eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
386 دنبال‌کننده
525 عکس
276 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پنجم سقیفه ۲ ابوبکر که فکر می‌کرد اوضاع عادیه در پاسخ به فرستادۀ عمر گفت: برو به فلانی بگو من کنار پیکر پیغمبر کار دارم و سرم شلوغه! عمر طاقت نیاوُرد و این دفعه خودش به سراغ ابوبکر رفت. به دم خونهٔ پیغمبر که رسید توی کوچه وایستاد و داخل نرفت. یکی از عمله و اکره‌های خودش رو صدا زد و بهش گفت: برو به ابوبکر بگو زود بیاد بیرون، بهش بگو عمر دم در واستاده! بگو کار مهمی پيش‌آمد کرده و باهات کار داره! پیغام عمر به اطلاع ابوبکر رسید. این دفعه ابوبكر دوزاریش افتاد و متوجه شد که انگاری توی سقیفه خبرهاییه. این شد که خودش رو به رفیق گرمابه و گلستانش، عمربن‌خطاب توی کوچه رسوند. عمر که خوی پرخاشگری داشت همینکه نگاهش به ابوبکر افتاد با تندی گفت: چرا وقتی صدات می‌زنم فِس‌فِس می‌کنی و نمیای؟! مگه نمی‌دونى بزرگان مدینه، توی سقیفه جمع شدند و می‌خواهند سعد‌بن‌عباده رو خلیفه کنند؟! حتی نظر بعضی‌هاشون اینه که اگه ما مکه‌ای‌ها مخالفت کردیم پیشنهاد بدند که یه خلیفه از مدینه باشه و یه خلیفه از مکه. ابوبکر که دسپاچه شده بود به عُمر گفت: پس زودباش تا دیرتر نشده راه بیفت بریم. ابوبکر و عمر دوتایی باشتاب به طرف سقیفه راه افتادند. توی راه، ابوعبيدةبن‌جرّاح رو ديدند و بعد از پچ‌پچی کوتاه، سه نفرى به سمت سقیفه رفتند. کمی جلوتر به عاصم‌بن‌عدى و عويم‌بن‌ساعده برخورد كردند. عاصم و عویم وقتی از قصد ابوبکر و عُمر با خبر شدند بهشون گفتند که برگردید اون چیزی که شما می‌خوایید نمی‌شه! اما ابوبکر و عُمر که بدجوری تشنۀ خلافت بودند و براش لَه‌لَه می‌زدند در جواب گفتند: نه! ما بر نمی‌گردیم. طولی نکشید ابوبکر و عُمر به همراهِ ابوعبيدةبن‌جرّاح به سقيفه‏ رسیدند. خزرجی‌ها همه اونجا جمع بودند. عمر‌بن‌خطّاب حرف‌هایی آماده کرده بود تا توی سقیفه بزنه. امّا همینکه خواست دهان باز کنه، ابوبكر نیشگونی ازش گرفت و آهسته گفت: صبر کن بگذار من حرف بزنم. بعدش هرچی خواستی بگو. عمر خودش رو کنترل کرد و آروم گرفت. ابوبكر شروع به حرف‌زدن كرد و بعد از کلّی آسمون ریسمون، لُب کلامش رو اینجوری گفت: ما گروهِ مهاجرین بودیم که توی سخت‌ترین شرایط برای اسلام اِل کردیم و بِل کردیم. الان هم سزاوارترينِ مردم برای خلیفه‌شدن ماییم. ابوبکر برای شیره‌مالی به سر اهالی مدینه در ادامه گفت: البته فضيلت شما توی دينداری و سابقتون در حمایت از اسلام، فراموش نمی‌شه. خداوند، شما رو به عنوان ياوران دین خودش پسنديد و هجرت پیغمبرش رو به سوى شما قرار داد. ابوبکر حرف آخرش رو زد و با مِنّت گفت: ما امير و خلیفه‌ایم و شما وزير و مُشاورِ ما. خیالتون راحت باشه که ما بدون شما كارى نمی‌كنيم. عُمر گوشه‌ای ایستاده بود و قیافه‌اش نشون می‌داد که از حرف‌های ابوبکر راضیه. پسر خطّاب احساس می‌کرد هرچی رو که می‌خواست برای فریب مردم مدینه بگه ابوبکر با این نُطْقی که داشت دولا پهنا توی پاچشون کرد. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۸، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۲، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۱، صحيح البخاري: ج ۳ ص ۱۳۴۱ ح ۳۴۶۷، الطبقات الكبرى: ج ۲ ص ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۲۳. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و ششم سقیفه ۳ حُباب‌بن‌مُنذر که هوادار خزرجی‌ها و طرفدار خلیفه‌شدنِ سعدبن‌عباده بود بعد از تمام‌شدنِ حرف‌های ابوبکر بلند شد و به خزرجی‌ها گفت: اینجا مدینست. كارِ خلافت رو به دست بگيريد. این مردم، زیر سايۀ شما هستند. کسی جرئت مخالفت نداره و مردم، جز با رأى شما كارى نمی‌کنند. شما عزّت دارید، ثروت دارید، آدم دارید، تجربه دارید، قدرت و شجاعت دارید. مردم نگاه می‌کنند ببینند شما چی کار می‌کنید. با هم یکصدا باشید كه اگه حرفتون دوتا بشه خلافت از دستتون می‌ره! اگه اوسی‌ها یا حتی مهاجرین مکه زیر باز انتخابتون نرفتند شما هم زیرِ بار نرید و بگید یه امیر از ما باشه یه امیر از شما. عُمر تا این حرفِ حُباب رو شنید بی‌درنگ گفت: به هيچ وجه! هرگز توی یه سرزمین، دوتا فرمان‏روا نمی‌شه. عرب، راضى نمی‌شه كه خلیفه از شما باشه، در حالى كه پيامبر از شما نبوده! مردم دوست دارند خلافت دست كسانى باشه كه نبوّت، در بین اون‌ها بوده! چه كسى با سيطره و امارت محمّد، كشمكش می‌كنه و سرِ ناسازگاری داره در حالى كه ما، دوستان و عشيرۀ اوييم، جز آدم‌های سرگردان و حیران توی باطل، يا متمايلان به گناه و يا فروافتادگان در هلاكت؟! ابوبکر که متوجه شده بود تا تنور داغه باید نون رو بچسبونه بلافاصله گفت: اين، جنابِ عُمر و اين هم، جنابِ ابوعُبيده. با هر كدام كه خواستيد، بيعت كنيد. عُمر و ابوعُبیده در واکنش به پیشنهاد ابوبکر گفتند: نه! شما باشی و ما خلیفه بشیم؟! محاله که ما ولايتِ بر جنابتون رو به عهده بگيريم؛ شما برترينِ مهاجرین و يكى از دو تنِ در غار و جانشين پيامبر خدا توی نماز هستید. با این سابقه‌ای که جنابتون داره خدا رو خوش نمیاد کسی بخواد از شما پيشی بگیره و امير بشه! لطفاً دست مبارکتون رو باز کنید تا با شما بيعت كنيم. علی‌رغم همۀ تلاش‌های ابوبکر و عُمر و ابوعبیده اما بیشتر اهالی مدینه سعد‌بن‌عُباده رو دوست داشتند. نزدیک بود کارِ انتخاب خلیفه تمام بشه و سعدِ خزرجی، جُبّۀ خلافت رو به تن کنه که قبیلۀ اوس به سرکردگیِ بشیر‌بن‌سعد مانع شدند. اوسی‌ها به هیچ‌وجه راضی نمی‌شدند که خلافت به دست قبیلۀ خزرج بیافته. اختلافات و کُهنه زخم‌های اوس و خزرج، بعد از سال‌ها که آتیش زیر خاکستر شده بود یکهویی سر باز کرد. عُمر و ابوعُبیده بدون فوت وقت جلو رفتند تا با ابوبکر بيعت كنند. بشير‌بن‌سعد، سرکردۀ قبیلۀ اوس به کوری چشمِ قبیلۀ خزرج، پا پیش گذاشت و حتی جلوتر از عُمر و ابوعُیده خودش رو به ابوبکر رسوند و جلوی نگاه‌های مبهوت خزرجی‌ها با ابوبکر بيعت كرد. عمر که می‌دید بهتر از این نمی‌شه از آب گل‌آلود ماهی گرفت به سرعت دستش رو دراز کرد و دست ابوبکر رو گرفت و باهاش بيعت كرد. حُباب‌بن‌منذر که هواخواهِ سعدبن‌عبادۀ خزرجی بود عینهو اسپند روی آتیش شده بود و هِی بالا و پایین می‌پرید و هوار می‌کشید: اى بشيرِ فلان فلان‌شده! بالاخره کارِ خودت رو کردی و آشنا رو به غریبه فروختی؟!! الهی که جِزّ جیگر بگیری و بى‌يار و یاور بمونی!! این چه غلطی بود که مرتکب شدی؟! چی تو رو به اين كار وا داشت؟ آيا امير شدنِ پسرعموت رو تاب نياوُردى؟! بشيربن‌سعد قیافۀ حق به جانب به خود گرفت و گفت: نه، به خدا سوگند؛ آخه بد می‌دونستم توی حقّى كه خداوند براى گروهى قرار داده، با اون‌ها كشمكش کنم. آدم‌های قبيلۀ اوس، وقتى از طرفی بیعتِ بُزرگشون، بشير‌بن‌سعد و از طرفِ دیگه، دعوت عُمر و ابوبکر و از اون طرف، دست و پا زدن‌های قبيلۀ خزرج توی خلیفه‌کردنِ سعد‌بن‌عباده رو ديدند، به يكديگه گفتند: اگه خزرجی‌ها فقط براى يه بار سوار ما بشند دیگه پایین اومدنی نیستند و برای همیشه اون بالا جا خوش می‌کنند. به کوری چشمِ خزرجی‌ها هم که شده می‌ریم با ابوبكر بيعت می‌كنيم! اوسی‌ها یکی‌یکی بلند می‌شدند و قطاری به صف می‌رفتند به سمت ابوبکر و باهاش بیعت می‌کردند. با این اتفاقِ ناگهانی، نقشه‌های سعد‌بن‌عُباده و خزرجی‌ها در هم شكست. حُباب‌بن‌منذر که داشت دیونه می‌شد عینهو فنر از جا پرید و شمشيرش رو از قلاف بيرون كشيد. حُباب شروع کرد به رجزخوانی و می‌گفت: من، دواى درد و چارۀ این كارم. عُمر به طرف حُباب حمله كرد و ضربه‌ای به دستش زد. شمشيرِ حُباب افتاد. عمر، شمشیر رو برداشت. هم‌پالگی‌های عُمر به بزرگِ خزرجی‌ها، سعدبن‌عُباده تشر زدند که به این سگِ خزرجی، افسار بزن وگرنه خودمون حسابش رو می‌رسیم. خبر همه جا پیچید. اهالی مدینه یکی بعد از ديگرى با ابوبکر بيعت كردند. پيشامدى غيرمنتظره بود مانند پيشامدهاى دوران جاهليّت كه ابوبكر انجام می‌داد. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۸، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۲، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۱، الطبقات‌الكبرى: ج ۲ ص ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۲۳. صحيح البخاري: ج ۶ ص ۲۵۰۵ ح ۶۴۴۲، مسند ابن حنبل: ج ۱ ص ۱۲۳ ح ۳۹۱. ادامه دارد...
به رسم وفاداری چند کلمه می‌نویسم. سال‌های سال در پژوهشگاه قرآن و حدیث، حاج آقای ری‌شهری را از نزدیک می‌شناختم و نمازهایم را با خیالی آسوده به ایشان اقتدا می‌کردم. در طول این مدت نسبتا طولانی، بارها به رفقا می‌گفتم که نمی‌دانم چرا؟ اما در شهر قم، نمازخواندن پشت سر دو نفر برایم همیشه با حضور قلب و معنویت خاصی همراه است. یکی آیت‌الله خرازی حفظه‌الله‌تعالی و دیگری مرحوم حاج آقای ری‌شهری. علاوه بر شناخت شخصی که از پاکیزگی حاج آقای ری‌شهری در طول این سال‌ها داشته‌ام امروز وقتی پیام تسلیت مرد پاکیزه‌تری چون آیت‌الله خامنه‌ای را خواندم بیشتر متوجه بزرگی و طهارت روح و نفس مرحوم حاج آقای ری‌شهری شدم. تعابیری چون: عالم مجاهد، تقوا، سلامت نفس، مجاهدت مستمر، روحانی انقلابی، عالم ربانی، با اخلاص و صفا، شخصیتی کم‌نظیر، همواره صلاح و پرهیزگاری. براستی خداوند رحمتش کند و با اولیائش در جوار رحمت واسعهٔ خود، همنشین فرماید. ... و نحن بهم لاحقون ان‌ شاءالله قم/دوم فروردین ۱۴۰۱
حاج آقا ری‌شهری کتاب ارشاد القلوب را از قفسۀ کتاب‌ها برداشته و به گوشۀ دنجی از کتابخانۀ دارالحدیث خزیدم. گاه و بی‌گاه صدای خش‌خش ورق‌زدن کتاب، سکوت کتابخانه را به هم می‌زد. ناگاه مداد نوشته‌ای پندآموز در حاشیۀ زیرین آخرین برگۀ کتاب، توجه‌ام را به خود جلب نمود. خوب که دقت کردم، متوجه شدم دست‌نوشته‌ای کوتاه از حاج آقای ری‌شهری است در پایان مطالعۀ کتاب. نوشتۀ رنگ و رو رفتۀ حاج آقا را که معلوم بود به سال‌های خیلی دور بر می‌گردد به هر سختی که بود، خواندم. ایشان مرقوم داشته بودند: اکثر قریب به تمام این کتاب را در سفر به آلمان و ایتالیا ملاحظه کردم و الان ساعت ۶:۱۷ به وقت ایتالیا و ۸:۴۵ تقریبا به وقت تهران است (در هواپیما و ظاهراً بر فراز ارومیه باشیم) که ملاحظه آن به پایان رسید. اهتمام آقای ری‌شهری به بهره‌جویی از لحظات زندگی، جدّا درس‌آموز است. قم/ ۱۸ بهمن ۹۴
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و هفتم جِلِز و وِلِز ابوبکر فرداى خلیفه‌شدن، از منبر رسول خدا بالا رفت و يک پلّه پایین‌تر از جايگاه پيامبر نشست. خلیفهٔ خودخوانده روی منبر که آروم گرفت، شروع به حمد و ثناى الهى کرد و بعدش گفت: آهای مردم مدینه! من، امير شما شدم و البته بهترينِ شما نيستم. پس اگه کار خوب انجام دادم و توی راهِ راست قدم برداشتم از من پیروی کنید. اما اگه خدای‌نکرده بد كردم، شما وظیفه دارید که من رو به راه راست بياريد. تا وقتی كه از خدا و پيامبرش اطاعت می‌كنم، شما هم از من اطاعت كنيد. اما اگه متوجه شدید که دارم پام رو کج می‌گذارم و از فرمان خدا و پيامبرش سرپيچى كردم، حرفم رو گوش نکنید. ادعا نمی‌کنم و نمی‌گم كه فضيلتى بيشتر از شما دارم؛ ولى خداوکیلی صبر و تحمّلم از شما بيشتره! البته من هم، شيطانى دارم كه گاه و بی‌گاه عارضم می‌شه و عصبانیم می‌کنه. هر وقت دیدید شيطان به سراغم اومده و خشمگینم کرده، دوروبرم آفتابی نشید. حالا بلند بشید که وقتِ نمازه! عمر مثل پروانه دورِ ابوبکر می‌گشت و چشم ازش بر نمی‌داشت. بی‌بروبرگرد اثرگذارترین آدم در انتخاب ابوبکر همین عُمربن‌خطّاب بود. توی ماجرای سقیفه و انتخابِ ابوبکر با خیلی‌ها دست به گریبان شد. به همه می‌پرید. گاهی چوب و چماق می‌کشید و پرخاشگری می‌کرد. شمشير زبير رو شکوند. با مُشت به سينۀ مقداد زد. سعد‌بن‌عباده رو لگدمال کرد و گفت: سعد رو بكشيد که خدا اون رو بكشه! دَمار از روزگار حُباب‌بن‌منذر در اُوُرد. هر كس از بنى‌هاشم رو كه به خونۀ فاطمه پناه بُرده بود، تهديد می‌کرد که اِل می‌کنم و بِل می‌کنم. خلاصه اگه عمر نبود، ابوبکر دست‌تنها عُمراً خلیفه می‌شد. البته این به تکاپو افتادن و جِلِز و وِلِز کردن‌های عُمر بی‌علت نبود. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۰، السيرة النبويّة لابن هشام: ج ۴ ص ۳۱۱، البداية والنهاية: ج ۵ ص ۲۴۸ و ج ۶ ص ۳۰۱، المصنّف لعبد الرزّاق: ج ۱۱ ص ۳۳۶ ح ۲۰۷۰۲، تاريخ اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۲۷، الأخبار الموفّقيّات: ص ۵۷۹ ح ۳۷۹، شرح نهج البلاغة: ج ۱ ص ۱۷۴. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و هشتم مخالفین خلیفهٔ خودخوانده شتابِ همراه با استرس عُمر توی خلیفه‌کردن ابوبکر به خاطر این بود که می‌دونست بعضی‌ها که اتفاقا از بزرگان هم به حساب میومدند مخالف سرسخت خلیفه‌شدن ابوبکر هستند. شخصیت‌هایی كه از همون ساعت‌های اولیهٔ خلافت ابوبکر از بيعت با خلیفهٔ خودخوانده، سر باز زدند. این افراد گروهى از مهاجران و انصار مدینه بودند که در ظاهر به خلافت على‌بن‌ابى‌طالب تمایل نشون می‌دادند. مخالفین اسم و رسم‌داری مانند عبّاس عموی رسول‌الله، فضل پسر همین ‎عبّاس، زبیرِ شمشیرزن و پُرآوازه، مقداد حرف‌گوش‌کن و بابصیرت، سلمان فارسی همه‌چیزدان، ابوذرِ رُک و راست، عمّار دانا و زیرک، بَراء‌بن‌عازب و اُبىّ‌بن‌كعب. ابوبكر که خودش رو در مواجهۀ با این بزرگان، ناتوان می‌دید صبح علی‌الطلوع به دنبال عمر‌بن‌خطاب و ابو‌عبيدة‌بن‌جرّاح و مغيرة‌بن‌شعبه فرستاد و بهشون پیغام داد که جنابان اگه آبْ دستتونه زمین بگذارید و خیلی زود بیایید اینجا که باهاتون کار واجبی دارم. آقایون مشاور، سراسیمه خودشون رو به خلیفهٔ خودْخوانده رسوندند. ابوبکر بی‌تاب و نگران بود و هِی راه می‌رفت. مشاورین وقتی از دلنگرانی خلیفه باخبر شدند به فکر چاره‌جویی افتادند. فکرهاشون رو ریختند روی هم و خروجیش این شد كه خلیفه باید دَم عبّاس‌بن‌عبد‌المطّلب رو ببينه و سهمى از حكومت رو بهش پیشنهاد بده تا بلکه اینجوری بتونه توی جبهۀ هواداران على‌بن‌ابى‌طالب، شكاف و رخنه ایجاد کنه! ابوبکر پیشنهاد شورای سه نفری رو پسندید و شبانه، چهارتایی به دیدار عباس رفتند. اون شب حرف های زیادی بین این چهار نفر و عباس، عموی پیامبر ردّ و بدل شد. گروه چهار نفره هر چی توی چنته داشتند رو به کار گرفته بودند تا بلکه با وعده‌ و وعیدی و حتی تهدیدی به اهداف خودشون برسند اما بی‌فایده بود. عباس با اُوُردن استدلال‌های خدشه‌ناپذیری سعی داشت به این چهار نفر حالی کنه که شما اساساً چنین حقی نداشتید که سرخود بنشینید و جانشین برای پیغمبر انتخاب کنید. عباس با این حرف، آب پاکی رو ریخت روی دست این چهار رفیق گرمابه و گلستان. آقایون بعد از اینکه تیرشون به سنگ خورد و فهمیدند که از عباس آبی گرم نمی‌شه، دست از پا درازتر از خونۀ عباس خارج شدند. یکی دیگه از كسانى كه زیر بار بيعت با ابوبكر نمی‌رفت، ابوسفيان بود. او به ظاهر وانمود به هواداری از علی‌بن‌ابی‌طالب می‌کرد و تلاش داشت با ریختن اشک تمساح، جوّ مدینه رو ملتهب کنه و بلوایی راه بندازه که یه طرفش بنی‌هاشم و یاران علی باشند و طرف دیگش ابوبکر و همپالگی‌هاش. ابوسفیان برای اینکه از این نمد، کلاهی نصیبش بشه حتی با علی‌بن‌ابی‌طالب مستقیما حرف زد و بعد از خوندن اشعاری حماسی به علی گفت: دستت رو دراز كن تا با تو بيعت كنم، اما علی توجهی به بلوف‌های ابوسفیان نکرد. تاريخ اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۲۶، الإرشاد: ج ۱ ص ۱۹۰، الجمل: ص ۱۱۷، إعلام الورى: ج ۱ ص ۲۷۱؛ الأخبار الموفّقيّات: ص ۵۷۷ ح ۳۷۶، العقد الفريد: ج ۳ ص ۲۷۱، أنساب الأشراف: ج ۱ ص ۲۹۱ ج ۲ ص ۲۷٠- ۲۷۲. ادامه دارد...
این شب‌ها پیش از خواب، کتاب تاریخ ایران نوشتهٔ خوش‌قلمِ آقای شهباز آزادمهر را می‌خوانم. مطالعهٔ تلخ و شیرین‌های این کتاب برایم درس‌آموز است. ورق به ورق آن را که می‌خوانم گویی سیاهه‌های روی کاغذ زبان باز می‌کنند و نهیبم می‌زنند که آهای فلانی! تویی که تند و تند و حریصانه کتاب را می‌خوانی و جلو می‌روی! چه خبر است؟! به کجا چنین شتابان می‌دوی؟! آیا خوانده‌های قبلی این کتاب را درک و فهم کردی؟! آنجایی که منِ تاریخ می‌خواستم به تو حالی کنم و بگویم که باید در برابر مستکبر و زورگو قوی بود. پس مراقب باش که خدای‌نکرده در خواندن منِ تاریخ، گرفتار پز روشنفکری نشوی. حرفش را گوش کردم. نه بهتر است بگویم به قول مرحوم پدرم حرفش را تحویل گرفتم. این بار که کتاب را برای خواندن از قفسه برداشتم و صفحه به صفحه خواندمش، جور دیگری خود را به من عرضه داشت. با زبان بی‌زبانی‌اش می‌گفت: در جنگل، شیر سلطان می‌باشد. اگر نمی‌توانی شیر باشی روباه و موش و سنجاب نباش. حداقل، ببر باش! خرس باش! پلنگ باش! یعنی قاطی قوی‌ها باش. بزدل و ترسوها طعمه می‌شوند. به تاریخ گفتم: فهمیدم و صدایت را شنیدم. اما هنوز رهایم نمی‌کرد. گویی خیالش از من، بابت دریافت پیامش، راحت نبود. نگران بود که نکند خدای‌نکرده تاریخ‌خوانی را با قصه‌خوانی اشتباه بگیرم. با اصرار می‌گفت: قوی‌شدن باید شیوهٔ مردمانی عزتمند باشد که میراث‌دار هزاران سال تمدن بشری بوده‌اند. آخرش هم این جمله را گفت و یقه‌ام را رها کرد که: ما پارس هستیم. امپراطوری با شیرهای نر و البته نجیب که جهان باید قُرقِ آن را نگه دارد. پنج‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و نهم سرنخی مهم رفتار تند و خارج از عُرف عُمربن‌خطّاب توی سقیفه با بزرگِ خزرجی‌ها، سعدبن‌عُباده و لگدمال کردنِ او باعث شد تا سعد علاوه بر بیعت‌نکردن، تصمیم به مهاجرت از مدینه بگیره! سعدبن‌عُباده توی فرصتی مناسب، مدینه رو به مقصد شام ترک کرد. عمر هم بی‌کار ننشست و مردى رو مامور کرد و بهش گفت: سایه به سایه دنبال سعد می‌ری و توی فرصت مناسبی باهاش حرف می‌زنی و بهش می‌گی که باید با ابوبکر بیعت کنی. اگه قبول کرد که هیچ. اما اگه زیر بار نرفت بر ضدّ او از خدا يارى بجوى!! گماشتهٔ عمر به طور ناشناس، منزل به منزل سعد رو تعقیب کرد تا رسید به باغ سرسبزی توی منطقهٔ خوش‌آب و هوای حوران در اطراف دمشق. فرستادهٔ عمر به سراغ سعد رفت و ابتدا باهاش گرم گرفت. از هر دری حرفی زده شد تا که سخن رسید به بحث خلافت. سعد گفت: من هرگز با یه قريشی بيعت نمی‌كنم. مرد که دید اینجوری نمی‌شه یه خرده تند شد و گفت: پس باید خودت رو برای دردسر آماده کنی. سعد که به مرد شک کرده بود در جواب گفت: حتّى اگه با من بجنگى. مرد این دفعه با صراحت بیشتری گفت: حالا که مردم پذیرفتند تو نمی‌خوای قبول کنی؟! سعد این بار با شدت و حدّت بیشتری گفت: نه! من زیر بار این بیعت نمی‌رم. مرد وقتی دید سعد روی موضع خودش سماجت می‌کنه ماموریت خودش رو عملیاتی کرد و توی یه كمين شبانه دو تا تير به طرف سعد پرتاب كرد و او رو به قتل رسوند. چرا؟! چونکه سعد از بیعت با خليفه سر باز زده بود. بعد از انجام موفقیت‌آمیز عملیات ترور توسط هیئت حاکمه، برای مرگ سعد قصه‌ای خرافه‌گونه سرِهم کردند و گفتند: سعد توی حمام وقتی مشغول قضای حاجت بوده، سرپایی ادرار کرده و چون جنّی‌ها از این کار بدشون میاد جنّی‌ها همونجا داخل توالت سعد رو با تیری کشتند. حتی قصّه‌ای هم به طایفۀ جنّی‌ها نسبت دادند که شب قتل سعد، صدایی شنیده شده ولی گویندهٔ صدا دیده نشده و گفته: ما بزرگِ طایفۀ خزرجی‌ها، سعدبن‌عباده رو کشتیم. بعدها وقتی گند ماجرا در اومد حکومتی‌ها چو انداختند كه قاتلِ جنّی در کار نبوده بلکه مردی به اسم محمّدبن‌سلمه در ازای دریافت مقدارى پول به خاطر تسویه حساب شخصی سعد رو کشته! بعضی‌ها هم می‌گفتند که کار، کارِ مغيرةبن‌شُعبه بوده و خودش هم گردن گرفته! توی یه نقل ديگه از خالدبن‌وليد به عنوان قاتل نام برده شده که مثلا ابوبکر و عُمر از ماجرا بی‌خبر بودند و خالد می‌خواسته با این کار پیش خلیفه خوش‌رقصی کنه! اما همون زمان اون‌هایی که باید بفهمند فهمیدند که جنّ و مِنّی در کار نبوده و آمرین می‌خواستند ترور سعد رو با دوز و کلک بپوشونند. حتی بعدها وقتی مردم توی کوچه و بازار از همدیگه می‌پرسیدند چی شد که علی‌بن‌ابی‌طالب سر خلافت با ابوبكر درگير نشد؟ پاسخ کنایه‌آمیز و معناداری به هم می‌دادند که لابد علی، سرنوشتِ سعدبن‌عباده رو دیده و ترسيده كه نکنه طایفۀ جنّی‌ها، او رو هم بكشند. این وسط یه عدّه تاریخ‌نویسِ ماله‌کش که می‌دیدند انگشت اتهام به طرف خلیفه و دوروبری‌هاشه قلمِ ماله‌کشی به دست گرفتند و مزدورانه نوشتند که: جنّی‌ها، سعد رو نکشتند و اين جملهٔ منسوب به جنّی‌ها درست نیست. بلکه یکی مثل خالدبن‌ولید خودسرانه سعد رو كشته تا با این کار پیش خلیفه خودشیرینی کرده باشه. حتی برخی از کتاب‌نویس‌های نون به نرخ روز خور که جیره و مواجب بگیر دستگاه حاکمه بودند دنبال این حرف رفتند كه چه کشکی چه پشمی، اصلا مرگ سعدبن‌عباده مرگى طبيعى بوده! درسته که سعد اولش با ابوبكر مخالف بود اما بلافاصله باهاش بيعت کرد! امّا برای عاقل‌های تاریخ‌خوندهٔ بی‌غرض و مرض هيچ ترديدى باقى نمونده كه سعد هرگز بيعت نكرد و با ترور حذف فیزیکی شد. اگه کسی خودش رو به خواب خرگوشی نزده باشه به راحتی می‌تونه از لای همین تاریخِ نیم‌بند مکتوبی که به دستمون رسیده انگیزهٔ ترور سعد رو شناسایی کنه و سرنخ‌های خوبی از چرایی برخوردهای وحشتناک بعدی با علی و فاطمه به دست بیاره! مروج الذهب: ج ۲ ص ۳۰۷، العقد الفريد: ج ۳ ص ۲۷۳، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۸۰ ح ۳۶، شرح نهج البلاغة: ج ۱۰ ص ۱۱۱ ج ۱۷ ص ۲۲۳. ادامه دارد...
یوسف‌آباد چند روزِ پیش از این، برای انجام کاری اداری، همراه خانواده به یکی از شهرهای شمالی کشور رفته بودم. بعد از انجام کارم همراه خانواده برای آب‌تنی به ساحل دریا رفتیم. در آنجا با یک مادربزرگ و نوه‌اش آشنا شدیم که اتفاقا پوشش مناسبی هم نداشتند. جالب اینکه وقتی همسرم می‌خواست در ساحلِ عمومی و نه محل مخصوص شنای خانم‌ها، مقداری وارد آب شود، مادربزرگ که روی صندلی و در کنارِ نوه‌اش نشسته بود و پاهای برهنه‌اش را داخل آب گذاشته بود با لحنی شیرین و کِش‌دار به همسرم گفت: با جوراب می‌ری؟! همین سخن مادربزرگ، زمینهٔ آشنایی همسرم با مادربزرگ و نوه‌اش را فرآهم ساخت. آنها در طول مدتی که ما داخل دریا شنا می‌کردیم به گفتگو نشستند. از هر دری سخن گفته بودند. مادربزرگ، تک و تنها در خانه‌ای در محلهٔ یوسف‌آباد تهران و نوه‌اش در کرج زندگی می‌کردند. تنها فرزند این مادربزرگ که مادرِ همین نوه باشد به آلمان مهاجرت کرده و در آنجا زندگی می‌کرد. چیزی که برایم بیش از دیگر حرف‌ها درس‌آموز می‌نمود اینکه این نوهٔ مهربان هر روز بدون استثناء به تهران و محله یوسف‌آباد می‌رود تا به کارهای مادربزرگ رسیدگی کند. این نوه به گفتهٔ مادربزرگ پس از پخت و پز و انجام کارهای مادربزرگ به خانه خود در کرج باز می‌گردد. البته شوهر دانای این نوه نیز در این کارِ انسانی و خداپسندانه همسر خود را همراهی می‌کند. براستی خداوند چه بنده‌های مهربانی دارد. این خانم جوان اگر چه از لحاظ پوشش ظاهری، لباس مناسبی به تن نداشت و اصطلاحا بدحجاب بود اما آنچنان در آزمون احسان به والدین سربلند و موفق بود که بنده به خودم لرزیدم و گفتم: فلانی! آیا تو نیز در بزنگاه‌های سخت به والدین خود اینگونه اهتمام خواهی داشت؟! یا به بهانه‌های واهی شانه از این تکلیف، خالی خواهی کرد؟! واقعا مطمئن نیستم! آدم‌ها را نمی‌شود به ظاهرشان قضاوت کرد. با اجازهٔ آنها عکسی از مادربزرگ و نوه‌اش به یادگار گرفتم تا آن روز خوب از خاطرم نرود. دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و دهم گزارش مرد ناشناس با خلیفه‌شدن ابوبکر اوضاع مدینه متشنّج شده بود. خیلی‌ها ابوبكر رو تقبيح می‌كردند که: پیرمردِ ناحسابی! آخه روی چه حساب و کتابی تو باید جانشین پیغمبر بشی؟! سرکوفت‌ْزن‌ها آدم‌هایی مثلِ خالد‌بن‌سعيد‌بن‌عاص از طایفۀ بنى‌اميّه، سلمان‌فارسى، ابوذر‌غفارى، مِقداد‌بن‌اسود، عمّاربن‌ياسر و خیلی‌های دیگه بودند. البته انگیزهٔ اعتراضی همۀ این آدم‌ها یکی نبود. مثلا سلمان، ابوذر‌، مِقداد‌، عمّار و حتی زُبیر و برخی از اهالیِ مدینه باور قلبی‌شون این بود که بعد از رحلت پيامبر فقط باید با على‌بن‌ابی‌طالب بيعت کرد. سلمان اعتراض خودش رو با این جملۀ فارسیِ "كرديد و نكرديد" آشکارا به رُخ غاصبین خلافت کشید و در ادامه به هواخواهان ابوبکر گفت: با این انتخاب از سرچشمه دور شدید. اگه با علی بيعت می‌كردید، نعمت از زمين می‌جوشید و از آسمون می‌بارید. خاندان پيامبر رو كنار گذاشتید و به خیال خوشتون رفتید سالخورده‏‌ترين شخص رو انتخاب کردید و دلتون خوشه که کاربلده؟! اگه عقل می‌کردید و خلافت رو به خاندان پیامبر می‌سپردید حتی دو نفر هم پیدا نمی‌شد که با هم دست به یقه بشند و تا دنیا، دنیا بود روزىِ فراوان و گوارا می‌خورديد. بعد از اینکه بيعت‏‌كننده‌ها با خلیفۀ خودخوانده بيعت كردند، مردى از اهالی مدینه به دیدار علی‌بن‌ابی‌طالب رفت. حضرت، خاک‌های قبر پيامبر خدا رو با بيل صاف می‌كرد، مرد گفت: مردم با ابوبكر بيعت كردند و انصار، به خاطر کشمکش‌های همیشگی بالادهی و پایین‌دهی، سرشون بی‌کلاه موند. اون دسته از قريشی‌ها هم كه توی ماجرای فتح مكّه هنوز مسلمان نشده بودند و پيامبر دستور داده بود كه كسى اون‌ها رو به اسارت نگيره تا بلكه مسلمان بشند، اون‌ها هم با ابوبكر بیعت کردند تا مبادا خلافت‏ به شما برسه! علی که نگاهش رو به قبر رسول‌الله دوخته بود و به حرف‌های مرد گوش می‌داد سرِ بيل رو با فشار پا توی خاک فرو بُرد و دستش رو به روی دستۀ چوبی بیل گذاشت و آیۀ یک تا چهار سورۀ عنکبوت رو قرائت کرد: آیا مردم خیال می‌کنند همین که به زبون گفتند ما ایمان اُوُردیم، کار تموم می‌شه و به حال خود رها می‌شند و دیگه آزمایشی در کار نیست؟! ما کسانی رو که پیش از اون‌ها بودند آزمودیم. این‌ها رو هم امتحان می‌کنیم تا خدا اون‌هایی رو كه راست می‌گن مشخص کنه و دروغگوها رو هم معلوم کنه. آیا اون‌هایی که مرتکب کارهای زشت می‌شند، خیال می‌کنند که می‌تونند از دست ما خلاص بشند و از مجازات کارهای زشتشون فرار کنند؟! على بعد از تلاوت این آیات از مرد ناشناس سؤال کرد که استدلال مدعیان خلافت چی بود؟ مرد پاسخ داد: هنگامى كه انصار براى چنگ‌اندازی به خلافت، صحابى‌بودنِ خودشون رو چماق کرده بودند روی سرِ مهاجرین، اون‌ها هم به ویژه ابوبكر و عمر، بی‌کار ننشسته و علاوه بر صحابى‌بودن، قرابت با پيامبر رو پیش کشیدند و شرطِ خلیفه‌شدن رو خویشاوندی با پیامبر معرفی کردند. نهایتا مهاجرین که دستشون پُرتر بود و علاوه بر صحابه‌بودن امتیاز قرابت با رسول خدا رو داشتند دو به یک پیروز شدند و صندلیِ خلافت رو تصاحب کردند. علی‌بن‌ابی‌طالب نگاهی به مرد انداخت و فرمود: عجب! آيا خلافت، مشروط به صحابی‌بودن و خويشاوندى‏ با پيامبره و مشروط به تصريح پيامبر نيست؟! از این گذشته، اگه استدلال قریشی‌ها رو بپذیریم پس اون كسی كه به پیامبر از جهت نَسبی و سببی نزديك‏‌تره و قرابت بیشتری داره برای خلیفه‌شدن از همه سزاوارتره! الإرشاد: ج ۱ ص ۱۸۹، أنساب الأشراف: ج ۲ ص ۲۷۴، الإيضاح: ص ۴۵۷، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۹۲ ح ۳۷ ص ۱۸۶ ح ۳۷، شرح نهج البلاغة: ج ۲ ص ۴۹ و ج ۶ ص ۴۳، الخصال: ص ۴۶۱ ح ۴، نهج البلاغة: الخطبة ۶۷، خصائص الأئمّة: ص ۸۶، نثر الدرّ: ج ۱ ص ۲۷۹. ادامه دارد...‌
خیابان سناباد چند سالی هست که هرگاه به مشهد سفر می‌کنیم، زائرسرایی در محلۀ سناباد میزبان ما می‌شود. محله‌ای قدیمی با مردمانی باخدا و کوچه پس کوچه‌هایی سرسبز با درختانی کهنسال و باصفا، درست شبیه محلۀ‌های قدیمی و دست نخوردۀ تهران. روز گذشته در مخزن کتابخانۀ پژوشگاه حدیث، گذرم افتاد به کتاب "الثُّقات" نوشتۀ عالمی سُنّی مذهب در قرن سوم و چهارم هجری به نام آقای ابن‌حَبّان. جلد هشتم کتاب را برای یافتن مطلبی از قفسه برداشتم و برای مطالعه روی چارپایه‌ای پلاستیکی نشستم. کتاب را چند ورقی زدم. ناگاه کلمۀ سناباد توجه‌ام را به خود جلب کرد. به یاد خیابان سناباد مشهد افتادم. با مطالعۀ بالا و پایین کلمۀ سناباد، به نکتۀ جالب‌تری رسیدم. آقای ابن‌حَبّان، ذیل نام امام علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام نوشته بود: قبر علی‌بن‌موسی‌الرضا در سناباد (وَقَبرُهُ بِسَناباد) مشهور است. من بارها آن را زیارت کرده‌ام (قد زُرتُه مِرَارًا کَثِیرَةً). زمانی که در طوس بودم، هرگاه مشکلی برایم پیش می‌آمد (وَمَا حَلَّت بِی شدَّةٌ فِی وَقت مقَامی بطوس) قبر علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام را زیارت می‌کردم (فَزُرتُ قبر عَلیّ بن مُوسَى الرِّضَا) و از خداوند رفع آن مشکل را می‌خواستم (ودعوت الله إِزَالَتهَا). خداوند دعایم را اجابت می‌کرد و آن مشکل رفع می‌شد (إِلَّا أستجیب لی وزالت عَنى تِلْکَ الشدَّة). این مسأله‌ای است که بارها آن را تجربه کرده‌ام و همین اتفاق افتاده است (وَهَذَا شَیْء جَرَّبتُه مرَارًا فَوَجَدتُه کَذَلِک). آری! علمای مسلمان اتفاق نظر دارند که زیارت، توسل، شفاعت و تبرک‌جُستن به قبور صالحین، جایز و بلکه مستحب مُؤَکّد است. هر چند که پیروان ابن‌تیمیه آن‌ را شرک و کفر می‌دانند. جناب ذَهبی در شرح حال ابن‌حَبّان نوشته است: ابن‌حَبّان یک صد هزار حدیث حفظ بوده است. جناب ذَهبی، آقای ابن‌حَبّان را امام و علامه معرفی می‌کند (الامام العلامه) و او را یکی از سرچشمه‌های علم در فقه (من أوعیه العلم فی الفقه) لغت، حدیث، موعظه و مردی عاقل می‌داند (و من عقلاء الرجال). ذهبى در کتاب دیگرش با نام "الموقظة" نوشته است: کتاب‌هاى ابن‌حَبّان، منبع و سرچشمۀ شناختِ افرادِ موردِ اطمینان مى‌باشند (و یَنْبُوعُ معرفةِ الثقات). با این حساب به پیروان ابن‌تیمیه عرض می‌کنم، یا دست از تکفیر دیگران به بهانۀ زیارت و توسل بردارید و یا بگویید که بزرگانی همچون ابن‌حَبّان نیز مشرک و کافر بوده‌اند! انتخاب با شماست. قم/ ۷ شهریور ۹۶
آقای میلانی چند سال قبل حکایت عجیبی دربارۀ آیت‌الله سید محمد هادی میلانی شنیده بودم. داستانی شنیدنی که گوشهٔ ذهنم خاک می‌خورد. تلفن نوۀ ایشان را گیر آوردم تا دربارۀ صحت و سقم این ماجرا از ایشان سوال کنم. گوشی تلفن را برداشتم و به دفتر نوۀ آیت‌الله میلانی تماس گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. ماجرا را به او گفتم. ایشان هم لطف کرده و گوشی را یکراست داد به دست آیت‌الله آقا سید علی میلانی نوهٔ آیت‌الله سید محمد هادی میلانی. بعد از سلام و احوالپرسی به ایشان عرض کردم، حکایتی از دوران بیماری پدربزرگتان شنیده‌ام. لطفا برایم بفرمایید قضیه از چه قرار بوده؟ ایشان نیز با نهایت بزرگواری و تواضع فرمودند: پدربزرگ ما دچار بیماری معده شده بودند، پزشکی به نام پروفسور برلون را از اروپا برای جراحی ایشان آوردند. این پزشک مسیحی پس از عمل جراحی، زمانی که پدر بزرگم در حال به هوش‌آمدن بودند، به مترجم دستور داد کلماتی را که ایشان در حین به هوش‌آمدن می‌گویند برایش ترجمه کند. پدربزرگم در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می‌کردند، پروفسور برلون پس از شنیدن ترجمه، رو کرد به حاضران و گفت: از این لحظه می‌خواهم مسلمان شوم و پیرو مکتب این روحانی باشم. وقتی دلیل این کار را پرسیدند، چنین پاسخ داد: انسان، خودِ واقعی‌اش را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، بی‌اختیار در حالت به هوش‌آمدن نشان می‌دهد. من دیدم این آقا تمام وجودش محو خدا بود. در آن لحظه به یاد یکی از بزرگترین اسقف‌های کلیسا افتادم که چندی پیش در همین حالت ترانه‌های کوچه بازاری را زمزمه می‌کند. اینجا بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است. پروفسور برلون بعد از این ماجرا وصیت کرده بود که وی را در شهری که مرحوم آیت‌الله میلانی را در آن دفن کرده‌اند به خاک بسپارند و اینچنین شد که این پروفسور را در خواجه ربیع مشهد دفن کردند. گوشی تلفن در دستم بود و با حیرت به سخنان آیت‌الله سید علی میلانی گوش می‌دادم. پس از شنیدن این حکایت، از ایشان تشکر کرده و خداحافظی کردم.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و یازدهم بیعت‌گیری ۱ خبر به ابوبكر رسید چه نشستی که مخالفین خلافت، داخل خونۀ فاطمه جمع شدند. خلیفۀ خودخوانده که مضطرب به نظر می‌رسید سراغ عمربن‌خطاب فرستاد تا خبرش کنند. عُمر به سرعت خودش رو به مسجد رسوند. ابوبکر روی منبر پیغمبر نشسته بود و از ناراحتی با تسبیحش وَرْ می‌رفت و از شدت نگرانی پاهاش رو هِی تکون می‌داد. خلیفهٔ خودخوانده همینکه نگاه مضطربش به عمر افتاد سیخ نشست و سراسیمه پرسید: چه خبر از خونۀ علی؟ شنیدم اون‌هایی كه زیر بار بیعت نرفتند همگی توی خونۀ علی جمع شدند. زودباش تا اتفاق خاصی نیفتاده یه سر برو اونجا ببین چه خبره، ببین می‌تونی کاری کنی؟ عمربن‌خطّاب وقتی حال و روز خلیفه رو اینجوری دید بله‌خلیفه‌ای گفت و با چندتا شُرطه به طرف خونۀ على‌بن‌ابی‌طالب راه افتاد. راه زیادی نبود. خیلی زود عمر به منزل فاطمه رسید. طلحه و زبير و تعدادی از مهاجرین، اونجا جمع شده بودند. پرخاشگری و تندخویی، منطق ابتدایی عمر بود. به همین خاطر بی‌هیچ مقدمه‌ای، صداش رو انداخت روی سرش و با داد و هوار گفت: به خدا سوگند، يا خونه رو با شما آتش می‌زنم، يا همین الان براى بيعت‌کردن از منزل بيرون بیایید. طولی نکشید که درب خونهٔ علی باز شد و زبير با شمشيری از قلاف بیرون‌کشیده به طرف عُمر هجوم بُرد. امّا بخت همراهش نبود. انگاری پاش به جایی گیر کرده باشه سکندری خورد و با شمشير روی زمين افتاد. شرطه‌ها فرصت رو غنیمت‌ شمردند و از چپ و راست، هوار شدند روی سرش و درجا دستگيرش کردند. زبیر به دستور عمر به غل و زنجیر کشیده شد. عمر که خیالش بابت زبیر راحت شده بود دوباره قشقرق راه انداخت. کوچه پر شده بود از آدم‌هایی که یواشکی و درگوشی با همدیگه پچ‌پچ می‌کردند. یه عدّه هم هواخواهِ علی بودند، اما از اون آدم‌های پرادعایی که توی بزنگاه سخت، جیکَشون در نمیاد! یه عدّه‌شون هم آدم‌های عجیب و غریبی بودند که البته تعدادشون کم نبود. این‌ها نه تنها فاسد و بدسرشت بلکه بی‌بندوبار هم بودند. از اون آدم‌های بی‌بندوباری که کاملا بلدند چه‌جوری حساب و کتابِ دخل و خرجشون رو نگه دارند؛ و ظاهرا جز این هم، عُرضهٔ انجام کار دیگه‌ای رو ندارند. این دفعه عمر به پشت‌گرمی همین جماعت هواپرست و نون‌ به‌ نرخ‌ روز خور، صداش رو انداخت روی سرش و به سمت خونهٔ وحی فریاد کشید: آهای اهل خونه! زود باشید برای بیعتِ با خلیفه بیرون بیایید. اما کسی جواب نداد. عمر که چشم‌هاش عینهو کاسۀ‌خون شده بود به یکی از شرطه‌ها اشاره کرد که مقداری هیزم بیار! خیلی زود کُپه‌ای هيزم پشت درب خونۀ فاطمه تلنبار شد. عمر با دستِ لرزان به انبوه هیزم‌ها اشاره کرد و با صدایی بلند به طرف خونهٔ علی و فاطمه نعره کشید: سوگند به كسى كه جان عمر به دست اوست يا بيرون میاييد، يا خونه رو با اهلش به آتیش می‌کشم! یکی از اهالی مدینه به‌سختی خودش رو از لابه‌لای ازدحام تماشاچی‌ها به عُمر رسوند. مرد که پیدا بود از خشونتِ رفتاری و روحیهٔ غیرمتعادل عمر خبر داره با ترس و لرز، کُنیۀ عمر رو به‌کار برد و با ادای احترام گفت: جناب ابوحفص! داخل اين خونه، فاطمه دختر رسول خدا حضور داره و الان هم، عزادار پدرشه! عُمر که گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود به سر مرد بیچاره فریادی کشید و گفت: حتّى اگه فاطمه داخل خونه باشه!! با این تهدید بی‌سابقه، تعدادی از مخالفین خلافت که با خُلق عمر آشنا بودند از ترس اینکه مبادا عمر، به‌خاطر اون‌ها حرمت خونهٔ وحی رو خدشه‌دار کنه از داخل منزل بيرون اومدند و به‌ناچار بيعت كردند. اما علی‌بن‌ابی‌طالب بیرون نیومد و توسط یه نفر به عمر پیغام داد که سوگند خوردم تا قرآن رو گردآوری نکنم از خونه خارج نشم. اما عمر دست‌بردار نبود. فاطمه که باردار بود خودش رو به آستانهٔ درب خونه رسوند و با صدایی رسا فرمود: گروهى بدتر از شما سراغ ندارم. شما خجالت نمی‌کشید؟! شرم و حیا نمی‌کنید؟! پيكر پيامبر خدا رو رها کرديد و رفتید براى خودتون جُبّۀ خلافت بریدید و دوختید؟! چرا از ما نظر نخواستيد؟! چرا چیزی رو که حقمونه به ما باز نمی‌گردونید؟! عمر که دست‌تنها بود و گویی از حرف‌های بُرّنده و طوفانی فاطمه، ترس برِش داشته بود به‌ناچار پیش ابوبكر برگشت تا چاره‌ای کنه. الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۳۰ و ۳۶، تاريخ اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۳۷، الخصال: ص ۱۷۱ ح ۲۲۸، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۴۳۰، تاريخ الإسلام للذهبي: ج ۳ ص ۱۱۷. ادامه دارد...
نسخهٔ شفا به منزل عالم‌ربانی حضرت آیت‌الله خرازی رفته بودم. معاشرت با چنین انسانی وَلو اندک، غبار غفلت را از دل و جان می‌زداید. برای یک بار هم که شده تعارفات مرسوم و ملاحظات معمول را کنار گذاشتم و به مانند فرزندی که با پدر خود درد دل می‌کند، به ایشان عرض کردم: آقا! ما از اوضاع و احوال خودمان اصلاً رضایت نداریم. به انواع گناهان خو گرفته‌ایم. زبانمان هرزه‌گو شده، چشمانمان هرزه‌بین شده، مراعات خدا را نمی‌کنیم. انواع آلودگی‌ها در قلب و روح ما جا گرفته! عُجب و غرور دست و پای ما را بسته! زود رنج هستیم. آستانۀ تحملمان پایین آمده، در خلوت مراعات خدا را نمی‌کنیم. نمازمان که قضا می‌شود دیگر غصه نمی‌خوریم. حق‌الناس که به گردنمان می‌آید عین خیالمان نیست. خلاصه اینکه خرابِ خرابیم. چه کنیم؟ امیدی هست؟ بدون تعارف بفرمائید آیا امیدی هست؟ چه باید بکنیم؟ حضرت آیت‌الله خرازی که با آرامشی وصف‌ناشدنی به سخنانم گوش می‌داد وقتی مطمئن شد که حرف‌هایم را زده‌ام، نگاهی مهربان، توام با لبخندی ملیح به من انداخت و فرمود: شما ناامید نباشید. خداوند همۀ آلودگی‌ها را پاکیزه می‌کند. فقط می‌ماند یک کار که شما باید انجام بدهی. اگر این کار را که خواهم گفت، انجام دادی به ناگاه متوجه تاثیرِ شگرفِ آن در وجودِ خودت خواهی شد. ذائقه‌ات عوض می‌شود، میل به گناه می‌رود و رغبت به خوبی‌ها و عبادت، جایگزین آن می‌شود. آن عملِ تاثیرگذار و متحول‌کننده، انس با قرآن است. البته تدبر در قرآن مهمتر از قرائت قرآن می‌باشد. در طول روز فرصت‌هایی را برای قرائت و تدبّر در آیه‌ای از آیات قرآن اختصاص بده. تلاش کن به کمک ترجمۀ قرآن و یک تفسیر مختصر، مفهوم آیه را بفهمی. زیاد به قرآن مراجعه کن. مداومت بر این کار، همۀ دردهای روحی و اخلاقی را به طور معجزه‌آسایی درمان می‌کند. از ایشان تشکر کردم و با حال خوشی از منزل این طبیب روحانی خارج شدم.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و دوازدهم بیعت‌گیری ۲ عمر به واسطۀ نیمچه موقعیت اجتماعی‌ای که داشت کاملا آمادۀ انجام کارهای تهورآمیز بود. چون با شور و حرارت می‌خواست به هر قیمتی که شده توی جامعه موقعیتی درست و حسابی برای خودش دست و پا کنه! رخنه‌کردن توی جایگاهی اصیل و به دست اُوُردنِ جُبّۀ خلافت، سخت وسوسه‌ش می‌کرد. ارتباطش هم با ابوبکر خیلی بعیده از روی صدق و صفا و اینجور چیزها بوده باشه. نه از طرف عمر و نه حتی از طرف ابوبکر. این دو به همدیگه به عنوان پلّۀ ترقی نگاه می‌کردند. خُلقیاتشون اصلا به هم نمی‌خورد. خشونت عمر به حدی زیاد بود که حتی دوروبری‌هاش هم از گفتن حقایق بهش بیم داشتند. آدم شتابزده‌ای بود که توی کارهاش، پی‌در‌پی اشتباه می‌کرد و به دنبال اون، معذرت‌خواهیش زیاد بود. این‌ها از عمر آدمی غیرقابل اعتماد ساخته بود. ابوبکر با اینکه خودش سیاست‌مداری محافظه‌کار بود اما توی دوروبری‌ها حرف‌گوش‌کن‌تر از عمر سراغ نداشت. خُلقیات عمر رو به‌خوبی می‌شناخت اما به‌ناچار و از روی درماندگی، زمام کارها رو در اختیار طبیعت خشن عمر قرار داده بود. تعریف کردند که وقتی عمر دست ‌از پا درازتر از خونه علی به مسجد برگشت، جمعیت رو شکافت و خودش رو به ابوبکر رسوند. خلیفۀ خودخوانده منتظر بود تا ببینه عمر چی کار کرده. عمر شروع کرد پشت سر علی‌بن‌ابی‌طالب به اُلدرم‌بُلدرم‌کردن. بعد با مقداری چاشنی تندی به ابوبکر گفت: شما الان خلیفه‌ای و قدرت داری، چرا اين متخلّف از بيعتت رو دستگير نمی‌كنى تا خیال همه راحت بشه؟! ابوبکر ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. عمر جای خودش رو عوض کرد و اومد این‌طرف خلیفه وایساد و گفت: بگذار خیالت رو راحت کنم، تا وقتی‌که علی باهات بیعت نکرده اختیاری نداری و حکومتت روی هواست. از من می‌شْنوی، قاصدی برای علی بفرست و ازش بخواه که باهات بیعت کنه! عمر سرش رو چرخوند و نگاهی به جمعیت داخل مسجد انداخت و دوباره به طرف ابوبکر برگشت و گفت: بیعت این آدم‌های کور و کچلی که دور و بر خودت جمع کردی دوزار ارزش نداره! این‌ها مثل رمۀ گوسفند می‌مونند که با یه پِخ در می‌رند و رنگ عوض می‌کنند. حرف گوش‌کن و دل‌خوشِ بیعت این‌ پاپتی‌ها نباش. به علی فکر کن! ابوبكر تحت تاثیر القائات عمر و تمایلات قلبی خودش به خلیفه‌بودن، قُنفُذ رو كه گوشه‌ای وایستاده بود صدا زد. بندۀ آزادشدۀ ابوبکر جلو اومد. ابوبکر گفت: برو على رو خبرکن تا بیاد اینجا. قنفذ به دیدار على رفت. دق‌الباب کرد. على در خونه رو باز کرد و فرمود: چی می‌خواى؟ قنفذ گفت: جانشين پيامبر شما رو فرا خونده! على فرمود: چه زود به پيامبر خدا دروغ بستيد و ابوبكر رو خليفۀ پيامبر خوندید. رسول خدا جانشینی جز من، مشخص نکرده! قنفذ به سرعت پیش ابوبکر برگشت و حرف علی رو بهش رسوند. عمر که گوشه‌ای وایستاده بود بی‌درنگ گفت: اين متخلّف از بيعتت رو مهلت نده. ابوبكر به قُنفُذ گفت: برگرد برو بهش بگو: بلندشو بیا بیعت کن. بهش بگو مهاجر و انصار و حتی قریشی‌ها هم خلیفه‌بودن ابوبکر رو قبول کردند. تو هم مثل بقیه یک مسلمونی و توی نفع و ضرر با اون‌ها شریکی! امتیاز خاصی نسبت به بقیه نداری. قنفذ دوباره به دیدار علی رفت و پیغام ابوبکر رو رسوند. على این‌دفعه مقداری صداش رو بلند كرد و گفت: سبحان اللّه! چيزى رو ادّعا می‌كنه كه از آنِش نيست. پیامبر خدا به من سفارش کرده که بعد از خاکسپاری حضرتش، از خونه‌ام خارج نشم تا کتاب خدا رو که روی برگ‌ها و ورق‌های خرما و استخوان‌های شتر نگاشته شده، جمع‌آوری کنم. قنفذ پس از مدّتی، بازگشت و پیغام علی رو به ابوبکر رسوند. دیگ حرص و ولع ابوبکر اگه تاقار صد منی هم بود این‌بار دیگه به جوش اومد و با عصبانیت خطاب به عمر گفت: زودباش برو پسر ابوطالب رو با شديدترين و سخت‏‌ترين شكلِ ممکن به اینجا بیار. عمر بلند شد. گروهى هم، باهاش راه افتادند تا به در خونۀ فاطمه رسيدند و در زدند. همراه عمر شعله‏‌اى از آتش بود. هیزم‌های قبلی هنوز دم خونۀ علی کُپه بود. فاطمه با شنیدن صدای در بیرون اومد. تا نگاهش افتاد به عمر که شعلۀ آتیش به دستش بود با ناراحتی و غضب فرمود: اى پسر خطّاب! آيا درِ خونه‌‏ام رو به روى من آتیش می‌زنى؟! عمر با گستاخی بی‌نظیری که تا اون روز سابقه نداشت در جواب دختر پیغمبر گفت: بله! اتفاقا این آتیش، دین پدرت رو پایدار می‌کنه! فاطمه که هنوز شال عزای پدر به سر داشت با بلندترين صدا فرياد زد: اى پدر! اى پيامبر خدا! بعد از تو چه چيزها كه از پسر خَطّاب و پسر ابوقُحافه نديديم! عمر وقتی صدا و گريۀ فاطمه رو شنيد، از شدت وحشت به مسجد برگشت ولى گروهى پشت در باقى موندند. الإمامةوالسياسة: ج ۱ ص ۳۰ و ۳۶، تاريخ‌اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۳۷، الخصال: ص ۱۷۱ ح ۲۲۸،تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۴۳۰، تاريخ الإسلام للذهبي: ج ۳ ص ۱۱۷، العقد الفريد: ج ۳ ص ۲۷۹، تاريخ دمشق: ج ۳۰ ص ۴۱۸ و ۴۱۹، شرح نهج البلاغة: ج ۲ ص ۴۶ ج ۶ ص ۳۴۲. ادامه دارد...
انصاف عصر پنجشنبه سیزده خرداد ۹۵ بود. برای شرکت در نماز آیت‌الله خرازی به مدرسۀ فیضیه رفته بودم. کمی زود رسیدم. به انتظار وقت اذان نشستم. از دور یکی از دوستان قدیمی‌ام را بعد از مدت‌ها زیارت کردم. از هر دری سخن گفتیم، تا اینکه رشتۀ کلام آمد و رسید به مرحوم دکتر یدالله سحابی. آری همان دکتر سحابی معروف، رفیق شفیق مهندس مهدی بازرگان که عضو نهضت آزادی بودند. رفیقم می‌گفت آقای دکتر سحابی آدم بی‌انصاف و غرض‌ورزی نبود و پس از آنکه در مقطعی‌ از قوای‌ مجریه‌ و مقننه‌ خارج‌ شد هرگز بی‌انصافی و غرض‌ورزی ننمود. رفیقم حتی مدعی بود که رهبر انقلاب تعریف و تمجیدات خاصّی از مرحوم دکتر سحابی دارند. با تعجب به سخنان او گوش می‌دادم. البته سن و سال من اجازه نمی‌داد تا از دوران آنها چیزی در خاطرم باشد. به رفیقم گفتم: فقط این را می‌دانم که آقای دکتر سحابی و مهندس بازرگان راهشان را از امام جدا کردند. شب که به منزل برگشتم، ذهنم به همین موضوع مشغول بود. واقعا ایشان بعد از آنکه از حاکمیت خارج شد، به وادی غرض‌ورزی و بی‌انصافی نرفت؟ ما که هر چه شنیده‌ایم، افرادی که ریزش می‌کنند، آرام نمی‌نشینند و گوشه و کنار آتش به‌پا کرده و بلوا می‌کنند. کنجکاو شدم تا حقیقت را بدانم. متن پیام آیت‌الله خامنه‌ای را که به مناسبت فوت دکتر سحابی صادر شده بود، پیدا کردم و خواندم. دو نکتۀ جالب در پیام آقا بود که انگیزۀ اصلی‌ام برای نوشتن این یادداشت شد. نکتۀ اول اینکه: رهبر انقلاب با این تعابیر از شخصیت دکتر سحابی یاد نموده بود: مردی‌ باایمان، باحقیقت، خوش‌روحیه، ‌مقاوم‌، دین‌دار، متعبد و درست‌کردار! و نکتۀ دوم اینکه: رهبر انقلاب از دورانی که دکتر سحابی به هر دلیلی از گردونۀ انقلاب خارج شد، اینگونه یاد می‌کنند: در دوران‌ نظام‌ جمهوری‌ اسلامی‌ پس‌ از مقطعی‌ که‌ وی‌ از قوای‌ مجریه‌ و مقننه‌ خارج‌ شد، اختلاف‌ برخی‌ از دیدگاه‌هایش‌ با مسؤولان‌ کشور، وی‌ را به‌ وادی‌ بی‌انصافی‌ و غرض‌ورزی‌ سوق‌ نداد. مقصود حقیر از نوشتن این مطالب، پرداختن به شخصیت سیاسی و خط و ربطِ دکتر سحابی نبوده و نیست. بلکه آن انگیزه‌ای که مرا بر آن‌داشت تا این مطالب را بنویسم، درس انصاف است. ضرورتی که همیشه نیازمند آنیم. از دکتر سحابی می‌توان آموخت که باید در هر حال انصاف داشت و منصف بود. حتی آنجایی که پدیده‌ای برخلاف خواست، تمایل و سلیقهٔ ماست باید از بی‌انصافی، غرض‌ورزی و خودکامگی پرهیز نمود. از انصافی که آیت‌الله خامنه‌ای در پیام خود به خرج دادند نیز باید درس آموخت. همه می‌دانیم که روش و خط فکری، سیاسی رهبر انقلاب با دکتر سحابی تفاوت بسیاری دارد ولی این تفاوت، باعث آن نشد تا ایشان، خصلت‌های والا و ارزشمند شخصیتیِ دکتر سحابی را به‌هیچ انگارد.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سیزدهم بیعت‌گیری ۳ عمر به‌شدت نفس‌نفس می‌زد. از بس‌که هول بود با کفش وارد مسجد شد. به‌طرف منبری که ابوبکر روی اون نشسته بود رفت. ابوبکر از ریخت‌وقیافۀ عمر تا آخر قصّه رو خوند. عمر وارد حلقۀ ابوبکر و عثمان و خالدبن‌ولید و مغیرةبن‌شعبه و ابوعبیدةبن‌جراح شد. درحالی‌که از شدت خشم می‌لرزید گفت: آقایون توجه داشته باشید! توی شهر ما مردی هست محترم اما حرف‌گوش‌کن‌ نیست. سازِ ناکوک می‌زنه! زودتر بلند بشید بریم سروقتش. مرگ یه بار شیون هم یه بار! از خونه بیرونش می‌کشیم و توی کوچه، جلوی روی همه کتکش می‌زنیم و ازش بیعت می‌گیریم تا قال‌قضیه کنده بشه بره پیِ کارش! شترسواری که دولا دولا نمی‌شه! چهرهٔ رنگ‌پریدهٔ عمر بی‌اندازه کلافه به‌نظر می‌رسید. لب‌هاش سفید شده بود. ابوبکر از روی منبر بلند شد و از پلّه‌ها پایین اومد. به نظر ابوبکر وقتِ درافتادن با علی فرا رسیده بود. البته من علت اصلی‌ش رو نمی‌دونم اما تعریف کردند که ابوبکر بدجوری شیفتۀ جاه و مقام بوده! عدّه‌ای هم گفتند که از علی، عقده توی دل داشته. نقل محافل بوده که علی‌بن‌ابی‌طالب، وقتی می‌بینه ابوبکر اصرار به انجام گناهی فاحش داره، همونجا رخ‌به‌رخ توی جمع به ابوبکر فرموده بوده که تو آدم خائن، دروغگو و گناهكاری هستی. این باعث کینهٔ ابوبکر نسبت به علی شده بود. البته این امکان هم وجود داره که هر دو قول درست باشه. یعنی ابوبکر هم شیفتۀ جاه و مقام بوده و هم از علی کینه به‌دل داشته! الله اعلم. خدا بهتر می‌دونه. به‌هر‌حال ابوبکر جلو افتاد. عمر و عثمان و خالد‌بن‌ولید و مغیره‌بن‌شعبه و ابو‌عبیده‌بن‌جراح و یه نفر دیگه به اسم سالم که غلام حذیفه بوده به همراه قنفذ همگی، دنبالش راه افتادند. به کجا؟ به خونۀ وحی. به خونۀ علی و فاطمه. برای چی؟ خب معلومه برای بیعت‌گیری اجباری. وقتی به درِ خونه رسیدند دختر رسول خدا اون‌ها رو دید. خانوم بلافاصله در رو به روشون بست و از پشت در فرمود: چرا دست از سر ما بر نمی‎دارید؟ عمر از شدت عصبانیت تعادل خودش رو از دست داده بود. توی راهِ رسیدن به خونۀ فاطمه دست‌های خودش رو هِی گاز می‌گرفت و زخمی می‌کرد. داستانِ عمر هم برای خودش ماجراهایی داره خوندنی. حتی نوشتند گاهی از شدت عصبانیت به قدری تندخو و پرخاشگر می‌شد که نگو! حتی یه بار که عمر می‌خواسته از زنی چیزی بپرسه زن بی‌چاره که حامله بوده از ترس عمر زَهله‌ترک می‌شه و بچه‌ش رو سقط می‌کنه! عمر با این حالِ غیرعادی، پشت درب خونۀ فاطمه، دستور داد هیزم‌های تلمبارشده رو به آتش بکشند. دود غلیظی به هوا بلند شد. بچه‌های فاطمه از شنیدن صدای همهمۀ داخل کوچه به حیاط اومدند. فاطمه اشاره کرد که به داخل برگردید. درب خونۀ زهرای اطهر یا بهتره بگیم خونۀ وحی از بیرون شروع به سوختن کرد. فاطمه که داخل حیاط و با اطمینان، پشت در ایستاده بود از این اتفاق غافلگیر شد. اصلا تصور نمی‌کرد این‌ها درب خونه رو آتیش بزنند یا مثلا بدون اجازه وارد خونه بشند. عمر ناغافل با لگد به در کوبید. در که از شاخه‌های خرما بود، درهم شکسته شد. الإمامة و السياسة: ج ۱ ص ۲۹- ۳۶، أنساب الأشراف: ج ۲ ص ۲۶۸ - ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲٠۲، شرح نهج البلاغة: ج ۲ ص ۵۶، تاريخ اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۲۶، تفسیر العیاشی: ج ۲ ص ۶۷، بحارالانوار: ج ۲۸ ص ۲۲۷ ح ۱۴. ادامه دارد...
گسترش مهربانی ساعتی پیش در صفحۀ ۲۰۰ از جلد چهارم کتاب تفسیر قُرطبی نگاهم افتاد به این ماجرای خواندنی: در گرماگرم جنگ اُحُد، دندان‌هاى ميانى پيامبر اکرم که درود خدا بر او و خاندان پاکش باد- شكست. علاوه بر این، صورت مبارکش نیز از تیغ شمشیرها شكاف و خراش برداشت. مشاهدۀ این صحنه‌های ناگوار برای یاران پیامبر سخت، طاقت‌فرسا بود. آن‌ها لب به شِکوه گشودند که یا رسول‌الله! ای كاش نفرينشان می‌کردی! پیامبر که مایهٔ رحمت برای همهٔ جهانیان بود با نگاهی مهربانانه به یارانش فرمود: من براى لعن و نفرين مبعوث نشده‌ام. آمده‌ام براى دعوت به سوی حق و گسترش مهربانی. آنگاه برای بدخواهان و دشمنان، اینگونه دعا فرمود: بار خدايا! قوم مرا هدايت فرما كه آنان حقیقت را نمی‌دانند. قم ۲۰ اسفند ۹۹
اعتراض مرد سیبیلو همراه خانواده برای تبلیغ ماه مبارک رمضان به روستایی در استان فارس رفته بودم. در یکی از سخنرانی‌ها با آب‌وتاب دادِ سخن دربارۀ خانواده سر داده بودم که آقایون و خانوم‌ها! حدیث‌گوی سرشناس مرحوم کلینی در صفحۀ ۵۶۹ از جلد پنجم کتاب کافی به نقل از پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله نوشته است: اين سخن مرد به همسرش كه دوستت دارم هرگز از دل زن، بيرون نمی‌رود. آقای سبیل‌کلفتی از اهالی روستا به محض شنیدن این حدیث، پشت انگشت سبابه‌اش را به سبیل‌های از بناگوش در رفتهٔ خود کشید و با اعتراض گفت: حاج آقا! با این حرف‌ها زن‌ها لوس و نُنُر می‌شوند!! از لحن و گویش بامزهٔ مرد سبیلو خنده‌ام گرفت و به یاد یکی از سخنان پیامبر خدا افتادم. آنجایی که دربارۀ همسرشان حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها بدون هیچ ابایی اظهار می‌دارد: من عاشق همسرم بودم. قم/ ۱۴ فروردین ۹۷
قِرقی! مادردوستی مرحوم علی انصاریان، این روزها نَقل محافل شده است. خوشا به حالش. بدونِ تردید علی آقا در این لحظات که عازم سفر آخرت شده است از توشهٔ مادردوستی‌اش تند و تند بر می‌دارد و استفاده می‌کند. انشاءالله! اتفاقا امروز در صفحهٔ ۲۶۸ از جلد سوم کتاب وفیات‌الاعیان از نوشته‌های تاریخ‌نویسِ مشهور ابن‌خلکان می‌خواندم: امام زین‌العابدین علیه‌السلام به شدت، مادردوست بود. تا جایی که برخی از آقا پرسیدند: شما را با این همه مادردوستی تا به حال ندیده‌ایم سرِ سفره کنار مادر بنشینید. گویی از نشستن در کنار ایشان اِبا دارید؟!! امام در پاسخ فرمودند: واهمه دارم که نکند خدای‌نکرده وقتی مادرم قصد برداشتنِ لقمه‌ای را دارد من پیش از او آن لقمه را بردارم و او دلش پیش آن لقمه بماند. ابن‌خلکان بلافاصله در ادامه از قول آقایی به نام ابوالخَش چنین می‌نویسد: ابوالخَش، خودش برایم می‌گفت: من یک دختر دارم و یک پسر! دخترم تا پیش از ازدواج، کنارم بر سرِ سفره می‌نشست. اگر لقمهٔ لذیذی در سفره می‌دید دست خود را _که وقتی از آستین لباس بیرون می‌آمد چونان خورشیدِ در حال طلوع به نظر می‌رسید_ درازا می‌کرد و لقمه را بر می‌داشت و ابتدا به من می‌داد تا میل کنم. سپس خودش لقمهٔ دیگری بر می‌داشت و می‌خورد. اما از شانسم، دخترک ازدواج کرد و رفت. به جای او پسرم کنارم بر سر سفره می‌نشیند. دستانش به مانند شاخهٔ درخت خرما دراز است. به هر جای سفره که بخواهد دست خود را می‌رساند. لقمه‌های لذیذ را از هر سو برداشته و یکراست در دهان خود می‌گذارد. هر گاه خواستم لقمه‌ای را بردارم بدبختانه تا آمدم به خود بجُنبم پسرک، عینهو قرقی لقمه را شکار کرد و بلعید! عجب دختری رفت و عجب پسری برایم ماند! قم، دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹
بوسه خرکوش نام یکی از گذرهای شهر نیشابور در قدیم‌الایام بوده است. دانشوران بسیاری از این کوچهٔ استعدادخیز به دنیای علم و دانش پا گذاشته‌اند. از جملۀ بچه درس‌ْخوان‌های آن محله می‌توان به آقایی اشاره کرد که بعدها مشهور شد به خرکوشی، یعنی بچۀ محلۀ خرکوش نیشابور! ایشان در قرن چهارم هجری کتابی نوشته به نام شرف‌المصطفی که دربارۀ شیوۀ زندگانی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌باشد. روز گذشته در صفحۀ ۴۱۹ از جلد یکم این کتاب، دیدم که آقای خرکوشی نوشته است: روزی از روزها پیامبر با شنیدن صدای فرشتۀ وحی، چنان حالی به او دست داد که ناگهان جلوی چشم مردم بر روی زمین افتاد. آدم‌هایی که آن دوروبر بودند برای کمک به سویش دویدند. همه به یکدیگر می‌گفتند: محمد را چه شده است؟! رسول خدا را که بی‌حال و کم رمق شده بود کمک کردند تا به خانه برسد. خدیجه همسر باوفا و مهربانش، سراسیمه به استقبال شوی خود آمد. در آن اوضاع و احوال بغرنج یکی از آن آدم‌های نافهم که همیشۀ تاریخ در همه جا هستند و نمی‌دانند کجا چه باید بگویند و چه نباید بگویند، رو کرد به خدیجه و گفت: حیف تو نبود که با دیوانه‌ای ازدواج کردی؟! خدیجۀ مهربان، بی‌تفاوت به این یاوه‌گویی‌ها پیامبر را به آغوش کشید. و هر دو آهسته روی زمین نشستند. خدیجهٔ کبری سر مبارک پیامبر را بر دامن خود گرفت. عده‌ای نادان ایستاده بودند و غرغرکنان نگاه می‌کردند. خدیجه صورتش را به سر مبارک رسول خدا نزدیک کرد و بوسه‌ای بر چشمان مبارک پیامبر زد. سپس به آن آدم‌های بدذات فرمود: با کسی ازدواج کرده‌ام که فرستادهٔ خداست. قم/ ۲۳ اسفند ۹۶
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهاردهم بیعت‌گیری ۴ عمر به‎کمک چندتا آدم قدّاره‎بند، با توسل‌ به‌زور از تنها درب خونه که به مسجد باز می‌شد به منزل فاطمۀ زهرا هجوم بردند. اینجور که تعریف می‌کنند برخلاف همۀ خونه‎های مدینه، فقط توی ساخت درِ خونۀ علی‌بن‌ابی‌طالب از میخ استفاده شده بود. توی چشم‌به‌هم‌زدنی فشارِ ناشی از هجوم و ازدحامِ جمعیت توی آستانۀدربِ ورودی، زیاد شد. فاطمه که بابت رحلت پدرش به‌شدت رنجور بود، ناگهان بین درب سوخته و دیوارِ خشتی قرار گرفت. عمربن‌خطّاب با اینکه می‌دونست فاطمه بارداره و بین در و دیوار قرار گرفته، به‌شکلی باورنکردنی، درِ نیم‌سوخته رو به طرف دیوار خشتی فشار داد. ناگهان فاطمه درد شدیدی رو متحمل شد. او که پسری به نام مُحَسّن رو باردار بود به خاطر همین فشار دردناک، طفل رو درجا سقط کرد. میخِ در که از حرارتِ آتیش، داغ شده بود و مقداری از لای چوب نیم‌سوخته، بیرون زده بود در سینۀ ناموس خدا زهرای اطهر فرو رفت. درد شدیدی سر تا پای وجود نازنین صدّیقۀ طاهره رو فراگرفت. فشار درِ ‌سوخته، تیزی میخ داغ و دردناک‌تر از همه، حرمت‌شکنی و مواجه‌شدن با نامحرمان بدسیرت. اینجا بود که فاطمه از سویدای دل ناله‌ای سر داد و با گفتن جملۀ بابا یارسول‌الله! فریاد دادخواهی خودش رو به عرش اعلی بلند کرد و از ظلم و بی‌دادی که عمر و ابوبکر در حق او و همسرش روا داشته بودند به پدرش، شکایت کرد. عمربن‌خطّاب بی‌توجه به نالۀ فاطمه، در یک‌چشم‌به‌هم‌زدن با شمشیری که در قلاف بود چند ضربه به ‌پهلوی فاطمه زد. سپس با ضربات پی‌درپیِ تازیانه، دست‌ها و بازوهای دختر رسول خدا رو مورد هجمه قرار داد. زهرای اطهر توی اون بلبشو چی‌کار می‌تونست بکنه؟! او به سختی خودش رو کنار کشید، دست به دیوار گرفت تا وضع از اِینی که هست بدتر نشه! همۀ این حوادث در چند ثانیۀ غافلگیرکننده اتفاق افتاد. نمی‌دونم علی مشغول چه کاری بود، اما همین‌که صدای یاری‌طلبی فاطمه رو شنید از اتاق بیرون دوید و بی‌درنگ به طرف عمر حمله کرد. حیدر کرّار دست انداخت و عمر رو بلند کرد و محکم به زمین کوبید. نوشتند که او جدّاً می‌خواست عمر رو بکشه ولی یادآوری فرمودۀ رسول‌الله مانع از این کار شد. باید صبر کرد و در برابر مهاجمان خونِ دل خورد. على همین‌طور که روی سینۀ عمر نشسته بود با خشم فرمود: به‌خدا سوگند، اشتياق تو به حكومت ابوبكر، فقط برای اینه كه ‏فردا تو رو امير كنه. یکی دوتا از کنیزهای فاطمه به کمک خانوم شتافتند. فاطمه به شدت آسیب دیده بود و توان راه‌رفتن نداشت. دست و قلمِ نویسندۀ این سطور از نوشتن ماوقع و جزئیاتِ بیشتر دربارۀ اون لحظات سخت، عاجز و ناتوانه! علی از روی سینۀ عمر بلند شد. بی‌انصافیه اگه بگیم یاران علی بی‌کار و بی‌حرکت بودند. سلمان و ابوذر و مقداد و بعضی از خواص دیگه هم به هر سختی که بود خودشون رو به داخل حیاط رسوندند. اما کاری که نباید می‌شد شده بود و اتفاقی که نباید میفتاد افتاده بود. تحمل این صحنه‌ها برای فداییان علی آزمونی بزرگ و جانکاه بود. اما اون‌ها دستور داشتند که سکوت کنند. نه تنها سکوت که حتی مراقب خطورات قلبی خودشون هم باشند. یاران باوفای علی در سکوتی معنادار و سنگین، فقط نگاه می‌کردند و از درون، آب می‌شدند. اینجوری که شیخ مفید نوشته: سلمان با دیدن این صحنه‌ها به فکر فرو رفته بود و با خودش حدیث نفس می‌کرد و می‌گفت: من که می‌دونم اسم اعظم پیش امیرالمؤمنینه، پس چرا به لب نمیاره تا زمین، این آدم‌ها رو فرو ببره! حتی نوشتند که امیرالمومنین بعد از این خطور قلبیِ سلمان، جلو اومد و دم گوشش آهسته فرمود: دوباره با من بیعت کن! ابوذر هم با اینکه مامور به سکوت بود اما گاهی صبرش سر میومد و غُری می‌زد. بااین‌حال نوشته‌ای که حاکی از تذکر امیرالمومنین به ابوذر باشه ظاهرا وجود نداره. مثلا مانند تذکری که به سلمان برای تجدید بیعت دادند. و اما مقداد! تعریف کردند که توی اون لحظات، خوش درخشیده و تسلیم محض علی بوده! جنابشون، دست به قبضۀ شمشیر گوشه‌ای ایستاده و چشم دوخته بود به چشم حضرت. آماده بود تا اشاره‌ای از آقا ببینه. اما خود‌به‌خودی کاری نمی‌کرد و هیچ فکر و خیالی نداشت. فقط صبورانه انتظار می‌کشید! به‌خاطر همینه که فرمودند مقداد توی اون ساعتِ سخت و دلهره‌آور ایمانش از همه بالاتر بود! عجیبه‌ها، ایمان به‌خاطر کار نکرده! ظاهراً مشکل امام نداشتن یه همچین آدم‌هایی توی دوروبرش بود! تفسیر العیاشی: ج ۲ ص ۶۷، بحارالانوار: ج ۲۸ ص ۲۲۷ ح ۱۴، المواهب اللدنیه للقسطلانی: ج ۳ ص ۴٠۹، الدره الثمنیه: ص ۲٠۵، الامامة و الخلافة للمقاتل‌بن‌عطیة: ص۱۶۰ ـ ۱۶۱، اثبات الوصیة للمسعودی: ص۱۵، اختیار معرفة الرجال: ص ۱۱، الاختصاص: ص ۱٠. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پانزدهم بیعت‌گیری ۵ به‌هر‌حال امیرالمومنین بنای درگیری با مهاجمین رو نداشت. متاسفانه حرمت‌شکنی به حدی رسید که جلوی چشمان اشک‌بار و دل‌ شکستهٔ خانوم فاطمۀ زهرا و بچه‌های نازنینش، امام رو دست‌بسته و به‌گفتهٔ بعضی‌ها به‌زور از حیاط خونه خارج کردند. وقتی حضرت زهرا اوضاع رو اینجوری دید به داخل اتاق رفت و پیراهن رسول خدا رو به سر کشید. دست حسن و حسین رو گرفت و خیلی‌ زود بیرون اومد. با آسیبی که خودش دیده بود به‌سختی از کنار درب سوختهٔ خونه خارج شد. نگاه خانوم به ابوبکر افتاد که توی کوچه یا بهتره بگیم توی صحن مسجد ایستاده بود. فاطمه با غضب به ابوبکر نگاهی انداخت و فرمود: می‌خوای شوهرم رو به قتل برسونی و بچّه‌هام رو یتیم و خودم رو بیوه کنی؟! به‌خدا سوگند! اگه دست از سر علی برنداری، به‌کنار قبر پدرم می‌رم و با شیون و زاری از شما شکایت می‌کنم. فاطمه، درنگ کوتاهی کرد. وقتی از آزادی همسرش ناامید شد دستان حسن و حسین رو کشید و به سمت قبر پیامبر به‌راه افتاد. امیرالمومنین همین‌جوری که در حصار چند نفر بود به سلمان فرمود: دختر رسول‌الله رو دریاب! به‌خدا سوگند اگه قدم‌های مبارک فاطمه به تربت پاک پدرش برسه و از دست مردم شکایت کنه، خدای متعال اهل مدینه رو آنی مهلت نمی‌ده و همۀ شهر رو توی زمین فرو می‌بره و از صفحۀ روزگار، محو می‌کنه! سلمان، سراسیمه به دنبال فاطمه رفت. وسط راه به خانوم رسید و با التماس ازش خواست که به خونه برگرده، اما بی‌فایده بود. سلمان ملتمسانه گفت: خدای متعال، پدر شما رو به‌سوی مردم فرستاده و بهش عنوان رحمةٌ‌للعالمین بخشیده! به‌خاطر پدرتون هم که شده، برگردید. فاطمۀ زهرا در جواب به سلمان فرمود: سلامتی همسرم علی‌بن‌ابی‌طالب در خطره! بعضی‌ها نقشۀ شوم کشتن علی رو دارند. اینجا جای صبر و ملاحظه‌کاری نیست. سلمان گفت: امام، خودشون من رو فرستادند و امر فرمودند که به خونه برگردید و صبر پیشه کنید. حضرت فاطمه به‌محض‌اینکه جملهٔ آخری رو شنید همون‌جایی که بود توقف کرد. کمی آروم شد و فرمود: حالا که ایشون فرمودند، باشه. بر می‌گردم و شکیبایی پیشه می‌کنم. امام تحت‌الحفظ به مسجد برده شد. ابوبكر روی منبر پیامبر نشست. حضرت نگاهی به مردمِ حاضر توی مسجد انداخت و به اعتراض فرمود: چرا من رو به اینجا اُوُردید؟! عمر بلافاصله گفت: براى بيعت. بیعتى که مسلمون‌ها بر اون، هم‌نظر شدند. امام نگاه تندی به عمر انداخت و فرمود: شما حكومت رو از دست انصار گرفتيد، با اين استدلال كه ابوبكر با پيامبر خويشاونده! من هم با همین استدلال از شما می‌پرسم: من به پیغمبر نزدیک‌ترم یا ابوبکر؟! مگه یادتون رفته كه ما، اهل‌بيت پیغمبر و نزديك‏ترينِ مردم به ایشونيم؟! پس اگه هنوز هم از خدا می‌ترسيد، با ما به انصاف رفتار کنید و حداقل طبقِ مبنای خودتون که ملاک خلیفه‌شدن، فامیل‌بودنه خلافت رو به من واگذار کنید. عمربن‌خطّاب بی‌توجه به این سخن، با پرخاش به امام گفت: وِلت نمی‌کنیم، مگه اینكه تو هم مثل بقیه با خلیفه بيعت كنى. امام فرمود: وظیفهٔ اونه که با من بیعت کنه، من با چنین کسی بيعت نمی‌كنم. تفسیر العیاشی: ج ۲ ص ۶۷، بحارالانوار: ج ۲۸ ص ۲۲۷ ح ۱۴ ص ۳۴۷ ح ۶۰، الردّة: ص ۴۶، شرح نهج البلاغة: ج ۶ ص ۱۱، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۳۰. ادامه دارد...
کهنه‌زخم در مخزن کتابخانهٔ آیة‌الله مرعشی نجفی بودم. جلد سوم کتاب ربیع‌الابرار را برای یافتن حدیثی برداشتم. چند ورق زدم. خیلی اتفاقی در صفحه ۴۵۹ دیدم که زَمَخشَری نوشته است: محمد‌بن‌علی (امام باقر علیه‌السلام) در حال غسل‌دادن پیکر پدرشان، علی‌بن‌حسین بودند. آثاری از زخم‌های کهنه مشاهده شد. برخی از شیعیان که با چشمان اشک‌بار و دل‌های حزین، نظاره‌گر این صحنه بودند به ناگاه صدای شیون و فغانشان به هوا برخاست. آن‌هایی که تاب حرف‌زدن داشتند علت این کهنه‌زخم‌ها را سوال کردند. محمد‌بن‌علی در پاسخ فرمودند: بارندگی در مدینه کم شده بود. همسایه‌ها به‌سختی، آب مورد نیاز خود را تأمین می‌کردند. پدرم زین‌العابدین علیه‌السلام برای کمک به همسایه‌ها با دَلو از راه‌های دور آب تهیه می‌کردند و آن را به دوش کشیده و به درب خانۀ همسایه‌های ناتوان می‌بردند. این کهنه‌زخم‌ها یادگار آن روزهاست. دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹ قم
پاداش صبوری امروز در صفحه ۱۹۳ از کتاب تاریخ‌واسط که در قرن سوم هجری نگاشته شده حکایت جالبی دیدم. نویسندهٔ کتاب از قول آقایی به اسم داود‌بن‌ابی‌هند نوشته بود: بیماری کشندهٔ طاعون مردم شهر واسط عراق را گرفتار کرده بود. من هم در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم. در آن اثنا حالتی شبیه احتضار به من دست داد. پرده‌ها از مقابل دیدگانم کنار رفت. همهٔ کارهای خوب و بد زندگی‌ام در جلوی دیدگانم رژه می‌رفتند. اما هرچه نگاه کردم پاداش صبر بر مرگ دخترکِ نازنیم را پیدا نکردم. به اعتراض پرسیدم: پس پاداش من کو؟! در پاسخ گفتند: بابت این گرفتاری چیزی برایت ننوشته‌اند. زیرا به هنگام سختی‌هایی که از پی داشتن این کودک بیمار متحمل می‌شدی یکبار آرزو کردی که ای کاش من هیچگاه چنین فرزندی نداشتم. ما نیز پاداش صبوری‌ات را از پروندهٔ اعمالت پاک نمودیم. ۸ شهریور ۹۹ قم