eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
354 دنبال‌کننده
481 عکس
242 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خانواده های محترم بویژه آنهایی که کودک در خانه دارند لطفا به این روایت توجه بفرمائید 👇 امام صادق( علیه السلام ) از پدرشان امام باقر( علیه السلام ) نقل می‌کنند: ما از کودکان پنج ساله خود می‌خواهیم تا نماز بخوانند و شما(شیعیان) از کودکان هفت ساله خود بخواهید تا نماز بخوانند. و همین‌طور هنگامی که کودکان ما هفت ساله شدند، به آنان توصیه می‌کنیم که تا حد توان خود و تا نیمه روز و یا اندکی کمتر و بیشتر روزه بگیرند و هرگاه که تشنگی و گرسنگی به آنان فشار آورد، روزه‌ خود را باز کنند، تا کودکان به گرفتن روزه کامل عادت کرده و توانشان افزایش یابد. شما(شیعیان) نیز فرزندان خود را از نه سالگی عادت دهید که این‌گونه روزه بگیرند و هرگاه تشنگی آنها را بی‌تاب نمود، روزه خود را باز کنند. [1]. کلینی، محمد بن یعقوب، کافی، محقق، مصحح، غفاری، علی اکبر، آخوندی، محمد، ج 3، ص 409، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ چهارم، 1407ق.
آهان حالا فهمیدم شنیدم که آقایی داشت جوانی را موعظه می کرد و به او می گفت: اگر کسی با ایمان و دیندار باشد همۀ مشکلات دنیایی اش حل و از گرفتاری ها نجات می یابد! بعد از آنکه نصایح آن آقا به پایان رسید و جوانک دنبال کارش رفت، جلو رفتم و گفتم: پدر جان! این راهش نیست. نگاهی کرد و گفت: مگه اشتباه میگم حاج آقا؟ گفتم: حوصله داری تا چیزی برایت بگویم؟ گفت: بله! بفرمایید. گفتم: ببین آقا جون! نتیجۀ بررسی ها از میان 86 روایت حدیثی و تاریخی نشان می دهد که پیامبر خدا از حضرت خدیجه صاحب دوازده فرزند شده است. که نام هایشان رقیّه، زینب، طاهر، طیّب، عبدالعزّی، عبدالله، عبدالمناف، فاطمه سلام الله علیها، قاسم، اُمّ کلثوم، مطهّر و مطیّب می باشد. مرد که با دقت به حرف هایم گوش می داد لبخندی زد و گفت: ماشاالله! من هم در ادامه گفتم: البته بیشتر نسب شناسان بر این باورند که عبدالله، طاهر و طیّب هر سه نام یک نفر می باشند. بنابراین طبق این نظریه تعداد فرزندان پیامبر از خدیجه نُه فرزند می شود. و او دوباره گفت: باز هم هزار ماشاالله! و من در ادامه گفتم: برخی نیز بر این باورند طاهر و طیّب لقب های عبدالعزّی و عبدالمناف می باشند که طبق این نظریه تعداد فرزندان پیامبر از خدیجه می شود ده فرزند! بندۀ خدا که بِرّ و بِرّ داشت نگاهم می کرد با تعجب گفت: حاج آقا اینها که گفتی، درست! اما چه ارتباطی به حرف های من با آن پسر جوان دارد؟! حرفم را ادامه دادم و گفتم: آیا می دانستی حضرت خدیجه و پیامبر خدا فرزندانشان نمی ماندند و همگی یک به یک از دنیا می رفتند؟ مرد که مات و مبهوت مانده بود چه بگوید با هر جان کندنی که بود مِنْ مِنْ کنان گفت: یک چیزهایی شنیده ام. به او گفتم: ببین آقا جان! با اینکه پیامبر خدا و حضرت خدیجه در اوج ایمان و دینداری بودند اما همۀ فرزندانشان غیر از فاطمه سلام الله علیها در زمان حیات پیامبر و خدیجه از دنیا رفتند. اینجور نیست که هر کس آدم باخدا و باایمانی بود نباید مشکلات دنیایی داشته باشد. لبخندی زد و گفت: آهان حالا فهمیدم. گفتم: کدامش را فهمیدی؟ خندید و گفت: هر جفتش را فهمیدم حاج آقا. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 16 اردیبهشت 97
پُز روشنفکری در یکی از کتاب های ابن کثیر به نام "البدایة و النهایة" شاهد دست و پا زدن این نویسنده به منظور توجیه جنایات یزید بودم. جداً تنم لرزید از اینکه دیدم عالمی آشنا به حدیث، تاریخ و تفسیر به مانند ابن کثیر در پی تطهیر بی آبرویی یزید است. ایشان در صفحۀ 229 از جلد ششم کتاب "البدایة و النهایة" قبل از آنکه به گزارش حادثۀ کربلا بپردازد، می نویسد: دربارۀ یزید دیدگاه های متفاوتی وجود دارد. برخی او را به شدت دوست دارند و سر سپرده اش هستند. اینان گروهی از اهالی منطقۀ شام هستند که ناصبی می باشند. و اما رافضی ها (شیعیان)، یزید را به شدت سرزنش و ملامت می کنند و حتی به او چیزهایی را نسبت می دهند که در او نبوده است. مثلاً می گویند که یزید زندیق بوده است. ابن کثیر در ادامه می نویسد: درست است که در زمان او حوادث زشت و ناگواری رخ داده است که از زشت ترین آنها شهادت حسین بوده است (فمن انکرها قتل الحسین) اما از کجا معلوم که یزید از این ماجرا خبر داشته است! اصلاً او از این حادثه بی خبر بوده! (ولکن لم یکن ذلک من علم منه) و ای بسا که راضی به این کار هم نبوده است! (ولعله لم یرض به). جناب آقای ابن کثیر! شاید ندیده و نخوانده باشی که نسب شناس سرشناس خودتان جناب بلاذری در صفحۀ 299 از جلد پنجم کتاب "انساب الاشراف" دربارۀ یزید نوشته است: شهادت حسین به دست یزید رخ داد (جری علی یده قتل الحسین). آیا کسی که به گواه بلاذری در حال مستی و رقص با میمون بر زمین می خورد و گردنش می شکند و می میرد (فاندقّت عنقه) ارزش اینگونه دفاع و توجیه کاری را دارد؟ خودت در کتابت نوشتی که یزید شبی را به صبح نرساند مگر آنکه مست بود (و ما من یوم الّا یصبح فیه مخموراً). حیف نیست عالمی به مانند تو بیاید و گند کاری های آدمی را ماله کشی کند که به گواه ابو یعلی موصلی در صفحۀ 176 از جلد دوم کتاب مسندش پیامبر درباره اش پیش بینی کرده که روزی مردی از بنی امیّه به نام یزید می آید (رجل من بنی امیة یقال له یزید) و رخنه ای در دین ایجاد می کند؟! جناب ابن کثیر! اگر با گرایشات سلفی گری ات آشنا نبودم با خود می گفتم که شاید پُز روشنفکری می دهی اما سلفی گری کجا و پُز روشنفکری کجا؟! علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 17 اردیبهشت 97
شبیه آنتون چِخوف! داشتم کتاب "الأخبار الطوال" نوشتۀ آقای دینوری را ورق می زدم که در صفحۀ 268 چشم ام افتاد به ماجرای غم انگیزی که نویسندۀ کتاب آن را از قول آقایی به نام "ابوهارون عبدی" نوشته است. ابوهارون می گفت: به دیدار صحابی مشهور پیامبر خدا جناب ابوسعید خُدری رفتم. قیافه اش بد جوری پکر و گرفته بود. ریش های چپ و راست صورتش، کوتاه و زیر چانه اش بلند شده بود. چهره اش شده بود شبیه نویسندۀ مشهور روسی، آنتون چِخوف! کمی که آرام و قرار گرفتم به او گفتم: ابو سعید با خودت چه کردی؟ چرا ریش هایت این شکلی شده است؟ (ما حال لحیتک). آهی کشید و گفت: دست روی دلم نگذار! این قیافه را شامیان برایم درست کرده اند. گفتم: شامیان؟! گفت: آری! این نشانۀ ظلمی است که ظالمان اهل شام در حمله به مدینه بر سرم آوردند. واقعۀ حرّه را که به یاد داری؟ گفتم: آری! چیزهایی شنیده ام. گفت: شنیده ای؟! کدام شنیدن مرد حسابی!؟ باید می بودی و می دیدی که سپاهیان یزید شاه سه شبانه روز چه قتل و غارت ها که نکردند. آنها سه شبانه روز نوامیس مردم را بر خود حلال کردند!! گفتم: خوب! به آنها می گفتی که من صحابی مشهور رسول خدا هستم شاید دست از سرت بر می داشتند. با ناراحتی گفت: ابوهارون! گفتم گفتم صد بار هم گفتم! اما به خرج شان نرفت که نرفت. طبیعت گراز پیدا کرده بودند. تعدادی از آنها وحشیانه وارد خانه ام شدند و همۀ خانه را تفتیش کردند. فقط کوزۀ آبم را پیدا کردند و با خود بردند. خیالم آسوده شده بود که شرّشان از سرم کم شده است. مشغول نماز که شدم ناگهان ده نفر از قلچماق هایشان دوباره به طور وحشیانه ای ریختند داخل خانه ام. از ترس نمی توانستم سلام نمازم را بدهم. هرچه گشتند چیزی پیدا نکردند. عصبانی، دوره ام کرده بودند تا سلام نمازم را بدهم. یکی شان که قسی القلب تر بود صبر نکرد تا سلام نماز را بدهم ناگهان سجاده از زیر پایم کشید. محکم با صورت خوردم زمین! ابوهارون! شاید باورت نشود اما یکی از این نر خرهای شامی، همین جوری که چانه ام روی زمین بود پایش را گذاشته بود پشت کله ام و محکم فشار می داد. دیگران هم یک به یک می آمدند و به طور اهانت آمیزی ریش های چپ و راست صورتم را می کندند و هرهر و کرکر می خندیدند. اگر می بینی که ریش های چپ و راست صورت کم پشت شده (فما تری منها خفیفاً) به خاطر همین کندن ها می باشد (فهو موضع النَّتف). علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 17 اردیبهشت 97
آوازۀ آیت الله خوشوقت اوایل دوران طلبگی ام بود. شور و حرارت خودسازی و طهارت نفس در آن دوران، معمولا غلیان می کند. هرکس به فکر راه و چاره ای برای خود است. همان زمان بود که آوازۀ مرحوم آیت الله آقای خوشوقت به گوشم رسیده بود. ایشان را در منزل آیت الله امجد دیده بودم. اما دوست داشتم تا از نزدیک به خدمتشان برسم و از راهنمایی های اخلاقی ایشان بهره ببرم. یک روز نزدیک غروب آفتاب بود که در حیاط حوزۀ علمیۀ چیذر نشسته بودم. دوست و برادر عزیزم حسین آقا رمضانی را دیدم که با موتور خودش وَر می رفت. یک موتور هوندا 100 که پس از مدتی خودم آن را از ایشان خریداری کردم. خدا مرا ببخشد که بابت پرداخت مقداری از پول آن، اگر اشتباه نکنم یک دوره تفسیر مجمع البیان یا المیزان به ایشان دادم. باقی پول را هم قرار بود قسطی پرداخت کنم، نمی دانم پرداخت کردم یا حسین آقا بخشید! آن روز دَم غروب آفتاب دیدم حسین آقا تند و تند در حال آماده کردن موتور خود می باشد. معلوم بود که قصد رفتن به جایی را دارد. به ایشان گفتم: حسین جان! چه خبر؟ کجا؟ در پاسخ گفت: اگر خدا بخواهد می خواهم برای نماز مغرب و عشاء به مسجد آیت الله خوشوقت بروم. تا اسم حاج آقا را شنیدم، گفتم حسین من هم می آیم. اما فرصتی تا اذان نمانده، مگر می رسیم؟ ایشان با لبخند فرمود: ان شا الله می رسیم. هفده دقیقه تا اذان مانده بود. سوار موتور که شدم فقط چشم هایم را بستم. از محلۀ چیذر تا تقاطع خیابان آیت الله طالقانی و دکتر شریعتی را در هفده دقیقه طی کردیم. با شور و حرارت خاصی به شوق دیدار آیت الله خوشوقت و شرکت در نماز ایشان، بزرگراه ها و خیابان ها را به سرعت پشت سر گذاشتیم. به تقوای حسین آقا اعتماد داشتم که مراقب است تا در رانندگی برای دیگران ایجاد مزاحمت نکند. اما خدا می داند که بر سر من چه آمد! کلا در رانندگی ترسو هستم. به مسجد که رسیدیم به سرعت بین صفوف نماز جایی برای خودمان دست و پا کردیم. نماز که تمام شد، حاج آقا شروع به صحبت کرد. ابتدا، آیۀ 18 سورۀ حشر را خواندند: "ای کسانی که ایمان آورده‌اید از مخالفت با فرمان خدا پرهیز کنید؛ و هر کس باید بنگرد که برای فردایش چه چیز از پیش فرستاده و از مخالفت با فرمان خدا پرهیزکنید که خداوند از آنچه انجام می‌دهید آگاه است" با اشتیاق وصف ناپذیری دو زانو نشسته و به سخنان ایشان گوش می دادم. دائما منتظر بودم تا سخن خاصی بگوید. نکتۀ آن چنانی! حرفی از ملکوت و پشت پرده و از این حرف ها! بالاخره یک چیزی بگوید که در درونم تحولی ایجاد کند. این همه راه را با امیدی به اینجا آمده ایم. اما خبری نشد که نشد. فقط می فرمود: تقوا تقوا تقوا. هرسخنی که می گفت، آخرش به تقوا ختم می شد. به هرجا که می رفت دوباره به خانۀ تقوا بر می گشت. ای بابا این که نشد. این را که خودم می دانستم. این همه راه آمده ام که همین را بشنوم؟ از حالت دو زانو نشستن یک قدم عقب نشینی کردم و شدم چهار زانو. نگاهی به حسین انداختم، اما او در حال و هوای دیگری بود. ظاهرا حسین آقا فهمیده بود که: "در خانه اگر کس است یک حرف بس است." سخن همین است که حاج آقا می فرماید. اگر تقوا باشد چیزی کم نداریم. و اگر نباشد، چیزی نداریم. پس از اتمام جلسه با آرامش و بدون شور و حرارت به مدرسه برگشتم. حسین هم دیگر عجله ای نداشت با آرامش بیشتری رانندگی می کرد. من هم که پشت سر نشسته بودم به سخنان حاج آقای خوشوقت فکر می کردم. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 15 خرداد 95
پاداش بی‌نظیر ابن مهران می‌گوید: نزد امام حسن مجتبی علیه السلام نشسته بودم که مردی نزد ایشان آمد و گفت: ای پسر رسول خدا کسی از من طلبکار است و می‌خواهد مرا به زندان بیاندازد. به خدا سوگند که هیچ پولی ندارم. از تو می‌خواهم که با او سخن بگویی. امام حسن مجتبی علیه السلام کفش‌هایش را پوشید تا برود. به او گفتم: ای پسر رسول خدا! گویی فراموش کردید که در اعتکاف هستید؟! امام پاسخ فرمود: نه فراموش نکرده‌ام، اما از پدرم علی علیه السلام شنیده‌ام که از جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل می‌کرد که فرموده است: هرکس در راه برآوردن نیاز برادر مسلمانش تلاش کند همانند این است که نُه هزار سال، خداوند را با زبان روزه و شب‌زنده‌داری عبادت کرده است. 📚کتاب من لایحضره الفقیه، ج۲ ، ص ۱۸۹
ترانه های کوچه بازاری خیلی دوست داشتم در فرصتی مناسب یادداشتی از آیت الله سید محمد هادی میلانی بنویسم. تا اینکه امروز به مناسبت سالگرد رحلت ایشان، به آرزویم رسیدم. چند سال قبل حکایت عجیبی دربارۀ ایشان شنیده و در ذهنم مانده بود. هر حکایتی را که شنیده باشم به راحتی در یادداشت ها استفاده نمی کنم. برای نقل این حکایت، به ناچار تلفن نوۀ ایشان را گیر آوردم تا دربارۀ صحت و سقم این ماجرا از ایشان سوال کنم. گوشی تلفن را برداشته و به دفتر نوۀ آیت الله میلانی تماس گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. ماجرا را به او گفتم. ایشان هم لطف کرده و گوشی را به آیت الله آقا سید علی میلانی دادند! بعد از سلام و احوالپرسی به ایشان عرض کردم، حکایتی از دوران بیماری پدر بزرگتان شنیده ام لطفا برایم بفرمایید قضیه از چه قرار بوده؟ ایشان نیز با نهایت بزرگواری و تواضع که البته کمی برایم غافلگیر کننده بود، فرمودند: [پدر بزرگ ما دچار بیماری معده شده بودند، پزشکی به نام پروفسور برلون را از اروپا برای جراحی ایشان آوردند. این پزشک مسیحی پس از عمل جراحی، زمانی که پدر بزرگم در حال به هوش آمدن بودند، به مترجم دستور داد کلماتی را که ایشان در حین به هوش آمدن می گویند برایش ترجمه کند. پدر بزرگم در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می کردند، پروفسور برلون پس از شنیدن ترجمه، رو کرد به حاضران و گفت: از این لحظه می خواهم مسلمان شوم و پیرو مکتب این روحانی باشم. وقتی دلیل این کار را پرسیدند، چنین پاسخ داد: "انسان، خودِ واقعی اش را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، در حالت به هوش آمدن نشان می دهد و من دیدم این آقا تمام وجودش محو خدا بود. در آن لحظه به یاد یکی از بزرگترین اسقف های کلیسا افتادم که چندی پیش در همین حالت ترانه های کوچه بازاری را زمزمه می کند. در این لحظه فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است" پروفسور برلون بعد از این ماجرا وصیت کرده بود که وی را در شهری که مرحوم آیت الله میلانی را در آن دفن کرده اند به خاک بسپارند و اینچنین شد که این پروفسور را در خواجه ربیع مشهد دفن کردند] گوشی تلفن در دستم بود و با حیرت به سخنان آیت الله سید علی میلانی گوش می دادم. پس از شنیدن این حکایت، تشکر کرده و خداحافظی کردم. با شنیدن سرنوشت این پزشک، آرام و قرار نداشتم. با خودم کلنجار می رفتم که چطور ممکن است یک انسان به همین سادگی هدایت یابد؟ تا اینکه به سراغِ معلم یعنی علامۀ طباطبایی رفتم. جلد اول تفسیر المیزان را برداشتم و مانند تشنگان جرعه جرعه از معارف آیه دوم سورۀ بقره نوشیدم تا آرام گرفتم. دوستان عزیزم! خداوند در این آیه می فرماید: قرآن مایۀ هدایت پرهیزکاران است. پرهیزکار در این آیه یعنی کسی که حقیقت جو باشد. تا زمانیکه روحیۀ تسليم شدن در مقابل حق و پذيريش آنچه هماهنگ با عقل و فطرت است، در وجود انسان نباشد محال است انسان از هدايت قرآن بهره بگيرد. راز هدایت جناب پروفسور این بود که او حق پذیر و حق جو بود. نوشتن یادداشت که به پایان رسید، صدای اذان صبح را از ماذنۀ مسجد می شنیدم که... حی علی الفلاح علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ هفدهم مرداد 95
صلح با مستکبر از دوران جوانی به این فکر می کردم که چرا امام مجتبی علیه السلام نتوانست در نبردی شرافتمندانه بر معاویه پیروز شود؟ چه مصلحتی، امام را بر آن داشت تن به صلحی دهد که حتی دوستان خود را نیز برآشفت؟ گروهی از شیعیان، صلح را موجب خوارشدن مومنین قلمداد می کردند! دردآور این بود که امام باید پاسخگوی اعتراض دوستانی چون حُجر بن عُدی باشد! وقتی در کتاب بحارالانوار خواندم که امام فرموده: لَم اَجِد انصاراً - یار و یاوری نداشتم - بر مظلومیت امام غُصّه ها خوردم. به راستی از امام بدون یاور چه انتظاری می توان داشت؟ در همین کتاب شریف آمده که امام فرمود: به خدا سوگند، من از آن روی، کار را به معاویه سپردم که یاوری نداشتم. اگر یار و همراهی بود شبانه روز با او می جنگیدم. وقتی خواست عمومی بر مذاکره و صلح با دشمن باشد حتی از امام معصوم چه توقعی می توان داشت؟ دینوری در کتاب اخبار الطوال نوشته که امام مجتبی علیه السلام فرمود: من خواستۀ بیشتر مردم را در صلح جویی و دوری از مقاومت و مبارزه دیدم و دوست ندارم که آنها را بر کاری که تمایل به آن ندارند مجبور سازم. اما اینها همۀ حقیقت نیست. مردم نوعا در برابر سختی ها توان و تحمل بالایی ندارند و امام باید، تحمل همگان را در نظر گیرد. در کتاب مناقب ابن شهر آشوب آمده که امام در پاسخ به اعتراضِ حُجر بن عُدی که بسیار پر حرارت بود می فرماید: ای حُجر همۀ مردم آنچه را تو دوست داری دوست ندارند. نتیجه اینکه وقتی در برابر تهدیدهای دشمن، خودمان را قوی نکرده باشیم بدون تردید آسیب پذیر خواهیم بود و به ناچار به سوی صلح و مذاکره متمایل خواهیم شد. در کتاب تحف العقول از قول امام مجتبی علیه السلام آمده است که: وقتی دیدم شما در برابر دشمن قدرت برتر در اختیار ندارید کار را تسلیم کردم تا من و شما بمانیم. جناب دینوری در کتاب اخبار الطوال از قول امام در پاسخ به یکی از معترضان صلح نوشته است: وقتی سستی شما را دیدم با معاویه صلح کردم تا لااقل جانتان را حفظ کنم. من برای حفظ جان شیعیانم صلح کردم. ترسیدم که ریشۀ شما از زمین کنده شود پس صلح را لازم دیدم تا اینکه برای دین خدا در روی زمین فریادگری باقی بماند. آیا تاریخ دیروز ما می تواند چراغ راهی فراروی امروز و فردای ما باشد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمی دانم آیا تا به حال موفق به مطالعه کتاب بینوایانِ ویکتورهوگو شده اید یا نه که ای کاش شده باشید. پیشنهادی دوستانه می دهم که حتی المقدور فیلم سینمایی بینوایان را از تلوبیون مشاهده بفرمائید. مطمئنم که پشیمان نخواهید شد.
چند سال پیش برای زیارت امام رضا علیه السلام با رفقا به مشهد مقدس رفته بودم. در آنجا به یکی از همسفران گفتم: بیا حالا که تا مشهد آمده ایم به زیارت خواجه ربیع برویم. امّا او نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: این آدم ارزش زیارت رفتن ندارد! از شنیدن این سخن تعجب کردم. کنجکاو شدم که منظورش چیست؟ وقتی دلیلش را پرسیدم، پاسخ داد که این آدم معرفتی نسبت به اهل بیت علیهم السلام نداشته! البته او خودش هم بیش از این نمی دانست و فقط یک چیزی از این و آن شنیده بود. خودم به تنهایی به آرامگاه خواجه ربیع رفتم. در طول مسیر به این فکر می کردم که چرا رفیقم این سخن را گفت. در آن سفر چیزی دستگیرم نشد. سال ها گذشت و حرف رفیقم در گوشۀ ذهنم مانده بود تا اینکه روزی در پژوهشگاه حدیث حقیقت برایم روشن شد. متوجه شدم او و کسانی که اینگونه فکر می کنند، ظاهراً دچار اشتباه شده اند. در کتاب اخبار الطِّوال خواندم که در جنگ صفین، شخصی به نام ربیع بن خُثَیم که آدم سرشناس، زاهد و عابدی بوده، به امیرالمومنین علیه السلام می گوید: [ما در صحیح بودن نبرد تو با معاویه، ترديد داريم! چرا که این جنگ، ستیزِ مسلمان با مسلمان است و ما علاقه ای به مسلمان کُشی نداریم! اجازه بفرما تا برویم و در مناطقی که جنگ، بین مسلمانان و کفار و مشرکین است، بجنگیم]. على عليه السلام‏ مرز قزوين و رى را به آنان سپرد و ربيع بن خُثيم را در کسوتِ فرماندهی، راهی آنجا كرد. تا اینجای قصه معلوم می شود که این بابا از جهت معرفتی، آدم علیه السلامی نبوده است. هر چند فرماندۀ قابلی بوده چرا که حضرت او را کنار نگذاشت و از او در جایی دیگر استفاده کرد. و اما بشنوید داستانی دیگر از سرگذشت جناب آقای ربیع بن خُثیم . روزگار این آدم، گذشت تا رسید به پس از واقعۀ کربلا. در کتاب حلية الأولياء دیدم که ابونعیم نوشته است: پس از شهادت امام حسين عليه السلام مردى آمد و به آقای ربيع بن خُثَیم گفت: پسر فاطمه عليها السلام كشته شد! ربيع بن خثیم پس از شنیدن این خبر گفت: إنّا للّه و انا الیه راجعون. سپس اين آيه را تلاوت كرد: [به روز حساب، تو خود در ميان بندگانت، درباره آنچه در آن اختلاف می كرده‏ اند، داورى می کنى] آن مرد که توقع اینگونه عکس العملی را نداشت با تعجب و کنجکاوی به ربیع بن خُثیم گفت: نظر تو چیست و تو چه موضعی دربارۀ شهادت فرزند فاطمه داری؟ ربیع در پاسخ می گوید: من چه بگويم؟ بازگشتشان به سوى خداست و حساب آنان نيز با خداست! از این دو حکایت به خوبی روشن می شود که ربیع با همه ادّعاى تقدّس و زهد و دنياگريزى، حق را نشناخت و در هنگامۀ اوجگيرىِ فتنه، ترديد كرد و از على عليه السلام كه محور حق بود جدا شد. موضع گیری او پس از شنیدن خبر شهادت امام حسین علیه السلام نیز حاکی از بی معرفتی او به حقیقت است. نکتۀ کلیدی اینکه در کتاب طبقات الکبری نوشته شده که این آقا در كوفه و به هنگام حكومت عبيد اللّه بن زياد فوت کرده است. پس تا اینجا طبق اسناد حدیثی و تاریخی معلوم شد که آقای ربیع بن خثیم نسبت به اهل بیت کم معرفت بوده و در کوفه نیز فوت کرده است. و اما خواجه ربیعِ دفن شده در مشهد کیست؟ برخی می گویند این خواجه ربیع همان ربیع بن خُثیم می باشد و به خاطر بی معرفتی او نسبت به اهل بیت، بر سر قبر او حاضر نمی شوند. البته برای انتساب این قبر به ربیع بن خثیم دلیل معتبری وجود ندارد. همانطور که گفته شد طبق اسناد موجود تاریخی محل مرگ ربیع بن خثیم در کوفه بوده است. بنابراین خواجه ربيع مدفون در مشهد، ظاهراً شخص ديگرى غير از ربيع بن خثيم است و شايد از ياران امام صادق عليه السلام باشد. دوستان ببخشید که خسته تان کردم. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ ششم مرداد 95
این یادداشت را با غُصّه نوشتم روز گذشته در پژوهشگاه حدیث، کتابی از نوشته های آیت الله گرامى را مطالعه می کردم. حکایت حیرت انگیزی در این کتاب توجه ام را به خود جلب کرد. لطفاً حوصله کرده و با کمی دقت این حکایت را بخوانید. آقای گرامی نوشته اند که: "آیت الله العظمی نجفی مرعشی برای من می گفت: مرحوم سردار کابلی که مجتهد بزرگ شیعه و اهل افغانستان بود، برایم نقل می کرد که: نزد مرحوم حاجیِ نورى، صاحب کتاب مستدرك نشسته بودم و مشغول كار روى كتاب مستدرك بوديم، ناگهان سيّدى معمّم آمد و دائم بر روى دستش مى‏زد و اظهار تأسف مى‏كرد. مرحوم حاجى نورى فرمودند: آقا چه شده؟ گفت: آه از ظلمى كه خدا به جدّم، على بن ابى طالب عليه السّلام كرده است! گفتيم: چطور؟ گفت: خدا كه مى‏دانست جدّم على، اين همه دشمن دارد. چرا نام على را در قرآن ذكر نكرد تا اين قدر مردم با او مخالفت نكنند! مرحوم حاجى نورى فرمودند: اتفاقا خدا اين كار را كرده! نه در يك جا، بلكه در چند جاى قرآن. سيّد با تعجّب پرسيد: در كجاى قرآن؟ مرحوم حاجىِ نورى آیه ای از سورۀ ولايت را آورد! "انّا انزلنا نورين نيّرين محمّدا و عليّا". بعد از آن، سيّد هر روز مى‏آمد و ورقه‏اى را كه دنبالۀ اين سورۀ جعلى در او بود، از مرحوم حاجىِ نورى مى‏گرفت. مدت ها از اين ماجرا گذشت. روزى من براى تمديد ويزا به كنسولگرى انگليس‏ رفتم. ديدم شخصى با كلاه شاپو و عينك دودى و ريش تراشيده، همين طور به من نگاه مى‏كند و لبخند مى‏زند. بعد به من گفت: آقا شما مرا نمى‏شناسى؟ گفتم: به نظرم آشناييد، ولى يادم نمى‏آيد شما را كجا ديده‏ام. گفت: من همان سيّدى هستم كه آمدم خدمت حاجىِ نورى و سوره‏هايى كه اسم على در او بوده، از ايشان گرفتم"!! عجب حکایتی! ببینید ردّ پای این انگلیسِ پدر سوخته در کجاها دیده شده؟ حالا با وجود این دست حکایات که کم هم نیستند بازهم باید منکر توطئۀ نفوذ دشمن باشیم؟ آیا امروز حاجیِ نوری ها در حوزه، دانشگاه، حاکمیّت و هرجای دیگری که دشمن طمع دارد، هوشیار هستند؟ حاجیِ نوری که رضوان خدا بر او باد هرچند مردی صالح بود، اما چرا هوشیار نبود؟ چرا با نوشتن کتاب فصل الخطاب گزک به دست مخالفین داد؟ اینکه کتاب فصل الخطاب چه می خواهد بگوید، رنج نامه ای است که به قول ملای رومی: شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر به این فکر افتادم تا ببینیم این سورۀ کذایی که نزد حاجیِ نوری بوده، از کجا آمده است؟ آیا واقعاً سورۀ ولایت داشته ایم؟ آیا واقعاً در قرآن کریم، نام حضرت علی و سایر ائمۀ اطهار آمده بود و حالا نیست؟ کتاب "دبستان مذاهب" و "فصل الخطاب" را به خانه آوردم تا ببینم چه خبر است؟ بالاخره متوجه شدم نخستین منبعی که اين سورۀ دروغین را به صورت کامل ذکر کرده كتاب "دبستان مذاهب" نوشتۀ کیخسرو اسفندیار می باشد. تصحیح کنندۀ محترم این کتاب در مقدمۀ آن نوشته بود: "نخستین بار این کتاب در سال 1224 هجری قمری در بمبئی چاپ شده است. نویسندۀ کتاب، داعیه دار آئینی ساختگی و قلابی بوده و غرض اساسی اش سست کردن پایه های اعتقادی متدیّنین و کشاندن آنها به جرگۀ معتقدین خود بوده است. احتمال دیگر اینکه این کتاب نخستین بار توسط انگلیسی ها در هند معرفی و به زبان انگلیسی ترجمه سپس به فارسی برگردانده شده و این جعلیات کار انگلیسی ها باشد". خیلی تلاش کردم برای سورۀ ادعایی مرحوم حاجیِ نوری، منبعی غیر از "دبستان مذاهب" بیابم امّا یافت نشد! این یادداشت را با رنج و غُصّه نوشتم. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 31 مرداد 95
چه بزرگانی داشته ایم؟ آقا سید بزرگواری به نام طقطقی آری درست خواندی! طقطقی که اهل موصل بوده در ابتدای سدۀ هشتم هجری کتابی می نویسد به نام " الفخری فی آداب السلطانیّة و الدول الاسلامیّة" وجه نامگذاری کتاب به "الفخری" این بوده که ایشان کتاب خود را از آنجایی که می خواسته به حاکم موصل، فخرالدین عیسی بن ابراهیم تقدیم بدارد، به نام "الفخری" نام گذاری می کند تا به اصطلاح مزیّن به نام حاکم باشد. ساعتی پیش در صفحۀ 13 از کتاب "الفخری" خواندم که در سال 656 قمری هلاکوخان مغول، شهر بغداد را فتح و به حکومت چند صد سالۀ عباسیان پایان می بخشد. هلاکو فرمان می دهد که از علمای اسلام پرسش کنند که سلطان کافر عادل بهتر است یا سلطان مسلمان ستمگر؟ علمای مذاهب گوناگون در مدرسۀ مستنصریۀ بغداد گرد هم جمع می آیند تا ببینند چه جوابی باید به هلاکو بدهند. هنگام جواب که فرا رسید علما از دادن پاسخ خودداری کردند. همه مات و مبهوت مانده بودند که چه کنند! پاسخ پرسش، خیلی سخت نبود اما علما واهمه داشتند که بعدش چه خواهد شد؟ سید بن طاووس که در گوشه ای از مجلس نشسته بود وقتی همه را مضطر و جان و مال و حیثیت مسلمانان را در خطر دید از جایش برخواست و با شجاعت تمام جلو رفت و با قلم بر روی کاغذی نوشت: سلطان کافر عادل بر سلطان مسلمان ستمگر برتری دارد. او بعدها در صفحۀ 588 از کتاب اقبالش در رابطه با این جمله اش چنین نوشت: به واسطۀ آن جمله، امنیت و رفاه ما تأمین شد (ظفرت بالامان و الاحسان). به واسطۀ آن جمله، خون های ما حفظ شد (وحقنت فیه دمائنا). به واسطۀ آن جمله، زن و بچه ها، کرامت، حریم و حرمت ما حفظ شد (وحفظت فیه حرمنا و اطفالنا و نساؤنا). به واسطۀ آن جمله، انسان های بسیاری از مرگ و فلاکت و بدبختی نجات یافتند (وسلّم علی ایدینا خلق کثیر). آری دوستان عزیزم! شیعه و اسلام چه بزرگان دلسوزی را به خود دیده که حاضر بودند برای نجات جان، مال و آبروی مسلمانان از حیثیت خود مایه بگذارند. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 21 تیر 97
چندرغاز همۀ ما فرعون را با ادعای خدایی اش می شناسیم. اما درباره اش نوشته اند که فرمانروای دلسوزی برای مردمان سرزمینش بوده است. ساعتی پیش دیدم که سید بن طاووس در صفحۀ 359 از کتاب "المَلاحِم و الفِتَن" حکایت جالبی را به نقل از کتاب "المُعجَم البُلدان" دربارۀ فرعون گزارش کرده است. به منبع اصلی نگاهی انداختم و دیدم جناب آقای "یاقوت حِموی" نویسندۀ کتاب "المُعجم البُلدان" که در سدۀ ششم هجری می زیسته در صفحۀ 237 از جلد سوم کتابش ذیل واژۀ "سَردوُسُ" نوشته است: روزی از روزها فرعون به وزیر خود، هامان دستور می دهد تا به وضعیّت کم آبی در یکی از مناطق مصر رسیدگی کند. هامان هم در پی اجرای اوامر ملوکانۀ فرمانروا، خلیجی به نام "سَردوُسُ" حفر و آب مورد نیاز روستاییان را تأمین می کند. مردم آن نواحی نیز در ازای آبرسانی، پولی را به حکومت پرداخت می کنند (ویعطونه مالاً) هامان نیز حقابه ها را که یکصد هزار دینار شده بود بی کم و کاست برای فرعون می فرستد (یحمله الی فرعون). در یکی از روزها فرعون رو می کند به هامان و گوید: این پول ها چیست که برایم فرستادی؟ (فساله فرعون عن ذلک). هامان نیز جریان حفر کانال و گرفتن پول ها را تعریف می کند (فاخبره بما فعل فی حفره). فرعون که علی القاعده باید از شنیدن سخنان هامان خوشحال می شد ناگهان با حالتی برافروخته رو کرد به هامان و گفت: مرد حسابی! تویی که خود را بزرگ و آقای مردم می دانی باید در برابر رعیّت، باملاطفت و مهربان باشی (ان یعطف علی عباده) و تا می توانی سعی کنی که به آنها دوزار و ده شاهی پول برسانی (ویفیض علیهم) نه آنکه به چِندرغاز پول در دست مردم هم نظر داشته و آنها را سرکیسه و تلکه کنی (ولا یرغب فی ایدیهم). خیلی زود این پول ها را به مردم بازگردان (ردّ علیهم اموالهم). نکند دلت می خواهد گردنت را بزنم؟! (یضرب عنقک). مرد ناحسابی! بابت خدماتی که به بندگانم می رسانی از آنان پول طلب می کنی؟! (آخذ من عبیدی مالاً علی منافعهم). دیگر تکرار نشود! زود پول ها را به صاحبانش برگردان (ردّها علیهم). رفقای عزیزم! از اینکه بزرگی در قدّ و قوارۀ سید بن طاووس چنین حکایتی را در کتابش از فرعون نقل می کند برایم خیلی جالب توجه و درس آموز بود! علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 23 تیر 97
نوشته شب قدر امشب، شب قدر است. کتاب شریف کافی را باز کردم تا مختصری مطالعه کنم. بابُ المستضعفین آمد. یعنی ناتوانان در دین. ۱۲ روایت بود. آنها را یک به یک خواندم. یک بار دو بار چند بار. جمع بندی خوانده هایم چند نکته شد. ۱. مستضعف به کسی گویند که حیله به کفر ندارد که کافر شود. یعنی به دنبال راه و چاره ای برای کافر شدن نیست. البته از آن سو هم راهی به ایمان ندارد تا مومن شود. آنها به مانند کودکان می مانند. خلاصه اینکه مستضعف به کسی گویند که حجت حق به او نرسیده باشد. ۲. امروز دیگر مستضعفی نیست. زیرا مردان به مردان و زنان به زنان، دین حق را رسانده اند. ۳. شیعه در رعایت تقیه کوتاهی کرد. امام صادق علیه السلام با ناراحتی و اعتراض به حالتی هراسناک به یکی از شیعیان که درباره مستضعفین پرسیده بود فرمود: مگر شما مستضعفی گذاشتید؟! کجایند مستضعفان؟! به خدا سوگند که عقیده شما درباره مذهبتان را دوشیزگان پشت پرده و زنان آبکش و سقا در راه مدینه به هم می گویند و درباره آن گفتگو می کنند. ۴. آری! شیعیان به سبب ترک تقیّه، مذهب اهل بیت را بر ملا کردند. تا آنجا که زنان پرده نشین و حتی زنان سقائی که کارشان تفتیش مذهب نیست هم بر اسرار مذهب شیعه آگاه شدند. ۵. فاش کردن اسرار موجب زیان بر ائمه اطهار علیهم السلام و شیعیان شد. حتی برای مردمان هم سودی نداشت. حتی سبب شد تا مستضعفان، ناصبی شوند و معذور نباشند. ۶. نزد بیشتر شیعه، مستضعف کسی است که امام را نشناسد و منکر او هم نباشد و ولایت شخص معینی را هم نداشته باشد. چنانچه شهید ثانی در کتاب الذکری اینگونه فرموده است. شهید ثانی در ادامه از قول شیخ مفید می گوید که مستضعف آنکس است که ولایت را شناخته است ولی در برائت توقف کند. به اصطلاح تولی دارد ولی تبری ندارد. ابن ادریس حلی از مفاخر شیعه گفته است: مستضعف کسی است که اختلاف مذاهب را نداند و با اهل حق هم دشمن نیست. علیرضا نظری خرم/ قم مقدس/ ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
گوش شنوا دقایقی پیش روایتی را در کتاب کافی خواندم و ناخوآگاه پس از مطالعه آن، به خودم گفتم: خدایا خودت به داد همه ما برس! و شاید بهتر و شایسته تر این بود که می گفتم: کسی جز خود ما به به دادمان نخواهد رسید. القصه! خدمت مبارکتان عرض کنم که در کتاب ایمان و کفرِ کافی، جناب شیخ کلینی از قول امام علی علیه السلام چیزی نوشته که نتیجه اش می شود اینکه گناه، بی بروبرگرد چوب دارد. شیخ بزرگوارِ ما جناب کلینی از خودش که نمی گوید بلکه از فرمایشات امیرالمؤمنین گزارش می کند. جناب کلینی در کتاب شریف کافی از قول امام علی علیه السلام نوشته است: گناهان سه گونه اند: گناهی که آمرزیده شود. گناهی که آمرزیده نشود. و گناهی که بر آمرزشِ صاحبش هم امیدوارم و هم بیمناک! ۱. اما گناهی که آمرزیده می شود گناهِ آن بنده ای است که خداوند او را در دنیا بر گناهش عقوبت کند. پس خداوند بردبارتر و کریم تر از آن است که بنده خود را دوبار عقوبت کند. ۲.و اما گناهی که آمرزیده نشود ستمکاریهایی است که انسانها در حق یکدیگر روا می دارند. در رابطه با این گنهکاران، خداوند سوگند یاد کرده که ستم هیچ ستمکاری را در آخرت بدون کیفر نخواهم گذاشت. گرچه زدن مشتی به ناحق باشد یا مالیدن دستی به دستی از روی لذت و هوسرانی باشد. پس خداوند برای بندگان از یکدیگر قصاص گیرد تا ستمی از کسی بر کسی بدون کیفر نماند. ۳. و اما گناه سوم گناهی است که خداوند بر خلقش پنهان داشته است. و توبه از آن را به گنهکار روزی کرده است. گنهکار پس از توبه به وضعی در آمده که از گناهش بیمناک و به پروردگارش امیدوار است. امام علی علیه السلام در ادامه می فرماید که ما برای این گنهکارِ توبه کار به مانند خودش، از سویی امید رحمت و از سویی بیم عذاب داریم. خلاصه اینکه ما آدم ها اگر گوش شنوا داشتیم متوجه می شدیم که گناه یعنی دردسر و گرفتاری. می فهمیدیم که انجام گناه به دردسرها و گرفتاریهای بعدی اش نمی ارزد شهر مقدس قم/۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰/ علیرضا نظری خرم
بیل به دست! با رفقای طلبه ام در مدرسۀ علمیۀ قائم چیذر پای شنیدن موعظه های عالم ربّانی، آیت الله هاشمی علیا نشسته بودیم. ایشان لابلای پندهای خود می فرمودند: ایّامی که درس های حوزه تعطیل بود برای پاره ای از کارهای کشاورزی به یک باغ در اطراف تهران می رفتم. در آنجا بود که بیل به دست مشغول آبیاری درختان بودم. در طول روز که به باغ رسیدگی می کردم کتابی را هم که برای مطالعه به همراه داشتم، در گوشه ای از باغ گذاشته و گاهی می آمدم عبارتی از کتاب را نگاه و دوباره مشغول کار می شدم و همین طور ساعت ها مشغول کار بودم. همیشه سعی ام بر این بود که از فرصت ها به بهترین وجه آن استفاده کنم. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 18 بهمن 94
رفقای عزیزم! گویی برای خداوند تبارک و تعالی خیلی مهم و حیثیتی است که ما آدم ها ایمان به آخرت داشته باشیم یا که نسبت به آن بی عقیده باشیم. اصلا خداوند وقتی می خواهد در قرآن کریم، انسانیت و شرافتِ انسان ها را ارزش گزاری کند با همین عیار و سنگِ محک، آدم ها را می سنجد. شب گذشته که آیه ۳ و ۴ و ۵ سوره نمل را قرائت می کردم به این حقیقت توجه پیدا کردم. در آیه ۳ خداوند متعال، یکی از نشانه های مومن را باور به آخرت معرفی می کند. سپس در آیه ۴ می فرماید: و اما آنهایی که ایمانی به آخرت و حساب و کتاب ندارند ما کارهایشان برایشان زینت می دهیم به طوری که سرگردان می شوند. ای کاش فقط این بود. در ادامه و در آیه ۵ لحن خداوند کمی تندتر می شود و با توپ و تشر می فرماید: اگر کسی باور به آخرت نداشته باشد دچار عذاب بدی خواهد شد. و در پایان آیه ۵ تیر خلاص را می زد و می فرماید: اینها در آخرت، زیانکارترینِ مردم خواهند بود‌. ۱۳ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۰ شهر مقدس قم علیرضا نظری خرّم
دروغش را راست پندارید ساعتی پیش که مشغول کتاب "تفسیر القمّی" بودم، چشمم به حدیثی نغز و لطیف افتاد. عبارتی شکرین که شهد شیرینی اش نشاط انگیز و دیدنش برایم خوشایند بود. حیفم آمد که دوستانم از آن بی نصیب بمانند. در صفحۀ 264 از جلد دوم کتاب، از قول پیامبر خدا نوشته است: ناگاه در قیامت ندایی از ساق عرش شنیده می شود که فلانی را به سوی دوزخ ببرید. مأموران به سوی مردی بد عاقبت می روند تا کَت بسته به دوزخ بِبَرندش! بیچاره دست و پا می زند اما سودی به حالش ندارد. همین طور که او را کشان کشان به جایی که یک عمر برایش سگ دو زده بود، می بُردند ناامید از رهایی، سرش را به عقب بر می گرداند و مأیوسانه نیم نگاهی به پشت سر می اندازد. در نگاه چشمانش چنان خواهش و تمنّایی موج می زند که نگو و نپُرس! دل آدم کباب می شود از حال نزارش! که به ناگاه ندایی از عرش الهی به گوش می رسد که بایستید! بایستید! او را بازگردانید (رُدُّوهُ). بارقه ای از امید در دل مرد گنهکار می درخشد. فرشتگان به فرمان الهی، مرد را بر می گردانند (فَيَرُدُّونَهُ). بار دیگر همان سروش ملکوتی به گوش می رسد: چه شد که سرت را برگرداندی؟ لِمَ التَفَتَّ إِلَیَّ؟ آلوده مردِ قصّۀ ما، توان و رمقی برایش نمانده است. همۀ توان خود را در زبانش جمع می کند و می گوید: بارخدایا گمانم به تو اینگونه نبود! بی درنگ، از عرش الهی ندا آمد که مگر گمانت پیش از این به من چگونه بود؟ مرد گنهکار عرض می کند: گمانم این بود که کار را به اینجا نمی کشانی! فکر می کردم نافرمانی ام را می بخشی و بهشتت را ارزانی ام می داری! خداوند به فرشتگان خود می فرماید: ای فرشتگانم! به بزرگی ام سوگند! به والایی مقام و جایگاهم سوگند! این بنده ام هرگز لحظه ای در دنیا به من گمان نیک نداشته است که اگر می داشت کار او را به اینجا نمی کشاندم و او را به آتش دوزخ نمی ترساندم. اما دروغش را راست پندارید و او را به سوی بهشت ببرید. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 18 دی 96
سلام علیکم. برخی از رفقای عزیزم در رابطه با سند حدیثِ یاد شده در یادداشتِ "دروغش را راست پندارید" سوال کرده بودند. در پاسخ به این بزرگواران باید عرض کنم که این روایت در علم حدیث از جمله روایات صحیح شیعه امامیه شمرده می شود. این حدیث را شیخ و استادِ شیخ کلینی یعنی علی بن ابراهیم قمی در کتاب تفسیرش گزارش کرده است که به دو واسطه به معصوم می رسد. یکی ابن ابی عمیر و دیگری جمیل بن درّاج. برای شناخت این افراد به مطالب ذیل توجه بفرمائید: ۱. علی بن ابراهیم قمی: ایشان از فقیهان و مفسران بزرگ امامی و از اصحاب امام هادی علیه السلام می باشد که از او کتاب‌های بسیاری به جای مانده است. مهمترین اثر علی بن ابراهیم، تفسیر روایی قرآن کریم مشهور به تفسیر قمی می باشد. رجال‌شناسان، او را ثقه یعنی مورد اطمینان در نقل روایت دانسته‌اند. نجاشی، علی بن ابراهیم را شخصیتی مورد اطمینان در نقل روایات و دارای ایمانی ثابت و استوار معرفی کرده که مورد اعتماد و دارای عقیده و مذهبی صحیح است. کلینی بیش از هفت هزار حدیث از او نقل کرده است. طبرسی در إعلام الوری علی بن ابراهیم را از بزرگترین راویان شیعه می‌داند. ۲. مُحمد بن ابی‌عُمَیْر زیاد بن عیسی اَزْدی، معروف به ابن ابی‌عمیر محدث امامیه و از اصحاب اجماع در قرن سوم قمری است که محضر سه تن از امامان شیعه(ع) را درک کرده است. بیشتر رجالیان روایات مرسل او را نیز همانند روایات مسندش می‌پذیرند. ابن ابی‌عمیر از اصحاب اجماع است که رجالیان امامیه در صحت روایات منقول از آنها اتفاق‌نظر دارند. ۳. جَمیل بن دَرّاج‌، راوی‌، محدّث و فقیه شیعه در قرن دوم و از اصحاب اجماع که حدود ۳۰۰ حدیث از امام صادق(ع) و امام کاظم(ع) روایت کرده است. روایات جمیل بیشتر درباره عقاید، اخلاق، آداب‌ و فقه است. رجالیان شیعه، جمیل‌بن درّاج را توثیق کرده اند و او را با عناوینی چون ثقه‌، شیخ و وجه‌الطائفه ستوده‌اند. کَشّی جمیل بن دراج را در زمره ۱۸ تن فقیهی ذکر کرده است که اصحاب امامیه بر صحت روایات‌ آنها اجماع دارند. او را موثق‌ترین و فقیه‌ترین فرد از اصحاب اجماع در میان راویان مشترک از امام صادق و امام کاظم دانسته‌اند به هر حال روایت جزو روایات صحیح شیعه السند، نزد امامیه شمرده می شود. الله عالم. یاعلی. ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰/ شهر مقدس قم علیرضا نظری خرّم
مسجد الاقصی در صفحۀ 141 – 142 از جلد سوم کتاب "المختصر فی اخبار البشر" نوشتۀ آقای أبی الفداء در قرن هفتم هجری چنین خواندم: در سنۀ 626 قمری، دو برادر بودند به نام های سلطان ملک کامل و ملک اشرف. ملک کامل که برادر بزرگتر بود به بخش گسترده ای از سرزمین فلسطین فرمانروایی می کرد. ملک کامل تصمیم می گیرد به کمک برادرش، ملک اشرف به شهر دمشق که تحت فرمانروایی پسر عمویشان ناصر داود قرار داشت، لشگر کشی کرده و آنجا را تصرف کند. ملک اشرف به فرمان برادرش ملک کامل با سپاهی عظیم به سوی دمشق حرکت می کند. راپورتچی ها به حاکم دمشق، ناصر داود که برای سرکشی به رعایایش به شهر نابلس رفته بود خبر می دهند که چه نشسته ای که پسر عموهایت می خواهند دمشق را تصرف کنند. ناصر داود نیز فی الفور خودش را به دمشق می رساند و دروازه های شهر را می بندد. ملک اشرف شهر دمشق را محاصره می کند. از آن سو برادرش، ملک کامل که حاکم نیز بود نامه ای به امپراطور روم می نویسد و از او می خواهد که کمکش کند! اما امپراطور روم پاسخی به درخواست ملک کامل نمی دهد. محاصرۀ شهر دمشق و مقاومت ناصر داود طولانی شده و ملک اشرف موفق به فتح دمشق نمی شود. امپراطور روم که ناتوانی سپاه ملک اشرف را در تصرف دمشق می بیند متوجه می شود که الان فرصت مناسبی برای مذاکره و امتیازگیری می باشد. امپراطور روم نامه ای برای ملک کامل می نویسد و به او می گوید که حاضر است در ازای تسلیم کردن شهر قدس به امپراطوری روم به ملک اشرف در تصرف دمشق کمک کند! ملک کامل نیز درخواست امپراطور را می پذیرد و شرط می گذارد که رومی ها تعهد دهند که به بنای مسجد الاقصی، صخرة الخضری و سایر ابنیۀ اسلامی شهر قدس آسیبی نرسانده و ابنیۀ رومی در آن شهر بنا نسازند. همچنین قرار شد که عزل و نصب حاکمان و به طور کلی مسائل پیرامون حاکمیت در شهرها و دهات اطراف قدس به عهدۀ حاکم مسلمان باشد و امپراطوری روم حق دارد فقط در روستاهای بین مسیر قدس تا شهر عکا اِعمال حاکمیت کند. پیمان نامۀ سفت و محکمی در تاریخ ربیع الاول سال 626 قمری میان دو طرف امضا شد. توافقنامه اجرایی شد و ملک کامل خودش با لشگری ائتلافی (رومی اسلامی) تحت حمایت امپراطوری روم به برادرش ملک اشرف، پشت دروازه های دمشق ملحق شدند. ناصر داود به کمک سبط ابن جوزی که واعظی با تاثیر کلام فوق العاده بوده، هرچه کردند نتوانستند کاری از پیش ببرند و نهایتا ملک کامل و ملک اشرف با قدرت حمایتی امپراطور روم توانستند وارد دمشق شده و ناصر داود را از مقامش عزل و دمشق را تصرف کنند! توضیح بیشتری لازم نیست. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 15 دی 97
پرسشهایی از امام روزی از روزها به مولایم امام جعفر صادق علیه السلام عرض کردم: آقاجانم! زبانم لال، اگر خدای نکرده بلایی سر شما آمد و از دنیا رحلت فرمودید تکلیف مردم چیست؟ فی المثل مردی در خراسان زندگی می کند و نمی داند که جانشین شما کیست. آیا همین دوریِ از شما برای او عذر نیست؟ امام در پاسخم فرمود: نه به هیچ وجه! دوریِ راه و عدم دسترسی به امام برای او عذر نیست. هرگاه امامی از دنیا برود مردمی که در شهر امام زندگی می کنند باید فوراً وصی امام را با برهانِ امامت تعیین کنند. کسانی هم که در سایر شهرها زندگی می کنند در صورتی که وصیّ او را نمی شناسند لازم است عده ای از آنها کوچ کنند. در این صورت، آنهایی که به انتظار آمدن خبر نشسته اند تا بازگشت رفقای خود معذورند. همانا خداوند در آیه ۱۲۲ سوره توبه می فرماید: چرا گروهی از میانِ مومنین، سفر نمی كنند تا درباره دين آگاهى پيدا كنند تا وقتی بازگشتند قوم خویش را بیم دهند، شاید آنها بترسند. با شنیدن این پاسخ، عرض کردم: آقاجانم! اگر دسته ئی برای شناخت جانشینِ امام کوچ کردند و بعضی از آنها پیش از آنکه به شهر امام برسند در راه بمیرند تکلیف اینها چیست؟ امام با اشاره به آیه ۱۰۰ سوره نساء فرمود: هر كس به قصد مهاجرت در راه خدا و پيامبر او، از خانه‌اش به درآيد، سپس مرگش دررسد، پاداش او قطعاً بر خداست. عرض کردم: آقاجانم! گیرم که بعضی از آنها به شهر امام رسیدند از کجا امام را پیدا کنند. مدعیان امامت بسیارند. امام لبخندی زد و در پاسخم فرمود: همانا جدّم علی بن ابی طالب علیه السلام عالِم بود و علم در میانِ ما امامان آلِ محمد به ارث می رسد. هیچ عالِمی از ما نمی میرد مگر آنکه پس از وی کسی باشد که مانند او بداند. عرض کردم: آقاجانم! می شود ساده تر بفرمائید؟ امام فرمود: صاحب امرِ امامت به سه خصلت شناخته می شود: ۱. او فرزندِ امام پیشین است. ۲. او در میان فرزندانِ امام پیشین، وصیّ پدر است. ۳. سلاح و وصیت پیامبر نزد اوست. اتفاقا پدرم آنگاه که می خواست از دنیا رحلت کند سلاح و وصیت نامه پیامبر را به من داد و سپس فرمود: گواهانی را نزد من حاضر کن! من نیز چهار نفر از مشاهیر قریش در مدینه را خبر کردم تا به بالینِ پدرم بیایند. با ورود آنها پدرم در حضورشان به من وصیت کرد. من نیز وصیت پدرم را در حضور شاهدان، مکتوب کردم. پس از رفتن گواهان به پدرم عرض کردم: پدرجانم! چه نیازی به این شاهدان بود؟ پدرم فرمود: نخواستم پس از مرگم گرفتار شوی! اولاً خواستم تا آنها بدانند که تو دلیل در دست داری. ثانیا هرگاه مردی به این شهر آمد و سراغِ امامِ پس از من را از مردم گرفت همه با خبر باشند و بگویند که تو هستی. پس از شنیدن این ماجرا به امام عرض کردم آقاجانم! اگر دیگرانی هم مدعی امامت بودند چه؟! امام فرمود: مردم باید در مسائلِ مشکل علمی و امور غیبی از او سوال کنند. در این صورت مسئله بر آنها روشن می شود. عرض کردم آقاجانم! آیا نشانه دیگری دارد؟ در پایان فرمایشات نورانی خود فرمود: به امام آرامش و هیبت و وقار عطا شده است. مردم، امام را می بینند که اطمینانِ قلب و عدم شک و تزلزل در گفتار و رفتار و وَجنتاتش هویداست. این یادداشت، برداشتی امانت دارانه از کتاب شریف کافی، باب (ما یجب علی الناس عند مُضیّ الامام علیه السلام) بود. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
الهام روزی از روزهای خدا، امام هادی علیه السلام را دیدم که بی هیچ مقدمه ای، ناگاه فرمود: انا لله و انا الیه راجعون! پدرم امام جواد علیه السلام رحلت فرمود. با تعجب و نگرانی عرض کردم: از کجا متوجه شدید؟ امام هادی علیه السلام فرمود: زیرا فروتنی و خضوعی نسبت به خدا در دلم افتاد که برایم سابقه نداشت. اتفاقا از امام رضا علیه السلام نیز در همین رابطه پرسیدند: امام چه زمانی متوجه می شود که امام شده است؟ آیا زمانیکه خبر وفات امام سابق به او برسد یا همان زمانیکه که امام سابق، وفات می کند؟ مثل اینکه پدرتان حضرت موسی علیه السلام در بغداد وفات کرد و شما اینجا در مدینه بودید؟ امام رضا علیه السلام در پاسخ فرمود: همان زمانیکه امام سابق وفات کند وصیّ او بلافاصله آگاه می شود. عرض کردم: آقاجانم! به چه وسیله ای آگاه می شود؟ امام رضا علیه السلام فرمود: خدا به او الهام می کند. کتاب شریف کافی، باب فی انّ الامام متی یعلم انّ الامر قد صار الیه! ۱۸ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۰ شهر مقدس قم علیرضا نظری خرّم
حجّت روزی به امام باقر علیه السلام عرض کردم: آقاجانم! آیا حضرت عیسی علیه السلام زمانیکه در گهواره سخن گفت، حجت خدا بر اهل زمانش بود؟ امام فرمود: او در گهواره، حجّتِ غیر مُرسَل خدا بود. با تعجب عرض کردم: یعنی چه؟! امام در پاسخم فرمود: یعنی در آن زمان، مامور به تبلیغ و دعوت نبود. در همان حالت، برای مردم یک نشانه بود و برای مادرش مریم، مایه رحمت خدا بود. عیسی زمانیکه در گهواره سخن گفت و از مادرش دفاع کرد، برای آنهایی که سخنان او را شنیدند، پیغمبر بود عرض کردم: آقاجانم! بعد از آن چه شد؟ امام فرمود: سپس سکوت کرد و تا دو ساله نشد سخن نگفت. گفتم: پس در این دو سال، حجت خدا بر مردم که بود؟ امام فرمود: حجت خدا بر مردم در این دو سال، جناب زکریا بود. وقتی زکریا از دنیا رفت پسر خردسالش یحیی حجت خدا شد. اما وقتی عیسی هفت ساله شد خدا به او وحی فرستاد و از نبوت و رسالت با او سخن گفت. از آن پس بود که عیسی بر یحیی و همه مردم، حجّت گشت. به امام عرض کردم: آقاجانم! یعنی حجت تا این اندازه مهم است؟ امام فرمود: آری! از روزی که خداوند آدم را آفرید و در زمین ساکن ساخت، حتی یک روز هم زمین خالی از حجّت خدا نبوده است. عرض کردم: آقاجانم آیا مولایم علی علیه السلام در زمان حیات رسول خدا بر این امت از طرف خدا و رسولش حجت بوده؟ امام فرمود: آری! از روزی که پیامبر او را به پیشوایی مردم منصوب و مردم را به ولایت ایشان دعوت کرد، از آن روز علی علیه السلام حجت خدا گردید. عرض کردم: آقاجانم! یعنی اطاعت از مولایم علی علیه السلام در زمان حیات رسول الله بر مردم واجب بود؟ امام فرمود: آری! ولی علی علیه السلام در زمان حیات رسول خدا خاموش بود و سخن نمی گفت. در زمان حیات رسول خدا، اطاعت از پیغمبر اکرم بر امت و بر علی علیه السلام واجب بود. عرض کردم: آقاجانم! و بعد از پیغمبر چه؟! امام آهی کشید و فرمود: بعد از وفات آن حضرت، اطاعت از علی علیه السلام از جانب خدا و رسولش بر همه مردم واجب بود. علی، حکیم و عالم بود. ساکت شدم و دیگر چیزی نگفتم. برگرفته از کتاب شریف کافی، بابُ حالات الائمه فی السّنّ. ۱۸ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۰ شهر مقدس قم علیرضا نظری خرّم
مناره ای در شهر دوستان عزیز و ایمانی ام! ما شیعه هستیم و بر اساس باورها و آموزه های اصیلِ شیعی که از طریق پیشوایان معصوم به دست ما رسیده است: خداوند برای هر امام در دوره امامتش بر فرازِ هر شهری، مناره ای از نور برافراشته تا به کمکِ آن، شاهد و ناظرِ اعمال و کردارِ مردم باشد. حکمت این کار را معصوم اینگونه فرموده‌اند: فردای قیامت، خداوند برای خَلقش شاهد آورده و طبقِ گواهی آن شاهد بر مردم احتجاج می کند تا راهی برای انکار و تزویر از سوی خلق، باقی نماند. به امام رضا علیه السلام عرض کردم: آقاجانم! مردم درباره عمود نوری که برای امام در هر شهری برافراشته می شود سخن، بسیار می گویند. حقیقت ماجرا چیست؟ امام فرمود: تو چه عقیده داری؟ خیال می کنی عمودی از آهن است که برای امام برافراشته می شود؟! عرض کردم: نمی دانم‌. امام رضا علیه السلام فرمود: او فرشته ایست گماشته در هر شهری که خدا به وسیله او اعمال مردم آن شهر را به امام برساند. برگرفته شده از کتاب شریف کافی، بابُ مَوالیدِ الائمه.