eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
354 دنبال‌کننده
483 عکس
244 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یوسف‌آباد چند روزِ پیش از این، برای انجام کاری اداری، همراه خانواده به یکی از شهرهای شمالی کشور رفته بودم. بعد از انجام کارم همراه خانواده برای آب‌تنی به ساحل دریا رفتیم. در آنجا با یک مادربزرگ و نوه‌اش آشنا شدیم که اتفاقا پوشش مناسبی هم نداشتند. جالب اینکه وقتی همسرم می‌خواست در ساحلِ عمومی و نه محل مخصوص شنای خانم‌ها، مقداری وارد آب شود، مادربزرگ که روی صندلی و در کنارِ نوه‌اش نشسته بود و پاهای برهنه‌اش را داخل آب گذاشته بود با لحنی شیرین و کِش‌دار به همسرم گفت: با جوراب می‌ری؟! همین سخن مادربزرگ، زمینهٔ آشنایی همسرم با مادربزرگ و نوه‌اش را فرآهم ساخت. آنها در طول مدتی که ما داخل دریا شنا می‌کردیم به گفتگو نشستند. از هر دری سخن گفته بودند. مادربزرگ، تک و تنها در خانه‌ای در محلهٔ یوسف‌آباد تهران و نوه‌اش در کرج زندگی می‌کردند. تنها فرزند این مادربزرگ که مادرِ همین نوه باشد به آلمان مهاجرت کرده و در آنجا زندگی می‌کرد. چیزی که برایم بیش از دیگر حرف‌ها درس‌آموز می‌نمود اینکه این نوهٔ مهربان هر روز بدون استثناء به تهران و محله یوسف‌آباد می‌رود تا به کارهای مادربزرگ رسیدگی کند. این نوه به گفتهٔ مادربزرگ پس از پخت و پز و انجام کارهای مادربزرگ به خانه خود در کرج باز می‌گردد. البته شوهر دانای این نوه نیز در این کارِ انسانی و خداپسندانه همسر خود را همراهی می‌کند. براستی خداوند چه بنده‌های مهربانی دارد. این خانم جوان اگر چه از لحاظ پوشش ظاهری، لباس مناسبی به تن نداشت و اصطلاحا بدحجاب بود اما آنچنان در آزمون احسان به والدین سربلند و موفق بود که بنده به خودم لرزیدم و گفتم: فلانی! آیا تو نیز در بزنگاه‌های سخت به والدین خود اینگونه اهتمام خواهی داشت؟! یا به بهانه‌های واهی شانه از این تکلیف، خالی خواهی کرد؟! واقعا مطمئن نیستم! آدم‌ها را نمی‌شود به ظاهرشان قضاوت کرد. با اجازهٔ آنها عکسی از مادربزرگ و نوه‌اش به یادگار گرفتم تا آن روز خوب از خاطرم نرود. دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و دهم گزارش مرد ناشناس با خلیفه‌شدن ابوبکر اوضاع مدینه متشنّج شده بود. خیلی‌ها ابوبكر رو تقبيح می‌كردند که: پیرمردِ ناحسابی! آخه روی چه حساب و کتابی تو باید جانشین پیغمبر بشی؟! سرکوفت‌ْزن‌ها آدم‌هایی مثلِ خالد‌بن‌سعيد‌بن‌عاص از طایفۀ بنى‌اميّه، سلمان‌فارسى، ابوذر‌غفارى، مِقداد‌بن‌اسود، عمّاربن‌ياسر و خیلی‌های دیگه بودند. البته انگیزهٔ اعتراضی همۀ این آدم‌ها یکی نبود. مثلا سلمان، ابوذر‌، مِقداد‌، عمّار و حتی زُبیر و برخی از اهالیِ مدینه باور قلبی‌شون این بود که بعد از رحلت پيامبر فقط باید با على‌بن‌ابی‌طالب بيعت کرد. سلمان اعتراض خودش رو با این جملۀ فارسیِ "كرديد و نكرديد" آشکارا به رُخ غاصبین خلافت کشید و در ادامه به هواخواهان ابوبکر گفت: با این انتخاب از سرچشمه دور شدید. اگه با علی بيعت می‌كردید، نعمت از زمين می‌جوشید و از آسمون می‌بارید. خاندان پيامبر رو كنار گذاشتید و به خیال خوشتون رفتید سالخورده‏‌ترين شخص رو انتخاب کردید و دلتون خوشه که کاربلده؟! اگه عقل می‌کردید و خلافت رو به خاندان پیامبر می‌سپردید حتی دو نفر هم پیدا نمی‌شد که با هم دست به یقه بشند و تا دنیا، دنیا بود روزىِ فراوان و گوارا می‌خورديد. بعد از اینکه بيعت‏‌كننده‌ها با خلیفۀ خودخوانده بيعت كردند، مردى از اهالی مدینه به دیدار علی‌بن‌ابی‌طالب رفت. حضرت، خاک‌های قبر پيامبر خدا رو با بيل صاف می‌كرد، مرد گفت: مردم با ابوبكر بيعت كردند و انصار، به خاطر کشمکش‌های همیشگی بالادهی و پایین‌دهی، سرشون بی‌کلاه موند. اون دسته از قريشی‌ها هم كه توی ماجرای فتح مكّه هنوز مسلمان نشده بودند و پيامبر دستور داده بود كه كسى اون‌ها رو به اسارت نگيره تا بلكه مسلمان بشند، اون‌ها هم با ابوبكر بیعت کردند تا مبادا خلافت‏ به شما برسه! علی که نگاهش رو به قبر رسول‌الله دوخته بود و به حرف‌های مرد گوش می‌داد سرِ بيل رو با فشار پا توی خاک فرو بُرد و دستش رو به روی دستۀ چوبی بیل گذاشت و آیۀ یک تا چهار سورۀ عنکبوت رو قرائت کرد: آیا مردم خیال می‌کنند همین که به زبون گفتند ما ایمان اُوُردیم، کار تموم می‌شه و به حال خود رها می‌شند و دیگه آزمایشی در کار نیست؟! ما کسانی رو که پیش از اون‌ها بودند آزمودیم. این‌ها رو هم امتحان می‌کنیم تا خدا اون‌هایی رو كه راست می‌گن مشخص کنه و دروغگوها رو هم معلوم کنه. آیا اون‌هایی که مرتکب کارهای زشت می‌شند، خیال می‌کنند که می‌تونند از دست ما خلاص بشند و از مجازات کارهای زشتشون فرار کنند؟! على بعد از تلاوت این آیات از مرد ناشناس سؤال کرد که استدلال مدعیان خلافت چی بود؟ مرد پاسخ داد: هنگامى كه انصار براى چنگ‌اندازی به خلافت، صحابى‌بودنِ خودشون رو چماق کرده بودند روی سرِ مهاجرین، اون‌ها هم به ویژه ابوبكر و عمر، بی‌کار ننشسته و علاوه بر صحابى‌بودن، قرابت با پيامبر رو پیش کشیدند و شرطِ خلیفه‌شدن رو خویشاوندی با پیامبر معرفی کردند. نهایتا مهاجرین که دستشون پُرتر بود و علاوه بر صحابه‌بودن امتیاز قرابت با رسول خدا رو داشتند دو به یک پیروز شدند و صندلیِ خلافت رو تصاحب کردند. علی‌بن‌ابی‌طالب نگاهی به مرد انداخت و فرمود: عجب! آيا خلافت، مشروط به صحابی‌بودن و خويشاوندى‏ با پيامبره و مشروط به تصريح پيامبر نيست؟! از این گذشته، اگه استدلال قریشی‌ها رو بپذیریم پس اون كسی كه به پیامبر از جهت نَسبی و سببی نزديك‏‌تره و قرابت بیشتری داره برای خلیفه‌شدن از همه سزاوارتره! الإرشاد: ج ۱ ص ۱۸۹، أنساب الأشراف: ج ۲ ص ۲۷۴، الإيضاح: ص ۴۵۷، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۹۲ ح ۳۷ ص ۱۸۶ ح ۳۷، شرح نهج البلاغة: ج ۲ ص ۴۹ و ج ۶ ص ۴۳، الخصال: ص ۴۶۱ ح ۴، نهج البلاغة: الخطبة ۶۷، خصائص الأئمّة: ص ۸۶، نثر الدرّ: ج ۱ ص ۲۷۹. ادامه دارد...‌
خیابان سناباد چند سالی هست که هرگاه به مشهد سفر می‌کنیم، زائرسرایی در محلۀ سناباد میزبان ما می‌شود. محله‌ای قدیمی با مردمانی باخدا و کوچه پس کوچه‌هایی سرسبز با درختانی کهنسال و باصفا، درست شبیه محلۀ‌های قدیمی و دست نخوردۀ تهران. روز گذشته در مخزن کتابخانۀ پژوشگاه حدیث، گذرم افتاد به کتاب "الثُّقات" نوشتۀ عالمی سُنّی مذهب در قرن سوم و چهارم هجری به نام آقای ابن‌حَبّان. جلد هشتم کتاب را برای یافتن مطلبی از قفسه برداشتم و برای مطالعه روی چارپایه‌ای پلاستیکی نشستم. کتاب را چند ورقی زدم. ناگاه کلمۀ سناباد توجه‌ام را به خود جلب کرد. به یاد خیابان سناباد مشهد افتادم. با مطالعۀ بالا و پایین کلمۀ سناباد، به نکتۀ جالب‌تری رسیدم. آقای ابن‌حَبّان، ذیل نام امام علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام نوشته بود: قبر علی‌بن‌موسی‌الرضا در سناباد (وَقَبرُهُ بِسَناباد) مشهور است. من بارها آن را زیارت کرده‌ام (قد زُرتُه مِرَارًا کَثِیرَةً). زمانی که در طوس بودم، هرگاه مشکلی برایم پیش می‌آمد (وَمَا حَلَّت بِی شدَّةٌ فِی وَقت مقَامی بطوس) قبر علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام را زیارت می‌کردم (فَزُرتُ قبر عَلیّ بن مُوسَى الرِّضَا) و از خداوند رفع آن مشکل را می‌خواستم (ودعوت الله إِزَالَتهَا). خداوند دعایم را اجابت می‌کرد و آن مشکل رفع می‌شد (إِلَّا أستجیب لی وزالت عَنى تِلْکَ الشدَّة). این مسأله‌ای است که بارها آن را تجربه کرده‌ام و همین اتفاق افتاده است (وَهَذَا شَیْء جَرَّبتُه مرَارًا فَوَجَدتُه کَذَلِک). آری! علمای مسلمان اتفاق نظر دارند که زیارت، توسل، شفاعت و تبرک‌جُستن به قبور صالحین، جایز و بلکه مستحب مُؤَکّد است. هر چند که پیروان ابن‌تیمیه آن‌ را شرک و کفر می‌دانند. جناب ذَهبی در شرح حال ابن‌حَبّان نوشته است: ابن‌حَبّان یک صد هزار حدیث حفظ بوده است. جناب ذَهبی، آقای ابن‌حَبّان را امام و علامه معرفی می‌کند (الامام العلامه) و او را یکی از سرچشمه‌های علم در فقه (من أوعیه العلم فی الفقه) لغت، حدیث، موعظه و مردی عاقل می‌داند (و من عقلاء الرجال). ذهبى در کتاب دیگرش با نام "الموقظة" نوشته است: کتاب‌هاى ابن‌حَبّان، منبع و سرچشمۀ شناختِ افرادِ موردِ اطمینان مى‌باشند (و یَنْبُوعُ معرفةِ الثقات). با این حساب به پیروان ابن‌تیمیه عرض می‌کنم، یا دست از تکفیر دیگران به بهانۀ زیارت و توسل بردارید و یا بگویید که بزرگانی همچون ابن‌حَبّان نیز مشرک و کافر بوده‌اند! انتخاب با شماست. قم/ ۷ شهریور ۹۶
آقای میلانی چند سال قبل حکایت عجیبی دربارۀ آیت‌الله سید محمد هادی میلانی شنیده بودم. داستانی شنیدنی که گوشهٔ ذهنم خاک می‌خورد. تلفن نوۀ ایشان را گیر آوردم تا دربارۀ صحت و سقم این ماجرا از ایشان سوال کنم. گوشی تلفن را برداشتم و به دفتر نوۀ آیت‌الله میلانی تماس گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. ماجرا را به او گفتم. ایشان هم لطف کرده و گوشی را یکراست داد به دست آیت‌الله آقا سید علی میلانی نوهٔ آیت‌الله سید محمد هادی میلانی. بعد از سلام و احوالپرسی به ایشان عرض کردم، حکایتی از دوران بیماری پدربزرگتان شنیده‌ام. لطفا برایم بفرمایید قضیه از چه قرار بوده؟ ایشان نیز با نهایت بزرگواری و تواضع فرمودند: پدربزرگ ما دچار بیماری معده شده بودند، پزشکی به نام پروفسور برلون را از اروپا برای جراحی ایشان آوردند. این پزشک مسیحی پس از عمل جراحی، زمانی که پدر بزرگم در حال به هوش‌آمدن بودند، به مترجم دستور داد کلماتی را که ایشان در حین به هوش‌آمدن می‌گویند برایش ترجمه کند. پدربزرگم در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می‌کردند، پروفسور برلون پس از شنیدن ترجمه، رو کرد به حاضران و گفت: از این لحظه می‌خواهم مسلمان شوم و پیرو مکتب این روحانی باشم. وقتی دلیل این کار را پرسیدند، چنین پاسخ داد: انسان، خودِ واقعی‌اش را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، بی‌اختیار در حالت به هوش‌آمدن نشان می‌دهد. من دیدم این آقا تمام وجودش محو خدا بود. در آن لحظه به یاد یکی از بزرگترین اسقف‌های کلیسا افتادم که چندی پیش در همین حالت ترانه‌های کوچه بازاری را زمزمه می‌کند. اینجا بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است. پروفسور برلون بعد از این ماجرا وصیت کرده بود که وی را در شهری که مرحوم آیت‌الله میلانی را در آن دفن کرده‌اند به خاک بسپارند و اینچنین شد که این پروفسور را در خواجه ربیع مشهد دفن کردند. گوشی تلفن در دستم بود و با حیرت به سخنان آیت‌الله سید علی میلانی گوش می‌دادم. پس از شنیدن این حکایت، از ایشان تشکر کرده و خداحافظی کردم.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و یازدهم بیعت‌گیری ۱ خبر به ابوبكر رسید چه نشستی که مخالفین خلافت، داخل خونۀ فاطمه جمع شدند. خلیفۀ خودخوانده که مضطرب به نظر می‌رسید سراغ عمربن‌خطاب فرستاد تا خبرش کنند. عُمر به سرعت خودش رو به مسجد رسوند. ابوبکر روی منبر پیغمبر نشسته بود و از ناراحتی با تسبیحش وَرْ می‌رفت و از شدت نگرانی پاهاش رو هِی تکون می‌داد. خلیفهٔ خودخوانده همینکه نگاه مضطربش به عمر افتاد سیخ نشست و سراسیمه پرسید: چه خبر از خونۀ علی؟ شنیدم اون‌هایی كه زیر بار بیعت نرفتند همگی توی خونۀ علی جمع شدند. زودباش تا اتفاق خاصی نیفتاده یه سر برو اونجا ببین چه خبره، ببین می‌تونی کاری کنی؟ عمربن‌خطّاب وقتی حال و روز خلیفه رو اینجوری دید بله‌خلیفه‌ای گفت و با چندتا شُرطه به طرف خونۀ على‌بن‌ابی‌طالب راه افتاد. راه زیادی نبود. خیلی زود عمر به منزل فاطمه رسید. طلحه و زبير و تعدادی از مهاجرین، اونجا جمع شده بودند. پرخاشگری و تندخویی، منطق ابتدایی عمر بود. به همین خاطر بی‌هیچ مقدمه‌ای، صداش رو انداخت روی سرش و با داد و هوار گفت: به خدا سوگند، يا خونه رو با شما آتش می‌زنم، يا همین الان براى بيعت‌کردن از منزل بيرون بیایید. طولی نکشید که درب خونهٔ علی باز شد و زبير با شمشيری از قلاف بیرون‌کشیده به طرف عُمر هجوم بُرد. امّا بخت همراهش نبود. انگاری پاش به جایی گیر کرده باشه سکندری خورد و با شمشير روی زمين افتاد. شرطه‌ها فرصت رو غنیمت‌ شمردند و از چپ و راست، هوار شدند روی سرش و درجا دستگيرش کردند. زبیر به دستور عمر به غل و زنجیر کشیده شد. عمر که خیالش بابت زبیر راحت شده بود دوباره قشقرق راه انداخت. کوچه پر شده بود از آدم‌هایی که یواشکی و درگوشی با همدیگه پچ‌پچ می‌کردند. یه عدّه هم هواخواهِ علی بودند، اما از اون آدم‌های پرادعایی که توی بزنگاه سخت، جیکَشون در نمیاد! یه عدّه‌شون هم آدم‌های عجیب و غریبی بودند که البته تعدادشون کم نبود. این‌ها نه تنها فاسد و بدسرشت بلکه بی‌بندوبار هم بودند. از اون آدم‌های بی‌بندوباری که کاملا بلدند چه‌جوری حساب و کتابِ دخل و خرجشون رو نگه دارند؛ و ظاهرا جز این هم، عُرضهٔ انجام کار دیگه‌ای رو ندارند. این دفعه عمر به پشت‌گرمی همین جماعت هواپرست و نون‌ به‌ نرخ‌ روز خور، صداش رو انداخت روی سرش و به سمت خونهٔ وحی فریاد کشید: آهای اهل خونه! زود باشید برای بیعتِ با خلیفه بیرون بیایید. اما کسی جواب نداد. عمر که چشم‌هاش عینهو کاسۀ‌خون شده بود به یکی از شرطه‌ها اشاره کرد که مقداری هیزم بیار! خیلی زود کُپه‌ای هيزم پشت درب خونۀ فاطمه تلنبار شد. عمر با دستِ لرزان به انبوه هیزم‌ها اشاره کرد و با صدایی بلند به طرف خونهٔ علی و فاطمه نعره کشید: سوگند به كسى كه جان عمر به دست اوست يا بيرون میاييد، يا خونه رو با اهلش به آتیش می‌کشم! یکی از اهالی مدینه به‌سختی خودش رو از لابه‌لای ازدحام تماشاچی‌ها به عُمر رسوند. مرد که پیدا بود از خشونتِ رفتاری و روحیهٔ غیرمتعادل عمر خبر داره با ترس و لرز، کُنیۀ عمر رو به‌کار برد و با ادای احترام گفت: جناب ابوحفص! داخل اين خونه، فاطمه دختر رسول خدا حضور داره و الان هم، عزادار پدرشه! عُمر که گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود به سر مرد بیچاره فریادی کشید و گفت: حتّى اگه فاطمه داخل خونه باشه!! با این تهدید بی‌سابقه، تعدادی از مخالفین خلافت که با خُلق عمر آشنا بودند از ترس اینکه مبادا عمر، به‌خاطر اون‌ها حرمت خونهٔ وحی رو خدشه‌دار کنه از داخل منزل بيرون اومدند و به‌ناچار بيعت كردند. اما علی‌بن‌ابی‌طالب بیرون نیومد و توسط یه نفر به عمر پیغام داد که سوگند خوردم تا قرآن رو گردآوری نکنم از خونه خارج نشم. اما عمر دست‌بردار نبود. فاطمه که باردار بود خودش رو به آستانهٔ درب خونه رسوند و با صدایی رسا فرمود: گروهى بدتر از شما سراغ ندارم. شما خجالت نمی‌کشید؟! شرم و حیا نمی‌کنید؟! پيكر پيامبر خدا رو رها کرديد و رفتید براى خودتون جُبّۀ خلافت بریدید و دوختید؟! چرا از ما نظر نخواستيد؟! چرا چیزی رو که حقمونه به ما باز نمی‌گردونید؟! عمر که دست‌تنها بود و گویی از حرف‌های بُرّنده و طوفانی فاطمه، ترس برِش داشته بود به‌ناچار پیش ابوبكر برگشت تا چاره‌ای کنه. الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۳۰ و ۳۶، تاريخ اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۳۷، الخصال: ص ۱۷۱ ح ۲۲۸، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۴۳۰، تاريخ الإسلام للذهبي: ج ۳ ص ۱۱۷. ادامه دارد...
نسخهٔ شفا به منزل عالم‌ربانی حضرت آیت‌الله خرازی رفته بودم. معاشرت با چنین انسانی وَلو اندک، غبار غفلت را از دل و جان می‌زداید. برای یک بار هم که شده تعارفات مرسوم و ملاحظات معمول را کنار گذاشتم و به مانند فرزندی که با پدر خود درد دل می‌کند، به ایشان عرض کردم: آقا! ما از اوضاع و احوال خودمان اصلاً رضایت نداریم. به انواع گناهان خو گرفته‌ایم. زبانمان هرزه‌گو شده، چشمانمان هرزه‌بین شده، مراعات خدا را نمی‌کنیم. انواع آلودگی‌ها در قلب و روح ما جا گرفته! عُجب و غرور دست و پای ما را بسته! زود رنج هستیم. آستانۀ تحملمان پایین آمده، در خلوت مراعات خدا را نمی‌کنیم. نمازمان که قضا می‌شود دیگر غصه نمی‌خوریم. حق‌الناس که به گردنمان می‌آید عین خیالمان نیست. خلاصه اینکه خرابِ خرابیم. چه کنیم؟ امیدی هست؟ بدون تعارف بفرمائید آیا امیدی هست؟ چه باید بکنیم؟ حضرت آیت‌الله خرازی که با آرامشی وصف‌ناشدنی به سخنانم گوش می‌داد وقتی مطمئن شد که حرف‌هایم را زده‌ام، نگاهی مهربان، توام با لبخندی ملیح به من انداخت و فرمود: شما ناامید نباشید. خداوند همۀ آلودگی‌ها را پاکیزه می‌کند. فقط می‌ماند یک کار که شما باید انجام بدهی. اگر این کار را که خواهم گفت، انجام دادی به ناگاه متوجه تاثیرِ شگرفِ آن در وجودِ خودت خواهی شد. ذائقه‌ات عوض می‌شود، میل به گناه می‌رود و رغبت به خوبی‌ها و عبادت، جایگزین آن می‌شود. آن عملِ تاثیرگذار و متحول‌کننده، انس با قرآن است. البته تدبر در قرآن مهمتر از قرائت قرآن می‌باشد. در طول روز فرصت‌هایی را برای قرائت و تدبّر در آیه‌ای از آیات قرآن اختصاص بده. تلاش کن به کمک ترجمۀ قرآن و یک تفسیر مختصر، مفهوم آیه را بفهمی. زیاد به قرآن مراجعه کن. مداومت بر این کار، همۀ دردهای روحی و اخلاقی را به طور معجزه‌آسایی درمان می‌کند. از ایشان تشکر کردم و با حال خوشی از منزل این طبیب روحانی خارج شدم.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و دوازدهم بیعت‌گیری ۲ عمر به واسطۀ نیمچه موقعیت اجتماعی‌ای که داشت کاملا آمادۀ انجام کارهای تهورآمیز بود. چون با شور و حرارت می‌خواست به هر قیمتی که شده توی جامعه موقعیتی درست و حسابی برای خودش دست و پا کنه! رخنه‌کردن توی جایگاهی اصیل و به دست اُوُردنِ جُبّۀ خلافت، سخت وسوسه‌ش می‌کرد. ارتباطش هم با ابوبکر خیلی بعیده از روی صدق و صفا و اینجور چیزها بوده باشه. نه از طرف عمر و نه حتی از طرف ابوبکر. این دو به همدیگه به عنوان پلّۀ ترقی نگاه می‌کردند. خُلقیاتشون اصلا به هم نمی‌خورد. خشونت عمر به حدی زیاد بود که حتی دوروبری‌هاش هم از گفتن حقایق بهش بیم داشتند. آدم شتابزده‌ای بود که توی کارهاش، پی‌در‌پی اشتباه می‌کرد و به دنبال اون، معذرت‌خواهیش زیاد بود. این‌ها از عمر آدمی غیرقابل اعتماد ساخته بود. ابوبکر با اینکه خودش سیاست‌مداری محافظه‌کار بود اما توی دوروبری‌ها حرف‌گوش‌کن‌تر از عمر سراغ نداشت. خُلقیات عمر رو به‌خوبی می‌شناخت اما به‌ناچار و از روی درماندگی، زمام کارها رو در اختیار طبیعت خشن عمر قرار داده بود. تعریف کردند که وقتی عمر دست ‌از پا درازتر از خونه علی به مسجد برگشت، جمعیت رو شکافت و خودش رو به ابوبکر رسوند. خلیفۀ خودخوانده منتظر بود تا ببینه عمر چی کار کرده. عمر شروع کرد پشت سر علی‌بن‌ابی‌طالب به اُلدرم‌بُلدرم‌کردن. بعد با مقداری چاشنی تندی به ابوبکر گفت: شما الان خلیفه‌ای و قدرت داری، چرا اين متخلّف از بيعتت رو دستگير نمی‌كنى تا خیال همه راحت بشه؟! ابوبکر ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. عمر جای خودش رو عوض کرد و اومد این‌طرف خلیفه وایساد و گفت: بگذار خیالت رو راحت کنم، تا وقتی‌که علی باهات بیعت نکرده اختیاری نداری و حکومتت روی هواست. از من می‌شْنوی، قاصدی برای علی بفرست و ازش بخواه که باهات بیعت کنه! عمر سرش رو چرخوند و نگاهی به جمعیت داخل مسجد انداخت و دوباره به طرف ابوبکر برگشت و گفت: بیعت این آدم‌های کور و کچلی که دور و بر خودت جمع کردی دوزار ارزش نداره! این‌ها مثل رمۀ گوسفند می‌مونند که با یه پِخ در می‌رند و رنگ عوض می‌کنند. حرف گوش‌کن و دل‌خوشِ بیعت این‌ پاپتی‌ها نباش. به علی فکر کن! ابوبكر تحت تاثیر القائات عمر و تمایلات قلبی خودش به خلیفه‌بودن، قُنفُذ رو كه گوشه‌ای وایستاده بود صدا زد. بندۀ آزادشدۀ ابوبکر جلو اومد. ابوبکر گفت: برو على رو خبرکن تا بیاد اینجا. قنفذ به دیدار على رفت. دق‌الباب کرد. على در خونه رو باز کرد و فرمود: چی می‌خواى؟ قنفذ گفت: جانشين پيامبر شما رو فرا خونده! على فرمود: چه زود به پيامبر خدا دروغ بستيد و ابوبكر رو خليفۀ پيامبر خوندید. رسول خدا جانشینی جز من، مشخص نکرده! قنفذ به سرعت پیش ابوبکر برگشت و حرف علی رو بهش رسوند. عمر که گوشه‌ای وایستاده بود بی‌درنگ گفت: اين متخلّف از بيعتت رو مهلت نده. ابوبكر به قُنفُذ گفت: برگرد برو بهش بگو: بلندشو بیا بیعت کن. بهش بگو مهاجر و انصار و حتی قریشی‌ها هم خلیفه‌بودن ابوبکر رو قبول کردند. تو هم مثل بقیه یک مسلمونی و توی نفع و ضرر با اون‌ها شریکی! امتیاز خاصی نسبت به بقیه نداری. قنفذ دوباره به دیدار علی رفت و پیغام ابوبکر رو رسوند. على این‌دفعه مقداری صداش رو بلند كرد و گفت: سبحان اللّه! چيزى رو ادّعا می‌كنه كه از آنِش نيست. پیامبر خدا به من سفارش کرده که بعد از خاکسپاری حضرتش، از خونه‌ام خارج نشم تا کتاب خدا رو که روی برگ‌ها و ورق‌های خرما و استخوان‌های شتر نگاشته شده، جمع‌آوری کنم. قنفذ پس از مدّتی، بازگشت و پیغام علی رو به ابوبکر رسوند. دیگ حرص و ولع ابوبکر اگه تاقار صد منی هم بود این‌بار دیگه به جوش اومد و با عصبانیت خطاب به عمر گفت: زودباش برو پسر ابوطالب رو با شديدترين و سخت‏‌ترين شكلِ ممکن به اینجا بیار. عمر بلند شد. گروهى هم، باهاش راه افتادند تا به در خونۀ فاطمه رسيدند و در زدند. همراه عمر شعله‏‌اى از آتش بود. هیزم‌های قبلی هنوز دم خونۀ علی کُپه بود. فاطمه با شنیدن صدای در بیرون اومد. تا نگاهش افتاد به عمر که شعلۀ آتیش به دستش بود با ناراحتی و غضب فرمود: اى پسر خطّاب! آيا درِ خونه‌‏ام رو به روى من آتیش می‌زنى؟! عمر با گستاخی بی‌نظیری که تا اون روز سابقه نداشت در جواب دختر پیغمبر گفت: بله! اتفاقا این آتیش، دین پدرت رو پایدار می‌کنه! فاطمه که هنوز شال عزای پدر به سر داشت با بلندترين صدا فرياد زد: اى پدر! اى پيامبر خدا! بعد از تو چه چيزها كه از پسر خَطّاب و پسر ابوقُحافه نديديم! عمر وقتی صدا و گريۀ فاطمه رو شنيد، از شدت وحشت به مسجد برگشت ولى گروهى پشت در باقى موندند. الإمامةوالسياسة: ج ۱ ص ۳۰ و ۳۶، تاريخ‌اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۳۷، الخصال: ص ۱۷۱ ح ۲۲۸،تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۴۳۰، تاريخ الإسلام للذهبي: ج ۳ ص ۱۱۷، العقد الفريد: ج ۳ ص ۲۷۹، تاريخ دمشق: ج ۳۰ ص ۴۱۸ و ۴۱۹، شرح نهج البلاغة: ج ۲ ص ۴۶ ج ۶ ص ۳۴۲. ادامه دارد...
انصاف عصر پنجشنبه سیزده خرداد ۹۵ بود. برای شرکت در نماز آیت‌الله خرازی به مدرسۀ فیضیه رفته بودم. کمی زود رسیدم. به انتظار وقت اذان نشستم. از دور یکی از دوستان قدیمی‌ام را بعد از مدت‌ها زیارت کردم. از هر دری سخن گفتیم، تا اینکه رشتۀ کلام آمد و رسید به مرحوم دکتر یدالله سحابی. آری همان دکتر سحابی معروف، رفیق شفیق مهندس مهدی بازرگان که عضو نهضت آزادی بودند. رفیقم می‌گفت آقای دکتر سحابی آدم بی‌انصاف و غرض‌ورزی نبود و پس از آنکه در مقطعی‌ از قوای‌ مجریه‌ و مقننه‌ خارج‌ شد هرگز بی‌انصافی و غرض‌ورزی ننمود. رفیقم حتی مدعی بود که رهبر انقلاب تعریف و تمجیدات خاصّی از مرحوم دکتر سحابی دارند. با تعجب به سخنان او گوش می‌دادم. البته سن و سال من اجازه نمی‌داد تا از دوران آنها چیزی در خاطرم باشد. به رفیقم گفتم: فقط این را می‌دانم که آقای دکتر سحابی و مهندس بازرگان راهشان را از امام جدا کردند. شب که به منزل برگشتم، ذهنم به همین موضوع مشغول بود. واقعا ایشان بعد از آنکه از حاکمیت خارج شد، به وادی غرض‌ورزی و بی‌انصافی نرفت؟ ما که هر چه شنیده‌ایم، افرادی که ریزش می‌کنند، آرام نمی‌نشینند و گوشه و کنار آتش به‌پا کرده و بلوا می‌کنند. کنجکاو شدم تا حقیقت را بدانم. متن پیام آیت‌الله خامنه‌ای را که به مناسبت فوت دکتر سحابی صادر شده بود، پیدا کردم و خواندم. دو نکتۀ جالب در پیام آقا بود که انگیزۀ اصلی‌ام برای نوشتن این یادداشت شد. نکتۀ اول اینکه: رهبر انقلاب با این تعابیر از شخصیت دکتر سحابی یاد نموده بود: مردی‌ باایمان، باحقیقت، خوش‌روحیه، ‌مقاوم‌، دین‌دار، متعبد و درست‌کردار! و نکتۀ دوم اینکه: رهبر انقلاب از دورانی که دکتر سحابی به هر دلیلی از گردونۀ انقلاب خارج شد، اینگونه یاد می‌کنند: در دوران‌ نظام‌ جمهوری‌ اسلامی‌ پس‌ از مقطعی‌ که‌ وی‌ از قوای‌ مجریه‌ و مقننه‌ خارج‌ شد، اختلاف‌ برخی‌ از دیدگاه‌هایش‌ با مسؤولان‌ کشور، وی‌ را به‌ وادی‌ بی‌انصافی‌ و غرض‌ورزی‌ سوق‌ نداد. مقصود حقیر از نوشتن این مطالب، پرداختن به شخصیت سیاسی و خط و ربطِ دکتر سحابی نبوده و نیست. بلکه آن انگیزه‌ای که مرا بر آن‌داشت تا این مطالب را بنویسم، درس انصاف است. ضرورتی که همیشه نیازمند آنیم. از دکتر سحابی می‌توان آموخت که باید در هر حال انصاف داشت و منصف بود. حتی آنجایی که پدیده‌ای برخلاف خواست، تمایل و سلیقهٔ ماست باید از بی‌انصافی، غرض‌ورزی و خودکامگی پرهیز نمود. از انصافی که آیت‌الله خامنه‌ای در پیام خود به خرج دادند نیز باید درس آموخت. همه می‌دانیم که روش و خط فکری، سیاسی رهبر انقلاب با دکتر سحابی تفاوت بسیاری دارد ولی این تفاوت، باعث آن نشد تا ایشان، خصلت‌های والا و ارزشمند شخصیتیِ دکتر سحابی را به‌هیچ انگارد.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سیزدهم بیعت‌گیری ۳ عمر به‌شدت نفس‌نفس می‌زد. از بس‌که هول بود با کفش وارد مسجد شد. به‌طرف منبری که ابوبکر روی اون نشسته بود رفت. ابوبکر از ریخت‌وقیافۀ عمر تا آخر قصّه رو خوند. عمر وارد حلقۀ ابوبکر و عثمان و خالدبن‌ولید و مغیرةبن‌شعبه و ابوعبیدةبن‌جراح شد. درحالی‌که از شدت خشم می‌لرزید گفت: آقایون توجه داشته باشید! توی شهر ما مردی هست محترم اما حرف‌گوش‌کن‌ نیست. سازِ ناکوک می‌زنه! زودتر بلند بشید بریم سروقتش. مرگ یه بار شیون هم یه بار! از خونه بیرونش می‌کشیم و توی کوچه، جلوی روی همه کتکش می‌زنیم و ازش بیعت می‌گیریم تا قال‌قضیه کنده بشه بره پیِ کارش! شترسواری که دولا دولا نمی‌شه! چهرهٔ رنگ‌پریدهٔ عمر بی‌اندازه کلافه به‌نظر می‌رسید. لب‌هاش سفید شده بود. ابوبکر از روی منبر بلند شد و از پلّه‌ها پایین اومد. به نظر ابوبکر وقتِ درافتادن با علی فرا رسیده بود. البته من علت اصلی‌ش رو نمی‌دونم اما تعریف کردند که ابوبکر بدجوری شیفتۀ جاه و مقام بوده! عدّه‌ای هم گفتند که از علی، عقده توی دل داشته. نقل محافل بوده که علی‌بن‌ابی‌طالب، وقتی می‌بینه ابوبکر اصرار به انجام گناهی فاحش داره، همونجا رخ‌به‌رخ توی جمع به ابوبکر فرموده بوده که تو آدم خائن، دروغگو و گناهكاری هستی. این باعث کینهٔ ابوبکر نسبت به علی شده بود. البته این امکان هم وجود داره که هر دو قول درست باشه. یعنی ابوبکر هم شیفتۀ جاه و مقام بوده و هم از علی کینه به‌دل داشته! الله اعلم. خدا بهتر می‌دونه. به‌هر‌حال ابوبکر جلو افتاد. عمر و عثمان و خالد‌بن‌ولید و مغیره‌بن‌شعبه و ابو‌عبیده‌بن‌جراح و یه نفر دیگه به اسم سالم که غلام حذیفه بوده به همراه قنفذ همگی، دنبالش راه افتادند. به کجا؟ به خونۀ وحی. به خونۀ علی و فاطمه. برای چی؟ خب معلومه برای بیعت‌گیری اجباری. وقتی به درِ خونه رسیدند دختر رسول خدا اون‌ها رو دید. خانوم بلافاصله در رو به روشون بست و از پشت در فرمود: چرا دست از سر ما بر نمی‎دارید؟ عمر از شدت عصبانیت تعادل خودش رو از دست داده بود. توی راهِ رسیدن به خونۀ فاطمه دست‌های خودش رو هِی گاز می‌گرفت و زخمی می‌کرد. داستانِ عمر هم برای خودش ماجراهایی داره خوندنی. حتی نوشتند گاهی از شدت عصبانیت به قدری تندخو و پرخاشگر می‌شد که نگو! حتی یه بار که عمر می‌خواسته از زنی چیزی بپرسه زن بی‌چاره که حامله بوده از ترس عمر زَهله‌ترک می‌شه و بچه‌ش رو سقط می‌کنه! عمر با این حالِ غیرعادی، پشت درب خونۀ فاطمه، دستور داد هیزم‌های تلمبارشده رو به آتش بکشند. دود غلیظی به هوا بلند شد. بچه‌های فاطمه از شنیدن صدای همهمۀ داخل کوچه به حیاط اومدند. فاطمه اشاره کرد که به داخل برگردید. درب خونۀ زهرای اطهر یا بهتره بگیم خونۀ وحی از بیرون شروع به سوختن کرد. فاطمه که داخل حیاط و با اطمینان، پشت در ایستاده بود از این اتفاق غافلگیر شد. اصلا تصور نمی‌کرد این‌ها درب خونه رو آتیش بزنند یا مثلا بدون اجازه وارد خونه بشند. عمر ناغافل با لگد به در کوبید. در که از شاخه‌های خرما بود، درهم شکسته شد. الإمامة و السياسة: ج ۱ ص ۲۹- ۳۶، أنساب الأشراف: ج ۲ ص ۲۶۸ - ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲٠۲، شرح نهج البلاغة: ج ۲ ص ۵۶، تاريخ اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۲۶، تفسیر العیاشی: ج ۲ ص ۶۷، بحارالانوار: ج ۲۸ ص ۲۲۷ ح ۱۴. ادامه دارد...
گسترش مهربانی ساعتی پیش در صفحۀ ۲۰۰ از جلد چهارم کتاب تفسیر قُرطبی نگاهم افتاد به این ماجرای خواندنی: در گرماگرم جنگ اُحُد، دندان‌هاى ميانى پيامبر اکرم که درود خدا بر او و خاندان پاکش باد- شكست. علاوه بر این، صورت مبارکش نیز از تیغ شمشیرها شكاف و خراش برداشت. مشاهدۀ این صحنه‌های ناگوار برای یاران پیامبر سخت، طاقت‌فرسا بود. آن‌ها لب به شِکوه گشودند که یا رسول‌الله! ای كاش نفرينشان می‌کردی! پیامبر که مایهٔ رحمت برای همهٔ جهانیان بود با نگاهی مهربانانه به یارانش فرمود: من براى لعن و نفرين مبعوث نشده‌ام. آمده‌ام براى دعوت به سوی حق و گسترش مهربانی. آنگاه برای بدخواهان و دشمنان، اینگونه دعا فرمود: بار خدايا! قوم مرا هدايت فرما كه آنان حقیقت را نمی‌دانند. قم ۲۰ اسفند ۹۹
اعتراض مرد سیبیلو همراه خانواده برای تبلیغ ماه مبارک رمضان به روستایی در استان فارس رفته بودم. در یکی از سخنرانی‌ها با آب‌وتاب دادِ سخن دربارۀ خانواده سر داده بودم که آقایون و خانوم‌ها! حدیث‌گوی سرشناس مرحوم کلینی در صفحۀ ۵۶۹ از جلد پنجم کتاب کافی به نقل از پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله نوشته است: اين سخن مرد به همسرش كه دوستت دارم هرگز از دل زن، بيرون نمی‌رود. آقای سبیل‌کلفتی از اهالی روستا به محض شنیدن این حدیث، پشت انگشت سبابه‌اش را به سبیل‌های از بناگوش در رفتهٔ خود کشید و با اعتراض گفت: حاج آقا! با این حرف‌ها زن‌ها لوس و نُنُر می‌شوند!! از لحن و گویش بامزهٔ مرد سبیلو خنده‌ام گرفت و به یاد یکی از سخنان پیامبر خدا افتادم. آنجایی که دربارۀ همسرشان حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها بدون هیچ ابایی اظهار می‌دارد: من عاشق همسرم بودم. قم/ ۱۴ فروردین ۹۷
قِرقی! مادردوستی مرحوم علی انصاریان، این روزها نَقل محافل شده است. خوشا به حالش. بدونِ تردید علی آقا در این لحظات که عازم سفر آخرت شده است از توشهٔ مادردوستی‌اش تند و تند بر می‌دارد و استفاده می‌کند. انشاءالله! اتفاقا امروز در صفحهٔ ۲۶۸ از جلد سوم کتاب وفیات‌الاعیان از نوشته‌های تاریخ‌نویسِ مشهور ابن‌خلکان می‌خواندم: امام زین‌العابدین علیه‌السلام به شدت، مادردوست بود. تا جایی که برخی از آقا پرسیدند: شما را با این همه مادردوستی تا به حال ندیده‌ایم سرِ سفره کنار مادر بنشینید. گویی از نشستن در کنار ایشان اِبا دارید؟!! امام در پاسخ فرمودند: واهمه دارم که نکند خدای‌نکرده وقتی مادرم قصد برداشتنِ لقمه‌ای را دارد من پیش از او آن لقمه را بردارم و او دلش پیش آن لقمه بماند. ابن‌خلکان بلافاصله در ادامه از قول آقایی به نام ابوالخَش چنین می‌نویسد: ابوالخَش، خودش برایم می‌گفت: من یک دختر دارم و یک پسر! دخترم تا پیش از ازدواج، کنارم بر سرِ سفره می‌نشست. اگر لقمهٔ لذیذی در سفره می‌دید دست خود را _که وقتی از آستین لباس بیرون می‌آمد چونان خورشیدِ در حال طلوع به نظر می‌رسید_ درازا می‌کرد و لقمه را بر می‌داشت و ابتدا به من می‌داد تا میل کنم. سپس خودش لقمهٔ دیگری بر می‌داشت و می‌خورد. اما از شانسم، دخترک ازدواج کرد و رفت. به جای او پسرم کنارم بر سر سفره می‌نشیند. دستانش به مانند شاخهٔ درخت خرما دراز است. به هر جای سفره که بخواهد دست خود را می‌رساند. لقمه‌های لذیذ را از هر سو برداشته و یکراست در دهان خود می‌گذارد. هر گاه خواستم لقمه‌ای را بردارم بدبختانه تا آمدم به خود بجُنبم پسرک، عینهو قرقی لقمه را شکار کرد و بلعید! عجب دختری رفت و عجب پسری برایم ماند! قم، دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹
بوسه خرکوش نام یکی از گذرهای شهر نیشابور در قدیم‌الایام بوده است. دانشوران بسیاری از این کوچهٔ استعدادخیز به دنیای علم و دانش پا گذاشته‌اند. از جملۀ بچه درس‌ْخوان‌های آن محله می‌توان به آقایی اشاره کرد که بعدها مشهور شد به خرکوشی، یعنی بچۀ محلۀ خرکوش نیشابور! ایشان در قرن چهارم هجری کتابی نوشته به نام شرف‌المصطفی که دربارۀ شیوۀ زندگانی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌باشد. روز گذشته در صفحۀ ۴۱۹ از جلد یکم این کتاب، دیدم که آقای خرکوشی نوشته است: روزی از روزها پیامبر با شنیدن صدای فرشتۀ وحی، چنان حالی به او دست داد که ناگهان جلوی چشم مردم بر روی زمین افتاد. آدم‌هایی که آن دوروبر بودند برای کمک به سویش دویدند. همه به یکدیگر می‌گفتند: محمد را چه شده است؟! رسول خدا را که بی‌حال و کم رمق شده بود کمک کردند تا به خانه برسد. خدیجه همسر باوفا و مهربانش، سراسیمه به استقبال شوی خود آمد. در آن اوضاع و احوال بغرنج یکی از آن آدم‌های نافهم که همیشۀ تاریخ در همه جا هستند و نمی‌دانند کجا چه باید بگویند و چه نباید بگویند، رو کرد به خدیجه و گفت: حیف تو نبود که با دیوانه‌ای ازدواج کردی؟! خدیجۀ مهربان، بی‌تفاوت به این یاوه‌گویی‌ها پیامبر را به آغوش کشید. و هر دو آهسته روی زمین نشستند. خدیجهٔ کبری سر مبارک پیامبر را بر دامن خود گرفت. عده‌ای نادان ایستاده بودند و غرغرکنان نگاه می‌کردند. خدیجه صورتش را به سر مبارک رسول خدا نزدیک کرد و بوسه‌ای بر چشمان مبارک پیامبر زد. سپس به آن آدم‌های بدذات فرمود: با کسی ازدواج کرده‌ام که فرستادهٔ خداست. قم/ ۲۳ اسفند ۹۶
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهاردهم بیعت‌گیری ۴ عمر به‎کمک چندتا آدم قدّاره‎بند، با توسل‌ به‌زور از تنها درب خونه که به مسجد باز می‌شد به منزل فاطمۀ زهرا هجوم بردند. اینجور که تعریف می‌کنند برخلاف همۀ خونه‎های مدینه، فقط توی ساخت درِ خونۀ علی‌بن‌ابی‌طالب از میخ استفاده شده بود. توی چشم‌به‌هم‌زدنی فشارِ ناشی از هجوم و ازدحامِ جمعیت توی آستانۀدربِ ورودی، زیاد شد. فاطمه که بابت رحلت پدرش به‌شدت رنجور بود، ناگهان بین درب سوخته و دیوارِ خشتی قرار گرفت. عمربن‌خطّاب با اینکه می‌دونست فاطمه بارداره و بین در و دیوار قرار گرفته، به‌شکلی باورنکردنی، درِ نیم‌سوخته رو به طرف دیوار خشتی فشار داد. ناگهان فاطمه درد شدیدی رو متحمل شد. او که پسری به نام مُحَسّن رو باردار بود به خاطر همین فشار دردناک، طفل رو درجا سقط کرد. میخِ در که از حرارتِ آتیش، داغ شده بود و مقداری از لای چوب نیم‌سوخته، بیرون زده بود در سینۀ ناموس خدا زهرای اطهر فرو رفت. درد شدیدی سر تا پای وجود نازنین صدّیقۀ طاهره رو فراگرفت. فشار درِ ‌سوخته، تیزی میخ داغ و دردناک‌تر از همه، حرمت‌شکنی و مواجه‌شدن با نامحرمان بدسیرت. اینجا بود که فاطمه از سویدای دل ناله‌ای سر داد و با گفتن جملۀ بابا یارسول‌الله! فریاد دادخواهی خودش رو به عرش اعلی بلند کرد و از ظلم و بی‌دادی که عمر و ابوبکر در حق او و همسرش روا داشته بودند به پدرش، شکایت کرد. عمربن‌خطّاب بی‌توجه به نالۀ فاطمه، در یک‌چشم‌به‌هم‌زدن با شمشیری که در قلاف بود چند ضربه به ‌پهلوی فاطمه زد. سپس با ضربات پی‌درپیِ تازیانه، دست‌ها و بازوهای دختر رسول خدا رو مورد هجمه قرار داد. زهرای اطهر توی اون بلبشو چی‌کار می‌تونست بکنه؟! او به سختی خودش رو کنار کشید، دست به دیوار گرفت تا وضع از اِینی که هست بدتر نشه! همۀ این حوادث در چند ثانیۀ غافلگیرکننده اتفاق افتاد. نمی‌دونم علی مشغول چه کاری بود، اما همین‌که صدای یاری‌طلبی فاطمه رو شنید از اتاق بیرون دوید و بی‌درنگ به طرف عمر حمله کرد. حیدر کرّار دست انداخت و عمر رو بلند کرد و محکم به زمین کوبید. نوشتند که او جدّاً می‌خواست عمر رو بکشه ولی یادآوری فرمودۀ رسول‌الله مانع از این کار شد. باید صبر کرد و در برابر مهاجمان خونِ دل خورد. على همین‌طور که روی سینۀ عمر نشسته بود با خشم فرمود: به‌خدا سوگند، اشتياق تو به حكومت ابوبكر، فقط برای اینه كه ‏فردا تو رو امير كنه. یکی دوتا از کنیزهای فاطمه به کمک خانوم شتافتند. فاطمه به شدت آسیب دیده بود و توان راه‌رفتن نداشت. دست و قلمِ نویسندۀ این سطور از نوشتن ماوقع و جزئیاتِ بیشتر دربارۀ اون لحظات سخت، عاجز و ناتوانه! علی از روی سینۀ عمر بلند شد. بی‌انصافیه اگه بگیم یاران علی بی‌کار و بی‌حرکت بودند. سلمان و ابوذر و مقداد و بعضی از خواص دیگه هم به هر سختی که بود خودشون رو به داخل حیاط رسوندند. اما کاری که نباید می‌شد شده بود و اتفاقی که نباید میفتاد افتاده بود. تحمل این صحنه‌ها برای فداییان علی آزمونی بزرگ و جانکاه بود. اما اون‌ها دستور داشتند که سکوت کنند. نه تنها سکوت که حتی مراقب خطورات قلبی خودشون هم باشند. یاران باوفای علی در سکوتی معنادار و سنگین، فقط نگاه می‌کردند و از درون، آب می‌شدند. اینجوری که شیخ مفید نوشته: سلمان با دیدن این صحنه‌ها به فکر فرو رفته بود و با خودش حدیث نفس می‌کرد و می‌گفت: من که می‌دونم اسم اعظم پیش امیرالمؤمنینه، پس چرا به لب نمیاره تا زمین، این آدم‌ها رو فرو ببره! حتی نوشتند که امیرالمومنین بعد از این خطور قلبیِ سلمان، جلو اومد و دم گوشش آهسته فرمود: دوباره با من بیعت کن! ابوذر هم با اینکه مامور به سکوت بود اما گاهی صبرش سر میومد و غُری می‌زد. بااین‌حال نوشته‌ای که حاکی از تذکر امیرالمومنین به ابوذر باشه ظاهرا وجود نداره. مثلا مانند تذکری که به سلمان برای تجدید بیعت دادند. و اما مقداد! تعریف کردند که توی اون لحظات، خوش درخشیده و تسلیم محض علی بوده! جنابشون، دست به قبضۀ شمشیر گوشه‌ای ایستاده و چشم دوخته بود به چشم حضرت. آماده بود تا اشاره‌ای از آقا ببینه. اما خود‌به‌خودی کاری نمی‌کرد و هیچ فکر و خیالی نداشت. فقط صبورانه انتظار می‌کشید! به‌خاطر همینه که فرمودند مقداد توی اون ساعتِ سخت و دلهره‌آور ایمانش از همه بالاتر بود! عجیبه‌ها، ایمان به‌خاطر کار نکرده! ظاهراً مشکل امام نداشتن یه همچین آدم‌هایی توی دوروبرش بود! تفسیر العیاشی: ج ۲ ص ۶۷، بحارالانوار: ج ۲۸ ص ۲۲۷ ح ۱۴، المواهب اللدنیه للقسطلانی: ج ۳ ص ۴٠۹، الدره الثمنیه: ص ۲٠۵، الامامة و الخلافة للمقاتل‌بن‌عطیة: ص۱۶۰ ـ ۱۶۱، اثبات الوصیة للمسعودی: ص۱۵، اختیار معرفة الرجال: ص ۱۱، الاختصاص: ص ۱٠. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پانزدهم بیعت‌گیری ۵ به‌هر‌حال امیرالمومنین بنای درگیری با مهاجمین رو نداشت. متاسفانه حرمت‌شکنی به حدی رسید که جلوی چشمان اشک‌بار و دل‌ شکستهٔ خانوم فاطمۀ زهرا و بچه‌های نازنینش، امام رو دست‌بسته و به‌گفتهٔ بعضی‌ها به‌زور از حیاط خونه خارج کردند. وقتی حضرت زهرا اوضاع رو اینجوری دید به داخل اتاق رفت و پیراهن رسول خدا رو به سر کشید. دست حسن و حسین رو گرفت و خیلی‌ زود بیرون اومد. با آسیبی که خودش دیده بود به‌سختی از کنار درب سوختهٔ خونه خارج شد. نگاه خانوم به ابوبکر افتاد که توی کوچه یا بهتره بگیم توی صحن مسجد ایستاده بود. فاطمه با غضب به ابوبکر نگاهی انداخت و فرمود: می‌خوای شوهرم رو به قتل برسونی و بچّه‌هام رو یتیم و خودم رو بیوه کنی؟! به‌خدا سوگند! اگه دست از سر علی برنداری، به‌کنار قبر پدرم می‌رم و با شیون و زاری از شما شکایت می‌کنم. فاطمه، درنگ کوتاهی کرد. وقتی از آزادی همسرش ناامید شد دستان حسن و حسین رو کشید و به سمت قبر پیامبر به‌راه افتاد. امیرالمومنین همین‌جوری که در حصار چند نفر بود به سلمان فرمود: دختر رسول‌الله رو دریاب! به‌خدا سوگند اگه قدم‌های مبارک فاطمه به تربت پاک پدرش برسه و از دست مردم شکایت کنه، خدای متعال اهل مدینه رو آنی مهلت نمی‌ده و همۀ شهر رو توی زمین فرو می‌بره و از صفحۀ روزگار، محو می‌کنه! سلمان، سراسیمه به دنبال فاطمه رفت. وسط راه به خانوم رسید و با التماس ازش خواست که به خونه برگرده، اما بی‌فایده بود. سلمان ملتمسانه گفت: خدای متعال، پدر شما رو به‌سوی مردم فرستاده و بهش عنوان رحمةٌ‌للعالمین بخشیده! به‌خاطر پدرتون هم که شده، برگردید. فاطمۀ زهرا در جواب به سلمان فرمود: سلامتی همسرم علی‌بن‌ابی‌طالب در خطره! بعضی‌ها نقشۀ شوم کشتن علی رو دارند. اینجا جای صبر و ملاحظه‌کاری نیست. سلمان گفت: امام، خودشون من رو فرستادند و امر فرمودند که به خونه برگردید و صبر پیشه کنید. حضرت فاطمه به‌محض‌اینکه جملهٔ آخری رو شنید همون‌جایی که بود توقف کرد. کمی آروم شد و فرمود: حالا که ایشون فرمودند، باشه. بر می‌گردم و شکیبایی پیشه می‌کنم. امام تحت‌الحفظ به مسجد برده شد. ابوبكر روی منبر پیامبر نشست. حضرت نگاهی به مردمِ حاضر توی مسجد انداخت و به اعتراض فرمود: چرا من رو به اینجا اُوُردید؟! عمر بلافاصله گفت: براى بيعت. بیعتى که مسلمون‌ها بر اون، هم‌نظر شدند. امام نگاه تندی به عمر انداخت و فرمود: شما حكومت رو از دست انصار گرفتيد، با اين استدلال كه ابوبكر با پيامبر خويشاونده! من هم با همین استدلال از شما می‌پرسم: من به پیغمبر نزدیک‌ترم یا ابوبکر؟! مگه یادتون رفته كه ما، اهل‌بيت پیغمبر و نزديك‏ترينِ مردم به ایشونيم؟! پس اگه هنوز هم از خدا می‌ترسيد، با ما به انصاف رفتار کنید و حداقل طبقِ مبنای خودتون که ملاک خلیفه‌شدن، فامیل‌بودنه خلافت رو به من واگذار کنید. عمربن‌خطّاب بی‌توجه به این سخن، با پرخاش به امام گفت: وِلت نمی‌کنیم، مگه اینكه تو هم مثل بقیه با خلیفه بيعت كنى. امام فرمود: وظیفهٔ اونه که با من بیعت کنه، من با چنین کسی بيعت نمی‌كنم. تفسیر العیاشی: ج ۲ ص ۶۷، بحارالانوار: ج ۲۸ ص ۲۲۷ ح ۱۴ ص ۳۴۷ ح ۶۰، الردّة: ص ۴۶، شرح نهج البلاغة: ج ۶ ص ۱۱، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۳۰. ادامه دارد...
کهنه‌زخم در مخزن کتابخانهٔ آیة‌الله مرعشی نجفی بودم. جلد سوم کتاب ربیع‌الابرار را برای یافتن حدیثی برداشتم. چند ورق زدم. خیلی اتفاقی در صفحه ۴۵۹ دیدم که زَمَخشَری نوشته است: محمد‌بن‌علی (امام باقر علیه‌السلام) در حال غسل‌دادن پیکر پدرشان، علی‌بن‌حسین بودند. آثاری از زخم‌های کهنه مشاهده شد. برخی از شیعیان که با چشمان اشک‌بار و دل‌های حزین، نظاره‌گر این صحنه بودند به ناگاه صدای شیون و فغانشان به هوا برخاست. آن‌هایی که تاب حرف‌زدن داشتند علت این کهنه‌زخم‌ها را سوال کردند. محمد‌بن‌علی در پاسخ فرمودند: بارندگی در مدینه کم شده بود. همسایه‌ها به‌سختی، آب مورد نیاز خود را تأمین می‌کردند. پدرم زین‌العابدین علیه‌السلام برای کمک به همسایه‌ها با دَلو از راه‌های دور آب تهیه می‌کردند و آن را به دوش کشیده و به درب خانۀ همسایه‌های ناتوان می‌بردند. این کهنه‌زخم‌ها یادگار آن روزهاست. دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹ قم
پاداش صبوری امروز در صفحه ۱۹۳ از کتاب تاریخ‌واسط که در قرن سوم هجری نگاشته شده حکایت جالبی دیدم. نویسندهٔ کتاب از قول آقایی به اسم داود‌بن‌ابی‌هند نوشته بود: بیماری کشندهٔ طاعون مردم شهر واسط عراق را گرفتار کرده بود. من هم در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم. در آن اثنا حالتی شبیه احتضار به من دست داد. پرده‌ها از مقابل دیدگانم کنار رفت. همهٔ کارهای خوب و بد زندگی‌ام در جلوی دیدگانم رژه می‌رفتند. اما هرچه نگاه کردم پاداش صبر بر مرگ دخترکِ نازنیم را پیدا نکردم. به اعتراض پرسیدم: پس پاداش من کو؟! در پاسخ گفتند: بابت این گرفتاری چیزی برایت ننوشته‌اند. زیرا به هنگام سختی‌هایی که از پی داشتن این کودک بیمار متحمل می‌شدی یکبار آرزو کردی که ای کاش من هیچگاه چنین فرزندی نداشتم. ما نیز پاداش صبوری‌ات را از پروندهٔ اعمالت پاک نمودیم. ۸ شهریور ۹۹ قم
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و شانزدهم بیعت‌گیری ۶ ابوعُبيدة‌بن‌جَرّاح داخل صحن مسجد چند قدمی به طرف امیرالمومنین برداشت و جلو اومد. با قیافه‌ای حق‌به‌جانب و البته اینجوری که نوشتند با احترام به امام گفت: جناب ابو‌الحسن! به خدا سوگند، شما به‌خاطر فضیلتی که داری، به‌خاطر سابقه‌ای که داری و به‌خاطر خويشاوندی که با رسول‌خدا داری، بدون‌شک برای خلیفه‌شدن شایسته‌ای. امّا مسئله اینجاست که دیگه مردم با جناب ابوبکر بيعت كردند و به خلافت این پیرمرد، راضى شدند. پس شما هم بیا و آقایی کن و بی‌جار و جنجال به اونچه که مسلمون‌ها بهش راضى شدند، راضى شو. شما فعلا جَوونى و ايشونم که به‌هرحال غریبه نیستند و یکی از ريش‏‌‌سفیدهای موجّه قوم خودتون، قريشند! همگی از یه ریشه و تبارید. هر چی باشه جنابتون توی کارها تجربهٔ ریش‌سفیدها رو ندارى. من فکر می‌کنم فعلا من‌حیث‌المجموع ابوبكر براى اين كار، از شما مناسب‌تر باشه! یعنی چه جوری بگم، تحمّل و طاقتش بيشتره! بیا و چوب لای چرخش نکن و به خلافتش راضى شو! تو هنوز سن‌و‌سالی نداری و جَوونی، اگه خدا بخواد توی آینده، خودت خلیفه می‌شی. اصلا کی از تو بهتره؟ امام نگاهی از روی تعجب به ابوعُبیدة انداخت و با ناراحتی‌ای که آثارش توی چهره و صدای حضرت پیدا بود، فرمود: تو امين اين امّتى. از خدا بترس. امروز، روزهايى رو به‌دنبال داره! به‌ عواقب این تصمیم، فکر کردی؟! برای شما خوبیّت نداره كه حاكميّت پیغمبر رو به هر ترفندی از داخل خونه و درون اتاقش بيرون بكشيد و به منازل و حجره‌های خودتون ببريد. مگه یادتون رفته که قرآن، داخل اتاق‏‌هاى ما نازل شد؟! مگه فراموش کردید که ما، معدن و منشأ علم و حكمت و دين و سنّت و واجباتيم؟! ما از شما به كارهاى مردم، آگاه‏‌تريم. اگه خدای‌نکرده دنبال هوا و هوس راه بیفتید بی‌ارزش‏ترين چیزها نصيبتون می‌شه. امام بعد از گفتن این حرف‌ها نگاهش رو از ابوعُبیدة گرفت و سر مبارکش رو به طرف مردم حاضر توی مسجد چرخوند و در ادامه فرمود: با شما هستم ای مهاجرین! این چه قائله‌ای بود که راه انداختید؟ تا دیر نشده خدا رو در نظر بگيريد! فرمان‏روايى پیامبر رو از خونهٔ وحی بيرون نبرید. اهل‌بیت پیامبر رو از حقّ و جايگاهشون محروم نكنيد. به‌خدا سوگند که ما اهل‌بيت، از شما به اين امر سزاوارتريم. آيا در میان ما، قرائت‏‌كنندۀ كتاب خدا، فقيه در دين، داناى به سنّت رسول‌الله و نيرومند در تحمّل كار مردم، وجود نداره که شما سرخود نشستید و خلیفه انتخاب کردید؟! به‌خدا سوگند كه چنین شخصی، در ميان ما وجود داره و نوبت به دیگران نمی‌رسه. از هوا و هوسْ پيروى نكنيد كه در این صورت، لحظه به لحظه از حق، بيشتر دور می‌شید. بشير‌بن‌سعد‌انصارى که تحت‌تاثیر سخنان امام قرار گرفته بود بلند شد و با صدایی رسا گفت: ای‌ ابوالحسن! به خدا سوگند اگه مردم، اين حرف‌ها رو پيش از بيعت از زبان شما شنيده بودند، دو نفر هم بر سر خلافت شما نزاع نمی‌كردند. امّا شما توی این لحظات حساس و سرنوشت‌ساز رفتی داخل خونه‏ نشستى و مردم خیال کردند كه تمایلی و نيازى به خلافت ندارى. حالا هم کاریه که شده. دیگه بيعت با اين پيرمرد، اتفاق افتاده. شما صاحب‌اختیارید. امام از سویدای دل آهی کشید و در جواب بشیر فرمود: معلومه که چی داری می‌گی؟! پیکر نورانی پيامبر خدا رو توی خونه‌ش رها می‌کردم و میومدم بر سر خلافت، با مردم كشمكش و یکّه‌به‌دو می‌کردم؟! ابوبكر ساكت بود و چیزی نمی‌گفت. انگاری می‌خواست کم‌کم اتفاقاتی بیفته که عمربن‌خطّاب نیشخونکی به ابوبكر زد و گفت: تکونی به خودت بده، آخه تو مثلاً خلیفه‌ای. آيا فرمانت رو دربارۀ علی‌بن‌ابی‌طالب نمی‌دى؟! ابوبکر که انگاری تازه به خودش اومده باشه نگاهی از روی استیصال به عمر انداخت و گفت: با فاطمه چی کار کنم؟! تا فاطمه هست نمی‌تونم علی، رو به قبول چيزى وادار ‏كنم. با این جملۀ ابوبکر سربازهایی که امام رو احاطه کرده بودند به کناری رفتند. مردم ساکت بودند و اتفاق خاصی نیفتاد. امیرالمومنین که اوضاع رو اینجوری دید بدون اینکه خداحافظی کنه، جمع حاضر رو ترک کرد و به زیارت قبر پيامبر خدا رفت. مقابل مزار رسول‌الله، بغض گلوی امام رو گرفته بود. امام با دوزانو روی قبر نشست. بغض حضرت، ترکید. اشک از چشمان مبارک امیرالمومنین جاری شد. آهسته با پیغمبر نجوا می‌کرد و می‌فرمود: اى پسر مادرم! اين گروه، حُرمتم رو شکوندند. نزديك بود من رو به قتل برسونند. امام مشابهِ این حرف‌ها رو می‌فرمود و های‌های اشک می‌ریخت و ناله می‌کرد. طولی نکشید که امام بدون اینکه با کسی بیعتی کنه، نگران از حال فاطمه، با دلی شکسته به خونه برگشت. تفسیر العیاشی: ج ۲ ص ۶۷، بحارالانوار: ج ۲۸ ص ۲۲۷ ح ۱۴ ص ۳۴۷ ح ۶۰، الردّة: ص ۴۶، شرح نهج البلاغة: ج ۶ ص ۱۱، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۳۰. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و هفدهم اعتراض امام‌علی بعدها توی هر فرصت مناسبی، از انتخاب به‌ناحقِ ابوبکر برای خلیفه‌شدن گله‌گذاری و اظهار ناراحتی می‌کرد. این رو همه می‌دونستند و چیزی نبود که بشه انکار یا مخفی‌ش کرد. گاهی تلویحاً به ابوبکر اشاره می‌کرد و در اعتراض می‌فرمود: به ‌خدا سوگند! فلانی، رخت خلافت رو به تن كرد و حال‌این‌که به‌خوبی می‌دونست محور گردش آسياب خلافت، من هستم و از شایستگی‌های من برای خلیفه‌شدن به‌خوبی خبر داشت. تعریف کردند که یه بار امام، درد و دل‌کُنان به اصحابش فرمود: وقتی اوضاع رو تا این حد به‌هم‌ریخته دیدم يا باید بدون یار و ‏یاور وارد کشمکشی بی‌ثمر با غاصبان حقّم می‌شدم و يا اين واقعهٔ هولناکِ تاریک و ظلمانی رو صبورانه تحمّل می‌کردم. ظلمتى كه آدم‌های بزرگ‏سالْ رو فرتوت و بچه‌های خردسال رو سفیدْمو می‌کنه! ظلمتی که آدم مؤمن، تا دم مرگ، ازش رنج و دردسر می‌کشه. به‌هرحال ميراثم رو به‌تاراج‏‌رفته می‌ديدم. فقط طایفهٔ بنی‌هاشم ياورم بودند. درگیری من با غاصبان خلافت، این خطر رو داشت که بنی‌هاشم رو به كام مرگ بفرستم. صلاح رو اینجوری ديدم که این اتفاق نامبارک رو به مانند خارى در چشم و استخوانى در گلو تحمّل کنم. به‌نظرم صبوری، عاقلانه‌ترین کار ممکن بود. اعتراض و پیگیری‌های امام بابت حق غصب‌شده‌اش، حرف و حدیث‌هایی به دنبال خودش داشت. حتی بعضی آدم‌های شیطون‌صفت، پیگیری‌های امام رو حربه‌ای علیه خودش استفاده می‌کردند و حضرت رو در انظار عمومی، آدمی قدرت‌طلب جلوه می‌دادند. حتی گاهی پُروپُرو به امام زل می‌زدند و رُک و پوسکنده می‌گفتند: تو خودت هم برای خلیفه‌شدن خیلی حريصى! حضرت خودش از این ماجراها اینجوری یاد می‌کنه: در پاسخ به یکی از این آدم‌ها گفتم: به‌خدا سوگند! شما با‌اینکه اصلا صلاحیت این کار رو ندارید به‌خلیفه‌شدن حريص‏‌ترید، اما من شایستهٔ این کارم و فقط حقّ غصب‌شده‌ام رو می‌خوام. شما به‌جای کمک‌کردن، با این ندانم‌کاری‌هاتون، بین من و حقّم جدايى انداختيد و با سرزنش‌هاتون، من رو از رسيدن به حقم باز می‌دارید. امام در ادامه فرمود: وقتی به اون آدم ملامت‌گر که توی جمع به من جسارت کرده بود با برهان پاسخ دادم، درمونْده شد. گويى كه مبهوت شده بود و دیگه نمی‌دونست چه پاسخى بده. گاهی امام دست‌به‌دعا برمی‌داشت و می‌فرمود: خدايا! من از تو در برابر قريش و ياورانشون كمك می‌خوام؛ چراكه اون‌ها پيوند خويشاوندیم رو بريدند و پيمانهٔ حقّم رو واژگون کردند. همگى در حقّى كه از ديگران سزاوارتر بودم، با من ستيزه كردند و گفتند: ممكنه حق رو به‌دست بیارى و ممكنه از دستت بگيرند. پس يا غمگينانه صبر كن و يا از غصّه بمير. این هم بی‌مناسبت نیست که اینجا بگم، هنگامى كه اميرالمؤمنین توی سخت‏‌ترين وضعيّتِ معركهٔ جنگ صفّين بود، مردی بلندشد و گفت: چی شد كه قريش، شما رو از خلیفه‌شدن باز داشتند، درحالی‌كه شما با پيامبر نسبتى نزديك‏‌تر و پيوندى استوارتر داشتی و از كتاب و سنّت، فهمى بهتر؟! امام در جواب فرمود: پرسيدى و حقّ‌ پرسیدن دارى؛ اگرچه در بحبوحهٔ جنگ، سؤالی نسنجيده و نابه‌جا پرسیدی. به‌هر‌حال جواب اینه كه گروهى، طمع‌ورزانه به خلافت چسبیدند و گروهى سخاوتمندانه ازش چشم پوشيدند و بهترين داور خداست. همین! الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۹ و ۱۷۶، شرح نهج البلاغة: ج ۶ ص ۱۳، كتاب سليم بن قيس: ج ۲ ص ۵۸۰ ح ۴، الاحتجاج: ج ۱ ص ۲۰۶ ح ۳۸، نهج البلاغة: الخطبة ۳ و ۲۶ و ۱۷۲ و ۲۱۷، معاني الأخبار: ص ۳۶۱ ح ۱، علل الشرائع: ص ۱۵۰ ح ۱۲، الإرشاد: ج۱ ص ۲۸۷، الأمالي للطوسي: ص ۳۷۲ ح ۸۰۳، المناقب لابن شهر آشوب: ج ۱ ص ۲۷۱، الأمالي للصدوق: ص ۷۱۶ ح ۹۸۶.
دعای شب قدر امروز در جلد اول از کتاب گرانسنگ "الإقبال‌الاعمال" نوشتهٔ عالم کم‌نظیر یا به گمان برخی، بی‌نظیر شیعه جناب سید‌بن‌طاووس دیدم که چنین نوشته است: در یکی از سحرهای ماه مبارک رمضان، مشغول دعا بودم. با خود گفتم ابتدا دعا کنم براى كسانی كه بیشتر از دیگران نیازمند دعا هستند. به‌خاطرم گذشت كه ابتدا سزاوار است برای آنانى دعا كنم كه مُنكر خدايند و نعمت‏‌هاى او را ناسپاسى می‌كنند و حرمت او را سبُك می‌شمارند و حكم او را دربارهٔ بندگان و مخلوقاتش عوض می‌كنند. دعا كنم كه خداوند از اين گمراهى، نجاتشان دهد و هدايتشان كند. قم/ ۱۶ تیر ۹۶
بااهمیت‌تر از شب قدر امروز در صفحهٔ ۱۵۴ از جلد اول کتاب گرانسنگ "الإقبال‌الاعمال" نوشتهٔ عالم کم‌نظیر یا به گمان برخی، بی‌نظیر شیعه جناب سید‌بن‌طاووس، عبارتی را دیدم که مشابه آن را در تمام عمرم نه جایی خوانده و نه از کسی شنیده بودم. سیدبن‌طاووس می‌فرماید: من، بی‌گمان و علی‌التحقیق کسی را دیده‌ام که هر سال به صورت یقینی، شب قدر را درک می‌کند و این رحمتی از جانب پروردگار است که من نیز شب قدر را درک کرده‌‏ام. این رحمت‌الهی که من شب قدر را درک کرده‌ام، از رحمت خداوند در راهنمایی به شناخت خودش و نیز شناخت رسول‌خدا و اهل‌بیت پاکش، بزرگ‏تر نیست! قم/ ۲۹ تیر ۹۶
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و هجدهم چوب کم‌معرفتی امیرالمومنین در قبال انتخاب به‌‌ناحقِ خلیفه، به‌اعتراض خشک‌وخالی اکتفا نکرد و توی میدان عمل هم، به‌دنبال يارى‏‌خواهى از مهاجرین و انصار بود. به‌طور مثال شب‌ که می‌شد همسر باوفاش حضرت فاطمه رو سوارِ مَركب می‌كرد و دست دو پسرنازنینش، حسن و حسين رو می‌گرفت و درِ خونۀ تک‌تک مجاهدین سرشناس جنگ بدر می‌رفت و دق‌الباب می‌کرد. امام توی همۀ این دیدارها تلاش داشت تا جایی که راه داره حقّ و حقیقت رو تبیین و يادآورى کنه، نهایتا از اون آدم‌ها می‌خواست تا دست‌ یاری به سویِ ایشون دراز کنند. حتی گاهی که شرایط سخت می‌شد خانوم فاطمۀ زهرا وارد کارزار گفتگو می‌شد و از اعتبارش برای اِحقاق‌ حقّ غصب‌شدۀ امیرالمومنین مایه می‌گذاشت. خیلی عجیبه که جواب بیشتر مهاجرین و انصار شبیه هم بود. اون‌ها در پاسخ به خانوم می‌گفتند: کار از کار گذشته و ما دیگه با ابوبكر بیعت کردیم. اگه همسرت یه‌خُرده زرنگی به‌خرج می‌داد و قبل از ابوبكر پا پیش می‌گذاشت، حتما با ایشون بیعت می‌كرديم! امام در جواب به این توجیهِ سست و ناراحت‌کننده می‌فرمود: آيا پیکر دفن‌نشدۀ پيامبر خدا رو همینجوری داخل منزل، رها می‌کردم و میومدم سر فرمان‏روایی و خلیفه‌شدن با مردم دست‌به‌یقه می‌شدم؟!! صحبت‌های امام به اینجا که می‌رسید خانوم فاطمۀ زهرا وارد روشنگری می‌شد و در دفاع از کارِ درست امام به توجیه‌گران بی‌منطق می‌فرمود: ابوالحسن کاری كه شايسته بود، انجام داد. اون‌هایی که نشستند و به‌ناحق، خلیفه انتخاب کردند باید برای حسابرسی و بازخواست پروردگار آماده باشند. به‌هر‌حال نتیجۀ تلاش‌های شبانۀ فاطمۀ زهرا و امیرالمومنین، اعلام‌آمادگی چهل و چهار نفر بود. امام بعد از گرفتن عهد و سوگند از این چهل و چهار نفر به اون‌ها فرمان داد تا صبح‌زود، سرتراشيده و سلاح‌به‌دست، فلان‌جا باشند. این افراد با امام عهد بستند و تعهد کردند که تا پای‌ جان در راه و خطّ امیرالمومنین، مقاومت کنند. اما صبح که شد فقط چهار نفر به وعدۀ خودشون وفا كردند و سر قرار حاضر شدند. اینجوری که نوشتند این چهار نفر عبارت بودند از سلمان، ابوذر، مقداد و زبير‌بن‌عوّام. البته بعضی‌ها از پنج نفر اسم بردند که با نام‌های قبلی یه کوچولو فرق داره. توی لیست دوم، اسم سلمان و ابوذر و مقداد و حُذَيفة‌بن‌يمان و عمّار به‌چشم می‌خوره. با این حساب، اسم‌های مشترک دو لیست می‌شه: سلمان و ابوذر و مقداد که البته خدا بهتر می‌دونه. فعلاً بیشتر از این دربارۀ غربت و مظلومیت اهل‌بیت توی مدینه حرف نمی‌زنم. بعضی‌ها که از قضا همه قبولشون داریم مثل شیخ مفید و شیخ طوسی توی کتاب‌هاشون نوشتند که از این چهار نفر هم که از یاران خاص اهل‌بیت بودند جناب ابوذر و سلمان و مقداد اول‌صبح سر قرار اومدند اما ظاهراً سرنتراشیده! دربارۀ جناب عمار هم نوشتند که ایشون باتـأخیر یعنی بعدازظهر اومد. امیرالمومنین وقتی عمّار رو دید به ایشون عتاب کرد: شمایی که توی تراشیدن موی سر از من اطاعت نمی‌کنید چه‌جوری می‌خواهید مقابل کوه‌های آهن مقاومت کنید؟! برید که من احتیاجی به شماها ندارم!! لازمه گفته بشه از بس‌که این چهار نفر پیش خدا عزیز بودند لطف‌الهی شامل حالشون شد و چوبِ دیراومدن و سرنتراشیدن، یا بهتره بگیم چوب درست‌نشناختنِ امیرالمومنین و ولایتش رو توی همین دنیا خوردند. آخه لازم بود اون‌ها همونجوری که امام دستور داده بود یعنی سرتراشيده و سلاح‌به‌دست پای بیعت امیرالمومنین باقی می‌موندند. شاید به همین خاطر بود که امام به این افراد فرمود: دوباره با من بیعت کنید. اینجور که نوشتند چوب دنیایی این انسان‌های خاص، این بود که روی گردن جناب سلمان، چیزی شبیه دُمل به‌وجود اومد و سلمان بابت همین بیماری از دنیا رفت. یا که تبعید ابوذر به سرزمین خشک و لم‌یزرع ربذه در واقع کفّارۀ همین درست‌نشناختنِ امیرالمومنین و ولایت ایشون بود. البته خدا بهتر می‌دونه که چی بوده و چی شده. این‌هایی که ما نوشتیم چیزهایی هست که توی کتاب‌ها نوشته شده! الاختصاص: ص ۱۰، اختیار معرفة الرجال: ص ۱۱، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۹، شرح نهج البلاغة: ج ۶ ص ۱۳، كتاب سليم بن قيس: ج ۲ ص ۵۸۰ ح ۴، الاحتجاج: ج ۱ ص ۲۰۶ ح ۳۸، شرح نهج البلاغة: ج ۲ ص ۴۷، الكافي: ج ۸ ص ۳۲ ح ۵، بحارالأنوار: ج ۲۸ ص ۲۵۹. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و نوزدهم چهل‌تا آدم توی نامهٔ مشهوری که معاويه بعدها برای امیرالمومنین نوشت، به اون شب‌های شوم و نامبارک اشاره شده؛ اونجایی که معاویه می‌نویسه: انگاری همين ديروز بود كه همه با ابوبكر بيعت کردند. یادمه همسرت، فاطمه رو شب‏‌هنگام به درازگوشى سوار می‌کردى و دستانت توی دست‌های دو پسرت، حسن و حسين بود. درِ تک‌تک خونه‌‌های مجاهدین بدر و اصحاب اسم و رسم‌دار پیغمبر رو می‌زدی و ازشون کمک می‌خواستی. به‌خاطر دارم غیر از چهار یا اگه اشتباه نکم پنج نفر هيچکس دیگه‌ای بهت پاسخ مثبت نداد. به‌جان خودم سوگند، اگه حق با تو بود پاسخت رو می‌دادند! معلومه دیگه! جنابتون، اون شب‌ها ادّعاى باطلى داشتند و سخن نامقبولى می‌گفتند و چيزهای دست‏‌نيافتنى می‌خواستند. هر چی رو فراموش كنم، اون حرفی که به پدرم ابوسفيان زدی رو فراموش نمی‌كنم. یادمه اون شب‌ها پدرم می‌خواست باهات بر ضدّ ابوبکر هم‌دست بشه اما تو حال پدرم رو گرفتی و بهش انگ و برچسب فتنه‌انگیزی و بدخواهی اسلام زدی. تو با ناراحتی به پدرم می‌گفتی ما به خيرخواهى تو نيازى نداریم. با این‌حال، لابه‌لای حرف‌هات می‌گفتى: اگه چهل‌تا آدم بااراده داشتم در برابر قوم غاصب‏، ايستادگى می‌كردم. از حرف‌های معاویه که بگذریم، امیرالمومنین فقط به روشنگری و تبیین چهره‌به‌چهره اکتفا نمی‌کرد. گاهی که توی مدينه فرصتی دست می‌داد آستین‌ها رو بالا می‌زد و براى مردم، سخنرانى می‌كرد. نوشتند که یه‌بار امام توی مسجد بلند شد و خطاب به مردم فرمود: سوگند به كسى كه دانه رو شكافت و جان موجودات رو آفريد، اگه شما مردم، علم رو از معدنش می‌گرفتيد و آب رو از سرچشمه برمی‌داشتید و می‌نوشيديد و آدرس رو از دانای راه‌بلد می‌پرسیدید امروز حال و روزتون اینجوری نبود. راه‏ براتون معلوم می‌شد و برکات اسلام نورافشانی می‌کرد. اگه کار رو به اهلش واگذار می‌کردید امروز به‌جای‌اینکه کاسهٔ‌چه‌کنم به‌دست بگیرید روزىِ فراوان و بى‌زحمت می‌خورديد و كسى در ميان شما فقیر و بی‌چیز نمی‌شد. نه به مسلمونی ستم می‌شد و نه به كافرِ هم‏‌پيمان شما. منتظر باشيد! به‌زودى همۀ اونچه رو كِشتيد بی‌کم‌وکاست درو می‌كنيد و فرجام سنگين جُرمى رو كه مرتكب شديد با همین چشم‌هاتون می‌بینید. وآلله بالله شک ندارم همگی خوب می‌دونيد که من، سرپرست شمام. كسى كه همَتون وظیفه دارید ازش پیروی کنید. من عالِم شما و كسى هستم كه نجاتتون با علم اونه. من‏ وصىّ پيغمبرم، برگزيدهٔ پروردگارم، زبان قرآنم و دانا به اونچه شما رو اصلاح می‌کنه. با این انتخاب، منتظر باشيد اونچه به سر امّت‏‌هاى پيشين اومد، سر شما هم بیاد. خیلی‌زود خداوند، بازخواستتون می‌کنه و دربارهٔ منتخبتون سین‌جیم می‌شید. کاش فقط همین بود. اگه نمی‌دونید این رو هم بگم که فردای قیامت با منتخبتون محشور می‌شید. به‌خدا سوگند! اگه من به عدد پيروان طالوت يا به تعداد مجاهدین جنگ بدر ياور داشتم شما رو انقده با شمشير می‌زدم تا به راه حق برگرديد، چرا كه اين کار من، ممکنه شكافی رو که شما با انتخاب غلطتون توی دین خدا ايجاد کردید، ترمیم کنه. امام بعد از ایراد این خطبهٔ کوبنده، دستان مبارکش رو به حالت دعا بلند کرد و به درگاه الهی عرض کرد: خدايا! خودت بین من و این جماعت، به‌حقْ داورى كن كه تو بهترين داورى! امیرالمومنین وقتی فرمایشاتش تمام شد از مسجد بيرون رفت. سر راه از کنار آغُلى عبور می‌کرد كه حدود سى گوسفند اونجا بود. امام با دیدن گوسفندها فرمود: به‌خدا سوگند اگه من فقط به تعداد اين گوسفندها، یار و یاورِ دلسوز داشتم، اين پسرِ مگس‏‌خوار رو از تختش پايين می‌كشيدم. اونجور که ابن‌ابی‌الحدید سنّی‌مذهب توی کتابش نوشته، ظاهرا منظور از پسر مگس‌خوار جناب ابوبکر بوده! آخه ایشون توی دوره‌ای از عمر خودش در استخدام آقایی به اسم ابن‌جدعان بوده تا مگس‏‌هاى سفره رو کیش کنه! به‌هرحال شب‏‌هنگام، سيصد و شصت مرد با امام پيمان بستند که تا پای جان در خدمت امیرالمومنین باشند. حضرت هم نهایتا بهشون گفت: صبح توی یکی از محلّه‌های مدینه به اسم احجارالزَّيت، سرتراشيده منتظر شما هستم. اما صبح که شد غیر از چند نفری مثل ابوذر و مقداد و حُذَيفة‌بن‌يمان و عمّار و سلمان هیچ‌کدومشون سر قرار حاضر نشدند. اینجا بود که امام از غُصّهٔ عهدشکنی این بی‌معرفت‌ها دست‌به‌دعا بلند کرد و فرمود: خدايا! مردم، من رو ناتوان كردند، همان‌گونه كه قوم بنى‌اسرائيل، هارون رو ناتوان كردند. الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۰۹، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۱، شرح نهج البلاغة: ج ۶ ص ۱۳ ج ۲ ص ۴۷ ج ۱۳ ص ۲۷۴، كتاب سليم بن قيس: ج ۲ ص ۵۸۰ ح ۴، الاحتجاج: ج ۱ ص ۲۰۶ ح ۳۸، الكافي: ج ۸ ص ۳۲ ح ۵. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر احیانا حاجتی داریم خدمت حضرت صاحب‌الزمان عریضه‌ای (نامه) بنویسیم و در آب روان بیاندازیم. eitaa.com/talabehtehrani
زکریای قزوینی منازعه بر سرِ فلسطین یک دعوای تازه و امروزی نیست. طبق اسناد برجای‌ماندهٔ تاریخی، قرن‌هاست که حاکمیت بر فلسطین بین مسلمانان و اروپایی‌ها دست‌به‌دست می‌شود. آقا زکریای قزوینی که در سدۀ هفتم هجری می‌زیسته زحمت کشیده و کتابی به اسم "آثار البلاد و أخبار العباد" نگاشته است. روز گذشته، خیلی‌اتفاقی در صفحۀ ۲۲۲ همین کتاب دیدم که آقا زکریا نوشته است: عَسقَلان، شهری بر ساحل دریای شام (مدیترانه) و یکی از شهرهای فلسطین می‌باشد. عَسقلان را به‌واسطۀ زیبایی‌اش می‌گویند: عروس شام. در روایتی پیامبر خدا فرموده‌اند: شما را بشارت می‌دهم به دو عروس زیبا، یکی شهرِ غزّه و دیگری عَسقلان. این دو شهر در روزگار عُمربن‌خطّاب، به‌دستِ معاویه‌بن‌ابی‌سفیان فتح شد. عسقلان، پیوسته تحت حاکمیت اسلامی بود تا آنکه فرنگی‌ها به سال ۵۴۸ قمری آن را تصاحب کردند. برخی از بازرگانان که به عسقلان رفت‌وآمد داشتند حکایت می‌کردند که فرنگی‌ها شبانه، یک اسب بزرگ چوبی را که داخلش سربازان فراوانی با اسلحه مخفی شده بودند کِشان‌کِشان می‌آورند و به دیوار شهر عسقلان می‌چسبانند. نگهبانان شهر عسقلان، از بیم هجوم فرنگی‌ها دروازه‌های شهر را بسته بودند. اما هاج‌ و واج مانده بودند که این شیء عظیم‌الجُثّه بر کنار دیوار شهرشان چیست؟! مسلمانان تا به خود بیایند سربازان اروپایی شبانه بی‌سر و صدا از پله‌های داخل اسب‌چوبی بالا رفته و از بالا وارد برج و باروهای شهر عسقلان شده و در یک هجوم غافلگیرانه وارد شهر می‌شوند و به مدت ۳۵ سال، شهر عسقلان را به اشغال خود در می‌آورند. تا اینکه صلاح‌الدین‌ایّوبی آن را از اشغال اروپایی‌ها آزاد می‌سازد. عسقلان، سال‌ها در دست مسلمانان باقی ماند تا آنکه مجدّدا اروپایی‌ها پس از فتح یکی از شهرهای فلسطین به نام عَکا به سوی عسقلان حرکت کردند و آنجا را مجدّدا به اشغال خود درآوردند. جالب آنکه مسلمانان برای آنکه رغبتِ فرنگی‌ها در به‌اِشغال درآوردن عسقلان را از بین ببرند شهر خود را به دست خودشان در سال ۵۸۷ ویران کردند. در شهر عسقلان مکانی بزرگ و با شکوهی وجود دارد به نام رأس‌الحسین که بر اساس گزارش‌های تاریخی پس از آنکه سرِ مبارک حسین به دمشق بُرده شد مدتی نیز به عسقلان که از شهرهای تابعۀ دمشق بود آورده شد. هم‌اکنون (قرن‌هفتم‌هجری) زیارتگاهی با بَنایی بزرگ با ستون‌هایی از سنگ‌مَرمَر در عسقلان وجود دارد که به رأس‌الحسین مشهور است. در داخل این بنا ضریحی به‌نام "ضریح الرأس" وجود دارد. مردم از آن مکان‌ مقدّس تبرّک می‌جویند. بسیاری از گوشه و کنار فلسطین به منظور زیارت این مکان مقدس به عسقلان و زیارتگاه رأس‌الحسین می‌آیند. مردم برای این مکان مقدس، نذورات بسیاری را به همراه خود می آورند. (پایان سخن زکریای قزوینی در کتابش) جایی خواندم که این زیارتگاه در سال ۱۹۵۰ میلادی توسط ارتش صهیونیستی به فرماندهی موشه‌دایان تخریب شد. قم/ ۱۱ آبان ۹۸