داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت پنجاه و پنجم
اسیر خوشبخت
فضّه سرنوشت جالبی داشت. بعضیها ایشون رو اصالتاً از اهالی نوبیه توی جنوب سودان میدونند. برخی هم فضّه رو از اهالی هند و حتی دختر پادشاه هند معرفی کردند.
اینجور که میگن پيامبر طیّ جنگی در ساحل درياى سرخ تعدادى از افراد دشمن رو به اسارت در اُوُرد که فضّه قاطی این اُسرا بود.
جالبتر اینکه وقتی پیغمبر دست فضّه رو توی دست فاطمه گذاشت به دخترش سفارش کرد که مراقب باش مبادا به اين کنیزک آسیب و آزاری برسه. چرا که بارها شاهد بودم وقتِ نماز که میشه بیمعطّلی نمازش رو اوّل وقت میخونه.
فاطمه وقتی سخن پدر رو شنید در پاسخ عرض کرد: به احترام نماز اول وقتخون بودنِ فضّه، تقسیم کار میکنیم. یه روز من کارهای خونه رو انجام میدم یه روز فضّه!
با این حرف فاطمه، اشک از دیدگان رسول خدا جاری شد. پیغمبر به فضّه دعای مخصوصی یاد داد. فضّه همیشه اون دعا رو میخوند و توی کارها به ویژه توی سختیها ازش مدد میگرفت.
با اینکه فاطمه کارهای خونه رو با فضّه شیفتی کرده بود اما انصافا فضّه بیشتر از سهم خودش کار میکرد.
فیالمثل یه بار که فاطمه به فضّه فرموده بود: خمير كردن رو به عهده میگيری يا نون پختن رو؟ فضّه در جواب گفته بود: خمير كردن و هيزم اُوُردن با من باشه.
خلاصه اینکه با اومدن فضّه، کارهای فاطمه یه خُرده کمتر شد و همسر باردار علیبنابیطالب مقداری فرصت استراحت پیدا کرد.
فضّه باکمالات، خودش رو توی خونه فاطمه و علی به مرتبهای رسوند که حتی بعدها علیبنابیطالب وقتی میخواست بچههاش رو برای وداع با پیکر بیجان فاطمه صدا کنه، فضه رو هم قاطی اونها مورد خطاب قرار داد که بیایید و با مادرتون وداع کنید.
المستغیثین لابنبشکوال: ص ۱۴۷ ح ۱۴۰، الاصابه لابنحجر: ج ۸ ص ۲۸۱ ترجمه ۱۱۶۳۲، مجمعالبحرین: ج۲ ص۱۷۸، مقتلالحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۶۹، بحارالانوار: ج۹ ص۵۷۵، ج ۴۳ ص ۱۷۹، مشارق أنوار الیقین: ص۱۲۱.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت پنجاه و ششم
بال پشه
فاطمه بواسطهٔ ایمان و معرفت بالایی که داشت از هر گناه و معصیتی، ایمن بود. اما با این حال، پیامبر به هیچ وجه از تربیت دخترش غافل نمیشد و همه جوره راهنمای فاطمه بود.
شيوهٔ پيغمبر اینجوری بود كه وقتی از سفرى باز میگشت اول از همه به فاطمه سر میزد و جویای حال و احوالش میشد.
یه بار که نزدیک بود پیغمبر از مسافرت برگرده فاطمه مختصری به سر و وضع ظاهری خودش و زندگیش رسید. دوتا دستبند نقره و یهدونه گلوبند و یهجفت گوشواره و یه پرده برای درب ورودی اتاق تهیه کرد. آخه فاطمه برای کمک به اقتصاد خونواده پشمریسی میکرد. وقتی هم که نخها آماده میشد به بازار میفرستاد و از درآمدش، گوشهای از ادارهٔ زندگی رو به عهده میگرفت.
اینبار هم طبق معمول وقتی پیامبر از مسافرت برگشت اول به خونهٔ فاطمه رفت. تعدادی از همراهان پیامبر هم دنبال ایشون، راهی خونهٔ فاطمه شدند.
پیامبر یاالله گفت و وارد خونه شد. اصحاب، بلاتکلیف مونده بودند. نمیدونستند برگردند بِرَن پی کارشون، یا دَرِ خونه رو بزنند و اجازه بگیرند و وارد بشند. کمی مکث کردند.
ناگهان درب منزل باز شد. پیامبر با چهرهای متفاوت بیرون اومد. اصحاب با تعجب به سیمای پیغمبر نگاه کردند. پریشونخاطر به نظر میرسید. یعنی چه اتفاقی افتاده؟!! کسی نمیدونست.
نگو که پیغمبر وقتی وارد اتاق خونهٔ فاطمه میشه نگاه مبارکش میوفته به پرده و زیورآلات فاطمه. دختر پیامبر حس كرده بود که مکدّر شدنِ پدر به خاطر دستبند و گلوبند و گوشوارهها و پردهای هست که توی این شرایط سخت اقتصادی مسلمونها، فرزند پیامبر استفاده کرده! به همین خاطر بیدرنگ دست به کار شد و زیورآلات رو باز کرد. پرده رو هم جمع کرد و همه رو یهجا توسط بلال حبشی فرستاد پیش رسولالله. فاطمه به بلال سفارش کرد که به پدرم بگو دخترت سلام رسوند و خواهش کرد که اينها رو هرجور که صلاح میدونی در راه خدا خرج کن.
بلال وقتی به همراه پرده و زیورآلات پیش پیغمبر رسید و پیغام فاطمه رو رسوند رسول خدا سه بار فرمود: پدرش به فداش بشه! دنيا از آنِ محمد و آل محمد نيست، اگه دنيا پيش خدا به اندازهٔ بال پشهاى ارزش داشت شربتى از آب دنیا رو به كافرى نمیداد.
پیامبر نگاهی به وسایل انداخت و به بلال فرمود: اینها رو بردار و ببر بفروش و پولش رو هم بین فقرایِ مهاجرین تقسیم کن.
بعد از رفتن بلال، پیامبر که انگاری هنوز دلش پیش فاطمه جا مونده باشه طاقت نیاورد و زود بلند شد و به دیدار فاطمه رفت تا یه دل سیر دخترش رو ببینه.
الامالی للصدوق: ص ۳۰۵ ح ۳۴۸، تفسیر البرهان: ج ۴ ص ۴۱۲، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۰ ح ۷، الدرّه الثمینه: ص ۷۵، قوّتالقلوب: ج ۱ ص ۵۲۴، احیاء علوم الدین: ج ۴ ص ۳۶۵، نهایه الارب: ج ۵ ص ۲۶۴.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت پنجاه و هفتم
زیر ذرّهبین
دربارۀ استفادۀ فاطمه از زیورآلات باید گفت: این چیزها توی اسلام، ممنوع که نیست، حتی مورد تشویق گرم هم قرار گرفته است. به ویژه در مورد خانومها که توصیه شده تا جایی که میتونند خودشون رو برای شوهراشون ترگل ورگل کنند.
اما اینکه چرا پیامبر استفاده از پردۀ زیبا و زیورآلاتِ حلال رو برای فاطمه نپسندید احتمالا به خاطر شرایط سخت اقتصادی مسلمونها بوده که توی فشار زندگی میکردند، به گونهای که بعضیهاشون حتی از داشتن خونه و امکان ازدواج هم محروم بودند.
علاوهبراین، جایگاه اجتماعی پیامبر به عنوان رهبر جامعه اسلامی هم ایجاب میکرد که زندگی خودش رو در حدّ طبقات پایین جامعه نگه داره تا این طبقه احساس بدبختی و بیچارگی نداشته باشند.
این مسئله اختصاص به شخص رهبر نداشت، بلکه بستگان نزدیک رهبر هم باید این مسائل رو رعایت میکردند. به گونهای که هر مقدار که شخص به جایگاه رهبری نزدیکتر بود ازش انتظار بیشتری میرفت!
فاطمه هم به خاطر اینکه دختر رهبر امت اسلامی و خونهاش خونۀ داماد پیغمبر بود زیر ذرّهبین قضاوت مردم قرار داشت. مردم از این آدمها توقع داشتند که سادهزیستی رو در بالاترین حد خودش رعایت کنند.
فاطمه در هر دو زمینه سربلند بیرون اومد. هم وظیفه همسرداری یعنی آراستگی برای شوهر و زینت خونه و زندگی رو به بهترین شکل ممکن انجام داد. هم در زمینه انفاقِ داشتههای شخصی خودش در راه خدا به ملاحظاتی که پدر در نظر داشت، موفق بود. و این باعث محبوبیت بیشتر فاطمه پیش پدر میشد.
الامالی للصدوق: ص ۲۳۴ و ۴۶۶، الجعفریات: ص ۱۸۳، عیون اخبار الرضا: ج ۲ ص ۴۵، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۰، ۲۲ و ۸۴.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت پنجاه و هشتم
بزغاله کبابی
پیامبر خیلی اتفاقی سر راهِ خونۀ فاطمه یه بزغالۀ مادۀ زير يكسال از اهالی مدینه هدیه گرفت.
حضرت به خاطر اینکه دستخالی نباشه بزغاله رو با خودش به خونۀ فاطمه برد تا دور هم روی آتیش کباب کنند. کمخوراکی، فاطمه رو ضعیف کرده بود. به ویژه اینکه توی دوران بارداری، نیاز به تقویت بُنیه داشت.
درسته که بیشتر وقتها فاطمه و علی با گرسنگی دست و پنجه نرم میکردند اما بالاخره گاه و بیگاه غذای درست و حسابی هم میخوردند.
یا مثلاً میوهجات هم کم و بیش مصرف میکردند. یه بار پیامبر چندتا موز داد به انسبنمالک تا به فاطمه برسونه. گاهی هم که فرصتی دست میداد مقداری شیر داخل ظرفی پوستی میریخت و به خونۀ فاطمه میبرد. یه بار که هوا سرد بود سهتایی زیر پتویی از جنس پشم شتر نشستند و شیر گرم نوشجان کردند.
گاهی هم که علیبنابیطالب از جهت مالی دست و بالش باز میشد مقداری گوشت از بازار تهیه میکرد و میداد به فاطمه تا غذایی درست کنه. وقتی غذا آماده میشد علی به دنبال پیامبر میرفت تا حضرت رو دعوت کنه با هم غذا بخورند. یه بارش اتفاقا پیغمبر با گروهی از اصحاب به خونۀ فاطمه اومدند.
پیامبر خیلی دوست داشت وقتِ غذا که میشه همۀ اعضای خونواده دور هم جمع بشند. یهبار که وقت پهن کردن سفره، علیبنابیطالب حضور نداشت بلافاصله پیامبر سراغش رو از فاطمه گرفت و پرسید: دخترم! شوهرت کجاست؟ فاطمه عرض کرد: جایی رفته و زود بر میگرده! پیامبر انقده منتظر موند تا علی برگشت.
تنوع غذایی، اون وقتها خیلی کم بود. با این حال، فاطمه توی پخت و پز غذا برای خورد و خوراک خودشون از غذاهای ساده استفاده میکرد و غذاهای بهتر رو برای اطعام فقرا کنار میگذاشت. مثلاً خودشون نون و زیتون میخوردند و به نیازمندان نون و گوشت میدادند.
الجلیس الصالح: ج ۲ ص ۱۶۸، تاریخ مدینه دمشق: ج ۵۹ ص ۱۰۴، جزءابنعمشلیق: ج ۲ ص ۱۸۱ ح ۱۷۴۹، شواهد التنزیل: ج ۲ ص ۱۱۵ ح ۷۲۷، الکافی: ج ۸ ص ۱۶۵،
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت پنجاه و نهم
دیگ و آتیش
غذا پختنهای فاطمه گاهی با حاشیههایی همراه بود. یکی از این حواشی مربوط میشه به روزى که عایشه به دیدن فاطمه رفت.
اون روز که فاطمه قصد داشت حریره بپزه مقدارى آرد و شیر و روغن رو با هم داخل دیگ قاطی کرده و روى اجاق گذاشته بود.
شعلههای آتیشِ زیر دیگ زبونه میکشید و محتویّات دیگ، غُلغُل میجوشید. فاطمه هم گاهی با انگشت، حریرهٔ داخل دیگ رو به هم مىزد و مخلوط مىکرد که ناگاه عایشه داخل شد و به طور خیلی اتفاقی این صحنهٔ خارقالعاده رو دید.
عایشه که درک درستی از خاندان نبوّت نداشت با دیدن چنین صحنهاى گیج و منگ شد. دختر ابوبکر باعجله از منزل دختر پیامبر خارج شد و بدو بدو به سمت خونهٔ پدرش، ابوبكر رفت. به محض اینکه وارد منزل پدرش شد نفسزنان پیش ابوبکر رفت و گفت: پدر به دادم برس! دقایقی قبل، جریان عجیبى از فاطمه دیدم كه من رو حسابی به حیرت و تعجّب واداشت!
ابوبکر مقداری عایشه رو آروم کرد و پرسید: چی دیدی مگه؟! عایشه دست و پا شکسته ماجرا رو برای پدرش، ابوبکر تعریف کرد و گفت: فاطمه رو دیدم كه حریرهٔ در حال جوش رو با انگشت خودش به هم میزد تا ته نگیره!
ابوبكر که اصلا دوست نداشت اینجور حرفها دربارهٔ فاطمه منتشر بشه یواشکی به عایشه گفت: دخترم! نکنه یهوقت خامی کنی و بری این موضوع رو به کسی بگیهااا. شتر دیدی ندیدی! این قضیه رو همینجا دفن میکنی و لام تا کام دربارش با کسی حرف نمیزنی. این یه اتفاق خیلی مهمّ و بزرگه!
اما عایشه که از دیدن کرامت فاطمه حسابی آبروغن قاطی کرده بود نتونست جلوی خودش رو بگیره و برخلاف خواست ابوبکر، ماجرا یه جورهایی از زبونش به بیرون درز پیدا کرد.
همینكه پیامبر خدا از ماجرا باخبر شد بالای منبر رفت و طیّ سخنان آتشینی فرمود: مردم از ماجرای دیگ و آتیش باخبر شدند و تعجّب میكنند. شنیدم که بعضیها خیال میکنند که اینجور چیزها چون براشون قابل درک نیست غیرقابل قبوله. آهای اهالی مدینه! سوگند به اون خدایی كه من رو به پیغمبری مبعوث كرد، همین خدا بله همین خدا حرارت آتیش رو بر جسم فاطمه، بر خون و مو و تمام اجزاء بدن فاطمه حروم کرده. حتی بالاتر از این رو براتون بگم. نه فقط فاطمه بلکه پیروان واقعى و درستکردار دخترم، اونهایی که در عمل و گفتار به پارسایی و پاکدامنی پایبندند هم از حرارت آتیش در امان خواهند بود. نه فقط آتیش بلکه خورشید و ماه و ستارگان و كوهها، همه و همه به فرمان فاطمه و نسل فاطمه یعنى اهلبیت هستند.
پیامبر فرمایشات خودش رو با شور و هیجانی وصفناپذیر ادامه داد و فرمود: همچنین طایفهٔ جنّیها در ركاب آخرین فرزندش مهدی، با مخالفان و ظالمان میجنگند. در اون روزگاره که زمین تمام بركات و گنجینهها و مخازنش رو تسلیم مهدى موعود میکنه! پس وای به حال اونی كه در فضائل و مناقب بیشمار فاطمه شكّ كنه. از رحمت خدا دور باشه اونی كه به هر عنوانى، كینه و دشمنى شوهرش، علیبنابیطالب رو توی سینه داره و امامت علی و باقی بچههاش رو نپذیره و انكار كنه!
حرفهای پیغمبر به اینجا که رسید آهی از سویدای دل کشید و فرمود: اگه نمیدونید حالا بهتون میگم كه دخترم فاطمه توی صحرای محشر بیش از بقیهٔ شفاعتکنندهها شفاعت میکنه و شفاعتش هم بیبرو برگرد پذیرفتهٔ درگاه الهی میشه!
وقتی پیامبر خدا این سخنان رو میفرمود ابوبکر و باقی همپالگیهاش یه گوشه ایستاده بودند و گوش میکردند.
الثّاقب فى المناقب: ص ۲۹۳ ح ۲۵۰.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت شصتام
تولد فرزند ۱
وقت زایمان فاطمه فرا رسید. خیلی زود قابله رو در جریان قرار دادند. آب گرم و بقیهٔ چیزها رو آماده کردند. قابله که اومد، پیامبر بهش سفارش کرد که نوزاد رو بعد از تولد به این پارچهٔ سفید بپیچ و به دستم بده!
فرزند فاطمه به سرسلامتی و عافیت متولد شد. پسری زیبا و لپگلی و کاکلزری. قابله از بس که حواسش به فاطمه و نوزاد بود توصیهٔ پیغمبر رو فراموش کرد و بچه رو اشتباهی به پارچهای زردرنگ پیچید.
فاطمه داخل بستر استراحت میکرد. تا چشم باز کرد نگاهش به علی افتاد. لبخند بر لب علیبنابیطالب بود. پیامبر همینجوری که بیرون اتاق به انتظار ایستاده بود از پشت درب اتاق، قابله رو صدا زد و فرمود: فرزندم رو بیار تا ببینم.
فاطمه به علی گفت: زودتر برای بچه اسمی انتخاب کن! علی خندهای کرد و فرمود: من؟! نه فاطمه جان، من توی انتخاب اسم بر پیامبر پیشی نمیگیرم.
پیامبر سخنش رو یه بار دیگه تکرار کرد و فرمود: فرزندم رو بیارید تا ببینم. قابله باعجله قنداقه رو از کنار بستر فاطمه برداشت و از اتاق بیرون رفت. علی هم به دنبال قابله از اتاق خارج شد. درب اتاق نیمهباز بود و فاطمه لبخند به لب، حیاط رو نگاه میکرد.
پیامبر که بیصبرانه انتظار میکشید به محض دیدن قابله، قنداقه رو ازش گرفت و با اشتیاق وصفناپذیری روی زیبای نوزاد رو بوسید.
بعد، زبان مبارکش رو به دهان نوزاد نزدیک کرد. نوزاد به خیال اینکه سینهٔ مادرشه، بیدرنگ زبان پیامبر رو به دهان گرفت و مکید.
کمی که گذشت پیامبر متوجه رنگ قنداقه شد و به قابله گفت: آیا نگفتم نوزاد رو به پارچهٔ سفیدی که دادم بپیچید؟! قابله که تازه یادش افتاده بود عذرخواهی کرد و به سرعت، پارچهٔ سفید رو اُوُرد و به دست حضرت داد.
میگفتند که پارچهٔ حریر سفید رنگ رو جبرئیل از بهشت برای پیامبر اُوُرده!
رسول خدا بعد از جایگزینی پارچهٔ سفید، گوش راست نوزاد رو به دهان نزدیک کرد و آهسته آهسته مشغول گفتن اذان شد و بعدش، گوش چپ نوزاد رو مقابل دهان قرار داد و اینبار اقامه گفت.
اذان و اقامهگویی که تمام شد پیامبر به علی فرمود: چه اسمی برای نوزاد انتخاب کردید؟ علی از لای درب اتاق نگاهی به فاطمه انداخت و سپس سرش رو برگردوند به طرف پیامبر و عرض کرد: اختیار دارید، ما که برای نامگذاری به شما پیشی نمیگیریم. هرچی شما بفرمایید.
پیامبر لبخندی زد و فرمود: حالا که اینجوره پس من هم از خداوند پیشی نمیگیرم.
توی این لحظه بود که خداوند به جبرئیل خطاب فرمود: برای حبیبم محمد فرزندی به دنیا اومده! به سوی محمد برو و از طرف من و خودت به او سلام کن و تبریک بگو، بهش بگو که علی برای تو مانند هارون برای موسی هست، این نوزاد رو به اسم فرزند هارون نامگذاری کن.
جبرئیل به سرعت خدمت رسول خدا رسید و از طرف خودش و خدا به پیامبر سلام و تبریک گفت. سپس پیام خدا رو به حضرت رسوند. پیامبر مکثی کرد و پرسید: اسم فرزند هارون چی بود؟ جبرئیل جواب داد: اسمش شُبّر بود. پیامبر فرمود: زبان من عربیه و شُبّر یه اسم عِبریه! جبرئیل گفت: پس اسم نوزاد، معادل عربیِ شُبّر یعنی حسن باشه.
این اسم هرگز توی جاهلیت سابقه نداشت. انگاری خدا این اسم رو یه گوشهای قایم کرده بود فقط برای فرزند فاطمه. البته اسمهای حُسْن و حَسْن و حَسین توی سرزمین یمن وجود داشت اما حَسَن هیچجا وجود نداشت و بیهمتا بود.
عوالم العلوم: ج ۱۶ ص ۱۶ _ ۱۷، مقتل الحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۷، فرائد السمطین: ج ۲ ص ۱۰۳ ح ۴۱۲، تاریخ الخمیس: ج ۱ ص ۴۱۷، علل الشرایع: ج ۱ ص ۱۳۹، اسدالغابة: ج ۲ ص ۱۱.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت شصت و یکم
تولد فرزند ۲
قابله بدجوری توی فکر بود. چیز عجیبی در حین وضع حمل فاطمه، توجهش رو جلب کرده بود. با شگفتی زیرچشمی به فاطمه نگاه میکرد. دیگه طاقت نیاوُرد. خودش رو آروم به پیغمبر که با نوزاد سرگرم بود نزدیک کرد. به کنار حضرت که رسید خم شد و آهسته دم گوش پیامبر گفت: آقا من خونهایی که وقت زایمان از بقیۀ زنها میبینم به هیچوجه از فاطمه مشاهده نکردم. مگه میشه یه همچین چیزی؟! ماجرا چیه؟!
پیامبر بوسهای به نوزاد زد و در پاسخ فرمود: مگه نمیدونی دخترم فاطمه، طاهره و مطهره هست؟! هیچموقع از دخترم چنین چیزهایی دیده نمیشه نه الان و نه بعدها.
قابله دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد. پیامبر نوزاد رو به قابله داد تا ببره بگذاره کنار بستر فاطمه. بعد از اون، حضرت شخصاً دست به کار شد و با دست خودش، گوسفندی رو برای حسن عقیقه کرد. هنگامی که میخواست سر قربونی رو ببره فرمود: بسمالله! این گوسفند رو عقیقه میکنم برای فرزندم حسن.
وقتی گوسفند ذبح شد مقداری از گوشت رو به قابله داد. علی که کمکحالِ پیامبر بود توی همون حال عرض کرد: درسته که از خون قربانی چیزی به سر بچه میمالند؟! پیامبر به علی نگاهی کرد و فرمود: این کار شرکه! علی عرض کرد: به خدا پناه میبرم. آیا این کار واقعا شرکه؟! پیامبر فرمود: بله شرکه! توی جاهلیت از این کارها زیاد انجام میدادند اما اسلام نهی کرد.
اون روز گذشت. پیامبر روز هفتم تولد حسن، موهای سر نوزاد رو تراشید و به وزنش، در راه خدا نقره صدقه داد.
حسن با تولدش، خونۀ علی و زندگی فاطمه رو پر از نشاط و شادابی کرد. خیلی وقتها فاطمه با شادی فوقالعاده، گل پسرش رو بغل میکرد و پیش پیغمبر میبرد تا رسول خدا نوۀ خودش رو بیشتر ببینه.
فاطمه میدونست که پیامبر طاقت دوری و جدایی حسن رو نداره! چرا که بیشتر روزها صبحِ اول وقت به دیدن حسن میاومد. عصرها هم پیش از اینکه به خونه برگرده یه بار دیگه به دیدار فرزندش حسن میرفت تا چشم و دلش از دیدن نوزاد روشن بشه. نوزادی که از هر جهت شبیه خود رسولالله بود.
الکافی: ج ۶ ص ۳۳، مقتل الحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۷، فرائد السمطین: ج ۲ ص ۱۰۳ ح ۴۱۲، تاریخ الخمیس: ج ۱ ص ۴۱۷، عللالشرایع: ج ۱ ص ۱۳۹.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت شصت و دوم
محبّت حسن
پيامبر هر وقت که میخواست نوهٔ نازنینش حسن رو به کسی معرفی کنه اصرار داشت که بگه این پسرمه و بعد از گفتن این جمله، دستهای مبارکش رو به حالت دعا رو به آسمون بلند میکرد و میفرمود: خدايا! من اين پسر رو خیلی دوست دارم، تو هم دوست بدار.
پیامبر با همهٔ وجود باور داشت که نسل و تبارش توی بلندای تاریخ فقط از نسل دخترش فاطمه و دامادش علیبنابیطالب ادامه پیدا میکنه. حتی یهبار که بین اصحابش نشسته بود نگاهی به اونها انداخت و فرمود: خداوند ذريّهٔ هر پیغمبری رو در پشت همون پیغمبر قرار داده اما تبار من رو در پشت علیبنابیطالب قرار داده! بعد نگاهش رو به علی که بین اصحاب نشسته بود انداخت و فرمود: خداوند، هیچ پیغمبری انتخاب نکرد مگه اینکه ذريّهاش رو از پشت همون پیغمبر قرار داد اما علی جان، ذریّهٔ من رو از پُشت تو قرار داد. اگه تو نبودى، من هم ذريّهاى نداشتم.
عمر بن خطّاب که گوشهای کِز کرده بود با تعجب و البته با چاشنی اعتراض گفت: یعنی چی آخه؟!
پيامبر در پاسخ برای بار چندم فرمود: فرزندان هر زنى رو با خویشاوندان پدری به حساب میارند جز فرزندان فاطمه كه من، پدر اونها هستم.
پيامبر با گفتن این جمله از جایی که نشسته بود بلند شد و روی پاهاش ایستاد. در بین جمعیت چند قدمی به طرف علی رفت. به علی که رسید دست به گردنش انداخت و بین دو چشمش رو بوسيد و سمت راست خودش نشوند.
عبّاس عموی پیغمبر با مشاهدهٔ این صحنه لبخندی زد و به پیغمبر عرض کرد: علی رو خیلی دوست داری؟
پيامبر در پاسخ حرف عجیبی زد و فرمود: عمو جانم! به خدا سوگند که علی رو خدا بيشتر از من دوست داره! اینم بیعلت نیست. خداوند، ذريّهٔ هر پيامبری رو توی پشت همون پیغمبر قرار داده اما ذريّهٔ من رو پشت علی، قرار داده! من از خدا برای پسرم حسن و داداشش حسین، سه چيز خواستم و خداوند، دوتاش رو به من داد و یکیش رو نداد.
از خدا خواستم كه اونها رو پاك و پاكيزه و پاكشده قرار بده، خدا هم دعام رو اجابت كرد.
از خدا خواستم كه ذريّه و پيروان راستین حسن حسین رو از آتیش دوزخ نگه داره که خداروشکر اینم پذیرفته شد.
از خدا خواستم كه امّتم رو گِرد محبّت حسن و داداشش حسین بیاره امّا خداوند توی جوابم فرمود: من، قضا و قدرم رو جارى كردم. گروهى از امّتت به پيمان و تعهّد تو در برابر يهودیها و مسيحیها و مَجوس، وفا میكنند امّا حقّ فرزندانت رو زير پا میگذارند. بر خودم واجب كردم كه هر كس اینجوری باشه منم اون رو توی جايگاه كرامتم جا ندم، توی بهشتم راهش ندم و روز قيامت با ديدهٔ رحمت بهش نگاه نکنم.
الأمالي للمفيد: ص ۷۸ ح ۳، المعجم الكبير: ج ۳ ص ۴۴ ح ۲۶۳۰، كشف الغمّة: ج ۱ ص ۵۳، كتاب من لا يحضره الفقيه: ج ۴ ص ۳۶۵ ح ۵۷۶۲، السنن الكبرى للنسائي: ج ۵ ص ۱۴۹ ح ۸۵۲۴، المستدرك على الصحيحين: ج ۳ ص ۱۷۹ ح ۴۷۷۰.
ادامه دارد...
دود چراغ
آقایونی که در علم اصول فقه سالها دود چراغ خوردهاند قاطی نوشتههاشون میگند: تکلیفی که خدا به عهدهٔ بندههاش گذاشته همینجوری اللهبختکی نبوده! بلکه روی حساب و کتاب بنا شده!
هر تکلیفی تا از اون بالابالاها بخواد پایین بیاد و به دست ما آدمها برسه چند مرحله رو میگذرونه!
یکی از اون مراحل به اصطلاح اسمش، مرحلهٔ اقتضاست. به زبون ساده یعنی خدا که میخواسته برای بندههاش قانونگذاری کنه ابتدا پیش از اینکه چیزی رو واجب یا حروم اعلام کنه با صبر و حوصله نشسته و با در نظر گرفتن نیازها و روحیات آدمها چیزی رو دارای مصلحت و یا مفسده دیده!
گام دوم رو بهش میگن، مرحله انشاء! قانونگذار که خدا باشه توی این مرحله از روی محبتی که به آفریدههاش داشته، اومده یه سری کارهای دارای مصلحت رو برای بندههاش واجب و یه سری از کارهای دارای مفسده رو حروم اعلام کرده! به همین سادگی.
توی مرحلهٔ سوم که بهش میگند فعلیّت، خداوند به دنبال اجرای قانون بین آفریدههاشه. اجرای قانونی که قبلا قانونگذاری کرده!
لازمهٔ اجرای قانون، رسوندن قانون به دست بندههاست یا به اصطلاح اصولیها ابلاغ به مکلّفین.
اینجاست که بهرهگیری از انسانهای پاک و شریفی به اسم پیامبر ضرورت پیدا میکنه.
و اما گام آخر که بهش میگن تنجیز مرحلهای هست که بندههای خدا باید آستینها رو بالا بزنند و تکالیف شرعی رو مو به مو انجام بدند.
حالا اگه من و تو به دنبال انجام تکالیف رفتیم خدا هم در ازای این کار از خجالتمون در میاد و پاداشی تپل بهمون میده و اگه زبونم لال، بخواهیم پا کج بگذاریم همچین یقمون رو میگیره که... بماند.
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت شصت و سوم
راضی شدم
با فاصله کمی بچههای فاطمه یکی بعد از دیگری به دنیا اومدند. حسین، زینب و امّکلثوم.
بارداری و تولد هر کدوم از این بچهها برای فاطمه ماجراهای تلخ و شیرین فراوانی به همراه داشت.
غمانگیزترین اونها تولد حسین بود. با اینکه مادر باید توی تولد فرزند بیشتر از بقیه خوشحال باشه اما فاطمه به طور عجیبی غمگین بود.
روزهای بارداریِ فاطمه به حسین بود که جبرئيل به دیدار پيامبر رفت. جبرئیل حامل خبری ناراحتکننده در رابطه با حسین بود.
خبر وقتی به گوش فاطمه رسید ایشون رو هم حسابی به هم ریخت. پیغامِ غمانگیز این بود که حسین در آیندهای نه چندان دور به طرز مظلومانهای به شهادت خواهد رسید.
این پیامْ خودِ پیغمبر رو هم به شدت ناراحت کرده بود. تا حدّی که صبرش لبریز شد و در یکی از ملاقاتهاش به جبرئیل فرمود: من به فرزندى كه از فاطمه متولّد بشه و امّتم بخواد بعد از من، اون رو بكُشه نيازی ندارم.
جبرئيل بعد از شنیدن این سخن به ملاقات با پروردگار رفت و طولی نکشید که برگشت. ظاهرا خواستهٔ پیامبر مورد قبول خداوند قرار نگرفته بود. اینبار هم جبرئیل حرف قبلی رو تکرار کرد.
پيامبر هم از گفتهٔ خودش دست برنداشت و یهبار دیگه حرفش رو تکرار کرد که من به فرزندى كه از فاطمه متولّد بشه و امّتم بخواد اون رو بكُشه نيازی ندارم.
نهایتاً خداوند رضایت حبیب خودش، محمد رو جلب کرد و این بار به جبرئیل دستور داد که برو پیش حبیبم محمد و بهش سلام برسون و بگو که باشه قبول! پس بیا یه جور دیگه با هم معامله کنیم. تو رضایت به سرنوشت حسین بده منم امامت، ولايت و وصايت رو در نسل حسین قرار میدم.
پيامبر وقتی این رو شنید اظهار رضایت کرد. اما به هر حال باید فکری به حال فاطمه میکرد. پیامبر در فکر فاطمه بود که چه طور این حقیقت تلخ رو بهش بگه. اصلا بگه یا ولش کنه؟!
نهایتا به فاطمه پيغام داد كه دخترم! خداوند به من مژدهٔ فرزندی رو داده كه از تو متولّد میشه منتهی امّتم پس از من، اون رو به شهادت میرسونند.
فاطمه که از شنیدن این حرف، غصّهدار شده بود پيغام داد که من به چنین فرزندى با این سرنوشت غمانگیز احتیاجی ندارم.
پيامبر در پاسخ، برای فاطمه پيام داد كه خداوند به من بشارت داده که امامت، ولايت و وصايت رو در ذريّهٔ این فرزند قرار داده!
فاطمه وقتی این حقیقت رو شنید به پدر پيام داد که من، راضى به رضا و خواست خدا شدم.
الكافي: ج ۱ ص ۴۶۴ ح ۳ و ۴، كامل الزيارات: ص ۱۲۲ ح ۱۳۵ و ۱۳۷، تأويل الآيات الظاهرة: ج ۲ ص ۵۷۹ ح ۴، بحار الأنوار: ج ۴۴ ص ۲۳۱ ح ۱۶.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت شصت و چهارم
رؤیای نیمهشب
دختر رسول خدا مدتی پس از تولد حسن به حسين باردار شد. مقداد که آدمْحسابی و از اصحابِ سرّ اهلبیت بود از قولِ فاطمه میگه: هنگامى كه حسن رو به دنيا اُوردم، پدرم فرمود: تا هنگامى كه حسن رو از شير نگرفتی لباسى برای لذّتبردن نپوش!
منم عرض کردم: چشم.
اتفاقا توی همون روزهایی که تازه حسن رو از شیر گرفته بودم، پدرم به ديدارم اومد و متوجه شد که حسن داره خرما میخوره! پیامبر بیدرنگ پرسید: مگه حسن رو از شير گرفتى؟ گفتم: بله.
پیامبر لبخندی زد و فرمود: مبارک باشه، توی پیشونیت نورى ملکوتی میبینم. کاملا پیداست که به زودى، مولود مبارکی رو که براى همهٔ مردم حجت هست به دنيا میاری.
یک ماه از بارداریام بیشتر نگذشته بود که درونم، گرمايى احساس كردم. در فرصت مناسبی ماجرا رو به پدرم گفتم. ایشون كاسهٔ آبى خواست و داخلش، دعایی خوند و فرمود: آب رو بنوش! آب داخل کاسه رو نوشيدم. خداوند، گرمای داخل بدنم رو از من، دور كرد.
روز چهلم باردارى، چیزی شبیه حرکت مورچه توی پشتم، بین پوست و لباسم احساس كردم. ماه دوم باردارى به پايان رسيد. ناآرامى و تحرّكى رو در وجودم احساس كردم. توی دلم میجنبيد. اشتهایی به خوراك و نوشيدنى نداشتم. انگاری خداوند از خوراک و غذا بینيازم کرده بود. گويى يك مَن شير نوشيده بودم. تا اینكه ماه سوم تمام شد. خير و بركت رو داخل خونه بیشتر از گذشته احساس میكردم.
به ماه چهارم رسیدم. خدا لطف کرد و مقيم مسجد شدم. از خونۀ خدا جز براى نيازهای ضروری خارج نمیشدم. حالات خوش و خُرّمی داشتم. درون و بیرونم سرشار از بركت و سبكبارى بود تا اینکه ماه پنجم رو هم به پايان بردم.
هنگامى كه وارد ماه ششم بارداری شدم، توی شبهای تاريك برای روشنایی به چراغْ نياز نداشتم. هر گاه برای عبادت به مُصلّا میرفتم از درونم صداى تسبيح و تقدیس میشنيدم. صدا صدای طفلم بود.
نه روز از ماه ششم گذشت. نيرويم افزون و ميل و لذّتم كم شد. امّ سَلَمه رو که در نبود مادر، کمککارم بود در جریان گذاشتم. خداوند به وسيلۀ اُمّسلمه دلداری و پشتگرمیام میداد.
روز دهم از ماه ششم خواب چشمانم رو رُبود. توی عالَم خواب، كسى شبیه فرشتههای خدا رو دیدم که به دیدارم اومد و بال و پرش رو به پشتم كشيد. ناگهان از خواب پريدم. از رختخواب بلند شدم و وضوى كاملى گرفتم و دو ركعت نماز خوندم و دوباره خوابیدم. این دفعه توی خواب، مردى سفيدپوش به دیدنم اومد. بالاى سرم نشست. باتعجب دیدم که به صورت و پشتم فوت میکنه. هراسان از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. چهار ركعت نماز خوندم و دوباره خوابیدم. اینبار مردى به خوابم اومد و برام حِرز و تعويذى هدیه اُوُرد.
صبحِ اول وقت بعد از طلوع آفتاب، لباس زیبایی پوشیدم و به دیدار پدرم رفتم. همینکه نگاه پدر به چهرهام افتاد شادى رو توی چهرهاش ديدم. جذبهٔ معنوی پدرم هراس رؤيای نیمهشب رو بالکل از دلم بیرون برد و آرومم کرد. خوابهای شب گذشته رو یک به یک براى پدرم تعریف كردم. بعد از خوبْشنیدن حرفهام فرمود: دخترم! اونی که اوّل دیدی دوستم جناب عزرائيله كه مأموریتش کمک به خانومها برای راحتی در وضع حمله! نفر دوم هم دوستم جناب ميكائيل بوده كه مأمورِ کمک رسوندن به زنان خاندانم برای وضع حملِ راحته! نفر سوم، برادرم جناب جبرئيل بوده كه خداوند، او رو پاسدار فرزندت كرده!
پدرم بابت خوابهایی که دیده بودم خوشحال بود. بعد از شنیدن حرفهای پدرم به خونه برگشتم. پایان شش ماه، وضع حمل كردم و پسرم حسین به دنیا اومد.
الخرائج والجرائح: ج ۲ ص ۸۴۳ ح ۶۰، بحارالأنوار: ج ۴۳ ص ۲۷۲ ح ۳۹.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت شصت و پنجم
چُغلی
دمدمهای تولد حسین اتفاق عجیبی توی خونهٔ اُمّایمن رخ داد. اُمّایمن، حق مادری به گردن پیغمبر داشت و حتی گاهی پیامبر ایشون رو مادر صدا میزد.
یه روز همسايههای امّايمَن برای چُغلیکردن از این خانم پیش پيامبر اومدند. معلوم بود که حسابی کلافهاند و توپشون پُره! پیامبر یه خرده آرومشون کرد و پرسید: چه خبره؟ بگید ببینم چی شده؟ یکی از همسایهها که پیدا بود از بقیه شاکیتره گفت: آقا قربونتون برم، امان از دست امّايمن؛ ديشب از گريه نه خودش خوابید و نه گذاشت که ما بخوابیم. تا صبح، یهریز گريه میكرد. هر چی هم میگیم چیشده جواب نمیده و فقط هقهق گریه میکنه و اشک میریزه!
پيامبر که امّايمن رو خوب میشناخت و عینهو مادر دوستش داشت از شنیدن این حرف، نگران شد و یه نفر رو فرستاد دنبال اُمّایمن. طولی نکشید که زن پارسا و دوستداشتنی با چشمانی اشکبار وارد خونهٔ پیامبر شد. پيامبر به محض اینکه نگاهش به چشمهای سرخشدهٔ اُمّایمن افتاد بانگرانی فرمود: خداوند، چشمانت رو گريون نكنه! همسایههات پیش من اومدند و شاکی هستند كه تو، همهٔ شب رو گریه میکردی؟! بگو ببینم چى شده و چرا اینجا هم که اومدی بازم گریه میکنی؟
امّايمن گفت: آقا جانم! رؤياى وحشتناكى ديدم. همهٔ شب رو از وحشت و حیرت گریه میکردم.
پيامبر فرمود: خوابت رو براى فرستادهٔ خدا تعریف كن كه فرستادههای خدا به این چیزها داناترند.
امّايمن اشک چشمهاش رو با گوشهٔ آستین پاک کرد و گفت: برام سخته که بخوام خوابم رو براتون تعریف کنم.
پيامبر فرمود: رؤيا، هميشه اونجوری نیست كه ديده میشه. حالا براى فرستادهٔ خدا بگو ببینم چی خواب دیدی؟
امّايمن با شرم و حیا گفت: راستش رو بخوایی شب گذشته توی خواب ديدم كه برخى از اعضای بدن شما توی خانهام افتاده!
پيامبر بعد از شنیدن حرفهای اُمّایمن لبخندی زد و فرمود: نگران نباش امّايمن. این خواب یه بشارته. حسين که متولد شد گاهی وقتها افتخار نگهداری، تربيت و سرپرستیش نصیبت میشه. این تعبیر اون خوابیه که دیدی. حسین جزئی از وجودمه که قدم مبارکش به خونهٔ شما باز میشه.
الأمالي للصدوق: ص ۱۴۲ ح ۱۴۴، روضة الواعظين: ص ۱۷۱، المناقب لابن شهر آشوب: ج ۴ ص ۷۰، بحار الأنوار: ج ۴۳ ص ۲۴۲ ح ۱۵.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت شصت و ششم
آهسته میگریست
رُخسار زیبای حسین خیلی شبیه مادرش فاطمه بود. کشیدگی و اندازهٔ چشمها، خَم ابروها، حالت لب و دهان و بینی با فاطمه مو نمیزد.
از اون طرف هم دوستهای قدیمی خدیجه، حسن رو با انگشت به همدیگه نشون میدادند و میگفتند: حسن خیلی شبیه خدیجه، مادربزرگِ خدابیامرزشه!
این شباهت به قدری دهن به دهن شُهره شد که حتی بعدها خود حسن و دیگران بارها به این مشابهت فوقالعاده اشاره میکردند.
به هر حال وقتی حسين متولد شد یکی از زنهای فامیل، قنداقهٔ حسین رو به آغوش گرفت تا کارهای نوزاد رو انجام بده.
پيامبر متوجه قابله شد و ازش خواست که حسین رو به بغلش بده. اما زن از پیامبر اجازه خواست تا حسین رو بعد از شستشو و پاکیزه نمودن به دست پیغمبر بده!
حضرت در واکنش به این سخن زن هاشمی فرمود: تو میخوای حسین رو پاکیزه كنى؟! خداوند او رو از هر پلیدی و آلودگی، تميز و پاكيزه كرده!
پیامبر قنداقهٔ حسین رو در پارچهٔ سفیدی به آغوش گرفت و توی گوش راست نوزاد اذان و در گوش چپش اقامه گفت. سپس قنداقه رو آهسته روی پاهاش گذاشت.
پیامبر زل زده بود به چشمهای حسین و یهجوری که فاطمه متوجه نشه آهسته میگريست. قابله که متوجه تاثّر پیامبر شده بود بانگرانی جلو اومد. خم شد و از پیغمبر پرسید: آقا مشکلی پیش اومده؟! پدر و مادرم فداتون بشند چرا گریه میکنید؟!
پیامبر با نوک انگشت، اشکهاش رو پاک کرد و فرمود: برای اين پسرم گریه میکنم.
قابله اینبار با دلشورهٔ بیشتری عرض کرد: آخه چرا؟ مگه چی شده؟ بچه که خداروشکر صحیح و سالمه.
پيامبر آهسته فرمود: بله درسته. اما طولی نمیکشه که یه عدّه آدم از خدا بیخبرِ ظالم، این مولود رو مظلومانه با لبانی تشنه میكُشند. خداوند، شفاعتم رو نصیب اونها نکنه.
قابله با شنیدن این حرف، سرش رو برگردوند و یواشکی با گوشهٔ چشم به فاطمه که توی بستر استراحت میکرد نگاهی انداخت.
پیامبر سر مبارکشون رو به قابله نزدیک کرد و آهسته دم گوشش فرمود: نکنه در این رابطه حرفی به فاطمه بزنی! دخترم تازه این بچه رو به دنیا اُوُرده و از شنیدن این حرفها ناراحت و غمگین میشه.
قابله در تایید فرمایش پیغمبر سرش رو تکون داد و عرض کرد: بله چشم، حتماً.
عيون أخبار الرضا: ج ۲ ص ۲۵ ح ۵، الأمالي للطوسي: ص ۳۶۷ ح ۷۸۱، بحار الأنوار: ج ۴۳ ص ۲۳۹ ح ۴، مقتلالحسين للخوارزمي: ج ۱ ص ۸۸، المناقب لابنشهرآشوب: ج ۴ ص ۲، بحارالأنوار: ج ۲۴ ص ۳۱۶ ح ۲۱.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف شیطان را آویزهٔ گوش کنیم
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت شصت و هفتم
اول داداش
بچههای فاطمه کمکم جلوی چشمان مادر رشد میکردند و بزرگ و بزرگتر میشدند. از جمله برنامههای همیشگی فاطمه توی خونه، سرگرمی و بازی با بچهها بود.
فاطمه برای بازی، دستهای حسن رو میگرفت و بدنش رو به عقب و جلو و چپ و راست تکون میداد و همزمان با نوای ملکوتی خودش براش اشعاری به این مضمون میخوند که پسرم حسن عینهو باباش، ریسمون از گردن حق بر میداره! پسرم حسن، خدایِ احسانکننده رو پرستش میکنه و با دشمن خدا و آدمِ کینهتوز رفاقت و دوستی نمیکنه.
فاطمه بعد از بازی با حسن به سراغ حسین که کوچکتر بود میرفت و با تکرار این جمله که پسرم حسین چقدر شبیه بابابزرگشه، دستهای حسین رو میگرفت و توی اتاق میچرخوند و باهاش بازی میکرد. گاهی وقتها هم که علی توی خونه بود این صحنهها رو با لذت میدید و لبخند میزد.
یه بار که پیغمبر میهمان خونهٔ فاطمه شده بود حضرت بین حسن و حسین مسابقهٔ کشتی ترتیب داد. دو تا داداش با هم گلاویز شدند. هر کدوم تلاش میکرد دیگری رو زمین بزنه. پیغمبر مدام حسن رو تشویق میکرد و میفرمود: حسن بلندشو حسین رو محکم بگیر و به زمین بزن. فاطمه که شاهد این صحنه بود جلو اومد و اونجوری که دخترها با باباشون حرف میزنند با رعایتِ ادب و احترام به پیامبر عرض کرد: آقاجون! چه طور دلت میاد حسن رو که بزرگتره به حسین که کوچکتره ترجیح میدی و تشویقش میکنی!؟ آخه حسین کوچیکتره!
پیامبر که حسابی، گرم بازی با بچهها بود وقتی این حرف مادرانهٔ فاطمه رو شنید نگاهی به دخترش کرد و فرمود: دخترم! همین الان دوستم جناب جبرئیل پسرم حسین رو تشویق میکنه و من هم در برابرش حسن رو تشویق میکنم.
با این حرف، فاطمه راضی شد. پیامبر و فاطمه هر دو حواسشون جمع بود و مراقبت میکردند تا مسابقهٔ اونها بر اساس راستی و عدالت باشه و از هرگونه گژی و تبعیض دور باشند.
حتی یهبار که پیامبر خواب بود حسن و حسین به همراه مادرشون به دیدار بابابزرگ اومدند. حسن که تشنه بود یکراست رفت بالای سر پیامبر و با تکون دادن رسول خدا از ایشون آب خواست. پیامبر از اوجایی که علاقه خاصی به حسن داشت شخصا از جا بلند شد و مقداری شیر از گوسفند دوشید و ظرف شیر رو به دست حسن داد تا براش هم نوشیدنی باشه و هم غذا.
حسین به سمت پیغمبر رفت تا اون هم از شیر بنوشه. اما حسین هر چی تلاش کرد تا پیغمبر ظرف شیر رو از دست حسن بگیره نتونست بابابزرگ رو راضی کنه.
پیغمبر همینجور که حسین رو گرفته بود تا حسن راحت شیر رو بنوشه، هِی تکرار میفرمود: صبر کن حسین جانم!
فاطمه که شاهد این صحنه بود با خنده و شوخی به پدر عرض کرد: آقاجون! انگاری هوای حسن رو بیشتر داریهااااا.
پیامبر با نگاهی تبسمآمیز به فاطمه فرمود: نه دخترم. اینها جفتشون جیگرگوشههای من هستند و هر دوتاشون رو به یه اندازه دوست دارم. منتهی حسن اول آب خواست. به همین دلیل برای رعایت حقِّ تقدّم، شیر رو اول به حسن دادم.
المناقب لابن شهر آشوب: ج ۳، ص ۳۸۹، بحارالانوار: ج ۴۳، ص ۲۸ و ۲۶۵ و ۲۸۳، بلاغات النساء، ص ۲۵۴، انسابالاشراف: ج ۳ ص ۲۶۷.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت شصت و هشتم
همآغوش
طرز رفتار فاطمه مثل هر مادر دیگهای نقش بسزایی در تربیت فرزندانش داشت. علاوه بر اینها فاطمه سعی میکرد از ظرفیت بینظیرِ معنوی پیامبر در تربیت بچههای خودش بهرهٔ فراوانی ببره.
یه بار که رسول خدا توی برههای مریضاحوال بود فاطمه دست حسن و حسین رو گرفت و برای عیادت راهی خونهٔ پدر شد.
فاطمه به محض ورود یکراست به بالین پیامبر رفت و به همراه دوتا آقازادههاش کنار بستر رسول خدا نشست.
پیامبر همینکه نگاهش به حسن و حسین افتاد الحقوالانصاف، جان دوبارهای پیدا کرد و بدنش قوّت گرفت.
فاطمه بعد از احوالپرسی نگاه کوتاهی به دو پسرش انداخت و سپس به پیامبر عرض کرد: آقاجون! بدون تردید این دوتا دستهگلهای من، پسران شما هم هستند. پس حالا که اینجوره یه لطفی کنید و چیزی به اینها مرحمت بفرمایید تا هم به کار دنیاشون بیاد و هم به درد آخرتشون بخوره.
پیامبر که متوجه منظور فاطمه شده بود بعد از نوازش و بوسیدن نوههای نازنینش در پاسخ به فاطمه فرمود: باشه دخترم. حالا که اینجوره پس، شکوه و بزرگیم رو به حسن و سخاوت و شجاعتم رو هم به حسین بخشیدم.
فاطمه بابت این میراث معنوی، سر از پا نمیشناخت و شادمان بود. او تلاش میکرد از هر فرصتی برای رشد معنوی بچههاش بهره ببره.
فاطمه به خوبی میدونست که میراث واقعی و ماندگار در حقیقت همون علم و معرفت و سنت پیغمبره! به همین خاطر بود که هم خودش و هم بچههاش از همون دوران کودکی، اهل مسجد و به اصطلاح پامنبری رسول خدا بودند.
گاهی که فاطمه احیانا نمیتونست به مسجد برسه حسن رو که در اوان کودکی بود و هنوز هفت سال بیشتر نداشت به مسجد میفرستاد تا اونچه رو که از پیغمبر میشنوه به خاطر بسپره تا وقتی به خونه میاد شنیدههای خودش رو برای مادرش فاطمه بازگو کنه.
حسن هم باکمال نظم و ادب، خواستۀ مادر رو انجام میداد و وقتی به خونه بر میگشت شروع میکرد با آبوتاب به تعریفکردن اینکه پیغمبر اینجوری فرمود و اونجوری فرمود.
بارها پیشآمد میکرد که علی بعد از اتمام سخنرانی پیغمبر وقتی به خونه بر میگشت متوجه میشد که فاطمه از باء بسمالله تا تاء تمّت، مو به مو فرمایشات پیغمبر رو بلده و حتی آیاتی رو که به تازگی بر پیامبر نازل شده از حفظ میخونه.
علیبنابیطالب دیگه طاقت نیاوُرد و یه بار از فاطمه پرسید: بگو ببینم این آیات و علومِ تازه رو کی و از کجا یادگرفتی؟!
فاطمه در جواب فرمود: از دو لب پسر گُلم حسن شنیدم.
علی که متوجه منظور فاطمه شده بود مشتاق شد تا ببینه فرزند دلبندش حسن، چه جوری حرفهای پیامبر رو دقیق و بینقص برای مادرش تعریف میکنه.
این شد که یه بار گوشهای از خونه توی جای مناسبی مخفی شد تا یواشکی حرفهای پسرش رو بشنوه.
حسن طبق معمول وارد اتاق شد. فاطمه منتظر بود تا از نقل فرمایشات پیامبر با سخنرانی شیرین حسن استفاده کنه. حسن بسمالله گفت و شروع به نطق کرد.
اما سخنرانی حسن مثل همیشه سلیس و روان نبود. انگاری اضطراب، مانع از شیوایی توی کلام حسن شده بود. مثلا زبونش گیر میکرد. چیزی شبیه تپقزدن.
فاطمه تعجب کرد. حسن خودش پیشقدم شد و پرده از راز اضطرابش برداشت و به مادر عرض کرد: تعجب نکن! احساس میکنم شخص بزرگی داره حرفام رو میشنوه و به خاطر همینه که زبونم گیر میکنه.
علی با شنیدن این حرف، دیگه طاقت نیاوُرد و از جایی که مخفی شده بود خارج شد و یکراست به طرف حسن رفت. علیبنابیطالب پسرش رو به آغوش کشید و بوسهبارون کرد.
فاطمه دست توی دست حسین، کنار اتاق به تماشا نشسته بود و از نگاه به پدر و پسر که همآغوش هم بودند لذت میبرد.
الارشاد للمفید: ج ۲ ص ۳، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۳۳۸.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت شصت و نهم
دولّا راست
نگهداری از بچهها و بزرگکردنشون برای فاطمه مثل هر مادر دیگهای سختیهای خاص خودش رو به همراه داشت. مثلا روزی از روزها فاطمه سراسیمه و گریان خودش رو به پیغمبر که داخل مسجد نشسته بود رسوند.
پیامبر که به هیچوجه طاقت دیدن ناراحتی فاطمه رو نداشت با نگرانی از دخترش پرسید: چی شده دخترم؟ چرا گریه میکنی؟!
فاطمه با گوشهٔ چادر اشک چشمانش رو پاک کرد و آهسته و نجیبانه عرض کرد: آقاجون! نگران حسن و حسين هستم. چند ساعتیه که از خونه بيرون رفتند و ازشون بیخبرم. میترسم خدای نکرده اتفاقی براشون افتاده باشه یا شایدم گوشهای خوابشون برده باشه.
پیامبر مقداری به فاطمه دلداری داد و فرمود: گريه نكن دخترم. نگران هم نباش. خودت هم خوب میدونی اون خدایی که آفريدگار حسن و حسینه از من و تو نسبت به اون طفلمعصومها به مراتب مهربونتره و خودش مراقب اونهاست.
پيامبر این رو فرمود و دستش رو به سوى آسمون بالا برد و عرض کرد: خدايا! اگه به خشكى يا دريا رفتهاند، اونها رو در کنف حمایت خودت حفظشون کن و از هر گزندی مراقبتشون بفرما.
فاطمه وقتی دعای پدر رو شنید تا حدود زیادی قلبش آروم گرفت.
همون لحظه جناب جبرئيل از آسمون فرود اومد و به پیغمبر که ته دلش دلشوره داشت و بگینگی یه خرده غمگین بود عرض کرد: خداوند، به تو سلام میرسونه و میفرمايد: بابت این اتفاقی که افتاده غمگین نباش و فکرت رو پریشون و مشغول نکن. اون دو آقا پسرِ شاخ شمشاد توی دنیا و آخرت فاضلند و پدرشون علیبنابیطالب از اونها فاضلتره! بلندشو که فاطمه دلشورهٔ بچههاش رو داره! حسن و حسین توی پرچين طایفهٔ بنینجّار از خستگی خوابشون برده و خداوند فرشتهای رو بالای سرشون به مراقبت گمارده!
پيامبر با شنیدن بشارتهای جبرئیل، شاد و خندان از جایی که نشسته بود بلند شد و بعد از واگویی حرفهای جبرئیل برای فاطمه به همراه تعدادی از یارانش از جمله ابوبکر به طرف محلهٔ طایفهٔ بنینجّار راه افتاد.
به اونجا که رسیدند چشم پیامبر افتاد به پرچینی كه جبرئیل گفته بود. پیامبر به تنهایی، بیصدا و آهسته چند قدمی به طرف پرچین برداشت. حسن و حسين، دست توی گردن هم داخل پرچین با خیالی آسوده خوابيده بودند.
پیامبر با دیدهٔ ملکوتی خودش متوجه شد که خداوند یکی از فرشتههاش رو به مراقبت بالای سر این دو شاهزادهٔ آفرینش، گمارده و این فرشتهٔ مهربون يكى از دو بالش رو زير بچهها پهن کرده و اون یکی بالش رو به روى بچهها كشيده!
از بس که این بچهها ناز خوابیده بودند پيامبر دلش نیومد بیدارشون کنه. مقداری کنارشون نشست و محو نگاه به این دو آفریدهٔ بیهمتای خدا شد.
اصحابِ بیرون از پرچین و مهمتر از همه فاطمه توی خونه به انتظار نشسته بودند. پیامبر به ناچار خم شد و با لبهای مبارکش شروع کرد آهسته آهسته به صورت حسن و حسین بوسهزدن. بچهها آروم آروم با گرمی بوسههای پیدرپی پیامبر چشمشون رو باز کردند.
همینکه نگاه حسن و حسین به همبازی خودشون یعنی پیامبر افتاد برق شادی، خواب رو از چشمشون پروند و دوتایی پریدند به آغوش رسول خدا.
بابابزرگ مهربون بافشارِ دست از پشت، حسن و حسین رو به خودش چسبونده بود و کیف میکرد و هی بچهها رو میبویید و میبوسید. بچهها هم از خداخواسته سرشون رو به سینهٔ بابابزرگ چسبونده بودند و جیکشون در نمیومد و تکون نمیخوردند.
جبرئيل به همراه فرشتهٔ مراقب، کناری ایستاده و با لذت، محو تماشای این صحنهٔ کمنظیر آفرینش بودند. پیامبر همونجوری که بچهها به آغوشش بودند بلند شد و از پرچین خارج شد.
چشم اصحاب از جمله ابوبکر به پیامبر و نوههای نازنینش افتاد. پیامبر در حالی که جلوی چشم ابوبکر و بقیهٔ اصحاب، تند و تند حسن و حسین رو میبوسید با جملهٔ معناداری یه جوری که همه حتی صاحبان گوشهای سنگین بشنوند خطاب به حسن و حسین فرمود: به خدا سوگند شما رو گرامی میدارم همان گونه که پروردگارم شما رو احترام کرده و گرامی داشته!
ابوبكر همینکه حس کرد هوا پسه جلو اومد و در حالی که به ظاهر برای احترام دولّا راست میشد به پيامبر گفت: يكى از اين دو پسر رو به من بده تا بارت سبُكتر بشه.
پيامبر که از باطن این آدم باخبر بود به ظاهر اکتفا کرد و در اون لحظه مثل همیشه جملهٔ پرمغزی به زبان جاری کرد و در پاسخ به ابوبکر فرمود: چه خوب مَركبی و چه خوب سوارانى! و البته پدرشون علیبنابیطالب از خود این بچهها برتره!
اصحابی که توی دلهاشون شیشه خرده نداشتند و نسبت به اهلبیت و به ویژه علیبنابیطالب بیشیلهپیله بودند از این فرمودهٔ رسول خدا خوشحال شده و خیلی چیزها دستگیرشون شد.
الأمالي للصدوق: ص ۵۲۲ ح ۷۰۹، بشارة المصطفى: ص ۱۷۲، روضة الواعظين: ص ۱۳۶، المناقب لابن شهر آشوب: ج ۴ ص ۲۶، المناقب للخوارزمی: ص ۲۸۷، ذخائر العقبی: ص ۲۲۶.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت هفتادم
بازاری
فاطمه عینهو چراغی پُرنور کانون روشنایی برای بچهها و همهٔ دوروبریهای خودش بود.
صرفنظر از اینکه شخصا از هر خطا و اشتباهی ایمن و معصوم بود ارتباط قویای هم با عالم غیب داشت و چهره به چهره با جبرئیل و سایر ملائکه به گپ و گفت مینشست.
اتفاقا به واسطهٔ همین توانمندیها بود که از همه چیز از جمله اخبار گذشته و آیندهٔ دنیا باجزئیاتش خبر داشت.
جالبه که علیبنابیطالب هم چیزهایی رو که جبرئیل به فاطمه میگفت جزء به جزء یادداشت میکرد.
این نوشتهها گردآوری و بعدها بین مسلمونها مشهور به مُصحَف فاطمه شد. این کتاب پر رمز و راز در بلندای تاریخ، دست به دست بین بچههای فاطمه چرخید و چرخید تا رسید به دست منجی آخرالزمانی بشریّت، حضرت بقیةالله. اینجور که میگن، الان هم پیش این بزرگوار نگهداری میشه.
علیبنابیطالب یه وقتهایی که بعضیها سراغ این دستنوشتهها رو ازش میگرفتند به همین مقدار اکتفا میکرد که: گفتههای فاطمه تنها حلال و حرامهای شرعی نیست بلکه دانشیه که باهاش میشه اونچه رو که توی این عالم اتفاق افتاده و بعدها میوفته فهمید.
زلالِ علم فاطمه از منبع بیحد و حصر علم الهی میجوشید و از اونجا به دامن بچههای گُلش و سپس به سرزمینهای تشنه جاری میشد.
پیغمبر همیشه میفرمود: خداوند دخترم فاطمه و شوهرش علی و بچههاش حسن و حسین رو راهنمایی آگاهیبخش برای مردم قرار داده! به طوری که هر کی به سمت اونها حتی یه قدم کوچولو برداره بیبروبرگرد راه زندگی رو پیدا میکنه و سربهراه میشه.
فاطمه، استاد مکتب نرفته بود. هر چی رو که میخواست باخبر بشه و ازش سر در بیاره بیمنّت دست دراز میکرد و صاف و بیواسطه از گنجینهٔ علم الهی بر میداشت.
یه بار پیغمبر توی مسجد از همهٔ اونهایی که اونجا نشسته بودند سوال کرد: چه زمانی خانومها به خدا نزدیکترند؟ کسی نتونست جواب بده. بیرودرواسی پای همه توی گل گیر کرده بود. از گوشه و کنار یه چیزهایی میگفتند اما پاسخها اونی نبود که پیغمبر رو قانع کنه.
ظاهرا حسن یا پدرش علی پرسش پیغمبر رو به گوش فاطمه رسوندند. فاطمه در حالی که مشغول رُفت و روب خونه بود بیمعطّلی در پاسخ فرمود: زن، اون وقتی به خدا نزدیکتره که نه مردی او رو ببینه و نه او به مردی نگاه کنه. به عبارت دیگه اینکه بدون ضرورت، بیرون از خونه دورهگردی نکنه و بازاری نباشه. بلکه حتیالمقدور داخل منزل بنشینه و مشغول تربیت فرزندان و شوهرداری باشه.
پیامبر وقتی پاسخ فاطمه رو شنید از شدت خوشحالی فرمود: فاطمه پارهٔ تن منه!
الکافی: ج ۱ ص ۴۵۸ ح ۱، ج ۲ ص ۲۴۰ و ۲۴۲، عوالم: ج ۱۱ ص ۷۸، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۹۲.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت هفتاد و یکم
وِرد فاطمه
از فاطمه هر چی میپرسیدی به گونهای جواب میداد که حتی دوروبریها انگشت به دهان میموندند. با اینکه پیغمبر و علیبنابیطالب به خوبی میدونستند چه خبره و سرچشمهٔ جوشان علم فاطمه از کجاست اما باز هم گاهی غافلگیر میشدند.
فاطمه پیوسته جویای حقیقت بود. یه بار چیزی از پدرش پرسید که الحق و الانصاف موجب شگفتی پیغمبر و علی شد. ماجرا از این قرار بود که روزی از روزها فاطمه خارج از وقت معمول پیش پدر رفت و از ایشون سوال کرد که آقاجون! غذای فرشتهها تهلیل و تسبیح و حمد خدا گفتنه. حالا شما بفرما غذای ما آدمها چیه؟! پیغمبر که از این پرسش فاطمه شاد و البته متعجب شده بود ابتدا فرمود: دخترم توی ساعتی به دیدارم اومدی که غیر از خودت کسی در این ساعت، اجازه ورود نداره!
فاطمه سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. پیامبر دستی به روی فاطمه کشید و فرمود: البته حساب فاطمه از بقیهٔ آدمها جداست. و اما در پاسخ به پرسش دخترم باید بگم که غذای ما آدمها ذکری هست که اخیرا برادرم جبرئیل از عرش الهی و خزینهٔ غیب خدا برام اُورده که من هم اون رو به یادگار برات میگم.
فاطمه خودش رو آماده کرد تا ببینه اون چیه که با این تشریفات از عالم ملکوت به دنیا اُوُرده شده! پیامبر ذکرهایی رو برای دخترش قرائت کرد و فاطمه با اشتیاقی وصفناپذیر اونها رو حفظ کرد. خانوم بعد از خداحافظی از پدر به خونه برگشت. علی منتظر بازگشت فاطمه بود. به محض ورودِ فاطمه همسرش علی به استقبال اومد. علی با دیدن سیمای فاطمه مشتاق شد تا ببینه و بشنوه چی نصیب فاطمه شده که اینجور گل از گلش شکفته شده و صورتش این شکلی داره عینهو ماه شب چهارده میدرخشه!
وقتی فاطمه ذکرها رو یکییکی برای علی قرائت کرد برقی در نگاه علی درخشید. پسر ابوطالب، سرمست از شنیدن این ذکرهای ملکوتی با حرارتی شورانگیز روی پا بلند شد و دو مرتبه به فاطمه فرمود: امروز بهترین روز زندگیته! امروز بهترین روز زندگیته!
و اما اون ذکری که پیغمبر به یادگار برای دخترش فاطمه فرمود و علی رو اینجوری به وجد رسوند این بود: یا اوّلَ الاوّلین و یا آخرَ الآخرین و یا ذاالقوّةِ المتین و یا راحمَ المساکین و یا ارحمَ الراحمین.
الترغیب و الترهیب: ج ۲ ص ۱۴۸ ح ۱۳۲۹، التدوین للرافعی: ج ۱ ص ۴٠۲- ۴٠۳، الدعاء للطبرانی: ج ۲ ص ۱۲۸۶ ح ۱۰۴۷.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت هفتاد و دوم
فرصتها
بدون مبالغه میشه گفت فاطمه، حریص به یادگرفتن از پدرش بود. فرقی هم نداشت که چی باشه. هر چی که از دو لب مبارک رسولالله تراوش میکرد فاطمه مشتری بود و توی هوا صید میکرد.
دائما در پی این بود که به هر شکل ممکن از زیر و زبر و چند و چونِ دین خدا سر در بیاره. منتهی در مسیر رسیدن به این خواستهاش فقط به بیانات بینقص و متصل به وحیِ پدر و یا حرفهای شوهرش علیبنابیطالب و یا نهایتا جبرئیل اعتماد داشت. برای حرفهای دیگه وقتی صرف نمیکرد و اهمیتی نمیداد.
گاهی که از پیغمبر دربارهٔ گرفتاریهای زندگی چاره میخواست رسولالله برای خلاصی از اینجور گرفتاریها یه سری دعاها رو بهش یاد میداد. فاطمه بارها راهگشابودن این دعاها رو تجربه کرده بود و به تأثیرشون در زندگی پیبرده بود. به همین خاطر دست از سر پدرش برنمیداشت . وقت و بیوقت از هر فرصتی که پیشآمد میکرد به دیدار پدر میرفت و پیرامون کم و کیف و خواص این دعاها ازش میپرسید.
مثلا سوال میکرد که وقت نازلشدن فلان بلا و فلان مصیبت چه دعایی بخونم؟ یا اگه از حاکم ظالمی واهمه داشتم با چه دعا و ذکری خودم رو آروم و ایمن کنم؟ یا مثلا صبح که از خواب بیدار میشم چه دعایی بخونم و شب که میخوام برم به رختخواب، قبلش چه مناجاتی با خدا داشته باشم؟
یا حتی یه بار که پیغمبر متوجه شده بود جیگرگوشهاش فاطمه، مختصری کسالت پیدا کرده به ایشون فرمود: دختر نازم! آیا فلان دعا رو که گفته بودم بخونی خوندی؟ فاطمه که بیماری یه خرده ضعیف و کمرمقش کرده بود در پاسخ عرض کرد: آهان، بله آقاجون حتما میخونم. فراموشم شده بود.
یا مثلا میپرسید: وقتهایی که میخوام وارد مسجد یا از اونجا خارج بشم چه دعایی بخونم؟
فاطمه حتی در حضور برخی از اصحاب پیغمبر سعی میکرد از فرصتها استفاده کنه و چیزی یاد بگیره. ابوسعید خدری میگه من با همین چشمهای خودم دیدم و با گوشهام شنیدم که پیغمبر ذکری رو به فاطمه یاد داد تا موقع قربونیکردن بخونه. من هم یواشکی جلو رفتم و از پیغمبر پرسیدم این چیزی که الان به دخترتون فاطمهٔ زهرا یاد دادید فقط مربوط به اهلبیت میشه یا به کار ما هم میاد؟ که خداروشکر پیغمبر در جوابم فرمود: نه! به کار شما هم میاد. شما هم اگه تونستید حتما بخونید.
فاطمه به اندازهای از علم و دانش بهره داشت که شخصیت نامداری مثل ابنعباس که همهٔ مسلمونها قبولش دارند دربارش گفته: تحقق عینیِ واژهٔ دونستن و بلدبودن یعنی خود فاطمه. ابنعباس در ادامه میگه: اینکه قرآن فرموده اگه چیزی رو نمیدونید برید از اهلذکر بپرسید، بیچون و چرا اهلذکر یعنی خود فاطمه.
ابنعباس بعد از گفتن این حرفها آخرش میگه: آقایون و خانومها هرچی دلتون میخواد از فاطمه بپرسید. خیالتون آسوده باشه اونی که فاطمه جواب میده بیکم و کاست، خودِ جوابه. اصلا از این بالاتر براتون بگم. فاطمه، اهل علم و عقل و بیانه. معدن و محل انباشتِ علم نبوّته. وآلله بالله، ملائکهٔ خدا برای دیدار و گفتگو با این خانوم دائما به خونهاش آمد و شد میکنند.
بعضیها شاید خیال کنند که فاطمه از علم، نور میگرفته! در حالیکه که قصّهٔ فاطمه کاملا برعکسه. یعنی این، علم بود که از فاطمه نور میگرفت! حالا این حرف یعنی چی، بماند. فقط خدا میدونه معنیش چیه.
فاطمه، خیلی وقتها مجبور بود پرت و پلاگوییها و به اشتباه انداختنهای مردم به واسطهٔ پاسخهای غلط عایشه توی مسائل شرعی رو اصلاح و رفع و رجوع کنه!
حاکم نیشابوری میگه: فاطمه در زمان زندگی خودش، چیزهایی از فقه و سایر علوم و اسرار عالم میدونست که اصلا به مخیّلهٔ عایشه خطور هم نمیکرد و به اصطلاح امروزیها اصلا توی افق ذهنی عایشه نبود!
نفحات اللاهوت: ص ۷۴، مناقب لابنالمغازلی: ص ۳۷۷ ح ۳۶۶، المسند للاحمد: ج ۶ ص ۲۸۲ ح ۲۶۴۱۵، کفایة الطالب: ج ۱ ص ۴۷۸ ح ۲۵۴، الغنیة للعبدالغادر الجیلانی: ج ۳ ص ۱۲۴۰، الکامل لابنعدی: ج ۴ ص ۳۲۸، المعجم الاوسط: ج ۴ ص ۳۴۳ ح ۳۵۸۹، الذریة الطاهرة: ص ۱۴۸ ح ۱۸۸، فضائل فاطمه للحاکم: ص ۹۳ ح ۱۱۸.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت هفتاد و سوم
زعفرانی
فاطمه این همه علم و دانش رو برای عملکردنِ خودش و یاددادن به دیگران میخواست و نه خداینکرده پزدادن و فخرفروشی به این و اون. به طور مثال وقتی متوجه میشد خداوند حکیم حجاب رو از هر زن مسلمونی خواسته، بیچون و چرا بهش پایبند میشد.
حتی یه بار که مردی نابینا به طور میهمان وارد خونهٔ فاطمه شد خانوم با رعایت پوشش و حجاب پیش مرد نابینا حاضر شد.
پیغمبر که شاهد رفتار مومنانۀ فاطمه بود بعد از رفتن مرد نابینا از دخترش پرسید: چرا با حجاب وارد اتاق شدی؟ مرد نابینا که جایی رو نمیدید؟!
فاطمه در پاسخ عرض کرد: آقاجون! درسته که مرد نابینا من رو نمیدید اما من که او رو میدیدم. در ثانی ممکن بود اگه بدون چادر بیام، ایشون متوجه بوی خوشی که زده بودم بشه. پیغمبر که از این پاسخ فاطمه، حسابی کیف کرده بود با حرارتی وصفناشدنی فرمود: حقّاً که پارۀ تن خودم هستی.
فاطمه پایبند به رعایت یکسری اصول در مواجهه با نامحرم بود. یکی از اونها، پوشیدن لباس مناسب بود. لباسى که فاطمه به تن میکرد بلند بود به طوریکه وقتی راه میرفت قسمت پایین لباس مقداری روی زمین کشیده میشد.
فاطمه هر وقت که میخواست برای انجام کاری از خونه بیرون بره اول یه روسری بزرگ که سر و سینه و گردنش رو کاملا بپوشونه به سر میکرد.
روسری رو جوری میبست که به سر و گردن بچسبه نه به طور سبک و وارفته که با اندک تکونی عقب بره و موى سر آشکار بشه.
بعدش چیزی شبیه چادرهای بلند عربیِ امروزی به سر میکرد تا تمام اندامش رو از دید نامحرم بپوشونه. البته گاهی میشد که به خاطر فقر و نداریِ شدید بجز عبا بدنپوش دیگهای مثل روسری بلند نداشت اما باز با این حال از رعایت حجاب کوتاه نمیومد و با عبای خالی در حضور نامحرمها حاضر نمیشد.
یه بار که پیامبر با عدهای به دیدن فاطمه رفته بود متوجه شد دخترش غیر از عبا چیزی برای پوشش نداره. فاطمه به ناچار اجازه ورود نداد. پیغمبر رَدای خودش رو به عنوان روسری به دخترش داد.
فاطمه بعد از اینکه ردای پیامبر رو به عنوان روسری به سر بست و عبای خودش رو به سر کشید و بابت حجاب خیالش راحت شد اونوقت، اجازهٔ ورود داد.
یکی دو روزی از این اتفاق نگذشته بود که پارچۀ مرغوب و زیبایی به عنوان هدیه به پیامبر داده شد. رسول خدا پارچه رو به چهار قسمت مساوی تقسیم کرد و یکیشون رو به علیبنابیطالب داد تا به عنوان هدیۀ پیامبر به فاطمه برسونه.
البته فاطمه در طول زندگی زناشویی تا جایی که راه داشت و براش مقدور بود خودش رو برای همسرش علی، زینت میداد.
سرمه میکشید و آرایش میکرد. لباس رنگی و روشن میپوشید. روسری و مقنعۀ زعفرانیرنگ به سر میکرد و خودش و محیط خونه رو معطّر میکرد.
فاطمه وقتهایی که به بیرون از خونه میرفت عینهو پدرش باوقار گام بر میداشت و حرکت میکرد.
تا جایی هم که براش مقدور بود برای اینکه بین مردها شناخته و نمایان نشه به همراه چند نفری که همسن و سالش بودند حرکت میکرد.
این رویّهٔ فاطمه منجر شد به اینکه وقتی میخواست به مسجد بره چون هنوز بین زنها و مردها توی مسجد پردهای نبود گوشهای از مسجد در قسمت خانومها پردهای میآویختند تا فاطمه به راحتی و دور از دید نامحرمها پشت اون پرده به عبادت مشغول باشه.
بعدها خانومهای مسجدی همین که خبردار میشدند دختر پیغمبر داره به مسجد میاد این پرده رو نصب میکردند. کمکم این کار به صورت سنّتی رایج دراومد که تا به امروز در مجالس مذهبی رعایت میشه.
الآحاد و المثانی: ج ۵ ص ۴۶۹ ح ۳۱۶۴، الافراد للدارقطنی: ج ۲ ص ۴۲، سنن ابیداود: ج ۲ ص ۲۱۵ ح ۱۷۹۷، المعجم الاوسط: ج ۶ ص ۴۳۵ ح ۵۹۳۲، الوسیله: ج ۶ القسم ۲ ص ۶، المناقب لابنالمغازلی: ص ۴۴۶ ح ۴۳۵، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۹۱، کشف الغمه: ۲ ص ۲۴، مجمع البیان: ج ۹ ص ۵۲، شرح نهج البلاغه ابنابیالحدید: ج ۱۶ ص ۲۴۹، احتجاج طبرسى: ج ۱ ص ۱۳۱ و ۱۳۲.
ادامه دارد...