eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
365 دنبال‌کننده
503 عکس
258 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزند صحرا – قسمت هشتم بوی خون یزید گفت: بزودی بین شام و عراق جنگ شدیدی درمی گیره! دیشب خواب دیدم که بین ما و عراقی ها رودخونه ای از خون تازه وجود داره! اونها اونور رودخونه بودن و ما اینور رودخونه! هر کاری کردم که بتونم از رودخونه رد بشم برم اونور نشد که نشد. توی همین حیص و بیص بودم که سر و کلّۀ ابن زیاد از دور پیداش شد. همین که دیدش من نمی تونم برم اونو رودخونه اومدش دستمو گرفت و منو بردش اونور رودخونه! تا یزید این حرف رو زد یه نفر از لای جمعیت داد زدش زنده باد ابن زیاد! زنده باد ابن زیاد! مردم هم که حالیشون نبود چی به چیه و کی به کیه شروع کردن به هورا کشیدن! اولش همه می گفتن زنده باد ابن زیاد! اما کم کم موج شعارها چرخید و همه یکصدا فریاد زدن: یزید شاه! یزید شاه! ما همه با تو هستیم! یکی از بادمجون دور قاب چین ها از لابلای جمعیت فریاد زدش: اعلیحضرتا، قدر قدرتا، قوی شوکتا! همۀ ما تجربۀ جنگ صفین رو در کارنامۀ خود داریم. رگ خواب مردم عراق هم توی دستمونه! نگران نباش که پا به رکابتیم. از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن! یزید که شاعر مسلک و احساسی بودش تا این حرفا رو شنید به ذوق اومد و گفتش: جون خودم می دونستم که پشتمو خالی نمی کنین! معاویه هم به همین پشت گرمی شما بود که تونست معاویه بشه! آقا دمتون گرم! اگه معاویه بهترین آدم توی عرب بودش! اگه مردم دار بودش! اگه با سخاوت بودش! اگه با کمالات بودش! والله به خدا شما بودید که اون تونست اینجوری باشه! اون شماهارو خوب شناخت شما هم اون رو! حالا هم که معاویه از بین ما به جوار رحمت حق رفته بیایید بازم با هم باشیم و راه اون رو ادامه بدیم. یزید شروع کرد اندر فضایل معاویه روده درازی کردن! حالا نگو کی بگو! هی وراجی کرد که بابام اِل بود و بِل بود! هی می گفت و هی می گفت. نگو که قاطی جمعیت یکی از زخم خورده های معاویه نشسته بودش. انگاری یکی از رفیق رفقای حُجر بن عدی بودش! همون بابایی که معاویه اونرو با بچه هاش به جرم دوستی با علی علیه السلام، کشته بودتشون! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 12 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت نهم بوی خون همینطور که یزید در حال فک زدن بودش، چشمتون روز بد نبینه ناگهان این آقای معترض در اون شلوغ پلوغی از جاش بلند شد و رو کرد به یزید و گفتش: آهای آدم شارلاتان دودوزه باز! چرا اینقده خالی می بندی؟! جمعیت سراشون رو برگردوندن به طرف صدا ببینن کیه که داره اینجوری با خلیفه حرف می زنه؟! دوروبری های یزید هم که تحمل شنیدن صدای مخالف رو نداشتن به ورجه وورجه افتادن تا بلکه بتونن صدای مرد معترض رو یه جورایی خفه کنن. مرد جیگردار که انگاری از جونش سیر شده بود در ادامۀ اعتراضش با صدای بلند گفتش: آهای یزید! این صفاتی رو که چپ و راست، رگباری داری به ناف بابات می بندی صفات پیامبر خدا و اهلبیتشه نه تو و اون بابای گور به گور شُدت! تا یارو گفتش بابای گور به گور شُدت! یکی از اون حکومتی ها داد زدش: بگیریدش اون خائن رو! یکی دیگه گفتش: بکنیدش توی گونی این پدر سوخته رو! یه عده از آدمای حکومتی هجوم بردن بلکه بتونن مرد معترض رو بگیرندش. یارو هم تا دید که اگه بمونه کُلاش پس معرکس توی یه چشم به هم زدن فلنگ بست و خودش رو قاطی جمعیت گم گور کردش. توی این هاگیر واگیر یکی از اون شبون بی مخ های یزید که سبیل های از بناگوش در رفته ای داشتش بلند شد و با صدای‌ نخراشیده‌ و نتراشیده‌ گفتش: قبلۀ عالم به سلامت باد! به حرفای یه آدم عوضی که دشمن خلیفه هستش توجهی نکنید. شما جانشین شایستۀ پدرتون معاویه هستین. اوس کریم ردای خلافت رو واس تن شما دوخته و بس! بعد از شما هم نوکر آقا زادتون هستیم. یزید که راضی به نظر می رسید دستی به سبیل هاش کشید و دستور داد تا به همۀ اونایی که اونجا بودن نفری یه کیسۀ طلا هدیه بدن! مجلس همینجوری پیش می رفت که ضحاک، فرماندۀ پاسبانان قصر با احترام خودش رو به یزید رسوند و دم گوشش یه چیزی پچ پچ کرد. یکهویی همه دیدند که گل از گل یزید شکفته شد. تو گویی که دنیا رو بهش داده باشن! عین آدمایی که دسشوییشون داره می ریزه از جاش بلند شد و خیلی جلف و زننده مجلس رو با عجله ترک کردش. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 15 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت دهم دوتا سورپرایز آخه یزید شاعره و معروفه که شعرا تلوّن مزاج دارن! درست مثل هوای بهاری هستن. گاهی خروشان و بارونی، گاهی هم آبی و آفتابی! یزید تا رسید به اسبش پرید بالا و به تاخت از اونجا دور شد. همراهاشم دنبالش راه افتادن. اولش فک کردن داره می ره به قصر سلطنتی. اما یکهویی متوجه شدن که نه بابا! جناب خلیفه راهش رو کج کرده داره می ره به یه طرف دیگه! تازه دوزاریشون افتاد که بعله! آقا داره می ره دنبال یلّلی و تلّلی! یزید داشتش می رفت به خونه باغی که همۀ کثافت کاریاشو توی این سال ها یواشکی اونجا انجام می داد. آدم بی جنبه و ناحسابی انگار نه انگار که خلیفه شده و نعوذ بالله جای پیغمبر نشسته! یا نه، اصلا بی خیال خلیفه بودن و این حرفا. یکی نیس بهش بگه آخه تو هنوز عزادار باباتی! مرد غریبه ای که ضحاک اومدنش رو توی چادر دم گوش یزید پچ پچ کرده بود با یک تُنگ شیشه ای جلوی خونه باغ، زیر سایۀ یه درخت به انتظار یزید یه لنگه پا وایساده بود. تا چشم یزید به مرد غریبه که کهنه رفیقش بود، افتاد با صدای بلندی گفت: به به ابن نصر! چه عجب از اینورا؟! دو تایی به هم نزدیک شدن و همدیگه رو بغل کردن و یه چیزایی هم یواشکی دم گوش همدیگه گفتن و هرهر و کرکر زدن زیر خنده! یزید اشاره ای کرد به تُنگی که توی دستای ابن نصر بود و گفت: این چیه با خودت آوردی؟ ابن نصر هم در جواب گفت: قصه داره بمونه برای بعد به وقتش برات میگم. دوتایی وارد خونه باغ شدن. یزید صاف رفت یه دوش آب گرم گرفت و لباس نویی پوشید و اومد. تا چشم ابن نصر به یزید افتاد یکهویی از خنده ترکید. حالا نخند کی بخند. آخه یزید یه لباس جیغ پوشیده بود که بدجوری توی ذوق می زد. یه لباس خونی رنگ با طرحی عجیب و غریب! - یزید جون! این چیه دیگه پوشیدی؟! بابا تو دیگه الان خلیفه ای! این قرتی بازیارو بزار کنار! یزید نگاهی به رفیقش انداخت و گفت: مرض! خیلی دلت بخواد! اینو یکی از رفقام برام آورده! پارچش یه جوریه که وقتی می پوشیش اونی که داره نگاهت می کنه به نظرش میاد که خون ریخته روی تنت و ازت می ترسه! - دیوونه ای وآلله! - دیوونه خودت و هفت جدّ و آبادته! تو بی سلیقه ای به من چه! پاشو پاشو زود لختشو برو حموم یه دوش بگیر بیا که برات دوتا سورپرایز دارم! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 16 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت یازدهم دوتا سورپرایز - ولش کن! تازه حموم بودم. یزید خنده ای کرد و گفت باشه بیا بشین. با اشارۀ یزید کنیزکی زیبارو با هزار ناز و کرشمه جام پر از شراب رو به دستاش داد. ابن نصر که خودش اینکاره بود با دیدن شراب، آب از لب و لوچش آویزون شد! با حرص و ولع خاصی خیره خیره به زلالی شراب نگاه می کرد. خیلی با خودش کلنجار رفت اما دیگه طاقت نیاورد و به یزید گفت: - عجب شراب نابی! این دیگه چه شرابیه؟! لامصب عجب رنگ و بویی داره! - بیا یه خورده بزن خودت می فهمی که چیه! ابن نصر که یکهویی به خودش اومده بود به یزید گفت: - نه تو رو خدا من توبه کردم! تا ابن نصر اینو گفت، یزید قاه قاه زد زیره خنده! حالا نخند کی بخند. همین جور که می خندید رو کرد به ابن نصر و گفت: - توی پدر سوخته و توبه؟! حالا چی شده که عابد و صلوات نشخوار کن شدی؟ - راستش رو بخواهی ساعتی پیش که داشتم میومدم به دیدنت سر راه یه بابایی رو دیدم. انگاری از این حضرات علی دوست بودش. خیلی هم خوش سیما و دانا و دانشمند بود. یزید تا اسم علی علیه السلام رو شنید سیخ نشست و با نگرانی گفت: - شام و علی دوست؟! اونم از نوع عالم و دانشمند؟! بابام معاویه نسل علی دوستا رو از شام کنده بود. اما نه! انگاری هنوز هستن. اتفاقا یکی از همین علی دوستا رو امروز توی چادر سبز دیدم که داشت حیثیتمو به باد می داد. - یادته که جلوی در خونه تنگ شراب توی دستام بود؟ - آره! آره یادمه اتفاقا ازت پرسیدم که این چیه؟ خوب که چی؟ - اون عالم علی دوست تا تنگ شراب رو توی دستام دید کلی وایساد نصیحتم کرد که پسر جون! شراب نخور! اگه شراب بخوری اینجور می شی و اونجور می شی! انقده گفت که منم تحت تاثیر نصیحتای دلنشینش تصمیم گرفتم شراب رو بزارم کنار! یزید تا این حرفا رو شنید با عصبانیت گفت: - خاک بر سرت نکنم! همین مونده بود که مریدان علی، کهنه رفیق منو نصیحت کنن! ببین ابن نصر! اون بابا رو ولش کن! اگه شراب توی دنیا نبود زندگی صنّار نمی ارزید. من توی همین کار خدا موندم. شراب اگه بد بود چرا خدا خلقش کرد؟! من عیبی در شراب نمی بینم هر چی می بینم حُسنه! - اتفاقاً منم بهش گفتم که عیبی در شراب نیست بلکه همش حسنه! اما اون می گفت: اینکه پردۀ حیا رو پاره کنه عیب نیست؟! اگه عقلتو زایل کنه حُسنه؟! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم / 17 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت دوازدهم دوتا سورپرایز یزید که شرابخور فولی بود دستی به ریشاش کشید و گفت: - نشد ابن نصر دِ نشد! اون یارو که دیدیش، دریای علم و کمالات بود قبول! اما شراب علم نیست که اون بابا فوت آب باشه. خاصیت شراب رو کسی می دونه که شراب خور باشه! استاد شرابخوری منم. مست داریم تا مست. خورندشم شرطه! یکی می خوره میشه بی حیا اما یکی می خوره میشه صاف! پاک! راستگو! رقیق القلب! همه خراب نمی شن. بعضیا با خوردن شراب میشن فرشته! عروج می کنن! - حتما تو یکی از اون فرشته هاشی؟! خلیفه که توی حال خودش نبود اشک توی چششاش جمع شد و گفت: - نه! من که شراب می خورم عاشق می شم. اینو گفت و با اشک و آه سوزناکی اسم زنی رو در فراغش صدا زد. بعدشم جام شراب رو سر کشید. ابن نصر که از دیدن شراب و مستی های یزید نمی تونس خودشو نگه داره کم کم داشت دیوونه می شد. هی با خودش کلنجار می رفت که بخورم یا نخورم. آخرشم با خودش گفت: می خورم بعداً می رم توبه می کنم! با اشارۀ ابن نصر کنیزک جوان جام شراب اون رو هم پر کرد. - چی شد توبه شکستی مارمولک؟! تا حالا که داشتی جانماز آب می کشیدی؟! بخور مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ بخور خوش باش! وقتی ابن نصر جام شراب رو سر کشید نگاهی به یزید انداخت و گفت: - به به! تا به حالا اینجور شراب نخورده بودم. اینو از کجا آوردی؟ تو رو خدا بگو ببینم چه جوری درستش کردی؟ - پسر جون! فک کردی همینجور الکی الکیه؟! برا خودش فوت و فنّی داره! انار مصری رو با عسل اصفهانی قاطی کردم بعدش اونو با انگور حجازی جوشوندم و مقداری شکر اهوازی ریختم توش و کمی هم از آب گوارای اطراف دمشق قاطیش کردم و گذاشتم موند تا شد این شراب که می بینی. بزن حالشو ببر که این سورپرایز اول بود. و اما سورپرایز دوم. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 17 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت سیزدهم دوتا سورپرایز - ببین ابن نصر! سورپرایز دومم اینه که من دیگه از این قایم موشک بازی ها خسته شدم. می خوام دستور بدم توی همۀ ممالک اسلامی کاباره ها و کازینوها باز بشن! همه آزاد باشن! هر کی هر جور که عشقش میکشه بگرده و آزاد باشه! اونی که می خاد بره مسجد بره، اونی هم که میخاد بره کازینو و کاباره اونم آزاد باشه و بره! اصلا به کسی چه مربوطه که کی چی کار می کنه؟! برای شروعشم خودم می خوام پیش قدم بشم! میخام گوشۀ قصر حکومتیم یه میز بار بزارم. میز بار که می دونی چیه؟ همون محل سرو مشروبات الکلی! اصلاً چه اشکالی داره آدم هر وقت دوس داشت بتونه با هر زنی که دلش می خاد هر جور رابطه ای رو داشته باشه؟ ابن نصر! از خدا که پنهون نیس از تو چه پنهون که من خودم با خواهر و مادرم رابطه دارم!! حتی با بقیۀ زنها و دخترای فامیل که محرمم هستن یه سر و سرّی دارم. - سبحان الله! اینا چه حرفاییه که می زنی؟ مثلاً تو خلیفۀ مسلمونایی و جای پیغمبر خدا نشستی؟! - ای بابا! اونقدم که می گن خدا سختگیر نیس. اصلا میخام توی مکه و مدینه کازینو و میکده باز کنم. مردم آزادانه بتونن شراب بخورن! و کارای دیگه بکنن. بابا مردم گناه دارن! حالا چون مسلمون شدن باید از عشق و حال محروم بشن؟! - توی مکه و مدینه؟! کنار خانۀ خدا و در حضور آدمایی مثل حسین بن علی؟! تا اسم حسین بن علی اومد یزید به فکر فرو رفت. - آره راس می گی! حسین بن علی موی دماغم میشه! - بقیه هم هستنا! ابن عباس، ابن زبیر، ابن عمر، محمد حنفیه، عبدالله بن جعفر، ابو سعید خدری، جابر ابن عبدالله انصاری و خیلی از یاران پیامبر هنوز زنده هستن که ممکنه جلوت وایسن. - اینا مهم نیستن. همشون رو می خرم. هر کدومشون قیمتی دارن! فقط اون حسین بن علی رو که گفتی خیلی نگرانم کردی. اون پولکی نیست. بابام معاویه هم یه چیزایی ازش برام گفته بود. بدبختی، آخه عمو زاده ام هستیم! خیلی نمی تونم باهاش سر شاخ بشم. باید یه فکری براش بکنم. تنها مانع و مشکلم برای ایجاد اصلاحات و رفورم دربارۀ ایدۀ عشق آزاد همون حسین بن علی هستش! اتفاقا یادمه که چند سال قبل، اونوقتا که بابام خلیفه بود به همراش رفته بودم مدینه! یه روزی از روزا ... ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 18 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت چهاردهم بوی شراب قرار بود پسر عموهام، ابن عباس و حسین بن علی بابت کاری به دیدنم بیان. اتفاقا اونروز یه پاتیل شراب زده بودم توی رگ! سِرجون، پیشکار و مشاور اروپایی بابام رو که همراهمون برده بودیم مدینه صداش کردم و گفتم: - حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ همۀ دک و پوزم بوی شراب می ده! اینا بیان و ببینن خیلی بد میشه! - کاری نداره! زود باش دستور بده بساط شراب رو جمع کنن! تو که قرار ملاقات با اینا رو داشتی چرا توی خوردن شراب زیاده روی کردی؟! - ببین سرجون! چرت و پرت نگو! تو رو خدا یه فکری کن ببینم حالا چه غلطی باید بکنم؟ - به نظرم ابن عباس رو دکش کن بره! اون بوی شراب رو از صد فرسخی می فهمه! بعید نمی دونم اگه بیاد ببینه اینجا چه خبره بره اینور و اونور بشینه بگه یزید نجسی خورده و آبروت رو ببره! اما حسین بن علی آدم دهن لقی نیستش. خیلی بعید می دونم اینور و اونور بشینه پشت سرت صفحه بزاره و آبروت رو ببره! اونجوری که شنیدم می گن اینا به راحتی آبروی آدمارو نمی برن! اتفاقا بزار بیاد ببینیم عکس العملش چیه؟ یه بار امتحانش کنیم. خیلی دوس دارم ببینم که اینجور آدما توی اینجور جاها چی کار می کنن؟! شایدم اصلا نفهمید. پاشو یه خورده هم به خودت عطر بزن تا تندی بوی شراب رو کم کنه! منم به حرفای سرجون گوش دادم و به دربون قصر دستور دادم که ابن عباس رو یه جورایی بپیچونه! فقط بزاره حسین بن علی بیاد تو. دربونم ابن عباس رو دست به سر کردش. یه کمی هم از عطرهای خوب دمشقی به سر و صورت و لب و لوچم مالیدم. حسین بن علی اومدش داخل منم به احترامش رفتم جلو و باهاش دست دادم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: - چه بوی خوبی میاد؟ این چه عطریه که به خودت زدی؟ حدس می زدم که بوی شراب رو فهمیده اما نمی خواد به روم بیاره! اهل پرده دری و بی حیایی نبود. یه جورهایی داشت تغافل می کرد. داش رد گم می کرد. خودشو زده بود به اون راه که مثلا من متوجه نشدم که تو شراب خوردی. اما من دوست داشتم اون بفهمه که من شراب خوردم. می خواستم با این کار امتحانش کنم ببینم واکنشش چیه؟ ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 19 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت پانزدهم بوی شراب دلم رو زدم به دریا و جلوی حسین بن علی به ساقی شراب گفتم پیاله رو پر کن! از ترس حسین، قلبم داشت از جا کنده می شد. پیالۀ شراب رو به لبام چسبونده و هورتی سر کشیدم. با این کارم حسین بن علی، چشم ازم گرفت و رو ترش کرد. کاش فقط این کار رو می کردم. خریّت که شاخ و دم نداره! منم توی خریت یه قدم رفتم جلوتر! ابن نصر که داشت به حرفای یزید گوش می داد با تعجب پرسید: مگه چی کار کردی؟! هیچی بابا! همش تقصیر مشاور اروپایی پدرم، سِرجون عوضی بود. اون همش انگولکم می کرد که تعارف کن! تعارف کن! چی رو ؟! اون می گفت به حسین بن علی، شراب تعارف کن! خودم هم بدم نمی اومد. آخه می خواستم ببینم چی کار می کنه! در حال مستی برگشتم به ساقی مخصوصم گفتم که یه پیاله هم برای حسین بن علی بریز! تا اینو گفتم حسین بن علی بد جوری پکر شد. نگران بودم که آبروریزی کنه! چهرش نشون می داد که از دریدگی و بی حیاییم ناراحت شده! منم رو کردم بهش و در حال مستی گفتم: ای رفیق! چه طور می شه که تو رو به عیش و نوش دعوت می کنم و تو پس می زنی! تو رو به زنان نوازنده و شهوات و شراب و شادی دعوت می کنم و تو اجابت نمی کنی؟! تو فقط یه بار! آره! فقط یه بار بیا و مزۀ این کارهارو بچش! دیگه بعد اون، مشتری میشی و دلت هواییش میشه و می فهمی که من چی می کشم! ناگهان دیدم حسین بن علی از جاش بلند شد و با عصبانیت نگاهی به چشمام انداخت و گفت: دل و جان تو به این چیزها تمایل داره و از اونا لذت می بره، نه من! اینو گفت و رفت. سِرجون با نگرانی نگاهی به من انداخت و گفت: با این آدم مشکل خواهیم داشت. آره ابن نصر! مهمترین مشکل من حسین بن علی هستش! (تاریخ دمشق: ج 65 ص 406 – 407/ الکامل فی التاریخ: ج 3 ص 317) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 21 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت شانزدهم گوشِ موش یزید با نگرانی توی قصر قدم می زد. سِرجون، مشاور اروپایی یزید که حسابی کلافه شده بود جلو رفت و گفت: - اعلیحضرت! دردت به جونم! بگو ببینم چی شده؟ چرا هی داری راه می ری و نگرانی؟! - توی فکر وصیت بابام هستم. گفته بود مراقب سه چهار نفر باش. حرف بابام بدجوری رفته رو اعصابم! - این که کاری نداره! یه نامه به ولید بن عُتبه بنویس و ازش بخواه که از مردم مدینه بابت خلافتت بیعت دوباره بگیره. یه نامۀ سرّی دیگه هم براش بنویس و بگو که از عبدالله بن عمر، عبدالرحمان بن ابی بکر، عبدالله بن زبیر و حسین بن علی، برات بیعت سفت و سختی بگیره که مو لای درزش نره. - مرد حسابی مگه الکیه؟! حرف مفت می زنی ها! نشستی ور دلم توی شام و از مدینه خبر نداری. مگه اینا به همین راحتی با من بیعت می کنن؟! هر کدومشون خودشون رو یه پا خلیفه می دونن و ادعای انا رجلٌ دارن. سِرجون! تو رو خدا کمک کن. به جون مادرم که می خوام دنیا نباشه از اون موقع که خلیفه شدم شب و روز ندارم. همۀ فکر و ذکرم شده بیعت گرفتن از این چهار نفر. - حرفمو گوش کن ببین چی می گم، لج نکن! بردار به حاکم مدینه بنویس و ازش بخواه که بره سراغ این چهار نفر و ازشون برات بیعت درست و حسابی بگیره. اولشم بره دنبال حسین بن علی و به هر قیمتی که شده ازش بیعت بگیره. تا جایی هم که می شه و راه داره با حسین بن علی و عبدالله بن زبیر سرشاخ نشه و از در مهربونی و سیاست وارد بشه اما اگه دید که قبول نکردن به زور شمشیر متوسل بشه. حتی اگه لازم شد گردنشونو بزنه و قال قضیه رو بکنه، بعدشم سرشون رو برات بفرسته بیاد به شام! یزید دستی به ریشاش کشید و به آمیز قلمدون که گوشۀ سالن، مثل جغد نشسته بود و به حرفاشون گوش می داد، اشاره کرد و گفت: - آهای کاتب! بردار فی الفور دوتا سیاهه برای ولید بن عُتبه بنویس! توی یکیش بگو که از مردم مدینه برام بیعت بگیره! توی اون یکیش هم روی یه تیکه کاغذ کوچیک به اندازۀ گوش موش، حرفایی رو که داشتم با سرجون می گفتم و نشسته بودی، زیرزیرکی گوش می دادی براش بنویس. ادامه دارد ... (الطبقات الكبرى: ج 1 ص 442، تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 241، الفتوح: ج 5 ص 9) علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 22 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت هفدهم گوشِ موش یزید پیک ویژۀ شاهی رو صدا کرد و بهش گفت: - خیلی زود این دوتا نامه رو برسون به دست حاکم مدینه، ولید بن عُتبه! پیک شاهی هم به تاخت خودش رو رسوند به مدینه و یکراس رفت دم خونۀ ولید بن عُتبه و همون نصف شبی حاکم مدینه رو از زیر لحاف کشیدش بیرون. ولید هم که از کوبیده شدن بی موقع درب خونش حسابی، دستپاچه و نگران شده بود یه چیزی شبیه شمد رو به خودش پیچوند و اومدش دم درِ عمارت حکومتی. توی تاریکی هوا که چشم، چشم رو نمی دید از لای درب نیمه باز خونش گفت: - چیه؟ چی می خواهی نصف شبی؟ مگه روز رو ازت گرفتن؟ الان چه وقت در زدنه؟! - پیک شاهی و حامل خبری مهم از جانب یزید بن معاویه هستم. تا ولید این رو شنید انگاری دوزاریش افتاد و بگی نگی فهمید که قضیه از چه قراره! نامه هارو از پیک شاهی گرفت و خوند و حسابی به فکر فرو رفت. یکهویی جرقه ای توی ذهنش زد و با خودش گفت: آهان فهمیدم! مروان بن حکم! آره باید توی این گیر و دار از اون کمک بگیرم. هر چی باشه اون حاکم قبلی مدینه بوده و از این چیزا بیشتر سر در میاره! اما مشکل اینجا بود که مروان بابت برکنار شدنش از حکومت مدینه از یزید و دار و دستش دلخور بود. بالاخره یه جوری سیبیلش رو چرب کردن و شاید هم یه شیتیلی کف دستش گذاشتن و با هزار ناز و منّت همون نصف شبی آوردنش به دار الحکومۀ مدینه! اولش، مروان خیلی سر سنگین بود اما وقتی دمش رو دیدن کم کم یخاش آب شد و شروع کرد به حرف زدن و رو کرد به ولید که خیلی هم پکر بود و گفتش: - چته؟ کشتی هات غرق شده؟ نکنه معاویه!! - هیس! ساکت شو! آره صداش رو در نیار! معاویه فوت کرده و یزید برداشته برام دوتا نامه نوشته! حالا هم بلانسبت مثل خر توش گیر کردم. (نسب قریش: ص 433، الامامه و السیاسه: ج 1 ص 175) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 23 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت هجدهم گوشِ موش - الان دیر وقته! صبح علی الطلوع، دستیار ویژتو بفرس بره سراغ اون چهار نفر تا دعوتشون کنه بیان اینجا. وقتی هم که اومدن، حواست باشه همون اول بسم الله ازشون بابت خلافت یزید بیعت بگیر! و تا بیعت نکردن یه موقع نکنه بهشون بگی که معاویه مُرده ها! اگه بفهمن، بدبخت می شی! - اگه بفهمن مگه چطور میشه؟! - کافیه بو ببرن که معاویه مُرده مطمئن باش که همشون یاغی می شن. آخه این چهار نفر هر کدومشون ادعای خلافت دارن. هر چند فکر نمی کنم که اینا به این راحتیا زیر بار خلافت یزید برن. اگه اینا با یزید بیعت کنن دیگه هیچ مانعی بر سر خلافت یزید وجود نداره! پس تا دیر نشده زود بِجُنب! - اگه قبول نکردن چی؟ - بابت فرزندان ابو بکر و عمر خیالت راحت باشه! فقط باید از عبدالله بن زبیر و حسین بن علی ترسید. این دوتا می تونن برات شاخ بشن! خوب گوش کن ببین چی می گم. این دوتا اگه بیعت کردن و فرمانبر یزید شدن که هیچ! اما اگه زیر بار نرفتن یه دیقه هم زندشون نزار! همینجا گردنشونو بزن! هر چند محاله که حسین بن علی، زیر بار بیعت با یزید بره! ولید بن عتبه پس از شنیدن حرفای مروان، اشک توی چشاش جمع شد و گفت: - تو رو خدا شانس من بدبخت رو ببین! نه راه پیش دارم نه راه پس. ای کاش اصلاً به دنیا نیومده بودم. - از حرفام ناراحت نشو ولید! - چی چی رو ناراحت نشو مرد ناحسابی! صاف صاف وایسادی ذل زدی توی چشام می گی گردن حسین بن علی رو بزن!! بعدشم می گی ناراحت نشو؟! فکر آبرو و حیثیت منو نمی کنی؟! - ببین منو! احساسی با مسئله برخورد نکن! مگه ما کم از بچه های ابوطالب ضربه خوردیم؟ مگه یادت رفته باباش علی باهامون چه کرد؟ اونا از قدیم دشمن ما بودن. مگه یادت رفته که چی به سر عثمان آوردن! اگه به سرعت دربارۀ حسین بن علی چاره ای نکنی، یزید ازت ناراحت میشه و مثل من خونه نشین و بدبخت میشی. - حرف مفت نزن مروان! من با علی کاری ندارم اما دربارۀ فرزند فاطمه درست حرف بزن! آخه آدم ناحسابی اون الان تنها یادگار پیامبر خداس. مردم چی می گن؟! - آدم احمق! تو اگه اینجوری دربارۀ حسین بن علی فکر می کنی پس مرض داری منو نصف شبی زابرا کردی و کشوندی اینجا؟ - خوب! مگه چیه؟ گفتم بیایی اینجا یه خاکی به سرمون کنیم نه اینکه بیایی بگی برای خوش آمد یزید گردن فرزند پیامبر رو بزن! به خدا سوگند من این کار رو نمی کنم. اما یه نقشه ای دارم. (انساب الشراف: ج 5 ص 313، الفتوح: ج 5 ص 11، تاریخ طبری: ج 5 ص 338) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 24 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و یکم تخت وارونه ولید بن عُتبه که ذاتا آدم محافظه کار و میانه رویی بود تا چشماش به حسین بن علی افتاد از روی تخت بلند شد و جلو اومد و با یه سیاست چندش آور و ریاکارانه ای، دستاش رو باز کرد و حضرت رو به آغوش کشید. مروان بن حکم که از لب و لوچۀ آویزونش پیدا بود که اصلا از این پاچه خواری و فیلم بازی کردنای ولید خوشش نیومده، خودش رو جمع و جور کرد و خیلی سرسنگین، سلام آرومی به حسین بن علی داد. ولید همین جور که حسین رو توی آغوش گرفته بود دهنش رو به گوش حضرت نزدیک کرد و آروم گفت: از شام خبر رسیده که معاویه از دنیا رفته است. حسین تا این سخن ولید رو شنید زیر زبونش خیلی آروم گفت: انا لله و انا الیه راجعون! ولید که فکر می کرد تا تنور داغه باید خمیر رو بچسبونه، نامۀ یزید رو به حسین نشون داد و گفت: یزید توی این نامه برام نوشته که باید باهاش بیعت کنی! حالا بگو ببینم چی کار می خوای بکنی؟ از من که می شنوی بیا یه بیعت خشک و خالی با یزید بکن تا قال قضیه کنده بشه بره! منم به یزید یه چیزی می نویسم و یه جورایی قضیه رو فیصله می دم. مروان که لبخند تلخی روی لباش نشسته بود نگاه عاقل اندر سفیهی به عِز و چِز کردن های ولید انداخت و با خودش گفت: عجب آدم احمقیه این ولید بن عتبه! اون فک کرده که حسین با این کارا خام میشه و با یزید بیعت می کنه! عبدالله بن زبیر هم که با نگرانی در گوشۀ مجلس شاهد این ماجراها بود با چشماش اشاره ای به حسین کرد و انگاری با زبون بی زبونی می خواست بگه که حسین جون! یه کاری بکن! یه چیزی بگو آخه! حسین وقتی اصرارهای به ظاهر دلسوزانۀ ولید بن عتبه و نگاه های نگران عبدالله بن زبیر رو دید سکوت خودش رو شکست و به ولید گفت: ... (الارشاد مفید: ج 2 ص 30) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت نوزدهم تخت وارونه - نقشه! چه نقشه ای؟ از چی داری حرف می زنی؟ - ببین مروان! بیا اونارو دعوت کنیم به دارالحکومه و حقیقت رو بهشون بگیم. من که مطمئنم باهامون راه میان. - تو چه ساده ای، ولید! خیلی خامی. فکر می کنی اونا هم می گن چشم و میان باهات بیعت می کنن؟! زهی تصور باطل زهی خیال محال. از من گفتن بود هر جور خودت صلاح می دونی عمل کن! اصلا به من چه، تو حاکم مدینه ای. ولید، همون نصف شبی نوۀ خلیفۀ سوم رو فرستاد دنبال این چن نفر تا دعوتشون کنه بیان دارالحکومه. نوۀ خلیفۀ سوم که پسر بچۀ نوجوونی بودش، پرسون پرسون خودش رو رسوند به حسین بن علی و عبدالله بن زبیر که گوشۀ مسجد النبی کنار همدیگه نشسته بودن. کفشاش رو در آورد و جلو رفت. بعد از سلام و علیک، گفت: - حاکم مدینه شما رو بابت امر مهمی به دارالحکومه دعوت کرده، لطفا تشریف بیارید بریم! عبدالله بن زبیر سرش رو از فرستادۀ حاکم مدینه برگردوند و دهانش رو به گوش حسین نزدیک کرد و پچ پچ کنان گفت: - یعنی چی شده که این وقت شب ما رو خواسته؟ - به گمانم معاویه مرده و ولید خواسته که قبل از علنی شدن خبر مرگ معاویه، ما با یزید بیعت کنیم. - واقعا؟! - آره! اتفاقا ساعتی پیش که استراحت می کردم در خواب دیدم که تخت سلطنتی معاویه وارونه شده و خونَش در حال سوختنه! تعبیر خوابم اینه که معاویه مرده! - حسین جان! آیا تو با یزید بیعت می کنی؟ - هرگز! قرار ما اصلا این نبود. معاویه در صلحی که با برادرم حسن داشت متعهد شد که خلافت را بعد از خودش به هیچکدوم از بچه هاش نده و اگه حسن زنده موند به حسن و اگه من زنده موندم به من واگذار کنه. اما معاویه زد زیرش. منم که نمی تونم با آدم فاسق سگ بازی که آشکارا معصیت می کنه، شراب خواره و با فرزندان پیامبر کینه توزی می کنه، بیعت کنم و فرمانبر او باشم. آیا می تونم؟! - پس حالا چه کنیم؟! حسین نگاهی به جوانک خبر رسان انداخت و گفت: آقا زاده! تو برو ما هم پشت سرت میاییم. پسرک جوون هم برگشت به سوی دارالحکومه. حسین بن علی و عبدالله بن زبیر از جاشون بلند شدن تا به دارالحکومه برن. اما تعدادی از دوستاشون با نگرانی مانع از تنها رفتن اونا شدن. حسین نگاهی به رفقای باوفای خودش انداخت و گفت: - ایرادی نداره! شما هم بیایید بریم، اما به شرطی که بیرون دارالحکومه وایسید و تا صداتون نکردم داخل نیایید. اگه دیدید که صدام بلند شد با شمشیرهاتون به داخل دارالحکومه بریزید. (نسب قریش: ص 133، الامامة و السیاسة: ج 1 ص 175، الاخبار الطوال: ص 229، الفتوح: ج 5 ص 11). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 26 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت بیستم تخت وارونه همگی راه افتادن به سوی دارالحکومه. اما ناگهان حسین بن علی توی مسیر، راهش رو کج کرد به سمت کوچۀ بنی هاشم. یکی از دوروبری های حضرت خودش رو به آقا رسوند و با تعجب پرسید: - آقاجون! پس چی شد؟ مگه نمی خواستی به دارالحکومه بری؟ - یادم افتاد که توی خونه کار کوچیکی دارم. اول باید برم اونو انجام بدم بعدش می رم دارالحکومه. حضرت، خودش رو به خونه رسوند و یکراس رفت سر چاه آب. دلو آب رو انداخت توی چاه و کمی آب کشید بالا و سر و صورتش رو با اون شستشو داد. یه وضوی با حال و درست و حسابی هم گرفت. اهل خونه هم توی یه طبق، لباس های تمییزی رو براش اوردن و ایشون هم اونارو پوشید. حسابی آقا شیک و پیک و نورانی شده بود. با همون سر و وضع خوشگلش به داخل اتاق رفت و جانماز کوچیکی رو از روی تاقچه برداشت. گوشۀ خلوتی رو پیدا کرد و وایساد دو رکعت نماز خوند. بعد از نماز هم آروم آروم یه چیزایی رو با خدای خودش، درمیون گذاشت. با یه یاعلی از جاش بلند شد و از توی صندوقچه ای قدیمی، شمشیر بابا بزرگش، پیامبر رو که اسمش قضیب بود، برداشت و به کمرش بست. بعد اون بود که به همراه سی نفر از فداییاش از خونه زد بیرون. کوچه پس کوچه های مدینه رو به طرف دارالحکومه یکی بعد دیگری طی کرد. به دم و دستگاه ولید که رسید رو کرد به یاران با وفاش و گفت: - یادتون که نرفته چی بهتون گفتم؟ همین جا وایسید. تا من نگفتم کسی داخل نیاد. حضرت اینو گفت و همراه عبدالله بن زبیر به داخل دارالحکومه رفتش. ولید و مروان هم داخل دارالحکومه با نگرانی به انتظار حسین بن علی و عبدالله بن زبیر نشسته بودن. کمی که انتظار به درازا کشید ولید رو کرد به نوۀ خلیفۀ سوم و گفت: - پس چرا حسین نیومد؟ مگه بهش خبر ندادی که بیاد اینجا؟ - چرا آقا گفتم. ایشون هم در جوابم گفت که تو برو من خودم میام. مروان پوزخندی زد و گفت: - به همین خیال باش! جون خودم حسین نمیاد. خواسته که بپیچونه اینجوری گفته! مطمئن باش که به ما کلک زده! خواسته از این فرصت استفاده کنه و جیم بشه! - دهنتو ببند مردک نادوون! حسین اهل کلک زدن نیس. اگه گفته میاد پس میاد. این خونواده اگه چیزی رو بگن، انجام می دن. خالی بندی و کلک توی کارشون نیس. اینو بفهم! توی همین حیص و بیص بود که حسین بن علی و عبدالله بن زبیر وارد دارالحکومۀ مدینه شدن. (الفتوح: ج 5 ص 17) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 مهر 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و یکم تخت وارونه ولید بن عُتبه که ذاتا آدم محافظه کار و میانه رویی بود تا چشماش به حسین بن علی افتاد از روی تخت بلند شد و جلو اومد و با یه سیاست چندش آور و ریاکارانه ای، دستاش رو باز کرد و حضرت رو به آغوش کشید. مروان بن حکم که از لب و لوچۀ آویزونش پیدا بود که اصلا از این پاچه خواری و فیلم بازی کردنای ولید خوشش نیومده، خودش رو جمع و جور کرد و خیلی سرسنگین، سلام آرومی به حسین بن علی داد. ولید همین جور که حسین رو توی آغوش گرفته بود دهنش رو به گوش حضرت نزدیک کرد و آروم گفت: از شام خبر رسیده که معاویه از دنیا رفته است. حسین تا این سخن ولید رو شنید زیر زبونش خیلی آروم گفت: انا لله و انا الیه راجعون! ولید که فکر می کرد تا تنور داغه باید خمیر رو بچسبونه، نامۀ یزید رو به حسین نشون داد و گفت: یزید توی این نامه برام نوشته که باید باهاش بیعت کنی! حالا بگو ببینم چی کار می خوای بکنی؟ از من که می شنوی بیا یه بیعت خشک و خالی با یزید بکن تا قال قضیه کنده بشه بره! منم به یزید یه چیزی می نویسم و یه جورایی قضیه رو فیصله می دم. مروان که لبخند تلخی روی لباش نشسته بود نگاه عاقل اندر سفیهی به عِز و چِز کردن های ولید انداخت و با خودش گفت: عجب آدم احمقیه این ولید بن عتبه! اون فک کرده که حسین با این کارا خام میشه و با یزید بیعت می کنه! عبدالله بن زبیر هم که با نگرانی در گوشۀ مجلس شاهد این ماجراها بود با چشماش اشاره ای به حسین کرد و انگاری با زبون بی زبونی می خواست بگه که حسین جون! یه کاری بکن! یه چیزی بگو آخه! حسین وقتی اصرارهای به ظاهر دلسوزانۀ ولید بن عتبه و نگاه های نگران عبدالله بن زبیر رو دید سکوت خودش رو شکست و به ولید گفت: ... (الارشاد مفید: ج 2 ص 30) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و دوم تخت وارونه - ببین ولید! من شرایط تو رو درک می کنم که تحت فشاری، اما من چه طور با یزید بیعت کنم؟! از طرفی تو خودت خوب می دونی که ما خاندان و تبار پیامبر هستیم. معدن رسالت و جايگاه آمد و شد فرشتگانيم. خداوند، حق و حقیقت رو توی دلهای ما به وديعت نهاده و زبون هامون رو به اون گویا کرده. اما از اون طرف تو خودت بهتر از هر کس می دونی یزیدی که می خواد خلیفه بشه و جای پیغمبر بشینه یه آدم فاسد و پلیدیه که آشکارا مشروبات الکلی می خوره. آدم های بی گناه رو مثل آب خوردن می کشه و می فرسته سینۀ قبرستون. او اصلا شايستگی های لازم برای این جایگاه رو نداره. وجداناً تو خودت بگو آیا یکی مثل من می تونه با آدمی مثل یزید بیعت کنه؟! معلومه که نمی تونه. از این گذشته خودم با این گوشام از دو لب مبارک پیغمبر شنیدم که خلافت بر فرزندان ابو سفيان، حرومه! با این حساب تو خودت بگو من چگونه می تونم با اینایی بيعت كنم كه پيغمبر دربارشون اینجور تند و تیز فرموده؟ تو جای من باشی چی کار می کنی؟ ولید دستی به ریشاش کشید و گفت: - پس من چه خاکی به سرم کنم؟ تو رو خدا کوتاه بیا و بی خیال شو. بیا یه بیعتی بده و برو دنبال زندگیت. - جناب ولید بن عتبه! حالا فرض بگیریم که من اومدم و به قول خودت یه بیعت نیم بندی با یزید کردم، مگه تو به این بیعت مخفیونه راضی می شی؟ مگه تو دنبال این نیستی که بیایی و بین مردم جار بزنی که آهای مردم! حسین با حسینیش اومد و با یزید بیعت کرد، شما که عددی نیستید و جای خود دارید؟ ولید لبخندی زد و گفت: - قربون آدم چیز فهم! منم همینو می گم. بیا یه بیعتکی بده و منم یه جاری بین مردم می زنم و قال قضیه کنده میشه می ره! تو هم مثل آقا زاده های دیگه یه پول قلمبه از یزید می گیری و به مریدا و شیعیانت رسیدگی می کنی! حسین که می دونست حرف حساب توی کلّۀ ولید نمی ره برای خلاصی از این معرکه اینجور بهونه آورد که باشه حالا اجازه بده من امشب کمی روی حرفات فکر کنم. تو هم برو روی حرفای من فکر کن تا فردا ببینیم کدامیک از ما شایستۀ خلافت هستش؟ کدوم باید بیاد و با اون یکی بیعت کنه؟ من با یزید یا یزید با من؟! حضرت اینو فرمود و بلند شد تا بره که یکهویی ... (ارشاد مفید: ج 2 ص 30، امالی صدوق: ص 151، اللهوف: ص 22) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و سوم تخت وارونه مروان که مثل یه جغد شوم توی گوشه ای مرموزانه و ساکت کز کرده بود نگاه تندی به ولید انداخت و دَم گوشش گفت: نزار بِره! جون خودم اگه حسين از اینجا بيعت نکرده پاشو بیرون بزاره تو و یزید ديگه آرزوی بیعت گرفتنش رو باید توی خواب ببینید! زود باش یه کاری بکن تا فرصتِ به این خوبی از دستت نرفته! - چی کار باید می کردم که نکردم؟ مگه نمی بینی کوتاه نمیاد؟! - چی چی رو کوتاه نمی یاد؟ بگیر بندازش توی هُلفدونی تا مُقر بیاد و بیعت کنه! اگه هم دیدی که کوتاه نمیاد همینجا فی المجلس گردنش رو بزن و قال قضیه رو بکن! ولید که حسابی دسپاچه و گیج شده بود رو کرد به مروان و گفت: من نمی تونم از این غلطا بکنم اگه راس می گی خودت یه کاری بکن! مروان که نمی خواست این فرصت طلایی رو از دس بده سکوتش رو شکست و به حسین گفت: زود باش با امير مؤمنان، یزید بيعت كن! تا مروان این حرفو زد حسين نگاه تندی بهش انداخت و گفت: واى بر تو که به آدم های با ایمان، دروغ بستى. کدوم آدم با ایمانی یزید رو امير خودش می دونه؟! مروان که دید با حرف زدن نمی تونه از حسین بیعت بگیره با عصبانیت از جاش بلند شد و شمشيرش رو از غلاف بیرون كشيد و به وليد گفت: اگه خودت عرضشو نداری دستور بده تا آدمات قبل اینكه حسین پاشو از دارالحکومه بیرون بزاره گردنشو بزنن! از عواقبش هم نترس، خونش پای من! حسین که داشت دارالحکومه رو ترک می کرد تا این حرف مروان رو شنید سرجاش وایساد سرش رو به سوی مروان چرخوند. مروان که فهمیده بود غلط زیادی کرده کمی عقب رفت و خودش رو جمع و جور کرد. حسین نگاه تندی به صورت مروان انداخت و گفت: تو؟! تو داری فرمان به قتل من مى دى؟ به خدا سوگند، دروغ می گی! اگه کسی چنين قصدى با من داشته باشه، قبل از اون که کاری بکنه زمين رو از خونش سيراب مى كنم. تو اگه راس می گی و دلت می خواد می تونی امتحان کنی. اونوقت می بینی که چه بلایی به سرت میاد. سر و صدای مشاجرات که بالا گرفت نوزده نفر از هواداران حسين در حالى كه خنجر به دست داشتن توی یه چشم به هم زدن همگی ریختن توی دارالحکومه. با اشارۀ حسین اون نوزده نفر خنجرهاشون رو غلاف کردند و پشت سر حسين از دارالحکومه بيرون رفتند. مروان با عصبانیت به سوی ولید رفت و گفت: ... (الارشاد مفید: ج 2 ص 30، المناقب ابن شهرآشوب: ج 4 ص 88، الفتوح: ج 5 ص 13) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 11 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و چهارم تخت وارونه - از بس که دَس دَس کردی و گوش به حرفام ندادى، مرغ از قفس پرید. مطمئن باش که دیگه نه تو و نه اون یزیدی که توی شام لَم داده و هِی خورده فرمایش می فرسته به مدینه، دستتون به حسین نمی رسه! حاضرم قسم بخورم که حسین آروم نمی شینه و یه روزی موی دماغ هممون میشه! اينو بفهم ولید! وليد که بدجوری کلافه و اوقاتش تلخ بود رو کرد به مروان و گفت: مروان! اعصاب معصاب ندارما. اینقده سر به سرم نزار و روی مخم راه نرو! دهن منو باز نکن. یه چی بهت می گما. فلان فلان شده! تو خودت اگه عرضه داشتی همونجا کاری می کردی که حسین بیعت کنه. نشستی وَرِ دل من و عین پیرزنا هِی وِر وِر می کنی و غُر می زنی. آخه اون راه بود که به من نشون دادی؟! بِرم حسین رو بکشم؟!! مرد ناحسابی تو داشتی با این حرفات منو بدبخت می کردی. خدا به سر شاهده که من دوست ندارم پادشاهی تموم دنیا توی کف دستم باشه اما بد نامی کشتن حسین رو توی حسابم بنویسن! سبحان اللّه! چه حرفا؟ مگه مغز خر خوردم که برم حسين رو بكشم. اونم بابت چی؟ چون که گفته با یزید بيعت نمى‏كنم؟! به جهنم که بیعت نمی کنه! - ولید جون! حالا چرا اینقده ترش می کنی؟ یکهویی بدجوری قاطی کردیا!؟ - شرمنده مروان جون! یه کمی تند رفتم. آخه اینروزا اعصابم بابت بیعت گرفتن از حسین داغونه! بلا نسبت مثل خر توی گل گیر کردم. نه راه پس دارم نه راه پیش. از طرفی یزید دَم به دیقه پیغوم و پسغوم می ده که از حسین بیعت بگیر! از حسین بیعت بگیر! از اون طرفم نمی تونم با حسين بن على که فرزند فاطمۀ زهراس سرشاخ بشم یا به قول تو بكُشمش. آخه من عقیده دارم اگه كسى روز قیامت با جُرمِ‏ كشتن حسين، خدا رو ملاقات كنه، خاک بر سرش می شه و ترازوی عملش سبك‏! از اون بدتر اینکه خدا به آدمی که دستش به خون حسین آلوده بشه بلانسبت، محل سگم نمی زاره! عذاب مَذابم که تا دلت بخواد، هستش. اونم از نوع دردناكش. بازم بگم؟ مروان که دهنش باز مونده بود و داش به حرفای کارگزار یزید و حاکم مدینه با شگفتی گوش می داد بعد از تموم شدن صحبتای ولید، رو کرد بهش و با تعجب گفت: تو جدّی جدّی دربارۀ حسین اینجوری فکر می کنی یا منو سرکار گذاشتی؟ اگه واقعاً فکرت دربارۀ حسین بن علی اینجوریه پس ولش کن و بی خیالش شو! فقط بردار یه نامه به یزید بنویس و بهش بگو که ... (تاریخ طبری: ج 5 ص 340، اللهوف: ص 98، الفتوح: ج 5 ص 14) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 12 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و پنجم تخت وارونه جناب آقای خلیفه! خودت رو معطّل حسین نکن. اون به هیج وجه من الوجوه باهات راه نمیاد. خلاصه اینکه راحتت کنم، اون اصلا نه خودت رو قبول داره و نه خلافتت رو! ولید وقتی این پیشنهاد مروان رو شنید دستی به ریشاش کشید و به فکر فرو رفت. انگاری داش به این فکر می کرد که با اینکار می تونم یه خورده از یزید وقت بخرم. یه وقت دیدی یزید بی خیال حسین شد یا شاید هم حسین کوتاه اومد و راضی به بیعت با یزید شد. سنگ مفت گنجیشک مفت. علی الله! خدا رو چه دیدی. می زنیم شاید گرفت. ولید همینجوری که سرپا وایساده بود میرزا قلمدونش رو اینجوری صدا کرد که آهای کاتب! کجایی؟ کاتب هم که بگی نگی یه خورده آدم شیرین مغزی به نظر می رسید از لابلای کاغذ ماغذا سرش رو بلند کرد و گفت: در خدمتم یا امیر. قلم و کاغذی رو بردار و اینی رو که می گم مو به مو برای یزید بنویس! حواست رو جمع کن! اگه یه کلمش رو جا بندازی می دم از گوش آویزونت کنن! کاتب هم خیلی چست و چابک، کاغذ لول شده ای رو از لابلای خرت و پرتاش بیرون کشید و آماده نوشتن شد. مروان گوشاش رو تیز کرد تا ببینه ولید چی می خواد برای یزید بنویسه. ولید هم همینجور که وایساده بود با یه سرفه سینشو صاف کرد و دستاشو گذاشت پشت کمرش و با صدای نسبتا بلندی گفت: بنویس! به نام خداوند بخشندۀ مهربان! به بندۀ خدا يزيد، امير مؤمنان، از وليد بن‏ عُتبة بن ابى سفيان. امّا بعد، حسين بن على، براى تو حقّ‏ خلافت و بيعتى قائل نيست. نظر خودت را در اين باره ابراز كن. والسلام! مروان که از متن نامه، راضی به نظر می رسید رو کرد به ولید و گفت: این شد یه کار درست و حسابی. بزار ببینیم خود یزید چی می گه. اما من بعید می دونم که حسین تا برگشت جواب نامۀ یزید توی مدینه بمونه. تو هم که نمی خواهی گردن حسین رو بزنی! ولید چشم غُرّه ای به مروان کرد و گفت: جون جدّت دوباره چرت و پرت گویی رو شروع نکن! صبر می کنیم ببینیم چی می شه. (امالی صدوق: ص 151) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 12 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و ششم توی خیابون فردای اون روز حسين از خونش، بيرون زد تا یه دوری توی کوچه پس کوچه های مدینه بزنه ببینه شهر توی چه حال و هواییه! اما از شانسش زد و مروان کژخلق و بدعُنق جلوش سبز شد. مروان بعد از سلام و احوال پرسی، برخلاف دیروز با یه زبون چرب و نرمی رو کرد به حسین گفت: وآلله به خدا من خيرخواه تو هستم. بیا و به حرف من گوش بده تا از این مخمصه نجات پیدا کنی! - نصيحتت رو بگو تا ببینم چیه؟! - ببین حسین! آقا زاده ای، درست! نوۀ پیغمبری، روی تخم چشمای ما جا داری! اما وآلله به خدا تو هم یه مسلمونی مثل بقیه! بیا و با بيعتت قال قضیه رو بکن بزار بره! وآلله به خدا خير دنيا و آخرتت توی اینه. آخه چرا انقده ناسازگاری می کنی؟! حرفای مروان که تموم شد حسين نگاهی بهش انداخت و گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ! اون روزی که مسلمونا حاضر بشن به خلافت یزید تن بِدن، اونروز باید فاتحۀ اسلام رو خوند. آخه من چه طور با طایفه ای بیعت کنم که از پیغمبر دربارشون شنیدم که خلافت براشون حرومه؟! - آخه ابوسفيان و تیر و طایفش مگه شاخ دارن یا دُم دارن که خلافت برای اونا حروم باشه؟ این حرفا کدومه! دورۀ این حرفا تموم شد دیگه! بیا با یزید بیعت کن تا هممون راحت بشیم وآلله به خدا یزید ول کن نیس هااا! - اول صبحی اومدی توی خیابون جلوی منو گرفتی هِی می گی بیا با يزيد بیعت کن! بیا با يزيد بیعت کن! تو اصلا می فهمی چی داری می گی؟! خودت خوب می دونی که یزید آدم فاسقیه؟! البته تو رو بابت این حرفت سرزنش نمى‏كنم. تو آب از سرت گذشته! همه می دونن که نفرين شدۀ پیغمبرى. تو بایدم سنگ یزید رو به سینه بزنی. اگه این کار رو نمی کردی، ازت تعجب می کردم. مروان! اونایی که پیغمبر نفرينشون كرده باشه چاره اى ندارن جز اینكه برن زیر عَلَم یزید سینه بزنن! بدتر اینکه بقیه رو هم با خودشون بکشونن ببرن زیر این عَلَم. از جلوی چشام دور شو! دیگه هم دوروبَرم آفتابی نشو! مروان که دهنش چاک و بست نداش رو کرد به حسین و گفت: واقعاً انقده برات سخته که بیایی بری زیر بلیط یزید؟! شما بنی هاشم به تریش قباتون بر می خوره چارصبایی هم بنی امیّه آقا بالاسرتون باشن؟ - تو خودت رو زدی به اون راه و الّا خوب می دونی که من چی میگم. مرد ناحسابی مگه من با یزید خورده حساب شخصی دارم که باهاش بیعت نمی کنم؟ وآلله بالله! اون آدم، شایستگی خلافت رو نداره! - یزید شایستگی نداره اونوقت تو داری؟! حسین ساکت شد و چیزی نگفت. - چی شد پس؟ چرا ساکت شدی؟! جواب نداری؟ کم آوردی؟! هان؟! ... (الملهوف: ص 98، الفتوح: ج 5 ص 16) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 12 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و هفتم توی خیابون - درسته که گوشات برای شنیدن این حرفا خیلی سنگینه اما بازم بهت می گم. آقای مروان! به ما میگن اهل بیت عصمت و طهارت. اگه یه نگاهی به قرآن بندازی آیش رو می بینی. آیۀ تطهیر رو می گم. حیف که تو خودت رو از فهم این حقایق محروم کردی! اما یه بار دیگه بهت می گم. خداوند به هزار و یک دلیل، حق رو پیش ما اهل بیت به ودیعه گذاشته و زبونمون رو فقط به حقيقت می چرخه و بس! هر چند می دونم که از بس گناه کردی و آلوده شدی، دیگه نمی تونی این حرفارو هضمشون کنی اما اگه کسی جایگاه مارو پیش خدا و پیغمبر بشناسه، خوب می فهمه که وقتی من می گم یزید شایستۀ خلافت نیست، این حرف یعنی چی؟! اما متاسفم که تو نمی تونی این حرفا رو بفهمی. متاسفم از مردم مدينه! اونا توی همین شهر، معاویه رو بالای منبر جدّم ديدن و بهش چیزی نگفتن. چرا اونا به دستور پیغمبر عمل نکردن؟ چرا اونو از بالای منبر پایین نکشیدن؟! نتیجۀ اون بی تفاوتی ها این شد که خدا به يزيد مبتلاشون کرد. ولی صبر داشته باش! یه روزی هم همین مردم چوب انتخابشون رو می خورن! مروان رو اگه کاردش می زدی خونش در نمیومد. همینجور که از شدت ناراحتی دندوناشو به هم فشار می داد نگاهی به حسین انداخت و گفت: به خدا قسم یه کاری می کنم که با خوارى و خفّت بیایی و با يزيد بيعت كنى!! شما بچه های ابوتراب عین باباتون على، سخنوريد و پُر از كينه و دشمنى با خاندان ابوسفيان. همونجوری که شما به خودتون حق می دین که با دارودستۀ ابوسفیان دشمنی کنید اونا هم حق دارن با شما بنی هاشم دشمنی کنن! بجنگید تا بجنگیم. - کدوم جنگ؟ مگه من اومدم سراغتون؟ شمایید که چپ و راست جلوم سبز می شید و ازم بیعت می خوایین. برو از جلوی چشام دور شو! تو خیلی پليدى مروان. به این حرفم فکر کن! تو اگه به آیۀ تطهیر که دربارۀ ما نازل شده باور داشتی اینجوری با من حرف نمی زدی. مروان، سرش رو از خجالت پايين انداخت و هيچی نگفت. حسين که بدجوری دلش از این جماعت خون بود یه قدم جلو اومد و آهسته دم گوش مروان گفت: آی پسر زن چشم ‏زاغ! اینو بفهم! تویی که امروز سنگ یزید رو به سینه می زنی یه روزى باید یه لنگه پا جلوی خدا و پیغمبر وایسی و سین جیم بشی که چرا برای یزید یقه پاره می کردی؟! چرا حقانیت حسین رو ندیدی و نفهمیدی؟! برو مروان! برو برای اون روز یه چاره ای بیاندیش و جوابی دست و پا کن! مروان با عصبانيت از حسین جدا شد و به دیدن وليد بن عتبه رفت و اونچه رو که از حسين بن على دیده و شنیده بود گذاش کف دست ولید. (الملهوف: ص 98، الفتوح: ج 5 ص 16) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 14 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و هشتم لبخند دلفریب ولید که هنوز بابت بیعت نکردن حسین خیلی دمغ بود یه کمی که به چوغولی های مروان گوش داد برگشت و بهش گفت: خوب که چی؟ اَنر اَنر، کش کردی اومدی اینجا تا اینا رو بهم بگی؟! - نه بابا اومدم بگم فعلا بیا تا اومدن جواب نامۀ یزید، بیخیال حسین بشیم. اگه یادت باشه یزید توی نامش، اسم عبدالله بن زبیر رو هم آورده بود. من میگم بیا یه چند نفری رو بفرس در خونۀ پسر زبیر تا به زور دگنگ هم که شده بیارنش اینجا تا بیعت کنه! از پس حسین بر نیومدیم، پسر زبیر که دیگه عددی نیس. زورمون که دیگه به اون جغله بچه می رسه. - ببین مروان! این باقالیا که عددی نیستن. عبدالله بن زبیر، عبدالله بن عمر و امثال اینا رو که من سه سوته مقر میارم. بدبختی من بابت حسینه که پا نمی ده. اما باشه، خوب گفتی. برای اون آقا زاده ها هم یه فکرایی دارم! فعلا خسته ام می خوام برم خونه استراحتی کنم. از دیشبه که اینجام. تا صبح از فکر و خیال حسین، چش رو چش نذاشتم. - اَی بابا دوباره حسین! حسین! حسین! گفتم که فعلا بی خیاله حسین شو تا ببینیم یزید چی میگه. بلند شو برو خونه یه استراحتی بکن تا یه کمی سر حال بیایی و آروم بشی. ولید از مروان جدا شد و به خونش رفت. جلوی در خونه که رسید دقّ الباب کرد. از پشت در صدای زنش اسماء رو شنید که می گفت: اومدم اومدم. در خونه باز شد. اسماء خانم تا چشماش به چشم های شوهرش ولید افتاد با ناز و کرشمۀ زنونه رو کرد به شوهرش و گفت: به به آقای خونه! خوش اومدی عزیزم. این وقته روز از این ورا؟! دیشب کجا بودی شیطون؟! - از دیشبه که توی دارالحکومه مشغول کارم. اومدم خونه یه کم استراحت کنم. راستش رو بخواهی این روزا قضیۀ بیعت گرفتن از حسین هم داستانی شده برای من! اسماء که از زود اومدن شوهرش غافلگیر شده بود به عادت خانومای شوهر دوست، زود رفت و دستی به سر و روی خودش کشید. خوب که خودش رو ترگل ورگل کرد با یه لیوان، نوشیدنی خنک برگشت اومد پیش ولید. لیوان شربت رو با مهربونی به دستای آقای خونه داد و گفت: عزیزم! اول بیا این شربت خنک رو بنوش تا بعدا ببینم چی شده؟! ولید هم با محبت نگاهی به سر و روی شیک و پیک کردۀ خانوم مهربونش انداخت و گفت: آفرین اسماء! به تو میگن یه زن مسلمون واقعی! من اگه توی هیچی شانس نیاورده باشم توی انتخاب تو یکی، خیلی شانس آوردم. اسماء که از حرفای عاشقانۀ شوهرش ذوق زده شده بود چشمی نازک کرد و با یه لبخند دلفریب زنونه به شوهرش گفت: عزیزم تو لطف داری! خوبی از خودته! اما ولید جوون یه چیزی می خام بهت بگم! قربونت برم! بگو ببینم تو مگه منو دوست نداری؟ - عزیزم! تو همۀ هستی منی! - تو مگه منو قبول نداری؟ -وا؟! این چه حرفیه اسماء جون؟ معلومه که قبولت دارم. تو همۀ زندگیم هستی. - ببین عزیزم اگه اینجوریه پس گوش کن ببین چی میگم ... (ابن سعد، الحسین علیه السلام ص 56) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 14 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت بیست و نهم لبخند دلفریب - میخام دربارۀ حسین دو کلمه باهات حرف بزنم. اشکالی که نداره؟ - نه عزیزم! چه اشکالی داره؟ بگو هرچی می خوایی بگی! - شنیدم بابت نامۀ یزید که برای بیعت گرفتن از حسین، برات فرستاده یکی دو باری حسین رو احضار کردی و باهاش هِی، بگی نگی یه جورایی بد طوری برخورد کردی، درسته فدات شم؟ - نه خانومی! بدطوری نبوده! فقط ازش خواستم که بیاد با یزید بیعت کنه و جونشو بخره! بد کردم؟! - ببین عزیزم! امیدوارم ازم دلخور نشی. چون که عاشقتم اینجوری بهت می گم. یادمه که توی برو بچه های ابوسفیان تو از اونایی بودی که همیشه حرمت خونوادۀ پیغمبر رو بیشتر حفظ می کردی. اصلا وقتی اومدی خواستگاریم یکی از دلایل علاقمندیم به تو همین بودش. بعدها هم که حاکم مدینه شدی، انقده با اهل بیت پیامبر راه میومدی که پشت سرت صفحه گذاشته بودن که ولید عافیت طلبه و از سیاستشه که خودش رو با آل علی سرشاخ نمی کنه اما هر کی ندونه من که خوب می دونم، ته دلت، علی و اولاد علی رو دوس داری. اینم می دونم که این دوس داشتنت برای رضای خداس. چون خوب می دونی که حسین کیه و پیش خدا و پیغمبر چه جایگاهی داره، واهمه داری که باهاش درگیر بشی! اگه غلط می گم بگو غلط می گی. - اسماء جون عزیزم! چرا این حرفا رو می زنی؟ من که اهانتی به حسین نکردم. - می دونم عزیزم. اما شنیدم که باهاش یه کمی تندی کردی و یه چیزایی از دهنت بیرون اومده و بهش گفتی. درسته؟! - آخه اون خودش اول شروع کرد. توی دعوا هم که حلوا خیرات نمی کنن! بالاخره یه چی اون گفت یه چی هم من گفتم. بعدشم خودم پشیمون شدم و از دلش در آوردم. - به فرض بگیم که اون یه چی به تو گفت. اصلا خدای نکرده از روی ناراحتی به بابای تو تندی کرد آیا تو می تونی به بابای اون حرفی بزنی؟ به فرض محال، گیرم که اون به مادر تو برگشت و یه حرفی زد، آخه تو می تونی جوابش رو بدی؟ من که تو رو میشناسم. تو حرمت فاطمه رو نمی تونی بشکونی. پس توی دعوای یزید با حسین خودتو بکش کنار. تا جایی هم که می تونی هوای پسر فاطمه رو داشته باش! درگیر شدن با بچه های فاطمه خیر و برکت رو از زندگیمون می بره! - چشم خانوم جونم چشم. بهت قول می دم. - مطمئن باشم؟ - قربونت برم که همیشه توی بزنگاه های سخت زندگی، همیشه کنارم هستی. مطمئن باش که دیگه هیچ موقع به حسین بی احترامی نمی کنم تا جایی هم که راه داشته باشه و بتونم، کمکش می کنم. - ممنونم عزیزم. - حالا خانوم جون! اجازه می دی یه خورده استراحت کنم؟ آخه بعد از ظهر خیلی کار دارم. - بله! بله! خواهش می کنم. بفرمایید آقایی. (ابن سعد، الحسین علیه السلام: ص 56، اعیان الشیعه: ج 1 ص 588) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 15 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی ام جغلۀ زبیر ولید از بس که فکر و خیال داشت، هرچی خواست که بخوابه نتونست. به یاد جغلۀ زبیر افتاد. از جاش بلند شد و خودش رو با عجله به دارالحکومه رسوند. چنتا از شرطه های حکومتی رو روونه کرد تا پسر زبیر رو به دارالحکومه بیارن. بهشون هم سفارش کرد که سعی کنین حتی المقدور در آرامش باشه. مامورا به خونۀ عبدالله بن زبیر رسیدن. گُندۀ شرطه ها همینجور کلون در رو دلنگ و دولونگ می کوبیدش، صداش رو انداخته بود روی سرش، جناب ابن زبیر! جناب ابن زبیر! عبدالله بن زبیر با نگرانی در خونشو باز کرد. تا چشاش به آدمای حکومتی افتاد یکّه خورد و از ترس، کُپ کرد. - چیه؟ چی شده؟ چرا لشگر کشی کردیدن؟ چی می خواهین اینجا؟ گندۀ شرطه ها جلو اومد و گفت: امیر مدینه شما رو احضار کرده! - بابت چی؟ - بابت بیعت با یزید بن معاویه! - باشه! یه مهلتی بدین، من خودم میام. شرطه های حکومتی، پیش ولید برگشتن. ساعتی گذشت اما خبری از پسر زبیر نشد. ولید یه بار دیگه ماموراشو فرستاد دم خونۀ عبدالله بن زبیر! ایندفه که شرطه ها جلوی در خونۀ عبدالله بن زبیر رسیدن، قشقرقی راه انداختن که بیا و ببین. مامورا با توپ و تشر داد می زدن که آهای پسر زن کاهلی! زود باش از توی خونت بیا بیرون تا بریم پیش امیر مدینه، اگه نیایی خودش میاد و چوب توی آستینت می کنه ها! پسر زبیر که بدجوری ترسیده بود از پشت درب خونش با صدای لرزونی گفت: شما برید. من الان یه کیو می فرستم پیش ولید تا باهاش حرف بزنه ببینم چی می خاد. اما مامورا از جاشون تکون نخوردن. عبدالله بن زبیر داداشش جعفر رو صدا کرد و گفت: داداش جون! بلندشو برو پیش ولید، ببین این مرتیکه چی میخاد از جون بچه های زبیر. جعفرم که وحشت داداششو دید فی الفور به دارالحکومه رفتش و با ولید دیدار کرد. - جناب ولید! چرا دست از سر ما بر نمی داری؟ داداشم بابت آمد و شد مامورای حکومتی بدجوری وحشت کرده! اینارو بگو برگردن، داداشم خودش فردا صبح علی الطلوع به دیدنت میاد. ولید هم که آدم میانه رویی بود، قبول کرد و دستور داد تا مامورا برگردند. عبدالله بن زبیر هم نصف شبی از فرصت استفاده کرد و به همراه داداشش جعفر فلنگو بستن و از یه راه فرعی، مدینه رو به قصد مکه ترک کردن. صبح که شد ولید دید از پسر زبیر خبری نیست. یه نفر رو فرستاد ببینه چرا عبدالله نمیاد. مامور تا به خونۀ عبدالله بن زبیر رسید دوزاریش افتاد که بله! جا تره و بچه نیس! زود برگشت و ماجرای فرار بچه های زبیر رو به ولید گزارش داد. ولید هم که فهمید چه کلاه گشادی به سرش رفته هشتاد نفر از آدمای خودشو فرستاد تا دنبال بچه های زبیر بگردن. مامورای حکومتی هم تا غروب اون روز همۀ سوراخ سمبه های مدینه و راه و بیراهه های اطراف شهر رو گشتند. آخر شبم دست از پا درازتر، دست خالی به شهر بگشتن. (تاریخ طبری: ج 5 ص 340 – 341) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 16 آبان 97
فرزند صحرا – قسمت سی و یکم این چه حرفیه؟! همون شب یکی از داداشای حسین که اسمش عُمر بود به دیدن حسین رفت. دو تا برادر همدیگه رو خیلی گرم بغل کردند و بوسیدند. از رفتارای عمر پیدا بود که بابت کار مهمی به دیدن حسین اومده. انگاری یه حرفی، ته دلش مونده بود و اذیتش می کرد. حسین از رنگ و رخسارۀ عمر، شستش خبردار شد که داداش، چیزی رو می خاد بگه که روش نمیشه. - داداش جون! چیزی شده؟ حرفی می خواهی بزنی؟ - قربونت برم حسین جون! راستش رو بخواهی، یه روزی داداش حسن از قول بابامون علی برام گفت ... عمر نتونس حرفشو تموم کنه. برای لحظاتی بغض گلوش رو گرفت. خیلی خودش رو کنترل کرد که گریه نکنه اما نتونس. بالاخره بغضش ترکید و خودش رو انداخت توی آغوش حسین و های های زد زیر گریه! صدای هق هق گریه، امان عمر رو بریده بود. حسین که حال و روز داداش رو اینجوری دید با مهربونی، دست نوازشش رو به سر و روی برادر کشید و گفت: می خواستی بگی، بابامون علی گفته که حسین شهید میشه؟ آره؟ درست گفتم؟ - نه بابا، خدا نکنه این چه حرفیه! - تو رو به جون بابامون علی، بگو ببینم بابا از شهادت من چیزی به داداش حسن گفته بود؟ عمر که از شدت گریه به سختی می تونس حرف بزنه با چشمانی اشکبار رو کرد به حسین و گفت: آره داداش جون. بابامون علی به داداش حسن گفته بوده که حسین رو مظلومانه شهید می کنن! قربونت برم داداشی! تو رو به خدا بیا و باهاشون بیعت کن و جون خودت رو بخر! - ببین داداش جون! بیعت و دست دوستی دادن به اینا یعنی خوار شدن! یعنی پست و بی آبرو شدن توی دنیا و آخرت. خودت خوب می دونی که من هرگز زیر بار این خواری و خفّت نمی رم. مادرم فاطمۀ زهرا توی محشر در حالی باباش، پیغمبر رو ملاقات می کنه که از رفتار بنی امیه با ماها بدجوری شاکیه و همه می دونن که اگه هر کی فاطمه رو بواسطۀ آزار دادن بچه هاش، آزار بده هرگز وارد بهشت نمیشه. دو تا داداش نشسته بودند و این حرفا رو با همدیگه می زدن که ناگهان در خونۀ حسین کوبیده شد. مامورای ولید بودن که برای بار دوم اومده بودن سراغ حسین تا ببینن آیا نظرش دربارۀ بیعت با یزید عوض شده یا نه؟ حسین تا چشماش به مامورا افتاد با دست اشاره کرد که فعلا برگردید. منم تا صبح فکر می کنم ببینم چه باید کرد. شما هم برید به عواقب کار خودتون فکر کنید! (الملهوف: ص 19، الارشاد: ج 2 ص 31) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 19 آبان 97