خاطرهٔ صد و هشتاد و هفت
نفرت
از زبان پزشکی شنیدم که میگفت: آقایی به مطبم آمد. از ریخت و قیافهاش پیدا بود که حال و رور خوشی ندارد. مرد میگفت: به من اصرار کردند که حتما بیایم به دیدن شما.
گفتم: اصرار کردند؟! یعنی از این کار ناراحتید؟! گفت: نه! ولی من اصولا از دکتررفتن و از این چیزها خوشم نمیآید.
گفتم: ولی، خب! بعضی وقتها لازم است.
سکوت کرد و چیزی نگفت.
گفتم: ناراحتی شما چیست؟
گفت: من ناراحتی ندارم.
گفتم: ولی همسرتان برای شما نگران هستند. بیایید صریح صحبت کنیم. گویا از عصبیبودن و خواب شما نگرانند. البته من متخصص اعصاب نیستم. اما فکر کردم شاید بتوانم کمکی کنم. خداراشکر آزمایشات شما چیزی نشان نمیدهد با اینحال بدنیست یک معاینه بکنم. لطفا کاپشنتان را درآورید و بنشینید روی آن تخت.
با گوشی به صدای قلبش گوش میدادم.
پرسیدم: ببینم! شما از دیگران متنفرید؟!
باحالتی عصبی جواب داد: چطور مگه؟! این هم جزء بیماری است؟!
گفتم: شاید.
گفت: گاهی.
گفتم: آیا این گاهی، بعضی وقتها تبدیل به اکثرا و همیشه نمیشود؟!
گفت: من از دورویی متنفرم. از پستی. از حقارت کسانی که برای هرچیز بیمقداری تن به هر رذالتی میدهند. آدمهایی که نمیفهمند چقدر حقیر و پستند و چقدر زندگیشان پست و کثیف است.
سخناش را قطع کردم و ادامه دادم: و از آدمهایی که نمیدانند رذالتهای کوچک و بزرگی که میکنند مستقیما به خودشان بر میگردد. درست مثل پژواک صدا در کوهستان که دوباره عینا تحویل خودشان داده میشود. از آنهایی که اعمال زشت را برای به دستآوردن چیزهای بیارزش انجام میدهند و باعث میشوند که ارزشهای بزرگ از دست بروند و نابود بشوند.
گفتم: درسته؟!
گفت: بله درسته! شما حتما این چیزها را از... صحبتش را دوباره قطع کردم و گفتم: نه! من این چیزها را از کسی نشنیدهام. من کاملا با این افکار آشنایم. چون در سالهای دور خودم دقیقا مثل شما فکر میکردم. انسان اگر کمی باهوش و حساس باشد در شرایط دشوار به این افکار کشیده میشود و همیشه هم فکر میکند که دیگران حرفهایش را نمیفهمند و فقط خودش هست که این چیزها را درک میکند. بنابراین کمکم از جامعه و زندگی زده میشود و در آن احساس ناراحتی میکند. ناخودآگاه به راههای گریز از آن کشیده میشود. یکی از راههای گریز خوابیدن است. آدم وقتی میخوابد به دنیایی که دوست دارد قدم میگذارد و از دنیایی که متنفر است گریزان میشود. ساعتها و روزها میخوابد بدون آنکه بداند چرا خوابیده است.
مرد به سخنانم گوش میداد و چیزی نمیگفت. اینبار فقط ساکت نبود. گویی سکون هم به سکوتش اضافه شده بود.
قم ۱۰ مهر ۱۴۰۱
خاطرهٔ صد و هشتاد و هشت
مسجد جامع اصفهان
ایام محرم برای سخنرانی به مسجدی در شهر اصفهان دعوت شده بودم. یکی از روزها با دوستان خوبی که آنجا دارم قرار را بر این گذاشتیم تا عصر عاشورا به زیارت مزار علامه مجلسی برویم.
هرگاه که به اصفهان بروم، حتیالمقدور یکی از کارهایم زیارت قبر علامۀ مجلسی و قبرستان تخت فولاد میباشد.
عصر عاشورا تقریبا شهر خلوت بود. خیلی زود به آرامگاه مجلسی رسیدیم. زیارتی کرده و نمازی خواندیم.
به دوستان پیشنهاد دادم تا به مسجد جامع اصفهان، جنب مرقد علامه مجلسی برویم. لطف کرده و پذیرفتند. وارد یکی از شبستانهای مسجد شدیم. دو رکعت نماز تحیّت به جا آوردیم.
بنده پیشنهادی شاید نسبتا عجیب به دوستان دادم. آنها نیز بزرگوارانه پذیرفتند. به رفقا گفتم: اگر اجازه بدهید دوست دارم الان در همین مکان مقدس، روضه حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام بخوانم. زیرا در روز قیامت، زمین از وقایع و سرگذشت انسانهایی که روی آن زندگی کردهاند سخن خواهد گفت. (یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها) ما هم از این فرصت استفاده کرده و این خانۀ خدا را شاهد بگیریم که دراین مکان، حدیث خواندیم و ذکر مصیبت گفته و اشک ریختیم.
همراهان عزیزم پذیرفتند. روی پله اول منبر نشسته و حدیثی خواندم سپس ذکر مصیبتی و در پایان دعا کردم. تعدادی از مردم هم به جمع ما پیوستند. برنامه خوبی شد.
در آن لحظهها حال و هوای خوبی داشتیم. یاد و خاطرهٔ آن روزهای بیبازگشت بخیر و جاودانه.
قم / یازدهم بهمن ۹۴
خاطرهٔ صد و هشتاد و نه
اشک و آه
سالها پیش، شاید سال ۷۹ بود که افتخار داشتم برای مدتی کوتاه در کلاسهای درس هستیشناسی استاد عبدالرسول عبودیت شرکت کنم.
این کلاسها در دانشگاه امام حسین علیهالسلام تحت عنوان "طرح ولایت" برگزار میشد. دورهای فشرده برای آشنایی دانشجویان با علوم اسلامی. البته ما دانشجو نبودیم اما دقیق یادم نیست چرا و به چه دلیل ما را هم پذیرفتند.
همراه تعدادی از دوستان طلبهام از حوزۀ علمیۀ چیذر در این کلاسها شرکت میکردم.
به خاطر دارم که دانشجویان شبها پس از نماز مغرب و عشاء در اتاق ما جمع میشدند و ما نیز هر شب یکی از اساتید را دعوت میکردیم تا بحثی آزاد داشته باشیم. چه شبهای خاطرهانگیز و شیرینی بود.
در یکی از این نشستهای شبانه که میزبان استاد عبد الرسول عبودیت بودیم، حکایتی عجیب از علامه طباطبایی برایمان نقل کردند که بسیار تاثیرگذار بود. خوب به یادم مانده که برخی از رفقا در حال شنیدن این حکایت آهسته اشک میریختند.
استاد عبودیت میفرمود: روزی در محضر علامه طباطبایی نشسته بودیم. ایشان روایتی را با اشک و آه برایمان خواندند.
روایت را شیخ صدوق در کتاب عللالشرایع چنین نقل کرده که شخصی به امام صادق عليهالسلام عرض میکند: آيا على عليهالسلام در راه دين خداوند نيرومند و شجاع نبود؟
(ألَم يَكُن عَلِيٌّ عليهالسلام قَوِيّاً في دينِ اللَّهِ)
حضرت در پاسخ فرمودند: بله، شجاع و نیرومند بود.
سوالکننده در ادامه پرسید: پس چرا گروهی بر او پیروز شدند و او از خود در برابر آنها دفاع نکرد؟ چه مانعی پیش روی حضرت بود؟
امام علیهالسلام فرمود: یکی از آیات قرآن مانع این کار شد.
(آيَةٌ في كِتابِ اللَّهِ مَنَعَتهُ)
مرد با تعجب گفت: یعنی چه؟ مگر میشود آیهای از قرآن مانع علی علیهالسلام شود؟! این دیگر چه آيهای است؟!
امام فرمود: خداوند در آیۀ ۲۵ سورۀ فتح میفرماید: (لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً)، یعنی اگر مؤمنان از كافران جدا بودند يقيناً كافران را به عذابی دردناك عذاب میكرديم.
امام پس از قرائت این آیه در ادامه فرمودند: آری! خداوند در نسل کفار و منافقان، مومنانی را قرار داده است.
(وَدائِعُ مُؤمِنونَ في أصلابِ قَومٍ كافِرينَ ومُنافِقينَ).
جدم علی علیهالسلام بنا نداشت تا زمانی که آن فرزندان و نوادگان به دنیا بیایند با آنها بجنگد.
(حَتّى يَخرُجَ الوَدائِعُ).
زمانی که آنها به دنیا آمدند، آن حضرت با افرادی که دشمنی خود را ابراز کردند جنگید. حضرت قائم نیز چنین است.
(وكَذلِكَ قائِمُنا).
آن حضرت نیز زمانی ظهور خواهد کرد که مومنانی که از نسل کفار به دنیا میآیند، متولد شده باشند. آنگاه آن حضرت به کفار حمله خواهد کرد و آنان را خواهد کشت!
استاد عبودیت میفرمود: علامۀ طباطبایی این حدیث را میخواند و به پهنای صورت اشک میریخت و میفرمود: ببینید ایمان تا چه حد و اندازهای قیمت دارد که خداوند راضی میشود نسلهایی از کفار و منافقین روی زمین بیایند و زنده بمانند تا از نسل آنها یک مومن متولد شود. علامه طباطبایی همچنین میفرمود: حالا اگر کسی با سخن، نوشته و رفتار خود موجبات بیایمانی دیگران را فراهم سازد، خدا میداند چه سرانجام شومی در انتظار اوست.
قم/ ۱۷ بهمن ۹۵
خاطرهٔ صد و نود
در و دیوار
با اینکه اوایل پاییز سال ۱۳۸۴ بود اما هوای قم کمکم داشت سرد میشد. به قول حضرت آیتالله خرازی، در شهر قم از زیر کرسی باید بروی زیر کولر و از زیر کولر باید بروی زیر کرسی، منظور اینکه در طول سال هوای معتدل نداریم هوا یا گرم میباشد و یا سرد. البته خداروشکر تا دلتان بخواهد آدمهای معتدل داریم.
همان روزهای ابتدایی پاییز یکی از بچههای محلهٔ قدیممان در تهران برای زیارت به قم مشرّف شده بود. یادم هست که ایشان علاقه زیادی به علامه طباطبایی داشتند. بعد از ناهار و کمی استراحت، به سمت حرم مطهر حرکت کردیم.
حوالی کوچه ممتاز بود که حضرت آیتالله آقا شیخ یحیی انصاری شیرازی رحمةاللهعلیه را دیدم که از دور میآید. میدانستم که ایشان سابقا از کهنهشاگردان علامه طباطبایی بودند. فرصت را غنیمت دانسته و جلو رفتم. پس از سلام و احوالپرسی و معرفی رفیقم از علاقۀ دوستم به علامه طباطبایی سخن به میان آوردم.
این عالم ربانی به محض اینکه نام علامه طباطبایی را از دهان من شنید آهی کشید و چند مرتبه روی پای خود زد و با حسرت و اندوهی فراوان فرمودند: آقای طباطبایی! آقای طباطبایی! سپس با حس و حال خاصی فرمودند: در اواخر عمر شریف استادم علامه طباطبایی که حال مساعدی هم نداشتند، روزی در اطراف مسجد سلماسی ایشان را دیدم که نفسزنان و به سختی بجایی میرفتند. سلام کردم و گفتم: آقاجانم! چرا با این حال نامساعدی که دارید، از منزل خارج شدید؟ کجا تشریف میبرید؟ اگر کاری دارید بفرمایید تا من انجام دهم. حال شما مناسب نیست. بهتر بود استراحت میکردید.
آقای طباطبایی در پاسخ فرمودند: به منزل آقای برقعی برای شرکت در مجلس روضۀ آقا اباعبداللهالحسین علیهالسلام مشرّف میشوم. روز قیامت در و دیوار این خانۀ آقای برقعی برای کسانی که به روضه آمدهاند، شهادت میدهد. زیرا همه موجودات ادراک دارند، شعور دارند و جوارح انسان و مکانهایی که انسان در آن عبادت کرده یا خداینخواسته معصیت کرده، روز قیامت برای انسان شهادت میدهند.
آقای انصاری شیرازی این را فرمودند و بعد از خداحافظی، آهستهآهسته از ما دور شدند. من و رفیقم تا لحظاتی ایستاده بودیم و به آقای انصاری شیرازی نگاه میکردیم.
قم / ۱۲ فروردین ۹۴
خاطرهٔ صد و نود و یک
بیصدا پیر میشویم
ساعتی پیش در کتابخانهٔ مسجد اعظم، خنزر پنزرهای روی میز مطالعهام را جمعوجور کردم و برای اقامهٔ نماز ظهروعصر خودم را به شبستان مسجد اعظم رساندم.
داخل صفهای آخر پشت یکی از ستونهای مسجد، جایی خالی پیدا کردم. خداروشکر به امامت آیتالله غروی، نمازظهر را خواندم. مشغول تسبیحات حضرت زهرا سلاماللهعلیها بودم که صدایی آشنا از بلندگوی مسجد به گوشم خورد. از پشت ستون، کمی نیمخیز شدم. از لای جمعیت سرک کشیدم تا ببینم این صدای گرم و آشنا از آن کیست. خوب که ورانداز کردم متوجه شدم ایشان آشنای قدیمی، آقای مصاعد هستند. از طلبههای خوب مدرسهٔ علمیه مروی تهران که ماشاءالله حالا برای خودش حجةالاسلام و مسئلهگوی بین نمازظهروعصر مسجد اعظم شده است. از اینکه موفقیت یکی از آشنایان قدیم را میدیدم، احساس خوبی پیدا کرده و خوشحال شدم. گفتم آشنای قدیمی و نگفتم دوست قدیمی چون خیلی با ایشان قاطی نبودم. ما پایه اول و بهاصطلاح جوجهطلبه بودیم و آقای مصاعد همان وقتش هم در زمرهٔ بزرگان و موفقین حوزهٔ علمیه مروی به حساب میآمد و ما حرمت نگه میداشتیم.
حاج آقای مصاعد مشغول بیان احکام نماز مسافر بود. با بیانی شیوا و ساده میگفت اگر کسی خلاف قانون سفر کند مسئلهاش چه و چه میشود. جالب بود. همهٔ مسجد اعظم، خوب گوش میدادند. او میگفت: فیالمثل اگر کسی بدون گذرنامه به زیارت برود آیتاللهخامنهای فرموده که چون خلاف قانون رفته است، نمازش شکسته ولی گناه کرده است.
آقای مصاعد در ادامه میگفت: اما آیتاللهشبیریزنجانی و آیتاللهمکارمشیرازی فرمودهاند که این شخص باید نمازش را کامل بخواند چون خلاف قانون رفته است. در پایان هم فرمود که آیتاللهسیستانی و آیتالله صافیگلپایگانی نظرشان این است که این شخص باید احتیاط کرده و نمازش را جمع بخواند. یعنی یک بار کامل و یک بار شکسته بخواند.
بعد از نماز به دیدنش رفتم. خوشوبش گرمی کردیم. به سر و رویش نگاه کردم. سفید شده بود. عمر میگذرد و بیصدا پیر میشویم.
قم / ۱۲ مهر ۱۴۰۱
خاطرهٔ صد و نود و دو
آشتی دین و فلسفه
ساعتی پیش دیدم ابنشهرآشوبمازندرانی در کتاب مناقب نوشته است: یعقوببناسحاقکِندی، فیلسوف عرب بهزعم خود دست به تألیف کتابی در تناقضات قرآن زد و کسی را هم در جریان کارش نگذاشت.
از قضای کردگار یکی از شاگردان کندی به حضور امامعسکری علیهالسلام رسید. امام گلایهگونه به شاگرد کندی فرمود: آیا در میان شما کسی نیست کندی را مُجاب سازد تا از آنچه دربارهٔ قرآن انجام میدهد دست بردارد؟!
شاگرد کِندی عرض میکند: ما شاگرد کندی هستیم. چگونه میتوانیم به استاد خود اعتراض کنیم؟!
امام میفرماید: اگر چیزی به تو بگویم به کندی میگویی؟
أتؤدي إليه ما ألقيه إليك؟
شاگرد کندی عرض میکند: بله آقا حتما.
امام در ادامه میفرماید: مدتی مهربانانه در خدمت استادت باش. با او در هدفش همراهی کن. هر گاه با او انس گرفتی در فرصتی مناسب بپرس: آیا از نظر شما ممکن است منظور قرآن غیر از آن معنایی باشد که شما گمان کردهاید؟ کندی در پاسخ خواهد گفت: بله! چنین احتمالی ممکن است. زیرا کندی اهل فهم است.
لأنه رجل يفهم إذا سمع.
سپس در ادامه به کندی بگو: چه میدانی؟ شاید همانگونه که امکان آن را پذیرفتی در حقیقت نیز مراد قرآن غیر از آن باشد که تو میفهمی.
شاگرد کندی نزد استاد رفت و سخنان امام را از قول خودش به ایشان گفت. کندی که استدلال شاگرد را منطقی میدید به او گفت: قسم میخورم این کلام از آن تو نیست.
شاگرد عرض کرد: این سخن به قلبم خطور کرد.
انه شئٌ عرض بقلبی.
کندی که شاگرد خود را بهخوبی میشناخت زیر بار نرفت و گفت: این استدلال در حدّ قد و قوارهٔ تو نیست. راستش را بگو ببینم این سخن را از چه کسی شنیدهای؟
شاگرد تسلیم شد و گفت: این سخنان از امامعسکری علیهالسلام است. کندی گفت: هم اکنون پیش او میروم که این امر جز از این خاندان بر نمیآید.
و ما كان ليخرج مثل هذا إلا من ذلك البيت.
آنگاه هیزم آورد و آتشی برپا ساخت و همۀ آنچه را که در وجود تناقضات در قرآن نوشته بود در آتش ریخت و سوزاند.
وأحرق جميع ما كان ألفه.
او یک حرف جالب دیگری هم دارد که شاید بتوان به کمک آن به دعوای تاریخی میان فلاسفه و فقهاء فیصله داد و یک آشتی پایدار بین کلیّت دین و فلسفه برقرار کرد.
هنری توماس در کتاب بزرگان فلسفه از قول کندی نوشته است: اگـر فلسفه، علم به حقایق اشیاء باشد در این صورت میان دین و فلسفه اختلافی نیست. فلسفه علم به حقیقت است، دین نیز علم به حقیقت است. پس همچنان که اگر کسی به حقایق دینی عصیان ورزد کافر شناخته میشود، منکر فلسفه نیز از آنجا که منکر حقیقت است کافر محسوب میگردد.
او در ادامه میگوید: اما با این همه میان اندیشههای فلسفی و آیات قرآن تناقضاتی وجود دارد. این تناقضات را چگونه باید حل کرد؟
کندی برای رفع این مشکل و نیز مسئله تناقض در قرآن راه حلّی را پیشنهاد میکند و آن تأویل است. به عقیده کـندی لغات عربی دارای یک معنای حقیقی و یک معنای مجازی هستند. از این رو بسیاری از جاها، آیات قرآنی را باید به معانی مجازی آنها تأویل کرد. در این صورت میان اندیشه فلسفی و تفکر دینی اختلافی وجود نخواهد داشت.
او به زعم خود برای حل تناقضات در قرآن این نسخه را پیچیده است!
البته اگر کِندی تربیتیافتۀ مکتب اهلبیت علیهمالسلام میبود، به فهم درستی از قرآن میرسید و قائل به وجود تناقض در آن نمیشد.
قم/ ۲۱ بهمن ۹۵
خاطرهٔ صد و نود و سه
درشتگویی و ایجاد نفرت
در طول روز گاهی با رفتارهای ناخوشایندی از سوی دیگران مواجه میشویم. گاهی تصمیم میگیریم نسبت به آن واکنشی از خود نشان دهیم.
نوعا این عکسالعمل از سوی ما گاهی برای عقدهگشایی و کوبیدن طرف مقابل است و برای آنکه کم نیاورده باشیم از هر وسیلهای برای ساکت و ضایعکردن او استفاده میکنیم. ممکن است در قاموس ما، هدف وسیله را توجیه کند. بنابراین به هر کاری دست میزنیم تا طرف مقابل را له و لورده کرده و از اعتبار ساقط کنیم.
ولی افرادی که از کرامت نفس، شخصیت و اصالتخانوادگی برخوردارند و به اصطلاح سر سفرۀ پدر و مادر بزرگ شدهاند و تربیتشان تربیتی صحیح است، حاضر نیستند به هر وسیلهای متوسل شوند. بلکه به دنبال راهی میگردند تا بلکه مشکل طرف مقابل را حل کنند. حتی این افراد گاهی ناچار هستند تغافل و یا تجاهل کنند تا از هتاکی این افراد بیمبالات، در امان باشند.
نوع مواجههٔ ما با این افراد نقش بسزایی در تاثیرپذیری آنها دارد. شب گذشته نکتۀ جالبی را در آیۀ ۸۸ سورۀ هود از زبان حضرت شعیب در برخورد با قوم خود مشاهده کردم که بسیار راهگشاست. ایشان به آنها میفرماید: بدانيد که غرض من در آنچه شما را نهی میکنم ضدّيت و مخالفت با شما نيست. بلکه تا بتوانم تنها مقصودم، اصلاح امر شماست و از خدا در هر کار توفيق میطلبم و بر او توکل کرده و به درگاه او انابه و بازگشت دارم.
آری! اینکه ما در مواجهۀ با این افراد بتوانیم آنها را متوجه کنیم که تذکر ما به معنای ضدیت و مخالفت با آنها نیست، بلکه هدف ما کمک و اصلاح آنان است، نقش بسیار مهمی در پذیرش حق از سوی اینگونه افراد دارد. با این روحیه، دلسوزانه برخورد کنیم. با زبان خوش، نه با درشتگویی و ایجاد نفرت.
قم/ ششم شهریور ۹۵
خاطرهٔ صد و نود و چهار
جنّتى در بهشت
حاج ملاهادی سبزواری که قرن سیزدهم هجری میزیسته در صفحهٔ ۴۵۱ از جلد سوم کتاب شرحمثنویاش نوشته است:
در حديث وارد است كه چون جنّتى را داخل جنّت كنند، صحيفهاى از خداىتعالى، مَلِك بدست او [جنتی] دهد و در آن نوشته باشد كه
"مِنَ الحَىِّ القَيُّومِ اِلىَ الحَىِّ القَيُّومِ أمَّا بَعدُ فَإنّى أقُولُ لِلشَّيءِ كُن فَيَكُونُ وَقَد جَعَلتُكَ اَليَومَ مِثلى تَقُوُلُ لِلشَّيءِ كُن فَيَكُونُ"
این نامهای است از طرف حی قیوم که موت برایش نیست به حی قیوم که موت برایش نیست. اما بعد! من (خداوند) به چیزی میگویم ایجاد شو، ایجاد میشود. این مقام را به تو نیز عطا کردم. تو هم از این به بعد به چیزی میگویی ایجاد شو، پس او ایجاد میشود.
قم/ ۴ اسفند ۹۵
خاطرهٔ صد و نود و پنج
هَپَلیهَپو نباش
امروز در یکی از دستنوشتههای دوست خوشقریحه و باذوق شیرازیام آقا روحالله متوسّل، واژهای دیدم که حال و هوایم را به دوران کودکیام برد.
بهیاد یکی از سخنان پدرم افتادم. او گاهی لابهلای پندهای پدرانهاش میفرمود: پسرجان! هَپَلیهَپو نباش.
اما من هیچگاه از او نپرسیدم که بابا هَپَلیهَپو یعنی چه تا من تلاش کنم که هَپَلی هَپو نباشم؟! شاید او خیال میکرد که من میدانم.
ای کاش همان روزها از او میپرسیدم تا در این سالها به کارم میآمد و احیاناً هَپَلیهَپو نمیشدم.
امروز متوجه شدم که در لهجه و گویش مازندرانی هَپَلیهَپو یعنی وارفته و پهلوانپنبه!
بهگواه علیاکبر خان دهخدا، هَپَلیهَپو، چُلمن، پخمه، هالو و خُل همگی یک معنای واحد دارند.
برایم جالب بود وقتی اخیرا خبردار شدم که پدر آقای محمود دولتآبادی نیز برای او از هَپَلیهَپو میگفته است!
آری! دولتآبادی نامونشاندار را میگویم. اویی که اهل قلم و ادب این سرزمین، ایشان را از سهامداران عمدۀ ادبیات داستانی معاصر میدانندش.
او از قول پدرش هَپَلیهَپو را معنا کرده است. اما من هنوز از پس این سالها فرصت نیافتهام تا از پدر سوال کنم که بابا! هَپَلیهَپو که میگفتی، یعنی چه؟
پدر محمود دولتآبادی به او گفته بود: آدم سه جور است: مرد، نیمهمرد و هَپَلیهَپو. پدرش برای او توضیح داده که هَپَلیهَپو کسی است که میگوید ولی کاری نمیکند، نیمهمرد کسی است که کاری میکند و میگوید و اما مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید.
امروز که شهر موصل از دژخیم داعش آزاد شد به یاد مرد جنگآوری افتادم که بیادعا و بیصدا کار میکند و هیچ نمیگوید.
این روزها برخی به سازمانی که او در آن کار میکند بهناحق میتازند که البته اشتباه میکنند و نباید بتازند.
اما کسی یارای تاختن به او را ندارد. چون او مرد است و کارستان میکند اما دم نمیزند و نمیگوید. نیمهمردها باید از او بیاموزند و هَپَلیهَپوها شرم کنند.
یادم باشد روزی از پدرم سوال کنم که منظورش از هَپَلیهَپو چه بود!
قم/ ۱۹ تیر ۹۶
خاطرهٔ صد و نود و شش
حضور کمرنگ عربها!!
شب گذشته حديثى در کتاب "الغيبة" نوشتۀ شيخ طوسى، مشاهده کردم که شركت عربها در قيام امام مهدى عليهالسلام را منتفى دانسته است.
فرمایش امامباقر علیهالسلام فرازهایی اینچنینی داشت:
از عرب بپرهیزید
(اِتَّقِ العربَ)
چرا که در خصوص آنها خبر بدی وجود دارد
(فإنّ لهم خبرً سوءً)
و آن اینکه حتی یک نفر از آنها هم به همراهی قائم علیهالسلام قیام نمیکنند
(أما إنّه لا يَخرُجُ مع القائمِ منهم واحدٌ).
از فرمودهٔ امام متعجب شدم! با خودم گفتم: یعنی چه؟ مگر چنین چیزی میشود؟!
کنجکاوانه برگههای پس و پیش آن صفحه را چند ورق زدم تا بلکه چیزی پیدا کنم.
متوجه حديث ديگری شدم:
نجيبزادگانى از مصر
(ونُجَباءُ أهلِ مِصرَ)
و پارسایانی از شام
(وأَبدالُ الشّامِ)
و خوبانی از عراق
(عَصائِبُ أهلِ العِراقِ)
در زمرۀ ياران حضرت مهدی علیهالسلام خواهند بود. اینها در کنار خانۀ کعبه با حضرت بيعت میکنند.
بنابراین شاید بتوان از جمع این دو روایت اینچنین نتیجه گرفت که همراهى عربها در نهضت جهانی اماممهدی علیهالسلام كمتر از سایر اقوام و ملل باشد.
مؤيّد اين توجيه، حديث نقلشده در کتاب شریف الكافى میباشد كه سندى موثّق و قابلاعتماد دارد.
حديث مورد بحث، همراهى اعراب با قيام را به كلّى نفى نكرده بلكه آنان را اندک خوانده است.
(نَفَرٌ يَسيرٌ).
اتفاقا اين بیان، با حديثى كه ابنماجۀ سنیمذهب در کتاب خود آورده است نيز سازگاری دارد.
ابنماجهٔ قزوینی مینویسد: امّشريك كه به سخنان پيامبر خدا صلیاللّهعليهوآله دربارهٔ اخبار آخرالزمانی و دجّال و فتنههایش گوش میداده جویای حال عربها در آن روزگار میشود که پيامبر پاسخ میفرمايد:
آنها در آن زمان، اندكند.
(هُم يَومَئِذٍ قَليلٌ)
و بيشترشان در بيتالمَقدِس هستند.
(وَ جُلُّهُم بِبَيتِ المَقدِسِ).
برایم عجیب بود. واقعا چرا حضور اعراب در این نهضت عالمگیر کمشمار و اندک است؟!
در این اندیشه بودم که ناگاه بر سیاهههای همان کتاب خواندم که امامصادق علیهالسلام به این ابهام اینگونه پاسخ میفرمایند:
مردم گريزى ندارند، جز آنكه آزموده شوند
(أن يُمَحَّصوا)
و سپس غربال گردند
(ويُغَربَلوا)
و تمييز داده شوند
(ويُمَيَّزوا)
و تعداد فراوانى، از غربال، بيرون میريزند
(ويُستَخرَجُ فِي الغِربالِ خَلقٌ كَثيرٌ)!!
قم/ ۱ اسفند ۹۵
خاطرهٔ صد و نود و هفت
رئیس یا مسئول
ساعتی پیش کتاب "عللالشرایع" نوشتۀ شیخ صدوق را مطالعه میکردم.
روایتی جالب به نقل از "خواجهاباصلت" توجهام را به خود جلب کرد. یکی دو بار خواندمش. تاملبرانگیز بود. برای لحظاتی هرچند کوتاه به فکر فرو رفتم.
خواجهاباصلت میگويد: به آقایم امام رضا عليهالسلام عرض کردم: مردم از قول پدربزرگتان امامصادق عليهالسلام نقل میکنند كه ایشان فرمود: وقتی قائم عليهالسلام قیام كند، فرزندان قاتلان حسين عليهالسلام را به جرم كار پدرانشان از بین میبرد. (بِفِعالِ آبائِها).
مولایم امامرضا عليهالسلام در جوابم فرمودند: بله، درست است.
با تعجب عرض کردم: بااینحساب، پس آن فرمودهٔ خداوند كه هيچ باركشى بار ديگرى را به دوش نمیكشد چه میشود؟!
(وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى)
امام در جوابم فرمود: خداوند در همهٔ گفتههايش راستگوست (صَدَقَ اللَّهُ فى جَميعِ أَقوالِهِ)، اما فرزندانِ قاتلان جدم حسين عليهالسلام راضى به كار پدرانشان هستند (يَرضَونَ أَفعالَ آبائِهِم) و به آن افتخار میكنند (يَفتَخِرُونَ بِها) و اگر كسی به چيزى رضايت داشته باشد، مانند شخصی است كه آن را انجام داده است.
(مَن رَضِيَ شَيئاً كانَ كَمَن أَتَاهُ).
اگر كسى در مشرقزمین كشته شود و دیگری در مغربزمین به اين كار راضى باشد، فرد راضى، نزد خداوند، شریک قاتل به حساب خواهد آمد.
آری! بر همین اساس، ما در قبال کششها، تمایلات، دوستیها، دشمنیها، عشقها، نفرتها، تأیید یا رد آدمها و اندیشهها، زندهباد و مردهبادگفتنها، کفزدنها، سوت و هوراکشیدنها و خلاصه در قبال هرگونه عکسالعملی که به پدیدهها و حوادث پیرامونی خود نشان میدهیم، مسئولیم. یعنی مورد پرسش واقع میشویم.
بهخاطر دارم اوایل انقلاب در ادارهجات، سردر اتاق روئسای اداره به جای عبارت "اتاق رئیس" مینوشتند "اتاق مسئول" اما امروز بهگونهای دیگر میباشد.
قم/ ۲۶ بهمن ۹۵
خاطرهٔ صد و نود و هشت
راه گم نشود
گاهی که مسیرم به محلۀ یخچالقاضی در شهر قم میافتد، اگر فرصت باشد سَری هم به خانۀ امامخمینی میزنم. خانهای بزرگ و ساده که عاری از تزئینات و تجملات است.
مرحوم کلینی نوشته است یکی از دوستان امامرضا عليهالسلام با سختی در خانهای کوچک زندگی میکرد. به همین جهت امام خانۀ مناسبی خريداری کرد و به این بندهٔ خدا پیغام داد که به خانهای که خریدهام نقلمكان كن، زیرا خانهات كوچك است (إنَّ مَنزِلَكَ ضَيِّقٌ).
مرد خوشاقبال در پاسخ به امامرضا علیهالسلام عرض کرد: اين منزلی را که در آن ساکنم، پدرم ساخته و به يادگار برای ما گذاشته است.
امام عليهالسلام در پاسخ فرمودند: اگر پدرت احمق بوده، تو نیز بايد مثل او باشى؟! (إن كانَ أبوكَ أحمَقَ، يَنبَغي أن تَكونَ مِثلَهُ)
با این فرمودهٔ امام، ناخودآگاه به یاد آنانی افتادم که در سرزمین پهناوری چون ایران که زمین و عرصه کم ندارد با تصمیمات خود، مردم را به جای اسکان در خانههای حیاطدار به آپارتمانهای کوچک هدایت میکنند.
البته این را هم بگویم که در کتاب شریف "نهجالبلاغه" خواندم که امامعلى عليهالسلام وقتى خانه وسيع یکی از یارانش را دید به او فرمود: اين خانه در دنيا به چه كار تو میآيد، حال آنكه در آخرت به آن محتاجترى؟ (وأنتَ إلَيها في الآخرةِ كُنتَ أحوَجَ)
منتهی امام در ادامهٔ همین فرمایش، اینگونه راهنمایی میکنند: البته این را بدان که اگر بخواهى مىتوانى به وسيلۀ همین خانۀ بزرگ نیز به آخرت دستيابى (إن شِئتَ بَلَغتَ بها الآخِرَةَ)، به شرط آن كه درب خانهات برای پذیرایی از ميهمان باز باشد (تَقرِي فيها الضَّيفَ) و خويشاوندانت را به این خانه دعوت کنی و با آنها صلۀرحم نمایی (وتَصِلُ فيها الرَّحِمَ) و در این خانه حق و حقوق دوستان و خویشانت را اداکنی (و تُطلِعُ مِنها الحُقوقَ مَطالِعَها). در اين صورت است كه به وسيله همين خانه به آخرت دستيافتهاى (فإذا أنتَ قد بَلَغتَ بِها الآخِرَةَ).
آنچه در این سالها از تجدید بناهای مکرر و بکارگیری زلمزیمبوها و تزئینات آنچنانی در ساخت مرقد امام شاهد بودهام همه را به دور از گفتمان و سیرهٔ عملی این مرد الهی میدانم. ساختمانی که برای این مرد بزرگ تاریخ میسازند باید متناسب با منش و رفتار او باشد. امیدوارم با این نوع کارها راه امام گم نشود.
قم/ دوم اسفند ۹۵
خاطرهٔ صد و نود و نه
معرفی یک اثر ارزشمند
سال گذشته به همت بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی، پایان نامۀ دورۀ ارشد همسرم تبدیل به کتاب شد. ایشان در رشتۀ علوم قرآن و حدیثِ دانشگاه قم، دورهٔ ارشد را به پایان رساندند.
مدتی بود که میخواستم طیّ یادداشتی به معرفی این اثر ارزشمند بپردازم اما همسرم به این راحتی راضی نمیشد.
تا اینکه با اصرار فراوان، رضایت داد تا چندسطری دربارهٔ انگیزهاش از نگارش و محتوای کتاب برایم بنویسد.
وقتی به او گفتم که در مجلات علمی پژوهشی کشورهای پیشرفته، ترویج آثار علمی تحت عنوان ژورنالیست علمی (Science journalist) بخشی از زنجیرۀ تولید علم و چرخه علم و فناوری قلمداد میشود، بیشتر ترغیب به نوشتن شد.
نام کتاب "حکمت تفاوت تعابیر در آیات مشابه" میباشد. اولین پرسشی که در اینجا مطرح است اینکه موضوع کتاب چیست؟
به هنگام قرائت قرآنکریم متوجه آیات زیادی شدهایم که الفاظ و عباراتِ آن شباهت بسیاری به هم دارند. مثلاً در آیۀ بیستم سورۀ قصص میفرماید: "وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدينَةِ يَسْعى" اما وقتی به آیۀ بیستم سورۀ یس میرسیم خداوند میفرماید: "وَ جاءَ مِنْ أَقْصَی الْمَدينَةِ رَجُلٌ يَسْعى". آیا تفاوت لفظی این دو آیه را متوجه شدید؟
بله! تنها اختلاف واژگانی این دو آیه در این است که کلمۀ "رَجُلٌ" در آیۀ اول، ابتدای آیه آمده و در آیه دوم، این کلمه در انتها آمده است. به اینگونه آیات، اصطلاحاً در علوم قرآن، آیات مشابه میگویند. توجه شود که منظور، آیات متشابه نیست.
نویسنده در این کتاب تلاش کرده تا به حکمت تفاوت این تعابیر بپردازد که مثلاً چرا در آیۀ اول، واژۀ "رجل" در ابتدای آیه آمده و در آیۀ دوم، این کلمه در انتهای آیه آمده است؟ (تقدیم و تاخیر) و یا اینکه چرا کلمهای در یک آیه حذف شده و در آیۀ مشابه دیگر، ذکر شده (حذف و اضافه) و یا اینکه چرا کلمهای در یک آیه، مونث آمده و در آیۀ مشابه دیگر، مذکر آورده شده است (تذکیر و تانیث) و یا اینکه چرا کلمهای در یک آیه، مفرد آمده و در آیۀ مشابه دیگر، جمع آورده شده است (مفرد و جمع) و از این دست تفاوتها.
نویسندۀ کتاب که خود، حافظ قرآن و تجربۀ مربیگری حفظ را نیز دارد، پس از این توضیح در ادامه برایم نوشته است: آیات مشابه به حدی زیاد است که حافظان قرآن، برای یادگیری و حفظ آن تلاش زیادی را به کار میبرند تا آنها را با هم اشتباه نگیرند. بارها از حافظان قرآن شنیده بودم که سوالات بسیاری در باب حکمت اختلاف الفاظ آیات مشابه مطرح میکنند، اما کمتر پاسخ آن را مییابند. شناخت حکمت تفاوت آیات مشابه، علاوه بر پاسخ به این دسته سوالات، در به خاطر سپردن و جلوگیری از خلط آنها نیز بسیار موثر است.
ما مسلمانان معتقدیم که کلمات قرآن، بهترین واژگانِ ممکن است. به طوری که اگر بخواهیم کلمهای را از آیه برداریم و تمام کلام عرب را جستجو کنیم تا جایگزین بهتری برای آن قرار دهیم، هرگز چنین جایگزینی را نخواهیم یافت.
به عبارت دیگر، تغییر هر لفظ یا سبب فاسدشدن معنا میشود و یا از زیبایی جمله میکاهد. با مطالعۀ این کتاب، اندکی به این دقت شگرف پروردگار در گزینش کلمات قرآن، پی میبریم.
در این پژوهش که زیرمجوعهٔ بحث اعجاز لفظی میباشد، حکمت تفاوت تعابیر در (۸۲۵) آیۀ قرآن بررسی شده است.
نویسندۀ کتاب، تاکنون در این موضوع سه مقاله نیز به چاپ رسانده است که عناوین آن عبارتند از: حکمت تفاوت اسلوبهای بیانی در آیات مشابه، علوم مقدماتی برای کشف حکمت تفاوت آیات مشابه، پژوهشی در علم آیات مشابه!
قم/ سوم اسفند ۹۵
خاطرهٔ دویست
درنگ
ما طلبهها کتابی درسی داریم به نام "مکاسبمُحَرَّمه" که نوشتۀ مرحوم آقا شیخ مرتضیانصاری میباشد.
جناب شیخ در فصل "اَدلّۀ حرمت غیبت" حدیثی گیرا و نفسگیر از رسولخدا صلیاللهعلیهوآله نقل نموده است.
گویا روزی از روزها پیامبر به یاران خود فرمودند: در قيامت فردى را برای محاسبهٔ اعمال میآورند. نامۀ اعمالش را به دستش میدهند. به پروندۀ خود نگاهی میاندازد. برایش عجیب و ناآشناست. در کمال شگفتی، کارهای خوبش را نمیبيند. بادلشوره و شاید کمی چاشنی اعتراض (برداشت نویسنده) عرض میكند: اين نامۀ اعمال من نيست. طاعات و عباداتم را در آن نمیبينم!
به او گفته میشود: پروردگارت نه خطا میكند و نه فراموش. عمل تو به سبب غيبتكردن از دستت رفت.
سپس مرد ديگرى را میآورند و نامۀ اعمالش را به او میدهند. حیرتزده متوجه میشود در نامۀ اعمالش، کارهای خوب بسيارى ثبت شده است! مات و مبهوت عرض میكند: اين نامۀ اعمال من نيست. من اين کارهای خوب را انجام ندادهام!
به او گفته میشود: فلان آقا یا خانم پشت سر تو غيبت میكردند. در نتیجه کارهای خوب آنها را به تو دادیم.
قم/ نهم شهریور ۹۵
خاطرهٔ دویست و یک
معشوقه
حتیالمقدور هر روز مقداری کتاب بخوانیم. کتابخوانها بهتجربه دریافتهاند که آرامش، دانایی و پختگی تا اندازهٔ زیادی از پی مطالعۀ کتاب یافت میشود.
تازگیها از فرمایشات حضرت آیتالله خامنهای شنیدم: بایستى جوانان، پیران، مردان، زنان، شهریها، روستاییها و هرکسى که با کتاب میتواند ارتباط برقرار کند، باید کتاب را در جیبش داشته باشد و تا یک جا بیکار نشست مثل اتوبوس، تاکسى، مطبپزشک، اداره، درِ دکان وقتى که مشترى نیست، در خانه بههنگام اوقات فراغت، کتاب را دربیاورد و بخواند.
بگذریم از این حرفها.
در این نوشتار میخواهم حکایت شیرینی را که شب گذشته از کتاب الهینامۀ عطار نیشابوری خواندم، به رشتۀ تحریر درآورم.
حضرت سلیمان پادشاهی مقتدر بود. در مسیری که میرفت به شهر مورچهها رسید. در چشمبههمزدنی، هزاران مورچه برای عرض ارادت و خاکساری به خدمتش سرازیر شدند.
سلیمان به علم پیغمبری، متوجه غیبت یکی از مورچهها شد. علت را پرسید. پاسخ شنید تلّ بزرگی از خاک، مقابل منزل آن مور قرار گرفته است. او سخت مشغول کار است و ذرهذرۀ خاک تپه را به جایی دیگر میبرد. مجالی برای آمدن ندارد.
سلیمان فرمان داد تا مور را به حضورش آوردند. نبیِ خدا از مورچه پرسید: تو با این جثۀ کوچک، حتی اگر عمر نوح و صبر ایوب داشته باشی موفق به جابجایی تپّه نخواهی شد.
مورچه عرض کرد: ای شاه! به جثۀ کوچکام نگاه نکن! به کمال همتم نظر کن. حقیقت اینکه من در کمند عشق موری گرفتار آمدهام. او شرط وصال خویش را جابجایی این تپۀ خاک قرار داده است.
جناب اعلیحضرت! در این روزها جز به معشوقه و خواستهاش بههیچ نمیاندیشم. حال اگر خواستهاش را برآورده ساختم، فبهاالمراد. اگر عمرم کفاف نداد و کار نیمهتمام ماند لااقل به او ثابت کردهام عاشقی راستگو بودهام و نه مدعی و دروغگو.
عطار زبان به موعظه گشوده و میگوید:
عزیزا عشق از موری بیاموز
چنین بینائی از کوری بیاموز
بچشم خُرد منگر سوی موری
که او را نیز در دل هست شوری
درین ره میندانم کین چه حالست
که شیری را ز موری گوشمالست
قم/ ۶ اسفند ۹۵
خاطرهٔ دویست و دو
کشتار وحشیانه ایرانیان!
یکی دو روزی میشود که به مناسبت ایام فاطمیه به اصفهان آمدهام. فرصتی دست داد تا در این سفر نیز یادداشتی بنویسم.
آنطوری که شیخ مفید در کتاب اختصاص مرقوم داشته، امام علی علیهالسلام آنانی را که بدون داشتن فهمی عمیق از دینداری، خود را مُتدیّن دوآتشه جا میزنند به خر آسیاب تشبیه کرده است (کَحِمارِ الطّاحُونَةِ) که گرد خود میچرخد (یَدُورُ) ولی راه به جایی نمیبرد (وَلا یَبْرَحُ).
گاهی نیز امیرِ بیان این راهزنانِ بهظاهر دیندار را به تخم افعی تشبیه فرمودهاند که از قضا در لانۀ پرندگان افتاده (کَقَیْضِ بَیْضٍ فِی أَدَاحٍ) که شکستن آن روا نیست چون ممکن است این تخم، تخم پرنده باشد (یَکُونُ کَسْرُهَا وِزْراً) اما فیواقع تخم افعی شروری است (وَیُخْرِجُ حِضَانُهَا شَرّاً). اینان چون ردای دینداری به تن کردهاند برخورد با آنان مجاز نیست ولی با نفهمیِ خود هزارگونه شر و فساد به بار میآورند.
در تاریخ پرفراز و نشیب اسلام یکی از این تخمِ افعیهای به ظاهر دیندار شخصی است به نام خالدبنولید. همان سردار فاتح ایران که در روزگار خلافت ابوبکر بر مسند فرماندهی سپاه مسلمین نشست.
آنگونه که نوشتهاند، نبردی سرنوشتساز میان اعراب مسلمان به فرماندهی خالد با سپاهیان ایران رخ میدهد که بعدها به "نبرد اُلّیس" مشهور میشود.
بر اساس گزارش ابنجریرطبری در جلد چهارم تاریخطبری، جنگی سخت و بیرحمانه، میان دو سپاه ایران و اعراب به وقوع پیوست (فاقتتلوا قتالا شديدا) ایرانیان به امید رسیدن قوای کمکی سخت مقاومت میکردند (يتوقعون من قدومهم بهمن جاذويه) و مسلمانان به امید وعده های الهی برای پیروزی بودند (فصابروا المسلمين للذي كان في علم الله).
مقاومت سپاهِ ایران، خالدِ به ظاهر دیندار و در باطن پلید را بهگونهای خشمگین ساخت که برای خلاصی، نذری احمقانه و غیرشرعی کرد که خدایا! برای تو بر من است که (اللهم إنَّ لَكَ عَلَىَّ) اگر بر ایرانیان دست یابم یک نفر از آنها را زنده نگذارم و چنان آنان را خواهم کشت که رودخانهای از خون ایرانیان جاری گردد!! (حتى أجرى نهرهم بدمائهم).
سرانجام خالد چون بر ایرانیان پیروز شد، فرمان داد تا همۀ اسیران و زخمیها را در کنار رودخانهای کمآب گردن بزنند تا از خون آنها رودی جاری گردد. از این رو به مدت سه شبانه روز اسرای ایرانی را پیوسته میآوردند و در کنار رودخانه بیرحمانه گردن میزدند تا نذر این پلید ادا گردد.
ولی خون چون بلافاصله بسته میشود جاری نشد. در این موقع بود که یکی از سرداران به خالد گفت: خون، لخته است و جاری نمیگردد اگر میخواهی به نذر خود عمل کنی! باید که بر این خونها آب ببندی تا از لختهشدن آن جلوگیری نماید! پس ناگزیر شدند تا سدی را که بر روی رودخانه بسته شده بود، بشکنند تا آب بر خونها جاری شده تا نذر خالد ادا گردد. رودخانهای خونین جاری شد و آرد لازم برای نان سپاهیان خالد به کمک آسیابهایی که از آن خونابهها به گردش در آمده بودند، تهیه گردید. هزاران انسان اسیر و زخمی چون گوسفندان قربانی شدند تا نذر خالد ادا گردد.
و اما شیفتگی و دلدادگی ما ایرانیان به آقا رسولالله و امیرالمؤمنین و خانم فاطمهٔزهرا و فرزندانش قصهای دیگر دارد.
اصفهان ایام فاطمیّه/ ۱۰ اسفند ۹۵
خاطرهٔ دویست و سه
باید چه میگفتم؟
به مناسبت ایام فاطمیه در اصفهان بودم. جوانی که سابقۀ رفاقت با او را داشتم به دیدنم آمد. لابهلای حرفهایش، چیزی گفت که دمغ و غمگین شدم.
او میگفت پدرم پس از سی سال کار در ادارهای بابت بازنشستگی، ماهیانه یک میلیون و سیصد هزار تومان دریافتی دارد و این در حالی است که چند فرزند نیز در خانه دارد که باید به فکر آنها باشد.
از شنیدن سخنان مأیوسانۀ آن جوان، دلم گرفت. از وجود مشکلات اقتصادی و عوارض اجتماعی و ایمانسوز دیو فقر بیاطلاع نیستم اما انتظار شنیدن این سخن را نداشتم. فکرش را بکنید، ماهیانه یک میلیون و سیصد هزار تومان!! با این مقدار پول و در این اوضاع و احوال چه خاکی باید بر سر کرد؟!
همینطور که به سخنان او گوش میدادم، به این فکر میکردم که الان باید به او چه بگویم؟ آیه و حدیث بخوانم؟ قصه بگویم یا آسمون ریسمون کنم که مثلاً حاکمان قاجار و پهلوی کذا و کذا کردند که حالا ما اینجائیم؟! و مُسبّب رنجهایی که پدر تو امروز میکشد، آنان بوده اند!! آیا وجداناً اینگونه هست؟ یا حواله به آینده دهم که صبوری کن درست میشود؟!
او میگفت: حاج آقا! شنیدهام بزرگترین مخازن گاز و چهارمین منبع نفتی جهان و در مجموع بزرگترین منبع انرژی جهان در سرزمینم ایران میباشد. اگر این سخن درست است، پس چرا پدرم باید شرمندۀ خانوادۀ خود باشد؟
همان شب، با افسردگی کتاب "رهزنان دین" نوشتۀ استاد دلشادتهرانی را میخواندم که در صفحۀ ۲۷۶ حدیثی به نقل از کتاب کافی توجهام را به خود جلب نمود.
در آنجا نوشته بود که امامصادق عليهالسلام میفرمايد: پيامبر صلیاللهعليهوآله بر بالای منبر رفت و خبر نزدیکشدن زمان رحلت خويش را به مردم اطلاع داد و سپس فرمود: به آن كسى كه پس از من بر سرنوشت امّتم حاکم و فرمانروا میشود، در عمل به وظایفش خدا را يادآور میشوم (اذَكِّرُ اللَّهَ الوالِيَ مِن بَعدي عَلى امَّتي) از جمله اینكه با سیاستها و رفتارهایش مردم را به فقر نكشاند (ولَم يُفقِرهُم) كه در نتیجه كافرشان خواهد کرد (فَيُكَفِّرَهُم)
علاوه بر آن، حاکمان اسلامی نباید درب خانۀ خود را بر روى مردم ببندند به طوری که در دسترس عموم نباشند (ولَم يَغلِق بابَهُ دونَهُم) كه اگر چنين كنند، آنان که قوی هستند، ضعیفان را میخورند (فَيَأكُلَ قَوِيُّهُم ضَعيفَهُم) گواه باشيد كه من پيام را رسانيدم و راهنمايى و خيرخواهى نمودم (قَد بَلَّغتُ ونَصَحتُ فَاشهَدوا).
بهراستی با وجود این سرمایههای هنگفت مادی ومعنوی، اشکال کار کجاست که میلیونها نفر باید تحت پوشش نهادهای حمایتی زندگی کنند؟! اخیراً از قول صاحب منصبی شنیدم که برای شب عید، یازده میلیون! مددجوی نیازمند، سبد حمایتی دریافت می کنند!
آیا میدانید (ولَم يُفقِرهُم) یعنی چه؟ یعنی حاکمان و زمامداران اسلامی که بر سرنوشت مردم مسلط هستند نباید به سیاستها و رفتارهایی دست بزنند که جامعه با وجود این ثروتهای کلان، دچار فقر شود زیرا فقر مردم را به کفر میکشاند. و اگر درب خانههای حاکمان اسلامی به روی مردم باز باشد، بهتر این حقیقت را درک خواهند کرد.
ظاهرا اين، آخرين سخنى بود كه پيامبر خدا صلیاللهعلیهوآله فرمودهاند (هذا آخِرُ كَلامٍ).
قم/ ۱۴ اسفند ۹۵
خاطرهٔ دویست و چهار
خر آسیاب
چند سال پیش توفیق شد و با قطار به زیارت امامرضا علیهالسلام مشرّف شدم.
داخل یکی از کوپهها عدهای جوان مذهبی نشسته بودند. به محض دیدن بنده که در لباس روحانی بودم، دعوتم کردند تا به داخل کوپهٔ آنها بروم. من هم باکمال میل پذیرفتم.
بعد از احوالپرسی و خوشوبش، سخن از دین و معنویت به میان آمد. همینطور که گفتگو میکردیم نگاهم افتاد به جوانی که روی تخت بالایی دراز کشیده بود.
متوجه شدم او همزمان که به سخنانم گوش میدهد با خودکار و شاید هم یک رواننویس مشغول نقاشی بر روی سقف قطار میباشد. چیزی شبیه گنبد حرم را به زیبایی تمام میکشید.
دینداری با نبود فهم عمیق یعنی همین که زائر امامرضا علیهالسلام باشی اما توجه نداشته باشی که قطار اموال عمومی میباشد و اینگونه کارها درست نیست.
در صفحۀ ۲۴۵ کتاب اختصاص شیخ مفید از قول امامعلی علیهالسلام نوشته است:
عبادتكنندۀ عاری از فهم عمیق (المُتَعبِّدُ عَلى غَيرِ فِقهٍ)
مانند الاغ آسياب است (كَحِمارِ الطّاحونَةِ)
گِرد خود میچرخد ولی از جايش دور نمیشود (يَدورُ و لايَبرَح)
بسا اهل تنسّک و دیندارى که او را دیانتى نباشد (رُبَّ مُتَنَسِّک وَلَا دِینَ لَهُ).
وقت خداحافظی به آن دوست جوان یادآوری کردم که کار خوبی نمیکند. او نیز که جوانی خوشطینت بود بزرگوارانه پذیرفت و تصویر را پاک کرد.
قم/ ۱۶ اسفند ۹۵
خاطرهٔ دویست و پنج
حکایتی غریب
شب چهارم سخنرانیام در اصفهان، مصادف شده بود با شبجمعه.
هرچه نوشتهجات حدیثی داشتم همراه خود بُرده بودم اصفهان. لابهلای برگهها دنبال حکایتی متناسب با شبجمعه میگشتم.
ناگهان مدادنوشتهای کوچک در میان انبوه کاغذها خودنمایی کرد. برگۀ کاغذ را برداشتم و نگاهی سطحی به سطور آن انداختم.
عجب نوشتهای! شاید ارتباطی با خواستهام نداشت. اما یکیدو بار خواندمش. عالی بود.
بهخاطرم آمد که مدتی پیش در پژوهشگاه حدیث بهوقت مطالعهٔ کتابی، صیدش کرده بودم.
این را بهیادگار از مرحوم آیتاللهمجتهدی آموختهام. میفرمود: طلبه باید همیشه مداد و کاغذ به همراه داشته باشد تا اگر نکته و مطلب خوبی دید سریع آن را یادداشتبرداری کند.
خوشحال بودم که حکایت را برای روز مبادا ذخیره کردهام. اما نمیدانستم که شبجمعه روز مبادای این حکایت است یا نه!
برویم سروقت حکایت.
در روزگار امامصادق علیهالسلام شاعری میزیسته به نام آقاسیدإسماعیلحِمیَری. ایشان از اهالی یمن بودند.
هر چند که ایشان به "سید" شهرهاند اما از اولاد رسولالله صلیاللهعلیهوآله نیستند.
مراد از کلمۀ "سید" در ابتدای نام ایشان، معنای لغوی میباشد یعنی آقا. گویی کلمهٔ سید برای ایشان عَلَم شده است.
و اما حکایت مذکور ماجرایی است اندر احوالات همین سید حمیری که از مسیری غیرمتعارف و با گذر از پیچوخمهایی پس از قرنها در حاشیۀ کتابها به دست ما رسیده است.
شاید بفرمایید چطور؟!
عرض میکنم.
این حکایت را مرحوم مامقانی در صفحۀ ۳۱۳ از جلد دهم کتاب "تنقیحالمقال" آورده است.
پیچوخماش این است که مرحوم مامقانی حکایت را بین حاشیههایی که مرحوم شیخبهایی بر کتاب "الخلاصة" علامهٔحلّی نوشته، دیده است.
القصه آقا!
نقل شده که سید حمیری روزی در کوچهپسکوچههای مدینه، کوزهای شراب بههمراه داشت (مَعَهُ إبریقٌ فیه خَمرٌ) که ناگهان با امامصادق علیهالسلام مواجه میشود.
حضرت بعد از سلام و احوالپرسی از سید میپرسند: در کوزه چه داری؟ (ما فی إبریقک؟) سید پاسخ میگوید: شیر به همراه دارم!
امام علیهالسلام میفرماید: چه خوب! مقداری از شیر را بر کف دستم بریز تا بنوشم!
حمیری کوزهٔ شراب را خم میکند تا بریزد. در کمال ناباوری مقداری شیر از کوزه به کف دستان مبارک حضرت ریخته شد. (فإذا هو لبن!)
در این هنگام حضرت از او میپرسد: امام زمانت کیست؟ (مَن إمامُ زمانِک؟)
سید که اشک در نگاهش پیدا بود در پاسخ میگوید: آنکه شراب را تبدیل به شیر میکند! (الذی حوّل الخمرَ لَبَناً!!)
سید به جرگهٔ ارادتمندان خاندان رسالت میپیوندد.
قم/ ۱۷ اسفند ۹۵
خاطرهٔ دویست و شش
تاریک و روشن
روزی از عالمربانی آیتالله خرّازی دربارۀ وضعیت گنهکاران شیعه در دنیا و آخرت سوال کردم.
گفتم حاج آقا بالاخره چه بر سر ما خواهد آمد؟
حضرت آیتالله بعد از درنگی کوتاه فرمودند: دوستان ائمۀ اطهار علیهمالسلام یعنی آنانی که در باطن، دوستدار اهلبیت هستند نهایتا اهل نجات خواهند بود.
با شنیدن سخنِ حاج آقا به فکر فرو رفتم.
بله، درست شنیده بودم، در نهایت ...!
اما تا قبل از آن نهایت، چه سرنوشتی در انتظار ما خواهد بود؟
بدون تعارف، زندگی خیلی از ما شیعیان یک جورهایی شبیه سید حِمیَری پُر پیچ و خم میباشد. یادتان که نرفته؟ همان آقایی که در یادداشت قبلی به آن پرداختم.
نوشتهاند این بابا ابتدا در میان خوارج میلولیده (في بدء الامر خارجياً) سپس دنبال محمدحنفیه راه افتاد و مذهب کیسانیه را اختیار کرد (ثُمَّ کِیسانیّاً) و بعدها با هدایت امامصادق علیهالسلام به مذهب امامیه گرایید (يا سيّد قُل بالحَقِّ) و تا پایان عمر شیعه باقی ماند (ثم إماميا).
شاید بفرمایید: این چه حرفیه که میفرمایی؟ کجای ما یک جورهایی شبیه سید حِمیَری میباشد؟ ما تا به حالا کِی اینجوری بودهایم که طرفدار خوارج و کیسانیها باشیم؟ دستیدستی ما را با منحرفین قیاس کردی!!
منظورم اینکه دینداری ما بالا و پایین، زیاد دارد. بگیر و نگیر دارد. گاهی به خوبیها تمایل داریم و تختهگاز میرویم. گاهی قفل میکنیم و در بدیها متوقف میشویم.
حمیری علاوه برآنکه دنبال این گروه و آن گروه سیاسی بوده گاهی هم لبی به شراب میرسانده اما در کل مسیر زندگیاش به سوی اهلبیت بوده است.
حتی نوشتهاند روزی یکی از اصحاب امامصادق علیهالسلام به حضرت میگوید: من با چشمان خود دیدم که حمیری شراب مینوشید (اني رأيته يَشربُ النبيذَ) جالب است که امام در پاسخ به چُغُلیکننده میفرماید: برای خدا ناگوار نیست که دوستدار علی علیهالسلام را بیامرزد (ما ذلك عزيزٌ على اللهِ أن يَغفِرَ لمُحِبَّ عليِّ).
حمیری به گواه امامصادق، محبّ علی علیهالسلام بوده چنانچه نوشتهاند او در یکی از روزها که به سختی بیمار و چهرهاش سیاه شده بود، به امامعلی علیهالسلام توسل جسته و آهسته با حضرت نجوا میکند که علی جان! من در بستر بیماری هستم و شما با دوستان خود اینگونه رفتار میکنید؟! (هكذا يفعل بأوليائكم يا أمير المؤمنين؟) که ناگهان مورد عنایت واقع شده و رنگ و رویش باز میشود (فأبيض وجهه) آنگاه چهرهاش مانند ماه شب چهارده میدرخشد (كأنه القمر ليلة البدر).
دوستدار علی علیهالسلام رستگار میشود.
قم/ ۱۸ اسفند ۹۵
خاطرهٔ دویست و هفت
خودشیفته
تا به حال نام شهر نابلس را شنیدهاید؟
به این کلمات توجه بفرمایید. برایتان آشنا نیست؟ کرانهٔ باختری رود اردن، حکومت خودگردان، نابلس.
آری! نابلس نام یکی از شهرهای سرزمین اشغالی فلسطین میباشد.
همین تازگیها متوجه شدم یکی از عالمان اهلسنت به نام "ابنقُدامهٔمَقدِسی" که در قرن ۵ و ۶ میزیسته، زاده و اهل شهر نابلس میباشد.
او کتابی دارد با نام "التوابین" یعنی توبهکنندگان.
این کتاب به زبان عربی نگاشته شده و دربردارندۀ ۱۳۰ حکایت شیرین و خواندنی از سرگذشت توبهکنندگان در طول تاریخ میباشد.
داستان سی و هفتم کتاب را که خواندنش خیلی به خودم چسبید برایتان بهیادگار نقل میکنم.
روزی از روزها گذر حضرت عيسى عليهالسلام همراه یکی از دوستانش به قلعهای افتاد. دژی مستحکم که مخفیگاه دزدی از دزدان بنی اسرائیل بود.
آن دو بهناچار شب را در قلعه ماندند. مرد دزد که این دو مسافر غریبه را زیر نظر گرفته بود، کمکم تحتتاثیر حال و هوای معنوی حضرت عیسی قرار می گیرد. او که امشب خوش اقبال بود، اینبار خودش در دام جاذبۀ معنوی حضرت عیسی گرفتار آمده بود. آثار تحول در وجود دزد پیدا شد و خداوند به دلش انداخت كه توبه كند (ألقَى اللَّهُ في قَلبِهِ التَّوبَةَ).
او با خودش خلوتی کرد و گفت: اين، عيسیبنمريم، روح و كلمه خدا و اين هم حوارى اوست. اى بدبخت! تو كيسى (ومَن أنتَ يا شَقِيُّ)؟ اى دزد بنى اسراييلى! راهزنی میكنى؟ اموال مردم را میگيرى و خون میريزى؟
دزد باحالی، پشيمان و تائب به سمت آنها آمد (ثُمَّ هَبَطَ إليَهِما تائِباً نادِماً عَلى ما كانَ مِنُه). وقتى به آن دو رسيد، با خودش گفت: تو میخواهى با اين دو انسان پاک نهاد همراه شوى؟ آیا تو لیاقت همراهی با آنها را داری؟!
این شد که دورا دور پشت سر آنها به راه افتاد.
آن حوارى که همراه حضرت عیسی بود، سرش را به سمت دزد چرخاند و وى را شناخت. حواری باخودش گفت: به اين خبيث بدبخت نگاه كن که پشت سر ما راه افتاده!
خداوند متعال به عيسى وحى كرد كه به حوارى و دزد بنى اسراييل فرمان بده كه همه كارهايشان را از نو آغاز کنند (أن يَأتَنِفا العَمَلَ جَميعاً)!
دزد به خاطر پشيمانى از کردههای زشت خود (لِنَدامَتِهِ وتَوبَتِهِ) به گونه ای بخشیده شد که همۀ گذشته اش پاک گردید و با خدای خود بیحساب شد (فَقَد غَفَرتُ لَهُ ما قَد مَضى).
امّا حوارى به خاطر خودشيفتگى (لِعُجِبِهِ بِنَفسِهِ) و خودبزرگبینی، همۀ کارهای خوب گذشتۀ خود را از دست داد (فَقَد حَبِطَ عَمَلُهُ).
دوستی میگفت؛ خودشیفتهها فکر میکنند همیشه حق با آنهاست، خود را استثنایی و منحصر به فرد میدانند، به هیچ وجه تحمل نقد را ندارند، انتظار دارند که رفتار مردم با آنها باید با دیگران متفاوت باشد، در کارها اصرار میکنند، برای همه چیز توضیح و توجیه دارند و ...
قم/ ۲۰ اسفند ۹۵
دلنوشتهٔ دوست و برادر عزیزم حجةالاسلام و المسلمین آقای شجاعی، ذیل این عکس:
صبح خیلی زود در حرم با دوتا از دوستان مباحثه فقه داشتیم، بغل دستم نگاه کردم دیدم دو پیرمرد که شاید سنشان بالای هفتاد بود کنار هم نشسته بودند و در آن ساعت آنها هم فقه مباحثه میکردند.
روز قبلش هم در درس موقع تقریر نوشتن به کنار دستم نگاه کردم چند متر آن طرف تر پیرمردی مثل همین دو عزیز آرام آرام مشغول تقریر نوشتن بود، البته استاد نزدیک به چند صفحه مطلب گفته بود و ایشان تازه وسط صفحه بود.
به این فکر افتادم که اگر انسان حواسش را جمع نکند چشم روی هم میگذارد و پیر میشود و دیگر نمیتواند از فضایی که در آن غرق شدهاست بیرون بیاید.
زندگی دنیا یک سفر است که برخی چیزهایش ابزار سفر است و برخی منزلگاههای سفر است، باید حواسمان جمع باشد، منزلگاهها برای آمادگی در ادامه سفر است. باید جرأت آغاز سفر بعد از هر اقامت را داشت.
نوشتهٔ حقیر ذیل نوشتهٔ دوستم جناب آقای شجاعی:
بنده وقتی اینجور صحنهها را میبینم جدّا قوت پیدا میکنم.
مشاهده این چیزها برایم خیلی لذتبخش است. اهتمامِ حریصانه به علمآموزی از نشانههای شیعیان برشمرده شده است.
خاطرهٔ دویست و هشت
کار بیهوده
شب گذشته، بیخوابی به سرم زده بود. سراغ قفسهٔ کتابها رفتم. کتابی حدیثی برداشتم و روی مبل نشستم. کتاب را چند ورق زدم. روایتی جالب برای دقایقی، اسیر و پاگیرم کرد.
نه این تعبیر برای حدیث خوب نیست. اینگونه سخن گفتن، صورت خوشی ندارد. شایسته است بگویم توجهام را به خود معطوف داشت و یا حداقل اینکه بگویم نظرم را به خود جلب نمود.
با مطالعهٔ چندبارهٔ حدیث به این فکر افتادم که این فرمودهٔ معصوم، کاملا به کارِ ترمیم و اصلاح روح و روانم میآید.
منتهی یکجای حدیث را آنگونه که باید و شاید متوجه نمیشدم. رفیقی دارم که فهم حدیثیاش را میپسندم. بهاصطلاح حدیث را خوب درایت میکند.
تصمیم گرفتم صبحِ اولوقت به دیدارش بروم. کاغذ کوچکی، لای صفحۀ کتاب، آنجایی که حدیث بود، گذاشتم. در اندیشهٔ فهم معنای حدیث به رختخواب رفتم و خوابیدم.
کلّهٔ صبح، کتاب را زیر بغلزده و به دیدار رفیقم جناب آقای جواد فاضل بخشایش رفتم.
بعد از خوشوبش، متن حدیث را برایش خواندم . خوب گوش میداد.
پیامبر خدا به ابوذر فرمودند: آیا میخواهی کاری را به تو یاد دهم كه انجام آن در این دنیا برایت آسان و کمزحمت (خَفِيفٍ عَلَى الْبَدَنِ) و درعینحال وزن آن، در ترازوى سنجش اعمال سنگين باشد؟ (ثَقِيلٍ فِي الْمِيزَانِ)
ابوذر عرض کرد: چرا که نه! با کمال میل مشتاقم. آنگاه پیامبر سه توصیه فرمودند.
یک. خاموشى و سکوت (الصَّمْتُ)،
دو. حُسن خُلق (وَحُسْنُ الْخُلُقِ)
سه. ترک كار بيهوده (وَتَرْكُ مَا لا يَعْنِيكَ).
به برادر عزیزم جناب فاضل عرض کردم، معنای سکوت و حسن خلق را تا حدودی متوجه میشوم، اما ترک کار بیهوده یعنی چه؟ (وَتَرْكُ مَا لا يَعْنِيكَ)
مثل همیشه مقداری درنگ و تامّل کرد سپس لب به سخن گشود و فرمود: خدا و اولیائش بهتر میداند اما شاید این باشد که انسان هر چیزی را که در دنیا به کارش نمیآید، رها کند. تشخیص مصادیق آن نیز عُرفی میباشد. ای بسا دانستن و گفتن سخنی و یا مبادرت به انجام عملی، برای کسی عرفاً مطلوب و برای دیگری مصداق کار بیهوده باشد.
بهطور مثال دانستن و سخن گفتن از فلان ورزشکار و یا اتفاقات فلان باشگاه ورزشی برای کسی که گزارشگر تلویزیون است به اقتضای پیشه و شغلش، لازم و ضروری، ولی برای بندۀ طلبه، مصداق کار بیهوده باشد.
یادم هست روزی از مرحوم آیتالله خوشوقت شنیدم که میفرمود: اگر فرصت میکنید به دنبال کارها و حرفهایی بروید که به کارتان نمیآید، معلوم است از وظایف و تکالیف واجبتان کم میگذارید.
قم/ ۲۱ اسفند ۹۵
خاطرهٔ دویست و نه
معجونی نایاب
در یکی از جلدهای کتاب "وَفَیاتُالاَعیان" نوشتۀ ابنخَلَّکان، بهدنبال حدیثی بودم. نکتهای جالب از حُسن سلوک سید رضی هوش و حواسم را متوجه خود ساخت.
همراه کتاب به گوشهای از کتابخانه رفتم و دقایقی بر روی چارپایهای آبیرنگ و پلاستیکی نشستم
نوشتهٔ ابنخلّکان اشاره به بزرگمنشی، سعۀ صدر و آزادانديشیِ سید رضی داشت.
متاعی که امروزه پشت دخلِ کمتر دکانی یافت میشود.
به گواه ابنخلکان و البته دیگران، سیدِ آزادمنش ما، جناب سید رضی، با علمای مذاهب و ادیان دیگر نیز مراوداتی نزدیک داشته و با احترام از آنان ياد میكند.
فیالمثل رفیق گرمابه و گلستان ابواسحاق صابئی بوده است. اویی که نوشتهاند از فرقۀ صابئين يعنی ستارهپرستان بوده است.
عجیب اینکه ما امروزه بهکمترین بهانه، همکیش و مذهبانِ خود را تحمل نمیکنیم، نمیدانم سید رضی با چه شرح صدری رفیق این ستارهپرست بوده است.
ابنخَلَّکان در کتاب وَفَیاتُالاَعیان نوشته است: سید رضی پس از مرگ ابواسحاق، قصيدهای بسيار عالی و غمانگيز در رثای وی سرود كه مطلع آن اين است:
آيا میدانيد چه كسي را بر اين چوبهای تابوت بر دوش میبرند؟ (أرَأيْتَ مَنْ حَمَلُوا عَلى الأعْوَادِ)
آيا میبینيد چگونه چراغ محفل ما به خاموشی گراييد؟ (أرَأيْتَ كَيْفَ خَبَا ضِيَاءُ النّادِي)
جالبتر اینکه برخی خشک مغزهای متحجّر آن روز هم بودهاند که سيد را ملامت كرده كه آیا فردی چون شما از دودمان پيامبر برای فردی كافر مرثيه میگويد؟! (وعاتَبَه الناسُ في ذلك لكونه شريفاً يرثى صابئا)؟!
سید که دانای شرع به آفاق بود در پاسخِ خشکمغزها میگوید: من فضل و كمال او را ستودم (فقال إنما رَثَيتُ فضلَه).
حتی نوشتهاند برخی با دیدن اندوه سید در فراغ رفیقش ابواسحاق صابئی، به تمسخر و در پاسخ به اشعار سیّد میگویند: آری آنچه بر تابوت حمل میکنند سگی بیش نیست (نعم ما حَمَلوا إِلّا كَلباً)!
سيد رضی حتی پس از وفات ابواسحاق نيز به پاس رفاقتش، گاهی بر سر قبر ابواسحاق حاضر میشده و چنین میگفته:
اگر رهگذران توقف مرا در نزد تو نكوهش نمیكردند (لو لا يذمّ الركب عندك موقفي)،
با صدای بلند بر قبرت درود میفرستادم (حيّيت قبرك).
این سلوک آزادمنشانۀ سيد رضی، نتایج و آثاری هم برای اسلام و تشیع به دنبال داشته است.
بهمانند آنچه ما در روزگار معاصر از سلوک اجتماعی امام موسیصدر در لبنان شنیدهایم. مَنِشی که مسیحی و سنی و دیگران را شیفتۀ خود کرده بود.
مینویسند: سید رضی نیز با همین صبوری، سعۀصدر و آزادمنشی توانست شخصی به نام مهيار ديلمی را مسلمان، شیعه و در سلک شاگردان خود درآورد.
ابنخلّكان در شرح احوالات مهیار دیلمی نوشته است:
مهیار مجوسی بود (كان مجوسيا)
سپس مسلمان شد (فأسلم).
گفته میشود اسلامآوردن وی به دست سيد رضی بوده (إنَّ إسلامَه كان على يَدِ الشريفِ الرضي).
مهيار پس از مسلمانشدن، اشعار بسیاری دربارۀ ائمۀ اطهار عليهمالسّلام سروده است که اهل فن از آنها به شاهكار ادبيات عرب یاد میکنند.
البته تحمل اشعار مهیار برای مخالفان شیعه، سخت بود. تا جایی که به او خُرده میگرفتند که مثلا تا دیروز در طریق آتشپرستان بودی و امروز نیز در آتشی دیگر میباشی (قد انتقلت بأسلوبك في النار من زاوية إلى زاوية).
تا دیروز با آتشپرستیات، در آتش بودی (كنت مجوسيا) و امروز با سرودن اشعار نیشدار نسبت به صحابه در آتشی (كنت مجوسيا فصرت تسب أصحاب رسول).
آری! از ترکیب پرهیزکاری، اخلاق، رفق و مهمتر از همه بردباری، معجونی به دست آید که شفای درد هر بیمار گمراهی میباشد.
این معجون کمیاب و شاید نایاب در عصر ما حکم کیمیا را پیدا کرده است.
قم/ ۲۶ اسفند ۹۵
خاطرهٔ دویست و ده
تدریجا
گاهی لابهلای کتابها چیزهای عجیبی میبینم.
در صفحۀ ۱۵۲ از کتاب "مُحرِقُالقُلوب" و در صفحۀ ۳۰۱ از کتاب "روضةالشهدا" آمده است:
شخصی به نام هاشمبنعُتبهٔ مِرقال، با نيزهاى به بلندی هجده گَز که تقریبا هجده متر میشود به يارى امامحسين عليهالسلام رفت.
لازم به ذکر است براساس منابع کهن، این آقا از ياران امامعلى عليهالسلام بود که بيست سال پيش از واقعه عاشورا، در جنگ صِفّين كشته شده بود.
و یا در صفحۀ ۳۹ از جلد سوم کتاب "اسرارالشهادات" نوشته است:
عمربنسعد، يك ميليون و ششصد هزار نفر از مردم كوفه را به كربلا آورد.
براساس منابع کهن، آن زمان جمعيت كوفه، حدود يكصد هزار نفر بوده است.
در صفحۀ ۳۴۵ از کتاب "اسرارالشهادات" نوشته شده است:
امامحسين عليهالسلام، در روز عاشورا سيصد هزار نفر را به تنهایی هلاک گردانيد.
چند خط پایینتر نوشته است:
حضرت ابوالفضل عليهالسلام، روز عاشورا ۲۵ هزار نفر را كُشت.
از اين دست گزارشها در كتابهای ضعيف، فراوان وجود دارد.
بايد مطالبى را هم كه ابتدا به عنوان زبانِ حال از سوى برخی روضهخوانها و مرثيهسرايان بااخلاص آقااباعبداللهالحسین علیهالسلام، مطرح و تدریجا به زبانِ قال تبديل شده است را به فهرست گزارشهاى ضعيف، افزود.
جای شکر دارد که امروزه آگاهی مخاطبان تا اندازهای رشد کرده که خودشان پذیرای این گزارشات نیستند.
قم/ ۲۷ اسفند ۹۵