eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
386 دنبال‌کننده
533 عکس
282 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و پنجم برو به سلامت! حسين توی مسجد الحرام نشسته بود و داش با خودش فکر می کرد که چه کنه و چه نکنه! یه خورده که گذش از جاش بلند شد و رفت وضو گرفت و برگشت اومد توی یه جایی بین حَجَر الاسود و مقام ابراهیم وایساد و شروع کرد به نماز خوندن. وقتی نمازش تموم شد یه چیزایی رو زیر لب با خدای خودش زمزمه کرد. کسی چه می دونه شاید داش دربارۀ نامه های کوفیا با خدا صلاح و مصلحت می كرد. حرف و حدیثاش که با خدا تموم شد یکی از بچه هاشو صدا زد و گفت: باباجون! زود برو مسلم بن عقیل رو خبر کن بیاد اینجا. بهش بگو حسین باهات کار واجبی داره! آقا زادۀ حسین زود رفت و مسلم رو خبر کرد. توی یه چشم به هم زدن، مسلم خودش رو به مسجد الحرام رسوند. حسین نگاهی به عمو زادش انداخت و گفت: بی سر و صدا به سمت كوفه حركت كن! برو اونجا دربارۀ نامه هایی كه کوفیا برام نوشتن، یه بررسى كن، ببین جریان چیه! اگه دیدی قضیۀ نامه ها حقيقت داره و مردم کوفه اتحاد و یکپارچگی دارن، این نامه رو نشونشون بده و بگو نامۀ حسینه! خودتم خیلی زود برام یه نامه بنویس تا منم بیام کوفه! مسلم نامه رو از دست حسین گرفت و بوسید. با اجازۀ حسین، نامه رو باز کرد و در حضورش خوند. حسین توی نامه بعد از سلام و احوال پرسی نوشته بود: نامه رسونای کوفه نامه هاتون رو برام اُوردن. همۀ نامه ها رو خوندم و مقصودتون رو فهمیدم. اگه خدا بخاد توی برآوردن خواسته هاتون، كوتاهى نمی کنم. آدم مورد اعتماد خودم، مسلم بن عقيل رو فرستادم بیاد پیشتون. بهش سپردم كه راست و دروغِ حرفاتونو برام بنويسه. اگه اونجوری باشین که توی نامه ها نوشتین، باید با مسلم بيعت كرده و حرفاشو گوش کنین و باهاش قیام کنین! مسلم وقتی نامه رو خوند اونو تا کرد و گذاش توی جیبش. حسین مقداری از نامه های کوفیا رو به مسلم داد و گفت: اينا یه خورده از نامه هاس. بگیرشون! همراهت باشه شاید به کارِت بیاد. برو به سلامت. از خدا میخام که من و تو رو توی رتبۀ شهدا قرار بده! یادت باشه وقتى به كوفه رسيدى، تلاش کن مردم رو به پيروى از من و دورى از خاندان ابو سفيان دعوت کنی. وقت جدایی فرا رسیده بود. حسين جلو اومد و مسلم رو به آغوش کشید و بوسید. دوتایی داشتن آروم آروم گریه می کردن! مسلم بعد از خداحافظی به سرعت مکه رو به قصد کوفه ترک کرد. (الفتوح: ج 5 ص 30، أنساب الأشراف: ج 3 ص 370، تاريخ الطبري: ج 5 ص 354) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 13 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و ششم بیا این نامه رو بگیر! پیک ها بی خبر از رفتن مسلم، همگی منتظر بودن تا حسین جواب نامه هاشون رو بده اما خبری از جواب، نبود که نبود. تا اینکه حسین همۀ نامه رسونای کوفه رو یه جا جمع کرد و بهشون گفت: جدّم پیغمبر رو توی خواب ديدم كه مَنو مامور به انجام کاری کردش. منم به زودی اون کار رو انجام می دم. اگه خدا بخاد کارم خير و برکت زیادی پیدا می کنه! بعدشم یه نامه ای رو که همراهش بود، در اُورد و به یکی از یارای باوفاش داد و گفت، بلند بخون تا همۀ نامه رسونا صداتو بشنَوَن. اون بندۀ خدا هم، لولِ نامه رو باز کرد و تا جایی که نَفَسش یاری می کرد صداشو بالا بُرد اینجوری خوند: به نام خدای بخشندۀ مهربون! از حسين بن على به هر کدوم از دوستان و شيعيانم توی كوفه كه اين نامه بهشون می رسه! سلام! نامه هاتون به دستم رسيد. از علاقه مندیاتون به اومدنم به کوفه و شوق دیدارتون، با خبر شدم. توی نامه ها نوشته بودین که امام و پيشوا ندارین. به جون خودم سوگند! رهبر و امام كسیه كه عامل به كتاب خدا، پايبند به انصاف، ملتزم به حقيقت و سرسپردۀ ذات خدا باشه! شما بَرام نِوِشتین که پیشِ ما بیا تا بلکه خدا به واسطۀ تو، ماها رو توی راه خدا، متّحد و همدل کنه! حالا که اینجوریه، یه نفر از خونوادَمو که اسمش مسلمه فرستادم بیاد اونجا تا اوضاع و احوال رو سبک سنگین کنه ببینه شماها چند مَرده حلاجین؟! بِهش دستور دادم كه اخبار شما رو برام بنويسه. پس قرارمون این باشه: اگه مسلم برام نوشت كه شماها آماده و مهیّای قیام هسین و رأى اكثريتتون همونجوریه که توی نامه ها نوشتین، منم قول می دم که خیلی زود بهتون ملحق بشم و گرنه مطمئن باشین که نمیام پیشتون! خوندن نامه که تموم شد حسین به یکی از پیک ها که سنّ و سالش از بقیه بیشتر بود اشاره کرد و گفت: بیا جلو این نامه رو بگیر! این جواب من به اهل کوفَس. پیک های کوفه هم وقتی جواب نامه هاشون رو گرفتن به تاخت به سوی کوفه حرکت کردن. (الأخبار الطوال: ص 230، تاريخ الطبري: ج 5 ص 353، البداية والنهاية: ج 8 ص 152، تذكرة الخواصّ: ص 244، مقاتل الطالبيّين: ص 99). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 13 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و هفتم آدمای خاکستری یکی از جاهایی که بعد از کوفه شیعیانِ خاکستریِ زیادی داشت شهر بصره بود. حسین بدونِ زیرِ ذره بین بُردنِ سابقۀ آدما که مثلاً کی کجا چه وقت چی کار کرده، با کی بوده با کی نبوده! قلم و کاغذ رو برداشت و پیامبر گونه برای یه عدّه از این آدمای به ظاهر علی دوستِ کلّه گُندۀ پولدارِ خاکستری که هِی، بگی نگی، اهل بیت رو یه نیمچه ای هَم دوس داشتن، نامۀ کوتاهی نوشت. یکی از اونا بابایی بود به اسم اَحنَف بن قيس که راس یا دروغ به بردبارى و آقايى هم مشهور بوده! اتفاقا این بابا توی جنگ جَمَل به همراه چهار هزار نفر از آدمای قبيلَش از جنگ با علی دست كشيد و از سپاه عايشه كناره گیرى كرد. بعدها هم از فرمانده های لشكر علی توی جنگ صفّين شدش. عجیبه که جايگاه خوبی هم پیش معاويه داشته ولى این باعث نمی شده که از ستايش علی كوتاه بیاد. خلاصه اینکه یکی از اونایی که حسين براش نامه نوشت تا تستش کنه ببینه کدوم طرفیه همین آقای اَحنَف بن قيس بود. یکی دیگه از این آدمای خاکستری توی بصره که حسین براش دعوتنامه می نویسه آقایی بود به نام مُنذَر بن جارود که از یارای على و از فرمانده هاش توی جنگ جَمَل بود. اتفاقا وقتی که علی، این بابا رو به حکومت شهر اصطخر گماشته بود یه ناخونکی هم به بیت المال می زنه و علی هَم وقتی خبردار میشه بابت همین لفت و لیس کردنِ مُنذَر یه نامۀ توبیخ آمیزِ حسابی بَراش می نویسه! حالا این دوتا حداقل یه رفاقت اَلَکی با اهل بیت داشتن. اما عجیبه که حسین یه نامه هم نوشت برای آدمی به نام مالک بن مسمع که اتفاقا گرایش زیادی هم به بنی امیه داشته و یه جورایی پاچه خوار اُمَوی ها بوده! شاید بشه گفت که عجیب ترین آدمی که حسین توی بصره براش نامه نوشت آقایی بوده به اسم مسعود بن عمرو که توی جنگ جَمَل با عایشه و طلحه و زُبیر هم پیاله بوده! از اون بدتر اینکه این بابا رفیقِ جون جونیِ ابن زیاد بوده و هنگام قیام مردم علیه ابن زیاد اونو پناه داده و بعدِشَم ابن زیاد رو نود روز بعد از مُردن یزید از دست آدمای مختار به سوی شام فراری می ده! خلاصه اینکه حسین یکی از خدمتکاراشو که اسمش سلیمان بوده صدا می زنه و چند نسخه از یک نامه رو بهش تحویل می ده تا برای تک تک آدم پولدارای بصره بِبَره! حسین توی اون نامه یک کَلُوم نوشته بود: میخام کمکم کنین تا بلکه بتونیم با همدیگه هر چیز خوبی رو که این از خدا بی خَبَرا از بین بُردَنِش، همونجور که خدا و پیغمبر گفته دوباره زِندَشون کنیم. اگه حرفامو گوش کنین قول می دَم که راه های سعادت و رستگاریِ دنیا و آخرت رو بِهِتون نشون بِدَم. (الاخبار الطوال: ص 233، انساب الاشراف: ج 2 ص 78، تاریخ طبری: ج 5 ص 357، الفتوح: ج 5 ص 62، لهوف: ص 38) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 14 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و هشتم ترس وَرِت داشته! مسلم بن عقیل با اینکه میخاس بره کوفه اما با دوتا بَلَدچی از راه مدینه رفت تا هم جاسوسای یزید نتونن ردّش رو بزنن و هم اینکه میخاس یه سَری به فک و فامیلاش توی مدینه بزنه. اونا به مدینه که رسیدن، مسلم به مسجد پیغمبر رفت و نمازی توی اونجا خوند. از مسجد یکراس رفت به دیدن فامیلاش. پس از خداحافظی با اونا به همراه همون دوتا بلدچیِ اجیر شده، شبونه از بیراهه به سوی کوفه راه افتاد. خیلی از مدینه دور نشده بودن که بدبختانه راه رو گم کردن و اسیر بیابون های لَم یَزرع شدن. اونا تشنه و گرسنه با مرگ دست و پنجه نرم می کردن و امیدی به زنده موندنشون نبود. به هر جون کندنی که بود بلدچی ها راه رو پیدا کردن و مسلم رو نجات دادن، ولی بیچاره ها خودشون بر اثر تشنگی تلف شدن. مسلم پس از نجات از مرگ حتمی، خودشو به یه آب و آبادانی رسوند. توی اون آبادی که بود با خودش فکرهایی کرد. او این گرفتاری ها رو به فال بد گرفت و برداش، نامه ای محترمانه به حسین نوشت که اگه صلاح می دونی من رو از انجام این ماموریت معاف کن و یک نفر دیگه رو به جام به کوفه بفرس و بی خیال من شو! مسلم توی نامَش یه جورایی استعفانامۀ خودش رو برای حسین فرستاده بود! خیلی نکشید که پیکی مخصوص، جواب نامه رو برای مسلم آوُرد. حسین توی نامَش برای مسلم نوشته بود: انگاری ترس وَرِت داشته! می ترسم اونی که تو رو به فکر استعفا انداخته تَرسِت باشه! استعفایی در کار نیست. فی الفور به سوی کوفه حرکت کن! نامۀ حسین که به دست مسلم رسید انگاری تلنگری به مسلم زده شد، با خودش گفت: این ماموریت چیزی نیست که من از اون بترسم. مسلم پس از خوندن نامه، بدون درنگ به سوی کوفه راه افتاد. خیلی راه نرفته بود که یه بابایی رو دید توی کمین شکار آهویی لابلای بوته ها نشسته بود. شکارچی با یه مهارتی توی یه بزنگاه آهو رو شکار کرد. مسلم این صحنه رو به فال نیک گرفت و با خودش گفت: ان شا الله دشمن ما کشته می شود! این رو گفت و به سوی کوفه راهش رو ادامه داد. (ارشاد شیخ مفید: ج 2 ص 37، انساب الاشراف: ج 3 ص 370، الاخبار الطوال: ص 232، تاریخ طبری: ج 5 ص 354، الفتوح: ج 5 ص 53، تاریخ ابن خلدون: ج 3 ص 22، مناقب ابن شهر آشوب: ج 4 ص 90). ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 17 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت پنجاه و نهم خونۀ فسقلی مسلم خودش رو مخفیونه به هر ضَرب و زوری که بود به کوفه رسوند. حسین بهش گفته بود به کوفه که رسیدی یِراس میری خونۀ هانی بن عُروه، اما شرایط یه جوری شد که مسلم از خونۀ مختار سَر در اُوُرد. رفت و اومدهای مخفیونه شروع شد. بِگی نَگی اونجا شده بود پاتوق مسلم. یه کمی که گذشت مسلم احساس کرد که دیگه خونۀ مختار جای امنی براش نیس. ممکنه اینجا لُو بِره و کار قیام گِره بخوره، این شد که با رفقاش مشورت کرد. اونا گفتن جمع کن بریم خونۀ هانی بن عُروه، اونجا جای اَمنیه. رفقای شیعَش مسلم رو شبونه یه جوری که هیشکی متوجه نشه دزدکی بُردَن خونۀ هانی بن عُروه! هرکی میخاس مسلم رو ببینه میومد خونۀ هانی. خیلی ها اومدن. اونجا حسابی شلوغ پلوغ بود. توی خونۀ هانی آدما عینهو گونی سیب زمینی روی همدیگه نشسته بودن. بعضیا می گفتن سیزده هزار نفر، بعضیا هم می گفتن هیجده هزار نفر توی خونۀ فسقلی هانی با مسلم دیدار کردن. کوفیا از اینکه فهمیده بودن حسین براشون نامه نوشته و مسلم حامل اون نامَس، خیلی خوشحال بودن. کم کم آوازۀ اومدن مسلم دهن به دهن همه جا پیچید. مسلم از هر فرصتی استفاده می کرد تا نامۀ حسین رو برای کوفیا بخونه. اما تا میومد شروع به خوندن نامه کُنه کوفیا مثلاً در فراق حسین و به شوق دیدارش، زار زار گریه می کردن و اشک شوق می ریختن. نامه خوندن که تموم می شد کوفیا یکی یکی قطاری می اومدن جلوی مسلم وایمیستادن و باهاش بیعت می کردن، و عهد و میثاق می بستن که اگه حسین بیاد اِل می کنیم و بِل می کنیم! اونا بِهِش قول می دادن که جون مادرمون، حسین رو یاری می کنیم! بعضیا هم که شور و حرارت بیشتری داشتن مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پریدن و وِر وِر می کردن که یه کاری می کنیم آب توی دل حسین و بچه هاش تِکون نخوره! اونقده اَزَش دفاع می کنیم و براش شمشیر می زنیم که صفا کُنه، حتی اگه لازم شد فداییش می شیم! اما یه عده هم بودن که از شنیدن این حرفا بیشتر نگرون می شدن تا خوشحال ... (الثقات ابن حبان: ج 2 ص 307، ارشاد مفید: ج 2 ص 38، تاریخ طبری: ج 5 ص 347 و 355، البدایه و النهایه: ج 8 ص 152، الفتوح: ج 5 ص 56، تاریخ یعقوبی: ج 2 ص 215، الاخبار الطوال: ص 232، ابن سعد الحسین ص 65) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 18 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت شصتم خونۀ فسقلی یکی از اونا یه بابایی بود به اسم عابِس. این آقا که از شیعیان درست و حسابی حسین بود نگاهی به مسلم انداخت و گفت: من کاری به حرفای بقیه ندارم. اینکه اَلَکی بیام دل تو رو خوش کنم و بگم اِل می کنیم و بِل می کنیم. بعدشَم تو بِری یِه قلم کاغذی برداری و برای حسین بنویسی که وضعیت کوفه گُل و بُلبُله و اون بندۀ خدا هم روی حساب حرفای تو بلندشه بیاد اینجا، نه! من اهل این وعده وعیدای اَلَکی نیستم. اما یه چی رو دربارۀ خودم مطمئنم که بهت می گم. اگه خواستی بَرا حسین بنویس. اونم اینکه حسین جان! اگه بگی بیا، میام. اگه بگی با دشمنام بجنگ، می جنگم. اگه بگی بمیر، مرد نیستم اگه نَمیرم! یک کَلُوم اینکه جونَم رو گرفتم کف دستم، میخام با شمشیرم ازَت دفاع کنم. تا جایی هم که رمق دارم می جنگم. آخرِشَم خودم رو قربونیِ خودت و بچه هات می کنم. بابت این کارم هم هییییییچ چشم داشتی ندارم. بی منّت! بی مُزد و مَواجب! طرف حسابِ من، فقط خُداس. حبیب بن مظاهر که کنار عابِس نشسته بود از شنیدن این حرفا چنان به وَجد اومد که انگاری مست شده بود. نتونس روی زمین بشینه. از جاش بلند شد و نگاهی به عابِس انداخت و گفت: خدا اون نازنین باباتو بیامُرزه که حرف دلت رو مختصر و مفید به زبون اُوُردی. به خدا قسم که حرف دل منم همینه. حبیب اینو گفت و نشست. همه داشتن با بغل دستیاشون پچ پچ می کردن. لابلای جمعیت یکی رو کرد به رفیق کناریش و گفت: یه چیزم تو بگو! صُمّ بُکم اینجا نشستی که چی؟! - چی بگم آخه؟ - مگه ندیدی عابِس و حبیب چی گفتن، تو هم یه چی بگو! - راستشو بخواهی اینجا بوی مرگ و خون میاد. من دوس دارم یه جایی بجنگم که توش پیروزی باشه. از کشته شدن، خوشم نمیاد. نه دل و جیگر عابِس و حبیب رو دارم نه اهل دروغ و چاخانم. پاچه خواری هم بلد نیستم. اهل فریب دادن حسینم نیستم. چرا وقتی توی خودم اینو نمی بینم که یاور حسین باشم، الکی بیام اون بندۀ خدا رو با زن و بچه، سِیلون و وِیلون بیابونای حجاز و عراق کنم؟! والله خدا رو خوش نمیاد. مرد ناشناس اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت. بقیۀ آدمایی هم که اونجا نشسته بودن، کم کم از جاهاشون بلند شدن و با مسلم خداحافظی کردن و به خونه هاشون رفتند. (تاریخ طبری: ج 5 ص 355) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 19 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت شصت و یکم اگه بخواهین شاخ بِشین نُعمان بن بَشیر که قَبلَنا از سوی معاویه به حکومت کوفه گماشته شده بود وقتی یزید هم که خلیفه شد به تأسی از باباش، نُعمان رو توی این سِمَت ابقائش کرد. توی ادبیات سیاسی اون روزگار نُعمان بن بشیر یه آدم مصلحت اندیش، عافیت طلب و میانه رو به حساب میومد که سعی داش بحران های سیاسی رو کدخدا مَنِشانه به دور از جنگ و جدال و لشگرکشی حل و فصل کنه. راپورتچی های حکومتی براش خبر اُوُردن که جناب امیر! چه نشسته ای که مسلم به نمایندگی از حسین توی خونۀ هانی، علیه دستگاه حاکمه میتینگ سیاسی راه انداخته و داره برای حسین یارگیری می کنه. نُعمان تا این خبر رو شنید حسابی قاطی کرد. اون با خودش فکر می کرد که مردم رو توی مسجد کوفه جمع کنه و براشون حرف بزنه. شاید با این کار، دست از ماجراجویی و یاغی شدن به حکومت بردارن. جارچی های شهر کوفه توی شهر جار زدن که همگی توی مسجد جمع بشین! طولی نکشید که اهل کوفه همگی توی مسجد تجمع کردن. نعمان وارد مسجد شد و جمعیت رو شکافت و یکراس رفت بالای منبر نشس. مردم هفت رنگ کوفه ساکت و منتظر بودن ببینن که حاکم کوفه چی میخاد بگه. نُعمان یه نگاهی به جمعیت حاضر توی صحن مسجد انداخت و بدون اشارۀ مستقیم به ماجرای ورود مسلم و بیعت گیریاش، گفت: آهای مردم کوفه! از خدا بترسین و به سوی فتنه و دو دستگی نَرین. توی فتنه که حلوا پخش نمی کنن. توی جنگ و فتنه، خون و خونریزی و قتل و کشتار خیرات می کنن. اینو بِهِتون گفته باشم بعداً نگین نگفتی ها! تا وقتیکه آروم هستین و مشغول زندگیتونید مَنَم باهاتون نه جنگ و جدال دارم و نه تحریکتون می کنم و نه به سعایت ها و حرف و حدیث ها و شایعاتی که اخیرا شنیدم توجی می کنم. اما اگه بخواهین شاخ بشین به جون مادرم شاختونو میشکونم! اگه بخواهین بیعتتون رو با من زیر پا بذارین و جلوم وایسید به خدای احد واحدی که الان توی خونش نشستیم قسم می خورم که تا شمشیر توی دستامه جلوتون وایمیسَّم و می جنگم، حتی اگه یه نفر هم حامی و طرفدارم نباشه! یکی از هوادارای یزید که پایین منبر نشسته بود از جاش بلند شد و خطاب به نُعمان بن بشیر گفت: ... (ارشاد شیخ مفید: ج 2 ص 38، انساب الاشراف: ج 2 ص 77، الاخبار الطوال: ص 233، تاریخ طبری: ج 5 ص 348) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 20 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت شصت و دوم اگه بخواهین شاخ بِشین یکی از هوادارای دو آتیشۀ یزید به نام حَضرَمی که گوشۀ مسجد لَمیده بود از جاش بلند شد و خطاب به نُعمان بن بشیر گفت: مرد حسابی! تو توی کار حکومت داری یا خیلی ضعیفی یا اینکه خودت رو زدی به ضعیفی! کوفه هرکی به هرکی شده! هرج و مرج همه جا رو برداشته. اونوقت نشستی اینجا داری ما رو موعظه می کنی که اینجور باشید و اونجور نباشید؟! به جای این حرفا یه کم شدت عمل داشته باش، بِزار اَزَت حساب ببرن! این رفتاری که تو با دشمنات داری مَنِش آدم ضعیفاس! یه تِکونی به خودت بده! این جریانی که توی کوفه راه افتاده و داره یارگیری می کنه فقط لبۀ تیز شمشیر رو میشناسه! دوتا از این لیدرا و کلّه گُنده هاشونو بگیری بُکُنی توی گونی، حساب به دست بقیه میاد. نُعمان که خوب می دونس این آقای حَضرَمی از کاسه لیسای یزید هستش نگاهی بهش انداخت و گفت: تو نگران حکومت نباش! من خودم می دونم که دارم چی کار می کنم. من آدم دریده و بی حیایی نیستم که بیوفتم به جون مردم و تار و مارشون کنم. ضعیف باشم و خدا ازم راضی باشه، بهتر از اینه که به قول تو قوی باشم و خدا ازم ناراضی باشه! حَضرَمی که توقع نداش از کارگزار یزید این حرفا رو بشنوه، ساکت سر جاش نشست و هیچی نگفت. یه کم که گذشت حَضرَمی، یکهویی فکری به سرش زد. توی اون شلوغی مسجد نگاهی به اطرافش انداخت و آروم از جاش بلند شد و از مسجد زد بیرون ... نعمان که زیر چشمی داش حَضرَمی رو می پایید با رفتن اون، شستش خبر دار شد که هوادارای یزید بی کار نمی شینن. به سرعت از منبر پایین اومد و رفت به سوی دارالحکومۀ کوفه. توی راه یکی از همراهاش که اونم آدم میانه رویی بود به نُعمان گفت: متوجه شدی طرفدارای دو آتشۀ یزید از رفتار و گفته های تو پکر شدن؟ اونا متوقع بودن تو شدت عمل بیشتری از خودت نشون بدی. - آره متوجه شدم. اما خدا می دونه که حسین پیش من از یزید و حکومتش محبوب تر هستش! مگه مغز خر خوردم که بخوام خودم رو باهاش در بندازم؟! فوق فوقش اینه که یزید منو از حکومت کوفه عزل می کنه! خوب بُکنه به جهنم. بهتر از اینه که خودم رو با حسین در بندازم و تُف و لعن خلایق دنبالم باشه. نُعمان اینو گفت و با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد ... (ارشاد شیخ مفید: ج 2 ص 38، تاریخ طبری: ج 5 ص 348، الامامة و السیاسة: ج 2 ص 4، مناقب ابن شهر آشوب: ج 4 ص 91) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 20 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت شصت و سوم بَبو گلابی زیراب زنی و خاله زنک بازی های هوادارای یزید پشت سر نُعمان بن بشیر شروع شد. همه جا چُو انداخته بودن که این بابا عُرضۀ مدیریت نداره! ترسو هستش! محافظه کار شده! با شیعیان ساخت و پاخ کرده و بسته! نون به نرخ روز خور شده! وَ وَ وَ ... خلاصه کم نبود از این قِسم حرفا و شایعات که توی محافلشون پشت سر نُعمان میگفتن. سرویسای جاسوسی یزید هم توی کوفه پخش و پَلا بودن. دوتا از اون پدر سوخته هاشون به نام های عبد اللّه بن مسلم باهِلى و عُمارة بن عُقبه، ریز و درشت حوادث کوفه رو مو به مو یادداشت می کردن. اتفاقا این دوتا جاسوس، اون روز توی مسجد، پای حرفای نُعمان نشسته بودن. اونا شاهد بودن که رفیق یزیدیشون، آقای حَضرمی به هواداری از یزید چه بلبشویی توی مسجد راه انداخت. وقتی حَضرمی از مسجد زد بیرون این دوتا جاسوس دنبالش راه افتادن. توی یکی از گذرای کوفه بهش رسیدن. خوش و بشی با هم کردن و سه تایی رفتن به خونۀ حَضرمی. با همفکری همدیگه فی الفور یه نامه برای يزيد نوشتن. اونا توی نامَشون نوشته بودند: مسلم بن عقيل به نمایندگی از حسین اومده به كوفه. حسين اونو پيشاپيش فرستاده تا مقدمات اومدنش رو مهیّا کنه. پيروان حسين كه بدبختانه جمعيت زیادی هم هستن با اون بيعت كردن. زود بجنب و فکری کن! اگه كوفه رو می خوای، جَلدی یه آدم خر زور و قُلچماق رو بفرس بیاد کوفه. یه آدمی كه بتونه دستوراتت رو اجرا كنه و با دشمنات، بجنگه نه مثل این بَبو گلابی، نُعمان بن بشیر که بَندُ آب داده! این بابا ضعیف تر از اونه که بتونه کوفه رو جمع و جور کنه! یا که داره عمدا ضعیف عمل می کنه. اللهُ اَعلَم. شایدم با شیعیانِ حسین، ساخت و پاخ کرده و یه جورایی بَسته! چُغُلی کردنای اینجوری کم نبود که از کوفه به شام می رفت. آدمایی مثل محمّد بن اشعث كِنْدى و عُمر بن سَعد بن اَبى وَقّاص و خیلیای دیگه جداگانه دست به کار شدن و با نامه هاشون، حسابی حیثیت نُعمان بن بشیر رو پیش یزید خدشه دار کردن. (تاريخ الطبري: ج 5 ص 356، الفتوح: ج 5 ص 35، أنساب الأشراف: ج 2 ص 335. الأخبار الطوال: ص 231، الملهوف: ص 109) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 21 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت شصت و چهارم سِرژيوس رومی! بدتر از همه اینکه یکی از جاسوسا نوشته بود: نُعمان یه جایی گفته که من حسین رو بیشتر از یزید دوسِش دارم! شنیدن اين خبرا مخصوصاً این آخریه بدجوری يزيد رو به هم ریخت. با خودش گفت: بچۀ بابام نیستم اگه نُعمان رو بركنار نکنم. اما شرایط عراق خیلی حساس بود. به راحتی نمی شد کسی رو جابجا کرد. یزید توی تالار قصر با عصبانیت راه می رفت و با خودش زمزمه می کرد که آمد به سَرَم از آنچه می ترسیدم. ترس یزید بیشتر از این بود که نُعمان، به واسطۀ نفوذ و تأثیر پذیریش از داماد علی دوستِش، مختار ثقفی، یه وقتی نَخاد غائلۀ حسین رو جمع و جور کنه! این شد که به فکر عزل نُعمان از حکومت کوفه افتاد. اما جایگزین مناسب کیه که بتونه از پسِ این کار بَر بیاد؟ اون آدم خرَ زور و قلچماق کیه که بتونه مردم هزار چهرۀ عراق رو از یاغی گری علیه حکومت باز بِداره؟! یزید گیج و ویج مونده بود که چه کنه. ناگهان به یاد مشاور و پیشکار رومیش، سِرژيوس افتاد. فی الفور خبرش کرد تا بیاد، بلکه بتونه کمکش کنه‏. اینکه سِرژيوس رومی، توی دربار خلیفۀ مسلمونا چه غلطی می کنه خودش حکایتیه. سِرژيوس تا خودش رو به یزید رسوند یزید بِهِش گفت: حسين میخاد بره كوفه. مسلم رو جلو جلو فرستاده تا براش بیعت جمع کنه. نُعمانم انگاری یا از پَسِش بر نمیاد یا که نمی خاد این غائله رو فیصله بده. به هر حال تو میگی حالا من چی کار کنم؟ سِرژيوس رومی که خیلی آدم مرموزی بود رو کرد به یزید و گفت: اگه معاويه زنده بشه و بهت بگه که چی کار باید بکنی آیا به حرفش گوش میدی؟ - معلومه که گوش میدم. سِرژيوس دَس کرد توی کیسه ای که همراهش بود و راس یا دروغ نامه ای رو با مُهر معاويه دربارۀ حكومت ابن زیاد بر كوفه، بيرون اُوُرد و گفت: من می دونم که تو از ابن زیاد دلِ خوشی نداری اما ... تا اسم ابن زیاد اومد یزید سگرمه هاش رفت توی هم و گفت: تو رو خدا اسم این بابا رو پیش من نیار! حکومت بصره هم براش زیادیه! سِرژيوس حرف یزید رو قطع کرد و نامه رو نِشونِش داد گفت: ببین یزید شاه! اين، حكم امارت عبيداللّه بر كوفَس. معاويه دستور داده بود که اونو بنویسم. منم نوشتم. اونم مُهرش کرد. ولى اَجَل بِهِش مهلت نداد و از دنيا رفت. منم که می دونستم تو از ابن زیاد دل خوشی نداری چیزی نگفتم و نامه رو پیش خودم نگه داشتم. بگیرش! اگه از من میشنوی بَردار یه نامه براى ابن زیاد كه امير بصرَس بنويس و كوفه رو هم بِبَر توی قلمرو حكومتش. ماجرای حسین رو بسپُر به عُبیدالله! یزید دستی به ریشاش کشید و گفت: ... (انساب الاشراف: ج 5 ص 407، تاریخ طبری: ج 5 ص 356، الفتوح: ج 5 ص 60، ارشاد مفید: ج 2 ص 39، مقتل الحسین خوارزمی: ج 1 ص 198) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 24 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت شصت و پنجم چی بَراش بنویسم؟ نامه رو بده ببینم. يزيد نامه رو از دست سِرژيوس گرفت و خوند. کمی قدم زد و با خودش فکری کرد. سپس برگشت و نگاهی به سِرژيوس رومی انداخت و گفت: باشه قبوله! بصره رو که قبلَنا بِهش داده بودیم. یه نامه بَردار بَراش بنویس و كوفه رو هم بِهِش بسپار! - چی بَراش بنویسم؟ - بنویس، هوادارام از كوفه بَرام نوشتن كه پسر عقيل توی كوفه داره برا حسین نيرو جمع میکنه تا اتّحاد مسلمونا رو به هم بزنه. نامَم رو که خوندی جَلدی حركت كن برو کوفه! از این پس، تو حاکم کوفه هستی. اونجا که رسیدی پسر عقيل رو از زیر سنگم که شده پیدا کن. اگه خواستی و صلاح بود بُکشش. اگه خواستی بندازش زندون یا اگه خواستی تبعیدش کن! من نمی دونم هر خاکی که می تونی به سَرِت بریز تا کار از کار نگذشته. در ضمن آمادگى رويارويى‏ با حسین و هواداراشم داشته باش. زود باش بِجُنب تا دیر نشده که حسین داره به سمت کوفه میره. پاش برسه به کوفه فاتحۀ هممون خوندس. از مِيون همۀ زمان‏ ها اين زمان و از مِيون همه شهرها شهر تو، به حسين، دچار شده و از مِيون همۀ كارگزاران، تو به این آزمون دچار شدی. اگه دو بال دارى، پرواز كن و پيش از حسين توی كوفه باش! یه کاری بکن که خاطرم از کوفه آسوده بشه. اینم بدون که در اجراى اُونچه به تو فرمان دادم هيچ عذرى و بهونه ای قبول نيست. شتاب کن! شتاب! سرعت عمل داشته باش! سرعت عمل! یزید نامه رو داد به دست مسلم بن عَمرو باهِلى و بِهِش گفت که فی الفور اینو برسون به ابن زیاد توی بصره! توی راه یک لحظه هم توقف بی جا نکن. خیلی زود نامۀ یزید به دست عُبيد اللّه بن زياد توی بصره رسید. ابن زیاد نامۀ یزید رو خوند و دستور داد تا وسايل سفر به كوفه رو فراهم کنن. (تاريخ الطبري: ج 5 ص 357، أنساب الأشراف: ج 2 ص 335، الفتوح: ج 5 ص 36) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 25 آذر 97
داستان دنباله دار فرزند صحرا با این نام جدید و به این طرح و جلد بزودی توسط انتشارات کتابستان معرفت چاپ می شود ان شاءالله
فرزند صحرا – قسمت شصت و ششم اشتباه عجیب! توی بصره خونۀ زنی به نام ماریه که از شیعیان مُخلص حسین بود پاتوقی شده بود برای گپ و گفت دربارۀ کارای حسین. کلّه گُنده هایی مثل اَحنف بن قیس، مُنذِر بن جارود و یه عده دیگه که حسین براشون جداگانه نامه نوشته بود کم و بیش به خونۀ ماریه رفت و اُومد می کردن و توی این گپ و گفتا شرکت داشتن. اتفاقا سلیمان یعنی همون بابایی که فرستادۀ حسین بود و نامه هایی رو برای ثروتمندان و کلّه گنده های بصره اُورده بود هم توی خونۀ ماریه مخفی شده بود. بدبختانه توی اُون جلسات، شیعیان بصره نتونستن به یک استراتژی و راهبرد واحدی برسن که ای کاش می رسیدن! بنای برخی بر این شد که به سوی مکه حرکت کُنَن و به حسین مُلحَق بِشَن. یه عدّه دیگه گفتن این چه کاریه؟! حسین که داره میاد از بصره رد بشه بره کوفه، خوب! ما هم همینجا بِهِش ملحق میشیم. فوقِ فوقش الان یه نامه براش می نویسیم و بهِش می گیم که با تو هستیم. اَحنف بن قیس هم که خدا می دونه چرا از تصمیم حسین پَکر بود قلم و کاغذی رو برداشت و جواب نامۀ حسین رو با نوشتن یه آیۀ قرآن داد و اظهار مخالفت خودش رو در پیوستن به حسین اعلام کرد. اُون، توی نامَش آیۀ 60 سورۀ روم رو برای حسین نوشت. اونجا که خداوند می فرماید: پس تو صبر پیشه کن که وعده خدا البته حق و حتمی است و مراقب باش که مردم بی علم و یقین و ایمان، مقام حلم و وقار تو رو به خفت و سبکی نکشونن. اَحنف بن قیس که آدمِ صلوات نُشخوار کنی بود به جای اینکه آستیناشو بالا بزنه و برای نجات حسین از ترور یه خاکی به سَرِش کنه یا که برداره با بزرگان کوفه رایزنی کنه و یه برنامۀ راهبردی ویژه برای ورود حسین بریزه، راس راس وایساد و با فرستادن این آیه، با زبان بی زبانی به حسین گفتش که داری اشتباه می کنی! عراق نیا که این مردم به تو وفا نمی کنن! اما توی بزرگان بصره از همه بدتر واکنش عجولانۀ مُنذِر بن جارود به نامۀ حسین بود. اویی که حسین براش نامۀ ویژه و خصوصی نوشته بود یه اشتباه عجیب و وحشتناکی کرد که مغز آدم از خوندنش سوت میکشه ... (مقتل الحسین المقرّم ص 162، تاریخ طبری: ج 5 ص 353، ابصار العین: ص 4، انساب الاشراف: ج 3 ص 375) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 26 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت شصت و هفتم جاسوس خیالی! مُنذِر بن جارود با اطمینان به اینکه سلیمان، نفوذی ابن زیاد در بین شیعیان بَصرَس و نه فرستادۀ حسین به جای اینکه پُرسُ جو کنه ببینه سلیمانِ ننه مُرده واقعاً کیه، خامی کرد و اون بدبخت رو به همراه نامه ای که حسین براش نوشته بود برداشت و یکراس بُردش پیش ابن زیاد. مُنذِر که در باطن از دوستان حسین بود با این کارش میخاس ظاهرا به ابن زیاد بگه که آره مثلا من فرستادۀ حسین رو شناسایی کردم و برات اُوردم. او به خیالِ خودش با اینکار میخاس شّر جاسوس ابن زیاد رو از سر شیعیان بصره کم کنه! اما ندونسته و نخواسته، از طرفی جون سلیمان رو به خطر انداخت از طرفی هم ماجرای نامه نگاری های حسین به سران بصره رو لو داد. نتیجه این شد که ابن زیاد شَستِش خبر دار شد که خطر حسین جِدّیه و اون چیزایی که یزید توی نامَش براش نوشته واقعیت داره. ابن زیاد تا چشاش به سلیمان و نامۀ حسین افتاد نه گذاشت نه برداشت، همونجا جلوی چشای مُنذِر توی یه چشم به هم زدن با ضربه ای سر از تَنِ سلیمان بیچاره برداشت و اونو شهیدش کرد. انگاری اولین شهید راه حسین همین سلیمان هستش. مُنذِر هاج و واج مونده بود که چی کار کنه! ابن زیاد دستور داد تا جنازۀ سلیمان رو جلوی دروازۀ بصره آویزون کنند. (انساب الاشراف: ج 2 ص 78، الاخبار الطوال: ص 233، تاریخ طبری: ج 5 ص 357، اللهوف: ص 44) علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت شصت و هشتم دودمانش رو به باد می دم! عُبيداللّه برای اینکه از مردم بصره زهرچشم بگیره گردن سلیمان بی چاره رو زد. بعدِش بلند شد و یکراس رفت به مسجد. مردم بصره هم به دنبالش ریسه شدن تا ببینن امیرشون چی میخاد بگه! توی مسجد جای سوزن انداختن نبود. ابن زیاد بالای منبر رفت و با صدای کلفت و نخراشیدَش در حالیکه دستاش از شدت عصبانیت می لرزید گفت: به خدا سوگند، من بيدى نيستم كه از این بادا بلرزم. هر کی باهام دشمنی کنه مى گیرم تیکّه پارَش می کنم. اگه کسی مى خاد، امتحان كُنه! یزید، مَنو والى كوفه کرده! سپيده دَم به سوی كوفه مى رَم. داداشم عثمان بن زياد رو به جاى خودم گذاشتم توی بصره! مبادا بِشنَوَم که باهاش مخالفت کُنین. به خداى اَحَدُ واحد اگه بفهمم كسى با داداشم عثمان مخالفت كرده، دودمانش رو به باد می دم! ابن زیاد اینو گفت و از منبر پایین اومد. مردم بصره با این اُلدُرَم بُلدُرَم کردنای ابن زیاد ماستاشونو کیسه کردن. آخرین تیرِ ترکِشِ شیعیانِ بصره آدمی بود به اسم شَريك بن اَعوَر که کُهنه رفیق باوفای على توی جنگ جَمَل و صفّين بودش. او با اینکه شیعۀ مُخلص و متعصبی بود با این حال پیش ابن زیاد جایگاه خوبی داشت. وضعیت بصره که اینجوری قاراشمیش شد شَريك به فکر چاره ای افتاد. اون می دونس كه اگه ابن زیاد قبل از حسین پاش به کوفه برسه کار از کار گذشته و دیگه نمیشه چاره ای کرد. از رفاقتش با ابن زیاد استفاده کرد و باهاش راه افتاد بره کوفه! چشم براه فرصتی بود تا توی بزنگاهی دَخل ابن زیاد رو بیاره! اما چه جوریش رو نمی دونس. با خودش فکر کرد: من باید ابن زیاد رو اِنقَده مُعطّل کنم تا حسین زودتر به کوفه برسه. بهترین کار اینه که خودمو به مریضی بزنم تا راه رفتنمون کُند بِشه. اونم با من رفیقه، وقتی ببینه که بی حالم، تنهام نمی زاره بِره! اینجوری بی سر و صدا بِهِش رَکَب می زنم. شَريك پاک دل، فکر می کرد ابن زیاد آدمه و رفاقت حالیش میشه. او اميدوار بود ابن زیاد به خاطر رفاقتی که باهاش داره وایسه و هواشو داشته باشه و نَم نَم به سوی کوفه بِره! ولى عُبيداللّه که همۀ هوش و حواسش به کوفه بود توجّهى به بیماریِ ساختگیِ شَريك بن اَعوَر نکرد و گازش رو گرفت و رفت. اوضاع جّوی خیلی بد بود. باد و توفان همه جا رو گرفته بود. از اون پونصد نفری که همراه ابن زیاد از بصره راه افتاده بودن، همگی توی راه زمین گیر شدن. غلام مخصوص ابن زیاد از فرط تشنگی و گشنگی، داشت می مُرد. ابن زیاد که دید با مُردن غلامش، دَس تنها می مونه و ادامۀ مسیر براش خطرناکه برگشت و بِهش گفت: اگه بتونی تا کوفه بیایی، صد هزار سكّۀ طلا جايزه پیشم دارى. اما غلام که دیگه نای حرف زدن هم نداشت به سختی جواب داد: نه به خدا دیگه نمی تونم. ابن زیادم که به اندازۀ یه ارزَن بویی از انسانیت نبُرده بود غلام بیچاره رو وسط بیابونا رها کرد و خودش رو به هر جون کندنی که بود به یه آب و آبادانی رسوند. (تاريخ الطبري: ج 5 ص 357 و 359، الإرشاد: ج 2 ص 43) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 آذر 97
فرزند صحرا – قسمت شصت و نهم او پسر مَرجانه است! ابن زیاد یکی دو روز خودشو گوشه ای از اون آبادی، گُم و گور کرد تا بلکه بقیۀ همراهاشم از راه بِرِسَن. اتفاقا چنتاشون که عین خودش بَلانسبت خیلی سگ جون بودن، مثل مسلم بن عمرو باهِلی، سر و کلَّشون از دور پیدا شد. با همدیگه خوش و بشی کردن و بَعدِش، ابن زیاد یه تیکّه پارچۀ سیاه برداشت و پیچید دور سَرِش تا شناخته نشه! ابن زیاد که ارزش زمان رو توی اون لحظات به خوبی می دونس و نمی خواس فرصت رو از دَس بده، همون دَم غروبی به همراه اونایی که خودشونو بِهِش رسونده بودن راه افتاد بِره کوفه! خیلی نکشید که به کوفه رسیدن و یواشکی از دروازه ای که سمت نجف بود وارد كوفه شدن. زنی که خونَش همون حوالی بود تا چشاش به ابن زیاد افتاد به خیال اینکه حسینه فریاد زد: اللّه اكبر! به خدای كعبه قَسَم که پسر پیغمبر خدا اُومَد. اهالی کوفه هم كه تقریبا همگی منتظر اومدن حسين بودن، تا ابن زیاد رو با این ریخت و قیافه دیدن به خیال اینکه حسینه، ریختن دور و برش و از فَرقِ سر تا نوک پاشو ماچ و بوسه بارون کردن. آدم بود که مثل مور و ملخ از توی خونه ها بیرون می ریخت. زن ها هم، هلهله کنان به خیال خامشون که دارن حسین رو همراهی می کنن، شادمانی کرده و خوش آمد می گفتن. توی اون شلوغ پلوغی یکی جلو اومد و گفت: حسین جون! حداقل با چهل هزار نفر پا به رکابتیم. توی ازدحام جمعیت یه عدّه هم بودن که دُم چارپایی رو که ابن زیاد سوارش بود گرفته بودن و گاهی تبرّکاً دستی به اون کشیده و بعدِش به سر و کلّششون می مالیدن! دیدن این صحنه ها بدجوری ابن زیاد رو کلافه و عصبانی کرده بود اما چیزی به روی خودش نمی اُورد. مسلم بن عمرو باهِلی وقتى ديد ابن زیاد از اين خوشامدگویی هایی که در واقع برای حسین داره انجام میشه حسابی کلافَس، اونایی رو که عین کَنِه بهش چسبیده بودن رو کناری زد و یواشکی دَم گوششون گفت: دیوونه ها كنار برید. حسین کیه دیگه! اين بابا ابن زیاده! اونایی که حرفش رو شنیدن، وحشت زده عقب رفتن. اما اکثر جمعیت، بی خیال و آسوده به گمان اینکه دارن حسین رو همراهی می کنن، کنار ابن زیاد راه میومدن. طولی نکشید که همگی رسیدن جلوی دروازۀ قصر کوفه. نعمان بن بشیر به خیال اینکه حسین اومده دستور داد تا دروازه رو به روش ببندن و از همون بالای بُرج و باروی قصر گفت: تو رو به خدا از اين جا دور شو. من امانتى رو كه در اختيار دارم به تو تسليم نمى كنم و نيازى هم به كشتن تو ندارم. تو رو خدا برو رَدِّ کارِت. ابن زیاد خودش رو به كنگره هاى ديوار قصر رسوند و آهسته به نُعمان گفت: در رو باز كن فلان فلان شده! منم ابن زیاد! كسی كه پشت سر ابن زیاد وایساده بود تا این حرف رو شنيد، هراسان رو به جمعيت کرد و گفت: آهای مردم! سوگند به خدا كه این بابا، ابن زیاد هستش، نه حسین! آدم بود که بعد از شنیدن این حرف از شدت وحشت، دنبال سوراخ موش می گشت! ابن زیاد هم با خیال آسوده و بدون هیچ خطری وارد قصر کوفه شد. (تاريخ الطبري: ج 5 ص 358، الإرشاد: ج 2 ص 43، الكامل في التاريخ: ج 2 ص 536، الطبقات الكبرى: ج 1 ص 459) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 30 آذر 97
سلام دوستان! داستان فرزند صحرا با نام جدید داستان بریده بریده توسط انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسید. از این پس در این کانال به ادامه داستان فرزند صحرا (داستان بریده بریده) نمی پردازیم. به جای آن به داستانی دنباله دار و مستند از منابع کهن تاریخ و حدیث شیعه و سنی در رابطه با زندگی حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها خواهیم پرداخت. ان شاءالله علیرضا نظری خرّم
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت یکم آفرینش ۱ در کتاب‌های کهن از قول پیامبر نوشته‌اند: شبی که به معراج برده شدم ندایی از سوی پروردگار به گوشم رسید: ای محمّد! تو، علی، فاطمه، حسن، حسین و باقیِ ائمه رو از نور خودم آفریده‌ام. خلقتِ شما که تمام شد، مِهرتون رو به آفریده‌هام عرضه داشتم. عدّه‌ای پذیرفتند و برخی انکار کردند! نام و نشانیِ پذیرنده‌ها رو داخل دفتر ایمان نوشتم. اما اون‌هایی که دوستی شما رو انکار کردند و پس زدند مَنم اسمِشون رو داخل جریدۀ کافرانِ بدفرجام ثبت کردم! فرائد السمطین ج ۲ ص ۳۱۹ و ۳۲۰ ح ۵۷۱. این که چیزی نیست. حضرت آدم میگه در بهشت که بودم به اینور و اونورم نگاهی انداختم. به نظرم اومد که از همه خوشگل‌تر و ماهرو‌ترم. با هزار ناز و کرشمه به خدا عرضه داشتم: این‌طور که پیداست تا به حالا چهره‌ای به زیبایی من نیافریده‌ای؟ خداوند به محض اینکه حرفم رو شنید اشاره‌ای به من کرد و فرمود: حالا که اینطوره پس سَرِت رو بلند کن و نیم‌نگاهی به آن سوی بهشت بیانداز و ببین چه خبره!! من که مُشتاق شده بودم سرم رو بلند کردم. نگاهم افتاد به قصری از یاقوت سفید. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، آب از لب‌و‌لوچه‌ام راه افتاد. چند قدمی به طرف قصر برداشتم. ناگهان خودم رو داخل تالار قصر یافتم. اولین چیزی که توجه‌ام رو به خود جلب کرد پنج تصویر زیبا بر دیوار تالار بود. زیرِ هر کدام از عکس‌ها، اسامی صاحبانشون، این‌شکلی نوشته شده بود: من محمودم و این هم عکسِ احمد! من اعلی هستم و این هم عکسِ علی! به تمثال سوم رسیدم. خیلی زیبا و دلربا بود. جلوی تصویر میخکوب شدم. زیر عکس نوشته بود: من فاطرم و این هم عکسِ فاطمه. تصویر فاطمه از بس زیبا بود نتونستم قدم از قدم بردارم. شیفتۀ نگاهِ به فاطمه شده بودم. بدون اینکه حرکتی کنم از مقابل تصویر فاطمه، نگاهم رو حرکت دادم و به عکس‌های بعدی و بعدی رسوندم. من محسنم و این هم عکسِ حسن! من صاحب احسانم و این هم عکسِ حسین! زین الفتی: ج 2 ص 363 و 364 ح 499. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت دوم آفرینش ۲ با دیدن عکس‌ها به یادِ وقتی افتادم که همراهِ همسرم حوّا تازه آفریده شده بودیم. بعد از اینکه فرشته‌ها بِهِمون سجده کردند یه حالتی شبیه عُجب و خودبزرگ‌بینی توی خودم احساس کردم. به نظرم اومد که خداوند، من یا ما رو بیشتر از بقیه دوست داره! با هزار ناز و کرشمه به خدا عرض کردم: این‌جوری که پیداست تا به حالا آفریده‌ای دوست‌داشتنی‌تر از من، خلق نکرده‌ای؟ پاسخی از سوی پروردگار نیومد. دو سه بار حرفم رو تکرار کردم. نهایتاً جوابی از ملکوتِ آسمون‌ها به گوشم رسید که بله! آفریده‌ام. به ساقِ عرش، نگاه کن! به بالا نگاه کردم. اسم‌هایی رو اونجا دیدم، خیلی تعجب کردم. از خدا پرسیدم: اون‌ها رو پیش از من آفریده‌ای؟! خداوند پاسخ داد: بله! انقده بگم که صاحبِ اسم‌هایی که اون بالا توی ساقِ عرشم دیدی اگه نبودند اصلا نه تو، نه بهشت، نه جهنم، نه عرش، نه کرسی، نه لوح، نه قلم و نه اصلاً هیچ چیز دیگه‌ای رو نمی‌آفریدم. از خدا خواستم تا صاحبانِ اون اسم‌ها رو به من نِشون بده! خواسته‌ام برآوُرده شد. به فرشته‌های حاجب درگاه الهى وحى شد که پرده‌ها رو کنار بزنید. پرده‌ها به کناری رفتند. از پشت پردۀ غیب، پنج شبح ظاهر شدند که در پیشگاه عرشِ الهی ایستاده بودند و داشتند خدا رو عبادت می کردند. عرض کردم: خدایا این‌ها کی هستند؟ خطاب اومد: این پیامبرم هست، این على امیرالمؤمنین پسر عموی پیامبرم و وصیّ او، این فاطمه دختر پیامبرم و این دو، حسن و حسین، پسران على و نوه‌های پیامبر هستند. هاج ‌و ‌واج مونده بودم و فقط نگاه می‌کردم. زین الفتی: ج 2 ص 364 ح 500، الیقین لابن طاووس: ص 172 باب 31، فرائد السمطین: ج ۱ ص ۳۶ _ ۳۷ ح ۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت سوم آفرینش ۳ ندایی از سوی خداوند سکوت همراه با حیرتم رو شکست: جناب آدم! اینهایی که می بینی فرزندان تو هستند و از تمام آفریده هام برترند. اگه اینها نبودند نه بهشت و دوزخ، نه آسمون و زمین و نه حتی خود تو رو هم نمی آفریدم. پس مبادا با چشم حسادت بهشون نگاه کنی که در این صورت از همسایگیِ خودم بیرونت می کنم. به خودم که اومدم هنوز توی تالار قصر، محوِ نگاه به تصویر زیبای فاطمه بودم. اما این، راضی‌ام نمی‌کرد. گویی هنوز شیفتۀ زیبایی خود و همسرِ ماه‌چهره‌ام حوا بودم. شاید هم با عکس نمی‌شد به کُنه زیبایی فاطمه پی‌بُرد‌. به خارج قصر برگشتم. نگاهم به همسر زیبارویم حوا افتاد که در میانِ حورالعین به مانند ماه در بین ستارگان بود. تصویر فاطمه رو در خاطرم مُرور کردم. نه! هنوز خداوند، آفریده‌ای به زیبایی من و همسرم حوا نیافریده! هر دو در حالی که بر این باور بودیم، خرامنده‌به‌ناز در بینِ باغات قدم می‌زدیم و کیف می‌کردیم‌. به ناگاه از پشت درختان، نگاهمان به دختری تاج‌به‌سر و زیباوَش افتاد. من و حوّا که تازه آفریده شده بودیم هنوز تصور این مقدار از زیبایی رو نداشتیم. چهره دخترک، فوق‌العاده بود. نوری درخشنده از رخسارۀ آن نازپری به دیده‌ام پرتو افکنی می‌کرد. با نگاهِ به دخترک، دل‌ از‌ دلِ من و حوا بُرده شد. گوشواره‌هایی جواهرنشان به زیباییِ محیّر‌العقولی بر رعنایی آن ملکه زیبایی افزوده بود. با عجز و شگفتی به خداوند عرضه داشتیم: خدایا این دخترک زیبا کیه که این‌جوری داره از ما دلبری می‌کنه؟!! سروشی پُرتکرار از ملکوت آسمون‌ها در گوشم پیچید: فاطمه! فاطمه! فاطمه! او فاطمه دخترِ محمد است. تاج زرّین، نشانِ همسرش علی‌بن‌ابی‌طالب و دو گوشواره‌ای هم که به زیبایی فاطمه افزوده، نشونۀ دو پسرِ بی‌مانندش، حسن و حسینه! فاطمه رو هزاران سال پیش از آفرینش تو آفریده‌ام. با این رونمایی، من و حوا بی‌چون ‌و ‌چرا تسلیم بزرگی و صد البته زیبایی فاطمه شدیم. حالا فهمیدیم که فاطمه و پدر و همسر و فرزندانش از ماها خیلی خیلی بالاترند. با اینکه خداوند بهمون هشدار جدّی داده بود که مبادا با چشم حسادت بهشون نگاه کنید که در این صورت از همسایگیِ خودم بیرونتون می کنم، اما شوربختانه من که از ته دل آرزوی جایگاه اونها رو داشتم با چشم حسادت بهشون نگاه کردم. اینجا بود که سر و کلّه شیطون پیدا شد و منم تحت تاثیر القائات ابلیس از درختی که ازش نهی شده بودم خوردم که ای کاش نمی خوردم. همسرم حوّاء هم به خاطر اینکه به مقام فاطمه نگاهی حسادت گونه داشت شیطون بهش طمع کرد و اونم مثل من از میوه درخت ممنوعه تناول کرد. این شد که خداوند من و حوّا رو از بهشت بیرون کرد و از همسایگی خود به سوی زمین فرو فرستاد. عیون اخبار الرضا علیه السلام: ج ۱ ص ۳۰۶، مقتل الحسین خواررمی: ج ۱ ص ۶۵، نزهة المجالس: ج ۲ ص ۲۳۶. ادامه دارد...
خیلی معذرت میخوام ابن تیمیه یک کتاب کوفتی نوشته به اسم منهاج السنه! هر وقت که از روی ناچاری این کتاب زهرماری رو به دست می گیرم حالم بد می شه و خیلی معذرت می خوام عُقّم می گیره! آخه از بس که آدمِ بی حیا، دروغ نوشته و چاخان کرده! آدم احساس می کنه که جنابشون یا آدمی عقده ای بوده یا نفوذی بینِ علمای اسلام. البته زمان خودش اصلا تحویلش نمی گرفتند حتی به خاطر افکار باطل و حرف های پرت و پلایی که می گفته توی چاه زندانیش می کنند. اما بعدها انگلیسی ها با خوندن کتابهاش شاخک هاشون جُنبید و فهمیدند که عجب موردِ به درد بخوری برای به جون هم انداختنِ مسلمونها پیدا کردند. از این ها بگذریم لابلای مزبله کتابش، نگاهم افتاد به یک شاخه گل که غریبانه در اونجا افتاده بود. خم شدم و گل رو برداشتم و بو کردم. بسیار خوش بو بود. ابن تیمیه در صفحه ۱۱ از جلد ۴ کتاب منهاج السنه نوشته است: روزی جابر بن عبدالله انصاری بر امام زین العابدین علیه السلام وارد شد. جابر خطاب به امام گفت: در محضر پیامبر بودم که پدرت حسین علیه السلام وارد شد. پیامبر اکرم حسین رو که کودکی خردسال بود به آغوش کشید و بوسید بر روی پای مبارکش نشوند و در حالیکه به حسین علیه السلام اشاره می کرد فرمود: او صاحب فرزندی می شه به نام علی. روز قیامت، منادی از ساق عرش ندا می ده: سید العابدین، آقای عبادت کنندگان بلند شود. در آن لحظه او بر می خیزد و...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت چهارم آفرینش ۴ از ماجرای آدم و حوا بگذریم. فاطمه با همه این کمالات باید به دنیا کوچ کنه تا باروَرىِ شجره مبارکه رو عهده دار بشه! همون درختی که حسن و حسين و نُه تا از اولاد حسین، ميوه‌های اون هستند. نهالی که هركس به شاخه‏ اى از شاخسارش چنگ بزنه، رستگار میشه. اما اگه خدای نکرده آدمی نگون بخت، محبّت اون خونواده رو از روی عناد و خصومت ورزی نپذیره خداوند، بی‌رودربایستی از بينی اون آدم می‌گیره و پرتِش می‌کنه داخل آتیش جهنّم. اما هبوط فاطمه به دنیا کارِ ساده‌ای نبود. باید پیامبر به ملکوت آسمون‌ها می رفت و فاطمه رو با تشریفات خاصی به این دنیا می اُوُرد. جبرئیل برای این ماموریت بزرگ انتخاب شد. ارادۀ خدا بر این بود تا زمان حرکتِ پیامبر به آسمون ها در شب معراج باشه. طبقِ دستور الهی، جبرئیل سرِ قرار حاضر شد. پیامبر پیش از این، بارها تجربۀ سفر به معراج رو داشت اما این‌بار با بقیه آمد و شدها فرقی اساسی می‌کرد. پیامبر سوار بر مرکب آسمانیِ بُراق شد و مقداری از راه رو همراه جبرئیل طیّ کرد. اما از مراحل بالاتر به ناچار سوار بر مرکب دیگه ای به نام رَفرَف شد. پس از گشت‌و‌گذار در ملکوت آفرینش، نهایتاً جبرئیل، پیامبر رو به بهشت خدا رسوند. همون اول ورود به بهشت، نگاه پیامبر افتاد به درختی فوق‌العاده زیبا که با بقیۀ درختانِ بهشتی، فرق زیادی داشت. نهال بهشتی از همۀ درخت‌ها خوشبوتر، خوش‌رنگ‌تر و پُرمیوه‌تر بود. از اون درخت، میوه‌ای شبیه گلابی به پیغمبر داده شد تا تناول کنه. خیلی لذیذ و خوشمزه بود. در عین حال، بوی فوق العاده ای داشت. پس از تناول میوه، مقداری آب بهشتی نیز به ایشون نوشانده شد. تاریخ مدینة دمشق: ج 40 ص 354 ح 4702، ج 42 ص 65. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت پنجم تولد ۱ پیامبر بعد از سیروسیاحت توی بهشت، همون جوری که رفته بود به همون شکل هم به مکه برگشت. در پایان این مسافرت ملکوتی، جبرئیل به پیامبر گفت: خداوند سلام رسوند و امر فرمود که چهل شبانه روز از همسرت خدیجه کناره بگیری و جایی دِنج به عبادت پروردگار مشغول باشی. پیامبر هم یار باوفای خودش، جناب عمّار رو خبر کرد و بهش گفت که پیش خدیجه برو و بهش بگو اینکه به خونه نیومدم به خاطر ستیزه جویی با تو نبوده، تو مثل همیشه گرامی و عزیز هستی، خدا به من اینجوری دستور داده و منم دارم بی کم و کاست، اطاعتش می کنم. ای بانوی من! خداوند هر روز چندین بار به خاطر وجود تو به فرشته‌هاش مباهات می کنه! شب که شد درب خونه رو ببند و باخیال راحت بگیر بخواب. منم تا مدتی به خونه زن عموی مهربونم، فاطمه بنت اسد می رم. بعد از اینکه پیامبر این پیغام رو به عمار گفت به خونه عموش ابوطالب رفت. عموجونِ پیامبر به همراه همسرش فاطمه بنت اسد و فرزندش علی بن ابیطالب از او به گرمی استقبال کردند. خدیجه که توی این مدت، تنها و بی پناه شده بود شب و روز از اندوهِ تنهایی و در فراق پیامبر اشک می ریخت و غصّه می خورد. با همه سختی ها این چهل روز سپری شد. جبرئیل با طبقی از غذای خوشمزه بهشتی به ملاقات پیامبر توی خونه ابوطالب رفت. پیامبر که روزه بود به دستور خداوند با غذای بهشتی افطار کرد و بعد از صرف غذا همون شبونه به خانه همسر مهربونش، خدیجه رفت. خانم خدیجه از دیدار همسرش سر از پا نمی شناخت. عینهو پروانه شده بود و گرد پیامبر می چرخید. پیامبر هم که شیدایی خدیجه بود از این وصال، بسیار مسرور به نظر می رسید. همون شب، نطفه پاک فاطمه منعقد گردید و فاطمه زمینی شد. روزی از روزها بانو خدیجه خبر بارداری خودش رو به اطلاع پیامبر رسوند. رسول خدا به محض شنیدن این اتفاق فرخنده، با لبخندی شیرین به خدیجه فرمود: مبارک باشه خانوم! چشم شما روشن! اما گویی خدیجه هنوز مقداری مضطرب بود. پیامبر بی درنگ، همسر مهربونش رو به آغوش کشید و بوسید. وقتی که خدیجه آروم شد پیامبر فرمود: خدیجه جان! اضطراب نه برای خودت خوبه و نه برای فاطمه. خدیجه بانگرانی نگاه خودش رو به چشم های نازنین و ملکوتی پیامبر دوخت و از رازی شگفت انگیز پرده برداشت: محمدجانم! فاطمه از داخلِ شکم‌ام با من، حرف می‌زنه! پیامبر وقتی این حرف رو شنید نگاهش برقی زد و فرمود: این چیزها برای دخترمون چیزی نیست. اصلا نگران نباش! الدر النظیم: ص ۴۵۲، العدد القویه: ص ۲۲۰ ح ۱۴، بحارالانوار: ج ۱۶ ص ۷۸ ح ۲۰، المعجم الکبیر: ج ۲۲ ص ۴۰۰ ح ۱۰۰۰، عیون الاخبار: ق ۴۵ فصل ۱۵، فرائدالسمطین: ج ۲ ص ۶۱ ح ۳۸۶، الوسیله: ج ۵ قسمت ۲ ح ۲۱۱. ادامه دارد...