eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
361 دنبال‌کننده
490 عکس
248 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
زندان همه ما در طول زندگی ممکن است مرتکب اشتباهاتی شویم. این، خیلی مهم نیست. ما انسان هستیم و خطا و اشتباه، همزادِ آدمیزاد می باشد. ظاهرا آنچه که برای خداوند مهم است پذیرش خطا از سوی آدمی و تلاش برای بازگشت می باشد. دوستانِ اهلِ صفا! امروز در داستان یوسف و زلیخا اندیشه می کردم. زلیخا در ابتدا زیر بارِ مسئولیت اشتباه خود نرفت و در صدد توجیه و لاپوشانی آن بر آمد. او در برابر شوهرش که شاهد رسوایی اخلاقی زلیخا بود مظلوم نمایی کرد و پس از آنکه یوسف را مقصّر جلوه داد رِندانه اظهار داشت: کیفر کسی که بخواهد نسبت به خانواده تو خیانت کند جز زندان و عذاب دردناک چه خواهد بود؟! او حتی بعدها که رسوایی اخلاقی اش شُهره شهر گردید باز هم از نقشه شیطانی خود در کام گرفتن از یوسف دست بر نداشت و در میهمانی معروفِ زنان مصری گفت: اگر یوسف آنچه را دستور می دهم انجام ندهد به زندان خواهد افتاد!! آری! زلیخا باز هم اصرار به تکرار خطای خود دارد. او هنوز اسیر شهوات و به دنبال کامجویی از یوسف می باشد. خدا با اینجور آدم ها کاری ندارد و آنها را به حال خود رها می کند. اما بعدها زلیخا پی به اشتباه خود برد و اعتراف کرد که من اشتباه کردم. او در مجلسی رسمی و در حضور بزرگانِ مصر اعلام داشت: من بودم که او را به سوی خود دعوت کردم. او از راستگویان است. خداوند با زلیخا مهربان شد و هدایت او را کلید زد. از آن پس، خداوند به او به گونه‌ای دیگر نگاه کرد. نگاه ناجی به غریق! زلیخا با این اعتراف، زمینه هدایت خود را فراهم ساخت. خداوند نیز آنگاه که دید زلیخا در بازگشت خود جدّیست دست او را گرفت و با او آن کرد که همه می دانیم. آری عزیزانم! اعتراف به خطا و پذیرشِ اشتباهات گذشته، گام نخست در تحولات روحی می باشد. اما غرور و تکبّر مانع اصلی می باشد. مخلص همه عزیزانم هستم. ۱۵ اسفند ۹۹ علیرضا نظری خرّم شهر مقدس قم
صرفِ شام شبِ گذشته آیه ۳۳ سوره یوسف را به همراه پسرم، محمدصادق تجزیه و ترکیب می کردیم. تا اینکه رسیدیم به واژه أَصْبُ إِلَيْهِنَّ. در ابتدای آیه، حضرت یوسف می گوید: خدایا اگر نیرنگ زنان را از من دور نگردانی، أَصْبُ إِلَيْهِنَّ یعنی به سوی آنها متمایل خواهم شد. به محمدصادق گفتم که طبق معمول برای یافتنِ ریشه فعلِ أَصْبُ به کتاب لغت نگاه کند. پسرک که ریشه فعل را در واژه صَبَوَ پیدا کرده بود با اشتیاق گفت: بابا! معنای لغوی آن می شود بچه بودن، طفل بودن، دوران کودکی و طفولیت را گذراندن! اما پسرک بعد از گفتن این حرف ها کمی با خودش فکر کرد و در ادامه گفت: بابا! اما این چه ربطی دارد به ترجمه قرآن که یوسف می گوید: به سوی آنها متمایل خواهم شد؟!! به او گفتم: کمی بیشتر به ذیلِ واژه نگاه کن شاید چیزی پیدا کنی. پسرک با حرکتِ انگشت، خط به خط، ذیل واژه صَبَوَ را خواند و پایین رفت. ناگهان از روی صفحه کتاب، سر بلند کرد و در حالی که با انگشت به صفحه کتاب اشاره می کرد با حرارتی کودکانه گفت: بابا! اینجا نوشته که اگر پس از فعلِ صَبَوَ حرفِ اِلی بیاید معنایش می شود متمایل شدن به چیزی. گفتم: خُب الحمدلله معنای آیه درست شد. یعنی یوسف می گوید: خدایا اگر نیرنگ زنان را از من دور نگردانی، به سوی آنها متمایل خواهم شد. پسرک خوشحال بود از اینکه معنای واژه را پیدا کرده است. به او گفتم: می بینی باباجان؟! یک نکته لطیفی اینجا وجود دارد. متوجه آن شدی؟ پسرک با تعجب نگاهم کرد و از روی کنجکاوی کودکانه پرسید: چه نکته ای؟! گفتم: گویی خدا می خواهد بگوید آهای آدم ها! وقتی شما متمایل به گناه می شوید، وقتی دنبال انجام نافرمانی پروردگار می روید انگاری به رفتاری کودکانه دست می زنید. گویی بچه شده اید و به دوران کودکی و طفولیت بازگشته اید. دورانی که تشخیصِ سود و زیان برایتان مشکل است. ارزش چیزها را آنگونه که باید و شاید نمی دانید. پس زودتر بزرگ شوید. پسرک گویی چیزهایی از حرف هایم فهمیده بود. به خودمان که آمدیم برای شام صدایمان می کردند. کتاب های صرف و نحو و لغت را جمع و جور کرده و برای صرف شام به سرِ سفره رفتیم. ۱۷ اسفند ۹۹ علیرضا نظری خرّم شهر مقدس قم
تکّه ای از داستانِ فرزند صحرا حبيب زانو ‌به ‌زانوی حضرت نشسته بود و مشتاقانه به رُخسارِ غَرقه به نورِ رفیق دیرینۀ خودش، مسلم‌بن‌عوسجه نگاه می‌کرد. اشکِ حسرت توی چِشم‌های حبیب حلقه زده بود. سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه. خَم شد تا چیزی به مسلم بگه. قطراتِ اشک از چشمانِ حبیب غلطید و افتاد روی صورت مسلم. حبیب، صورتِش رو به صورتِ مُسلم چَسبوند و گفت: رفتنِ تو برام خیلی سخته! تنها چیزی که آرومم می‌کنه اینه که می‌دونم کجا می‌ری. خوشا به سعادتت که در آستانۀ ورود به بهشت هستی. مسلم، همۀ توان خودش رو جمع کرد و با صدایی ضعيف به حبیب گفت: ممنونم برادر! حبيب ادامه داد: اگه نبود كه تا ساعتى ديگه من هم به تو مُلحق می‌شم، دوست داشتم تا برام وصیتی می‌کردی که انجامِش بِدَم. مسلم‌بن‌عوسجه که خیلی به سختی حرف می‌زد نگاهِ بی‌رمقش رو از حبیب گرفت و رها کرد توی چِشم‌های امام و بُریده‌بُریده به حبیب گفت: مراقب حسین باش! چِشم اَزَش بر ندار. با تمام وجود ازش دفاع کن. تا زنده‌ای اجازه نده آسیبی به خودش و بچه‌هاش برسه! حبيب که اشک از دیده‌هاش جاری بود هِق‌هِق‌کُنان گفت: مُسلم‌جان! به خداى كعبه سوگند که تا زنده‌ام اجازه نمی‌دم حتی یک حرومی به سمت حرم بره! مسلم‌بن‌عوسجه تا این حرف رو از حبیب شنید انگار که خیالش راحت شده باشه نَفَسِ آرومی کشید و چِشم‌هاش رو هَم گذاشت و توی دامنِ حضرت اباعبدالله الحسین به آرامشِ ابدی رسید.
به بهانه مبعث ساعتی پیش در صفحۀ 200 از جلد چهارم کتاب تفسیر قُرطبی خواندم که نوشته بود: در گرماگرم جنگ اُحُد، دندان هاى ميانى پيامبر شكست! و صورت مبارکش از تیغ شمشیرها شكاف و خراش برداشت! مشاهدۀ این صحنه های ناگوار، یاران پیامبر را بر آن داشت تا لب به شِکوه بگشایند که یا رسول الله! ای كاش نفرينشان میکردی! پیامبر نگاهی مهربانانه به یارانش انداخت و فرمود: من براى لعن و نفرين مبعوث نشده ام. بلكه آمده ام براى دعوت به سوی حق و گسترش مهربانی. ولكِنّي بُعِثتَ داعِيا ورَحمَةً! آنگاه برای بدخواهان و دشمنان، اینگونه دعا کرد: بار خدايا! قوم مرا هدايت فرما كه آنان حقیقت را نمی دانند. علیرضا نظری خرّم شهر مقدس قم ۲۰ اسفند ۹۹
لِه و لَورده! شاید با آدم های هوچی گر و بی حیا مواجه شده باشید. کسانی که راهمون رو کج می کنیم تا با اونا مواجه نشیم. اتفاقاً در یکی از کتاب های آیة الله العظمی خوئی به نام "معجم رجال الحدیث" به آدمی برخورد کردم با همین خصوصیات به نام "عبدالله بن عُمَر اللِیثی" که آیت الله خویی دربارۀ او بیش از یک جمله به خود زحمت نوشتن نداده و با یک تیر خلاصش کرده است! ایشان در کتابش مرقوم داشته: بر اساس آنچه که مرحوم کلینی با سند صحیح از این عبد الله بن عُمر لِیثی نوشته معلوم می شود که او آدمی خبیث، بد ذات، بدبخت و دشمن حق و حقیقت بوده است (خبث ذاته و شقاوته و معاندته للحق). کنجکاو شدم ببینم که این خاک بر سر مگه چه غلطی کرده که آدم بزرگی به مانند آیة الله خویی او را اینگونه لِه و لَورده کرده است. فی الفور خودم را به کتاب کافی رساندم. چشمتان روز بد نبیند، آنجا بود که متوجه شدم بله! عجب آدم پست و بی حیایی بوده این آقای عبد الله بن عُمر لِیثی! جناب کلینی در آنجا نوشته که این بابا یک روزی به دیدار امام باقر علیه السلام می رود. بعد از چاق سلامتی و احوال پرسی به امام عرض می کند: نظر شما دربارۀ خواندن عقد موقّت چیست؟ (مَا تَقُولُ فِی مُتْعَةِ النِّسَاءِ؟). امام در پاسخش می فرمایند: خداوند در کتاب خود و به زبان پیامبرش آن را حلال کرده، پس تا روز قیامت حلال خواهد بود. عبد الله با بی ادبی به امام گفت: آیا شخصی مانند تو چنین می‌گوید، در حالی که خلیفۀ دوم عمر بن خطّاب آن را حرام کرده و از آن نهی نموده است؟! مگر تو که هستی؟ امام فرمود: اگر چه او چنین کرده باشد، باز هم پاسخم همان بود که شنیدی. عبد الله این بار با گستاخی بیشتری رو به امام کرد و گفت: تو را حواله می دهم به خدا که حرام عمر را حلال می کنی!! امام هم در جوابش فرمود: تو بر سُنّت عمر پای ‌بند باش (فَأَنْتَ عَلَى قَوْلِ صَاحِبِکَ) و من بر سُنّت رسول خدا! (وَأَنَا عَلَى قَوْلِ رَسُولِ اللَّهِ). عبدالله که دیگر اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد در ادامه با بی شرمی تمام گفت: آيا شما راضی هستی که زنان و دختر‌ان و خواهران خودت را صيغه کنند؟! امام سکوت کرد و روی خود را از او برگرداند (فَأَعْرَضَ عَنْهُ أَبُو جَعْفَرٍ). رفقای بزرگوارم! ما نیز به فرمودۀ قرآن و به مانند امام باقر علیه السلام از کنار آدم هایی که نه حرمتی برای خود قائلند و نه حریمی برای دیگران و نه جویای حقیقتند، بی اعتنا و بزرگوارانه گذر کنیم (مَرُّوا کِراماً). علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 24 مرداد 96
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز با مشاهده صف های طولانیِ خرید دو عدد مرغ به یاد سخنی از مرحوم آیت الله طالقانی در کتابِ "زندگی و مبارزات پدر طالقانی" افتادم. این کتاب در سال ۵۸ توسط اسکندر دلدم انتشار یافته است. در صفحه ۶۱ کتاب نوشته که مرحوم آیت الله طالقانی، پیش از پیروزی انقلاب و پس از آزادی مسعود رجوی و موسی خیابانی از زندانِ شاه به دیدار آنها می رود. در آن جلسه مسعود رجوی و موسی خیابانی سخنرانی می کنند. محتوای سخنان آنها در آن دوران، در جای خود، خواندنی و تامل برانگیز است. نوبت به سخنرانی آیت‌الله طالقانی که می رسد ایشان در خلال گفتار خود می گوید: جلسه ای داشتیم. وزیر دادگستری آمریکا در زمان کندی هم بود و یک استاد دانشگاه آمریکایی. وقتی یک مقداری از مکتبمان و ایدئولوژیمان مطلع شدند تکان خوردند به خصوص آن استاد که جامعه شناس هم بود. می گفتند: امیدواریم یک روزی بیایید و ما را نجات بدهید. (دقت بفرمائید که این سخنان، پیش از انقلاب گفته شده است)
رودرواسی خطرناک به همراه دوستان اصفهانی ام برای اردوی زیارتی و البته مقداری هم سیاحتی به مشهد مقدس رفته بودیم. قرار بود از مشهد به سمت شمال حرکت کنیم. بعد از ظهر اتوبوس حرکت کرد. حدود چهل نفر از رده های سنی نوجوان و جوان داخل اتوبوس نشسته بودند. هوا کم کم تاریک شده بود. نماز مغرب و عشاء را هم خوانده بودیم. متوجه شدم راننده، خوب رانندگی نمی کند. مسؤولین اردو کمی نگران بودند. تذکراتی به راننده داده بودند، اما گوش شنوایی نبود. یکی از دوستان آمد پیش من و گفت: "حاج آقا جاده دو طرفه شده، کامیون و تریلی هم در جاده زیاده، راننده هم بد جوری رانندگی می کنه، یه کاری بکنید" درست می گفت قسمتی از جاده در خراسان شمالی در حوالی آشخانه دو طرفه بود. از جایم بلند شدم رفتم جلوی اتوبوس و به راننده گفتم: برادر عزیز! خانواده های این بچه ها همه در اصفهان منتظر بازگشت فرزندان دلبندشان هستند و اینطور که شما رانندگی می کنید هر لحظه خطر در کمین ما می باشد. اگر درست رانندگی نکنید مجبورم در اولین پلیس راه پیاده شوم و از پلیس بخواهم که با شما برخورد کند و به شرکت مسافربری که شما را فرستاده تماس گرفته و اطلاع خواهم داد! به صندلی خودم برگشتم. بچه ها خوشحال بودند و دوستان بزرگتر مقداری آرام شدند. بلافاصله متوجه شدیم که راننده از آن شتاب در رانندگی فاصله گرفت و با سرعتی مطمئن و ایمن به راه خود ادامه داد. رانندۀ محترم در طول سفر تا شمال و تهران و قم، که من پیاده شدم بسیار خوب رانندگی کرد. به قم که رسیدیم من از بچه ها جدا شدم. در وقت خداحافظی، رانندۀ اتوبوس به من گفت: حاج آقا شما در طول سفر از اصفهان تا مشهد و از مشهد تا اینجا خیلی آرام و خوش اخلاق بودی، چرا در آن شب با من تندی کردی؟ به راننده گفتم: برادر عزیز! برخی رودرواسی ها به قیمت جان آدم ها تمام می شود. در آن شب همۀ ما احساس خطر می کردیم. تذکرات ما هم فایده نداشت و من به ناچار چنین کردم. در پایان نیز از ایشان دلجویی نمودم. آخر شب تماس گرفتم اصفهان ببینم بچه ها رسیده اند که متوجه شدم الحمد لله به سلامت رفته اند و راننده هم با همان آرامش رانندگی کرده بود. خداوند در قرآن کریم می فرماید: "خود را به دست خود، به هلاکت نیفکنید" هرچند که این آیه درباره کسانی است که انفاق در راه خدا را ترک می کنند و هشدار می دهد که با ترک انفاق، خود را به هلاکت نیفکنید، اما طبق قاعده القای خصوصیّت، با توسعه درمعنای آیه، می توان چنین استفاده کرد که از هر کاری که شما را به هلاکت می کشاند دوری کنید، حتی رانندگی خطرناک. علیرضا نظری خرّم / شهر مقدس قم / 29 اسفند 94
از شما خیلی بعیده تیر ماه سال 83 امتحانات حوزۀ علمیّۀ قم به پایان رسیده بود. به همراه همسرم برای رفتن به تهران و دیدار با خانواده ها از خانه خارج شدیم. به میدان هفتاد و دو تن قم رفتیم تا با یک اتومبیل سواری به تهران برویم. سوار یک سمند نقره ای شدیم. اتومبیل حرکت کرد. بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم راننده خیلی خطرناک رانندگی می کند. به کیلومتر شمار نگاه کردم. سرعت 170 کیلومتر در ساعت را نشان می داد. هنوز دوربین و نظارت پلیس جدّی نبود و تصادفات زیاد. یکی دوبار به راننده تذکر دادم، اما فایده ای نداشت. ظاهرا به این کار عادت کرده بود و تذکرات من هم باد هوا بود. برای سوّمین بار کمی جدّی تر تذکر دادم. گویی راننده تازه به خودش آمده باشد کمی سرعت را کم کرد. سپس گفت: حاج آقا از شما خیلی بعیده، عمر دست خداست! من هم بلافاصله به ایشان گفتم: من به این خدایی که شما می گویید، کافر هستم و هیچ علاقه و اعتقادی ندارم! رانندۀ بیچاره از داخل آینه با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: حاج آقا یعنی چه؟ منظورتون چیه؟ گفتم: برادر عزیزم! در کشور آلمان که هشتاد میلیون جمعیّت و چهار برابر ما خودرو دارد سالانه حدود 800 نفر در رانندگی کشته می شوند - هرچند که خودروها و جادّه های آنها با ما قابل مقایسه نیستند – در حالیکه در کشور ما آمار رسمی کشته های رانندگی در سال 82 حدود بیست و هشت هزار نفر بوده است! حال اگر عمر در دست خداست، با این تفسیری که شما می گویی پس این خدا عادل نیست که در مملکت شیعه، حمام خون راه انداخته و... عزیز من! البته که عمر دست خداست، امّا نباید از این حرفِ درست، به طور نادرست استفاده کرد. به فرمودۀ امیرالمومنین علی علیه السلام، كلمة حق يراد بها الباطل. یعنی سخن حقّی که از آن به باطل استفاده گردد. گویی راننده قانع شده بود. با سرعت مطمئن ادامه مسیر را طی کرد. علیرضا نظری خرّم / شهر مقدّس قم / 28 اسفند 94
از حرف هایم گیج شده بود همانگونه که در صفحۀ 286 از جلد 56 کتابم بحارالانوار نوشته ام، پدرم مرحوم محمد تقی مجلسی در شبی از شب ها برایم چنین حکایت کرد که: برای ارشاد مردم به اطراف شهر حلّۀ عراق رفته بودم. در آنجا قبیله ای زندگی می کرد که همگی سنّی مذهب بودند. با هر جان کندنی که بود آنها را با ائمۀ اطهار آشنا و به مذهب امامیه هدایت کردم. اتفاقاً در آن سامان، بقعه ای وجود داشت که به قبر حضرت حمزه فرزند امام موسی بن جعفر علیه السلام شهرت یافته بود. من به زیارت آن مکان نمی رفتم، زیرا نزد من به اثبات رسیده بود که قبر ایشان در جوار حضرت عبد العظیم در ری واقع است. اهالی مُصِر بودند تا من آنجا را زیارت کنم و من گفتم که زیارتگاهی را که نشناسم، زیارت نمی‌کنم! با این کارم رغبت مردم هم به تبرّک جویی از آن بقعه کاهش یافت (قَلَّت رغبةُ الناس فيه لاعراضي عنه). در یکی از سحرها آقا سیدی بر من وارد شده و گفت: بقعه را زیارت نمی کنی؟ گفتم: آری زیارت نمی کنم. فرمود: چرا؟ گفتم: چون او را نمی شناسم و از سویی می دانم که آرامگاه حمزه فرزند امام کاظم علیه السلام در ری قرار دارد. آنگاه در تایید نظر من فرمود: درست می گویی، این قبر حمزه فرزند امام کاظم علیه السلام نیست. بلکه مرقد ابو علی حمزة بن قاسم علوی عباسی از فرزندان حضرت ابوالفضل علیه السلام است. آقا سید که تشریف بردند، نگاهی به کتاب‌های رجالی انداختم. آنجا بود که پی به درستی سخن سیّد بردم. صبحگاهان وقتی که اهل روستا به دیدنم آمدند، آن سید در میانشان بود. از او تشکر کردم که سحرگاهان مرا از این حقیقت آگاه ساخت. از او پرسیدم که این اطلاعات را از کجا به دست آوردی؟ او که از حرف هایم گیج شده بود در پاسخم گفت: سوگند به خدا که من سحرگاهان نزد شما نیامده‌ام. اصلاً من شب گذشته بیرون روستا بودم. اینجا بود که یقین کردم آن شخصی که هنگام سحر تشریف آوردند، کسی نبود جز حضرت صاحب الأمر علیه السلام! (أن الشخص الذي رأيته هو صاحب الأمر عليه السلام). علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 23 آبان 96
🔸«جمهوری اسلامی»، از باب «عدم مخالفت قطعیه» است و نه «موافقت قطعیه»🔸 در برخی حکومت ها با اسلام وجود دارد اما جمهوری اسلامی، مخالفت قطعیه با اسلام نمی‌کند، اما هم نمیکند! آنکه موافقت قطعیه با اسلام دارد «حکومت اسلامی» است! «جمهوری اسلامی»، مخالفت قطعیه با اسلام نمی کند اما موافقت قطعیه هم زورش نمی‌رسد، رسالتش همین حد است. موافقت قطعیه با اسلام، در حکومت اسلامی محقق می شود. آنهائی که از «جمهوری اسلامی» توقع «حکومت اسلامی» را دارند بدون شک، اشتباه می کنند. هی داد و بیداد می کنند و می گویند اسلام رفت و چطور شد! نخیر، «جمهوری اسلامی» نسبت به «حکومت شاهنشاهی»، بهشت است. جمهوری اسلامی «اَعراف» است، یعنی بین جهنمِ حکومت شاهنشاهی و بهشتِ حکومت اسلامی، این اَعراف است و در وسط قرار دارد. فرق «موافقت قطعیه» و «عدم مخالفت قطعیه» چیست؟ فرض کنید ده لیوان داریم که یکی از آنها نجس است. من نمیدانم کدامش نجس است. «عدم مخالفت قطعیه» به این است که یک لیوانش را کنار بگذاری و بقیه اش (نه تای دیگر) را مصرف کنی. چرا مخالفت قطعیه نکرده ای؟ چون نمیتوانی قسم بخوری که این لیوانی که مصرف کردی، قطعاً نجس بوده است. جمهوری اسلامی، این است. یقین به مخالفت با اسلام نداری. حکومت اسلامی، موافقت قطعیه با اسلام است. در حکومت اسلامی باید از همه اش اجتناب کنی. مثلاً ده تا سیم است. در یکی‌اش برق است. تو میتوانی یکی‌اش را بگذاری کنار و به بقیه دست بزنی؟ حکومت اسلامی این جوری است. دست به هیچ کدامش نمی‌توانی بزنی. ورع هم یعنی همین. بیان مرحوم آیت‌الله حائری شیرازی
گاهی اوقات کنجکاوی، تصورات انسان را وادار می کند که در طرز تفکر و رفتارش، تجدیدنظر کند.
ماهواره ای رو به قبله! همراه با خانواده برای تبلیغ ماه مبارک به روستایی رفته بودم. یکی از اهالی، افطار دعوتمان کرد. خانه ای ساده و روستایی! یاالله گویان با اهل و عیال وارد خانه شدیم. گوشۀ حیاط متوجه آنتن ماهواره ای شدم که رو به قبله ایستاده بود. نمی دانم تسبیح گوی خدا بود یا ثناگوی شیطان. کمی دلم لرزید و پاهایم سست شد. با ان شاء الله و ما شاء الله گفتن، حمل بر صحت کرده و دم نزدم. پیش خودم گفتم، اینها اهل مسجد هستند، ان شاء الله که استفادۀ خوبی از آن می کنند. فضولی و تجسس هم، کار درستی نیست. حالا بیام سرک بکشم توی زندگی مردم و ببینم که اینها از ماهواره اصلاً استفاده می کنند یا نه! و اگر می کنند، آیا استفادۀ حلال است یا حرام؟ به خودم گفتم، ولش کن! تو که چیزی ندیده ای! بعد از افطار به آقای خانه گفتم که تلویزیون را روشن کن تا کمی اخبار ببینیم. احساس کردم که خانم خانه چندان تمایلی ندارد. اما بر عکس خانم، آقا از خدا خواسته بلند شد و تلویزیون را روشن کرد. چشمتان روز بد نبیند، از قضا شبکه ای خارجی ظاهر شد. تغافل و تجاهل کرده و به روی خودم نیاوردم. مرد خانه رو کرد به من و گفت: حاج آقا راستش رو بخواهید ما اهل این چیزها نبودیم، اما امان از چشم و هم چشمی و تقلید کورکورانه! گفتم چطور؟ مرد زیر چشمی نگاهی به همسرش کرد و گفت: از خانم بپرسید. خانم لب به سخن گشود و گفت: حاج آقا! جاری من رفته ماهواره خریده و هی اینجا و اونجا پز ماهوارشو می ده و از سریال هاش میگه. منم برای اینکه کم نیارم به شوهرم گفتم ماهواره می خوام! رفقای با صفایم! ملای رومی نوشته که دوره گردی شبانگاه با الاغش به قهوه خانه ای رسید. قلندرانی شیاد در آنجا با دوره گرد، بنای رفاقت گذاشتند. یکی از قلندران، مخفیانه الاغ دوره گرد را به بازار برده و فروخت و با پول آن اسباب عیش و نوش تهیه کرد و به قهوه خانه بازگشت. همگی مشغول کباب و شرابی شدند که از پول فروش الاغ خریداری شده بود. قلندرانِ مست، پایکوبی و دست افشانی می کردند و می گفتند: خر برفت و خر برفت و خر برفت. دوره گرد بیچاره هم بی خبر از همه جا به تقلید کورکورانه از آنها با همین ادا و اطوار می گفت: خر برفت و خر برفت و خر برفت! دوره گرد، صبح که بیدار شد از الاغ و قلندران خبری نبود. از قهوه چی سراغ آنها را گرفت. قهوه چی هم در پاسخ گفت: خر برفت و خر برفت و خر برفت! به قول ملای رومی: خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 16 مرداد 96
چکمه ای به پا کرده بود زمستان سال 76 مصادف شده بود با شب های ماه مبارک رمضان. به همراه تعدادی از دوستان طلبه، هر شب از مدرسۀ علمیۀ معمار برای شرکت در جلسات اخلاق، به خدمت آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی می رفتیم. چه شب های به یاد ماندنی ای بود. وقتی به محل برگزاری جلسه در خیابان ایران می رسیدیم، اتومبیلی سبز رنگ با راننده ای آشنا جلب توجه می کرد. هرگاه او را می دیدیم، با دوستان طلبه، پچ پچ می کردیم که: بچه ها اونجا رو، امیر صیاد شیرازی. بدون محافظ و هیچ گونه تشریفاتی، خیلی ساده مثل خودمون، مثل مردم عادی. همیشه یک دفتر به همراه داشت که در آن یادداشت هایی را می نوشت. این ایام گذشت و من برای ادامۀ تحصیل به حوزۀ علمیۀ چیذر رفتم. آنجا بود که متوجه شدم منزل امیر صیاد شیرازی در حوالی چیذر می باشد. عصر جمعه بود که یکی از رفقا رو به من کرد و گفت: خبر داری که جمعۀ اول هر ماه نزدیک غروب، مجلس روضه ای در منزل امیر صیاد شیرازی برپاست؟ گفتم چه بهتر از این، بلند شو برویم. هم فال است و هم تماشا، غروب جمعه دلمان گرفته. هم قدمی می زنیم و هم در مجلس روضه شرکت می کنیم، آن هم در منزل امیر صیاد شیرازی. تا وقتی که چیذر بودم، برای شرکت در مراسم روضه به منزل ایشان می رفتم. حتی با پسر بزرگ ایشون، آقا مهدی هم دوست شده بودم. یک روز جمعه که تنها بودم، کمی زودتر به جلسه رفتم. وقتی رسیدم درب حیاط باز بود. یا الله گفتم و وارد منزل شدم. جلسه در زیر زمین برپا می شد. به سمت پله های زیر زمین رفتم. متوجه شدم امیر صیاد یک لباس سربازی پوشیده و چکمه ای به پا کرده و مشغول تی کشیدن پله هاست. با دیدن من غافلگیر شد و با تواضع خاصی که هرگز از یاد نمی برم، مرا به داخل اتاق دعوت نمود. بسیار متواضع بود و صمیمی، اما یک جذبۀ خاصی داشت. کم کم با شخصیت ایشان بیشتر آشنا شدم. چیزی که در شخصیت ایشان بیشتر بروز و ظهور داشت، نظم ایشان بود. پس از شهادت امیر صیاد شیرازی، یک روز از عالم ربانی آیت الله هاشمی علیا که فردی فوق العاده منظم است، شنیدم که فرمود: "شهید صیاد بسیار منظم بود. او اصرار زیادی داشت تا برایش یک درس خصوصی اخلاق بگویم، ولی من فرصت نداشتم. تا اینکه با اصرار زیاد او و به پاس زحمت ها و مجاهدت هایی که کشیده بود، قبول کردم به مدت نیم ساعت صبح ها کتاب "اخلاق ناصری" را برایش بگویم. ایشان سر وقت می آمد و سر وقت می رفت. یک روز که من می خواستم دقایقی بیشتر مطلب بگویم، اشاره کردند که وقت تمام شده است. این بود که علاقۀ من به ایشان بیشتر شد". به خاطر دارم که پس از شهادت ایشان و آن تشییع جنازۀ باشکوه، استاد عزیزم حجة الاسلام و المسلمین عبداللهی سر کلاس با تعجب همراه با حیرت از این تشییع جنازه یاد می کردند و اینکه این تشییع جنازه در اندازۀ تشییع جنازۀ یک مرجع تقلید بود. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 28 اردیبهشت 95
انصاف عصر پنج شنبۀ سیزده خرداد 95 بود. برای شرکت در نماز جماعت آیت الله خرازی به مدرسۀ فیضیه رفته بودم. کمی زود رسیدم. به انتظار وقت اذان نشسته بودم که به طور خیلی اتفاقی یکی از دوستان خوب قدیمی ام را بعد از مدت ها زیارت کردم. از هر دری سخنی گفتیم، تا اینکه رشتۀ کلام آمد و آمد تا رسید به مرحوم دکتر یدالله سحابی. آری همان دکتر سحابی معروف، رفیق شفیق مهندس مهدی بازرگان که عضو نهضت آزادی بودند. او می گفت آقای سحابی آدم بی انصاف و غرض ورزی نبود و پس از آنکه در مقطعی‌ از قوای‌ مجریه‌ و مقننه‌ خارج‌ شد هرگز بی انصافی و غرض ورزی ننمود. رفیقم حتی مدعی بود که رهبر معظم انقلاب تعریف و تمجیدات خاصّی از دکتر سحابی دارند. با تعجب به سخنان او گوش می دادم. البته سن و سال من اجازه نمی دهد که از دوران آنها چیزی در خاطرم باشد. فقط به رفیقم گفتم: این را می دانم که آقای دکتر سحابی و مهندس بازرگان راهشان را از امام عزیز جدا کردند. شب که به منزل رفتم، ذهنم به همین موضوع مشغول بود. واقعا ایشان بعد از آنکه از حاکمیت خارج شد، به وادی غرض ورزی و بی انصافی نرفت؟ ما که هرچه شنیده ایم، افرادی که ریزش می کنند، آرام نمی نشینند و گوشه و کنار کارهایی می کنند. کنجکاو شده بودم تا حقیقت را بدانم. تا اینکه متن پیام آقا را که به مناسبت فوت دکتر سحابی صادر نموده بودند، پیدا کردم و خواندم. دو نکتۀ جالب در پیام آقا بود که انگیزۀ اصلی ام برای نوشتن این یادداشت شد. نکتۀ اول اینکه: رهبر انقلاب با این تعابیر از شخصیت دکتر سحابی یاد نموده بود: "مردی‌ با ایمان، با حقیقت، خوش‌ روحیه، ‌مقاوم‌، دیندار، متعبد و درست‌ کردار" و نکتۀ دوم اینکه: رهبر انقلاب از دورانی که دکتر سحابی به هر دلیلی از گردونۀ انقلاب خارج شد، اینگونه یاد می کنند: "در دوران‌ نظام‌ جمهوری‌ اسلامی‌ پس‌ از مقطعی‌ که‌ وی‌ از قوای‌ مجریه‌ و مقننه‌ خارج‌ شد، اختلاف‌ برخی‌ از دیدگاههایش‌ با مسؤولان‌ کشور، وی‌ را به‌ وادی‌ بی‌انصافی‌ و غرض‌ ورزی‌ سوق‌ نداد" دوستان عزیزم! مقصود حقیر از نوشتن این مطالب، پرداختن به شخصیت دکتر سحابی نیست. بلکه آن انگیزه ای که مرا بر آن داشت تا این مطالب را بنویسم، ضرورتی است که ما امروز به شدت نیازمند رفتارهایی از جنس رفتار دکتر سحابی و حضرت آیت الله خامنه ای، می باشیم. این دو بزرگوار، یک درس واحد به همۀ ما آموزش می دهند و آن رعایت انصاف است. از دکتر سحابی می توان آموخت که باید در هر حال انصاف داشت و از غرض ورزی پرهیز نمود. حتی آنجایی که شرایط به نفع تو نیست، باز هم باید به اصول اخلاقی پایبند بود. و از انصافی که حضرت آقا در پیام خود به خرج داده اند نیز باید درس گرفت. هر چند که همه می دانیم، راه و روش سیاسی آقا با شخص دکتر سحابی تفاوت بسیاری دارد ولی این تفاوت دیدگاه باعث نشده تا رهبر بزرگوار، خصلت های ارزشمند شخصیت دکتر سحابی را نبیند. اخلاق این دو مرد بزرگ، برگرفته از آموزه های قرآن کریم می باشد. به فرمودۀ قرآن، سخت ترین دشمن مسلمانان، یهودیان می باشند. یهودیان توطئه و فتنه های بسیاری علیه مسلمانان انجام دادند. با این حال خداوند در مواجهۀ با یهودیان جانب انصاف را از دست نداده است. به طور مثال در آیۀ 75 سورۀ آل عمران به امانتداری گروهی از یهودیان اشاره کرده است و می فرماید: "در میان اهل کتاب کسانی هستند که اگر ثروت زیادی به رسم امانت به آنها بسپاری به تو باز می گردانند و گروهی دیگر نیز هستند که اگر یک دینار به عنوان امانت به آنها بسپاری به تو باز نمی گردانند مگر زمانی که بالای سر آنها ایستاده و بر آنها مسلط باشی" دوستان عزیزم! خداوند متعال به خاطر خیانت گروهی از یهودیان در امانت داری، همۀ آنها را محکوم نمی کند واین همان درس مهم انصاف می باشد. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 17 خرداد 95
ما خرابِ خرابیم چه کنیم؟ شب گذشته به منزل عالم ربانی حضرت آیت الله خرازی رفته بودم. همنشینی و معاشرت با چنین انسانی و لو کوتاه مدت، غبار غفلت را از دل و جان انسان پاک می کند. مانند شهری که ریزگردها فضای آن را غبارآلود کرده اند. اما بارش باران، علاوه بر اینکه گرد وغبار را از بین می برد، هوا را نیز لطیف و دلنشین می سازد. هرگاه به دیدار ایشان می روم دل و جانم حیاتی دوباره می یابد. افسوس که دوستان و عزیزانم در دور دست ها هستند و از دیدار ایشان محروم. برای یک بار هم که شده تعارفات و ملاحظات معمول را کنار گذاشتم و به مانند فرزندی که با پدر خود درد و دل می کند، به ایشان عرض کردم: "حاج آقا! ما از اوضاع و احوال خودمان اصلاً رضایت نداریم. به انواع و اقسام گناهان آلوده شده ایم. زبانمان هرزه گو شده، چشمانمان هرزه بین شده، مراعات خدا را نمی کنیم. انواع آلودگی ها در قلب و روح ما وجود دارد. گرفتار عُجب و غرور شده ایم. زود رنج هستیم. آستانۀ تحملمان بسیار پایین آمده، در خلوت ها مراعات حضور خدا را نمی کنیم. نمازمان که قضا می شود دیگر غصه نمی خوریم. حق الناس به گردنمان می آید عین خیالمان نیست. انگار نه انگار ما مسلمان و پیرو اهل بیتیم. خلاصه اینکه حاج آقای خرازی! ما خرابِ خرابیم. چه کنیم؟ امیدی هست؟ بدون تعارف، به فرمودۀ آقا امیرالمومنین ما شدیم به مانند الاغی که به سنگ آسیاب بسته شده و یک گونی به سرش کشیده اند و این الاغ بیچاره گمان می کند که از صبح تا به غروب راه بسیاری را رفته است. اما وقتی گونی را از سرش بر می دارند متوجه می شود که عجب! درجا زده است. حاج آقا آیا امیدی هست؟ چه باید بکنیم؟ به دنبال تحولی هستیم که حالمان عوض شود." حضرت آیت الله خرازی که با آرامش وصف نشدنی به سخنانم گوش می داد وقتی مطمئن شد که دیگر حرف هایم را زده ام، نگاهی مهربانانه و محبت آمیز توام با لبخندی ملیح به من انداخت و فرمود: "شما نا امید نباشید. خداوند همۀ آلودگی ها را پاکیزه می کند. مگر در قرآن که سخن خداست نخوانده ای که ای بندگانِ من، که بر خود اسراف و ستم کرده‌اید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را می‌آمرزد، زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است. فقط می ماند یک کار که شما باید انجام بدهی. اگر این کار را انجام دادی به ناگاه متوجه تاثیر آن در خودت خواهی شد و همۀ آنچه که گفتی و از آن گله داشتی، به ناگاه خواهی دید که اثری از آنها نیست. به جای آن انس با خدا و آرامش پیدا می کنی، ذائقه ات عوض می شود، میل به گناه می رود و رغبت به خوبی ها و عبادت خدا جایگزین آن می شود. آن عملِ تاثیر گذار و متحول کننده، انس با قرآن کریم است. البته تدبر در قرآن مهمتر از قرائت قرآن می باشد. در طول روز فرصت هایی را برای تدبّر در آیه ای از آیات قرآن اختصاص بده. تلاش کن به کمک ترجمۀ قرآن و یک تفسیر مختصر، مفهوم آیه را بفهمی. زیاد به قرآن مراجعه کن. مداومت بر این کار، همۀ دردهای روحی و اخلاقی ما را به طور معجزه آسایی درمان می کند." از ایشان تشکر کردم و با حال خوشی از منزل این طبیب روحانی خارج شدم. برادران و خواهران با ایمانم! با قرآنی انس می گیریم که رسول خدا دربارۀ آن فرموده است: "هیچ شفاعت کننده ای در روز قیامت بلند مرتبه تر از قرآن نیست، نه پیغمبری و نه ملکی و نه غیر اینها." علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 25 تیر 95
معجزه موسی، موسی بود. قصه عصا و اژدها، طعنه خالق است بر جهل آدمی!
یادآوری برخی خطر را می شناسند اما علت خطر را نه! عزیزانِ با ایمانم که احیانا شاهد دین گریزی و دین ستیزی برخی هستید لابد توجه دارید که مردم، به جای خدا آدم های مدعی دینداری را می بینند. اگر خطای مدعیان دینداری، پرِ کاهی باشد مردم به کوهی محاسبه و قضاوت می کنند. مدعیان دینداری در کردار خود تنها نیستند. مردم، خدا را به کردار مدعیان دینداری می سنجند. گاهی از حرف های برخی از آسیب دیده ها شنیده‌ام که خدا را در معصیت و ثوابِ مدعیان دینداری، شریک می دانند!!
برادران عزیزم و خواهران بزرگوارم! در اخبار و احادیث آمده و مرحوم شیخ عباس قمی هم در مفاتیح الجنان نوشته که در آخر هر روز از روزهای ماه رمضان المبارک و در وقت افطار، حق تعالی یک میلیون انسان را از آتش جهنم آزاد می کند. و چون شب جمعه (امشب) و روز جمعه می شود در هر ساعت، پروردگار متعال یک میلیون انسان را از آتش جهنم آزاد می کند که هر یک مستوجب عذاب شده باشند. پس ای عزیزان! مبادا ماه مبارک، بیرون برود و گناهان ما باقی بماند و خدای نکرده از زیانکاران باشیم. بزرگان فرموده اند: تقرّب بجویید به سوی خداوند تبارک و تعالی بتلاوت قرآن در شبها و روزهای این ماه و به ایستادن بنماز و جدّ و جهد کردن در عبادت و بجا آوردن نمازها در اوقات فضیلت و کثرت استغفار و دعا.
آتش پرست شب گذشته، وقتی کتاب الهی نامۀ عطار نیشابوری را می خواندم، حکایت عجیبی را در آن مشاهده کردم. حکایت را که به شعر نگاشته شده بود، چند مرتبه خواندم و هر بار حظّی وافر از آن بردم. نکتۀ جالبی در این داستان بود که مرا بر آن داشت تا این یادداشت را به نگارش درآورم. از شما برادران و خواهران محترم درخواست می کنم صبورانه، مطالعۀ این یادداشت را تحمل کرده و با توجه، در این حکایت اندیشیده و به راحتی از کنار آن عبور نکنید. داستان از این قرار است که: گبر آتش پرستی که در آئین گبری خود بسیار جدّی و کوشا بود، از ثروت شخصی خود بر روی رودخانه ای پُر آب، پُلی زیبا ساخت و با این کار، مردمان زیادی را به طرف خود و آئینش جذب کرد. اتفاقاً روزی سلطان محمود غزنوی به همراه سپاهیان خود از کنار آن پُل عبور می کرد. زیبایی پل از سویی و اینکه در جای مناسبی ساخته شده، توجه سلطان را به خود جلب نمود. سلطان از مردم آن نواحی سوال کرد که بانی و سازندۀ این پُل کیست؟ پاسخ شنید که گبری آتش پرست! از شنیدن این پاسخ، غیرت مسلمانی سلطان به جوش آمد و دستور داد تا گبر را بیاورند. وقتی گبر پیر را به خدمت سلطان آوردند، سلطان با تندی به او گفت: گرچه تو پیر و سالخورده هستی ولی در باطن خود دشمن مسلمانان هستی. بیا هر مقدار که زر خرج پُل کرده ای بگو تا به تو بدهم که هیچ مسلمانی زیر دِین تو نباشد. گبر رو کرد به سلطان و گفت: اگر مرا پاره پاره کنی، هرگز بابت این کار زر و سیم قبول نمی کنم زیرا من این بنا را بهر دین خودم ساخته ام نه از برای زر و سیم! سلطان درست حدس زده بود، اما گبر زیر بار نمی رفت. لاجرم او را به زندان انداخت و عرصه را بر او در زندان تنگ گرفتند. نه آب به او می دادند و نه نان. نهایتاً گبر در زندان مُقُر آمد و پذیرفت که هزینۀ ساخت پُل را دریافت کند و پل گبری بشود پل شاهی. گبر از داخل زندان به سلطان پیغام داد که فلان ساعت به همراه یک استاد معمار به کنار بنای پُل بیا تا بر آن پُل قیمت بگذاریم و همچنین دستور بده تا مرا نیز بیاورند. سر ساعت مُقَرَّر، سلطان به همراه عدّۀ زیادی از مردم و ماموران آمد. گبر پیر را هم دست بسته و کشان کشان آوردند. سلطان به گبر گفت: بهای این پُل را بگو تا بپردازم. گبر در پاسخ گفت: الان بهای آن را به تو خواهم گفت. گبر هوشیار این را گفت و خودش را از بالای پل به رودخانه انداخت و در دم کشته شد! سلطان متحیرانه به اعماق درّه نگاه می کرد و می گفت: تن و جان باخت و دل از دین و آئین خود برنداشت. آری عزیزانم! آتش پرستی، خود را در آب انداخت و کشته شد اما حاضر نشد شکستی در دین و آئینش به وجود آید. جناب عطار نیشابوری به اینجای حکایت که می رسد، می گوید: چو گبری بیش دارد از تو این سوز مسلمانی، پس از گبری بیاموز