسل شدند و بالاخره رفته بودند خدمت امام و گفته بودند: ما با امام زمان خیلی ارتباط داریم و هر وقت بخواهیم حضرت می‌آیند! و هر چه بخواهیم به ما می‌دهند. این را خود امام از قول آنها بعداٌ برایم نقل می‌کرد. حضرت امام می گفتند: وقتی این را به من گفتند به آنها گفتم این دفعه که امام زمان را دیدید بپرسید دفتر شعر من گم شده و هر چه گشتم نتوانستم پیدا کنم، بپرسید که کجاست؟! در مباحث فلسفی هم ارتباط حادث به قدیم را درست نفهمیدم که حادث با قدیم چه رابطه‌ای دارند، این را هم بپرسید! آنها که توقع اینگونه رفتار را نداشتند، رفتند و بعد از مدتی یک نامۀ توهین‌آمیز به امام نوشته بودند. امام آن نامه را به زن و بچه‌اش داد و بعد به ما هم داد که بخوانیم. خیلی تند بود. قم/ ۷ آذر ۹۵
یاد استاد طلبه‌ها به خوابگاه محل تحصیل می‌گویند حُجره و از آن دوران به حُجره‌نشینی یاد می‌کنند. اوایل طلبگی در تهران، حجره‌ای در مدرسۀ علمیۀ حاج ابوالحسن معمارباشی داشتم. وقتی از چهار راه سیروس به سمت خیابان ری حرکت کُنی، دومین خیابانِ سمت چپ را که داخل شوی به مدرسۀ حاج ابوالحسن معمارباشی می‌رسی. محله‌ای شلوغ که از سروصدا سرسام می‌گیری. اصلاً به درد زندگی نمی‌خورد. محلۀ خیلی قوزمیتی بود. من خودم بچۀ جنوب‌شهرم اما آنجا آخر دنیا بود. داخل همان خیابان، بُقعۀ مُتبرکۀ امام‌زاده یحیی و چسبیده به امام‌زاده، مسجدی قدیمی با دیوارهای آجری و درختان کهنسال وجود داشت. الان خبر ندارم اما سال ۷۶ که ما آنجا بودیم، امام‌جماعت آن مسجد، مجتهدی با ته لهجۀ عربی به نام آیت‌الله آقا سید کاظم لواسانی بود. گاهی برای شرکت در نمازجماعت به آنجا می‌رفتم. با این سیّد جلیل‌القدر و البته خوش‌اخلاق اُنسی پیدا کرده بودم. در یکی از روزها از ایشان درخواست کردم تا برایم درسی بگوید. مثلا درس آداب‌المتعلمین. می‌خواستم به بهانه‌ای از فیض وجودش بهره ببرم. ابتدا زیر بار نمی‌رفت و قبول نمی‌کرد. هر چه کلنجار رفتم، عذر و بهانه می‌آورد تا اینکه با اصرار و سماجتی که به‌خرج دادم، بالاخره نرم شد و پذیرفت. قرار بر این شد بین‌الطلوعین کتاب نام‌آشنای آداب‌المتعلمین را که می‌گویند نوشتهٔ خواجه نصیر طوسی می‌باشد، از ایشان درس بگیرم. صبح‌ها وقت اذان صبح، کتاب را زیر بغل‌زده به مسجد می‌رفتم. پس از اقامۀ نماز و انجام تعقیبات، وقتی جمعیت پراکنده می‌شدند، ایشان همانطور که رو به قبله نشسته بود بر می‌گشت و رو به من درس را شروع می‌کرد. بیست سال است که از آن روزهای پُر خاطره می‌گذرد. وقتی فرصتی دست می‌دهد و به‌تماشای خاطرات آن روزگاران می‌نشینم، از اینکه نقد جوانی‌ام را باخته‌ام، خیلی دلم می‌گیرد. زمان، سرمایه‌ای بود که از جیب ما رفت. روزِ وصلِ دوستداران یاد باد یاد باد! آن روزگاران یاد باد! کامم از تلخیِ غم چون زَهر گشت بانگ نوش باده خواران یاد باد استاد عزیزم در آن صبحگاهانِ به‌یاد ماندنی می‌فرمود: زندگی همیشه بر وفق مراد ما نیست. گاهی کامیابیم و گاه ناکام. همۀ گرفتاری‌ها به یک شکل نیستند. با برخی باید مبارزه کرد تا بر آن فائق آییم. اما با برخی صبورانه باید مدارا کرد. اگر با آنی که باید مبارزه‌کنی مدارا کردی، گرفتار خواهی ماند و اگر با آنی که باید صبورانه مدارا کنی مبارزه‌کردی، هم دنیا و لذت‌هایش را بر کام خود تلخ نموده‌ای و هم احیاناً آخرتت نیز لطمه خواهد خورد. پس ببین کجا باید مبارزه کنی و کجا تساهل و مدارا. جای این دو را خوب بشناس تا زندگی به‌کامت باشد. اخیرا باخبر شدم، آن معلم ربّانی مدتی است که رُخ در نقاب خاک کشیده است. خبر داشتم که شهید حسن تهرانی‌مقدم از تربیت یافتگان این عالم ربّانی بود. خدایشان بیامرزد. قم/ پنجم دی ماه ۹۵
ساده و خودمانی ساعتی پیش، برادر عزیز و دوست‌داشتنی‌ام محمد آقای نوایی به مناسبت سالگرد رحلت عالم رباّنی آیت‌الله حاج آقا مجتبی تهرانی تصویری از ایشان را ارسال کردند. به‌یادم افتاد که امروز سالگرد رحلت حاج آقا مجتبی می‌باشد. با دیدن تصویرشان، دلم رفت. دلتنگ خوبی‌های ایشان شدم. فراموش کردم که او دیگر برایم فقط یک خاطره است. مژگان شوخ تو هوس غمزه می‌کند مرغ خیال من هدف تیر می‌شود گاهی برای شرکت در نماز ایشان به شبستان زیرزمین مسجد جامع تهران می‌رفتم. بعد از نماز تا بالای پله‌های نوروزخان ایشان را همراهی می‌کردم. معمولاً از اینکه کسی به دنبالشان در بازار راه بیفتد خوششان نمی‌آمد و معمولا این را به مراجعین اظهار می‌داشتند. اما وقتی متوجه شدند حقیر طلبه هستم، کوتاه آمده و رخصت همراهی دادند. حتی یکبار از ایشان شنیدم که می‌فرمودند استاد ما از اینکه کسی پشت سرش راه بیفتد پرهیز داشت. منظورش حضرت امام‌خمینی بود. حاج آقا مجتبی می‌فرمود: صدای کسانیکه که پشت سر آدم راه می‌آیند و صدای خش‌خش کفش‌هاشان برای نفس خیلی خطرناک است! وقتی پله‌های نوروزخان را بالا می‌رفتیم، یکی از فرزندشان در آن طرف خیابان به انتظار حاج آقا داخل اتومبیل بودند. خبر داشتم که اهل داشتنِ رانندهٔ حکومتی و محافظ و بروبیا و اینجور چیزها که نبود هیچ، بلکه به‌شدت اعراض از این قِسم امور داشتند. آقاپسرشان اول پامنار حاج آقا را سوار پیکانی سفید رنگ می‌کرد و می‌رفتند و من می‌ماندم با لذتی وصف‌ناشدنی. حاج آقا با اینکه می‌دانست طلبه‌ای مبتدی و جامع‌المقدمات‌خوان هستم. اما خیلی محترمانه و صمیمی برخورد می‌کرد. برایم شیرین بود که مجتهدی در سطح مرجعیت با یک طلبۀ ناچیز و مبتدی اینگونه ساده و خودمانی رفتار می‌کند. از پدرم و پیشه‌اش می‌پرسید و خیلی چیزهای شخص دیگرم. همین مشی و سلوک ایشان باعث می‌شد که به اقتضای شور جوانی‌ام جسورانه و راحت با ایشان سخن بگویم. یک روز آلبومی نفیس با جلدی مخملی که مجموعه‌ای از تصاویر زیبا از مرحوم امام بود را کادو کرده و به ایشان تقدیم نمودم. ابتدا با لحن خاص تهرانی خودشان فرمودند: این چیه؟ عرض کردم: شما شاگرد امام بوده‌اید و من این را نیز می‌دانم که به امام خیلی علاقه دارید. لذا این مجموعه تصاویر را برای شما به هدیه آورده‌ام. تشکر کردند و آن هدیه را قبول کردند. فردا که به دیدنشان رفتم لبخند زیبایی زدند و باز هم با لحن خاص تهرانی که رفقا می‌دانند، فرمودند: هَمَشو داشتم! معمولاً در درس‌های اخلاق کمتر پیش می‌آمد که نامی از کسی ببرند حتی از علمای گذشته، اما گاهی به ندرت نام مرحوم امام را می‌برد. وقتی هم که نام ایشان را می‌آوردند با یک حالت تعظیم و تکریم و احساس خاصی می‌فرمود "استاد ما" چنین و چنان فرمود. خدا رحمتش کند. خیلی نازنین بود. قم/ ۱۰ دی ۹۵
مات‌ومبهوت ساعتی پیش در کتاب بی‌مانند کمال‌الدین نوشتۀ شیخ صدوق خواندم که یکی از شیعیان قم می‌گوید: با هزار بدبختی، همراه تعدادی از دوستانم برای دیدار امام عسکری عليه‌السلام به سامراء رفتیم. در آنجا پرس‌وجو که كردیم، شوربختانه متوجه شدیم امام از دنيا رفته است. سراغ جانشین او را گرفتیم، به ما گفتند برادرش جعفر جای او نشسته و وارث و جانشین او شده است. جویای جعفر شدیم که کجاست و چه می‌کند؟ یکی گفت: خودتان را خسته نکنید. جعفر براى تفريح به بيرون شهر رفته و بر قايقى در رود دجله سوار شده و شراب‏ می‌نوشد و برخى آوازه‏‌خوان‌ها نیز همراهش هستند. به این زودی‌ها هم بر نمی‌گردد. از شنیدن این سخن، خستگی به تنمان ماند. غمگین و افسرده مانده بودیم که چه کنیم. ناباورانه بِرّ و بِرّ به یکدیگر نگاه می‌کردیم. یواشکی دوستان کمی با هم پچ‌پچ کردیم که چه کنیم و چه نکنیم. قرار بر این شد تا به قم بازگرديم و پول‌ها را به صاحبانشان برگردانيم. یکی از همراهان گفت: کمی صبر كنيم تا جعفر برگردد شاید این حرف و حدیث‌ها شایعهٔ مخالفین باشد. سخن امیدوارکننده‌ای بود. دلمان را خوش کردیم. مدتی گذشت تا جعفر به شهر برگشت. طی دیداری که با او داشتیم، گفتیم: اموالى را براى برادرت امام عسكرى علیه‌السلام، آورده‏ بودیم. حال چه کنیم؟ جعفر هِی سراغ پول‌ها را می‌گرفت. گفتیم: نگران نباشید، جایشان امن است. هرگاه پولی را براى برادرتان می‌آورديم، به‌معجزهٔ امامت نشانه‌هایی از پول‌ها و صاحبانشان می‌داد. آنگاه پول‌ها را دودستی به او تحویل می‌دادیم. شما نیز برايمان نشانه‌ای بياورید تا تقدیمتان کنیم. در غیر این صورت ناچاریم آنها را به صاحبانشان در قم باز گردانیم. جعفر که عصبانیت در چهره‌اش نمایان بود از دست ما به خليفه عبّاسى چغلی کرد. مات‌ومبهوت مانده بودیم که ماموران خلیفه، احضارمان كردند. وقتی خليفه سخن دو طرف را شنید، در کمال ناباوری، حق را به ما داد. خوشحال بودیم که از شرّ خلیفه جسته‌ایم. اما نگرانی از توطعۀ جعفر آرام و قرار برایمان نگذاشته بود. از روی ناچاری به خلیفه گفتیم: جناب خلیفه بر ما منّت گذاشته و فرمان دهید تا ماموران، كاروان ما را محافظت كنند. خليفه نيز به ماموران دستور داد تا ما را تحت‌الحفظ از سامرا بيرون ببرند. وقتی از خطر جعفر و دوستان نابابش جستیم جوانى را دیدیم که خود را خادم امام مهدی علیه‌السلام معرفی می‌کرد. نشانه‌هایی هم معجزه‌گونه می‌داد که درست بودند. به او اعتماد کردیم. ما را از کوره‌راه‌ها به حضور امام زمان علیه‌السلام برد. ابتدا ایشان به روش پدرشان، مقدار پول‌ها و صاحبان آنها را يک‌به‌يك تا به آخر نام بردند. آنگاه از لباس‏‌ها، وسايل‌شخصی و آنچه همراهمان بود و کسی از آن خبر نداشت، آگاهی دادند. از سخنان او شگفت‌زده شدیم. به شکرانه خودمان را زمين انداخته و براى خداى عزوجل، سجده شكر به جا آوردیم. شیعه در طول حیات خود چه رنج‌ها که به خود ندیده است و این قصّه با غُصّه‌های محنت‌بارش در بلندای تاریخ همچنان ادامه دارد. قم/ ۲۴ دی ۹۵
آقا جعفر در یکی دو یادداشت اخیرم مطالبی را از بی‌وفایی جناب جعفر فرزند امام هادی و برادر امام عسکری علیهماالسلام نوشتم. بر اساس گزارش‌های موجود، او داعیه‌دار امامت بعد از برادرش امام‌عسکری بوده و از پی همین ادعا دردسرهایی را نیز برای امام مهدی علیه‌السلام و شیعیان بوجود آورده است. اخبار و احادیث هم گویای این است که جناب جعفر چندان پایبند به شرعیات نبوده که هیچ، بلکه متاسفانه بعضاً مُتظاهر به فسق هم بوده است. اما برخی بر این باورند که او سرانجام موفق به توبه شد. ظاهرا تنها دلیل بر این مدّعا نیز توقیع یا نامه‌نوشته‌ای شریف از جانب امام مهدی علیه‌السلام می‌باشد که در آن، جعفر و فرزندش به برادران یوسف تشبیه شده‌اند. عبارتِ نامۀ شریفِ امام مهدی علیه‌السلام دربارۀ عمویش جعفر که شیخ صدوق در کتاب کمال‌الدین و شیخ طوسی در کتاب الغیبة آورده‌اند اینگونه است: أَمَّا سَبِيلُ عَمِّي جَعْفَرٍ وَ وُلْدِهِ فَسَبِيلُ إِخْوَةِ يُوسُفَ. وجه استدلال موافقان توبۀ جعفر به این متن، این است که امام عصر علیه‌السلام عمویش جعفر را به برادران یوسف تشبیه کرده و طبق آیات کریمۀ قرآن، برادران یوسف سرانجام موفق به توبه شدند. پس جعفر نیز نهایتاً موفق به توبه شد. اما به نظر می‌رسد این استدلال تمام نیست، زیرا ممکن است وجه شباهت در این حدیث، صرفاً، انحراف به جهت حسادت باشد. شاهد بر این مطلب، روایتی است که از جناب خصیبی در کتاب هدایة‌الکبری به نقل از امام عسکری علیه‌السلام آمده است که حضرت فرمودند: مَثَل من و برادرم جعفر مَثَل هابیل و قابیل می‌باشد. مَا مَثَلِي وَ مَثَلُهُ إِلَّا مَثَلُ هَابِيلَ وَ قَابِيل‏ از آنجایی که خداوند هابیل را بر برادرش قابیل برتری داده بود، قابیل این برتری را تحمل نکرده و به برادرش حسادت ورزید و نهایتاً او را کشت. حَيْثُ حَسَدَ قَابِيلُ لِهَابِيلَ عَلَى مَا أَعْطَاهُ اللَّهُ لِهَابِيلَ مِنْ فَضْلِهِ فَقَتَلَه‏ جعفر نیز اگر امکان کشتن مرا داشت، دست به چنین کاری می‌زد. اما خدا نخواست که چنین شود. وَ لَوْ تَهَيَّأَ لِجَعْفَرٍ قَتْلِي لَفَعَلَ وَ لَكِنَّ اللَّهَ غالِبٌ عَلى‏ أَمْرِه‏! بنابراین، عبارت نامه‌ای که از امام زمان علیه‌السلام در دست ما می‌باشد، نمی‌تواند دلالتی قطعی و حتی ظنّی به موفق‌شدن جعفر به توبه داشته باشد، بلکه می‌توان گفت: مُفاد مجموع روایاتی که در مذمّت جعفر وجود دارد بیشتر موجب گمان به عدم موفقیت او به توبه می‌شود. خداوند آگاه به همۀ امور است. قم/ ۲۵ دی ۹۵
دلتنگی شب گذشته، همراه اهل‌وعیال به حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها مشرف شدیم. احساس می‌کنم هرگاه با خانوم‌بچه‌ها به زیارت می‌رویم حضرت بیشتر تحویل‌مان می‌گیرد. گوشه‌ای دنج از حرم پیدا کردم و نشستم. به فکر حدیثی که امروز دیده بودم‌اش بودم. آقای علی‌بن‌صفّار قمی در کتاب بصائرالدرجات از قول امام باقر علیه‌السلام نوشته است: روزى پيامبر نزد گروهى از يارانش نشسته بود كه در فواصلی کوتاه دو مرتبه با احساسی آمیخته به دلتنگی فرمودند: خدايا! برادرانم را به من نشان بده! اللَّهُمَّ لَقِّني إخواني‏. اصحاب با تعجب پرسیدند: مگر ما برادران شما نيستيم؟ پيامبر فرمودند: نه! شما ياران من هستيد! برادرانم، گروهى از مردم آخرالزمانند. آنان بی‌آنكه مرا ديده باشند، به من ايمان می‌آورند. آنها را به نام می‌شناسم. حتی نام پدرانشان را می‌دانم. ابتدا خیلی خوشحال شدم. اما در ادامهٔ حدیث، یادآوری جملۀ «أشَدُّ بَقِيَّةً عَلى‏ دينِه‏» کمی دلواپسم کرد. یعنی بردباری دوستان آخرالزمانی‌ام در پایبندی به آئین و شریعت، از كسانى كه در شب تاريك، شاخه پُر تيغی را در دست گرفته و یک‌به‌یک، تیغ‌هایش را جدا می‌کنند، بیشتر است. جمله‌ای به یادم آمد. شیخ طوسی از پیامبر اکرم نقل می‌کند که شكيبایی بر دينداری در این دوران به مانند نگهداشتن آتش‌ْگداخته بر کف دست می‌باشد. الصّابِرُ مِنهُم عَلى‏ دينِهِ كَالقابِضِ عَلَى الجَمر در این افکار غوطه‌ور بودم که ناگهان چشمم به ساعت افتاد. داشت دیر می‌شد. باعجله بلند شدم و به سوی محل قرار که مقابل یک کتابفروشی بود، رفتم. بچه‌ها هنوز نیامده بودند. داخل کتابفروشی شدم. دست دراز کردم و کتابی را از لای قفسه برداشتم. از روی عادت، برگه‌ها را چند ورق زدم. از فکر حدیث قبلی تازه فارغ شده بودم که در بین خطوط کتاب، نگاهم به سخنی از آیت‌الله بهجت افتاد که فرموده بود: دلیل عقب‌ماندگی ما آن است که اموال شبهه‌ناک مصرف می‌کنیم. مال شبهه‌ناک، ایجاد تردید و شبهه می‌کند. به اطراف سخن آقای بهجت می‌اندیشیدم. از دور سر و کلّهٔ پسرها محمد‌صادق و محمدطه پیدا شد. دیدن بچه‌ها رشتهٔ افکارم را پاره و صورت‌های ذهنی‌ام را پخش‌و‌پلا کرد. کتاب را بستم و داخل قفسه گذاشتم. به سمت بچه‌ها رفتم. طولی نکشید که خانم هم آمد. همگی پی‌کارمان رفتیم. قم/ ۳۰ دی ۹۵
پاک‌گفتار إِنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ ساعتی پیش خبر ناگوار رحلت عالم جلیل‌القدر حضرت آیت‌الله آقا سید ابراهیم خسروشاهی را دریافت کردم. سال هفتاد و شش برای مدت کوتاهی در مدرسه علمیه حاج ابوالحسن معمارباشی حجره داشتم. مدرسۀ معمار خوابگاه بود. برای درس به ناچار هر روز صبح زود به مدرسه سپهسالار قدیم می‌رفتم. به‌یاد دارم هر روز صبح، سیدی روحانی به مدرسه سپهسالار قدیم تشریف می‌آوردند به نام آقا سید ابراهیم خسروشاهی. درس منظومهٔ حاج ملا هادی سبزواری تدریس می‌فرمودند. نزدیک ظهر که می‌شد، درب حجرۀ ایشان به روی همه باز بود. هر کسی که کاری یا سوالی داشت به حضورشان می‌رسید. عالمی‌ربانی و متخلّق به اخلاق الهی که کمتر مشابه‌اش را در طول عمرم دیدم. یک درس عمومی اخلاق هم داشتند که منظم در آن شرکت می‌کردم. در آن جلسات کتاب چهل‌حدیث امام‌خمینی را از روی کتاب می‌خواندند و شرح می‌دادند. بواسطه رفت و آمد به مدرسه سپهسالار با ایشان انس بیشتری پیدا کرده و گاهی نیز ایشان را به مدرسۀ معمار دعوت می‌کردیم. بزرگوارانه می‌پذیرفتند. لا به قید بودند و نه به قید لا. منزلشان در محلهٔ دزاشیب شمیران بود. از ایشان تقاضا کردم به‌طور خصوصی برای درس در منزل به خدمتشان برسم. بزرگواری کرده و قبول کردند. همراه هم‌حجره‌ای‌ام آقای عادلی، مدتی به منزلشان جهت درس آموزش عقاید آیت‌الله مصباح می‌رفتیم. یکی از روزها که داخل اتاق منزلشان به انتظار آمدن حاج آقا، نشسته بودم متوجه کتابی شدم که نوشته آقای سید عطاءالله مهاجرانی بود. کتاب را برداشته و چند ورقی زدم. مدادنوشته‌هایی در حاشیه کتاب توجه ام را به خود جلب کرد. دستخط آقای خسروشاهی بود. حاج آقا که تشریف آوردند از ایشان سوال کردم که این حواشی چیست؟ در پاسخم فرمودند: من با مطالعه کتاب ایشان متوجه شدم از جهت معارف اسلامی، اشکالاتی به نوشته‌های کتاب وارد است. از طرفی هم ایشان وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی هستند. لذا اشکالات را در حاشیه کتاب یادداشت نموده‌ام تا برای مولف بفرستم ان‌شاءالله موثر واقع گردد. پرسیدم: کسی از شما خواسته که این کار را بکنید؟ فرمودند: نه! شاید آموزه‌های علمی ایشان از خاطرم رفته باشد اما درس‌هایی از اخلاق عملی مانند آنچه اشاره کردم هرگز تا به امروز از خاطرم نرفته است. او فقط با زبان تدریس نمی‌کرد. مهمترین درسی که از او در حافظه‌ام نقش‌بسته، یکی فروتنیِ فوق‌العاده و احتیاط سختگیرانه به خود در سخن‌گفتن می‌باشد. ایشان با آنکه مجتهد و استاد سطوح عالی حوزه بودند مع‌ذلک برای یک طلبۀ بی‌نام و نشان و جامع‌المقدمات‌خوانی مانند حقیر وقت تدریس قرار دادند که این نشان از تواضع و فروتنی کم‌نظیر ایشان داشت. از این دو خصیصهٔ مهم ایشان که بگذریم دغدغه و اهتمامشان با کهولت‌سن برای تبیین معارف‌اسلامی در مواجهۀ با افرادی که انحرافاتی در فهم آنها نسبت به اسلام وجود داشت، برایم درسی فراموش‌ناشدنی است. البته مواجهۀ ایشان در تبیین خطای اندیشه‌های منحرف، بسیار نجیبانه و به‌دور از هوچیگری و در بوق‌وکرنا‌کردن بود. ایشان به‌طور کاملا محسوسی، عفیف و پاک‌گفتار بودند. بعدها که اتفاقا با راهنمایی ایشان به حوزۀ علمیه چیذر رفتم، گاهی با اجازه و هماهنگی عالم ربانی حضرت آیت‌الله هاشمی‌علیا، ایشان را برای درس اخلاق به حوزه دعوت می‌کردم. روانش شاد و با اجداد طاهرینش محشور باد. قم / دوم بهمن ۹۵
مسجد سهله هرگاه به اصفهان می‌روم تلاش می‌کنم حتی‌المقدور یک وعده‌نماز در مسجد کمرزرّین به امامت آیت‌الله ناصری دولت‌آبادی بخوانم. در یکی از همین دیدارها چیزی از آقای ناصری شنیدم که تا مدت‌ها ایمانم را تقویت می‌کرد. حاج آقا می‌فرمود: در شهر نجف رسم‌بود طلبه‌ها، شب‌های چهارشنبه به‌ مسجد سهله بروند. من هم در یکی از این شب‌ها به مسجد سهله رفته بودم. گوشه‌ای از مسجد را برای نشستن انتخاب کردم. مقداری که گذشت، مرحوم آیت‌الله آقا سید بهاءالدین مهدوی به همراه یکی از دخترانشان تشریف آوردند و کنار من نشستند. پس از احوالپرسی به ایشان گفتم: با خانواده تشریف آورده‌اید؟ در پاسخ فرمود: نه! گفتم پس چطور این دخترتان را تنها آورده‌اید؟ فرمودند: من تقیّد دارم نمازم را به جماعت بخوانم. امشب به خاطر شرایط سخت جوّی احتمال دادم حاج آقا بزرگ تهرانی، صاحب کتاب الذریعة تشریف نیاورند و نمازجماعت تشکیل نشود. لذا از دخترم تقاضا کردم تا با من بیاید، برای اینکه در وقت نماز به بنده اقتدا کند و فضیلت نمازجماعت تَرک نشود. دخترم نیز از صمیم قلب پذیرفتند. قم/ ۲۸ فروردین ۹۵
انس با مفاتیح سال ۷۶ مدتی در مدرسه علمیۀ حاج ابوالحسن معمارباشی حجره داشتم. عالمی ربّانی و سن‌وسال‌داری به نام آقا سید احمد لواسانی که شاید صدسال از عمر او گذشته بود، در مسجد این مدرسه امام جماعت بود. در یکی از شب‌های جمعه بعد از نماز مغرب و عشاء داخل مسجد در کنارشان نشسته بودم. نمازگزاران رفته و مسجد خلوت بود. ایشان همانطور که در محراب مسجد نشسته و ذکر می‌گفتند رو به بنده کرده و فرمودند: یک کتاب مفاتیح‌الجنان از قفسه بیار. من هم خیلی‌زود کتاب مفاتیح را آوردم. از آنجایی که چشم‌هایشان بواسطۀ کهولت سن کم‌بینا شده بود، به حقیر فرمودند: دعای کمیل را پیدا کن و بلندبلند به‌طوری که من هم بشنوم، بخوان. من هم با شور و اشتیاق شروع کردم به ورق‌زدن کتاب تا صفحۀ مربوط به دعای کمیل را پیدا کنم. پیداکردنم کمی طول کشید. ایشان نگاهی پدرانه به من کرده و فرمودند: با مفاتیح مانوس نیستی‌هاااا آری! درست فرموده بودند. من با اینکه طلبه بودم اما با مفاتیح مانوس نبودم. متاسفانه حالا هم که سال‌ها از آن روزگار گذشته است بازهم اُنس چندانی ندارم. انس با مفاتیح یعنی انس با دعا و راز و نیاز با پروردگار. روزی آیت‌الله خرازی می‌فرمود: پدرم کاسب بود. خیلی فرصت برای عبادت‌های طولانی نداشت. تلاش می‌کرد عبادتی، ذکری، دعایی پیدا کند که کوتاه ولی دارای تاثیرات معنوی بالایی باشد. قم/ دهم بهمن ۹۵
مرحوم آقای فلسفی به‌یاد دارم یک روز به مناسبت افتتاحیه صندوق قرض‌الحسنه قائم چیذر از مرحوم حضرت آیت‌الله فلسفی (واعظ) برای منبر دعوت شده بود. مراسم در نمازخانۀ مدرسه علمیه چیذر آغاز شد. از برخی متموّلین بازار تهران نیز دعوت بعمل آمده بود. بیرون از نمازخانه و در مجاورت حیاط مدرسه میزی قرار داده بودند. مسئولین صندوق برای افتتاح حساب، پشت آن میز نشسته بودند. مرحوم آقای فلسفی منبر رفتند و در موضوع انفاق، سخنانی بسیار تاثیرگزار ایراد فرمودند. این سخنرانی در کهولت سن و اواخر عمر شریف ایشان، اما فوق‌العاده بود. در طول عمرم چنین منبری ندیده بودم. بعد از آن هم تا به امروز ندیده‌ام. حرف‌های آقای فلسفی چنان تاثیری در شنوندگان ایجاد کرد که خودم دیدم یکی از بازاریان تهران بعد از منبر آمد در محل افتتاح حساب و هرچه چک‌پول به همراه داشت روی میز ریخت و یک برگه چک نیز با رقمی قابل توجه، نوشت و به صندوق داد. من ایشان را از قدیم‌الایّام می‌شناختم از بازاریان باایمان تهران بود. جلو رفته و احوالپرسی کردم. ایشان می‌گفتند: وقتی به سخنان آقای فلسفی گوش می‌دادم چنان تحت‌تاثیر سخنانشان قرار گرفتم که همانجا احساس کردم اگر افتتاح حساب نکنم، قطعا زیان کار خواهم بود. قم / ۲۰ بهمن ۹۵
مدیون همسر نشویم برای شرکت در مجلس روضه و شنیدن مواعظ حضرت آیت‌الله خرازی به منزلشان رفته بودم. سفارش زیادی دربارهٔ احترام و محبت نسبت به همسر داشتند. لابلای سخنان خود فرمودند: میرزای شیرازی (میرزای دوم)، نظرشان بر این بوده که درخواست از همسر در داخل خانه برای انجام کارهایی غیر از آنچه برای زن واجب است، در صورتی که با اکراه زن همراه باشد موجب ضمان می‌گردد و مرد باید خود را به هر نحوی که ممکن است از ضمان زن خارج سازد تا مدیون او نشود. قم/ ۴ بهمن ۹۵
اعتماد به دشمن معاویه امیدوار بود دسیسه‌اش جواب دهد. مخفیانه مقداری سمّ برای جُعده همسر امام‌مجتبی علیه‌السلام فرستاد و به او خبر داد که اگر زهر را به حسن‌بن‌علی بنوشانی تو را به همسری پسرم یزید در می‌آورم. پس از شهادت امام‌مجتبی علیه‌السلام، جُعده به دیدار معاویه رفته و گفت: مرا به همسری یزید در آور! مرحوم طبرسی گزارش کرده که معاویه در پاسخ به خواستۀ جُعده می‌گوید: برو! زنی که شایستۀ حسن‌بن‌علی نباشد، برای پسرم یزید نیز شایسته نیست فإنّ امرأة لا تصلح للحسن بن عليّ، لا تصلح لابني يزيد. مسعودی، تاریخ‌نگار مشهور نیز از قول معاویه نوشته است: ما زندگی یزید را دوست داریم و اگر چنین نبود، تو را به همسری او در می آوردیم. انّا نحبُّ حیاه یزید و لولا ذلک لوفینا لکِ بتزویجه. ابن‌ابی‌الحدید در شرح نهج‌البلاغه‌اش از قول معاویه در جواب به جُعده نوشته است: می‌ترسم با فرزندم همان کنی که با فرزند پیامبر کردی! أخشى أن تصنعی بابنی ما صنعت بابن رسول اللّه. جُعده دست‌ازپا درازتر برگشت. قم/ ۱۹ آذر ۹۶
بوی خوش فقط خدا به‌درستی می‌داند که دشمنان پلید در درازای تاریخ چه بلاها که بر سر قبر آقا امام حسین علیه‌السلام در آورده‌اند. بنای آن ندارم روح نور چشمی‌ها را مُکدّر سازم. صرفاً به نمونه‌ای از آن، اشاره‌ای کوتاه می‌کنم. ابن‌عساکر از عالمان اهل‌سنّت در سدۀ ششم هجری در صفحۀ ۲۴۵ از جلد ۱۴ کتاب "تاریخ مدینة دمشق" می‌نویسد: وقتی قبر امام حسین علیه‌السلام را ویران کرده و آب بر آن بستند (لما أجری الماء على قبر الحسين)، بعد از چهل روز آب فرو نشست (نضب بعد أربعين يوما) و اثری از قبر باقی نماند (و امتحى أثر القبر). در این هنگام بادیه‌نشینی از قبیله بنی‌اسد آمد و از خاک زمین مُشت مُشت بر می‌داشت و می‌بویید (و يشمه). همین طور که خاک‌ها را می‌بویید، آهسته جلو می‌رفت تا که به قبر حسین علیه‌السلام رسید (حتى وقع على قبر الحسين). آنجا بود که به ناگاه اشک از دیدگانش همچو مروارید بر گونه‌اش غلطید و با سوز و گداز خاصی از سویدای دل گفت: آقا جان! پدر و مادرم فدای تو باد، در حال حیات چقدر خوشبو بودی و بعد از مرگت، تربتت نیز خوشبو است (ما كان أطيبك وأطيب تربتك ميتا). همینطور که اشک امانش را بُریده بود، هِق‌هِق‌کنان این بیت را بر زبان جاری ساخت: خواستند تا قبرش را از دوستانش پنهان کنند (أَرَادُوا لِيُخْفُوا قَبْرَه عن وَلِيِّهِ) و حال آن که بوی خوش تربتش راهنمای مزارش گردید (فَطِيْبُ تُرَابِ الْقَبْرِ دَلَّ على الْقَبَرِ) ۱۴ مهر ۹۶
خاطرهٔ صد و هشتاد و یک آخوندِ ده سیداحمد پیشنهادِ سخاوتمندانه‌ای داد. دعوتم کرد تا برای گذران تعطیلات، چند روزی به روستایشان، اسبی‌گران برویم. ازخداخواسته پذیرفتم. با اتوبوس به شهرستان سراب و از آنجا با خودرویی به ده آقا سیداحمدچاوشی در آغوشِ گرم سبلان رفتیم. بعد از صرف ناهار و مقداری استراحت از خانه خارج شدیم. گشتی در روستا زدیم. سیداحمد با اهالی چاق‌سلامتی می‌کرد. پدر سیداحمد چند سالی می‌شد که به رحمت خدا رفته بود. به قبرستان رفتیم. فاتحه‌ای بر سر مزارش خواندیم. از کنار قبر بلند شدم تا سید با پدرش تنها باشد. بین قبرها سنگ‌قبری به‌ناگاه توجه‌ام را به سمت خود کشید. از نوشتهٔ روی سنگ‌قبر پیدا بود که مزارِ مجتهدی نجف‌دیده به نام لنکرانی می‌باشد. آقا سیداحمد تا به حالا چیزی برایم از او نگفته بود. نشستم تا فاتحه‌ای نثارش کنم. از پدرم آموخته بودم که باید در قبرستان، سخاوتمند بود. هرگاه که از دوردست‌ها قبرستانی می‌دید فاتحه‌ای می‌خواند. هرگز از کنار قبرستان و قبور مومنین بی‌تفاوت عبور نمی‌کرد. لحظاتی بعد سیداحمد با چشمانی که از شدت اشک به سرخی گراییده بود به کنارم آمد. نشست و انگشت سبابه‌اش را به رسمِ مرسوم، روی سنگ‌قبر گذاشت و در سکوت، فاتحه‌ای خواند. گفتم: درباره ایشان چیزی تا به حالا نگفته بودی؟! سید درحالی‌که به قبر خیره بود آهی کشید و گفت: خدا رحمتَش کند، الحق و الانصاف، عالِم خودساخته و مُهذّبی بود. مُشتاق شدم تا بیشتر بدانم. سیداحمد با سنگی‌کوچک، خط‌هایی روی سنگ قبر می‌کشید. دراین‌حال با حسرت گفت: روستای ما سال‌ها گرفتار نیمچه آخوندِ بی‌سواد و بی‌تقوایی بود. کاری کرده بود که قرآنِ خدا در نظر مردم خوار شده و قرآنِ خودش رونق پیدا کرده بود. شگفت‌زده به سید نگاهی کردم. پی به ابهامِ ذهنی‌ام برده بود. دستی به زانویم زد و گفت: با واژگونه معناکردن قرآن و جهل مردم برای خودش دکّان و دستکی به‌هم‌زده بود. نزد او چیزی زشت‌تر از معروف و نیکوتر از منکر نبود!! باتعجب گفتم: مثلا چه کار می‌کرد؟! سیداحمد از بالای قبر بلند شد و همینجور که نگاهَش را به کوه سبلان دوخته بود به آرامی گفت: متاسفانه سال‌ها دهِ ما درگیر اختلافاتِ نعمتی، حیدری و بالا دهی، پایین دهی بود. مردمِ آبادی برای داوری در نزاع‌ها پیش آخوندِ ده می‌رفتند. او هم برای اینکه جایگاهش را در روستا تثبیت کند با حرف‌های پوچ و رای و نظرِ دروغین، بین مردم داوری می‌کرد. با تعجب پرسیدم: مگر مجتهد بود که قضاوت می‌کرد؟ پوزخندی زد و گفت: مجتهد؟! نه بابا کدام مجتهد؟! اباطیلِ پوچ خودش را باور کرده بود. گفتم: اقدامی نکردی؟ هایی، هویی؟ توپی، تشری؟! سیداحمد در پاسخ گفت: به دورِ خودَش تار عنکبوت تنیده بود. یک بار که توانستم با او براساس مبانی فقهی سخن بگویم متوجهِ اضطرابش شدم. نگران بود که داوری‌هایش به خطا رفته باشد. باعجله گفتم: تو چه می‌دانی، شاید نگرانی او نشانهٔ تحول روحی و پشیمانی‌اش بوده؟! سیداحمد گفت: نه بابا! کدام پشیمانی؟! می‌ترسید گندِ کارهایش، رسوایی به‌بار آورَد. یک‌بار که بحثمان با آخوند ده بالاگرفت، بلند شد و رفت سراغ یک کتاب حدیثی. صفحه‌های کتاب را تند و تند ورق می‌زد. هول‌هولکی چندتا روایت برایم خواند. شده بود شبیه کوری که در تاریکی، دنبالِ گمشده‌اش می گردد. از روی علم و یقین سخن نمی‌گفت. روایات را بدون آگاهی از عمق و معنایش، فقط نَقل می‌کرد. شبیهِ تندبادی که گیاهانِ خشک را بر باد می‌دهد، روایات را زیر و رو می‌کرد. به سیداحمد گفتم: مگر قضاوت هم می‌کرد؟! سید گفت: به شهرها نگاه نکن! مردمِ دهات معمولا مُرافعاتشان را پیشِ کدخدا و آخوندِ ده می‌برند. به خدا قسم نه راهِ صدور حکمِ مشکلات را بلد بود و نه برای منصبِ قضاوت، اهلیّت داشت. غرّه شده بود. فقط می‌گفت: هرآنچه من می‌گویم درست است! غیر از دانسته‌های پراکنده و ناقصِ خود، چیزی را علم به حساب نمی‌آورد و جز راه و رسم خود، مذهبی را حق نمی‌دانست. گفتم: یعنی حتی یک‌بار هم نشد که در حل مسئله‌ای عاجز بماند؟ سید گفت: خیلی قالتاق و شیاد بود. اگر حکمی را نمی‌دانست آن را با لطایف‌الحیَلی می‌پوشاند تا کسی متوجهِ جهلِ پنهانش نشود. سرَت را به درد نیاورم. خونِ بی‌گناهان از حکمِ ظالمانه‌اش در جوشش و فریادِ میراث بر باد رفتگان بلند بود. گفتم: پناه‌برخدا از مردمی که در جهالت زندگی می‌کنند و با گمراهی می‌میرند. سیداحمد بلافاصله گفت: البته همه اهلِ ده با او نبودند. اتفاقا مرحوم پدرم به دنبال چاره بود تا این که آقای لنکرانی را از نجف به بهانه تبلیغ ماه رمضان به روستا آورد. مرحوم لنکرانی، کاسه کوزه آخوند پیزوری ده را به‌هم ریخت و شرّش را از سرِ اهل آبادی کوتاه کرد. وقتِ‌مغرب نزدیک است. بلند شو از اینجا برویم تا اهل قبور راحت باشند. قم/ ۹ دی ۹۹
کارد جراحی یا ساطور قصابی فکر می‌کنم سال ۱۳۷۹ بود که همراه دوست عزیزم، آقای عباس غلامرضازاده که خداروشکر امروز شیخ و حجة‌الاسلام شده است برای شرکت در یک جلسهٔ مناظره به سالن جابربن‌حیان دانشگاه شریف رفتیم. قرار بود مناظره‌ای بین آقای رحیم‌پور ازغدی و یک نفر دیگر که نامش در خاطرم نمانده، برگزار شود. طرف مقابل نیامد و مناظره تبدیل شد به سخنرانی. پس از پایان مراسم، به منظور دیدار و آشنایی بیشتر با آقای رحیم‌پور همراه دوستم، دوتایی خودمان را به سختی از لابه‌لای جمعیت به جلوی سالن رسانده و در آن شلوغی، به کُنجی خزیده و کز کردیم تا دوروبر ایشان خلوت شود. ازدحام جمعیت زیاد بود. قاطی جمعیت، همراه ایشان از سالن خارج شدیم و به سوی پارکینگ رفتیم. یادم هست که آقای رحیم‌پور بین راه نشستند و بندکفش‌هایشان را که باز شده بود، بستند. این کار ایشان به‌دلایلی برایم جالب بود. تقریبا همه رفته بودند و اطراف ایشان خلوت شده بود. وقتی متوجه شدند که ما طلبه هستیم تعارف کردند تا مقداری از مسیر را با اتومبیلشان برویم. ابتدا رودرواسی کردیم که نه و مزاحم نمی‌شویم و از این حر‌ف‌ها و تعارفات الکی. ایشان اصرار کردند و ما هم از خداخواسته قبول کرده و سوار ماشین شدیم. اتومبیل یک رنو پنج قدیمی بود. یادم هست درب صندوق‌عقب را نیز با تکه‌ای طناب بسته بودند تا در دست‌اندازهای خیابان تلق‌وتلوق نکند. البته درب صندوق، گوشش بدهکار طناب نبود و در طول مسیر همین جور تق‌وتوق می‌کرد. از دانشگاه شریف تا میدان جمهوری همراهشان بودیم. آقای ازغدی با ما انس گرفتند. مقداری از بعضی چیزها درد و دل کردند. همینطور که پشت فرمان مشغول رانندگی بودند، به نکتۀ جالبی اشاره کردند. یادم مانده که فرمودند: نقد و آسیب‌شناسیِ یک جریان فکری یا یک پدیده و آسیب اجتماعی باید به سان کار با کارد جراحی باشد و نه ساطور قصابی. سپس کمی توضیح دادند. در خلال سخنانش پرسیدم در این اوضاع و احوال، طلبه‌ها چه وظیفه‌ای دارند؟! ایشان فرمود: سه وظیفه! آن هم اینکه بخوانند و بخوانند و بخوانند. به میدان جمهوری رسیدیم. باید پیاده می‌شدیم. از ایشان تشکر کردیم. آقای رحیم‌پور نیز پس از خداحافظی با اتومبیل رنو در امتداد خیابان جمهوری، ادامۀ مسیر دادند و رفتند. پس از پانزده سال در سالن علامه مجلسیِ پژوهشگاه دارالحدیث مجدداً آقای ازغدی را از نزدیک دیدم. ظاهراً عوض نشده بودند. صندلی چوبی مجللی با پوششی چرمی که خیلی‌ها رویش می‌نشینند و ککشان هم نمی‌گزد برای سخنرانی‌اش قرار داده بودند. جالب آنکه نپذیرفت روی آن بنشیند. صندلی ساده‌ای برایش آوردند. شنیدم که به شوخی گفت: ما همین طوری که هستیم زمین می‌خوریم. حالا اگر روی آن صندلی‌های کذایی بنشینیم نمی‌دانم چه خواهد شد؟! حضار نیز خندیدند. قم/ ۱۱ بهمن ۹۵
ناچار به نگفتن! شب گذشته پیش از خواب برای محمدصادق قصه‌ای گفتم. حکایتی از کتاب مثنوی. ظاهراً خیلی خوشش آمد. امروز که از مدرسه برگشت، با شور و شوق برایم می‌گفت: بابا! رفتم قصۀ دیشب را برای دوستانم تعریف کردم. قصه این بود که روزی روزگاری مردی دانا، سوار بر اسب از کنار باغی عبور می‌کرد. در همین اثنا نگاه مرد دانا افتاد به شخصی که زیر یکی از درختان باغ به آرامی خوابیده بود. مرد دانا در همین حین مشاهده کرد که ماری در حال خزيدن به داخل دهان آن بندهٔ خدا می‌باشد. مرد دانا تا آمد کاری کند، مار وارد دهان مرد شد و ناپدید گردید. مرد دانا با تازیانه افتاد به جان مردی که خوابيده بود. حالا نزن کی بزن! مرد بیچاره که حالا بیدار شده بود، وحشت‌زده به مرد دانا نگاه می‌کرد. مرد دانا همین طور که کتک می‌زد، بندۀ خدا را کشان‌کشان به زير درخت سيبی برد که در زير آن سيب‌های گندیدهٔ بسياری ريخته شده بود. مرد دانا رو کرد به مرد بیچاره و گفت: از اين سيب‌های گندیده بخور و گرنه با این تازیانه کبود و سیاهت می‌کنم! مرد بی‌چاره هم از ترس تند و تند سیب‌های گندیده را برداشته و با بی‌رغبتی به دهان خود می‌چپانید. مرد بی‌چاره حالش داشت به هم می‌خورد. ديگر معده‌اش تاب و توان نداشت به طوری که سيب‌های گندیده از دهانش بيرون ريخت. مرد بدبخت که برای لحظاتی دهانش خالی شده بود، شروع کرد به نفرين و ناله که ای مرد دانا! تو از ظاهرت پيداست که آدم با شخصيتی هستی، من به تو چه بدی کرده‌ام که اين طور بلا بر سرم می‌آوری؟! مرد دانا که ول‌کن و دست‌بردار نبود رو کرد به مرد بیچاره و گفت: الان وقتش رسيده که در اين صحرا بدوی تا نَفَست را در بياورم! مرد بیچاره از ترس جانش هم که شده، می‌دويد و می‌دويد اما بدجوری شاکی و عصبانی بود. او چندين‌بار هم بر زمین افتاد و بلند شد و در صحرای پر از خار، هزاران زخم ديد ولی چاره‌ای نداشت. ايستادن همان و تازیانه‌خوردن همان. زورش هم که به مرد دانا نمی‌رسید. مرد بیچاره آن قدر دويد و دوید تا از نفس افتاد و حالت تهوع پیدا کرد و هر چه خورده بود همراه با آن مار بالا آورد. او که آش و لاش روی زمین افتاده بود با دیدن مار تازه دوزاریش افتاد که ماجرا از چه قرار بوده است. مرد به خاطر این کار از مرد دانا تشکر و به خاطر تمام نفرین‌ها و اعتراض‌هایی که کرده بود، عذرخواهی کرد و گفت: تو من را مانند يك مادر مهربان كه كودك خود را می‌جويد جستجو كردی، ولی من مانند خر نادان از تو گريزان بودم. اين من نبودم كه آن ناسزاها و ياوه‌گویی‌ها را سر داده بود، بلكه جهل و نادانی‌ام بود. اما ای مرد دانا! چرا از اول ماجرا را برایم نقل نکردی تا بدانم قضيه چيست؟! مرد دانا در پاسخ گفت: اگر می‌گفتم که از وحشت زهره‌ات آب می‌شد و ديگر تاب و توانی برای اين همه تلاش و کوشش نداشتی، پس من ناچار به نگفتن بودم. قم / پنجم بهمن ۹۴
شکیبایی عجب روزگار بدی شده! بدشانسی و بدبیاری پشت سر هم! از همه جا می‌خوری. از رفیق یک‌جور از نارفیق یک‌جور دیگر! اگر جیب پرپولی داشته‌باشی، حالت خوب است و اگر خدای‌نکرده آهی در بساطت نباشد بدبختی و کلاهت پس‌معرکه است. حاج آقا! حرف‌های شما هم زمانی اثرگذاره که شکمی گرسنه نباشه! حاجی بی‌خیال. ولش کن! اینها حرف‌های جوانی است که برایم درد و دل می‌کرد. فقط به حرف‌هایش گوش می‌دادم. حرف‌حساب جواب ندارد. البته او سهم خودش را در بوجودآمدن این شرایط می‌پذیرفت. شب که به خانه آمدم، با خودم فکر می‌کردم برای این جوان و امثال او چه می‌توان انجام داد؟! با یکی دوتا از رفقای طلبه‌ام تماس گرفتم که در چنین اوضاع و احوالی تکلیف چیست؟ آنها هم بدتر از خودم پر از پرسش بودند. امروز دیگر جنس شبهه‌ها کمتر از جنس شبهۀ علمی است. این جوانان اگر دل و دماغ حرف‌زدن داشته باشند، می‌گویند چرا این اسلامی که شما سال‌ها از آن دم می‌زدید و مروج آن هستید، در عمل کارآیی چندانی از آن نمی‌بینیم؟ نگرانم که نکند برخی از جوانان به خاطر ضعف موجود در عملکردها، دچار شبهه در کارآمدی اسلام شده‌ باشند! به فکر این افتادم حالا که مشکل او را نتوانسته‌ام حل کنم حداقل روحیۀ خودم را نبازم. بارقه‌ای از امید می‌تواند جانی دوباره به روانم ببخشد. آیا سخنی امیدبخش وجود دارد؟ امیدی حقیقی و نه وهمی و خیالی که از این و آن زیاد شنیده‌ام. در سخت‌ترین شرایط خواندن کتاب آرامم می‌کند. به سمت قفسۀ کتاب‌ها رفتم و کتاب شریف "کمال‌الدین" را که شیخ صدوق نگاشته، برداشتم. کتاب را چندورقی زدم. در حدیثی دیدم که پيامبر خدا صلی‌الله‌عليه‌وآله از ایمان و یقین آدم‌های آخرالزمانی اظهار شگفتی می‌کند. (أعجَبُ النّاسِ إيماناً وأَعظَمُهُم يَقيناً). شگفتی‌اش از این بود که مردم در آخرالزمان با اين كه او و جانشینانش را ندیده‌اند، فقط از نوشته‏‌های روی كاغذ، آنچنان ايمانی آورده‏‌اند که حاضرند در راه اسلام جانفشانی کنند (فَآمَنوا بِسَوادٍ عَلى‏ بَياضٍ)! دوستان اهل لطف! به گفتهٔ شیخ طوسی در کتاب "الغیبة" روزی پيامبر خدا به یارانش فرمود: گروهى پس از شما می‌آيند كه یک مرد از آنان، پاداش پنجاه تن از شما را دارد. اصحاب، دهان به اعتراض گشودند که آقا این ما بودیم در جنگ بدر و احد و حنين همراه شما آمديم و آيه‏‌هايى از قرآن دربارهٔ ما نازل شد. حالا می‌فرمایید این‌ها می‌آیند و پاداش‌ها را درو می‌کنند؟! پيامبر فرمود: آری اگر بار گران دینداری و حفظ ایمان در آخرالزمان كه بر دوش آنان است، بر عهده شما نهاده می‌شد، مانند آنان شكيبایی نمی‌ورزيديد (لَو تُحَمَّلونَ لِما حُمِّلوا لَم تَصبِروا صَبرَهُم). مقدار زیادی آرام و امیدوار شدم. فهمیدم که باید کمی صبور بود. اما چگونه باید این صبوری را به آن جوان و هزاران جوان سرزمینم انتقال دهم؟! باید راهی جست. قم/ یکم بهمن ۹۵