eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
354 دنبال‌کننده
521 عکس
272 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ابن عباس می گوید: علی بن ابی طالب علیه السلام روز دوم حکومت خود در سال ۳۵ هجری فرمود: به خدا سوگند بیت المالِ تاراج شده را هر کجا که بیابم به صاحبان اصلی آن باز می گردانم، گرچه با آن ازدواج کرده یا کنیزانی خریده باشند، زیرا در عدالت، گشایش برای عموم است. نهج البلاغه خطبه ۱۵
سیدبابا هوا سرد بود و سرما سوز داشت. بارشِ برف به آرامی شروع شده بود. با سیدبابا قرار داشتم و باید می رفتم. تا روستای سیدبابا، فاصله زیادی بود. در حالتِ عادی، بدون برف و سرما شاید دو ساعت راه بود. اما حالا که برف می بارید مطمئن بودم زمان بیشتری باید راه بروم. به هر حال باید می رفتم. سیدبابا منتظرم بود. پالتوی بلندِ طوسی رنگم را پوشیدم. داخلش گرم بود. کلاهِ قهوه ای رنگِ پشمی ام را به سر گذاشتم. شالگردنِ شیری رنگی که مرحوم پدرم به خاطرِ بلند بودنش، به من بخشیده بود را به دورِ گردن پیچیدم. دستکشی پشمی هم به دست کردم. چوبدستی را برداشتم و با پوشیدنِ پوتین هایم از خانه زدم بیرون. پس از طیّ راهِ پُر پیچ و خمی خودم را به هر زحمتی که بود به روستای سیدبابا رساندم. دیدارِ این مردِ خدا ارزش این زحمت را داشت. به دم خانه سیدبابا که رسیدم دقّ الباب کردم. صدای گرم سید از داخل خانه بلند شد. - درِ خانه باز است. تکانی بده و داخل شو! در را با کمی فشار به عقب هُل دادم. برف، پشتِ در جمع شده بود. وارد حیاطِ کوچک خانه شدم. سیدبابا در آستانه درِ اتاق به کمکِ عصایی چوبی به انتظارم ایستاده بود. یک لنگه در باز بود. سلام کردم. جوابم را داد. دعوتم کرد به داخل اتاق بروم. لباس هایم را پشتِ در تکاندم. چوبدستی ام را به دیوارِ حیاط تکیه دادم. بعد از خارج کردن پوتین از پا، یاالله گفتم و داخل اتاق شدم. با اشاره و تعارف سیدبابا یکراست رفتم زیرِ کرسی چوبی وسط اتاق. سرمایی که به بند بند وجودم رسوخ کرده و انگاری خون بدنم را منجمد کرده بود با حرارت آتشِ منقلِ زیر کرسی از درونم خارج شد. سیدبابا آمد و پیش رویم آن طرفِ کرسی نشست. همینطور که نگاهش پایین بود و از قوری چینی اش، چای می ریخت فرمود: کسی که بهشت و دوزخ را نصب العین خود قرار داده بی تاب است و پیوسته در تلاش. به خیالم سیدبابا با این حرف به سختیِ آمدنم اشاره می کرد. اما چیزی نگفتم و ساکت ماندم. دوست داشتم حرف بزند. اصلا آمدنم در این سرما و کورانِ هوا برای شنیدن حرف های سیدبابا بود. حرف های ساده و قشنگی می زد. سخنانی که واژگان و کلماتش را جاهای دیگر هم می توان یافت. اما نمی دانم چه سرّی در کار بود که حرف هایِ عادی سیدبابا طعم و مزّه دیگری داشت. سیدبابا به کلمات، حرارت می داد. حرارتی که فقط در سینه سیدبابا پیدا می شد. جاذبه عجیبی در سخنانش بود. نمی دانم با خودش چه کار کرده بود که اینجور شده بود. سینی چای را از دستِ لرزان سیدبابا گرفتم. بلند شد تا قندان را بیاورد. گفتم: آقاجانم! بدنم گرم شد سخنی بگو تا جانم نیز گرم شود. در حالیکه قندان را به دستم می داد نفَس عمیقی کشید و گفت: می خواهی وجودت گرم شود؟ گفتم: مشقّاتِ راه را تحمّل کرده ام تا به اینجا برسم و جان بگیرم. سیدبابا خنده ای کرد و گفت: اگر قدم اول را محکم برداری گام های بعدی آسان تر خواهد شد. قند را داخل چای زدم و گفتم: قدم اول کدام است؟ سیدبابا گفت: این که در راهِ حق و هوادارِ حقیقت باشی! با تعجب پرسیدم: مگر من در راه حق نیستم؟! خنده ای کرد و ادامه داد: برخی از مردم به سرعت به سوی حق پیش می روند که البته اینها اهل نجات هستند. و برخی به کُندی می روند و امیدوارند. اما گروهی هستند که کوتاهی می کنند و نهایتا گرفتار آتش دوزخ می شوند. سیدبابا در حالی که استکان چای را به لب نزدیک می کرد از زیرِ اَبروهای پُرپشت و سفیدبرفی اش، نگاهی به من انداخت و گفت: حالا کلاهِ خود را قاضی کن! نیازی نیست من چیزی بگویم. سپس چایی را مقداری سر کشید. گفتم: آسدبابا! گفت: اول چایی را بخور که از دهان می افتد. باعجله چای را سرکشیدم. هول شده بودم. از حرارتِ چای، مقداری دهانم سوخت. سیدبابا که متوجه شده بود خنده ای کرد و گفت: پسرجان! مراقب باش. خودت را سوزاندی! چه می خواهی بگویی؟! گفتم: آقاجانم حقیقت چیست؟ گویی که منتظر این پرسش بود بلافاصله فرمود: ببین فرزندِ عزیزم! در این راهی که آمدی چپ و راستِ جاده، کوه و دره بود که هر دو بیراهه و موجب گمراهی است، اما راه میانه، جاده مستقیم است. همان که آمدی. سیدبابا دستی به جلدِ قرآن قدیمی که روی کرسی بود کشید. به آرامی دستِ مُتبرّک شده خود را به صورت مالید و گفت: راه میانه آن است که قرآن و آثار نبوّت آن را سفارش می کند. گفتم واضحتر می‌شود بگویی؟ نگاهی به پنجره کوچکِ چوبی اتاق انداخت و گفت: کشتزاری که با تقوا آبیاری شود تشنگی ندارد. تو چرا تشنه ای پسرجان؟! حرف سیدبابا عینهو پُتک به سرم خورد. بلافاصله گفت: به خانه برگرد و قدر خود را بیش از گذشته بشناس! جز پروردگار خود، دیگری را ستایش نکن و جز خویشتنِ خویش دیگری را سرزنش مکن! سیدبابا خسته بود و می خواست بخوابد و من باید بر می گشتم به روستا.
فکر و دل پس از پایان پیروزمندانه جنگ جَمَل یکی از یاران امام علی علیه السلام به حضورِ حضرت رسید و عرض کرد: خیلی دوست می داشتم که برادرم نیز با ما بود و می دید که چگونه پروردگارِ متعال شما را بر دشمنانتان پیروز گردانید. امام پرسید: آیا فکر و دلِ برادرت با ما بود؟ مرد گفت: آری! امام فرمود: پس او هم در این نبرد همراه ما بود. بلکه در این جنگ با ما شریکند آنهایی که الان در صُلبِ پدران و رحمِ مادران می باشند، ولی با ما هم عقیده و آرمانند، به زودی متولد می شوند و دین و ایمان به وسیله آنان تقویت می گردد. نهج البلاغه خطبه ۱۲
آدابِ حکمرانی امام علی علیه السلام پس از بیعتِ مردم مدینه با ایشان در نخستین سخنرانیِ حکومتی اش به اعلام سیاست های حکمرانی خود پرداخت. طبقِ نوشته جنابِ سید رضی در خطبه ۱۶ نهج البلاغه، سخنِ آغازینِ امام این کلامِ نورانی بود: 👇 👈ذِمَّتِي بِمَا أَقُولُ رَهِينَةٌ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ 👈آنچه می گویم به عهده می گیرم و خود به آن پایبندم. با مطالعه این سخنِ جاودانه امام، خامی کرده و افکاری ناپخته به ذهنم خطور کرد. با خود گفتم: آیا می شود زنده بمانم و روزی روزگاری شاهد این باشم که صدا و سیما به بلوغ رسیده و شجاعت پیدا کرده و از داخل آرشیوِ گرد و خاک گرفته اش، مقداری از سخنانِ ابتدای انقلابِ حاکمان فعلی کشور را بیرون آورَد و پخش کند؟ مردم مگر ولی نعمت نیستند؟ خُب چه اشکالی دارد که این ولی نعمتان ببینند و قضاوت کنند که حسبِ فرموده امام علی علیه السلام، آیا حاکمانِ امروز کشور دل و جگرِ پذیرشِ مسئولیتِ سخنان دیروزِ خود را دارند؟ و آیا امروز به سخنان دیروز خود پای بند هستند؟ پُر واضح است که طبقِ تعالیم نورانی مکتب تشیّع، تنها راه سعادت و رستگاری در حکمرانی، پای بندیِ جدّی و عملی و نه گفتاری و شعاری به رهنمودهای مولی الموحدین امیرالمومنین علی علیه السلام می باشد. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ ۷ دی ۹۹
اصلاح و بازسازی دین برخی ها به غلط تکرار می کنند که دین، تفکری بشری و پیوسته نیازمندِ اصلاح و بازسازی است. امیرالمؤمنین علی علیه السلام در نفی این باورِ ناصواب می فرمایند: 👈آیا خدای سبحان، دینِ ناقصی فرستاد و در تکمیلِ آن از آنها استمداد کرده است؟! 👈آیا آنها شُرکاء خدایند که هر چه می خواهند در احکام دین بگویند و خدا رضایت دهد؟! 👈آیا خدای سبحان، دین کاملی فرستاد پس پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در ابلاغ آن کوتاهی ورزید؟ نهج البلاغه خطبه ۱۸☘
آخوندِ ده سیداحمد پیشنهادِ سخاوتمندانه ای به من داد. دعوتم کرد تا برای گذران تعطیلات، چند روزی به روستایشان بروم. تشکر کرده و پذیرفتم. با اتومبیل به روستای آقا سیداحمد در آغوشِ گرم سبلان رفتیم. بعد از صرف ناهار و مقداری استراحت از خانه خارج شدیم تا گشتی در محیط روستا بزنیم. پدر آقا سیداحمد چند سالی می شد که به رحمت خدا رفته بود. به قبرستان رفتیم و فاتحه ای بر سر مزارش خواندیم. از کنار قبر بلند شدم تا سیداحمد با پدرش تنها باشد. بین قبرها قدم می زدم. سنگ قبری توجه ام را به خود جلب کرد. از نوشته روی سنگ پیدا بود که قبرِ مجتهدی نجف دیده به نام لنکرانی می باشد. کمی تعجب کردم. آقا سیداحمد تا به حالا چیزی برایم از او نگفته بود. نشستم تا فاتحه ای نثار این عالم کنم. از رفتارِ مرحوم پدرم آموخته بودم که از کنار قبرستان و قبور مومنین نباید بی تفاوت عبور کرد. لحظاتی بعد سیداحمد با چشمانی که از شدت اشک به سرخی گراییده بود به کنارم آمد. نشست و انگشت سبابه اش را به رسمِ مرسوم، روی سنگ قبر گذاشت و در سکوت، فاتحه ای برای آقای لنکرانی خواند. قرائتِ فاتحه که تمام شد بلافاصله گفتم: درباره ایشان چیزی تا به حالا نگفته بودی؟! سیداحمد در حالی که به قبر خیره بود آهی کشید و گفت: خدا رحمتَش کند، الحق و الانصاف، عالِم خودساخته و مُهذّبی بود. مُشتاق شدم که بیشتر بدانم. سیداحمد در حالی که با سنگی کوچک، خط هایی روی سنگ قبر می کشید با حسرت گفت: روستای ما سالها گرفتار نیمچه آخوندِ بی سواد و بی تقوایی بود. کاری کرده بود که قرآنِ خدا در نظر مردم خوار شده و قرآنِ خودش رونق پیدا کرده بود! گویی متاعی سودآورتر و گرانبهاتر از قرآنِ خودش نداشت. مبهوت و شگفت زده به سیداحمد نگاه کردم. پی به ابهامِ ذهنی ام برده بود. دستی به زانویم زد و گفت: با واژگونه معنا کردن قرآن و جهل مردم برای خودش دکّان و دستکی به هم زده بود. نزد او چیزی زشت تر از معروف و نیکوتر از منکر نبود!! باورم نمی شد. با تعجب گفتم: مثلا چه کار می کرد؟ مگر چنین چیزی امکان دارد؟! سیداحمد از بالای قبر بلند شد و همینجور که نگاهَش را به کوه سبلان دوخته بود به آرامی گفت: ما که دیدیدم و شد. سپس آهی کشید و گفت: متاسفانه سالها دهِ ما درگیر اختلافاتِ نعمتی، حیدری و بالا دهی، پایین دهی بود. مردمِ آبادی برای داوری در نزاع ها پیش آخوندِ ده می رفتند. او هم برای اینکه جایگاهش را در روستا تثبیت کند با حرف های پوچ و تو خالی و رای و نظرِ دروغین، بین مردم قضاوت می کرد. با تعجب پرسیدم: مگر مجتهد بود که قضاوت می کرد؟ سیداحمد پوزخندی زد و گفت: مجتهد؟! نه بابا کدام مجتهد؟! اباطیلِ پوچ خودش را باور کرده بود. به سیداحمد گفتم: اقدامی نکردی؟ هایی، هویی؟ توپی، تشری؟! سیداحمد در پاسخ گفت: به دورِ خودَش تار عنکبوت تنیده بود. یک بار که توانستم با او حرف بزنم متوجه شدم خیلی مضطرب است! نگران بود که داوری هایش به خطا رفته باشد. با عجله گفتم: شاید نگرانی او نشانه تحول روحی و پشیمانی بوده؟ سیداحمد گفت: نه بابا! کدام پشیمانی؟! می ترسید گندِ کارهایش، رسوایی به بار آورَد! یکبار که بحثمان، بالاگرفت بلند شد و رفت سراغ یک کتاب حدیثی. صفحه های کتاب را تند و تند ورق می زد. هول هولکی چندتا روایت برایم خواند. شده بود شبیه کوری که در تاریکی، دنبالِ گمشده اش می گردد! از روی علم و یقین سخن نمی گفت. روایات را بدون آگاهی از عمق و معنایش، فقط نَقل می کرد. شبیهِ تندبادی که گیاهانِ خشک را بر باد می دهد، روایات را زیر و رو می کرد. به سیداحمد گفتم: مگر قضاوت هم می کرد؟! سید گفت: به شهرها نگاه نکن! مردمِ دهات معمولا مُرافعاتشان را پیشِ کدخدا و آخوندِ ده می برند. به خدا قسم نه راهِ صدور حکمِ مشکلات را بلد بود و نه برای منصبِ قضاوت، اهلیّت داشت. غرّه شده بود. فقط می گفت: هرآنچه من می گویم درست است! غیر از دانسته های پراکنده و ناقصِ خود، چیزی را علم به حساب نمی آورد و جز راه و رسم خود، مذهبی را حق نمی دانست. به سیداحمد گفتم: یعنی حتی یک بار هم نشد که در حل مسئله ای عاجز بماند؟ سید گفت: خیلی قالتاق و شیاد بود. اگر حکمی را نمی دانست آن را با لطایف الحیَلی می پوشاند تا کسی متوجهِ جهلِ او نشود. خلاصه سرَت را به درد نیاورم. خونِ بی گناهان از حکمِ ظالمانه اش در جوشش و فریادِ میراث بر باد رفتگان بلند بود. گفتم: پناه بر خدا از مردمی که در جهالت زندگی می کنند و با گمراهی می میرند. سیداحمد بلافاصله گفت: البته همه اهلِ ده با او نبودند. اتفاقا مرحوم پدرم به دنبال چاره بود تا این که آقای لنکرانی را از نجف به بهانه تبلیغ ماه مبارک رمضان به روستا آورد. مرحوم لنکرانی، کاسه کوزه آخوند پیزوری را به هم ریخت و شرّش را از سرِ اهل آبادی کوتاه کرد. وقتِ مغرب نزدیک است. بلند شو از اینجا برویم تا اهل قبور راحت باشند. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ ۹ دی ۹۹
نرم تر حضرت علی علیه السلام پیش از آغاز جنگ جمل، ابن عباس را فرستاد به سوی سپاه دشمن تا با گفتگو آنها را پند دهد. امام به ابن عباس توصیه فرمود: با طلحه دیدار مکن زیرا در برخورد با طلحه او را چون گاو وحشی می یابی که شاخش را تابیده و آماده نبرد است. بلکه با زبیر دیدار کن که نرم تر است. به او بگو پسردایی تو می گوید: در حجاز مرا شناختی و در عراق مرا نمی شناسی؟! چه شد که از پیمان خود برگشتی؟! نهج البلاغه خطبه ۳۱ توضیح: صفیه، مادر زبیر عمه امام علی علیه السلام بود.
بررسی یک علت! پرسشی گلایه آمیز کم و بیش در برخی محافل، مطرح و به گوش می رسد. آن اینکه چرا از سوی انسان های پاک و پرهیزکارِ جامعه، اَعَم از علما و غیر علما آنگونه که باید و شاید صدای اعتراضی در رابطه با معضلات فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی جامعه به گوش نمی رسد؟ شاید بتوان پاسخ این پرسش را که ناظر به شرایطِ ادوار مختلف تاریخ می باشد را در بررسی خطبه ۳۲ نهج البلاغه یافت. امام علی علیه السلام وصفِ پرهیزکاران، در جامعه مَسخ شده را اینگونه بیان می فرماید: ➖ در میان مردم، گروهِ اندکی وجود دارد که یاد قیامت، چشم آنها را بر همه چیز فروبسته و ترس از رستاخیز اشک هایشان را جاری ساخته است. ➖ برخی از این گروهِ اندک به دلایلی از جامعه طرد شده و تنها زندگی می کنند. شَرِیدٍ نَادٍّ ➖ برخی دیگر هم ترسان و سرکوب شده، لب فروبسته و سکوت اختیار کرده اند. سَاکِتٍ مَکْعُومٍ و خَائِفٍ مَقْمُوعٍ ➖ برخی نیز کما فی السابق مردم را مخلصانه به سوی خدا دعوت می کنند. دَاعٍ مُخْلِصٍ ➖ برخی دیگر با آنکه گریان و دردناکند اما تقیه و خویشتن داری، آنها را از چشم مردم انداخته است. ثَکْلَانَ مُوجَعٍ قَدْ أَخْمَلَتْهُمُ التَّقِیَّةُ وَ شَمِلَتْهُمُ الذِّلَّةُ ➖ برخی نیز دهان هایشان بسته و قلب هایشان مجروح است. أَفْوَاهُهُمْ ضَامِزَةٌ و قُلُوبُهُمْ قَرِحَةٌ ➖ برخی نیز آنقدر نصیحت کردند که خسته شدند. وَعَظُوا حَتَّی مَلُّوا ➖ برخی نیز مورد قهر قرار گرفتند و نهایتا سرکوب و حتی کشته شدند که البته انگشت شمار هستند. قُهِرُوا حَتَّی ذَلُّوا وَ قُتِلُوا حَتَّی قَلُّوا بنابراین، طبق فرموده امیرالمؤمنین علی علیه السلام می شود برای کم تحرّکی پرهیزگاران در اَدوارِ تاریخ به این عوامل اشاره کرد: جامعه مسخ شده، یاد قیامت، ترس از رستاخیز، رانده شدن از جامعه، ترس و سرکوب، تقیه و خویشتن داری، خستگی و ناامیدی از اصلاح، دهان های بسته و قلب های مجروح، ناتوانی بواسطه سرکوب و آخر هم قتل و کشته شدن. 🌞 البته همانگونه که حضرت بیان فرمودند از میان انسان هایِ پرهیزکار برخی نیز کما فی السابق، مخلصانه مردم را به سوی خدا دعوت می کنند. نهج البلاغه خطبه ۳۲ علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ ۱۱ دی ۹۹
غصّه مردم سیدبابا سرما خورده بود. برای عیادت به خانه اش رفتم. سر راه مقداری جگر از قصاب محل خریدم تا به سیخ بکشد و بخورد بلکه تقویت شود. پیرمرد اصلا به خودش نمی رسید. لا به شرط زندگی می کرد. داخلِ حیاط خانه، منقل کوچکی بود. آتش درست کردم و جگر را سیخ زده و کباب کردم. سیدبابا زیر کرسیِ چوبیِ تک اتاقِ خشتی خانه اش دراز کشیده بود. با اصرار من بلند شد و دو سه لقمه غذا خورد. کمی که حال آمد روی پا بلند شد تا برایم چای بریزد. اجازه ندادم. به پشتی تکیه داد و پاهایش را زیر کرسی رها کرد. گویی از چیزی ناراحت بود. لب به سخن باز کرد و گفت: روزگاری بدی شده! گفتم: مگر روزگار هم بد می شود؟ سینه اش را با سرفه آرامی صاف کرد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود با صدای گرم و دلنشینی گفت: در روزگارِ کینه توز و پُر از ناسپاسی و کفرانِ نعمت، شب را به روز و روز را به شب می رسانیم! نه از آنچه می دانیم بهره می بریم و نه از آنچه نمی دانیم می پرسیم! و نه از حادثه مهمی تا بر ما فرود نیاید می ترسیم! با خودم گفتم لابد سیدبابا از کسی حرف و حدیثی شنیده یا اینکه چیزی دیده که اینطور دلخور است. کم پیشامد می کرد که اینگونه سخن بگوید. گفتم: سیدبابا اتفاقی افتاده؟ کسی حرفی زده؟! پیرمرد لبخندی زد و گفت: نه! نگران نباش عزیزم، اتفاق خاصی نیفتاده! گفتم: آقا سیدبابا روزگار یعنی مردم. نکند از مردم دلخوری؟! انگاری به هدف زده باشم آهی کشید و گفت: بعضی از مردم که می بینی دست به فساد نمی زنند به خاطر این است که آب نیست و الّا شناگرانِ قابلی هستند. اینها شمشیرشان کند است و امکانات مالی ندارند تا جولان دهند. گوشه و کنار نشسته اند و عینهو پیرزن های غُرغُرو فقط غُر می زنن. اما یک عده هم هستند که شمشیر را از رو بسته اند.‌ چپاول می کنند و دو قورت و نیمشان هم باقیست. خوبی اینها این است که آدم، تکلیف خود را با آنها می داند. لباس میش به تن نمی کنند بله گرگِ گرگ هستند. سیدبابا که گویی جگر شارژش کرده بود در ادامه گفت: بعضی هم کج و کُله راه می روند و ریاکارانه وانمود به مقدس مآبی می کنند. قدم آهسته راه می روند و ادای مومنان واقعی را در می آورند. پوشش الهی را وسیله نفاق و دورویی و دنیاطلبی خودشان می کنند. اینها خطرشان برای مردم خیلی زیاد هست. نگران هستم که مردم، خوب بودن را با آنها بسنجند. سیدبابا غُصّه مردم را اینجوری می خورد. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ ۱۳ دی ۹۹
پرده باطل آیت الله آقای شیخ محمد تقی مصباح یزدی به رحمت خدا رفت. شخصیت ایشان، ناخودآگاه مرا به یاد یکی از فرمایشات امیرالمؤمنین علی علیه السلام در نهج البلاغه می اندازد. حضرت در خطبه ۳۳ فرموده است: به خدا سوگند! من از پیشتازان لشکر اسلام بودم. تا آنجا که صفوفِ کفر و شرک تار و مار شد. در طول این سالها هرگز ناتوان نشدم و نترسیدم. هم اکنون نیز همان راه را می روم. پرده باطل را می شکافم تا حق را از پهلوی آن بیرون آورم. آری! خداوند متعال رحمت کند مرحوم آیت الله آقای مصباح یزدی را که به مانند مُقتدای خود امیرالمؤمنین علی علیه السلام در پیمودن راهِ حقی که به آن باور داشت از ابتدا تا انتها نه خسته شد و نه ملامتِ ملامتگران کمترین تاثیری در او گذاشت. در برابر مقام شامخ علم و پارسایی و اخلاصِ او سرِ ادب و تعظیم فرود می آورم. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ ۱۳ دی ۹۹
آنارشیسم اخیرا جایی خواندم که نویسنده پُرآوازه روسی، لِئوتولستوی از چهره‌ها و ایدئولوگ‌های معروف آنارشیسم بود. ظاهرا ایشان، مُبَلّغ گونه‌ای آنارشیسم مسیحی صلح دوستانه و مبتنی بر مبارزه مسالمت آمیز بوده است. آنارشیسم یک ایدئولوژی افراطی است که هوادارانش با هر نوع سازمان یا نهادی مخالفند. آنها به ویژه نهادِ حکومت را به عنوانِ مظهر تجمع قدرت سیاسی، مورد حملات بسیار قرار می دهند. البته این خویِ افراط گرایانه آنارشیسم ها به واسطه خشونتِ ظالمانه دولت‌های سرمایه داری لیبرال و بعد‌ها رژیم‌های سوسیالیستی به وجود آمد. راه‌ِ حل آنارشیست‌ها برای مبارزه، کاملا خیالبافانه و غیر منطبق با طبع اجتماعی بشر و نیز طبیعت نهادگرای زندگی اجتماعی بود. از نگاه اندیشه اسلام، نگرشِ آنارشیسم ها کاملاً باطل و غلط می باشد.‌ مردم به نهاد حکومت و حاکم نیازمند هستند. فرقی نمی کند چه آن حاکم، زمامداری نیک سیرت و عادل باشد یا پادشاهی مستبد و ظالم. به هر حال باید حاکم و حکومت وجود داشته باشد و جامعه باید با نهاد حکومت اداره شود. در سایه سارِ حکومت، همه نفع می برند. مردم مومن با خیال آسوده به کسب و کار و زندگی خود می رسند. حتی انسان های از خدا بی خبر و به اصطلاح کافر نیز می توانند و باید از مزایای نهاد حکومت بهره ببرند. به وسیله نهاد حکومت، مالیات و بیت المال جمع آوری می شود. با وجود نهاد حکومت است که می توان با دشمنان مبارزه کرد. جاده ها امن و امان، و حق ضعیفان از نیرومندان گرفته می شود. نیکوکاران در رفاه و از دست بدکاران، در امان می باشند. اما در حکومتِ پاکان، پرهیزکار به خوبی انجام وظیفه می کند ولی در حکومت بدکاران، ناپاک از آن بهرمند می شود. برگرفته از آموزه های خطبه ۴۰ نهج البلاغه
فرار حضرت امیر المؤمنین علیه السلام در خطبه ۲۴ نهج البلاغه می فرماید: ای بندگان خدا از خدا بترسید و از خدا به سوی خدا فرار کنید. فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَ فِرُّوا إِلَى‏ اللَّهِ‏ مِنَ‏ اللَّهِ‏ 📢 کی می دونه این یعنی چی؟! خودِ حضرت می فرماید: از راهی که برای شما گشوده بروید. وظائف و مقررّاتی را که برای شما تعیین کرده به پا دارید. اگر چنین باشید علی بن ابی طالب، ضامنِ پیروزی شما در آینده می باشد.
امام علی علیه السلام می فرماید لباسِ زیرین را ترس از خدا و لباس رویین را آرامش و خونسردی قرار دهید نهج البلاغه خطبه ۶۶
راه رستگاری قیامت پیشِ روی شما و مرگ در پشت سر، شما را می راند. سبکبار شوید تا برسید. همانا آنان که رفتند در انتظار رسیدن شمایند. خطبه ۲۱ نهج البلاغه سید رضی در ذیل این فرمایش حضرت علی علیه السلام نوشته است: این سخن امام پس از سخن خدا و پیامبر با هر سخنی سنجیده شود بر آن برتری دارد و از آن پیشی می گیرد. از سخنِ "سبکبار شوید تا برسید" کلامی کوتاه تر و پُر معناتر شنیده نشده!
کِشانده شدم امام علی علیه السلام در سال ۳۸ هجری و پس از فریب خوردنِ کوفیان از مکر و حیله عمروعاص و معاویه، هشدارگونه به کوفیان فرمود: من با اختیار خود به سوی شما نیامدم بلکه به طرف دیار شما کشانده شدم. والله ما اتيتكم اختيارا و لكن جئت اليكم سوقا نهج البلاغه خطبه ۷۱ شاید پُر بیراه نباشد که بگوییم آمدنِ آقا ابا عبدالله الحسین علیه السلام به کوفه نیز همین گونه بوده است. یعنی کشانده شدن و نه با میل و رغبت!
کاخِ آئین دعای امام علی علیه السلام در حقّ پیامبر خدا حضرت محمد صلی الله علیه و آله! خدایا برای پیامبر در سایه لطف خود جای با وسعتی بگشای و از فضل و کرَمت پاداش او را فراوان گردان! خدایا کاخ آئین او را از هر بنایی برتر و مقام او را در پیشگاه خود گرامی تر گردان! نهج البلاغه خطبه ۷۲
پیشگویی و جادوگری در زمان های قدیم مُنَجّم از طریق ستاره شناسی، پیشگویی می کرد. کاهِن یا غیبگو با کمک گرفتن از شیطان و جن خبر می داد. این چیزها امروزه هم کم و بیش در گوشه و کنار وجود دارد. انسان مومن و باخدا از این راه ها برای حلّ مشکل و گرفتاری خود گذر نمی کند. امام علی علیه السلام در خطبه ۷۹ نهج البلاغه می فرماید: ای مردم! از فرا گرفتن علم ستاره شناسی برای پیشگویی های دروغین بپرهیزید جز آن مقدار از علم نجوم که در دریانوردی و صحرانوردی به آن نیاز دارید. چه اینکه ستاره شناسی شما را به غیب گویی و غیب گویی به جادوگری می کشاند. ستاره شناس مانند غیب گو و غیب گو مانند جادوگر و جادوگر مانند کافر و کافر در آتش است. با نام خدا حرکت کنید. عزیزانم! آیا توجه فرمودید به نکته پایانی فرموده امام علی علیه السلام؟ گویی امام می خواهد بفرماید که زندگی را با نام خدا آغاز، ادامه و به سرانجام برسانید. در پناه خدا حکیم باشید.
زهد یعنی ۱. کوتاه کردن آرزو ۲. شکرگزاری برابر نعمت ها ۳. دوری از نافرمانی خدا پس اگر نتوانستید این سه را در وجود خود فراهم سازید تلاش کنید که حرام بر صبر شما غلبه نکند و در برابر نعمت ها شکر یادتان نرود. زیرا خداوند با دلائلِ روشنِ فطری و به کمکِ کتاب های روشنگرِ آسمانی، عذر و بهانه را نمی پذیرد. نهج البلاغه خطبه ۸۱
ای بندگان خدا! آن کس که نسبت به خود خیرخواهی او بیشتر است در برابر خدا از همه کس فرمانبردارتر است. و آن کس که خویشتن را بیشتر می فریبد نزد خدا گناه کارترینِ انسان هاست. نهج البلاغه خطبه ۸۶
زهد و پارسایی یعنی ۱. کوتاه کردن آرزو ۲. شکرگزاری برابر نعمت ها ۳. دوری از نافرمانی خدا پس اگر نتوانستید این سه را در وجود خود فراهم سازید تلاش کنید که حرام بر صبر شما غلبه نکند و در برابر نعمت ها شکر یادتان نرود. زیرا خداوند با دلائلِ روشنِ فطری و به کمکِ کتاب های روشنگرِ آسمانی، عذر و بهانه را نمی پذیرد. نهج البلاغه خطبه ۸۱
عجیب و واقعی دو سه روز پیش برای گرفتن یک امضا به چند اتاق در یک مجموعه اداری سر زدم. نشد که نشد. هر کدام عذری می آوردند که به ظاهر درست بود. مستأصل شدم. به منظور گره گشایی از کارم برای شادی روح مرحوم پدرم سه صلوات فرستادم. وارد اتاق دیگری شدم. بدون آنکه به آقایی که پشت میز نشسته بود چیزی بگویم خودش که همزمان با تلفن صحبت می کرد با دست اشاره کرد که نامه ات را بده! کاغذی را که باید برایش امضا می گرفتم به مرد دادم. بی آنکه بین من و او سخنی رد و بدل شود درجا نامه را گرفت و امضا کرد و با احترام داد به دستم. هاج و واج مانده بودم. به خانه برگشتم. در راه به این سخن امام علی علیه السلام می اندیشیدم: اموات خود را زیارت کنید که شاد می شوند. حوائج خود را بر سر مزار پدر و مادر از خدا طلب کنید. کافی ج ۳ ص ۲۳۰ ح ۱۰
دعای مادر امروز پسرم محمدطه در امتحانات سطح مقدماتی و متوسطه انجمن خوشنویسان ایران شرکت کرد. ساعت ۹ تا ۱۰ امتحان مقدماتی بود و ساعت ۱۱ تا ۱۲ سطح متوسطه! ساعت حدود یازده به مادرم زنگ زدم و از او خواستم تا برایش دعا کند. بعد از امتحان، همسرم با خوشحالی تماس گرفت و گفت: امتحان سطح مقدماتی بَدَک نبود اما آنگونه که توقع داشتم شاید نشود. البته در آزمون قبول می شود اما به ناگاه در آزمون سطح متوسطه که به مراتب دشوارتر از مقدماتی می باشد به طور عجیبی ورق برگشت. پشت تلفن به خانم گفتم: ساعت ۱۱ تماس گرفتم تهران و از مامان خواستم که محمدطه را دعا کند. خانم با تعجب گفت: عجب! اتفاقا من می خواستم به مادرم زنگ بزنم و بگویم دعا کند اما از بس که سرم شلوغ بود نشد. اینکه ناگهان ورق برگشت و محمدطه با آرامش، خط زیبایی نوشت حتما اثر دعای مامان بوده!
یک اثر قدیمی به علاقمندانِ پژوهش، پیرامون شخصیت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها عرض می کنم که یکی از قدیمی ترین آثار مکتوبِ بر جای مانده از روزگاران کهن در رابطه با فضائل حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها کتابی است که جناب ابن شاهین از عالمان اهل سنت در قرن سوم هجری نوشته است. نام کتاب، فضائل فاطمه و محتویات آن، ۳۷ حدیث ناب و نورانی می باشد. دوست داشتم یکی از احادیث کتاب را تبرکاً در اینجا بیاورم اما متاسفانه فرصت نشد.