امام علی علیه السلام می فرماید
لباسِ زیرین را ترس از خدا و لباس رویین را آرامش و خونسردی قرار دهید
نهج البلاغه خطبه ۶۶
راه رستگاری
قیامت پیشِ روی شما و مرگ در پشت سر، شما را می راند. سبکبار شوید تا برسید. همانا آنان که رفتند در انتظار رسیدن شمایند.
خطبه ۲۱ نهج البلاغه
سید رضی در ذیل این فرمایش حضرت علی علیه السلام نوشته است:
این سخن امام پس از سخن خدا و پیامبر با هر سخنی سنجیده شود بر آن برتری دارد و از آن پیشی می گیرد.
از سخنِ "سبکبار شوید تا برسید" کلامی کوتاه تر و پُر معناتر شنیده نشده!
کِشانده شدم
امام علی علیه السلام در سال ۳۸ هجری و پس از فریب خوردنِ کوفیان از مکر و حیله عمروعاص و معاویه، هشدارگونه به کوفیان فرمود:
من با اختیار خود به سوی شما نیامدم بلکه به طرف دیار شما کشانده شدم.
والله ما اتيتكم اختيارا و لكن جئت اليكم سوقا
نهج البلاغه خطبه ۷۱
شاید پُر بیراه نباشد که بگوییم آمدنِ آقا ابا عبدالله الحسین علیه السلام به کوفه نیز همین گونه بوده است. یعنی کشانده شدن و نه با میل و رغبت!
کاخِ آئین
دعای امام علی علیه السلام در حقّ پیامبر خدا حضرت محمد صلی الله علیه و آله!
خدایا برای پیامبر در سایه لطف خود جای با وسعتی بگشای و از فضل و کرَمت پاداش او را فراوان گردان!
خدایا کاخ آئین او را از هر بنایی برتر و مقام او را در پیشگاه خود گرامی تر گردان!
نهج البلاغه خطبه ۷۲
پیشگویی و جادوگری
در زمان های قدیم مُنَجّم از طریق ستاره شناسی، پیشگویی می کرد. کاهِن یا غیبگو با کمک گرفتن از شیطان و جن خبر می داد.
این چیزها امروزه هم کم و بیش در گوشه و کنار وجود دارد.
انسان مومن و باخدا از این راه ها برای حلّ مشکل و گرفتاری خود گذر نمی کند.
امام علی علیه السلام در خطبه ۷۹ نهج البلاغه می فرماید: ای مردم! از فرا گرفتن علم ستاره شناسی برای پیشگویی های دروغین بپرهیزید جز آن مقدار از علم نجوم که در دریانوردی و صحرانوردی به آن نیاز دارید.
چه اینکه ستاره شناسی شما را به غیب گویی و غیب گویی به جادوگری می کشاند. ستاره شناس مانند غیب گو و غیب گو مانند جادوگر و جادوگر مانند کافر و کافر در آتش است. با نام خدا حرکت کنید.
عزیزانم! آیا توجه فرمودید به نکته پایانی فرموده امام علی علیه السلام؟
گویی امام می خواهد بفرماید که زندگی را با نام خدا آغاز، ادامه و به سرانجام برسانید.
در پناه خدا حکیم باشید.
زهد یعنی
۱. کوتاه کردن آرزو
۲. شکرگزاری برابر نعمت ها
۳. دوری از نافرمانی خدا
پس اگر نتوانستید این سه را در وجود خود فراهم سازید تلاش کنید که حرام بر صبر شما غلبه نکند و در برابر نعمت ها شکر یادتان نرود.
زیرا خداوند با دلائلِ روشنِ فطری و به کمکِ کتاب های روشنگرِ آسمانی، عذر و بهانه را نمی پذیرد.
نهج البلاغه خطبه ۸۱
ای بندگان خدا! آن کس که نسبت به خود خیرخواهی او بیشتر است در برابر خدا از همه کس فرمانبردارتر است. و آن کس که خویشتن را بیشتر می فریبد نزد خدا گناه کارترینِ انسان هاست.
نهج البلاغه خطبه ۸۶
May 11
زهد و پارسایی یعنی
۱. کوتاه کردن آرزو
۲. شکرگزاری برابر نعمت ها
۳. دوری از نافرمانی خدا
پس اگر نتوانستید این سه را در وجود خود فراهم سازید تلاش کنید که حرام بر صبر شما غلبه نکند و در برابر نعمت ها شکر یادتان نرود.
زیرا خداوند با دلائلِ روشنِ فطری و به کمکِ کتاب های روشنگرِ آسمانی، عذر و بهانه را نمی پذیرد.
نهج البلاغه خطبه ۸۱
عجیب و واقعی
دو سه روز پیش برای گرفتن یک امضا به چند اتاق در یک مجموعه اداری سر زدم. نشد که نشد. هر کدام عذری می آوردند که به ظاهر درست بود. مستأصل شدم. به منظور گره گشایی از کارم برای شادی روح مرحوم پدرم سه صلوات فرستادم. وارد اتاق دیگری شدم. بدون آنکه به آقایی که پشت میز نشسته بود چیزی بگویم خودش که همزمان با تلفن صحبت می کرد با دست اشاره کرد که نامه ات را بده! کاغذی را که باید برایش امضا می گرفتم به مرد دادم. بی آنکه بین من و او سخنی رد و بدل شود درجا نامه را گرفت و امضا کرد و با احترام داد به دستم. هاج و واج مانده بودم. به خانه برگشتم. در راه به این سخن امام علی علیه السلام می اندیشیدم: اموات خود را زیارت کنید که شاد می شوند. حوائج خود را بر سر مزار پدر و مادر از خدا طلب کنید.
کافی ج ۳ ص ۲۳۰ ح ۱۰
دعای مادر
امروز پسرم محمدطه در امتحانات سطح مقدماتی و متوسطه انجمن خوشنویسان ایران شرکت کرد. ساعت ۹ تا ۱۰ امتحان مقدماتی بود و ساعت ۱۱ تا ۱۲ سطح متوسطه!
ساعت حدود یازده به مادرم زنگ زدم و از او خواستم تا برایش دعا کند. بعد از امتحان، همسرم با خوشحالی تماس گرفت و گفت: امتحان سطح مقدماتی بَدَک نبود اما آنگونه که توقع داشتم شاید نشود. البته در آزمون قبول می شود اما به ناگاه در آزمون سطح متوسطه که به مراتب دشوارتر از مقدماتی می باشد به طور عجیبی ورق برگشت.
پشت تلفن به خانم گفتم: ساعت ۱۱ تماس گرفتم تهران و از مامان خواستم که محمدطه را دعا کند. خانم با تعجب گفت: عجب! اتفاقا من می خواستم به مادرم زنگ بزنم و بگویم دعا کند اما از بس که سرم شلوغ بود نشد. اینکه ناگهان ورق برگشت و محمدطه با آرامش، خط زیبایی نوشت حتما اثر دعای مامان بوده!
یک اثر قدیمی
به علاقمندانِ پژوهش، پیرامون شخصیت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها عرض می کنم که یکی از قدیمی ترین آثار مکتوبِ بر جای مانده از روزگاران کهن در رابطه با فضائل حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها کتابی است که جناب ابن شاهین از عالمان اهل سنت در قرن سوم هجری نوشته است.
نام کتاب، فضائل فاطمه و محتویات آن، ۳۷ حدیث ناب و نورانی می باشد.
دوست داشتم یکی از احادیث کتاب را تبرکاً در اینجا بیاورم اما متاسفانه فرصت نشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشرفت از نوعِ امارات متحده عربی!
پس از ۶ سال کار سخت و برنامهریزی دقیق از سوی تیم جوان دانشمندان و مهندسان اماراتی در مرکز فضایی محمدبن رشید در دبی، آنها با موفقیت «کاوشگر امید» را به فضا پرتاب کردند.
به سخنانِ عُمران شرف، مدیر پروژه در ماموریت مریخ امارات با دقت توجه بفرمائید تا حدودی به باطنِ پیشرفت از نوعِ امارات متحده عربی پی ببرید. مقایسه کنید کارهای بزرگی را که دانشمندان ایرانی در عرصه های گوناگون در اوج تحریم ها انجام داده اند با پیشرفت های اجاره ای!
برای برخی واقعا مرغ همسایه غازه!
ترجمه فیلم توسط یورونیوز
گناه ناامیدی
در صفحه ۵۳۶ از جلد یکم کتاب تاریخ اَبی زَرعه در قرن سوم هجری نوشته است:
روزی از روزها جناب زُهری برای جمع آوری زکات به روستاهای اطراف مدینه می رود. گویا در این ماموریتِ کاری، بین زُهری و یکی از اهالی روستا بگومگویی پیش می آید و مرد روستایی در این حیص بیص ناخواسته به دست زُهری کشته می شود.
زُهری که از بابت قتلِ ناخواسته مرد روستایی غافلگیر شده بود تحت تاثیر این حادثه، دچار آشفتگی روحی می گردد.
اضطراب و تشویشِ خاطر همه زندگی زُهری را به هم می ریزد و او گرفتار افسردگی و ناامیدی می شود.
روزی امام زین العابدین علیه السلام که متوجهِ حال و روز پریشان زُهری می شود با جمله ای کوتاه رنج و درد را از وجود زهری برطرف می سازد. امام به زُهری می فرماید: این ناامیدی که دامنگیر تو شده از گناهی که مرتکب شده ای بدتر است.
فقر و جهل
امروز در یکی از آثار زمخشری دیدم که اینگونه نوشته است:
روزی از روزها جناب بزرگمهر یا همان بوذرجمهرِ حکیم، مرد فقیرِ جاهلی را در گذری دید. پس گفت: دو بدبختی، یکجا در این مرد اجتماع کرده است. فقری که دنیای او را در بر گرفته و جهلی که آخرتش را فاسد کرده است.
ربیع الابرار ج ۱ ص ۴۱۷
تبارِ زین العابدین علیه السلام
خدمت باسعادت شما عزیزانم عرض کنم که امروز صبح در کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی، مشغول مطالعه احوالات امام زین العابدین علیه السلام در جلد سوم کتاب "وفیات الاعیان" نوشته تاریخ نگارِ متعصّبِ اهلِ سنت، ابن خلکان بودم.
نویسنده اهلِ اربیلِ عراق که در سده هفتم هجری می زیسته در صفحه ۲۶۶ کتاب نوشته است: ابوالحسن، علی فرزند حسین فرزند علی علیهم السلام و معروف به زین العابدین می باشد. در میان فرزندانِ حسین به او علی اصغر نیز گفته می شود. نسل و تبارِ حسین فقط از زین العابدین ادامه پیدا کرد. او یکی از ائمه دوازده گانه و از ساداتِ تابعین می باشد (تابعین در مقابل اصحاب). زُهری که معاصر زین العابدین بوده در احوالات او گفته است: احدی از قریشی ها را ندیدم که با فضیلت تر از زین العابدین باشد.
مادرِ زین العابدین، دخترِ یزدگرد آخرین پادشاه فارس بود. همچنین مادرِ زین العابدین، برادری داشت به نام فیروز که در نبرد با سپاه اعراب کشته شد. فیروز دو دختر داشت که مادر زین العابدین، عمه آنها می شود. این دو دختر پس از فتح ایران به اسارت سپاه اعراب در آمدند. قُتیبه بن مسلم باهلی که فرمانده و امیر خراسان شده بود این دو دختر را برای حجاج بن یوسف به کنیزی فرستاد. حَجّاج یکی از این دو کنیز غنیمتی را برای خود نگه داشت و دیگری را فرستاد برای ولید بن عبدالملک. ولید از این شاه بانوی ایرانی صاحب فرزندی شد به نام یزید که بعدها مشهور شد به یزیدِ ناقص! در حقیقت اسم این مولود یزید بود اما چون در پرداختِ جیره و مواجب سپاهیان، خساست به خرج می داد به این صفت مشهور شد.
خلاصه اینکه به زین العابدین بر اساس نقلی که از پیامبر وجود داشت، می گفتند: فرزند دو برگزیده! چرا که از طرف پدر، تبارش به قبیله برگزیده عربیِ قریش می رسید و از سوی مادر به تبار شاهانِ سرزمینِ کهن و متمدنِ فارس.
علیرضا نظری خرّم/ ۲۵ بهمن ۹۹
فکر می کنید چرا تردید داشتم؟
در حال مطالعۀ کتاب "روضة المتقین" نوشتۀ عالم جلیل القدر جناب ملّا محمد تقی مجلسی بودم که مطلب جالبی را در آن دیدم. نویسندۀ محترم کتاب، در صفحۀ 451 جلد پنجم، ماجرای تشرّف خودش به خدمت حضرت حجة بن الحسن علیهما السلام را نقل می کند. تصمیم گرفتم در این یادداشت به نقل این حکایت عجیب و شنیدنی بپردازم. ابتدا کمی تردید داشتم که آیا این حکایت را ترجمه و نقل کنم یا نه؟! فکر می کنید چرا تردید داشتم؟
ببینید دوستان عزیزم! قرآن یکی از نشانه های پرهیزکاران را داشتن ایمان به عالَم غیب معرفی کرده، بنابراین پذیرش برخی از حقایق دینی نیازمند برخورداری از ایمان به غیب می باشد. اما برخی از آدم ها به جای اینکه "نقص ایمان" و "ناتوانی عقل خود" را در عدم درک آن حقایق مقصّر ببینند، اصل آن حقیقت را انکار می کنند. این بود که برای انتشار آن ابتدا کمی تردید کردم. اتفاقاً از جناب کلینی روایتی را در کتاب کافی دیدم که امام باقر علیه السلام می فرماید: "بعضی از حقایقی که شما شيعيان برای عموم مردم حکایت می کنید، برای برخی دل ها ناخوشايد است. لذا ابتدا مقداری از احادیث و معارف را برای این افراد بیان کنيد. اگر پذيرا بودند، سخن خود را ادامه دهید و اگر دیدید انکار می کنند، اصراری بر ادامه نداشته باشید و سخن خود را رها کنيد. زيرا که يقينا فتنه اي به سراغ شما خواهد آمد."
با وجود این نگرانی، اما وقتی دیدم امام باقر علیه السلام می فرمایند مقداری از این دست حقایق را نقل کنید و از سویی دیگر وقتی عالم بزرگی مانند ملا محمد تقی مجلسی این واقعۀ شنیدنی را خودش حکایت کرده، نتیجه گرفتم که من نباید کاسۀ داغ تر از آش شوم. لذا تلاش کردم این داستان را به صورتی ساده و گویا برایتان ترجمه کنم.
ملّا محمد تقی مجلسی می نویسد: "مدتی در جوار حرم امیرالمومنین، به ریاضت و مجاهدت نفسانی مشغول بودم. تا اینکه خداوند، درهاى کشف و شهود را كه البته عُقول ضعیفه توانایى هضم آن را ندارند بر من گُشود. روزی در حرم امیرالمومنین نشسته بودم. ناگهان در عالم مكاشفه - تو اگر خواستى بگو میان خواب و بیدارى - دیدم كه در سامرّا هستم و به زیارت حرم حضرت هادى و حضرت عسكرى علیهما السّلام مشرف شده ام. در آنجا بود که مولاى خودم حضرت صاحب الزمان علیه السّلام را زیارت کردم. چون چشم من به آن حضرت افتاد با صداى بلند مانند مدّاحان، مشغول خواندن زیارت جامعۀ کبیره شدم. وقتی زیارت خوانی را تمام كردم، آن حضرت فرمود: "نِعمَت الزیارةُ" یعنی چه خوب زیارتى است. سپس به قبر امام هادی علیه السلام اشاره کرده و عرض كردم: مولاى من! آیا این زیارتنامه از حضرت هادى علیه السلام صادر شده است؟ حضرت فرمود: آرى. سپس فرمود: داخل شو. وقتی داخل شدم نزدیك در ایستادم. حضرت فرمود: جلو بیا. عرض كردم: مولای من! مىترسم كه به سبب ترك ادب، كافر شوم. حضرت فرمود: وقتى كه به اذن خود ما باشد اشكالى ندارد. من با ترس و لرز، كمى جلوتر رفتم. دوباره حضرت فرمود: جلوتر بیا. جلوتر رفتم و نزدیك حضرت با اجازه ایشان دو زانو نشستم. آن حضرت فرمود: راحت باش و چهار زانو بنشین، زیرا به زحمت افتادى و پیاده با پاى برهنه راه آمدى. آن بزرگوار الطاف بسیاری به من داشتند كه قابل بیان نمىباشد. مدت کوتاهی پس از این تشرّف، با آنكه راه سامرّا بسته بود، وسائل زیارت فراهم گردید و همانگونه كه حضرت صاحب علیه السّلام فرموده بودند پیاده و با پاى برهنه به زیارت سامرّا مشرّف شدم."
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ هشتم شهریور 95
عجب دختری!
مادردوستی مرحوم علی انصاریان، این روزها نَقل محافل شده است. خوشا به حالش. بدونِ تردید علی انصاریان در این لحظات که عازم سفر عالَم برزخ شده است از مواهبِ این کارِ خود به طور ویژه برخوردار است انشاءالله!
اتفاقا امروز در کتاب "وفیات الاعیان" از نوشته های تاریخ نویسِ مشهور ابن خلکان می خواندم که امام زین العابدین علیه السلام به مادرش بسیار احترام می گذاشت تا جایی که روزی از روزها برخی از ایشان پرسیدند: ای فرزندِ رسول خدا شما با اینکه نیکوکارترینِ مردمِ روزگار نسبت به مادر هستید با این حال، ما ندیده ایم که سرِ سفره کنار مادر بنشینید. گویی از نشستن در کنار مادر بر سر سفره غذا اِبا دارید؟!!
امام زین العابدین علیه السلام در پاسخ به این پرسش فرمودند: واهمه دارم که نکند خدای نکرده وقتی مادرم قصد برداشتنِ لقمه ای را دارد من پیش از او آن لقمه را بردارم و تناول کنم و او دلش پیش آن لقمه بماند.
ابن خلکان بعد از بیان این داستان در ادامه می نویسد: برخلاف ماجرای زین العابدین علیه السلام ماجرای آقایی است به نام ابوالخَش!
ابوالخَش، خودش برایم می گفت: من یک دختر دارم و یک پسر! دخترم تا پیش از ازدواج، کنارم بر سرِ سفره می نشست. اگر لقمه لذیذی در سفره می دید دست خود را _که وقتی از آستین لباس بیرون می آمد چونان خورشیدِ در حال طلوع به نظر می رسید_ درازا می کرد و لقمه را بر می داشت، دخترک ابتدا لقمه را به من می داد تا میل کنم و سپس خودش لقمه دیگری بر می داشت و می خورد. اما از شانسم، دخترک ازدواج کرد و رفت. به جای او پسرم کنارم بر سر سفره می نشیند. دستانش به مانند شاخه درخت خرما دراز است. به هر جای سفره که بخواهد دست خود را می رساند. لقمه های لذیذ را از هر سو برداشته و یکراست در دهان خود می گذارد. هر گاه خواستم لقمه ای را بردارم بدبختانه تا آمدم به خود بجُنبم پسرک، عینهو قرقی لقمه را شکار کرد و بلعید! عجب دختری رفت و عجب پسری برایم ماند!
وفیات الاعیان ج ۳ ص ۲۶۸ _ ۲۶۹.
خائن ها همه جا هستند
ششم محرّم از راه فرا رسید. حبيببنمظاهر خودش را به خیمۀ حضرت رساند تا امام را در جریان تصمیم مهمی بگذارد. حضرت داخل خیمه نشسته و مشغول قرائت قرآن بود. با ورود حبیب، امام قرائت قرآن را قطع کرد و فرمود: کاری داشتی؟ حبیب عرض کرد: قبیلۀ بنیاسد در اطراف کربلا زندگی میکنند.اگر اجازه بفرمایید میخواهم مخفیانه به دیدنشان بروم و آنها را برای کمک به شما دعوت کنم. امام گفت: اشکالی ندارد برو اما مراقب خودت باش. حبيب، شبانه به طور ناشناس راه افتاد. بعد از ساعتی به قبیلۀ بنیاسد رسید. مردهای قبیله که با مشاهدۀ حبیب سرِ ذوق آمده بودند حبیب را به آغوش کشیده و گفتند: پسرعمو! چی شده؟ آیا ما میتوانیم کمکی به شما کنیم؟ حبيب در جواب گفت: چرا که نه! حقیقت اینه که آمده ام اینجا تا شما را به يارىِ حسین، فرزند دختر پيامبر خدا دعوت کنم. كوفيهای از خدا بیخبر امام را از مدینه کشاندهاند به اینجا اما حالا جا زدهاند! کاش فقط میزدند زیر حرفشان. نامردهای بیمُروّت، راه افتادند به فرماندهیِ ابنسعدِ ملعون با یک سپاه چندین هزار نفری آمده اند کربلا تا با حسینِ بییار و یاور بجنگند!! بدتر از همه اینکه این هفتاد هشتاد نفرِ همراهِ حسین خیلیهایشان زن و بچه هستند! شماها قوم و خویش من هستيد. من خیرِ شما را میخواهم. بیایید با همدیگه به یاری حسین برویم. قول شرف میدهم که فردای قیامت سَرِتان جلوی خدا و پیغمبر بالا باشد! اگر هم احیاناً کشته شدیم سوگند میخورم که در بهترین جاهای بهشت، با پیغمبر همنشین باشیم. دیگه چی از این بهتر؟!
یکی از این شیرْپاک خوردههای بنیاسد به اسم بِشْر به محضِ شنیدنِ این حرفها از زبانِ حبیب، عینهو فنر از جا پريد و گفت: حبیبجان! به خدا قَسم گوش به فرمانَت هستم. رویِ من حساب کن. مردِ دلاورِ اسدی چند بیتْ شعرِ حماسی هم خواند و با رجزگوییهای خود، بقیۀ مردهای قبیله را به وَجد آورد. صدای هَمهَمۀ لبّیکیاحسین تا دوردستهای صحرا میرفت. اما روند ماجرا همیشه آنجوری که دوست داریم پیش نمیرود! شوربختانه، قاطیِ مردانِ بنیاسد، آدمِ حراملقمهای به نام جَبَله بود که همان شبانه خودش را به ابنسعد رساند و ماجرای ملاقات حبیب با قبیلۀ بنیاسد را لو داد. ابنسعد هم بیمُعَطّلی، یکی از فرماندهان سپاهِ کوفه به نام اَزرَق را با چهار هزار سرباز به همراه خبرچين به سوى قبيلۀ بنىاسد فرستاد.
مردانِ بنىاسد به همراه حبیب، بیخبر از همه جا در دلِ تاریک شب، در حال حرکت به سوی حسين بودند که یکهویی به کمین سپاهیان ازرَق خوردند. دو سپاه در ساحلِ فرات درگیر شدند. دست بالا با سپاه کوفه بود. آنها با آرایشِ خاصّ نظامی، کمین کرده بودند. جنگِ پارتیزانی و تنبهتن شروع شد. بدبختانه آدمهای بنیاسد خیلی زود پشتِ حبیب را خالی کردند و در سیاهی شب، خودشان را لابهلای نخلستانها گم و گور کردند.
حبیببنمظاهر به سختی خودش را نجات داد و با تن و روحی خسته و مجروح به پیش حضرت برگشت. حبیب بیشتر از زخمهای تنش، زخم بیوفایی مردم، دلش را آزار میداد. خیلی شرمنده بود. اما کاری نمیتوانست بکند! با همان سر و وضع خونی به دیدار امام رفت و ماجرا را برای حضرت تعریف کرد. حضرت بعد از شنیدن حرفهای حبیب به گفتنِ لاحَولَوَلا... بَسنده کرد و چیزی نگفت.
منابعِ داستان: أنساب الأشراف: ج 3 ص 388، الفتوح: ج 5 ص 90، مقتل الحسين خوارزمي: ج 1 ص 243، بحار الأنوار: ج 44 ص 386.
مژده
داستان فوق العاده زیبایی از زندگی امام زین العابدین علیه السلام اخیرا در کتابی قدیمی پیدا کرده ام که به خواست خداوند بزودی آن را بازنویسی و در همین کانال #انتشار می دهم ان شاءالله! منتظر باشید عزیزانم.
پارچههای گلدوزی شده!
قسمت اول
میخواهم برایتان قصهای بگویم. حکایتی جالب و شنیدنی از قولِ آقای على كسايى. او نویسندهای ایرانیالاصل میباشد که در یکی از روستاهای اطراف کوفه پا به عرصه گیتی گذاشت. خیلی زرنگ و باهوش بود.
بعدها در عینِ حال که دانشمندی بزرگ در علمِ نحو و تفسیر و قرائت شد از دوستان خالص، ناب و مخفیِ اهلبیت علیهمالسلام در قرن دوم هجری به حساب میآمد. او به بغداد رفت و به خاطرِ علم و دانشِ بالایی که داشت از مُقرّبینِ درگاهِ هارونالرشید خلیفه عباسی شد.
در ابتدا معلم هارون و سپس معلم خصوصی امین، پسر هارون شد. در اواخر عُمر به ری بازگشت و به سالِ 189 قمری در هفتاد سالگی در روستایِ زیتونیۀ ری درگذشت و همانجا به خاک سپرده شد.
و اما قصّه!
او میگوید: روزى از روزها هارونالرشيد را ملاقات كردم در حالی که مبالغ بسيارى سکّه طلا و نقره پيش خود گذاشته و بين درباريان قسمت میکرد. هارون در انتها سکهای برداشت و مدتی با دقت به نقش و نگارهای آن خیره شد.
سپس از من پرسید: آیا میدانی نخستین بار در اسلام چه کسی این نقش و نگارها را بر روی سکهها حک کرد؟ گفتم: مشهور است که عبدالملکمروان این کار را کرده است. هارون گفت: میدانی چه عواملی او را به انجام این کار وادار کرد؟! گفتم: نه! خبر ندارم.
هارون گفت: از من بپرس تا برایت بگویم. سپس ادامه داد و گفت: پیش از حکومتِ پنجمین خلیفۀ اُموی، یعنی عبدالملکمروان، پارچههایی از مصر به دمشق میآوردند که روی آنها را با خطوط رنگارنگ و نقش و نگارهای زیبا، گلدوزی کرده بودند.
این پارچهها علیرغم اینکه در مصر تولید میشد اما مالکیّتِ کارخانه از آنِ امپراطوری روم بود. از آنجایی که غالبِ مردم روم پیروِ آئینِ مسیحیت بودند لذا به خطّ رومی بر روی پارچهها جملۀ پدر، پسر، روح القُدُس که شعار مسیحیّت است، گلدوزی شده بود.
روزی از روزها نگاهِ عبدالملکمروان به خطوطِ گلدوزی شدۀ روی پارچهها افتاد. کنجکاوانه به مترجم مخصوص خود گفت: این نوشتهها را برایم ترجمه کن! خلیفه وقتی معنایِ نوشتههای روی پارچه را فهمید به تریجِ قبایش برخورد و در حالتی برآشفته گفت: برای مسلمان، ننگ و عار است که شعار مسیحیّت را با دست خود نشر و ترویج دهد. عبدالملک، بیدرنگ نامهای به برادرش، عبدالعزیز که حاکم مصر بود نوشت و از او خواست تا به تولیدکنندگانِ پارچه دستور دهد که از این پس به جای گلدوزی عبارتِ پدر، پسر، روحالقُدُس، عبارتِ اشهدانلاإلهالاالله را بر روی پارچهها گلدوزی کنند.
با رسیدنِ نامۀ عبدالملک، حاکم مصر دستور داد فرمانِ خلیفه اجرا شود و کلیۀ پارچههایی که با شعار مسیحیّت طراحی میشد از این پس با کلمۀ توحید که شعار مسلمانان است تولید گردد.
آنگاه خلیفه به همۀ والیانِ خود در سرتاسر گسترۀ خلافت اسلامی اعلان کرد که از این پس، خرید و فروشِ پارچههای مُنَقّش به شعار مسیحیّت، جرم است و اگر فروشندهای مبادرت به تجارت با پارچههای قبلی نماید به مجازاتِ تازيانههاى دردناك و زندانهاى طولانى گرفتار آید.
ادامه دارد...
پارچههای گلدوزی شده!
قسمت دوم
منسوجات یا همان پارچههای جديد كه به نقش و نگارِ اسلامى گلدوزی شده بود به همه جا از جمله به سرزمینِ روم رسيد. خبر این ماجرا به اطلاع امپراطور روم داده شد. پادشاه دستور داد تا متنِ گلدوزی شده را که به زبان عربی بود برایش ترجمه کنند. امپراطور به محض اینکه از معنایِ توحیدیِ نقش و نگارها مطّلع شد سگرمههایش داخل هم فرو رفت.
چند روزِ بعد پادشاه روم هدیۀ شایستهای برای عبدالملک فرستاد و طیّ نامهای به خلیفه نوشت: پارچه بافی و پرده دوزی در مصر و سایر شهرها تاکنون تعلّق به ما داشته و خلفاى پيش از تو نیز اين روش را قبول كرده و اعتراضى از خود نشان ندادند اگر آنان به راه خطا نرفتهاند معلوم مىشود پس شما راه خطا پيمودهايد و اگر شما به خطا نرفتهايد پس بايد آنان خطاكار بوده باشند. من انتظار دارم كه ضمن قبول هديههاى ناچيزِ من، اجازه فرمایید تا کارخانهداران پارچهها را به همان روالِ پیشین تولید کنند.
هنگامی که عبدالملك نامۀ امپراطور روم را خواند فرستادۀ پادشاهِ روم را با هدايا برگردانيد و به وى گفت: این نامه جواب ندارد. نامهرسان به دربارِ امپراطور روم برگشت و ماجرا را به اطلاع فرمانروا رسانيد.
امپراطور مجددا نامهاى نوشت و اظهار داشت که به گمان من هديههاى مرا اندك شمردهاید لذا آن را نپذيرفته و جواب نامه را ندادهاى. لذا هديه را بيشتر نموده و انتظار دارم اجازه فرماييد تا پارچهها با همان طرحِ قبلی گلدوزی گردند.
این بار نیز هدیۀ امپراطور روم مورد پذيرش خليفۀ مسلمین واقع نگرديد و عبدالملک باز هم نامۀ پادشاه روم را بیجواب گذاشت. سرانجام امپراطور روم طیّ نامۀ سومى به خليفۀ مسلمین نوشت: فرستادۀ من مىگويد تو هدیۀ مرا ناچيز شمرده و به خواهش او اعتناء ننمودهاى به همين جهت هديه تو را افزوده و تقديم مىنمايم.
به عيسىبنمريم سوگند ياد میكنم كه اگر گلدوزیهای روی پارچهها را به شكل نخستين برنگردانى من نیز دستور میدهم سكههایى ضرب كنند كه مشتمل بر ناسزاگویی بر پيغمبر اسلام بوده باشد. مىدانيد كه پولِ رايج كشورهاى اسلامى را جز در كشور من سكه نمىزنند.
با اين اوصاف، دوستانه از شما میخواهم كه هدیۀ مرا بپذيرى و دستور فرمایی كه طرحِ گلدوزی روی پارچهها به حال سابق برگردد و اين، بزرگترين هديهاى است كه به من میدهى.
عبدالملك پس از خواندن نامۀ امپراطور روم برآشفت و جهان در مقابلِ دیدگانش تيره و تار گرديد تا جائى كه به درباریانِ حاضر در قصر گفت: فكر میكنم اگر چنين پيش آمدى بكند من بدترين فرزندانِ اسلام باشم زيرا تا ابد خيانتِ بیسابقه و بزرگی به پيغمبر اسلام رَوا نمودهام، چون جمع كردن درهم و ديناری كه كليه معاملات و مبادلات بوسيلۀ آن انجام میگيرد كار سهل و آسانى نيست.
ادامه دارد...
پارچههای گلدوزی شده!
قسمت پایانی
عبدالملك، بزرگانِ دربار و مشاورين خود را گرد آورد تا با آنان به مشورت بنشیند. خلیفه از آنان در اين خصوص چارهجويى کرد. اما هيچ كدام نتوانستند سخنِ تازهاى ارائه بدهند. در آن ميان روحبنزَنباع که مردی حکیم بود آهسته دَم گوشِ عبدالملك گفت: يك نفر هست كه كاملا از عهدۀ حل اين مشكل بر میآيد اما افسوس كه شما عمداً او را از دست دادهاید. عبدالملك گفت: آن شخص كيست؟ حکیم گفت: او علىبنحسين جنابِ زینالعابدین است. غير از او کسی نمیتواند اين مشكل را چاره سازد.
عبدالملك گفت: کمکخواهی از زینالعابدین، آن هم در حکومتداری براى من بسيار ناگوار است با اين حال چاره اى جز اين نيست. عبدالملک نامهاى به فرماندار خود در مدينه نوشت كه علىبنالحسين را با كمال احترام به سوى شام روانه كن. صد هزار درهم براى هزينه سفر و سيصد هزار درهم براى ساير مخارج او بپرداز و بدين گونه وسيله مسافرت و آسايش او و همسفرانش را مهیّا کن!
عبدالملک از آن طرف فرستادۀ امپراطور روم را تا آمدن امام زینالعابدین عليهالسلام نگاه داشت. وقتى زینالعابدین وارد شد عبدالملك جريان را به اطلاع ايشان رسانيد و با كمال بیصبرى از ايشان چارهجويى نمود.
امام سجاد عليه السلام با كمال بىاعتنائى به موضوع، گفت: اين كار از دو نظر چندان مهم نيست يكى آنكه خداوند به اين كافر مهلت زندگى، نخواهد داد تا نقشۀ شوم خود را عملى سازد، ديگر آنكه ما چاره آسانى برای جلوگيرى از نقشۀ او داريم و آن اين است كه دستور دهی صنعتگران براى ضربِ سكۀ اسلامى قالب تهيه نمايند. سکّهای که به يك روى آن كلمۀ توحيد "شهداللهانهلاإلهالاهو" و بر روى ديگر آن، عبارتِ "محمدرسولالله" باشد و در اطراف آن نام و شهر و تاريخ آن سال را ضرب كنند.
آنگاه امام زینالعابدین علیهالسلام به عبدالملک سفارش کرد این سکهها را در گسترۀ پهناورِ سرزمین اسلامی در سطحِ وسیعی انتشار دهند تا همه با آن، داد و ستد کنند. همچنین قرار شد تا همۀ آنهایی که با غیرِ سکّۀ اسلامی تجارت میکنند مجازات شوند. عبدالملك تمام دستورات امام زینالعابدین عليهالسلام را عملی ساخت و نهایتاً برای امپراطور روم نوشت:
به زودی پولِ جدید اسلامی در بازار مسلمانان رواج خواهد یافت. ما را احتیاجی به پول شما نخواهد بود به فرمانداران دستور اكيد دادهام كه از این پس، پارچهها و سکّههای رومی را از دسترس مسلمانان خارج سازند.
هنگامى كه امپراطور نامه عبدالملك را خواند با مشاورين خود به مشورت پرداخت. مشاورين گفتند: امپراطور بايد تهدید خود را عملى سازد و به اين تهديدها اعتناء نكند اما امپراطور گفت: شما مشاورین به خطا سخن میگویید. پيش از اينکه مسلمانان اقدام به ضربِ سکّۀ اسلامی کنند اقدام من مؤثر بود ولى حالا كه سكۀ مخصوص زدندهاند اقدامِ ما بیهوده خواهد بود همچنین ممکن است آنان نيز مقابله به مثل کنند.
هارونالرشيد سخنانش به اینجا که رسید سكهاى را كه در دست داشت و به آن مى نگريست به طرف يكى از پيشخدمتها انداخت و گفت: سکه را بردار مالِ خودت باشد.
پایان