مدیون همسر نشویم
برای شرکت در مجلس روضه و شنیدن مواعظ حضرت آیتالله خرازی به منزلشان رفته بودم. سفارش زیادی دربارهٔ احترام و محبت نسبت به همسر داشتند.
لابلای سخنان خود فرمودند: میرزای شیرازی (میرزای دوم)، نظرشان بر این بوده که درخواست از همسر در داخل خانه برای انجام کارهایی غیر از آنچه برای زن واجب است، در صورتی که با اکراه زن همراه باشد موجب ضمان میگردد و مرد باید خود را به هر نحوی که ممکن است از ضمان زن خارج سازد تا مدیون او نشود.
قم/ ۴ بهمن ۹۵
اعتماد به دشمن
معاویه امیدوار بود دسیسهاش جواب دهد. مخفیانه مقداری سمّ برای جُعده همسر اماممجتبی علیهالسلام فرستاد و به او خبر داد که اگر زهر را به حسنبنعلی بنوشانی تو را به همسری پسرم یزید در میآورم.
پس از شهادت اماممجتبی علیهالسلام، جُعده به دیدار معاویه رفته و گفت: مرا به همسری یزید در آور!
مرحوم طبرسی گزارش کرده که معاویه در پاسخ به خواستۀ جُعده میگوید: برو! زنی که شایستۀ حسنبنعلی نباشد، برای پسرم یزید نیز شایسته نیست
فإنّ امرأة لا تصلح للحسن بن عليّ، لا تصلح لابني يزيد.
مسعودی، تاریخنگار مشهور نیز از قول معاویه نوشته است: ما زندگی یزید را دوست داریم و اگر چنین نبود، تو را به همسری او در می آوردیم.
انّا نحبُّ حیاه یزید و لولا ذلک لوفینا لکِ بتزویجه.
ابنابیالحدید در شرح نهجالبلاغهاش از قول معاویه در جواب به جُعده نوشته است: میترسم با فرزندم همان کنی که با فرزند پیامبر کردی!
أخشى أن تصنعی بابنی ما صنعت بابن رسول اللّه.
جُعده دستازپا درازتر برگشت.
قم/ ۱۹ آذر ۹۶
بوی خوش
فقط خدا بهدرستی میداند که دشمنان پلید در درازای تاریخ چه بلاها که بر سر قبر آقا امام حسین علیهالسلام در آوردهاند.
بنای آن ندارم روح نور چشمیها را مُکدّر سازم. صرفاً به نمونهای از آن، اشارهای کوتاه میکنم.
ابنعساکر از عالمان اهلسنّت در سدۀ ششم هجری در صفحۀ ۲۴۵ از جلد ۱۴ کتاب "تاریخ مدینة دمشق" مینویسد:
وقتی قبر امام حسین علیهالسلام را ویران کرده و آب بر آن بستند (لما أجری الماء على قبر الحسين)، بعد از چهل روز آب فرو نشست (نضب بعد أربعين يوما) و اثری از قبر باقی نماند (و امتحى أثر القبر).
در این هنگام بادیهنشینی از قبیله بنیاسد آمد و از خاک زمین مُشت مُشت بر میداشت و میبویید (و يشمه).
همین طور که خاکها را میبویید، آهسته جلو میرفت تا که به قبر حسین علیهالسلام رسید (حتى وقع على قبر الحسين).
آنجا بود که به ناگاه اشک از دیدگانش همچو مروارید بر گونهاش غلطید و با سوز و گداز خاصی از سویدای دل گفت:
آقا جان! پدر و مادرم فدای تو باد، در حال حیات چقدر خوشبو بودی و بعد از مرگت، تربتت نیز خوشبو است (ما كان أطيبك وأطيب تربتك ميتا).
همینطور که اشک امانش را بُریده بود، هِقهِقکنان این بیت را بر زبان جاری ساخت:
خواستند تا قبرش را از دوستانش پنهان کنند
(أَرَادُوا لِيُخْفُوا قَبْرَه عن وَلِيِّهِ)
و حال آن که بوی خوش تربتش راهنمای مزارش گردید
(فَطِيْبُ تُرَابِ الْقَبْرِ دَلَّ على الْقَبَرِ)
۱۴ مهر ۹۶
خاطرهٔ صد و هشتاد و یک
آخوندِ ده
سیداحمد پیشنهادِ سخاوتمندانهای داد. دعوتم کرد تا برای گذران تعطیلات، چند روزی به روستایشان، اسبیگران برویم. ازخداخواسته پذیرفتم. با اتوبوس به شهرستان سراب و از آنجا با خودرویی به ده آقا سیداحمدچاوشی در آغوشِ گرم سبلان رفتیم. بعد از صرف ناهار و مقداری استراحت از خانه خارج شدیم. گشتی در روستا زدیم. سیداحمد با اهالی چاقسلامتی میکرد. پدر سیداحمد چند سالی میشد که به رحمت خدا رفته بود. به قبرستان رفتیم. فاتحهای بر سر مزارش خواندیم. از کنار قبر بلند شدم تا سید با پدرش تنها باشد. بین قبرها سنگقبری بهناگاه توجهام را به سمت خود کشید. از نوشتهٔ روی سنگقبر پیدا بود که مزارِ مجتهدی نجفدیده به نام لنکرانی میباشد. آقا سیداحمد تا به حالا چیزی برایم از او نگفته بود. نشستم تا فاتحهای نثارش کنم. از پدرم آموخته بودم که باید در قبرستان، سخاوتمند بود. هرگاه که از دوردستها قبرستانی میدید فاتحهای میخواند. هرگز از کنار قبرستان و قبور مومنین بیتفاوت عبور نمیکرد. لحظاتی بعد سیداحمد با چشمانی که از شدت اشک به سرخی گراییده بود به کنارم آمد. نشست و انگشت سبابهاش را به رسمِ مرسوم، روی سنگقبر گذاشت و در سکوت، فاتحهای خواند.
گفتم: درباره ایشان چیزی تا به حالا نگفته بودی؟! سید درحالیکه به قبر خیره بود آهی کشید و گفت: خدا رحمتَش کند، الحق و الانصاف، عالِم خودساخته و مُهذّبی بود.
مُشتاق شدم تا بیشتر بدانم. سیداحمد با سنگیکوچک، خطهایی روی سنگ قبر میکشید. دراینحال با حسرت گفت: روستای ما سالها گرفتار نیمچه آخوندِ بیسواد و بیتقوایی بود. کاری کرده بود که قرآنِ خدا در نظر مردم خوار شده و قرآنِ خودش رونق پیدا کرده بود.
شگفتزده به سید نگاهی کردم. پی به ابهامِ ذهنیام برده بود. دستی به زانویم زد و گفت: با واژگونه معناکردن قرآن و جهل مردم برای خودش دکّان و دستکی بههمزده بود. نزد او چیزی زشتتر از معروف و نیکوتر از منکر نبود!!
باتعجب گفتم: مثلا چه کار میکرد؟! سیداحمد از بالای قبر بلند شد و همینجور که نگاهَش را به کوه سبلان دوخته بود به آرامی گفت: متاسفانه سالها دهِ ما درگیر اختلافاتِ نعمتی، حیدری و بالا دهی، پایین دهی بود. مردمِ آبادی برای داوری در نزاعها پیش آخوندِ ده میرفتند. او هم برای اینکه جایگاهش را در روستا تثبیت کند با حرفهای پوچ و رای و نظرِ دروغین، بین مردم داوری میکرد.
با تعجب پرسیدم: مگر مجتهد بود که قضاوت میکرد؟ پوزخندی زد و گفت: مجتهد؟! نه بابا کدام مجتهد؟! اباطیلِ پوچ خودش را باور کرده بود.
گفتم: اقدامی نکردی؟ هایی، هویی؟ توپی، تشری؟! سیداحمد در پاسخ گفت: به دورِ خودَش تار عنکبوت تنیده بود. یک بار که توانستم با او براساس مبانی فقهی سخن بگویم متوجهِ اضطرابش شدم. نگران بود که داوریهایش به خطا رفته باشد. باعجله گفتم: تو چه میدانی، شاید نگرانی او نشانهٔ تحول روحی و پشیمانیاش بوده؟! سیداحمد گفت: نه بابا! کدام پشیمانی؟! میترسید گندِ کارهایش، رسوایی بهبار آورَد. یکبار که بحثمان با آخوند ده بالاگرفت، بلند شد و رفت سراغ یک کتاب حدیثی. صفحههای کتاب را تند و تند ورق میزد. هولهولکی چندتا روایت برایم خواند. شده بود شبیه کوری که در تاریکی، دنبالِ گمشدهاش می گردد. از روی علم و یقین سخن نمیگفت. روایات را بدون آگاهی از عمق و معنایش، فقط نَقل میکرد. شبیهِ تندبادی که گیاهانِ خشک را بر باد میدهد، روایات را زیر و رو میکرد.
به سیداحمد گفتم: مگر قضاوت هم میکرد؟! سید گفت: به شهرها نگاه نکن! مردمِ دهات معمولا مُرافعاتشان را پیشِ کدخدا و آخوندِ ده میبرند. به خدا قسم نه راهِ صدور حکمِ مشکلات را بلد بود و نه برای منصبِ قضاوت، اهلیّت داشت. غرّه شده بود. فقط میگفت: هرآنچه من میگویم درست است! غیر از دانستههای پراکنده و ناقصِ خود، چیزی را علم به حساب نمیآورد و جز راه و رسم خود، مذهبی را حق نمیدانست.
گفتم: یعنی حتی یکبار هم نشد که در حل مسئلهای عاجز بماند؟ سید گفت: خیلی قالتاق و شیاد بود. اگر حکمی را نمیدانست آن را با لطایفالحیَلی میپوشاند تا کسی متوجهِ جهلِ پنهانش نشود. سرَت را به درد نیاورم. خونِ بیگناهان از حکمِ ظالمانهاش در جوشش و فریادِ میراث بر باد رفتگان بلند بود.
گفتم: پناهبرخدا از مردمی که در جهالت زندگی میکنند و با گمراهی میمیرند.
سیداحمد بلافاصله گفت: البته همه اهلِ ده با او نبودند. اتفاقا مرحوم پدرم به دنبال چاره بود تا این که آقای لنکرانی را از نجف به بهانه تبلیغ ماه رمضان به روستا آورد. مرحوم لنکرانی، کاسه کوزه آخوند پیزوری ده را بههم ریخت و شرّش را از سرِ اهل آبادی کوتاه کرد. وقتِمغرب نزدیک است. بلند شو از اینجا برویم تا اهل قبور راحت باشند.
قم/ ۹ دی ۹۹
کارد جراحی یا ساطور قصابی
فکر میکنم سال ۱۳۷۹ بود که همراه دوست عزیزم، آقای عباس غلامرضازاده که خداروشکر امروز شیخ و حجةالاسلام شده است برای شرکت در یک جلسهٔ مناظره به سالن جابربنحیان دانشگاه شریف رفتیم.
قرار بود مناظرهای بین آقای رحیمپور ازغدی و یک نفر دیگر که نامش در خاطرم نمانده، برگزار شود.
طرف مقابل نیامد و مناظره تبدیل شد به سخنرانی. پس از پایان مراسم، به منظور دیدار و آشنایی بیشتر با آقای رحیمپور همراه دوستم، دوتایی خودمان را به سختی از لابهلای جمعیت به جلوی سالن رسانده و در آن شلوغی، به کُنجی خزیده و کز کردیم تا دوروبر ایشان خلوت شود. ازدحام جمعیت زیاد بود. قاطی جمعیت، همراه ایشان از سالن خارج شدیم و به سوی پارکینگ رفتیم.
یادم هست که آقای رحیمپور بین راه نشستند و بندکفشهایشان را که باز شده بود، بستند. این کار ایشان بهدلایلی برایم جالب بود.
تقریبا همه رفته بودند و اطراف ایشان خلوت شده بود. وقتی متوجه شدند که ما طلبه هستیم تعارف کردند تا مقداری از مسیر را با اتومبیلشان برویم.
ابتدا رودرواسی کردیم که نه و مزاحم نمیشویم و از این حرفها و تعارفات الکی. ایشان اصرار کردند و ما هم از خداخواسته قبول کرده و سوار ماشین شدیم.
اتومبیل یک رنو پنج قدیمی بود. یادم هست درب صندوقعقب را نیز با تکهای طناب بسته بودند تا در دستاندازهای خیابان تلقوتلوق نکند. البته درب صندوق، گوشش بدهکار طناب نبود و در طول مسیر همین جور تقوتوق میکرد.
از دانشگاه شریف تا میدان جمهوری همراهشان بودیم. آقای ازغدی با ما انس گرفتند. مقداری از بعضی چیزها درد و دل کردند.
همینطور که پشت فرمان مشغول رانندگی بودند، به نکتۀ جالبی اشاره کردند. یادم مانده که فرمودند: نقد و آسیبشناسیِ یک جریان فکری یا یک پدیده و آسیب اجتماعی باید به سان کار با کارد جراحی باشد و نه ساطور قصابی. سپس کمی توضیح دادند.
در خلال سخنانش پرسیدم در این اوضاع و احوال، طلبهها چه وظیفهای دارند؟!
ایشان فرمود: سه وظیفه! آن هم اینکه بخوانند و بخوانند و بخوانند.
به میدان جمهوری رسیدیم. باید پیاده میشدیم. از ایشان تشکر کردیم. آقای رحیمپور نیز پس از خداحافظی با اتومبیل رنو در امتداد خیابان جمهوری، ادامۀ مسیر دادند و رفتند.
پس از پانزده سال در سالن علامه مجلسیِ پژوهشگاه دارالحدیث مجدداً آقای ازغدی را از نزدیک دیدم. ظاهراً عوض نشده بودند.
صندلی چوبی مجللی با پوششی چرمی که خیلیها رویش مینشینند و ککشان هم نمیگزد برای سخنرانیاش قرار داده بودند.
جالب آنکه نپذیرفت روی آن بنشیند. صندلی سادهای برایش آوردند. شنیدم که به شوخی گفت: ما همین طوری که هستیم زمین میخوریم. حالا اگر روی آن صندلیهای کذایی بنشینیم نمیدانم چه خواهد شد؟!
حضار نیز خندیدند.
قم/ ۱۱ بهمن ۹۵
ناچار به نگفتن!
شب گذشته پیش از خواب برای محمدصادق قصهای گفتم. حکایتی از کتاب مثنوی. ظاهراً خیلی خوشش آمد.
امروز که از مدرسه برگشت، با شور و شوق برایم میگفت: بابا! رفتم قصۀ دیشب را برای دوستانم تعریف کردم.
قصه این بود که روزی روزگاری مردی دانا، سوار بر اسب از کنار باغی عبور میکرد. در همین اثنا نگاه مرد دانا افتاد به شخصی که زیر یکی از درختان باغ به آرامی خوابیده بود. مرد دانا در همین حین مشاهده کرد که ماری در حال خزيدن به داخل دهان آن بندهٔ خدا میباشد.
مرد دانا تا آمد کاری کند، مار وارد دهان مرد شد و ناپدید گردید. مرد دانا با تازیانه افتاد به جان مردی که خوابيده بود. حالا نزن کی بزن! مرد بیچاره که حالا بیدار شده بود، وحشتزده به مرد دانا نگاه میکرد.
مرد دانا همین طور که کتک میزد، بندۀ خدا را کشانکشان به زير درخت سيبی برد که در زير آن سيبهای گندیدهٔ بسياری ريخته شده بود.
مرد دانا رو کرد به مرد بیچاره و گفت: از اين سيبهای گندیده بخور و گرنه با این تازیانه کبود و سیاهت میکنم! مرد بیچاره هم از ترس تند و تند سیبهای گندیده را برداشته و با بیرغبتی به دهان خود میچپانید.
مرد بیچاره حالش داشت به هم میخورد. ديگر معدهاش تاب و توان نداشت به طوری که سيبهای گندیده از دهانش بيرون ريخت. مرد بدبخت که برای لحظاتی دهانش خالی شده بود، شروع کرد به نفرين و ناله که ای مرد دانا! تو از ظاهرت پيداست که آدم با شخصيتی هستی، من به تو چه بدی کردهام که اين طور بلا بر سرم میآوری؟!
مرد دانا که ولکن و دستبردار نبود رو کرد به مرد بیچاره و گفت: الان وقتش رسيده که در اين صحرا بدوی تا نَفَست را در بياورم! مرد بیچاره از ترس جانش هم که شده، میدويد و میدويد اما بدجوری شاکی و عصبانی بود.
او چندينبار هم بر زمین افتاد و بلند شد و در صحرای پر از خار، هزاران زخم ديد ولی چارهای نداشت. ايستادن همان و تازیانهخوردن همان. زورش هم که به مرد دانا نمیرسید.
مرد بیچاره آن قدر دويد و دوید تا از نفس افتاد و حالت تهوع پیدا کرد و هر چه خورده بود همراه با آن مار بالا آورد.
او که آش و لاش روی زمین افتاده بود با دیدن مار تازه دوزاریش افتاد که ماجرا از چه قرار بوده است. مرد به خاطر این کار از مرد دانا تشکر و به خاطر تمام نفرینها و اعتراضهایی که کرده بود، عذرخواهی کرد و گفت: تو من را مانند يك مادر مهربان كه كودك خود را میجويد جستجو كردی، ولی من مانند خر نادان از تو گريزان بودم.
اين من نبودم كه آن ناسزاها و ياوهگوییها را سر داده بود، بلكه جهل و نادانیام بود. اما ای مرد دانا! چرا از اول ماجرا را برایم نقل نکردی تا بدانم قضيه چيست؟!
مرد دانا در پاسخ گفت: اگر میگفتم که از وحشت زهرهات آب میشد و ديگر تاب و توانی برای اين همه تلاش و کوشش نداشتی، پس من ناچار به نگفتن بودم.
قم / پنجم بهمن ۹۴
شکیبایی
عجب روزگار بدی شده! بدشانسی و بدبیاری پشت سر هم! از همه جا میخوری. از رفیق یکجور از نارفیق یکجور دیگر! اگر جیب پرپولی داشتهباشی، حالت خوب است و اگر خداینکرده آهی در بساطت نباشد بدبختی و کلاهت پسمعرکه است. حاج آقا! حرفهای شما هم زمانی اثرگذاره که شکمی گرسنه نباشه! حاجی بیخیال. ولش کن!
اینها حرفهای جوانی است که برایم درد و دل میکرد. فقط به حرفهایش گوش میدادم. حرفحساب جواب ندارد. البته او سهم خودش را در بوجودآمدن این شرایط میپذیرفت.
شب که به خانه آمدم، با خودم فکر میکردم برای این جوان و امثال او چه میتوان انجام داد؟! با یکی دوتا از رفقای طلبهام تماس گرفتم که در چنین اوضاع و احوالی تکلیف چیست؟ آنها هم بدتر از خودم پر از پرسش بودند.
امروز دیگر جنس شبههها کمتر از جنس شبهۀ علمی است. این جوانان اگر دل و دماغ حرفزدن داشته باشند، میگویند چرا این اسلامی که شما سالها از آن دم میزدید و مروج آن هستید، در عمل کارآیی چندانی از آن نمیبینیم؟ نگرانم که نکند برخی از جوانان به خاطر ضعف موجود در عملکردها، دچار شبهه در کارآمدی اسلام شده باشند!
به فکر این افتادم حالا که مشکل او را نتوانستهام حل کنم حداقل روحیۀ خودم را نبازم. بارقهای از امید میتواند جانی دوباره به روانم ببخشد. آیا سخنی امیدبخش وجود دارد؟ امیدی حقیقی و نه وهمی و خیالی که از این و آن زیاد شنیدهام.
در سختترین شرایط خواندن کتاب آرامم میکند. به سمت قفسۀ کتابها رفتم و کتاب شریف "کمالالدین" را که شیخ صدوق نگاشته، برداشتم. کتاب را چندورقی زدم. در حدیثی دیدم که پيامبر خدا صلیاللهعليهوآله از ایمان و یقین آدمهای آخرالزمانی اظهار شگفتی میکند. (أعجَبُ النّاسِ إيماناً وأَعظَمُهُم يَقيناً). شگفتیاش از این بود که مردم در آخرالزمان با اين كه او و جانشینانش را ندیدهاند، فقط از نوشتههای روی كاغذ، آنچنان ايمانی آوردهاند که حاضرند در راه اسلام جانفشانی کنند (فَآمَنوا بِسَوادٍ عَلى بَياضٍ)!
دوستان اهل لطف! به گفتهٔ شیخ طوسی در کتاب "الغیبة" روزی پيامبر خدا به یارانش فرمود: گروهى پس از شما میآيند كه یک مرد از آنان، پاداش پنجاه تن از شما را دارد. اصحاب، دهان به اعتراض گشودند که آقا این ما بودیم در جنگ بدر و احد و حنين همراه شما آمديم و آيههايى از قرآن دربارهٔ ما نازل شد. حالا میفرمایید اینها میآیند و پاداشها را درو میکنند؟! پيامبر فرمود: آری اگر بار گران دینداری و حفظ ایمان در آخرالزمان كه بر دوش آنان است، بر عهده شما نهاده میشد، مانند آنان شكيبایی نمیورزيديد (لَو تُحَمَّلونَ لِما حُمِّلوا لَم تَصبِروا صَبرَهُم).
مقدار زیادی آرام و امیدوار شدم. فهمیدم که باید کمی صبور بود. اما چگونه باید این صبوری را به آن جوان و هزاران جوان سرزمینم انتقال دهم؟! باید راهی جست.
قم/ یکم بهمن ۹۵
دبّهٔ آب
حدود ۱۰ سال پیش یکی از بستگانم به همراه اهلوعیال در قم میهمان منزل ما بودند.
آن وقتها هنوز آب شور بود. برای تهیۀ آب شیرین باید به دستگاههای کارتی در سطح شهر مراجعه میکردیم.
دمدمهای ظهر برای آوردن آب شیرین به همراه یکی از فرزندان مهمان که آن وقتها نوجوانی ۱۲ یا شاید ۱۳ ساله بود، سروقت یکی از دستگاههای کارتی آب به محلهٔ جوبشور رفتیم.
یکییکی دبهها را پرکرده و پشت اتومبیل گذاشتم. آقایی روحانی که بعد از ما درحال پرکردن ظرف آب بود، ظاهرا وسیلهای برای حمل آب به همراه نداشت. او مجبور بود دبهها را با دست حمل کند. خودرو را روشن کردم. پا روی کلاژ گذاشتم و میخواستم دنده را جا بزنم که این نوجوان رو کرد به من و گفت: بهتر نیست این آقا را تا درب منزلشان برسانیم؟ تاملی کردم و گفتم: باشه خیلی هم خوبه!
پیاده شدم و...
امروز پس از سالها هنوز صدای سخن عاقلانهٔ آن نوجوان در ناخودآگاه ذهنم به گوش میرسد.
قم/ دوم بهمن ۹۴
دیدن
این روزها در بازار و دانشگاه و اداره و خیلی جاهای دیگر برخیها دربارهٔ رفتارهای اجتماعی و فرهنگی حرف میزنند.
آنها انتقاد میکنند و میگویند: رفتار اجتماعی نشانهٔ فرهنگ یک جامعه است و فرهنگ ما وضعیت خوبی ندارد.
اما به نظر میآید این افراد خیلی مواقع بدون تحقیق حرف میزنند.
بلکه فقط آن چیزهایی را که میخواهند، میبینند. آن هم جنبههای بدش را میبینند.
در حالی که خیلی جاهای دنیا از این چیزهای منفی وجود دارد. منتهی برخی، خودآگاه و یا ناخودآگاه دنبال چیزهای منفی هستند.
باید به اینها گفت که این مردم آنقدر چیزهای خوب دارند که شما به آن وجهش هیچ توجهی نمیکنید.
هزاران امتیاز که به چشم شما نمیآید.
مثلا نوعدوستی، مهربانی، نجابت، ایمان، هوش، ذکاوت، درصد بالای سلامت روانی، قناعت و صبوری.
هروقت لازم باشد مردم امتیازات اخلاقی خودشان را نشان میدهند.
مثلا همین مردم، جنگ تحمیلی را چگونه پیش بردند؟ از همه چیز خود گذشتند.
یامثلا صبوری شگفآور این مردم در تحمل مشکلات تحریم که میشود گفت در دنیا بینظیر است.
نفرت
از زبان پزشکی شنیدم که میگفت: آقایی به مطبم آمد. از ریخت و قیافهاش پیدا بود که حال و رور خوشی ندارد. مرد میگفت: به من اصرار کردند که حتما بیایم به دیدن شما.
گفتم: اصرار کردند؟! یعنی از این کار ناراحتید؟! گفت: نه! ولی من اصولا از دکتررفتن و از این چیزها خوشم نمیآید.
گفتم: ولی، خب! بعضی وقتها لازم است.
سکوت کرد و چیزی نگفت.
گفتم: ناراحتی شما چیست؟
گفت: من ناراحتی ندارم.
گفتم: ولی همسرتان برای شما نگران هستند. بیایید صریح صحبت کنیم. گویا از عصبیبودن و خواب شما نگرانند. البته من متخصص اعصاب نیستم. اما فکر کردم شاید بتوانم کمکی کنم. خداراشکر آزمایشات شما چیزی نشان نمیدهد با اینحال بدنیست یک معاینه بکنم. لطفا کاپشنتان را درآورید و بنشینید روی آن تخت.
با گوشی به صدای قلبش گوش میدادم.
پرسیدم: ببینم! شما از دیگران متنفرید؟!
باحالتی عصبی جواب داد: چطور مگه؟! این هم جزء بیماری است؟!
گفتم: شاید.
گفت: گاهی.
گفتم: آیا این گاهی، بعضی وقتها تبدیل به اکثرا و همیشه نمیشود؟!
گفت: من از دورویی متنفرم. از پستی. از حقارت کسانی که برای هرچیز بیمقداری تن به هر رذالتی میدهند. آدمهایی که نمیفهمند چقدر حقیر و پستند و چقدر زندگیشان پست و کثیف است.
سخناش را قطع کردم و ادامه دادم: و از آدمهایی که نمیدانند رذالتهای کوچک و بزرگی که میکنند مستقیما به خودشان بر میگردد. درست مثل پژواک صدا در کوهستان که دوباره عینا تحویل خودشان داده میشود. از آنهایی که اعمال زشت را برای به دستآوردن چیزهای بیارزش انجام میدهند و باعث میشوند که ارزشهای بزرگ از دست بروند و نابود بشوند.
گفتم: درسته؟!
گفت: بله درسته! شما حتما این چیزها را از... صحبتش را دوباره قطع کردم و گفتم: نه! من این چیزها را از کسی نشنیدهام. من کاملا با این افکار آشنایم. چون در سالهای دور خودم دقیقا مثل شما فکر میکردم. انسان اگر کمی باهوش و حساس باشد در شرایط دشوار به این افکار کشیده میشود و همیشه هم فکر میکند که دیگران حرفهایش را نمیفهمند و فقط خودش هست که این چیزها را درک میکند. بنابراین کمکم از جامعه و زندگی زده میشود و در آن احساس ناراحتی میکند. ناخودآگاه به راههای گریز از آن کشیده میشود. یکی از راههای گریز خوابیدن است. آدم وقتی میخوابد به دنیایی که دوست دارد قدم میگذارد و از دنیایی که متنفر است گریزان میشود. ساعتها و روزها میخوابد بدون آنکه بداند چرا خوابیده است.
مرد به سخنانم گوش میداد و چیزی نمیگفت. اینبار فقط ساکت نبود. گویی سکون هم به سکوتش اضافه شده بود.
قم ۱۰ مهر ۱۴۰۱
مسجد جامع اصفهان
ایام محرم برای سخنرانی به مسجدی در شهر اصفهان دعوت شده بودم. یکی از روزها با دوستان خوبی که آنجا دارم قرار را بر این گذاشتیم تا عصر عاشورا به زیارت مزار علامه مجلسی برویم.
هرگاه که به اصفهان بروم، حتیالمقدور یکی از کارهایم زیارت قبر علامۀ مجلسی و قبرستان تخت فولاد میباشد.
عصر عاشورا تقریبا شهر خلوت بود. خیلی زود به آرامگاه مجلسی رسیدیم. زیارتی کرده و نمازی خواندیم.
به دوستان پیشنهاد دادم تا به مسجد جامع اصفهان، جنب مرقد علامه مجلسی برویم. لطف کرده و پذیرفتند. وارد یکی از شبستانهای مسجد شدیم. دو رکعت نماز تحیّت به جا آوردیم.
بنده پیشنهادی شاید نسبتا عجیب به دوستان دادم. آنها نیز بزرگوارانه پذیرفتند. به رفقا گفتم: اگر اجازه بدهید دوست دارم الان در همین مکان مقدس، روضه حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام بخوانم. زیرا در روز قیامت، زمین از وقایع و سرگذشت انسانهایی که روی آن زندگی کردهاند سخن خواهد گفت. (یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها) ما هم از این فرصت استفاده کرده و این خانۀ خدا را شاهد بگیریم که دراین مکان، حدیث خواندیم و ذکر مصیبت گفته و اشک ریختیم.
همراهان عزیزم پذیرفتند. روی پله اول منبر نشسته و حدیثی خواندم سپس ذکر مصیبتی و در پایان دعا کردم. تعدادی از مردم هم به جمع ما پیوستند. برنامه خوبی شد.
در آن لحظهها حال و هوای خوبی داشتیم. یاد و خاطرهٔ آن روزهای بیبازگشت بخیر و جاودانه.
قم / یازدهم بهمن ۹۴
اشک و آه
سالها پیش، شاید سال ۷۹ بود که افتخار داشتم برای مدتی کوتاه در کلاسهای درس هستیشناسی استاد عبدالرسول عبودیت شرکت کنم.
این کلاسها در دانشگاه امام حسین علیهالسلام تحت عنوان "طرح ولایت" برگزار میشد. دورهای فشرده برای آشنایی دانشجویان با علوم اسلامی. البته ما دانشجو نبودیم اما دقیق یادم نیست چرا و به چه دلیل ما را هم پذیرفتند.
همراه تعدادی از دوستان طلبهام از حوزۀ علمیۀ چیذر در این کلاسها شرکت میکردم.
به خاطر دارم که دانشجویان شبها پس از نماز مغرب و عشاء در اتاق ما جمع میشدند و ما نیز هر شب یکی از اساتید را دعوت میکردیم تا بحثی آزاد داشته باشیم. چه شبهای خاطرهانگیز و شیرینی بود.
در یکی از این نشستهای شبانه که میزبان استاد عبد الرسول عبودیت بودیم، حکایتی عجیب از علامه طباطبایی برایمان نقل کردند که بسیار تاثیرگذار بود. خوب به یادم مانده که برخی از رفقا در حال شنیدن این حکایت آهسته اشک میریختند.
استاد عبودیت میفرمود: روزی در محضر علامه طباطبایی نشسته بودیم. ایشان روایتی را با اشک و آه برایمان خواندند.
روایت را شیخ صدوق در کتاب عللالشرایع چنین نقل کرده که شخصی به امام صادق عليهالسلام عرض میکند: آيا على عليهالسلام در راه دين خداوند نيرومند و شجاع نبود؟
(ألَم يَكُن عَلِيٌّ عليهالسلام قَوِيّاً في دينِ اللَّهِ)
حضرت در پاسخ فرمودند: بله، شجاع و نیرومند بود.
سوالکننده در ادامه پرسید: پس چرا گروهی بر او پیروز شدند و او از خود در برابر آنها دفاع نکرد؟ چه مانعی پیش روی حضرت بود؟
امام علیهالسلام فرمود: یکی از آیات قرآن مانع این کار شد.
(آيَةٌ في كِتابِ اللَّهِ مَنَعَتهُ)
مرد با تعجب گفت: یعنی چه؟ مگر میشود آیهای از قرآن مانع علی علیهالسلام شود؟! این دیگر چه آيهای است؟!
امام فرمود: خداوند در آیۀ ۲۵ سورۀ فتح میفرماید: (لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً)، یعنی اگر مؤمنان از كافران جدا بودند يقيناً كافران را به عذابی دردناك عذاب میكرديم.
امام پس از قرائت این آیه در ادامه فرمودند: آری! خداوند در نسل کفار و منافقان، مومنانی را قرار داده است.
(وَدائِعُ مُؤمِنونَ في أصلابِ قَومٍ كافِرينَ ومُنافِقينَ).
جدم علی علیهالسلام بنا نداشت تا زمانی که آن فرزندان و نوادگان به دنیا بیایند با آنها بجنگد.
(حَتّى يَخرُجَ الوَدائِعُ).
زمانی که آنها به دنیا آمدند، آن حضرت با افرادی که دشمنی خود را ابراز کردند جنگید. حضرت قائم نیز چنین است.
(وكَذلِكَ قائِمُنا).
آن حضرت نیز زمانی ظهور خواهد کرد که مومنانی که از نسل کفار به دنیا میآیند، متولد شده باشند. آنگاه آن حضرت به کفار حمله خواهد کرد و آنان را خواهد کشت!
استاد عبودیت میفرمود: علامۀ طباطبایی این حدیث را میخواند و به پهنای صورت اشک میریخت و میفرمود: ببینید ایمان تا چه حد و اندازهای قیمت دارد که خداوند راضی میشود نسلهایی از کفار و منافقین روی زمین بیایند و زنده بمانند تا از نسل آنها یک مومن متولد شود. علامه طباطبایی همچنین میفرمود: حالا اگر کسی با سخن، نوشته و رفتار خود موجبات بیایمانی دیگران را فراهم سازد، خدا میداند چه سرانجام شومی در انتظار اوست.
قم/ ۱۷ بهمن ۹۵
در و دیوار
با اینکه اوایل پاییز سال ۱۳۸۴ بود اما هوای قم کمکم داشت سرد میشد. به قول حضرت آیتالله خرازی، در شهر قم از زیر کرسی باید بروی زیر کولر و از زیر کولر باید بروی زیر کرسی، منظور اینکه در طول سال هوای معتدل نداریم هوا یا گرم میباشد و یا سرد. البته خداروشکر تا دلتان بخواهد آدمهای معتدل داریم.
همان روزهای ابتدایی پاییز یکی از بچههای محلهٔ قدیممان در تهران برای زیارت به قم مشرّف شده بود. یادم هست که ایشان علاقه زیادی به علامه طباطبایی داشتند. بعد از ناهار و کمی استراحت، به سمت حرم مطهر حرکت کردیم.
حوالی کوچه ممتاز بود که حضرت آیتالله آقا شیخ یحیی انصاری شیرازی رحمةاللهعلیه را دیدم که از دور میآید. میدانستم که ایشان سابقا از کهنهشاگردان علامه طباطبایی بودند. فرصت را غنیمت دانسته و جلو رفتم. پس از سلام و احوالپرسی و معرفی رفیقم از علاقۀ دوستم به علامه طباطبایی سخن به میان آوردم.
این عالم ربانی به محض اینکه نام علامه طباطبایی را از دهان من شنید آهی کشید و چند مرتبه روی پای خود زد و با حسرت و اندوهی فراوان فرمودند: آقای طباطبایی! آقای طباطبایی! سپس با حس و حال خاصی فرمودند: در اواخر عمر شریف استادم علامه طباطبایی که حال مساعدی هم نداشتند، روزی در اطراف مسجد سلماسی ایشان را دیدم که نفسزنان و به سختی بجایی میرفتند. سلام کردم و گفتم: آقاجانم! چرا با این حال نامساعدی که دارید، از منزل خارج شدید؟ کجا تشریف میبرید؟ اگر کاری دارید بفرمایید تا من انجام دهم. حال شما مناسب نیست. بهتر بود استراحت میکردید.
آقای طباطبایی در پاسخ فرمودند: به منزل آقای برقعی برای شرکت در مجلس روضۀ آقا اباعبداللهالحسین علیهالسلام مشرّف میشوم. روز قیامت در و دیوار این خانۀ آقای برقعی برای کسانی که به روضه آمدهاند، شهادت میدهد. زیرا همه موجودات ادراک دارند، شعور دارند و جوارح انسان و مکانهایی که انسان در آن عبادت کرده یا خداینخواسته معصیت کرده، روز قیامت برای انسان شهادت میدهند.
آقای انصاری شیرازی این را فرمودند و بعد از خداحافظی، آهستهآهسته از ما دور شدند. من و رفیقم تا لحظاتی ایستاده بودیم و به آقای انصاری شیرازی نگاه میکردیم.
قم / ۱۲ فروردین ۹۴
بیصدا پیر میشویم
ساعتی پیش در کتابخانهٔ مسجد اعظم، خنزر پنزرهای روی میز مطالعهام را جمعوجور کردم و برای اقامهٔ نماز ظهروعصر خودم را به شبستان مسجد اعظم رساندم.
داخل صفهای آخر پشت یکی از ستونهای مسجد، جایی خالی پیدا کردم. خداروشکر به امامت آیتالله غروی، نمازظهر را خواندم. مشغول تسبیحات حضرت زهرا سلاماللهعلیها بودم که صدایی آشنا از بلندگوی مسجد به گوشم خورد. از پشت ستون، کمی نیمخیز شدم. از لای جمعیت سرک کشیدم تا ببینم این صدای گرم و آشنا از آن کیست. خوب که ورانداز کردم متوجه شدم ایشان آشنای قدیمی، آقای مصاعد هستند. از طلبههای خوب مدرسهٔ علمیه مروی تهران که ماشاءالله حالا برای خودش حجةالاسلام و مسئلهگوی بین نمازظهروعصر مسجد اعظم شده است. از اینکه موفقیت یکی از آشنایان قدیم را میدیدم، احساس خوبی پیدا کرده و خوشحال شدم. گفتم آشنای قدیمی و نگفتم دوست قدیمی چون خیلی با ایشان قاطی نبودم. ما پایه اول و بهاصطلاح جوجهطلبه بودیم و آقای مصاعد همان وقتش هم در زمرهٔ بزرگان و موفقین حوزهٔ علمیه مروی به حساب میآمد و ما حرمت نگه میداشتیم.
حاج آقای مصاعد مشغول بیان احکام نماز مسافر بود. با بیانی شیوا و ساده میگفت اگر کسی خلاف قانون سفر کند مسئلهاش چه و چه میشود. جالب بود. همهٔ مسجد اعظم، خوب گوش میدادند. او میگفت: فیالمثل اگر کسی بدون گذرنامه به زیارت برود آیتاللهخامنهای فرموده که چون خلاف قانون رفته است، نمازش شکسته ولی گناه کرده است.
آقای مصاعد در ادامه میگفت: اما آیتاللهشبیریزنجانی و آیتاللهمکارمشیرازی فرمودهاند که این شخص باید نمازش را کامل بخواند چون خلاف قانون رفته است. در پایان هم فرمود که آیتاللهسیستانی و آیتالله صافیگلپایگانی نظرشان این است که این شخص باید احتیاط کرده و نمازش را جمع بخواند. یعنی یک بار کامل و یک بار شکسته بخواند.
بعد از نماز به دیدنش رفتم. خوشوبش گرمی کردیم. به سر و رویش نگاه کردم. سفید شده بود. عمر میگذرد و بیصدا پیر میشویم.
قم / ۱۲ مهر ۱۴۰۱
آشتی دین و فلسفه
ساعتی پیش دیدم ابنشهرآشوبمازندرانی در کتاب مناقب نوشته است: یعقوببناسحاقکِندی، فیلسوف عرب بهزعم خود دست به تألیف کتابی در تناقضات قرآن زد و کسی را هم در جریان کارش نگذاشت.
از قضای کردگار یکی از شاگردان کندی به حضور امامعسکری علیهالسلام رسید. امام گلایهگونه به شاگرد کندی فرمود: آیا در میان شما کسی نیست کندی را مُجاب سازد تا از آنچه دربارهٔ قرآن انجام میدهد دست بردارد؟!
شاگرد کِندی عرض میکند: ما شاگرد کندی هستیم. چگونه میتوانیم به استاد خود اعتراض کنیم؟!
امام میفرماید: اگر چیزی به تو بگویم به کندی میگویی؟
أتؤدي إليه ما ألقيه إليك؟
شاگرد کندی عرض میکند: بله آقا حتما.
امام در ادامه میفرماید: مدتی مهربانانه در خدمت استادت باش. با او در هدفش همراهی کن. هر گاه با او انس گرفتی در فرصتی مناسب بپرس: آیا از نظر شما ممکن است منظور قرآن غیر از آن معنایی باشد که شما گمان کردهاید؟ کندی در پاسخ خواهد گفت: بله! چنین احتمالی ممکن است. زیرا کندی اهل فهم است.
لأنه رجل يفهم إذا سمع.
سپس در ادامه به کندی بگو: چه میدانی؟ شاید همانگونه که امکان آن را پذیرفتی در حقیقت نیز مراد قرآن غیر از آن باشد که تو میفهمی.
شاگرد کندی نزد استاد رفت و سخنان امام را از قول خودش به ایشان گفت. کندی که استدلال شاگرد را منطقی میدید به او گفت: قسم میخورم این کلام از آن تو نیست.
شاگرد عرض کرد: این سخن به قلبم خطور کرد.
انه شئٌ عرض بقلبی.
کندی که شاگرد خود را بهخوبی میشناخت زیر بار نرفت و گفت: این استدلال در حدّ قد و قوارهٔ تو نیست. راستش را بگو ببینم این سخن را از چه کسی شنیدهای؟
شاگرد تسلیم شد و گفت: این سخنان از امامعسکری علیهالسلام است. کندی گفت: هم اکنون پیش او میروم که این امر جز از این خاندان بر نمیآید.
و ما كان ليخرج مثل هذا إلا من ذلك البيت.
آنگاه هیزم آورد و آتشی برپا ساخت و همۀ آنچه را که در وجود تناقضات در قرآن نوشته بود در آتش ریخت و سوزاند.
وأحرق جميع ما كان ألفه.
او یک حرف جالب دیگری هم دارد که شاید بتوان به کمک آن به دعوای تاریخی میان فلاسفه و فقهاء فیصله داد و یک آشتی پایدار بین کلیّت دین و فلسفه برقرار کرد.
هنری توماس در کتاب بزرگان فلسفه از قول کندی نوشته است: اگـر فلسفه، علم به حقایق اشیاء باشد در این صورت میان دین و فلسفه اختلافی نیست. فلسفه علم به حقیقت است، دین نیز علم به حقیقت است. پس همچنان که اگر کسی به حقایق دینی عصیان ورزد کافر شناخته میشود، منکر فلسفه نیز از آنجا که منکر حقیقت است کافر محسوب میگردد.
او در ادامه میگوید: اما با این همه میان اندیشههای فلسفی و آیات قرآن تناقضاتی وجود دارد. این تناقضات را چگونه باید حل کرد؟
کندی برای رفع این مشکل و نیز مسئله تناقض در قرآن راه حلّی را پیشنهاد میکند و آن تأویل است. به عقیده کـندی لغات عربی دارای یک معنای حقیقی و یک معنای مجازی هستند. از این رو بسیاری از جاها، آیات قرآنی را باید به معانی مجازی آنها تأویل کرد. در این صورت میان اندیشه فلسفی و تفکر دینی اختلافی وجود نخواهد داشت.
او به زعم خود برای حل تناقضات در قرآن این نسخه را پیچیده است!
البته اگر کِندی تربیتیافتۀ مکتب اهلبیت علیهمالسلام میبود، به فهم درستی از قرآن میرسید و قائل به وجود تناقض در آن نمیشد.
قم/ ۲۱ بهمن ۹۵
درشتگویی و ایجاد نفرت
در طول روز گاهی با رفتارهای ناخوشایندی از سوی دیگران مواجه میشویم. گاهی تصمیم میگیریم نسبت به آن واکنشی از خود نشان دهیم.
نوعا این عکسالعمل از سوی ما گاهی برای عقدهگشایی و کوبیدن طرف مقابل است و برای آنکه کم نیاورده باشیم از هر وسیلهای برای ساکت و ضایعکردن او استفاده میکنیم. ممکن است در قاموس ما، هدف وسیله را توجیه کند. بنابراین به هر کاری دست میزنیم تا طرف مقابل را له و لورده کرده و از اعتبار ساقط کنیم.
ولی افرادی که از کرامت نفس، شخصیت و اصالتخانوادگی برخوردارند و به اصطلاح سر سفرۀ پدر و مادر بزرگ شدهاند و تربیتشان تربیتی صحیح است، حاضر نیستند به هر وسیلهای متوسل شوند. بلکه به دنبال راهی میگردند تا بلکه مشکل طرف مقابل را حل کنند. حتی این افراد گاهی ناچار هستند تغافل و یا تجاهل کنند تا از هتاکی این افراد بیمبالات، در امان باشند.
نوع مواجههٔ ما با این افراد نقش بسزایی در تاثیرپذیری آنها دارد. شب گذشته نکتۀ جالبی را در آیۀ ۸۸ سورۀ هود از زبان حضرت شعیب در برخورد با قوم خود مشاهده کردم که بسیار راهگشاست. ایشان به آنها میفرماید: بدانيد که غرض من در آنچه شما را نهی میکنم ضدّيت و مخالفت با شما نيست. بلکه تا بتوانم تنها مقصودم، اصلاح امر شماست و از خدا در هر کار توفيق میطلبم و بر او توکل کرده و به درگاه او انابه و بازگشت دارم.
آری! اینکه ما در مواجهۀ با این افراد بتوانیم آنها را متوجه کنیم که تذکر ما به معنای ضدیت و مخالفت با آنها نیست، بلکه هدف ما کمک و اصلاح آنان است، نقش بسیار مهمی در پذیرش حق از سوی اینگونه افراد دارد. با این روحیه، دلسوزانه برخورد کنیم. با زبان خوش، نه با درشتگویی و ایجاد نفرت.
قم/ ششم شهریور ۹۵
جنّتى در بهشت
حاج ملاهادی سبزواری که قرن سیزدهم هجری میزیسته در صفحهٔ ۴۵۱ از جلد سوم کتاب شرحمثنویاش نوشته است:
در حديث وارد است كه چون جنّتى را داخل جنّت كنند، صحيفهاى از خداىتعالى، مَلِك بدست او [جنتی] دهد و در آن نوشته باشد كه
"مِنَ الحَىِّ القَيُّومِ اِلىَ الحَىِّ القَيُّومِ أمَّا بَعدُ فَإنّى أقُولُ لِلشَّيءِ كُن فَيَكُونُ وَقَد جَعَلتُكَ اَليَومَ مِثلى تَقُوُلُ لِلشَّيءِ كُن فَيَكُونُ"
این نامهای است از طرف حی قیوم که موت برایش نیست به حی قیوم که موت برایش نیست. اما بعد! من (خداوند) به چیزی میگویم ایجاد شو، ایجاد میشود. این مقام را به تو نیز عطا کردم. تو هم از این به بعد به چیزی میگویی ایجاد شو، پس او ایجاد میشود.
قم/ ۴ اسفند ۹۵
هَپَلیهَپو نباش
امروز در یکی از دستنوشتههای دوست خوشقریحه و باذوق شیرازیام آقا روحالله متوسّل، واژهای دیدم که حال و هوایم را به دوران کودکیام برد.
بهیاد یکی از سخنان پدرم افتادم. او گاهی لابهلای پندهای پدرانهاش میفرمود: پسرجان! هَپَلیهَپو نباش.
اما من هیچگاه از او نپرسیدم که بابا هَپَلیهَپو یعنی چه تا من تلاش کنم که هَپَلی هَپو نباشم؟! شاید او خیال میکرد که من میدانم.
ای کاش همان روزها از او میپرسیدم تا در این سالها به کارم میآمد و احیاناً هَپَلیهَپو نمیشدم.
امروز متوجه شدم که در لهجه و گویش مازندرانی هَپَلیهَپو یعنی وارفته و پهلوانپنبه!
بهگواه علیاکبر خان دهخدا، هَپَلیهَپو، چُلمن، پخمه، هالو و خُل همگی یک معنای واحد دارند.
برایم جالب بود وقتی اخیرا خبردار شدم که پدر آقای محمود دولتآبادی نیز برای او از هَپَلیهَپو میگفته است!
آری! دولتآبادی نامونشاندار را میگویم. اویی که اهل قلم و ادب این سرزمین، ایشان را از سهامداران عمدۀ ادبیات داستانی معاصر میدانندش.
او از قول پدرش هَپَلیهَپو را معنا کرده است. اما من هنوز از پس این سالها فرصت نیافتهام تا از پدر سوال کنم که بابا! هَپَلیهَپو که میگفتی، یعنی چه؟
پدر محمود دولتآبادی به او گفته بود: آدم سه جور است: مرد، نیمهمرد و هَپَلیهَپو. پدرش برای او توضیح داده که هَپَلیهَپو کسی است که میگوید ولی کاری نمیکند، نیمهمرد کسی است که کاری میکند و میگوید و اما مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید.
امروز که شهر موصل از دژخیم داعش آزاد شد به یاد مرد جنگآوری افتادم که بیادعا و بیصدا کار میکند و هیچ نمیگوید.
این روزها برخی به سازمانی که او در آن کار میکند بهناحق میتازند که البته اشتباه میکنند و نباید بتازند.
اما کسی یارای تاختن به او را ندارد. چون او مرد است و کارستان میکند اما دم نمیزند و نمیگوید. نیمهمردها باید از او بیاموزند و هَپَلیهَپوها شرم کنند.
یادم باشد روزی از پدرم سوال کنم که منظورش از هَپَلیهَپو چه بود!
قم/ ۱۹ تیر ۹۶
حضور کمرنگ عربها!!
شب گذشته حديثى در کتاب "الغيبة" نوشتۀ شيخ طوسى، مشاهده کردم که شركت عربها در قيام امام مهدى عليهالسلام را منتفى دانسته است.
فرمایش امامباقر علیهالسلام فرازهایی اینچنینی داشت:
از عرب بپرهیزید
(اِتَّقِ العربَ)
چرا که در خصوص آنها خبر بدی وجود دارد
(فإنّ لهم خبرً سوءً)
و آن اینکه حتی یک نفر از آنها هم به همراهی قائم علیهالسلام قیام نمیکنند
(أما إنّه لا يَخرُجُ مع القائمِ منهم واحدٌ).
از فرمودهٔ امام متعجب شدم! با خودم گفتم: یعنی چه؟ مگر چنین چیزی میشود؟!
کنجکاوانه برگههای پس و پیش آن صفحه را چند ورق زدم تا بلکه چیزی پیدا کنم.
متوجه حديث ديگری شدم:
نجيبزادگانى از مصر
(ونُجَباءُ أهلِ مِصرَ)
و پارسایانی از شام
(وأَبدالُ الشّامِ)
و خوبانی از عراق
(عَصائِبُ أهلِ العِراقِ)
در زمرۀ ياران حضرت مهدی علیهالسلام خواهند بود. اینها در کنار خانۀ کعبه با حضرت بيعت میکنند.
بنابراین شاید بتوان از جمع این دو روایت اینچنین نتیجه گرفت که همراهى عربها در نهضت جهانی اماممهدی علیهالسلام كمتر از سایر اقوام و ملل باشد.
مؤيّد اين توجيه، حديث نقلشده در کتاب شریف الكافى میباشد كه سندى موثّق و قابلاعتماد دارد.
حديث مورد بحث، همراهى اعراب با قيام را به كلّى نفى نكرده بلكه آنان را اندک خوانده است.
(نَفَرٌ يَسيرٌ).
اتفاقا اين بیان، با حديثى كه ابنماجۀ سنیمذهب در کتاب خود آورده است نيز سازگاری دارد.
ابنماجهٔ قزوینی مینویسد: امّشريك كه به سخنان پيامبر خدا صلیاللّهعليهوآله دربارهٔ اخبار آخرالزمانی و دجّال و فتنههایش گوش میداده جویای حال عربها در آن روزگار میشود که پيامبر پاسخ میفرمايد:
آنها در آن زمان، اندكند.
(هُم يَومَئِذٍ قَليلٌ)
و بيشترشان در بيتالمَقدِس هستند.
(وَ جُلُّهُم بِبَيتِ المَقدِسِ).
برایم عجیب بود. واقعا چرا حضور اعراب در این نهضت عالمگیر کمشمار و اندک است؟!
در این اندیشه بودم که ناگاه بر سیاهههای همان کتاب خواندم که امامصادق علیهالسلام به این ابهام اینگونه پاسخ میفرمایند:
مردم گريزى ندارند، جز آنكه آزموده شوند
(أن يُمَحَّصوا)
و سپس غربال گردند
(ويُغَربَلوا)
و تمييز داده شوند
(ويُمَيَّزوا)
و تعداد فراوانى، از غربال، بيرون میريزند
(ويُستَخرَجُ فِي الغِربالِ خَلقٌ كَثيرٌ)!!
قم/ ۱ اسفند ۹۵
رئیس یا مسئول
ساعتی پیش کتاب "عللالشرایع" نوشتۀ شیخ صدوق را مطالعه میکردم.
روایتی جالب به نقل از "خواجهاباصلت" توجهام را به خود جلب کرد. یکی دو بار خواندمش. تاملبرانگیز بود. برای لحظاتی هرچند کوتاه به فکر فرو رفتم.
خواجهاباصلت میگويد: به آقایم امام رضا عليهالسلام عرض کردم: مردم از قول پدربزرگتان امامصادق عليهالسلام نقل میکنند كه ایشان فرمود: وقتی قائم عليهالسلام قیام كند، فرزندان قاتلان حسين عليهالسلام را به جرم كار پدرانشان از بین میبرد. (بِفِعالِ آبائِها).
مولایم امامرضا عليهالسلام در جوابم فرمودند: بله، درست است.
با تعجب عرض کردم: بااینحساب، پس آن فرمودهٔ خداوند كه هيچ باركشى بار ديگرى را به دوش نمیكشد چه میشود؟!
(وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى)
امام در جوابم فرمود: خداوند در همهٔ گفتههايش راستگوست (صَدَقَ اللَّهُ فى جَميعِ أَقوالِهِ)، اما فرزندانِ قاتلان جدم حسين عليهالسلام راضى به كار پدرانشان هستند (يَرضَونَ أَفعالَ آبائِهِم) و به آن افتخار میكنند (يَفتَخِرُونَ بِها) و اگر كسی به چيزى رضايت داشته باشد، مانند شخصی است كه آن را انجام داده است.
(مَن رَضِيَ شَيئاً كانَ كَمَن أَتَاهُ).
اگر كسى در مشرقزمین كشته شود و دیگری در مغربزمین به اين كار راضى باشد، فرد راضى، نزد خداوند، شریک قاتل به حساب خواهد آمد.
آری! بر همین اساس، ما در قبال کششها، تمایلات، دوستیها، دشمنیها، عشقها، نفرتها، تأیید یا رد آدمها و اندیشهها، زندهباد و مردهبادگفتنها، کفزدنها، سوت و هوراکشیدنها و خلاصه در قبال هرگونه عکسالعملی که به پدیدهها و حوادث پیرامونی خود نشان میدهیم، مسئولیم. یعنی مورد پرسش واقع میشویم.
بهخاطر دارم اوایل انقلاب در ادارهجات، سردر اتاق روئسای اداره به جای عبارت "اتاق رئیس" مینوشتند "اتاق مسئول" اما امروز بهگونهای دیگر میباشد.
قم/ ۲۶ بهمن ۹۵
راه گم نشود
گاهی که مسیرم به محلۀ یخچالقاضی در شهر قم میافتد، اگر فرصت باشد سَری هم به خانۀ امامخمینی میزنم. خانهای بزرگ و ساده که عاری از تزئینات و تجملات است.
مرحوم کلینی نوشته است یکی از دوستان امامرضا عليهالسلام با سختی در خانهای کوچک زندگی میکرد. به همین جهت امام خانۀ مناسبی خريداری کرد و به این بندهٔ خدا پیغام داد که به خانهای که خریدهام نقلمكان كن، زیرا خانهات كوچك است (إنَّ مَنزِلَكَ ضَيِّقٌ).
مرد خوشاقبال در پاسخ به امامرضا علیهالسلام عرض کرد: اين منزلی را که در آن ساکنم، پدرم ساخته و به يادگار برای ما گذاشته است.
امام عليهالسلام در پاسخ فرمودند: اگر پدرت احمق بوده، تو نیز بايد مثل او باشى؟! (إن كانَ أبوكَ أحمَقَ، يَنبَغي أن تَكونَ مِثلَهُ)
با این فرمودهٔ امام، ناخودآگاه به یاد آنانی افتادم که در سرزمین پهناوری چون ایران که زمین و عرصه کم ندارد با تصمیمات خود، مردم را به جای اسکان در خانههای حیاطدار به آپارتمانهای کوچک هدایت میکنند.
البته این را هم بگویم که در کتاب شریف "نهجالبلاغه" خواندم که امامعلى عليهالسلام وقتى خانه وسيع یکی از یارانش را دید به او فرمود: اين خانه در دنيا به چه كار تو میآيد، حال آنكه در آخرت به آن محتاجترى؟ (وأنتَ إلَيها في الآخرةِ كُنتَ أحوَجَ)
منتهی امام در ادامهٔ همین فرمایش، اینگونه راهنمایی میکنند: البته این را بدان که اگر بخواهى مىتوانى به وسيلۀ همین خانۀ بزرگ نیز به آخرت دستيابى (إن شِئتَ بَلَغتَ بها الآخِرَةَ)، به شرط آن كه درب خانهات برای پذیرایی از ميهمان باز باشد (تَقرِي فيها الضَّيفَ) و خويشاوندانت را به این خانه دعوت کنی و با آنها صلۀرحم نمایی (وتَصِلُ فيها الرَّحِمَ) و در این خانه حق و حقوق دوستان و خویشانت را اداکنی (و تُطلِعُ مِنها الحُقوقَ مَطالِعَها). در اين صورت است كه به وسيله همين خانه به آخرت دستيافتهاى (فإذا أنتَ قد بَلَغتَ بِها الآخِرَةَ).
آنچه در این سالها از تجدید بناهای مکرر و بکارگیری زلمزیمبوها و تزئینات آنچنانی در ساخت مرقد امام شاهد بودهام همه را به دور از گفتمان و سیرهٔ عملی این مرد الهی میدانم. ساختمانی که برای این مرد بزرگ تاریخ میسازند باید متناسب با منش و رفتار او باشد. امیدوارم با این نوع کارها راه امام گم نشود.
قم/ دوم اسفند ۹۵
معرفی یک اثر ارزشمند
سال گذشته به همت بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی، پایان نامۀ دورۀ ارشد همسرم تبدیل به کتاب شد. ایشان در رشتۀ علوم قرآن و حدیثِ دانشگاه قم، دورهٔ ارشد را به پایان رساندند.
مدتی بود که میخواستم طیّ یادداشتی به معرفی این اثر ارزشمند بپردازم اما همسرم به این راحتی راضی نمیشد.
تا اینکه با اصرار فراوان، رضایت داد تا چندسطری دربارهٔ انگیزهاش از نگارش و محتوای کتاب برایم بنویسد.
وقتی به او گفتم که در مجلات علمی پژوهشی کشورهای پیشرفته، ترویج آثار علمی تحت عنوان ژورنالیست علمی (Science journalist) بخشی از زنجیرۀ تولید علم و چرخه علم و فناوری قلمداد میشود، بیشتر ترغیب به نوشتن شد.
نام کتاب "حکمت تفاوت تعابیر در آیات مشابه" میباشد. اولین پرسشی که در اینجا مطرح است اینکه موضوع کتاب چیست؟
به هنگام قرائت قرآنکریم متوجه آیات زیادی شدهایم که الفاظ و عباراتِ آن شباهت بسیاری به هم دارند. مثلاً در آیۀ بیستم سورۀ قصص میفرماید: "وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدينَةِ يَسْعى" اما وقتی به آیۀ بیستم سورۀ یس میرسیم خداوند میفرماید: "وَ جاءَ مِنْ أَقْصَی الْمَدينَةِ رَجُلٌ يَسْعى". آیا تفاوت لفظی این دو آیه را متوجه شدید؟
بله! تنها اختلاف واژگانی این دو آیه در این است که کلمۀ "رَجُلٌ" در آیۀ اول، ابتدای آیه آمده و در آیه دوم، این کلمه در انتها آمده است. به اینگونه آیات، اصطلاحاً در علوم قرآن، آیات مشابه میگویند. توجه شود که منظور، آیات متشابه نیست.
نویسنده در این کتاب تلاش کرده تا به حکمت تفاوت این تعابیر بپردازد که مثلاً چرا در آیۀ اول، واژۀ "رجل" در ابتدای آیه آمده و در آیۀ دوم، این کلمه در انتهای آیه آمده است؟ (تقدیم و تاخیر) و یا اینکه چرا کلمهای در یک آیه حذف شده و در آیۀ مشابه دیگر، ذکر شده (حذف و اضافه) و یا اینکه چرا کلمهای در یک آیه، مونث آمده و در آیۀ مشابه دیگر، مذکر آورده شده است (تذکیر و تانیث) و یا اینکه چرا کلمهای در یک آیه، مفرد آمده و در آیۀ مشابه دیگر، جمع آورده شده است (مفرد و جمع) و از این دست تفاوتها.
نویسندۀ کتاب که خود، حافظ قرآن و تجربۀ مربیگری حفظ را نیز دارد، پس از این توضیح در ادامه برایم نوشته است: آیات مشابه به حدی زیاد است که حافظان قرآن، برای یادگیری و حفظ آن تلاش زیادی را به کار میبرند تا آنها را با هم اشتباه نگیرند. بارها از حافظان قرآن شنیده بودم که سوالات بسیاری در باب حکمت اختلاف الفاظ آیات مشابه مطرح میکنند، اما کمتر پاسخ آن را مییابند. شناخت حکمت تفاوت آیات مشابه، علاوه بر پاسخ به این دسته سوالات، در به خاطر سپردن و جلوگیری از خلط آنها نیز بسیار موثر است.
ما مسلمانان معتقدیم که کلمات قرآن، بهترین واژگانِ ممکن است. به طوری که اگر بخواهیم کلمهای را از آیه برداریم و تمام کلام عرب را جستجو کنیم تا جایگزین بهتری برای آن قرار دهیم، هرگز چنین جایگزینی را نخواهیم یافت.
به عبارت دیگر، تغییر هر لفظ یا سبب فاسدشدن معنا میشود و یا از زیبایی جمله میکاهد. با مطالعۀ این کتاب، اندکی به این دقت شگرف پروردگار در گزینش کلمات قرآن، پی میبریم.
در این پژوهش که زیرمجوعهٔ بحث اعجاز لفظی میباشد، حکمت تفاوت تعابیر در (۸۲۵) آیۀ قرآن بررسی شده است.
نویسندۀ کتاب، تاکنون در این موضوع سه مقاله نیز به چاپ رسانده است که عناوین آن عبارتند از: حکمت تفاوت اسلوبهای بیانی در آیات مشابه، علوم مقدماتی برای کشف حکمت تفاوت آیات مشابه، پژوهشی در علم آیات مشابه!
قم/ سوم اسفند ۹۵
درنگ
ما طلبهها کتابی درسی داریم به نام "مکاسبمُحَرَّمه" که نوشتۀ مرحوم آقا شیخ مرتضیانصاری میباشد.
جناب شیخ در فصل "اَدلّۀ حرمت غیبت" حدیثی گیرا و نفسگیر از رسولخدا صلیاللهعلیهوآله نقل نموده است.
گویا روزی از روزها پیامبر به یاران خود فرمودند: در قيامت فردى را برای محاسبهٔ اعمال میآورند. نامۀ اعمالش را به دستش میدهند. به پروندۀ خود نگاهی میاندازد. برایش عجیب و ناآشناست. در کمال شگفتی، کارهای خوبش را نمیبيند. بادلشوره و شاید کمی چاشنی اعتراض (برداشت نویسنده) عرض میكند: اين نامۀ اعمال من نيست. طاعات و عباداتم را در آن نمیبينم!
به او گفته میشود: پروردگارت نه خطا میكند و نه فراموش. عمل تو به سبب غيبتكردن از دستت رفت.
سپس مرد ديگرى را میآورند و نامۀ اعمالش را به او میدهند. حیرتزده متوجه میشود در نامۀ اعمالش، کارهای خوب بسيارى ثبت شده است! مات و مبهوت عرض میكند: اين نامۀ اعمال من نيست. من اين کارهای خوب را انجام ندادهام!
به او گفته میشود: فلان آقا یا خانم پشت سر تو غيبت میكردند. در نتیجه کارهای خوب آنها را به تو دادیم.
قم/ نهم شهریور ۹۵
معشوقه
حتیالمقدور هر روز مقداری کتاب بخوانیم. کتابخوانها بهتجربه دریافتهاند که آرامش، دانایی و پختگی تا اندازهٔ زیادی از پی مطالعۀ کتاب یافت میشود.
تازگیها از فرمایشات حضرت آیتالله خامنهای شنیدم: بایستى جوانان، پیران، مردان، زنان، شهریها، روستاییها و هرکسى که با کتاب میتواند ارتباط برقرار کند، باید کتاب را در جیبش داشته باشد و تا یک جا بیکار نشست مثل اتوبوس، تاکسى، مطبپزشک، اداره، درِ دکان وقتى که مشترى نیست، در خانه بههنگام اوقات فراغت، کتاب را دربیاورد و بخواند.
بگذریم از این حرفها.
در این نوشتار میخواهم حکایت شیرینی را که شب گذشته از کتاب الهینامۀ عطار نیشابوری خواندم، به رشتۀ تحریر درآورم.
حضرت سلیمان پادشاهی مقتدر بود. در مسیری که میرفت به شهر مورچهها رسید. در چشمبههمزدنی، هزاران مورچه برای عرض ارادت و خاکساری به خدمتش سرازیر شدند.
سلیمان به علم پیغمبری، متوجه غیبت یکی از مورچهها شد. علت را پرسید. پاسخ شنید تلّ بزرگی از خاک، مقابل منزل آن مور قرار گرفته است. او سخت مشغول کار است و ذرهذرۀ خاک تپه را به جایی دیگر میبرد. مجالی برای آمدن ندارد.
سلیمان فرمان داد تا مور را به حضورش آوردند. نبیِ خدا از مورچه پرسید: تو با این جثۀ کوچک، حتی اگر عمر نوح و صبر ایوب داشته باشی موفق به جابجایی تپّه نخواهی شد.
مورچه عرض کرد: ای شاه! به جثۀ کوچکام نگاه نکن! به کمال همتم نظر کن. حقیقت اینکه من در کمند عشق موری گرفتار آمدهام. او شرط وصال خویش را جابجایی این تپۀ خاک قرار داده است.
جناب اعلیحضرت! در این روزها جز به معشوقه و خواستهاش بههیچ نمیاندیشم. حال اگر خواستهاش را برآورده ساختم، فبهاالمراد. اگر عمرم کفاف نداد و کار نیمهتمام ماند لااقل به او ثابت کردهام عاشقی راستگو بودهام و نه مدعی و دروغگو.
عطار زبان به موعظه گشوده و میگوید:
عزیزا عشق از موری بیاموز
چنین بینائی از کوری بیاموز
بچشم خُرد منگر سوی موری
که او را نیز در دل هست شوری
درین ره میندانم کین چه حالست
که شیری را ز موری گوشمالست
قم/ ۶ اسفند ۹۵
کشتار وحشیانه ایرانیان!
یکی دو روزی میشود که به مناسبت ایام فاطمیه به اصفهان آمدهام. فرصتی دست داد تا در این سفر نیز یادداشتی بنویسم.
آنطوری که شیخ مفید در کتاب اختصاص مرقوم داشته، امام علی علیهالسلام آنانی را که بدون داشتن فهمی عمیق از دینداری، خود را مُتدیّن دوآتشه جا میزنند به خر آسیاب تشبیه کرده است (کَحِمارِ الطّاحُونَةِ) که گرد خود میچرخد (یَدُورُ) ولی راه به جایی نمیبرد (وَلا یَبْرَحُ).
گاهی نیز امیرِ بیان این راهزنانِ بهظاهر دیندار را به تخم افعی تشبیه فرمودهاند که از قضا در لانۀ پرندگان افتاده (کَقَیْضِ بَیْضٍ فِی أَدَاحٍ) که شکستن آن روا نیست چون ممکن است این تخم، تخم پرنده باشد (یَکُونُ کَسْرُهَا وِزْراً) اما فیواقع تخم افعی شروری است (وَیُخْرِجُ حِضَانُهَا شَرّاً). اینان چون ردای دینداری به تن کردهاند برخورد با آنان مجاز نیست ولی با نفهمیِ خود هزارگونه شر و فساد به بار میآورند.
در تاریخ پرفراز و نشیب اسلام یکی از این تخمِ افعیهای به ظاهر دیندار شخصی است به نام خالدبنولید. همان سردار فاتح ایران که در روزگار خلافت ابوبکر بر مسند فرماندهی سپاه مسلمین نشست.
آنگونه که نوشتهاند، نبردی سرنوشتساز میان اعراب مسلمان به فرماندهی خالد با سپاهیان ایران رخ میدهد که بعدها به "نبرد اُلّیس" مشهور میشود.
بر اساس گزارش ابنجریرطبری در جلد چهارم تاریخطبری، جنگی سخت و بیرحمانه، میان دو سپاه ایران و اعراب به وقوع پیوست (فاقتتلوا قتالا شديدا) ایرانیان به امید رسیدن قوای کمکی سخت مقاومت میکردند (يتوقعون من قدومهم بهمن جاذويه) و مسلمانان به امید وعده های الهی برای پیروزی بودند (فصابروا المسلمين للذي كان في علم الله).
مقاومت سپاهِ ایران، خالدِ به ظاهر دیندار و در باطن پلید را بهگونهای خشمگین ساخت که برای خلاصی، نذری احمقانه و غیرشرعی کرد که خدایا! برای تو بر من است که (اللهم إنَّ لَكَ عَلَىَّ) اگر بر ایرانیان دست یابم یک نفر از آنها را زنده نگذارم و چنان آنان را خواهم کشت که رودخانهای از خون ایرانیان جاری گردد!! (حتى أجرى نهرهم بدمائهم).
سرانجام خالد چون بر ایرانیان پیروز شد، فرمان داد تا همۀ اسیران و زخمیها را در کنار رودخانهای کمآب گردن بزنند تا از خون آنها رودی جاری گردد. از این رو به مدت سه شبانه روز اسرای ایرانی را پیوسته میآوردند و در کنار رودخانه بیرحمانه گردن میزدند تا نذر این پلید ادا گردد.
ولی خون چون بلافاصله بسته میشود جاری نشد. در این موقع بود که یکی از سرداران به خالد گفت: خون، لخته است و جاری نمیگردد اگر میخواهی به نذر خود عمل کنی! باید که بر این خونها آب ببندی تا از لختهشدن آن جلوگیری نماید! پس ناگزیر شدند تا سدی را که بر روی رودخانه بسته شده بود، بشکنند تا آب بر خونها جاری شده تا نذر خالد ادا گردد. رودخانهای خونین جاری شد و آرد لازم برای نان سپاهیان خالد به کمک آسیابهایی که از آن خونابهها به گردش در آمده بودند، تهیه گردید. هزاران انسان اسیر و زخمی چون گوسفندان قربانی شدند تا نذر خالد ادا گردد.
و اما شیفتگی و دلدادگی ما ایرانیان به آقا رسولالله و امیرالمؤمنین و خانم فاطمهٔزهرا و فرزندانش قصهای دیگر دارد.
اصفهان ایام فاطمیّه/ ۱۰ اسفند ۹۵