امشب از فروبردن خشم، حرف گفتم و شِنُفتم. از تحمّل مصائب امامها سخن به میان آمد. از کظمغیظ حضرت موسیبنجعفر علیهالسلام داستانی درسآموز برای بچهها نقل کردم.
جز یکی دوتا از پسرها که به اقتضای خُردسالیشان، بازیگوشی میکردند بقیه سرآپا گوش بودند. جیکشان درنمیآمد. آندو نیز ناخواسته صبوریام را محک میزدند. فهمیدم چند مَرده حلاجم. در کنار کودکان و نوجوانان باید بردبار بود و تحمّل داشت. نتیجهاش شگفتانگیز است.
به قول مرحوم صائب تبریزی:
مرد مصاف در همه جا یافت میشود.
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام.
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صدم
مهدیهای بدلی ۳
در ادامه میخوام مقداری حرفهای تاریخی عجیب و خندهدار بنویسم. از بس که دورهٔ خُلفای بنیاُمیّه سياه و پرخفقان بوده وقتی عمربنعبدالعزيز به خلافت میرسه یکهو همهجا شایع میشه که مهدی ظهور کرده!! آخه این آقا بگینگی از خلیفههای قبلی بهتر بوده!
اللهاعلم اما اهلسنت توی کتابهاشون از قول امامباقر نوشتند که عُمربنعبدالعزیز بین خُلفای بنیاُمیّه خلیفهای نجیب بوده!
عالم شیعیمذهب جناب حِمیَری هم از قول امامباقر نوشته که این خلیفه، انقده فهم و شعور داشته که سهم اهلبیت رو از بیتالمال پرداخت میکرده. حتی بابت این کارش مورد اعتراض برادرش واقع میشه و داداشش بهش میگه بنیاُمیّه از این کارت دلخور و ناراضی هستند. اما خلیفه پاسخ میده: اصلا برام مهم نیست بنیامیه چی میگن! مهم خشنودیِ پیامبره و میدونم این کارم، پیامبر رو شادمان میکنه.
نوشتند گاهی به اهلبیت سهم بیشتری از بیتالمال نسبت به بزرگان بنیاُمیه میداده. حتی پس از ملاقاتی که با امامباقر در مدینه داشته طی نامهای تعهد میده که فدک رو به بنیهاشم برگردونه. هر چند این وعده هیچگاه عملی نمیشه!!
لای کتابها دنبال این بودم ببینم نخستینبار پیشنهاد کی بوده که به عمربنعبدالعزیز مهدی بگن که رسیدم به مردی يهودى به اسم وهببنمنبه!! این مرد یهودی که فقط خدا میدونه با چه انگیزهای دست به این کار زده، حتی در دفاع از خلیفه گفته: اگه قرار باشه در اين امت، مهدى باشه بدونشک اون مهدی، عمربنعبدالعزيزه!
خندهدارتر اینکه از حسن بصرى هم دربارهٔ عمربنعبدالعزيز نقل شده: اگه مهدی وجود داشته باشه بدون شک، عمربنعبدالعزيزه و اگه ایشون نباشه، دیگه حتما حضرت عيسیست!
نوشتند که عمربنعبدالعزيز برادری به نام اصح داشته. این برادر وقتی میبینه آدمهایی که هفتپشت غریبه هستند مثل مرد یهودی و حسن بصری، برای داداشْخلیفه سنگِ تمام گذاشتند، با خودش میگه ما چی از غریبهها کمتر داریم؟! اینه که دستبهکار میشه و همهجا پخش میکنه داداشم عمربنعبدالعزیز همونیه که قراره زمین رو پر از عدل و داد کنه!!
خدا بهتر میدونه اما انگاری شایعهٔ مهدیبودن خلیفهٔ اُموی بهقدری جدی میشه که برخی از تابعین معروف مثل آقای طاووس رو هم به اشتباه میاندازه. تا جایی كه وقتی ازش میپرسند: آيا عمربنعبدالعزيز بهخاطر مبارزه با جور و ستم همون مهدیه، پاسخ میده: هم مهدی هست هم نیست!چون عدل رو كامل نكرده!!
در ضمن، یادآوری کنم که تابعین به مسلمونهایی گفته میشه که خودشون توفیق ملاقات پیغمبر رو نداشتند اما با اصحاب رسول خدا، نشستوبرخاست کردند.
دروغ که حناق نیست! یهعدّه آدم نون به نرخ روز خور روایتی جعلی از امامباقر پخش کردند كه مهدى کسی نیست جز عمربنعبدالعزيز!!
از ایندست قصهها به راحتی میشه به ظهور مهدى به عنوان يك باور گسترده پیبُرد جوریکه حتّى امویها هم سعى داشتند ازش بهرهبرداری كنند.
جاذبهٔ مهدیبودن به قدری بالا بوده که حتی آدمِ یهودیالاصلی از نسل شمعون به نام صالحبنطريف، اوایل سدهٔ دوم هجری ادعا کرد که مهدیِ آخرالزمانه! این مرد یهودی، پیش آقایی به نام غیلان، مقداری درس سِحر و جادو خونده بود. سپس به سرزمين تامسنا رفت و اظهار اسلام كرد. زمانى كه مردم جذبش شدند، ادعا کرد: من صالحبنطريف، همون صالحالمؤمنينم كه توی آیهٔ ۴ سورهٔ تحريم اسمش اومده! این آقا، خودش رو مهدى بزرگ كه در آخر الزمان، كُشندهٔ دجاله معرفی میکرد. حتی اینم میگفت که حضرت عيسى قراره پشت سرم نماز بخونه و زمين رو پر از عدل و داد کنم!
اگه مطالب اين کتابها رو بپذيريم بايد اعتراف كنيم كه در نيمه اوّل قرن دوم هجرى، در سرزمین اسلامی بهویژه شمال آفریقا بحث مهدويتگرايى، به شدّت مطرح بوده!
معجمالبلدان: ج ۱ ص ۳۶۱، تذکرةالحفّاظ: ج ۱ ص ۱۱۹، قربالاسناد: ص ۱۱۲، الاستبصار فى عجائب الأمصار: ص ۱۹۷ - ۲۰۰، الخصال: ص ۱۰۵، تاريخ ابن خلدون: ج ۶ ص ۲۷۶ - ۲۷۷، المعرفة و التاريخ: ج ۱ ص ۶۱۳، تاريخ الخلفاء: ص ۲۷۹، انسابالاشراف: ج ۸ ص ۱۲۶، تاريخ دمشق: ج ۴۵ ص ۱۸۹، الطبقات الكبرى: ج ۵ ص ۳۳۳.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 حال امام سجاد علیهالسلام بعد از واقعه کربلا
🎙مرحوم آیت الله ضیاءآبادی
شهادت غمبار امام زینالعابدین علیهالسلام تسلیت.🖤🥀
@talabehtehrani
اینها که مینویسم احساسات قلبیام میباشد. امشب، شب پایانی محفل دوستانهمان بود. این عکس را به یادگار گرفتم. بچهها دریای صفا و صداقت بودند. یکی از دیگری نجیبتتر و باادبتر. خدا به خوبی میداند برای آموختن چیزی بهبچهها آنجا نمیرفتم.
ساعت ۵ عصر وقت رفتن که نزدیک میشد گویی چیزی گم کردهام. جذب پاکی و معصومیت بچهها شده بودم. به دنبال گمشدهام دوسه ساعت، غافل از دنیا و مافیها در کنارشان، دنبال نورانیت میگشتم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا فرمان داده جز او را نپرستید و تا میتوانید به پدر و مادر خوبی کنید. اگر یکیشان یا هر دویشان در کنار تو به سن پیری برسند، به آنها حتی یک «اَه» نگو، صدایت را رویشان بلند نکن، با آنان محترمانه و ملایم صحبت کن!
اسراء ۲۳
@talabehtehrani🦋
علّامۀ حلی دربارهٔ حرکت امامحسین علیهالسلام بر این نظر است:
آتشبس یا مُصالحۀ با دشمن یا پیشنهاد و پذیرش قرارداد مُهادَنه، واجب و لازم نیست بلکه امری جائز است؛ حال، فرقی نمیکند که مسلمانان قوی باشند یا ناتوان؛ بخاطر آیۀ شریفۀ «وَ إن جنحوا…» و آیاتی که قبلاً مطرح شده است. بلکه مسلمان و طبعاً امام، در هر شرایطی کاملا در این قرارداد، اختیار دارد که یا به فرمایش خداوند در آیۀ شریفۀ و لاتلقوا بأیدیکم… عمل کند و «اقدام به صلح» کند و یا به این فرمایش خداوند در آیاتِ و قاتلوا فی سبیل الله… – یا ایها الذین آمنوا قاتلوا الذین… عمل کند و «بجنگد تا به شهادت» برسد؛ همانند کاری که سیّدالشهداء انجام دادند و همانند کاری که گروه ده نفرهای که پیامبر به سوی قبیله هذیل گسیل داشت، انجام دادند. آنان در برابر هجوم دشمن که تعدادشان یکصد نفر بود، ایستادگی نمودند تا همگی به شهادت رسیدند، جز خبیب بن عدی که به اسارت درآمد و توسط افراد هذیل، در مقابل استرداد یکی از افراد آنان که در دست مشرکین مکه گرفتار بود، به آنان تحویل داده شد و او در مکّه به شهادت رسید.
بنابراین، کار حضرت، هر چند یک حرکتِ کاملا انتخابی است اما از دیدگاه شرعی هیچ الزامی برای آن وجود نداشته است. آن حضرت نیز همانند برادر بزرگوارش، امام حسن مجتبی میتوانست راه مُصالحه را بپذیرد ولی خواستِ قلبی حضرت، این بود که بجنگد تا با شهادتش به ملاقات الهی برسد، و این خواست نیز منطبق بر موازین کلی و ضوابط شرعی و همراه با مصلحت بوده است.
منتهى المطلب؛ ج۱۵، ص۱۲۱ – تذکره الفقهاء، ج۹، ص۳۵۸/
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و یک
مهدیهای بدلی ۴
تمایل به مهدی از دورهٔ فرمانروایی بنیاُمیّه به عصر حکمرانی بنیالعبّاس رسيد. توی اون روزگار تقریباً این فکر بین همهٔ مسلمونها با هر مسلک و مرامی، جا افتاده بود که وقتی ظلم همهجایی شد مهدى براى برپایی پرچم عدل، قيام میكنه.
مردم کوچه و بازار وقتی سر گُذرها بههم میرسیدند درِگوشی، پچپچ میکردند حالاکه بعد از چند دهه ظلم و ستم، بوی الرحمان دولت اموی بلند شده، دیگه وقتشه مهدی ظهور کنه.
جالب اینکه وقتی به کتابهای قدیمی نگاه کردم، متوجه شدم از حوالى سال ۱۱۶قمری که قيامهاى ضدّ اموى توی خراسان پا میگیره، توی دهات و قصباتِ اون نواحی، يكسره نداى مهدیخواهی به گوش میرسه! مانند ادّعاى حارثبنسريج، يكى از رهبران شورشى كه خودش رو صاحب و فرماندهٔ پرچمهاى سياه معرفی میکرد. این ماجرای پرچمهای سیاه هم برای خودش، قصهها داره که من قصد ندارم بهش ورود کنم. اما اجمالا بگم روایتهایی به نقل از پیغمبر دربارهٔ ظهور پرچمهای سیاه بین مردم، دست بهدست میشده. این اتفاقات، نشون میده فضاى مهدیگرايانه براى نجات مردم از دست امويان وجود داشته.
از نوشتههای کهن اینجور برمیاد که باور به مهدويت و منجى، دستاويز بنیعبّاس براى قيام بر ضد بنیاميّه و رسيدن به قدرت بوده. به القاب خُلفای عباسی دقت کردم: سفّاح، منصور، مهدى، هادى و رشيد! ناگهان شَستم خبردار شد این عناوین خیلی هوشمندانه انتخاب شدند و نوعى باور به مهدويت رو القا میکنند!
اینطور که متوجه شدم از حوالى سال ۱۲۰ قمری، بهويژه زمانى كه زيدبنعلى، مقدّمات قيامش رو فراهم كرد، توجّه به سادات علوی بيشتر شد. بعد از شكست و كشتهشدن زید، با شدّتگرفتن جريانهاى شورشى عليه امویها، فضای مهدیگرایی و مهدیخواهی، زیادتر هم شد.
شايد در اين دوره، بین عامّهٔ مردم، هيچکس به اندازۀ محمّدبنعبداللَّه (نفسزكيّه) به مهدى شهرت نداشته! حتی به او المهدى هم خطاب میشده!
وقتی محمد میبینه تنور داغه دستبهکار میشه و توی گردهمایی بنیهاشم، پسرش رو مهدى خطاب میکنه! از قضا این ترفند جواب میده و عدّهای از حاضرین از گفتهٔ محمد استقبال و باهاش بيعت میکنند! بعدها محمد و پسرش کشته میشن و هوادارانش که نمیخواستند زیر بار این حقیقت برن، رطب و یابس بههم میبافتند که او زنده است و در كوهى به نام العلميّه توی راه مكّه زندگى میکنه!
به لحاظ تاريخى، ادعای مهدیبودن محمّدبنعبداللَّه (نفسزكيّه)، نخستين ادّعای یک علوى به حساب میاد که براى گرفتن رهبرى، با اين حربه وارد میدان مبارزه شده! البته توی کتابی قدیمی خوندم امامصادق از مخالفین قيام محمّدبنعبداللَّه بوده که البته مخالفت امام، چیز عجیبی نیست.
آش انقده شور بوده که حتی عَمروبنعبيد از رهبران فرقهٔ مُعتزله هم مخالف مهدىبودنِ محمّدبنعبداللَّه بوده و میگفته: چطور این آقا ادعا میکنه مهدى موعود تشریف داره، درحالیكه كشته میشه؟!
تاريخ الطبرى: ج ۷ ص ۳۳۱، أخبار الدولة العبّاسية: ص ۲۹، ص ۵۱ - ۵۲، ص ۲۰۷ و ۲۵۶، البدء و التاريخ: ج ۶ ص ۹۵، مقاتلالطالبيّين: ص ۱۸۴، ص ۱۸۵، ص ۱۸۶ - ۱۸۷، ص ۲۰۷، ص ۲۱۵ ص ۲۱۹، ص ۲۱۲، فرق الشيعة: ص ۶۲، الكافى: ج ۱ ص ۲۴۲ ح ۷ - ۸.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خداحافظ ای جوانی زینب...💔
🎤کربلایی نریمان پناهی
🆔 @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزمایش اقتدار نیروی دریایی سپاه برای دفاع از جزایر ایرانی در خلیج فارس.
و...
#تنگهٔ_هرمز
#یوز_ایرانی
#خلیج_فارس
#بوموسی
#مانور_سپاه
@talabehtehrani
در موزهٔ حرم مطهر امامرضا علیهالسلام بر روی ورقی از جنس طلا اینگونه حکاکی شده بود:
در محشر اگر لطف تو خیزد به شفاعت
بسـیار بـجوینــد و گــنه کــــار نیــابنــد
#امام_رضا
در موزهٔ حرم مطهر امامرضا علیهالسلام بر روی ورقی از جنس طلا حک شده بود:
شفیع خلق به روز جزا توانم بود
اگر سگی ز سگان رضا توانم بود
#امام_رضا
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و دو
مهدیهای بدلی ۵
از نوشتهها اینطور برمیاد که زمان خلفای عباسی، سرِ اینکه مهدی کیه، حسابی دعوا و کشمکش بوده!
خندهداره که هرکی زورش میچربید مهدی میشد! فرقی هم نداشت، گاهی صدای مهدیشدن از لای تفالههای بنیامیه بلند میشد، گاهی هم ساداتِ علوی سودای مهدیبودن داشتند. عجیب اینه که داعیهٔ مهدویت حتی از دستگاه عبّاسی هم به گوش میرسید!
مثلاً منصور دومین خلیفهٔ عباسی اسم پسرش رو محمد گذاشت و بهش لقب مهدى داد. خلیفه در رقابتی آشکار با محمّدبنعبدالله (نفس زكيّه) که میگفت: من مهدیام، همهجا چو انداخته بود که محمد، دشمن خداست و دروغ میگه که من مهدیام؛ مهدى، فرزند خودمه!!
منصور به آب و آتیش میزد تا مهدیبودن فرزندش رو به جامعهٔ اسلامی بِقبولونه! مثلاً اموال خیلی از عراقیها رو بالا کشید و فقیر و بدبختشون کرد. بعد، پای اون اموال مُهر زد و زمان مرگ، به فرزندش وصيت كرد اموال مهر و مومشده رو به صاحبانش برگردون. منصور در توجیه این رفتار به فرزندش گفت: كاری كردم كه مردم تو رو دوست داشته باشند!
مهدى هم به گفتۀ پدر عمل کرد. اين، سبب شد تا نام مهدی عباسی بدرخشه و مردم کوچه و بازار دعاش کنند و بگن: خدا به خلیفهٔ جوان، خیر بده؛ ایشون همون مهدی موعوده كه در روايات اومده!!
جالبتر اینکه منصور عباسی، اسم شهرری رو که پسرش در زمان ولايتعهدى اونجا حضور داشت، مهديّه گذاشت!
در ادامه قصد دارم به تعدادی از مهدیهای بدلیِ مهمتر بپردازم. یعنی ناچارم که اینها رو بیان کنم. امیدوارم که مطالعهٔ اونها از حوصلهتون خارج نباشه. البته اصراری بر مطالعهٔ مهدیهای بدلی نیست. میشه از خوندنش صرفنظر کرد.
ضمناً قصد ندارم به ادعای برخى غلوکنندهها دربارۀ اهلبیت بپردازم، آدمهای منحرفی که با اغراض خاصی، تلاش میکردند امامباقر و امامصادق و اسماعيل فرزند امامصادق و یا امامکاظم و حتی یکی از فرزندان امامهادی به نام محمد رو مهدیِ موعود جا بزنند!
باخوندن کتابهای حدیثی متوجه شدم اهلبیت از دست این کاسههای داغتر از آش چه خون جگرها که نخوردند!
تاریخ رو که جلوتر رفتم سال ۱۹۵ قمری به یکی از نوادگانِ دختریِ حضرت ابوالفضل به نام علی برخورد کردم که مدّعی مهدویّت بود!! علیآقا از طرف پدری با چهار واسطه به معاويه میرسید. حالا اینکه نوادهٔ حضرت ابوالفضل چرا با نوادهٔ معاویه ازدواج کرده، قضایایی داره که از بیانش صرفنظر میکنم.
بههرحال مادر این علیآقای داستان ما، نفيسه خانم، نوۀ حضرت ابوالفضل بود. علیآقا مرام و مسلکِ عجیبی داشت. وقتِ معرفیِ خودش به این و اون میگفت: من از نسلِ دو شيخِ جنگ صفّين، على و معاويه هستم!
از قرار معلوم، علیآقا سال ۱۹۵ قمری، با ادّعاى اینكه من مهدى منتظرم، مردم رو به سوی خودش دعوت میکنه. این دعوت، حکایات و ماجراهایی به دنبال داره که من بیخیال تعریفکردنشون میشم.
توی تاریخ اسلام، کمی جلوتر رفتم...
سال ۲۱۹ قمری با مهدیِ دیگهای به اسم محمّد از نوادگانِ امامحسین روبرو شدم که اگه بخوام دقیقتر بگم، با چهار واسطه به امامحسین میرسه. عابد، زاهد، متّقی و ساکن كوفه. وقتى مُعتصمِ عباسی براش خط و نشون میکشه، سید بیمعطّلی بار و بندیل سفر میبنده و راهی خراسان میشه. درواقع فرار میکنه. از این شهر به اون شهر، از این ده به اون ده! بندهٔ خدا توی شهرهای مرو و سرخس و طالقان و نسا، آلاخون والاخون میشه!
آدمهای زيادى به امامتش باور پیدا میکنند. اما از شانس بد، عبداللَّهبنطاهر از فرماندهان ایرانیتبارِ خلیفه، دستگيرش میکنه و کَتْبسته به دربار معتصم میفرسته. ابتدا داخل باغى در سامرّا زندانى و سپس، چیزخور میشه.
مسعودی، دربارهٔ ارادت مردم طالقان به محمد نوشته: خیلی از زيديه تا روزگار ما (سال ۳۳۲ قمری) هنوز به امامت محمد باور دارند و بر اين عقیدهاند كه محمّد نَمُرده و هنوز زنده است. روزی قیام میکنه و زمين رو پر از عدل و داد میکنه. او مهدیِ اين اُمّته. مسعودی در ادامه میگه: همین حالا هواداران محمد در اطراف كوفه و كوههاى مازندران و ديلمان و در بسيارى از مناطق خراسان زندگی میکنند.
تا یادم نرفته بگم که بین تاریخنویسها دعوایی درگرفته سرِ اینکه طالقانِ مورد نظر کجاست؟! من اگه بخوام به این جدال ورود کنم، حرف به درازا میکشه. بعضیها میگن منطقهای بین مرو و بَلخ توی خراسانه، برخی هم قائلند جایی توی رشتهکوههای البرز در حوالی قزوینه.
خُب! فعلاً بریم جلوتر...
الإمتاع و المؤانسة: ص ۱۸۱، مقاتلالطالبيّين: ص ۲۱۸، آكامالمرجان: ص ۶۷، البدءوالتاريخ: ج ۴ ص ۳۱، ج ۶ ص ۹۵، الحورالعين: ص ۲۱۶ - ۲۱۷، فرقالشيعة: ص ۳۶ ص ۶۷ ص ۷۳، تاريخدمشق: ج ۵۵ ص ۳۱ - ۳۲، الحلقة الضايعة من تاريخ جبل عامل: ص ۱۰۲، تاريخالطبرى: ج ۷ ص ۴۴۴، مروجالذهب: ج ۴ ص ۵۳.
ادامه دارد...
مقایسه جمهوری اسلامی و حکومت امیر المومنین آیت الله جوادی آملی.mp3
14.73M
🔴 سخنان مهم حضرت آیتالله جوادی آملی در اهمیّت جمهوری اسلامی
@talabehtehrani
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و سه
مهدیهای بدلی ۶
داخل کتابهای قدیمی به دنبال مهدیهای تقلّبی بودم. چیزهایی پیدا کردم که باورشون برام سخت بود. همینجا بگم تا دلتون بخواد توی تاریخ اسلام، مهدیهای بدلی جورواجور داریم. بیشترشون هم از شمال آفریقا و سرزمین اندلس قدْ علَم کردند. پُر بیراه نیست اگه بگیم موفقیّت حکومت فاطمیها توی شمال آفریقا، مرهون همین مهدیگراییِ افراطی بوده!
با حالتی شگفتزده، صفحات تاریخ رو یکبهیک ورق میزدم و جلو میرفتم که ناگهان توی شهر بصرهٔ عراق به مهدی عجیب و غریبی برخوردم!
اینطور که تاریخنویسها نوشتند، مردم بصره سرگرم زندگی عادی بودند که یکمرتبه در ماه جمادیالاولى سال ۴۸۳ قمری، سر و کلّهٔ آدمی شیر خام خورده به نام بليا پیدا میشه. این آدم که از قضا دستی هم در نجوم داشت، با شیادی، خودش رو مهدی آخرالزمان جا میزنه. مردم کوچه و بازار هم که چوب جهل و نادانی خودشون رو میخوردند، اسیر دست این مرد شیّاد میشند. چرا میگم مردم جاهل و نادون؟! آخه بلیای شارلاتان نمیدونم چه مرگش بوده که برمیداره کتابخونهٔ وقفی و بینظير بصره رو آتیش میزنه!! من از مردم بصره خیلی تعجب کردم، آخه چنین آدمی اساساً میتونه مهدی آخرالزمان باشه؟! بدتر از همه اینکه، پرو پرو برداشته به دهات و قصبات اطراف نامه نوشته اون مهدى كه خلقالله رو به حق دعوت میکنه، منم؛ اگه حرفم رو آویزهٔ گوشتون کنید از عذاب آخرت و ذلّت دنیا، خلاص میشید؛ اما اگه خداینکرده قدم از دايرهٔ اطاعتِ منِ صاحب الزمان، کج بگذارید بدبختی و بیچارگی توی دنیا و آخرت گریبانتون رو میگیره؛ پس به خدا و اماممهدى ايمان بيارید!!
بلیا بالاخره بعد از مدتی آتیشبیاری و سرکیسهکردن مردم، دستگیر میشه. سلطانملكشاه دستور میده كلاه مسخرهها رو که گویا کلاه مخصوصی بوده بر سر بليا بگذارند و سوار بر شتر توی شهر بغداد بگردونند تا مردم ریشخندش کنند و مَلعبهٔ خاص و عام بشه. نهایتاً هم مادرمُرده حلقآویز میشه.
از داستان بلیا گذر کردم. به دنبال مهدیهای قلّابی به سدهٔ هفتم هجری رسیدم. عصر حضور مغولها و بیداد اونها.
حوالی سال ۶۳۶ قمری توی روستایی به نام تاراب در سه فرسخی شهر بخارا مردی عابد و زاهد به اسم محمود تارابى زندگی میکرد. محمود ادّعا داشت اجنّه باهاش حرف میزنند و از امور غيبى باخبرش میکنند. مردم عوام هم که توی خم و چم زندگی، گیر و گورهای فراوانی داشتند، ازخداخواسته بهش پناه میآوردند. هرجا بيمارى بود، برای شفا به محمود مراجعه میكرد. ظاهراً بخت و اقبال با محمود یار بود. گویا دانشمندى به نام شمسالدين محبوبى پیش محمود میاد و بهش میگه: توی دستنوشتههای پدرم دیدم آقایی از اهالیِ تاراب بخارا ظهور میکنه و دنیا رو از بدبختی و فلاکت نجات میده! من هرچی فکر میکنم میبینم نشونههایی که پدرم دربارهٔ اون منجی داده، طابقالنعل بالنعل با شما جور درمیاد!
اين سخنِ شمسالدین که متوجه نشدم با چه انگیزهای گفتهشده، باعث شد تودههای مردم بیشتر از گذشته جذب محمود تارابی بشند. حكومتیها و اشرافِ شهر بخارا که ترسیده بودند با محمود درگیر شدند. محمود هم پيروان خودش رو به جنگ با دستگاه حاکمه فراخوند. پيروزى اوّليه، با محمود تارابی بود. حتی دستور داد تا خونۀ اشراف شهر رو غارت کنند. مغولها که اون نواحى بودند، با همدیگه متّحد شدند و به سپاه محمود يورش بردند؛ امّا از لشگر تارابى شكست خوردند. وقتى لشكريان محمود پيروزمندانه برگشتند، اثرى از تارابى نديدند. این شد که همه جا چوانداختند: آقا، غيبت كرده و تا ظهورش، برادراش محمّد و على، قائممقام او هستند. ماجرای محمود تارابی به پایان رسید. از نوشتههای کهن چیزی بیشتر از این نمیشه فهمید.
و اما وسطهای قرن هفتم، مهدیای توجهام رو به خود جلب کرد. آقا سیدی به اسمِ قاضى شرفالدين ابراهيم شيرازى. سیّد از شیراز به خراسان مهاجرت میکنه. به علّت زهد و پرهيز و رياضاتى كه داشت، گروهى دست ارادت بهش میدن و كرامات بسياری ازش نقل محافل میشه.
از نوشتهها برمیاد آقاسیّد معتقد بود جنابشون، دقیقاً خود مهدى آخرالزمان هستند!! وقتی هم دوروبرش از مرید و فدایی پُر شد، توی ماه رجب سال ۶۶۳ قمری با لشكرى به قصد تصرّف شيراز حركت کرد. ظاهراً نزدیک پل كوار با سپاه حكومت فارس رو به رو شدند. سپاه آقاسیّد يامهدیگويان، از يک سو و سپاه حكومتى از ديگرسو حمله میکنند. توی این نبرد، لشكر سیّد شكست میخوره و سيّد به قتل میرسه.
تاريخ الأدب العربى، فروخ: ج ۵ ص ۵۵۸، تاريخ ايّوبيان: ج ۱ ص ۳۷۴، الوفيات: ج ۳ ص ۴۷۱ (شرح حال صلاح الدين)، السلوك: ج ۱ ص ۴۲، تاريخ جهانگشاى جوينى: ج ۱ ص ۸۶ - ۸۹، تحرير تاريخ وصاف: ص ۱۱۰، رياض الفردوس خانى: ص ۲۷۱، تاريخ روضة الصفا فى سيرة الانبياء و الملوك و الخلفا: بخش ۲ ج ۴ ص ۳۶۲۴، فارسنامه ناصرى: ج ۱ ص ۲۶۶.
ادامه دارد...
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و چهار
مهدیهای بدلی ۷
در جستجوی مهدیهای بدلی بودم. از کنار بعضیهاشون عبور میکردم. به نظرم خیلی مهم نبودند. تا اینکه به دوتا مهدی قلابی نسبتاً با اهمیت توی سدهٔ نهم هجری رسیدم. یکی آقاسيّد محمّد فلاح مشعشى و دیگری آقاسید محمد نوربخش.
يكى از بزرگترين جريانهاى مهدیگرايانه در ميان شيعهٔ دوازده امامى ظهور این دوتا مدعی بودند. متاسفانه هر دو از شاگردان ناخلفِ جناب ابن فَهْد حلّى، عالم برجسته و کمنظیر شيعه بودند.
آقاسید محمد فلاح، بانى سلسله مُشَعشعيّه توی خوزستان و جنوب عراق شد و آقاسید محمد نوربخش هم، پیشوایی نحلهٔ نوربخشيّه در ايران و هند رو به عهده گرفت.
شوربختانه باید بگم آقاسيّد محمّد فلاح، علاوه بر شاگردی، پسرخواندهٔ ابن فَهْد حلّى هم بوده! نظريّه باب و حجاببودن خود برای اماممهدى رو مطرح كرده!! سالها قبل از علیمحمد باب. ایشون از سادات موسوى بود. طىّ یک سلسله اقدامات نظامى و سياسى، بر تمام خوزستان و هويزه و دزفول تسلّط پیدا کرد. آقای روملو تاریخنگار عهد صفوى دربارهٔ آقاسید محمد فلاح مینویسه: از شاگردان ابن فَهْد حلی بود و میگفت: من، آمادهکنندهٔ مقدمات ظهور امام محمّد مهدى هستم و امام در اين چند روز، ظهور میکنه.
ابن فهد، كتابى در علوم غريبه جمعآوری كرده بود. سيّد که میگم شاگرد ناخلفی برای ابن فَهْد بوده، جلوتر عرض میکنم با لطایفالحیلی کتاب رو به دست میاره. متاسفانه سید با سوءاستفاده از این کتاب، کارهای عجیب و غریبی انجام میداده، به طوری که باعث بهت و شگفتی دیگران میشده.
ماجرای کتاب از این قرار بوده كه جناب ابن فهد، نوشتههایی دربارهٔ علوم غریبه داشته و به دلایلی کتاب رو به یکی از خانمهای خدمتکار در منزل میده تا ببره بندازه داخل رود فرات؛ امّا آقاسيّد محمد فلاح، کتاب رو با کلک از چنگ این خانم بیرون میاره و...
او دعوت مهديانه خود رو حوالى سال ۸۴۰ قمری در عراق آغاز میکنه و به هوادارانش میگه: به زودى، تمام دنيا رو تصرّف میکنم. جناب ابن فهد حلّى بر ضد شاگرد ناخلف بیانیه میده و حتّى فرمان به قتلش صادر میکنه.
بعدها نوادگان سیّد در صدد تطهير جدّشون برمیان و ادّعاى مهدويت پدربزرگشون رو پاپوش از سوی سنّیها اعلام میکنند. دلیلشون هم این بوده که این حرفها نوعاً توی کتاب تاريخ غياثى اومده و به دليل سنّى بودن کتاب، قابل قبول نیست. احتمالاً نمیشه حرف نوهها در دفاع از بابابزرگ رو قبول کرد.
چون کتابی تحت عنوان كلامالمهدى وجود داره که بافتههاى سيّد محمّد فلاح در سال ۸۶۵ قمری نوشته شده كه به صورتى نامنظّم دربارهٔ ادّعاهاى خود و ديدگاهاش، مطالب مفصّلى رو بيان كرده! اين اثر كه به صورت نسخهٔ خطی مونده، يكى از بهترين نمونههاى تبديلشدن یک مهدى به یک شبهپيغمبر با كتاب مقدّس جديده كه بعدها دربارهٔ علیمحمد باب هم تکرار شد.
سید محمد فلاح پسری داشته از خودش منحرفتر به نام مولى على هم كه آخرآخریها مدّعى شد روح مطهّر امامعلى در وجودش حلول كرده و الان، امامِ زندهست! براى همين، به عراق حمله کرد و مشاهد مقدّسه رو غارت كرد. نهایتا هم نوشتند که مولى علىِ يادشده، به ادّعای قبلی اكتفا نکرد و ادّعاى خدايى هم كرد.
أحسن التواريخ: ج ۱ ص ۵۲۵، تحفة الأزهار فى نسب أولاد الأئمّة الأطهار: ج ۳ ص ۲۳۷، تكملة أمل الآمل: ج ۵ ص ۷۹ _ ۸۰، رياض الفردوس: ص ۳۶۳ - ۳۶۸، مجالسالمؤمنين: ج ۲ ص ۳۹۵ - ۴۰۰.
ادامه دارد...
آهآه
بدجور دمغ بودم. حال و حوصلۀ انجام هیچکاری را نداشتم. از خانه زدم بیرون. سردرگم و بیهدف در کوچه پس کوچهها پرسه زدم تا شاید کمی آرام شوم. اما بیفایده بود. ناگهان خودم را مقابل امامصادق علیهالسلام دیدم. مهربانانه با چشمانی درشت و نافذ نگاهی به صورتم انداخت.
از چی ناراحتی عزیزم؟
مانده بودم، چه جوابی بدهم. جلوی آقا هم نمیشود رُل بازی کرد. با خودم گفتم: او امام است و اگر میخواست بهراحتی میتوانست بفهمد چه شده؛ پرسش آقا را به حساب این گذاشتم که میخواهد خودم بگویم چه خاکی به سرم شده است. سَرَم را به زیر انداخته و گفتم: آقا جان! چرا ناراحت نباشم؟ در این اوضاع و احوال بلبشوی اقتصادی که آهی در بساط ندارم، صاحب دختری شدهام!
امام برای لحظاتی سرش را پایین انداخت و چیزی نفرمود. با خودم گفتم، عجب غلطی کردم، دیدی چه بد شد! سکوت آقا، طول نکشید. سر مبارک را بلند کرد و در ادامه فرمود: سنگينىِ وزن دخترک بر زمین است نه گُردۀ تو! روزىِ آن طفل معصوم، بر عهدۀ خداست. خارج از محدودۀ عمر تو زندگى میكند و جای تو را تنگ نخواهد کرد و مهمتر از همه اینکه خیالت راحت باشد، روزىِ تو را نمیخورد. حالا بگو ببینم تو چرا ناراحتی؟
با شنیدن سخنان مهربانانۀ امام که مثل آب بر روی آتش بود، شاد و بانشاط شدم.
امام در ادامه فرمود: نام دخترت را چه گذاشتهای؟
به محض اینکه گفتم فاطمه، حضرت دست مبارک خود را بر پيشانی گذاشت و آهی جانسوز کشید (آهٍ آهٍ!) حالا که نامش را فاطمه گذاشتهای، مبادا کمترین بیاحترامی به او روا داری!
قم/ ۸ اردیبهشت ۹۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم حسین 🏴🥀😭
تفسیر آیهٔ "وسیق الذین اتقوا ربهم الی الجنة زمرا"
آیتالله بشیر نجفی از مراجع تقلید شیعه
@talabehtehrani
انا لله و انا الیه راجعون
بار دیگر حادثه تروریستی در #شاه_چراغ ملت ایران را عزادار کرد.
@talabehtehrani
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و پنج
مهدیهای بدلی ۸
حالا میخوام سروقت سيّد محمّد نوربخش برم، دومین شاگرد ناخلفِ جناب ابن فَهْد حلّی. اینطور که نوشتند، اصالتاً اهل قائنات بوده و از پدرى سيّد و مادرى ترکزبان متولّد شده. این آقا متأسفانه برای رسیدن به هدف، دست به کارِ بسیار خطرناکِ جعل حدیث زده. گویا حديثى از قول ابنعبّاس ساخته که مادر مهدى، از نسل پادشاهان تُرکه!!
تازه برای محکمکاری از حرفهای ابن عربى هم مایه گذاشته. همهٔ این آسمونریسمونها برای این بوده بگه: من مهدیام!
اوایل، دستبهعصا راه میرفت و علنی چیزی نمیگفت. اما بعدها وقتی به قائنات برگشت، آشکارا ادّعاى مهدويت كرد. دنبال حكومت بود. میگفت: سلاطين و جهّال گمان میکنند پادشاهی با طهارت و تقوا جمع نمیشه اما اينجور فکرکردن، اشتباهِ محضه؛ پیامبران بزرگی مانند یوسف و موسی و داود و... سلطنت داشتند.
سیّد با همین حرفها در سال ۸۲۶ قمری با حمايت شيخ خواجه اسحاق، سر مردم شیره مالید و با ادعای مهدويت، قيام كرد.
گویا خواجه اسحاق، بعد از دیدن خوابی، شاگردش نوربخش رو به عنوان مهدی معرفی کرده بوده! نهایتاً غوغايى راه افتاد که منجر به مداخله حكومت شد. حكم قتل خواجه اسحاق صادر شد اما نوربخش، بخشيده شد.
در نوشتههای سیّد دیدم که خواجه اسحاق گفته بر من كشف شده كه تو مهدى موعود در آخرالزمان هستى!
نوربخش حتی در تأیید مهدیبودن خودش از خواجه نصيرالدين طوسى، هم مایه گذاشت!
با مطالعهٔ کتاب رسالةالهدى متوجه شدم اون زمانها برای اینکه کسی مهدیبودنش رو بتونه ثابت کنه، از پيشگويىِ برخى افراد، مسائل نجومى، احاديث، و نيز تأييدات عرفاى وقت مایه میگذاشته!
خودش میگه در یکی از سفرها به روستای وسمهٔ فراهان رسیدم. اونجا با عارف نامدار محمود انجوانى ملاقاتی داشتم. با غیبگویی از اونچه در سفرم گذشته بود، خبر داد. او به حاضران میگفت: به اين مرد، احترام بگذارید، ایشون فرزند اماممهدی هستند!
سید محمد نوربخش، ۲۰ سال آخر عمرش رو در منطقهٔ سولقان تهران زندگی کرد. نهایتاً همونجا از دنیا رفت و دفن شد. تا پایان عمرش هم سر عقل نیومد و ادّعاى مهدويت داشت!
من این مطالب رو نوشتم تا ببینیم در طول تاریخ چه آدمهایی با چه حرص و ولعی دنبال مهدیشدن بودند!
تاريخ رشيدى: ص ۶۲۷ - ۶۲۸، رسالةالهدى: بند ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۵، ۲۹، ۳۲ و ۳۵.
ادامه دارد...