eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
361 دنبال‌کننده
490 عکس
248 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یوسف آباد چند روزِ پیش از این، برای انجام یک کار اداری، همراه خانواده به یکی از شهرهای شمالی کشور رفته بودم. بعد از انجام کارم برای آب تنی به ساحل دریا رفتیم. در آنجا با یک مادربزرگ و نوه اش آشنا شدیم. این مادربزرگ و نوه عزیزش، پوشش مناسبی نداشتند. به اصطلاح، بد حجاب بودند. جالب اینکه وقتی همسرم می خواست در ساحلِ عمومی و نه محل مخصوص شنای خانم ها با جوراب، مقداری وارد آب شود، مادربزرگ که روی صندلی و در کنارِ نوه اش نشسته بود و پاهای برهنه اش را داخل آب گذاشته بود با تعجب و لحنی شیرین و کِش دار به همسرم گفت: با جوراب می ری؟! همین سخن مادربزرگ، زمینه آشنایی و دوستی همسرم با مادربزرگ و نوه اش را فرآهم ساخت. این سه نفر در طول مدتی که من به همراه پسرها داخل دریا شنا می کردیم به گفتگو نسشتند. از هر دری سخن گفته بودند. مادربزرگ، تک و تنها در خانه ای در محله یوسف آباد تهران و همین نوه اش در کرج زندگی می کند. تنها فرزند این مادربزرگ که مادرِ همین نوه باشد به آلمان مهاجرت کرده و در آنجا زندگی می کند. چیزی که برایم بیش از دیگر حرف ها درس آموز بود رفتار این نوه با مادربزرگش بود. نوه ی مادربزرگ به همراه شوهرش در شهر کرج زندگی می کند. جالب اینکه این نوه مهربان، هر روز _بدون به تهران و محله یوسف آباد می رود تا به کارهای مادربزرگ رسیدگی کند. این نوه به گفته مادربزرگ پس از پخت و پز و انجام کارهای مادربزرگ به خانه خود در کرج باز می گردد. البته شوهر دانای این نوه نیز در این کارِ انسانی و خداپسندانه همسر خود را همراهی می کند. براستی خداوند چه بنده های مهربانی دارد. این خانم جوان اگر چه از لحاظ پوشش ظاهری، لباس مناسبی به تن نداشت و اصطلاحا بدحجاب بود اما آنچنان در آزمون احسان به والدین سربلند و موفق بود که بنده به خودم لرزیدم و گفتم: فلانی! وجدانا آیا تو نیز در رسیدگی به والدین خود اینگونه اهتمام خواهی داشت؟! واقعا مطمئن نیستم! آدم ها را نمی شود به ظاهرشان قضاوت کرد. این عکس را گرفتم چون می خواستم آن روز خوب از یادم نرود.
این تصویر خاطره انگیز مربوط به منطقه شهرستانک در جاده چالوس، بعد از سد کرج می باشد. حوالی سال ۷۸ یا ۷۹ بود که با چهارده نفر از دوستان طلبه مدرسه علمیه چیذر از مسیر درکه با پای پیاده پس از طی مسافتی طولانی، صعب العبور و پر خطر و دو شب خواب در دل کوه و کنار جَک و جونِورها به این مکان رسیدیم. البته امکانات داشتیم و خیلی هم خوش گذشت. فقط ایراد کار این بود که راهنما و بلدِ راه نداشتیم. یعنی داشتیم اما این کاره نبود. خلاصه با هزار زور و زحمت پس از دو شبانه روز راه رفتن در رشته کوه های البرز خسته و کوفته و آش و لاش به مقصد رسیدیم. به خاطر دارم که دم دم های غروب آفتاب بود. همزمان با ما یک خانم و آقای نسبتا مسن نیز عصا زنان به آنجا رسیدند. البته عصای کوه نوردی. از آنها پرسیدم شما از کدام مسیر و در چه مدت آمدید؟ خانم کوه نورد مجال پاسخگویی را از آقا گرفت و گفت: صبح میدان تجریش بودیم و از راه دربند و پس از طی مسافتی از پناهگاه شیرپلا حدود هشت ساعته به اینجا رسیدیم. آه از نهادمان بر آمد. آنجا بود که به یاد این سخن حافظ افتادم که: قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی البته فراموش کردم که بگم بنای موجود در تصاویر، کاخ ناصری می باشد. می گویند ناصرالدین شاه قاجار برای تفریح به اینجا می آمده است. به اصطلاح ییلاقِ شاهی بوده! یک شب در کاخِ ییلاقی شاه قاجار خوابیدیم. یادمه چندتا رُتیل و عقرب هم داخلِ عمارتِ شاهی کنارمان به آرامی خوابیده بودند. یاد آن روزهای بی بازگشت بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و خردمند اگر چه به زور و قوّتِ خویش ثِقَتِ تمام دارد تعرّضِ عداوت و مناقشت جایز نشمرد، و تکیه بر عُدَّت و شوکتِ خویش روا نبیند. و هرکه تَریاک و انواعِ داروها بدست آرد به اعتمادِ آن بر زهر خوردن اقدام ننماید. کلیله و دمنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر تا هست بیش از پیش قدرش را بدانیم. دست و پا و روی گُل او را ببوسیم. خواسته هایش را پیش از آنکه به زبان جاری کند بر آورده سازیم. هر چند او خواسته چندانی از ما ندارد. عزیزی که به ظاهر مادر را از دست داده سنگِ مزار مادر را به آغوش کشد
فریبِ زاهد زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید. در راه طایفه ای طراران بدیدند، طمع در بستند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند، پس یک تن به پیش او درآمد و گفت: ای شیخ، این سگ کجا می‌بری؟ دیگری گفت: شیخ عزیمت شکار می‌دارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوت اهل صلاح است، اما زاهد نمی نماید، که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند، از این نسق هر چیز می‌گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در آن متهم گردانید و گفت که: شاید بود که فروشنده این، جادو بوده ست و چشم بندی کرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد. کلیله و دمنه
اینجا دریاچه امامزاده علی در جاده هراز و حدود ۸۰ کیلومتری تهران است. خاطره ای از اینجا دارم. در حاشیه جاده هراز بُقعه امام زاده علی واقع شده بود. پایین امام زاده هم در داخل دره ای که به رود هراز می رسید روستایی خالی از سکنه ی به نام پُشتک با چند قبر قرار داشت. یک بار که همراه مرحوم پدرم و همسایه روبرویی مان، جناب آقای منصوری (پدر رفیق دوران کودکی ام مهندس خاقان منصوری) از آنجا عبور می کردیم و به شمال می رفتیم، جناب آقای منصوری به پدرم فرمود: عموی ما که در زمان رضاخان در احداث جاده هراز کار می کرده طیّ حادثه ای در همین منطقه از دنیا رفت و در قبرستان کوچکِ روستای پُشتک، دفن گردید. پدرم با شنیدن این حرف، اتومبیل را در حاشیه جاده هراز و مجاور امام زاده علی نگهداشت و همگی پس از طیّ ده ها پله به عمق دره و بر سر مزار آن مرحوم رفتیم و فاتحه خواندیم. متاسفانه بعدها در بهار سال ۱۳۷۷ کوه مجاور جاده هراز ریزش کرد و صحن امام زاده و مغازه و روستای پُشتک را با خود به تَهِ دره بُرد و زیر خروارها سنگ و خاک، مدفون کرد. با انباشت سنگ و خاک، مقابل رود هراز این دریاچه بوجود آمد. خوشبختانه با تخلیه بموقع کلیه اماکن مسکونی و تجاری اطراف محل، این حادثه تلفات جانی در بر نداشت.
فرزند صحرا - قسمت اول سال شصت هجری بود. معاویه بابت بیماری سختی که گرفته بود بدجوری در بستر مرگ دست و پا می زد. او که فهمیده بود نفس های آخرش را می کشد به هر جان کندنی که بود زبانش را در دهان چرخاند و هِنُّ و هون کُنان رو به اطرافیان کرد و گفت: عمر من آفتاب لب بوم شده است. در این لحظات واپسین، پسرم یزید را خبر کنید تا بیاید. می خواهم برایش وصیتی کنم. به شازده پسر که برای یلّلی تلّلی به منطقۀ خوش آب و هوای حوران در اطراف دمشق رفته بود خبر دادند که اگر پیالۀ شراب در دست داری بر زمین بگذار و خیلی زود خودت را به کاخ سبز برسان که بابایت دارد نفس های آخرش را می کشد و رفتنی است! یزید که در پی هرزه گردی بود وقتی خبر بد حالی بابا به گوشش رسید به جای آنکه مثل برق و باد خودش را به بالین پدر بیمارش برساند فس فس کنان و سلانه وار به سوی دمشق به راه افتاد. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 7 مهر 97
فرزند صحرا - قسمت دوم معاویه که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد فرزند خام و سر به هواش، یزید رو بهتر از هر کسی می شناخت. خلیفۀ بیمار واهمه داشت که نکنه یزید بازیگوش دیر برسه و اجل، مهلتش نده تا وصیتش رو به یزید بگه. از این رو ضحاک، فرماندۀ پاسبانان قصر رو صدا زد تا وصیتش رو به اون بگه! ضحاک جلو اومد و پس از ادای احترام، خم شد و گوش خودش رو نزدیک دهان معاویه رسوند تا ببینه خلیفۀ مسلمین چه وصیتی رو می خواد بهش بگه! در همین حیص و بیص بود که شیپورچی های قصر یا همون جماعت نقاره چی و نفیرچی به محض دیدن موکب همایونی ولیعهد در شیپور خود دمیدند. جارچی ویژۀ کاخ نیز با شنیدن آهنگ ورود ولیعهد، سرش رو به داخل تالار چرخوند و با صدایی بلند و رسا گفت: جناب ولیعهد، یزید بن معاویة بن ابی سفیان وارد می شوند! معاویه که داشت پچ پچ کُنان و درگوشی، چیزی به ضحاک می گفت به محض شنیدن صدای جارچی مخصوص، سرش رو برگردوند و سخنش رو قطع کرد. معاویه چشماش رو دوخت به انتهای تالار قصر و در انتظار اومدن یزید موندش. آنگاه ضحاک و همۀ اونایی که گرد بستر معاویه جمع شده بودند با ادای احترام آهسته آهسته عقب رفتند. یزید، گامهاش رو در مسیر تالار تا بالین پدر بلندتر برداشت. او به بالای سر پدر که رسید هنوز معاویه عمرش به دنیا بود. معاویه با هر جان کندنی که بود چشماش رو باز کرد و با اشاره به یزید فهموند که جلوتر بیا! یزید جلو اومد و خم شد و گوش هاش رو تیز کرد تا ببینه که پدرش در واپسین لحظات زندگیش چه وصیتی می خواد بکنه. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 8 مهر 97
فرزند صحرا - قسمت سوم یزید پسرم! حالا که قراره جای من رو بگیری و خلیفه بشی، خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم! این دم آخری اگه وصیتم رو آویزۀ گوشات بکنی برو حالشو ببر! خیالت راحت! حالا حالاها خلیفۀ مسلمون ها می مونی اما اگه خریّت به خرج بدی و بخواهی شلتاق بندازی و هَپَلی هَپو باشی، خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی از خلافت، ساقط میشی! یزید که انگاری با اینجور حرف زدن های باباش، کمی هراس به دلش افتاده بود گفتش: بابا شاه! جونت سلامت! قربونت برم! تو که با این حرفا داری منو می ترسونی! چی می خواهی بگی باباجون؟ معاویه نگاهش رو به یزید دوخت و به آهستگی گفت: ببین یزید! برای بقای حکومتت هم که شده مردم دار باش! بویژه هوای مردم حجاز رو داشته باش! اونها اصل و ریشۀ تو هستن. در خصوص اهالی عراق هم بهت بگم که با اونها با محبت باش! لغزش هاشون رو نادیده بگیر! یزید با تعجب پرسید: نادیده بگیرم؟! یعنی که چی؟ آره فرزندم! نادیده بگیر! یه موقع خامی نکنی ها! اگه می خوای دم و دستگاه و بروبیات دوام داشته باشه خطای توده های مردم رو نادیده بگیر! بیشتر از همه هم هوای مردم پایتخت رو داشته باش! مردم دمشق رو میگم. اگه با مردم پایتخت خوب تا کنی، حالا حالاها قدرتت به خطر نمی افته! اونها به مانند چشمان تو هستن. از مردم پایتخت غافل نشو! مبادا بزرگ زادگان دمشق و آقا زاده ها رو برای مدت طولانی به سرزمین های دور بفرستی که در این صورت آداب و رسوم و فرهنگشون عوض میشه و همین مایۀ دردسر برای حکومتت میشه! اونوقت بابت این کار اونها تو باید سینجیم بشی و به این و اون جواب پس بدی! حالش رو اونا بردن حرفشو تو باید بشنوی! پسر جان! اینم بگم که مراقب چهار نفر باش که دست از پا خطا نکنند! یزید سرش رو از پدر برگردوند و زیر چشمی نگاهی به بادمجون دور قاب چین هایی که گوشه و کنار بستر معاویه وایستاده بودن انداخت و با کنجکاوی، گفتش: آقاجون! کدوم چهار نفر رو میگی؟ ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 9 مهر 97
فرزند صحرا - قسمت چهارم ـ ببین باباجون! اون چهار نفری که خیلی از بابتشون برای تاج و تختت نگرانم، یکیشون عبدالله بن عمر فرزند خلیفۀ دوم هستش. یکیشونم عبدالرحمان بن ابی بکر فرزند خلیفۀ اول هستش. یکی هم که دور از جونت خیلی هم آدم عوضی هستش، عبدالله بن زبیر هست. اون آخریشون هم حسین بن علی هستش. _ چهار چشمی باید این چارتا رو بپایی! چشم ازشون بر نمی داری. ببین کِی بهت گفتم. من فقط از این چهار نفر می ترسم و نگرانم که نکنه یه وقتی خدای نکرده کلّه پات کنن. یزید که بگی نگی کمی ترسیده بود رو کرد به معاویه و گفت: آقاجون! راست میگی ها! تا حالا فکرش رو نکرده بودم. حالا من با این آقا زاده های کلّه گنده چی کار کنم؟ معاویه که نگرانی رو توی چشمان یزید می دیدش رو کرد به اون و گفت: آروم باش بچه جون! تو که هنوز هیچی نشده خودتو باختی! محکم باش مرد! خوب گوش کن ببین چی میگم. عبدالله بن عمر که فعلاً سرش توی لاک خودشه و به عبادت خدا مشغوله! حالا حالاها هم فکر نمی کنم باهات کاری داشته باشه! حال و حوصلۀ دنبال حکومت رفتن و این دردسرها رو هم نداره! مگه اینکه حکومت، لقمۀ آماده ای باشه و هیچ زحمتی براش نداشته باشه! این بابا رو خیلی نگران نباش اما حواست بهش باشه! و اما عبدالرحمان بن ابی بکر! اینم خیلی بین مردم پایگاه اجتماعی نداره! بعید می دنوم که برات شاخ بشه! مگه اینکه اونم مثل عبدالله بن عمر حکومت، بدون زحمت براش آماده و هلو بپر توی گلو باشه! اما اونی که خیلی مارموز و آب زیرکاهه عبدالله بن زبیر هستش. چارچنگولی باید حواست جمعش باشه! مانند شیر توی کمینت میشینه! مثل روباه فریبت میده! یکهویی دیدی توی یک بزنگاهی که سرت رو ازش برگردوندی روی سرت هوار میشه! خیلی مراقب عبدالله بن زبیر باش! بدجوری دقلکاره اگه دست از پا خطا کرد نزار نفس بکشه! پاره پارش کن! اما اگه خواست که باهات صلح کنه باهاش راه بیا. و اما اون چهارمی که می خوام دو کلمه دربارش باهات حرف بزنم حسین بن علی هستش. خوب گوش کن ببین چی میگم. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 9 مهر 97
فرزند صحرا - قسمت پنجم ـ یادت باشه که مراقبت از حسین بن علی و مواجه شدن با خطری که از جانب او متوجه تاج و تختته ظرافت های خاص خودش رو داره! یه موقع حماقت نکنی. حسین با بقیۀ آدم ها فرق می کنه! ـ به هزار و یک دلیل، حسین بن علی، آدم محبوب و کاریزمایی هستش. مبادا باهاش دربیفتی. هر چی هم که باشه بالاخره باهاش عموزاده! پس تا جایی که راه داره پیوند خویشاوندی رو رعایت کن! با اون مهربون باش! یزید دستی به ریشاش کشید و گفت: ـ آخه بابا! راپورتچی ها از مدینه خبر دادن که زیرزیرکی مکاتباتی بین حسین و اهالی عراق رد و بدل میشه! ـ معاویه که به نفس نفس افتاده بود نگاهی به یزید کرد و به سختی گفتش: ببین پسر جان! من که گفتم! البته که باید مواظبش باشی. اما خیلی نگران نباش! چندی پیش نامه ای محترمانه به حسین نوشتم و بهش گوشزد کردم که شنیده ام مراوداتی با اهل عراق داری. به من گزارش دادن که عراقی ها تو رو به پیکار با من تشویق و دعوت کردن. اما حسین زد زیرش و منکر شد و برام در نامه ای نوشت که اینها شایعات هستش و من قصد ستیزه جویی با تو رو ندارم. ـ اما بابا! اون گفته که قصد ستیزه جویی با شما رو نداره از کجا معلوم که با منم اینجور باشه؟! ـ به هر حال پسرم! اگه حسین رو به هیجان بیاری مثل اینه که شیر رو به هیجان آورده باشی! همۀ حرف من اینه که گزک به دست حسین نده! چیه هی علنی، شراب می خوری! تا نصف شب با زنها الواتی می کنی؟ خوب بچه جون! خبراش به اونور می رسه دیگه! هر غلطی هم که می خواهی بکنی بکن! اما ظاهر رو حفظ کن! تا معاویه این جملات رو به زبونش آورد انگاری که سکته زده باشه یکهویی هنّ و هونّی کرد و از روی ناچاری جان به جان آفرین تسلیم کرد! یزید که چهره اش غمگین به نظر می رسید خم شد و پیشونی بی جان معاویه رو بوسید. سپس شمدی رو که روی معاویه انداخته بودند کشید تا بالای سر جنازۀ معاویه بعدش هم از جاش بلند شد. روشو برگردوند به سوی آدم هایی که اون دوروبر وایساده بودند و ضحاک رو صدا کرد تا بهش چیزی بگه! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 مهر 97
فرزند صحرا - قسمت ششم ـ آهای ضحاک! کفن پدرم رو برداشته و خیلی زود به مسجد جامع می ری و خبر وفاتش رو اعلام عمومی می کنی! ضحاک با صدای بلند بله قربانی گفت و فی الفور از مقابل دیدگان خلیفۀ جوان دور شد. خیلی نکشید که ضحاک در حالیکه کفن معاویه رو به دست داشت وارد مسجد جامع دمشق شده و از لابلای جمعیتی که برای نماز ظهر در مسجد گرد آمده بودند گذشت. او یکراست بر فراز منبر رفت. اونجا بود که با صدایی رسا اعلام کرد: ـ ای مردم! معاویه بنده ای از بندگان خدا بود. خداوند ایشون رو چند صباحی پادشاه این امت قرار داده بود. او ساعتی پیش به اجل طبیعی از دنیا رفتش. الفاتحه صدای همهمه و پچ پچ حاضرین در مسجد بلند شد. ضحاک با دست اشاره ای به جمعیت کرد و گفت: آروم باشید! آروم باشید! اینم که در دستان من می بینید کفن معاویه هستش. تا ساعتی دیگه می خواهیم پیکر معاویه رو کفن نموده و در قبرستان باب الصغیر دفنش کنیم. هر کس که دوست داره در تشیع جنازه شرکت کنه یکی دو ساعت دیگه همینجا حضور داشته باشه! ضحاک این رو گفت و از مسجد خارج شد. به رسم مرگ بزرگان، خیلی زود همۀ سطح شهر در ماتم خلیفه سیاه پوش شد. بر سر هر کوی و برزنی صدای شیون و نالۀ سینه چاکان معاویه به گوش می رسید. همانطوری که ضحاک گفته بود دو سه ساعتی بیشتر طول نکشید که جنازۀ معاویه رو طی تشریفاتی خاص در گوشه ای از قبرستان باب الصغیر دفنش کردند. ساعتی از دفن معاویه نگذشته بود که تازه تازه سر و کلّۀ یزید بی وفا که معلوم نبودش به جای شرکت در مراسم دفن معاویه به کدوم گوری رفته بود به همراه عده ای از لات و لوت های دمشق که قیافه هاشون بیشتر شبیه عرق خورها بودن از دور پیدا شد. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت هفتم بوی خون یزید که دیگه حالا وارث تاج و تخت باباش هم شده بود به نشانۀ عزای معاویه چیزی شبیه عمامه رو که از جنس خز بودش به شکل خنده دار و زننده ای روی کلّش گذاشته بود. تیپ و قیافش شده بود دقیقا شبیه بچه سوسول هایی که دوس دارن فشن لباس بپوشن! انگاری می خواس با این کارش بگه که من آدم به روزی هستم. مثلا خیلی آپ تو دیتم! شاه جوان به همراه دارودستۀ اراذل و اوباشی که خودشون رو شبیه قوم یأجوج و مأجوج درآورده بودن برای فاتحه خونی وارد قبرستان باب الصغیر شد و یکراست رفتش سر قبر باباش معاویه! خلیفۀ قرتی پس از اونکه خدا می دونه فاتحه ای نیم بند بر گور باباش خوندش یا نخوند بگی نگی یه اشکی هم ریخت و از جاش بلند شد. با بلند شدن یزید رفقای لات و لوتش هم بلند شدن و همگی به سوی خیمه و خرگاه سبزی که قبلا برای معاویه بودش و الان ویژۀ خلیفه جوان برپا شده بود به راه افتادن. یزید شاه پس از اونکه وارد خیمۀ سبز شد نیم نگاهی به زلم زیمبوهای داخل چادر انداختش و یکراست رفت و نشست روی صندلی ای که بالای مجلس براش گذاشته بودن. رفقای درپیتشم هر کدوم رفتن گوشه ای لابلای جمعیت دست به سینه شبیه آدم قلدرا وایسادن. مردم هم قطاری تو یه صف میومدند و به یزید بابت فوت باباش تسلیت و بابت خلیفه شدنش تبریک می گفتن. چاکرم، نوکرم گویی و پاچه خواری های این شکلی که تموم شد یزید از جاش بلند شد و رو به مردمی که اونجا وایساده بودن کردش و گفت: آهای اهالی شام! ما همگی اهل حق و یاوران دین هستیم! شما پیوسته در خیر و نیکی هستید! دم همگی شما گرم که در خاکسپاری بابام سنگ تموم گذاشتین! و... یزید که همینجور داشت این چرندیات رو با زبانی شاعرانی و رمانتیک سرهم و بلغور می کرد یکهویی مواجه شد با سوت و کف عده ای که حسابی از حرفاش خر کیف شده بودند. صدای هلهله و ولوله و شادمانی از هر گوشۀ جمعیت به گوش می رسید. همینطور که یزید داشتش هندونه زیر بقل مردم شام می ذاشتش و شیره به سرشون می مالید یکهویی انگاری که جوگیر شده باشه خریّت کرد و حرف عجیبی زدش. حرفی بر خلاف خواستۀ پدر در واپسین لحظات حیات. حرفی که بدجوری بوی خون می داد! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 11 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت هشتم بوی خون یزید گفت: بزودی بین شام و عراق جنگ شدیدی درمی گیره! دیشب خواب دیدم که بین ما و عراقی ها رودخونه ای از خون تازه وجود داره! اونها اونور رودخونه بودن و ما اینور رودخونه! هر کاری کردم که بتونم از رودخونه رد بشم برم اونور نشد که نشد. توی همین حیص و بیص بودم که سر و کلّۀ ابن زیاد از دور پیداش شد. همین که دیدش من نمی تونم برم اونو رودخونه اومدش دستمو گرفت و منو بردش اونور رودخونه! تا یزید این حرف رو زد یه نفر از لای جمعیت داد زدش زنده باد ابن زیاد! زنده باد ابن زیاد! مردم هم که حالیشون نبود چی به چیه و کی به کیه شروع کردن به هورا کشیدن! اولش همه می گفتن زنده باد ابن زیاد! اما کم کم موج شعارها چرخید و همه یکصدا فریاد زدن: یزید شاه! یزید شاه! ما همه با تو هستیم! یکی از بادمجون دور قاب چین ها از لابلای جمعیت فریاد زدش: اعلیحضرتا، قدر قدرتا، قوی شوکتا! همۀ ما تجربۀ جنگ صفین رو در کارنامۀ خود داریم. رگ خواب مردم عراق هم توی دستمونه! نگران نباش که پا به رکابتیم. از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن! یزید که شاعر مسلک و احساسی بودش تا این حرفا رو شنید به ذوق اومد و گفتش: جون خودم می دونستم که پشتمو خالی نمی کنین! معاویه هم به همین پشت گرمی شما بود که تونست معاویه بشه! آقا دمتون گرم! اگه معاویه بهترین آدم توی عرب بودش! اگه مردم دار بودش! اگه با سخاوت بودش! اگه با کمالات بودش! والله به خدا شما بودید که اون تونست اینجوری باشه! اون شماهارو خوب شناخت شما هم اون رو! حالا هم که معاویه از بین ما به جوار رحمت حق رفته بیایید بازم با هم باشیم و راه اون رو ادامه بدیم. یزید شروع کرد اندر فضایل معاویه روده درازی کردن! حالا نگو کی بگو! هی وراجی کرد که بابام اِل بود و بِل بود! هی می گفت و هی می گفت. نگو که قاطی جمعیت یکی از زخم خورده های معاویه نشسته بودش. انگاری یکی از رفیق رفقای حُجر بن عدی بودش! همون بابایی که معاویه اونرو با بچه هاش به جرم دوستی با علی علیه السلام، کشته بودتشون! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 12 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت نهم بوی خون همینطور که یزید در حال فک زدن بودش، چشمتون روز بد نبینه ناگهان این آقای معترض در اون شلوغ پلوغی از جاش بلند شد و رو کرد به یزید و گفتش: آهای آدم شارلاتان دودوزه باز! چرا اینقده خالی می بندی؟! جمعیت سراشون رو برگردوندن به طرف صدا ببینن کیه که داره اینجوری با خلیفه حرف می زنه؟! دوروبری های یزید هم که تحمل شنیدن صدای مخالف رو نداشتن به ورجه وورجه افتادن تا بلکه بتونن صدای مرد معترض رو یه جورایی خفه کنن. مرد جیگردار که انگاری از جونش سیر شده بود در ادامۀ اعتراضش با صدای بلند گفتش: آهای یزید! این صفاتی رو که چپ و راست، رگباری داری به ناف بابات می بندی صفات پیامبر خدا و اهلبیتشه نه تو و اون بابای گور به گور شُدت! تا یارو گفتش بابای گور به گور شُدت! یکی از اون حکومتی ها داد زدش: بگیریدش اون خائن رو! یکی دیگه گفتش: بکنیدش توی گونی این پدر سوخته رو! یه عده از آدمای حکومتی هجوم بردن بلکه بتونن مرد معترض رو بگیرندش. یارو هم تا دید که اگه بمونه کُلاش پس معرکس توی یه چشم به هم زدن فلنگ بست و خودش رو قاطی جمعیت گم گور کردش. توی این هاگیر واگیر یکی از اون شبون بی مخ های یزید که سبیل های از بناگوش در رفته ای داشتش بلند شد و با صدای‌ نخراشیده‌ و نتراشیده‌ گفتش: قبلۀ عالم به سلامت باد! به حرفای یه آدم عوضی که دشمن خلیفه هستش توجهی نکنید. شما جانشین شایستۀ پدرتون معاویه هستین. اوس کریم ردای خلافت رو واس تن شما دوخته و بس! بعد از شما هم نوکر آقا زادتون هستیم. یزید که راضی به نظر می رسید دستی به سبیل هاش کشید و دستور داد تا به همۀ اونایی که اونجا بودن نفری یه کیسۀ طلا هدیه بدن! مجلس همینجوری پیش می رفت که ضحاک، فرماندۀ پاسبانان قصر با احترام خودش رو به یزید رسوند و دم گوشش یه چیزی پچ پچ کرد. یکهویی همه دیدند که گل از گل یزید شکفته شد. تو گویی که دنیا رو بهش داده باشن! عین آدمایی که دسشوییشون داره می ریزه از جاش بلند شد و خیلی جلف و زننده مجلس رو با عجله ترک کردش. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 15 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت دهم دوتا سورپرایز آخه یزید شاعره و معروفه که شعرا تلوّن مزاج دارن! درست مثل هوای بهاری هستن. گاهی خروشان و بارونی، گاهی هم آبی و آفتابی! یزید تا رسید به اسبش پرید بالا و به تاخت از اونجا دور شد. همراهاشم دنبالش راه افتادن. اولش فک کردن داره می ره به قصر سلطنتی. اما یکهویی متوجه شدن که نه بابا! جناب خلیفه راهش رو کج کرده داره می ره به یه طرف دیگه! تازه دوزاریشون افتاد که بعله! آقا داره می ره دنبال یلّلی و تلّلی! یزید داشتش می رفت به خونه باغی که همۀ کثافت کاریاشو توی این سال ها یواشکی اونجا انجام می داد. آدم بی جنبه و ناحسابی انگار نه انگار که خلیفه شده و نعوذ بالله جای پیغمبر نشسته! یا نه، اصلا بی خیال خلیفه بودن و این حرفا. یکی نیس بهش بگه آخه تو هنوز عزادار باباتی! مرد غریبه ای که ضحاک اومدنش رو توی چادر دم گوش یزید پچ پچ کرده بود با یک تُنگ شیشه ای جلوی خونه باغ، زیر سایۀ یه درخت به انتظار یزید یه لنگه پا وایساده بود. تا چشم یزید به مرد غریبه که کهنه رفیقش بود، افتاد با صدای بلندی گفت: به به ابن نصر! چه عجب از اینورا؟! دو تایی به هم نزدیک شدن و همدیگه رو بغل کردن و یه چیزایی هم یواشکی دم گوش همدیگه گفتن و هرهر و کرکر زدن زیر خنده! یزید اشاره ای کرد به تُنگی که توی دستای ابن نصر بود و گفت: این چیه با خودت آوردی؟ ابن نصر هم در جواب گفت: قصه داره بمونه برای بعد به وقتش برات میگم. دوتایی وارد خونه باغ شدن. یزید صاف رفت یه دوش آب گرم گرفت و لباس نویی پوشید و اومد. تا چشم ابن نصر به یزید افتاد یکهویی از خنده ترکید. حالا نخند کی بخند. آخه یزید یه لباس جیغ پوشیده بود که بدجوری توی ذوق می زد. یه لباس خونی رنگ با طرحی عجیب و غریب! - یزید جون! این چیه دیگه پوشیدی؟! بابا تو دیگه الان خلیفه ای! این قرتی بازیارو بزار کنار! یزید نگاهی به رفیقش انداخت و گفت: مرض! خیلی دلت بخواد! اینو یکی از رفقام برام آورده! پارچش یه جوریه که وقتی می پوشیش اونی که داره نگاهت می کنه به نظرش میاد که خون ریخته روی تنت و ازت می ترسه! - دیوونه ای وآلله! - دیوونه خودت و هفت جدّ و آبادته! تو بی سلیقه ای به من چه! پاشو پاشو زود لختشو برو حموم یه دوش بگیر بیا که برات دوتا سورپرایز دارم! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 16 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت یازدهم دوتا سورپرایز - ولش کن! تازه حموم بودم. یزید خنده ای کرد و گفت باشه بیا بشین. با اشارۀ یزید کنیزکی زیبارو با هزار ناز و کرشمه جام پر از شراب رو به دستاش داد. ابن نصر که خودش اینکاره بود با دیدن شراب، آب از لب و لوچش آویزون شد! با حرص و ولع خاصی خیره خیره به زلالی شراب نگاه می کرد. خیلی با خودش کلنجار رفت اما دیگه طاقت نیاورد و به یزید گفت: - عجب شراب نابی! این دیگه چه شرابیه؟! لامصب عجب رنگ و بویی داره! - بیا یه خورده بزن خودت می فهمی که چیه! ابن نصر که یکهویی به خودش اومده بود به یزید گفت: - نه تو رو خدا من توبه کردم! تا ابن نصر اینو گفت، یزید قاه قاه زد زیره خنده! حالا نخند کی بخند. همین جور که می خندید رو کرد به ابن نصر و گفت: - توی پدر سوخته و توبه؟! حالا چی شده که عابد و صلوات نشخوار کن شدی؟ - راستش رو بخواهی ساعتی پیش که داشتم میومدم به دیدنت سر راه یه بابایی رو دیدم. انگاری از این حضرات علی دوست بودش. خیلی هم خوش سیما و دانا و دانشمند بود. یزید تا اسم علی علیه السلام رو شنید سیخ نشست و با نگرانی گفت: - شام و علی دوست؟! اونم از نوع عالم و دانشمند؟! بابام معاویه نسل علی دوستا رو از شام کنده بود. اما نه! انگاری هنوز هستن. اتفاقا یکی از همین علی دوستا رو امروز توی چادر سبز دیدم که داشت حیثیتمو به باد می داد. - یادته که جلوی در خونه تنگ شراب توی دستام بود؟ - آره! آره یادمه اتفاقا ازت پرسیدم که این چیه؟ خوب که چی؟ - اون عالم علی دوست تا تنگ شراب رو توی دستام دید کلی وایساد نصیحتم کرد که پسر جون! شراب نخور! اگه شراب بخوری اینجور می شی و اونجور می شی! انقده گفت که منم تحت تاثیر نصیحتای دلنشینش تصمیم گرفتم شراب رو بزارم کنار! یزید تا این حرفا رو شنید با عصبانیت گفت: - خاک بر سرت نکنم! همین مونده بود که مریدان علی، کهنه رفیق منو نصیحت کنن! ببین ابن نصر! اون بابا رو ولش کن! اگه شراب توی دنیا نبود زندگی صنّار نمی ارزید. من توی همین کار خدا موندم. شراب اگه بد بود چرا خدا خلقش کرد؟! من عیبی در شراب نمی بینم هر چی می بینم حُسنه! - اتفاقاً منم بهش گفتم که عیبی در شراب نیست بلکه همش حسنه! اما اون می گفت: اینکه پردۀ حیا رو پاره کنه عیب نیست؟! اگه عقلتو زایل کنه حُسنه؟! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم / 17 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت دوازدهم دوتا سورپرایز یزید که شرابخور فولی بود دستی به ریشاش کشید و گفت: - نشد ابن نصر دِ نشد! اون یارو که دیدیش، دریای علم و کمالات بود قبول! اما شراب علم نیست که اون بابا فوت آب باشه. خاصیت شراب رو کسی می دونه که شراب خور باشه! استاد شرابخوری منم. مست داریم تا مست. خورندشم شرطه! یکی می خوره میشه بی حیا اما یکی می خوره میشه صاف! پاک! راستگو! رقیق القلب! همه خراب نمی شن. بعضیا با خوردن شراب میشن فرشته! عروج می کنن! - حتما تو یکی از اون فرشته هاشی؟! خلیفه که توی حال خودش نبود اشک توی چششاش جمع شد و گفت: - نه! من که شراب می خورم عاشق می شم. اینو گفت و با اشک و آه سوزناکی اسم زنی رو در فراغش صدا زد. بعدشم جام شراب رو سر کشید. ابن نصر که از دیدن شراب و مستی های یزید نمی تونس خودشو نگه داره کم کم داشت دیوونه می شد. هی با خودش کلنجار می رفت که بخورم یا نخورم. آخرشم با خودش گفت: می خورم بعداً می رم توبه می کنم! با اشارۀ ابن نصر کنیزک جوان جام شراب اون رو هم پر کرد. - چی شد توبه شکستی مارمولک؟! تا حالا که داشتی جانماز آب می کشیدی؟! بخور مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ بخور خوش باش! وقتی ابن نصر جام شراب رو سر کشید نگاهی به یزید انداخت و گفت: - به به! تا به حالا اینجور شراب نخورده بودم. اینو از کجا آوردی؟ تو رو خدا بگو ببینم چه جوری درستش کردی؟ - پسر جون! فک کردی همینجور الکی الکیه؟! برا خودش فوت و فنّی داره! انار مصری رو با عسل اصفهانی قاطی کردم بعدش اونو با انگور حجازی جوشوندم و مقداری شکر اهوازی ریختم توش و کمی هم از آب گوارای اطراف دمشق قاطیش کردم و گذاشتم موند تا شد این شراب که می بینی. بزن حالشو ببر که این سورپرایز اول بود. و اما سورپرایز دوم. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 17 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت سیزدهم دوتا سورپرایز - ببین ابن نصر! سورپرایز دومم اینه که من دیگه از این قایم موشک بازی ها خسته شدم. می خوام دستور بدم توی همۀ ممالک اسلامی کاباره ها و کازینوها باز بشن! همه آزاد باشن! هر کی هر جور که عشقش میکشه بگرده و آزاد باشه! اونی که می خاد بره مسجد بره، اونی هم که میخاد بره کازینو و کاباره اونم آزاد باشه و بره! اصلا به کسی چه مربوطه که کی چی کار می کنه؟! برای شروعشم خودم می خوام پیش قدم بشم! میخام گوشۀ قصر حکومتیم یه میز بار بزارم. میز بار که می دونی چیه؟ همون محل سرو مشروبات الکلی! اصلاً چه اشکالی داره آدم هر وقت دوس داشت بتونه با هر زنی که دلش می خاد هر جور رابطه ای رو داشته باشه؟ ابن نصر! از خدا که پنهون نیس از تو چه پنهون که من خودم با خواهر و مادرم رابطه دارم!! حتی با بقیۀ زنها و دخترای فامیل که محرمم هستن یه سر و سرّی دارم. - سبحان الله! اینا چه حرفاییه که می زنی؟ مثلاً تو خلیفۀ مسلمونایی و جای پیغمبر خدا نشستی؟! - ای بابا! اونقدم که می گن خدا سختگیر نیس. اصلا میخام توی مکه و مدینه کازینو و میکده باز کنم. مردم آزادانه بتونن شراب بخورن! و کارای دیگه بکنن. بابا مردم گناه دارن! حالا چون مسلمون شدن باید از عشق و حال محروم بشن؟! - توی مکه و مدینه؟! کنار خانۀ خدا و در حضور آدمایی مثل حسین بن علی؟! تا اسم حسین بن علی اومد یزید به فکر فرو رفت. - آره راس می گی! حسین بن علی موی دماغم میشه! - بقیه هم هستنا! ابن عباس، ابن زبیر، ابن عمر، محمد حنفیه، عبدالله بن جعفر، ابو سعید خدری، جابر ابن عبدالله انصاری و خیلی از یاران پیامبر هنوز زنده هستن که ممکنه جلوت وایسن. - اینا مهم نیستن. همشون رو می خرم. هر کدومشون قیمتی دارن! فقط اون حسین بن علی رو که گفتی خیلی نگرانم کردی. اون پولکی نیست. بابام معاویه هم یه چیزایی ازش برام گفته بود. بدبختی، آخه عمو زاده ام هستیم! خیلی نمی تونم باهاش سر شاخ بشم. باید یه فکری براش بکنم. تنها مانع و مشکلم برای ایجاد اصلاحات و رفورم دربارۀ ایدۀ عشق آزاد همون حسین بن علی هستش! اتفاقا یادمه که چند سال قبل، اونوقتا که بابام خلیفه بود به همراش رفته بودم مدینه! یه روزی از روزا ... ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 18 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت چهاردهم بوی شراب قرار بود پسر عموهام، ابن عباس و حسین بن علی بابت کاری به دیدنم بیان. اتفاقا اونروز یه پاتیل شراب زده بودم توی رگ! سِرجون، پیشکار و مشاور اروپایی بابام رو که همراهمون برده بودیم مدینه صداش کردم و گفتم: - حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ همۀ دک و پوزم بوی شراب می ده! اینا بیان و ببینن خیلی بد میشه! - کاری نداره! زود باش دستور بده بساط شراب رو جمع کنن! تو که قرار ملاقات با اینا رو داشتی چرا توی خوردن شراب زیاده روی کردی؟! - ببین سرجون! چرت و پرت نگو! تو رو خدا یه فکری کن ببینم حالا چه غلطی باید بکنم؟ - به نظرم ابن عباس رو دکش کن بره! اون بوی شراب رو از صد فرسخی می فهمه! بعید نمی دونم اگه بیاد ببینه اینجا چه خبره بره اینور و اونور بشینه بگه یزید نجسی خورده و آبروت رو ببره! اما حسین بن علی آدم دهن لقی نیستش. خیلی بعید می دونم اینور و اونور بشینه پشت سرت صفحه بزاره و آبروت رو ببره! اونجوری که شنیدم می گن اینا به راحتی آبروی آدمارو نمی برن! اتفاقا بزار بیاد ببینیم عکس العملش چیه؟ یه بار امتحانش کنیم. خیلی دوس دارم ببینم که اینجور آدما توی اینجور جاها چی کار می کنن؟! شایدم اصلا نفهمید. پاشو یه خورده هم به خودت عطر بزن تا تندی بوی شراب رو کم کنه! منم به حرفای سرجون گوش دادم و به دربون قصر دستور دادم که ابن عباس رو یه جورایی بپیچونه! فقط بزاره حسین بن علی بیاد تو. دربونم ابن عباس رو دست به سر کردش. یه کمی هم از عطرهای خوب دمشقی به سر و صورت و لب و لوچم مالیدم. حسین بن علی اومدش داخل منم به احترامش رفتم جلو و باهاش دست دادم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: - چه بوی خوبی میاد؟ این چه عطریه که به خودت زدی؟ حدس می زدم که بوی شراب رو فهمیده اما نمی خواد به روم بیاره! اهل پرده دری و بی حیایی نبود. یه جورهایی داشت تغافل می کرد. داش رد گم می کرد. خودشو زده بود به اون راه که مثلا من متوجه نشدم که تو شراب خوردی. اما من دوست داشتم اون بفهمه که من شراب خوردم. می خواستم با این کار امتحانش کنم ببینم واکنشش چیه؟ ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 19 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت پانزدهم بوی شراب دلم رو زدم به دریا و جلوی حسین بن علی به ساقی شراب گفتم پیاله رو پر کن! از ترس حسین، قلبم داشت از جا کنده می شد. پیالۀ شراب رو به لبام چسبونده و هورتی سر کشیدم. با این کارم حسین بن علی، چشم ازم گرفت و رو ترش کرد. کاش فقط این کار رو می کردم. خریّت که شاخ و دم نداره! منم توی خریت یه قدم رفتم جلوتر! ابن نصر که داشت به حرفای یزید گوش می داد با تعجب پرسید: مگه چی کار کردی؟! هیچی بابا! همش تقصیر مشاور اروپایی پدرم، سِرجون عوضی بود. اون همش انگولکم می کرد که تعارف کن! تعارف کن! چی رو ؟! اون می گفت به حسین بن علی، شراب تعارف کن! خودم هم بدم نمی اومد. آخه می خواستم ببینم چی کار می کنه! در حال مستی برگشتم به ساقی مخصوصم گفتم که یه پیاله هم برای حسین بن علی بریز! تا اینو گفتم حسین بن علی بد جوری پکر شد. نگران بودم که آبروریزی کنه! چهرش نشون می داد که از دریدگی و بی حیاییم ناراحت شده! منم رو کردم بهش و در حال مستی گفتم: ای رفیق! چه طور می شه که تو رو به عیش و نوش دعوت می کنم و تو پس می زنی! تو رو به زنان نوازنده و شهوات و شراب و شادی دعوت می کنم و تو اجابت نمی کنی؟! تو فقط یه بار! آره! فقط یه بار بیا و مزۀ این کارهارو بچش! دیگه بعد اون، مشتری میشی و دلت هواییش میشه و می فهمی که من چی می کشم! ناگهان دیدم حسین بن علی از جاش بلند شد و با عصبانیت نگاهی به چشمام انداخت و گفت: دل و جان تو به این چیزها تمایل داره و از اونا لذت می بره، نه من! اینو گفت و رفت. سِرجون با نگرانی نگاهی به من انداخت و گفت: با این آدم مشکل خواهیم داشت. آره ابن نصر! مهمترین مشکل من حسین بن علی هستش! (تاریخ دمشق: ج 65 ص 406 – 407/ الکامل فی التاریخ: ج 3 ص 317) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 21 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت شانزدهم گوشِ موش یزید با نگرانی توی قصر قدم می زد. سِرجون، مشاور اروپایی یزید که حسابی کلافه شده بود جلو رفت و گفت: - اعلیحضرت! دردت به جونم! بگو ببینم چی شده؟ چرا هی داری راه می ری و نگرانی؟! - توی فکر وصیت بابام هستم. گفته بود مراقب سه چهار نفر باش. حرف بابام بدجوری رفته رو اعصابم! - این که کاری نداره! یه نامه به ولید بن عُتبه بنویس و ازش بخواه که از مردم مدینه بابت خلافتت بیعت دوباره بگیره. یه نامۀ سرّی دیگه هم براش بنویس و بگو که از عبدالله بن عمر، عبدالرحمان بن ابی بکر، عبدالله بن زبیر و حسین بن علی، برات بیعت سفت و سختی بگیره که مو لای درزش نره. - مرد حسابی مگه الکیه؟! حرف مفت می زنی ها! نشستی ور دلم توی شام و از مدینه خبر نداری. مگه اینا به همین راحتی با من بیعت می کنن؟! هر کدومشون خودشون رو یه پا خلیفه می دونن و ادعای انا رجلٌ دارن. سِرجون! تو رو خدا کمک کن. به جون مادرم که می خوام دنیا نباشه از اون موقع که خلیفه شدم شب و روز ندارم. همۀ فکر و ذکرم شده بیعت گرفتن از این چهار نفر. - حرفمو گوش کن ببین چی می گم، لج نکن! بردار به حاکم مدینه بنویس و ازش بخواه که بره سراغ این چهار نفر و ازشون برات بیعت درست و حسابی بگیره. اولشم بره دنبال حسین بن علی و به هر قیمتی که شده ازش بیعت بگیره. تا جایی هم که می شه و راه داره با حسین بن علی و عبدالله بن زبیر سرشاخ نشه و از در مهربونی و سیاست وارد بشه اما اگه دید که قبول نکردن به زور شمشیر متوسل بشه. حتی اگه لازم شد گردنشونو بزنه و قال قضیه رو بکنه، بعدشم سرشون رو برات بفرسته بیاد به شام! یزید دستی به ریشاش کشید و به آمیز قلمدون که گوشۀ سالن، مثل جغد نشسته بود و به حرفاشون گوش می داد، اشاره کرد و گفت: - آهای کاتب! بردار فی الفور دوتا سیاهه برای ولید بن عُتبه بنویس! توی یکیش بگو که از مردم مدینه برام بیعت بگیره! توی اون یکیش هم روی یه تیکه کاغذ کوچیک به اندازۀ گوش موش، حرفایی رو که داشتم با سرجون می گفتم و نشسته بودی، زیرزیرکی گوش می دادی براش بنویس. ادامه دارد ... (الطبقات الكبرى: ج 1 ص 442، تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 241، الفتوح: ج 5 ص 9) علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 22 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت هفدهم گوشِ موش یزید پیک ویژۀ شاهی رو صدا کرد و بهش گفت: - خیلی زود این دوتا نامه رو برسون به دست حاکم مدینه، ولید بن عُتبه! پیک شاهی هم به تاخت خودش رو رسوند به مدینه و یکراس رفت دم خونۀ ولید بن عُتبه و همون نصف شبی حاکم مدینه رو از زیر لحاف کشیدش بیرون. ولید هم که از کوبیده شدن بی موقع درب خونش حسابی، دستپاچه و نگران شده بود یه چیزی شبیه شمد رو به خودش پیچوند و اومدش دم درِ عمارت حکومتی. توی تاریکی هوا که چشم، چشم رو نمی دید از لای درب نیمه باز خونش گفت: - چیه؟ چی می خواهی نصف شبی؟ مگه روز رو ازت گرفتن؟ الان چه وقت در زدنه؟! - پیک شاهی و حامل خبری مهم از جانب یزید بن معاویه هستم. تا ولید این رو شنید انگاری دوزاریش افتاد و بگی نگی فهمید که قضیه از چه قراره! نامه هارو از پیک شاهی گرفت و خوند و حسابی به فکر فرو رفت. یکهویی جرقه ای توی ذهنش زد و با خودش گفت: آهان فهمیدم! مروان بن حکم! آره باید توی این گیر و دار از اون کمک بگیرم. هر چی باشه اون حاکم قبلی مدینه بوده و از این چیزا بیشتر سر در میاره! اما مشکل اینجا بود که مروان بابت برکنار شدنش از حکومت مدینه از یزید و دار و دستش دلخور بود. بالاخره یه جوری سیبیلش رو چرب کردن و شاید هم یه شیتیلی کف دستش گذاشتن و با هزار ناز و منّت همون نصف شبی آوردنش به دار الحکومۀ مدینه! اولش، مروان خیلی سر سنگین بود اما وقتی دمش رو دیدن کم کم یخاش آب شد و شروع کرد به حرف زدن و رو کرد به ولید که خیلی هم پکر بود و گفتش: - چته؟ کشتی هات غرق شده؟ نکنه معاویه!! - هیس! ساکت شو! آره صداش رو در نیار! معاویه فوت کرده و یزید برداشته برام دوتا نامه نوشته! حالا هم بلانسبت مثل خر توش گیر کردم. (نسب قریش: ص 433، الامامه و السیاسه: ج 1 ص 175) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 23 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت هجدهم گوشِ موش - الان دیر وقته! صبح علی الطلوع، دستیار ویژتو بفرس بره سراغ اون چهار نفر تا دعوتشون کنه بیان اینجا. وقتی هم که اومدن، حواست باشه همون اول بسم الله ازشون بابت خلافت یزید بیعت بگیر! و تا بیعت نکردن یه موقع نکنه بهشون بگی که معاویه مُرده ها! اگه بفهمن، بدبخت می شی! - اگه بفهمن مگه چطور میشه؟! - کافیه بو ببرن که معاویه مُرده مطمئن باش که همشون یاغی می شن. آخه این چهار نفر هر کدومشون ادعای خلافت دارن. هر چند فکر نمی کنم که اینا به این راحتیا زیر بار خلافت یزید برن. اگه اینا با یزید بیعت کنن دیگه هیچ مانعی بر سر خلافت یزید وجود نداره! پس تا دیر نشده زود بِجُنب! - اگه قبول نکردن چی؟ - بابت فرزندان ابو بکر و عمر خیالت راحت باشه! فقط باید از عبدالله بن زبیر و حسین بن علی ترسید. این دوتا می تونن برات شاخ بشن! خوب گوش کن ببین چی می گم. این دوتا اگه بیعت کردن و فرمانبر یزید شدن که هیچ! اما اگه زیر بار نرفتن یه دیقه هم زندشون نزار! همینجا گردنشونو بزن! هر چند محاله که حسین بن علی، زیر بار بیعت با یزید بره! ولید بن عتبه پس از شنیدن حرفای مروان، اشک توی چشاش جمع شد و گفت: - تو رو خدا شانس من بدبخت رو ببین! نه راه پیش دارم نه راه پس. ای کاش اصلاً به دنیا نیومده بودم. - از حرفام ناراحت نشو ولید! - چی چی رو ناراحت نشو مرد ناحسابی! صاف صاف وایسادی ذل زدی توی چشام می گی گردن حسین بن علی رو بزن!! بعدشم می گی ناراحت نشو؟! فکر آبرو و حیثیت منو نمی کنی؟! - ببین منو! احساسی با مسئله برخورد نکن! مگه ما کم از بچه های ابوطالب ضربه خوردیم؟ مگه یادت رفته باباش علی باهامون چه کرد؟ اونا از قدیم دشمن ما بودن. مگه یادت رفته که چی به سر عثمان آوردن! اگه به سرعت دربارۀ حسین بن علی چاره ای نکنی، یزید ازت ناراحت میشه و مثل من خونه نشین و بدبخت میشی. - حرف مفت نزن مروان! من با علی کاری ندارم اما دربارۀ فرزند فاطمه درست حرف بزن! آخه آدم ناحسابی اون الان تنها یادگار پیامبر خداس. مردم چی می گن؟! - آدم احمق! تو اگه اینجوری دربارۀ حسین بن علی فکر می کنی پس مرض داری منو نصف شبی زابرا کردی و کشوندی اینجا؟ - خوب! مگه چیه؟ گفتم بیایی اینجا یه خاکی به سرمون کنیم نه اینکه بیایی بگی برای خوش آمد یزید گردن فرزند پیامبر رو بزن! به خدا سوگند من این کار رو نمی کنم. اما یه نقشه ای دارم. (انساب الشراف: ج 5 ص 313، الفتوح: ج 5 ص 11، تاریخ طبری: ج 5 ص 338) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 24 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و یکم تخت وارونه ولید بن عُتبه که ذاتا آدم محافظه کار و میانه رویی بود تا چشماش به حسین بن علی افتاد از روی تخت بلند شد و جلو اومد و با یه سیاست چندش آور و ریاکارانه ای، دستاش رو باز کرد و حضرت رو به آغوش کشید. مروان بن حکم که از لب و لوچۀ آویزونش پیدا بود که اصلا از این پاچه خواری و فیلم بازی کردنای ولید خوشش نیومده، خودش رو جمع و جور کرد و خیلی سرسنگین، سلام آرومی به حسین بن علی داد. ولید همین جور که حسین رو توی آغوش گرفته بود دهنش رو به گوش حضرت نزدیک کرد و آروم گفت: از شام خبر رسیده که معاویه از دنیا رفته است. حسین تا این سخن ولید رو شنید زیر زبونش خیلی آروم گفت: انا لله و انا الیه راجعون! ولید که فکر می کرد تا تنور داغه باید خمیر رو بچسبونه، نامۀ یزید رو به حسین نشون داد و گفت: یزید توی این نامه برام نوشته که باید باهاش بیعت کنی! حالا بگو ببینم چی کار می خوای بکنی؟ از من که می شنوی بیا یه بیعت خشک و خالی با یزید بکن تا قال قضیه کنده بشه بره! منم به یزید یه چیزی می نویسم و یه جورایی قضیه رو فیصله می دم. مروان که لبخند تلخی روی لباش نشسته بود نگاه عاقل اندر سفیهی به عِز و چِز کردن های ولید انداخت و با خودش گفت: عجب آدم احمقیه این ولید بن عتبه! اون فک کرده که حسین با این کارا خام میشه و با یزید بیعت می کنه! عبدالله بن زبیر هم که با نگرانی در گوشۀ مجلس شاهد این ماجراها بود با چشماش اشاره ای به حسین کرد و انگاری با زبون بی زبونی می خواست بگه که حسین جون! یه کاری بکن! یه چیزی بگو آخه! حسین وقتی اصرارهای به ظاهر دلسوزانۀ ولید بن عتبه و نگاه های نگران عبدالله بن زبیر رو دید سکوت خودش رو شکست و به ولید گفت: ... (الارشاد مفید: ج 2 ص 30) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آبان 97