بیچاره خواجهربیع
برای زیارت امامرضا علیهالسلام به مشهد رفته بودم. در آنجا به یکی از رفقا گفتم: بیا به زیارت خواجهربیع برویم. رفیقم نگاهی عاقلاندرسفیه به من انداخت گفت: مگه بیکاریم؟! آخه این آدم اصلا ارزش زیارترفتن داره؟!
از شنیدن این حرف، تعجب کردم. وقتی دلیلش را پرسیدم پاسخ داد: ولشکن! آدم بیمعرفتی نسبت به اهلبیت بوده!
البته رفیقم، خودش هم دلیل آن را نمیدانست و فقط چیزی شنیده بود. بههرحال خودم تنهایی به آرامگاه خواجهربیع رفتم. در طول مسیر به این فکر میکردم که چرا رفیقم این سخن را گفت؟!
در آن سفر من هم چیزی متوجه نشدم.
سالها گذشت و حرف آن روزِ رفیقم گوشۀ ذهنم خاک میخورد تا اینکه چیزهایی که اسم آن را حقیقت نمیگذارم، برایم روشن شد.
اخیرا در کتاب اخبارالطِّوال خواندم که در جنگ صفین، شخصی به نام ربیعبنخُثَیم که آدم سرشناس، زاهد و عابدی بوده، به امیرالمومنین علیهالسلام میگوید: ما در صحیحبودن جنگ شما با معاویه، ترديد داريم. چرا که این جنگ، جنگ مسلمان با مسلمان است و ما علاقهای به شرکت در مسلمانکُشی نداریم. اجازه بفرما تا در مناطقی که جنگ، بین مسلمانان و کفار و مشرکین است، بجنگیم.
تا اینجای قصه معلوم میشود که این بابا از جهت معرفتی، آدم بهاصطلاح علیهالسلامی نیست.
و اما در کتاب حليةالأولياء دیدم که ابونعیماصفهانی نوشته است: پس از شهادت حسينبنعلی علیهماالسلام مردى آمد و به این آقای ربيعبنخُثَیم گفت: پسر فاطمه عليهاالسلام كشته شد. ربيع بعد از شنیدن این خبر بلافاصله گفت: إنّاللّهواناالیهراجعون. سپس آيهای به این مضمون تلاوت كرد که در روز قیامت، خداوند بین بندگانش، درباره آنچه در آن اختلاف میكردند، داورى میكند.
آن مرد که توقع اینگونه عکسالعملی را نداشت با تعجب و کنجکاوی به ربیعبنخُثیم گفت: همین؟! تو چه موضعی دربارۀ شهادت فرزند فاطمه داری؟
ربیع در پاسخ میگوید: من چه بگويم؟ بازگشتشان به سوى خداست و حساب آنان نيز با خداست!
از این دو حکایت بهخوبی میتوان عیار معرفت ربیعبنخثیم را سنجید.
نکتۀ مهمتر اینکه ابنسعدزُهری در کتاب طبقاتالکبری نوشته است: ربیعبنخثیم در كوفه و بههنگام حكومت عبيداللّهبنزياد فوت کرده است.
پس تا اینجا طبق اسناد موجود که طبیعتا مبنای داوری ما میباشد، معلوم میگردد که آقای ربیعبنخثیم اولا نسبت به اهلبیت کممعرفت بوده و ثانیا در کوفه فوت کرده است.
و اما خواجهربیع موجود در مشهد کیست؟
برخی میگویند خواجهربیع همان ربیعبنخُثیم میباشد و بهخاطر بیمعرفتیهای او نسبت به اهلبیت، بر سر قبر او حاضر نمیشوند. البته برای انتساب این قبر به ربیعبنخثیم دلیل معتبری وجود ندارد.
برخی از محققین نیز به استناد مدارکی که محل مرگ ربیعبنخثیم را کوفه نوشته است، خواجهربيعِ مدفون در مشهد را شخص ديگرى غير از ربيعبنخثيم میدانند و احتمال میدهند که شايد از ياران امامصادق عليهالسلام باشد. اللهاعلم.
قم/ ۶ مرداد ۹۵
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیستم
اختلافافکنی
جای هیچ شک و شبههای نیست که تا حضرت فاطمه زنده بود اميرالمؤمنین، دست بیعت به طرف خلیفۀ ناحق دراز نکرد.
این مساله، قطعیه. نه امام و نه هيچيك از بنىهاشم، با ابوبکر بيعت نكردند، تا اینكه صدّیقۀ طاهره از دنیا رفت.
حتی اینجوری که هواداران خلیفه نوشتند، علیبنابیطالب در زمان حيات فاطمه، پیش مردم، آبرويى داشت؛ اما همینکه خانوم فاطمه به شهادت رسید، مردم، با على یهجوری رفتار کردند كه انگاری اصلا ایشون رو نمیشناسند!
از این حرف، معلوم میشه توی اون چند ماهی كه فاطمۀ زهرا عینهو شیر پشت شوهرش ایستاده بود اميرالمؤمنین کمتر تحت فشار بیعت با ابوبکر بود، چراکه فاطمهٔ زهرا بهواسطهٔ اعتبار و آبروی بالای اجتماعی، یهجورهایی حکم سپر بلا برای شوهرش رو داشت. اما بعد از شهادت خانوم، هجمه به اميرالمؤمنین برای بیعت با ابوبکر بیشتر شده.
بعضیها گفتن علیبنابیطالب تا شش ماه بعد از شهادت همسرش، برای بیعتنکردن مقاومت کرد. حالا بعداً میگم که چرا آخرش بیعت کرد. البته برخى هم میگن كه ده روز بعد از شهادت خانوم، حضرت رفت و بيعت کرد. سه ماه هم گفته شده! خدا بهتر میدونه. بهنظرم مدتش خیلی مهم نیست، علتش مهمه که بهش میرسیم.
عواملی که یکییکی بهشون میپردازیم دستبهدست هم دادند و باعث شدند که حضرت یواشیواش علیرغم میل باطنیش، از درِ مصالحه با ابوبکر وارد بشه و باهاش بيعت کنه.
در مورد اینکه انگيزههاى بيعت امام بعد از خوددارى اولیه چی بوده، حرف و حدیثهای جورواجوری لابهلای نوشتههای قدیمی وجود داره!
مثلا یکی از اون مهمهاش نگرانی از شعلهورشدنِ اختلافات بوده! در همین رابطه نقل میکنند امام یهجایی به هوادارهای اندکش كه زیر بار بيعت با ابوبكر نمیرفتند، فرموده بود: اشکالی نداره، برید و بيعت كنيد؛ چرا كه اين آقایون، دوتا راه جلوی پای من گذاشتند، یکی اینکه سر اونچه که حقشون نيست باهاشون مخالفت نکنم و دم نزنم، يا که دست به قبضهٔ شمشیر ببرم و باهاشون بجنگم. من هم آدمی نیستم که بخوام بین مسلمونها، اختلاف بندازم.
فیالمثل نوشتند که توی ماجرای بیعتگیری اجباری یکی از اون آدمهای علیدوست به اسم بُرَيده اومد و میلهٔ پرچمش رو محکم فشار داد توی زمین و با دادوبیداد گفت: تا على بيعت نكنه، من هم بيعت نمیكنم.
امیرالمؤمنین که شاهد حرف بُریده بود بهش فرمود: بههرحال این چیزیه که فعلا مردم، سرش یکصدا و همراه شدند. تو هم برو بیعتکن. چون شرایط بهگونهای رغمخورده که اتحاد بهتر از اختلافافکنیه!
البته از ادامهٔ فرمودهٔ همراه باناراحتی امام اینجوری بر میاد که مراعات مصلحت بهخاطر اتحاد ذاتاً بابمیل حضرت نبوده و امام از روی ناچاری قبول میکنه. جای دیگه هم امام با دلخوری میگه:
پیامبر که از دنیا رفت با خودم گفتم: ما، خاندان و وارث و خانواده و نزديكان پیغمبریم. امید داشتم که هيچكس سر جانشینی پیغمبر با ما كشمكش نکنه و هيچ طمعكارى در حقّ ما طمع نکنه؛ امّا قریش مانع ما شدند و خلافت رو از ما دزدیدند. حكومت از آنِ ديگرى شد و ما دنبالهرو شديم. آدمهای ناتوان به ما طمع کردند و آدمهای پست، آقابالاسر ما شدند. چه چشمهایی که برای ما گريان نشد و چه سينههایی که بهخاطر ما غمگین نشد و چه جانهایی که بیتاب نشد.
بهخدا سوگند اگه از پراكندگى مسلمونها نمیترسیدیم، تصميمى غیر از این میگرفتیم. كسانى حكومت رو به دست گرفتند كه خيرخواه مردم نیستند.
اتفاقاتی افتاد که بهناچار صبر كردم. شکیبایی من بهخاطر تسليمبودنم در برابر فرمان خدا بود. ما امتحان شدیم. اميد به پاداش و صبر، بهتر از اون بود كه مسلمونها، متفرّق بشند و خونشون ريخته بشه.
حكومت پيامبر رو از ما گرفتند و به ديگری سپردند. بهخدا سوگند اگه ترس از اختلافافکنی در میان مردم نبود، تا سر حدّ توان برای تغییر شرایط مقاومت میکردم.
مروج الذهب: ج ۲ ص ۳۰۷ و ۳۰۹، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۴، السنن الكبرى: ج ۶ ص ۴۸۹ ح ۱۲۷۳۲، صحيح البخاري: ج ۴ ص ۱۵۴۹ ح ۳۹۹۸، صحيح مسلم: ج ۳ ص ۱۳۸۰ ح ۵۲، شرح نهج البلاغة: ج ۲ ص ۲۲ ج ۲۰ ص ۲۴، الشافي: ج ۳ ص ۲۴۳، بحار الأنوار: ج ۲۸ ص ۳۹۲، الإرشاد: ج ۱ ص ۲۴۵ و ۲۴۹.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و یکم
بیدینی مردم
بهنظر میاد انگيزۀ دیگهای که نهایتا باعث شد تا امام با غصبکنندۀ حقش کنار بیاد و باهاش بیعت کنه نگرانی از بیدینی و مرتدشدن مردم بوده!
در همین رابطه نقل میکنند که امیرالمؤمنین جایی بهمناسبتی فرموده بود: دوتا راه جلوی پای من گذاشتند. یکی اینکه ستمی که در حقّم روا داشتند رو قبول کنم و باهاشون کنار بیام، يا اینکه وارد کشمکشی دنبالهدار بشم که نتیجهاش یقینا بیدینشدن مردمه! بههمینخاطر از روی ناچاری، ستم رو پذيرفتم.
اتفاقا از قول آقایی به نام ابوطُفَيل نقل شده که میگه: سر ماجرای شورای شش نفره که نهایتا منجر شد به انتخاب عمربنخطاب برای خلیفهشدن، من دمدر اون خونه وایستاده بودم. یکهو نمیدونم چیشد که صداها بالا رفت. صدای علیبنابیطالب رو میشنیدم که با ناراحتی داره لابهلای حرفهاش میگه: مردم با ابوبكر بيعت كردند، درحالیكه به خدا سوگند، من سزاوارتر و شايستهتر بودم. امّا از ترس اینکه مبادا مردم به روزگار كفر و شرک برگردند و با شمشير به جان هم بيفتند، کوتاه اومدم و دم نزدم.
حتی وقتی مردم با ابوبكر براى جانشينی عمر بيعت كردند، بااینكه من از عمربنخطاب برای خلافت، سزاوارتر بودم، اما باز هم از ترس اینكه نکنه خداینکرده مردم، كافر بشند باهاشون کنار اومدم و فرمان بردم.
امیرالمومنین همانطور که پیش از این اشاره کردم، توی گرفتن حق خودش عاجز و ناتوان نبوده اما برای خودش ملاحظاتی داشت.
داخل نامهای که همراه مالکاشتر برای مردم مصر فرستاد نزدیک و شبیه به این عبارتها نوشته که: بعد از رحلت آقارسولالله مسلمونها سر جانشينی پیامبر به جنگ و دعوا افتادند. بهخدا سوگند، اصلا به دل و ذهنم خطور هم نمیكرد كه عدّهای بخوان خلافت رو از اهلبيت بگیرند. چیزی که حقیقتا شگفزدهام کرد هجوم مردم برای بیعت با ابوبکر بود. وقتی اوضاع رو اینجوری دیدم، دست نگه داشتم و کاری نکردم. نگاه کردم و دیدم بعضی از مردم دارن از اسلام برمیگردند. برخی هم گوشه و کنار مردم رو به نابودى دين محمّد فرا میخونند. ترسيدم كه چنانچه اسلام و مسلمونها رو يارى نكنم، رخنهاى در اسلام ببينم و يا ويرانهاى كه در اين صورت مصيبت این رخنه و خرابی براى من، بزرگتر از دستنيافتن به حكومت بود. حكومتى كه تنها، كالايى چند روزه است و همچون سراب از ميان میره و مانند ابر، پراكنده میشه.
خدا بهتر میدونه اما بین هوادارهای امام اینجوری شایع شده بود که توی همون روزها حضرت فاطمه شوهرش رو به نهضت و قيام و یه همچنین چیزهایی، تحریک یا مثلا تشویق کرده بوده که در همین اثنا صداى مؤذّن بلند میشه. أشهدأنّمحمّدارسولاللّه!
علیبنابیطالب به فاطمه اشاره میکنه و میفرماید: آيا راضى میشی كه بساط اين صدا از زمين، برچيده بشه؟! فاطمه در جواب عرض میکنه: نه! بههیچوجه!
امام در ادامه میفرماید: اين، همون دليل و ملاحظهای هست كه دربارهٔ قيامنكردن بهش توجه دارم.
یهبار دیگه یادآور میشم که مهمترین مانع بر سر راه اميرالمؤمنین، این بوده که نکنه در این اثنا خداینکرده مردم از اسلام برگردند و بهسمت پرستش بتها برند و منکر يگانگى خدا و رسالت پیغمبرش بشند.
الكافي: ج ۸ ص ۲۹۵ ح ۴۵۴، الشافي: ج ۳ ص ۲۴۳، الطرائف: ص ۴۱۱، المناقب للخوارزمي: ص ۳۱۳ ح ۳۱۴، فرائد السمطين: ج ۱ ص ۳۲۰ ح ۲۵۱، شرح نهج البلاغة: ج ۱۱ ص ۱۱۳، بحارالأنوار: ج ۲۸ ص ۳۹۲،
ادامه دارد...
پسر مش صفر
بهیاد دارم خرداد ماه سال ۹۱ آیتالله آقای جوادیآملی در جلسۀ تفسیر قرآن با خواندن یکی از اشعار حافظ، شرح مختصری از آن ارائه فرمودند.
در کار گلاب و گل حکم ازلی این شد
آن شاهد بازاری این پرده نشین باشد
ایشان میفرمودند: این بیت مربوط به دختر و پسرهاست. پسرها مانند گلابند و دخترها برگ گُلند. پسرها مثل گلابند که اگر در جامعه مطرح باشند خود را حفظ میکنند. اما دخترها چطور؟ دخترها مانند برگ گل هستند. اگر دست به آن بخورد پلاسیده میشود. پسرها میتوانند بازاری باشند ولی دخترها هر جا که هستند باید در پرده باشند و برداشتن این پرده موجب پلاسیدگی آنها می شود.
پسرها دوست دارند دخترها دختر باشند و دخترها دوست دارند پسرها پسر باشند. این همان خواست فطری دختر و پسرهاست.
بهیاد شوخی امروز صبح دوست خوشطبعم آقاسید مرتضی امینی سبزواری افتادم. برایم این اشعار را ارسال فرمود:
رفته بودم سرِ کوچه دو عدد نان بخرم
و کمی جنس بفرمودهٔ مامان بخرم
از قضا چشم من افتاد به یک دوشیزه
قصد کردم قدحی ناز از ایشان بخرم
بس که ابروی تتو با مژهاش سِت شده بود
مانده بودم چه از آن سرو خرامان بخرم
که به خود آمده، دیدم به سرش شالی نیست!
به کجا میروم اینگونه شتابان! بخرم!
نکند دوره چهل سال عقب برگشته
یا که من آمدم از عهد رضاخان بخرم!
با تعجّب و کمی دلهره گفتم، بانو!
بهرتان روسری اندازهٔ روبان! بخرم؟
گفت با لحن زنانه برو گم شو عوضی!
پسر مش صفرم! آمدهام نان بخرم!
حکایت دختران حضرت شُعيب که خارج از خانه بارعایت حیا و عفت به معیشت و اقتصاد خانواده کمک میکردند درسی برای همهٔ دختران سرزمینم خواهد بود.
قم ۱۴ مرداد ۹۵
سید رضوی
چند سال قبل با طلبهای شیرازی به نام آقاسیّد مصطفی رضوی رفاقتی داشتم. منزلشان نزدیک خانۀ ما بود. گاهی اتفاق میافتاد که مسیر دارالحدیث تا خانه را با هم میآمدیم.
ولی دریغ و صد افسوس که زود از میان ما رفت و به اجداد طاهرینش پیوست. بعد از انتخابات سال ۸۸ بود. از آقا سیّد جملهای شنیدم که فکر میکنم تا پایان عمرم در دل و جانم بهیادگار جاودانه شد.
یک روز که با هم بودیم رو کرد به من و فرمود: خدا را شکرگزارم که در طول روزهای انتخابات ۸۸ تا به امروز حتی یکغیبت پشت سر احدی انجام ندادهام و درعینحال به تکلیف سیاسیام عمل کردهام. او بابت این مسئله بسیار خوشحال بود.
هرگاه سخن آقا سیّد از خاطرم میگذرد ناخودآگاه بهیاد فرمودهای از پیامبر میافتم که موبهتنآدمسیخ میکند. آنجایی که فرمودند: روز قیامت یکی از شما را برای رسیدگی به اعمالش میآورند. وقتی نامۀ عملش را به دستش میدهند در آن نگاه میکند و با تعجب میگوید: خدایا! این نامۀ عمل من نیست، زیرا از عبادتها و کارهای خوبی که در دنیا انجام دادهام چیزی در آن نیست. به او گفته میشود: پروردگار تو خطا نمیکند. این نامۀ عمل تو میباشد، اما بهخاطر غیبتی که کردی کارهای خوبت در نامۀ عمل کسی نوشته شد که از او بدگویی کردی. سپس شخص دیگری را برای حساب میآورند. به نامۀ خود نگاه میکند، برخلاف انتظارش عبادتها و کارهای خوب بسیاری را در آن میبیند. از روی تعجب عرض میکند: خدایا! این نامهٔ عمل من نیست، من در دنیا کارهای خوبی که در اینجا نوشته شده است انجام ندادهام. به او گفته میشود: چون فلان شخص از تو بدگویی کرد کارهای خوب او در نامۀ عمل تو نوشته شده است....
طريقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند چندی بهم
يكي زان ميان، غيبت آغاز كرد
درِ ذكر بيچارهای باز كرد
كسی گفتش اي يارِ شوريده رنگ
تو هرگز غزا كردهای در فرنگ؟
بگفت از پس چار ديوار خويش
همه عمر ننهادهام پای، پيش
چنين گفت درويش صادق نفس
نديدم چنين بخت برگشته كس
كه كافر زپيكارش ايمن نشست
مسلمان زجور زبانش نَرَست
سعدی
قم/ ۱۹ مرداد ۹۵
گیوۀ بچهگانه
روز گذشته، اطراف حرممطهر دستفروشی را دیدم که بساط پهن کرده بود و گیوههای بچهگانه می فروخت. برای لحظاتی کنارش نشستم تا به گیوههای رنگارنگ و بانمک نگاهی بیاندازم. تصمیم گرفتم دو جفت گیوه برای پسرانم از او خریداری کنم. اما با یکنگاه بهبساط دستفروش، متوجه شدم گیوهها تکسایز هستند و فقط به پای پسر کوچکترم اندازه میشود.
برای اطمینان، از فروشنده سوال کردم که آیا سایز بزرگتر دارید؟ دستفروش گفت: نه حاج آقا، تکسایز هستند. با شنیدن این حرفِ دستفروش، از خریدن گیوه پشیمان شدم. فروشنده با تعجب پرسید: چی شد حاج آقا؟ پس چرا پشیمان شدی؟ گفتم: ببخشید، شرمنده هستم! گفت: حاج آقا اگر مشکل روی قیمت هست، تخفیف میدهم. گفتم: نقل این حرفها نیست چون سایز بزرگتر ندارید، نمیخرم. نگران پسر بزرگترم هستم. مطمئناً وقتی متوجه شود برای او نخریدهام، ناراحت میشود. پس از لحظاتی از گیوهفروش خداحافظی کرده و دنبال کارم رفتم.
این موضوعِ نخریدن گیوهها در خاطرم بود تا اینکه شب به خانه رسیدم. بهکمک نرمافزار حدیثی سَرکی به کتابهای روایی کشیدم.
در کتاب "مختصرتاریخدمشق" از رسولخدا روایتی را دیدم که فرمودهاند: در هدیهدادن به کودکانتان، برابرى را رعايت كنيد.
البته ظاهراً رعایت برابری در هدیه دادن به فرزندان، در جایی است که فرزندان از یک جنس باشند مثلا همه دختر یا همه پسر باشند. ولی اگر کسی جنسش جور بود و هم دختر داشت و هم پسر اولویت با دخترها میباشد. حضرت در ادامۀ همین روایت فرموده: اگر بخواهم يكى را بر دیگری مقدم بدارم البته دختران مقدم خواهند بود.
و یا در جایی دیگر پيامبر خدا صلیاللهعليهوآله فرمودهاند: همانا خداوند دوست دارد که میان فرزندان خود به عدالت رفتار کنید، حتی در بوسیدن.
البته رفتار عادلانه، لزوما بهمعناى برخورد مساوى و يكسان نيست. چهبسا رعايت عدالت ايجاب میکند پدر براى برخى از فرزندان خود بهدليل استعداد بيشتر و يا كمتر يا بهدليل بيمارى و يا جهات ديگری، هزينه بيشترى را متحمّل گردد. اين، بهمعناى بیعدالتى نيست. البته در اينگونه موارد نيز بايد برای ساير فرزندان به شکلی دیگر جبران نمايد.
فکر میکنم فعلا همین مقدار کافی باشد.
قم/ ۲۰ مرداد ۹۵
مادر جهنّمی
پنج شنبه ۶ اردیبهشت سال ۸۰ باخبر شدم برای آیتاللهالعظمی شاهآبادی مراسم یادبودی در حسینۀ ارشاد گرفتهاند. بههمراه یکی دوتا از دوستانم در حوزۀ علمیۀ چیذر به سمت حسینیۀ ارشاد راه افتادیم. اولین بارم بود که به آنجا میرفتم. البته با نام و تاریخچهاش از طریق مطالعهٔ آثار مرحوم آیتالله مطهری و مرحوم دکتر شریعتی کموبیش آشنا بودم. این حسینیه نیز برای خودش قصّهها و غصههایی دارد که بهفرمودهٔ جناب مولوی:
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
بههرحال از درب اصلی حسینیۀ ارشاد وارد شدیم، بهمحض ورود دستخطی زیبا از امامخمینی دربارۀ آیتالله شاه آبادی بر روی دیوار خودنمایی میکرد. با دوستانم برای خواندن آن نوشته، لحظاتی توقف کردیم. متن آن نوشتۀ زیبا این بود: شیخ بزرگوار ما حقّاً حق حیات روحانی به این جانب داشت که با دست و زبان از عهدۀ شکرش بر نمیآیم.
آن روز گذشت. چند ماه بعد از آن مراسم شنیدم کتابی با نام "عارف کامل" به مناسبت همان مراسم چاپ شده است. مترصّد فرصتی بودم تا کتاب را تهیه کنم. اتفاقا در یکی از کتابفروشیهای تهران آن کتاب را دیدم. برای آشنایی اجمالی، کتاب را از قفسه برداشتم و بهاصطلاح چند صفحهای تَوَرُّق کردم.
فصل اول، حاوی ۱۱۴ نکته و خاطره از یاران و شاگردان آقای شاهآبادی بزرگ بود. فصل دوم نیز حاوی ۴۰ آموزۀ عرفانی از ایشان البته بهنقل از کتابهای امامخمینی بود. در فصل پایانی هم گُزیدههایی از دو اثر ارزشمند آقای شاهآبادی به نامهای "شذراتالمعارف" و "رشحاتالبحار" آورده شده بود. باعلاقۀ خاصی کتاب را خریداری کردم. در طول این سالها یکی از کتابهای دمدستیام همین کتاب بوده است. تا به حالا چند مرتبه این اثر ارزشمند را از بای بسمالله تا تای تمّت، مطالعه کردهام. خواندن این کتاب اثرگذار را به نورچشمیها توصیه میکنم.
در صفحۀ ۱۵ کتاب، خاطرهای به نقل از استاد مطهری خیلی به من چسبید. از خواندنش کیف کردم. استاد مطهری میفرماید: روزی به منزل مرحوم آیتالله شاهآبادی رفته بودم. ایشان این آیه را معنا میكرد: "وَ اَمّا مَنْ خَفَّتْ مَوازینُهُ فَأُمُّهُ هاوِیَةٌ" یعنی كسی كه نامۀ عملش سبك و بیمقدار باشد، جایگاه و مقصد او قعر جهنّم است.
آقای شاهآبادی سِرّ این آیه را بیان میكرد و میفرمود: در زبان عربی، واژهٔ اُمّ به مادر گفته میشود. مادر را از آن جهت اُمّ میگویند كه مقصدِ بچه است. آیه میخواهد بگوید اگر فرد گنهكار در جهنّم سقوط میكند، بهخاطر این است که جهنّم همان مقصدی است كه در تمام عمر به سویش رفته و حالا به مادر خود رسیده است. او فرزندِ همین مادر است.
حالا که سخن به اینجا کشید بهیادگار عرض میکنم که در روایات رسیده از جانب اهلبیت علیهمالسلام دو عمل وجود دارد که بیش از سایر کارها باعث سنگینی کفۀ ترازوی اعمال در روز قیامت میگردد و آن: یکی صلواتفرستادن و دیگری خوشاخلاقی میباشد.
قم/ ۲۲ مرداد ۹۵
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و دو
بیکس و تنها ۱
امان از اون وقتی که آدم پُشتش خالی و بییار و یاور بشه. امیرالمؤمنین توی روزهای ابتداییِ بعد از رحلت پیامبر دقیقا در چنین شرایطی قرار گرفته بود.
پسر نازنینش، امامحسن بعدها وقتی تصميم به صلح با معاويه گرفت طیّ خطبهای از اون روزهای پُرمُخاطره اینجور بهتلخی یاد میکنه: پدرم دستش رو برای کمکخواهی پیش هر کس و ناکسی دراز كرد و سوگندشون داد، بهویژه اصحابش رو به کمک فراخوند؛ امّا متاسفانه اونجور که بایدوشاید اجابتش نکردند. اگه پدرم یار و یاورِ درستوحسابی میداشت قطعا زیر بار بيعت با غاصبین حقّش نمیرفت.
آدم اسم و رسمداری به نام اِبْناَبیلَیلیٰ حرفهای جالب و خوندنی در همین رابطه داره. این آقا، فقیه بوده؛ قاضی بوده؛ قاری و راوی حدیث بوده و بهنظرم از همهٔ اینها مهمتر جزو اصحاب شیعهٔ امامعلی توی جنگهای جمل و صفین و نهروان بوده. حتی بعد از شهادت امام، راه و مرامِ حضرت رو گم نمیکنه.
جایی خوندم که توی روزگار فرمانروایی حجاجبنیوسفثقفی به کوفه، ابتدا از سوی حجّاج به مَنصب قضاوت میرسه، اما طولی نمیکشه که مغضوبِ حجّاج قرار میگیره و از سِمَتش برکنار میشه. ظاهراً ماجرا از این قرار بوده که حَجّاج ازش میخواد به امامعلی ناسزا بگه، اما اِبْناَبیلَیلیٰ زیر بار انجام این کارِ زشت نمیره و حَجّاج هم از کار بیکارش میکنه و جوری با تازیانه میزنتش که پشتش عینهو قیر سیاه و کبود میشه.
این آقای ابنابىليلى، جزو تابعین بوده یعنی از جملۀ مسلمونهایی بوده که با یک یا چندتا از صحابۀ پیامبر ملاقات و همنشینی داشته؛ ولی خودش، پیامبر رو ندیده بوده. بههمینخاطر خیلی دوست داشته که از این و اون، چیز یاد بگیره و از قضایای بعد از رحلت پیغمبر سر در بیاره.
همین کنجکاوی باعث شد که توی فرصتی مناسب بلند شد و روبهروى امام وایساد و رُک و پوستکنده گفت: راستش رو بخوای آقاجون! مدتهاست که یه سوالی بدجوری ذهنم رو به خودش مشغول کرده. اگه اجازه بفرمایید الان میخوام دوکلام دربارهاش با شما صحبت کنم.
حقیقت اِینه که ما گروهی از علاقمندانِ به شما هستیم. مدتهاست که منتظريم تا جنابتون از ماجراهایی که بعد از وفات پیغمبر براتون پیشامد کرد برامون حرفی بزنید. اما شما معمولا چیزی نمیفرمایید و سکوت میکنید. انگاری خیلی تمایل ندارید که در این رابطه حرفی بزنید. اگه میشه لطف بفرمایید و از زبان خودتون بیواسطه، مقداری ما رو باخبر كنید. آيا پيامبر خدا به شما سفارشى كرده بود؟ يا نظر خودتون بود که اونجوری با مسئله برخورد کنید و جلوی غاصبین حقّتون کوتاه بیایید؟!
راستش رو بخوایید علت اینکه میپرسم اِینه که دربارۀ شما حرف و حدیثهای زیادی بين ما گفته میشه و مطمئنترين سخن، اون چیزیه كه از دهان مبارک خودتون بشنويم و بپذيريم. وآلله به خدا من که گیج شدم! اگه در این رابطه ازم سؤالی کنند اصلا نمیدونم چی باید بگم! اگه خداینکرده بگم اونها از شما به خلافتْ سزاوارتر بودند، پس براى چی پيامبر شما رو توی راهِ برگشت از حجّةالوداع، به ولایت نصب كرد و فرمود: هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست؟! و اگه شما از اونها به خلافتْ سزاوارترى که خداوکیلی سزاوارتری، پس چگونه میتونيم با اونها بیعت کنیم و اونها رو ولىّ و سرپرست خودمون بدونيم؟!
الأمالي للمفيد: ص ۲۲۳ ح ۲، الأمالي للطوسي: ص ۸ ح ۹، الكافي: ج ۸ ص ۱۸۹ ح ۲۱۶، المناقب لابن شهر آشوب: ج ۲ ص ۱۱۵، كتاب سليم بن قيس: ج ۲ ص ۵۹۳ ح ۴، المسترشد: ص ۳۷۸ ح ۱۲۵، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۳۰، الشافي: ج ۳ ص ۲۴۱، بحارالأنوار: ج ۲۸ ص ۳۹۰.
ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و سه
بیکس و تنها ۲
اميرالمؤمنین به سخنان ابنابىليلى بادقت گوش میداد. بهمحض اینکه حرفهای این یار وفادار به پایان رسید حضرت برای لحظاتی سکوت کرد. سپس آهی کشید و فرمود: روز وفات پیامبر اکرم، حق و شایستگی من به تصاحب حكومت، بيشتر از تصرّفِ پيراهنم بود؛ ولى پيامبر خدا در واپسین روزهای زندگی، سفارشاتى به من داشت كه موظّف به رعایتش بودم. اگه بدتر از اونی که با من رفتار کردند، میکردند فیالمثل برای بیعتگیری، علاوه بر طنابپیچ، کشانکشان هم میبردند باز هم بهخاطر اطاعت از فرمان الهى، مقاومتی از خودم نشون نمیدادم.
جناب ابنابىليلی! این مردم اوّلين چيزى كه به محض وفات پيامبر از ما كم گذاشتند حقّ ما توی دریافت خُمس بود. وقتی اوضاع اینجوری شد شترچرانهای قريش هم به ما طمع كردند. بیگمان، حقی به گردن مردم داشتم كه مهلتى معيّن داشت. زمانش بلافاصله بعد از رحلت پیغمبر بود. اگه مردم برای جانشینی و خلافت به سراغم میومدند، میپذيرفتم.
مَثل من مانند مردى میمونه كه حقّى با سررسيدِ معيّن به گردن مردم داره؛ اگه حقّش رو زود بپردازند، باخوشحالی و رضایت میگيره و مردم رو بابت این کارشون تحسین میکنه و اگه مردم اَدای حقّ رو از موعد سررسيد به تأخير بندازند، اون مرد هرچند که حقش رو میگيره؛ امّا ديگه از اون مردم اونجوری که باید و شاید خوشحال و راضی نیست و اونها رو تحسین نمیکنه.
بههرحال یادتون باشه که راه هدايت، تنها از كمىِ راهروندههاش شناخته میشه.
ابنابىليلی از این لحن، حرفزدنهای امام متوجه شد که ایشون در اون اثنا دستتنها بوده! البته ممکنه یکی بگه کما اینکه گفتند: عزّت و شوكت و بروبیای طایفهٔ بنىهاشم پس کجا رفت و آدمهاشون کجا بودند؟ چرا حداقل اونها پشت امام رو نگرفتند؟!
باید به این پرسشکننده گفت: اصلا كسى از آدمهای درستوحسابی بنىهاشم باقى مونده بود تا بیاد کمک؟! قدرت بنیهاشم توی بازو و سرپنجههای جناب جعفر و جناب حمزه بود که هر دو به شهادت رسیده بودند. از بنیهاشم آدمهایی مثل عباس و عقیل باقی مونده بود. از اینها هم که آبی گرم نمیشد. عباس، عموی رسولالله، مرد ناتوان و تازهمسلمون بود و عقیل هم علاوه بر تازهمسلمونی در اون حدّ و قواره نبود که کاری کنه، اما اگه حمزه و جعفر حاضر بودند ورق ماجرا بر میگشت و اتفاقات به صورت دیگهای رقم میخورد. اگر حمزه و جعفر بودند خودشون رو به هر آب و آتیشی میزدند تا یه کاری کنند. با وجود اونها محال بود که ابوبكر و عمر مجال جولاندادن پیدا کنند و کار به اینجا نمیرسيد.
بیکس و تنهایی امام بهحدی بود که اگه بیشتر از این برای حق غصبشدۀ خودش اصرار میکرد احتمال ترور هم میرفت، کما اینکه ابوبکر وقتی متوجه مقاومت امام شد بدون هیچ واهمهای با تشر به حضرت گفت: به خدای احد و واحد اگه با ما راه نیایی گردنت رو میزنيم!
این حرفها رو فعلا اینجا تموم کنیم و به ادامهٔ ماجرا برگردیم. بههرحال یکی دیگه از دلایلی که منجر به این شد امام نهایتاً با غصبکنندۀ حقش بیعت کنه، اجباری بود که ریشه در تنهایی و بییار و یاوری حضرت داشت!
الأمالي للمفيد: ص ۲۲۳ ح ۲، الأمالي للطوسي: ص ۸ ح ۹، الكافي: ج ۸ ص ۱۸۹ ح ۲۱۶، المناقب لابن شهر آشوب: ج ۲ ص ۱۱۵، كتاب سليم بن قيس: ج ۲ ص ۵۹۳ ح ۴، المسترشد: ص ۳۷۸ ح ۱۲۵، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۳۰، الشافي: ج ۳ ص ۲۴۱، بحارالأنوار: ج ۲۸ ص ۳۹۰.
ادامه دارد...
لافِ معرفت
در دورهٔ جوانیام یکی از جاهایی که معمولاً زیاد میرفتم هیئات مذهبی بود. بهاصطلاح بچههیئتی بودم و به این عنوان مباهات میکردم.
از بزرگان، بسیار میشنیدم کاری کنید این رفتوآمدها به مجالس اهلبیت همراه با معرفت باشد.
گاهی خودم نیز این جمله را برای این و آن لقلقۀ زبان میکردم. چرا میگویم لقلقه؟! چون هیچوقت مفهوم این جمله را متوجه نمیشدم. فقط چیزهایی حدس میزدم. مثلا معرفت این است که با یک شکل و شمایل خاصی، با یک ادبیات متفاوتی سخن بگویم و از این هیئت به آن هیئت بروم و در سوگ آلالله اشک بریزم! واقعا فکر میکردم اگر صرفا در این مجالس اشک و آه داشته باشم به معرفت رسیدهام. گاهی نیز به اقتضای غرور جوانیام، کسی را که در این حال و هوا نبود، معاذالله از مرحله پرت میدانستم!
آن روزگاران با همهٔ برکاتش گذشت تا اینکه طلبه شدم. در مدرسهٔ علمیه، معرفت برایم به شکلی دیگر معنا شد. آنجا میگفتند: معرفت یعنی شناخت و آگاهی از حقیقت. خلاصه اینکه هر چه بیشتر درس خواندم، دسترسی به معرفت برایم سختتر شد. بهطوریکه معرفت شد جنّ و ما بسمالله.
کلمهٔ معرفت، سالهای سال گوشهٔ ذهنم مانده بود و خاک میخورد. کمکم داشتم بیخیالش میشدم تا اینکه در کتاب شریف کافی این حدیث را دیدم و برای همیشه راحت شدم.
روزی امام موسیبنجعفر علیهالسلام وارد مسجد شد و به شخص زاهد و عابدی به نام عبدالله فرمود: کارهای تو محبوب من است، ولی حیف که اهل معرفت نیستی. عبدالله پرسید: فدایت شوم، معرفت چیست؟ امام فرمود: در طلب احادیث بکوش. گفت: از چه کسی معرفت بیاموزم؟ امام فرمود: از علمای مدینه! سپس آنچه را آموختی بر من عرضه کن.
عبدالله مدتی به آموختن حدیث پرداخت. سپس در ملاقاتی با امام، آموختههایش را به حضرت عرضه داشت. این حرکت چند بار تکرار شد. تا اینکه روزی امام در مزرعهاش مشغول کار بود که عبدالله با امام ملاقات کرد و گفت: فدایت شوم، دست مرا بگیرید و راهنماییام کنید در غیر این صورت فردای قیامت در پیشگاه خداوند علیه شما شکایت میکنم. مولای من! معرفت یعنی چه؟! حضرت در اين هنگام وى را به امامت اميرالمؤمنين و بقيه امامان از آلمحمّد عليهمالسّلام آشنا كرد و فرمود: معرفت یعنی این. عبدالله پرسید: امروز امام چه كسى میباشد؟ حضرت فرمود: اگر به شما بگويم قبول میكنى؟ عرض كرد: آرى خواهم پذيرفت. حضرت فرمود: امروز من امام هستم. عبدالله نگاهی به امام انداخت و عرض كرد: دليلى هم دارید؟ امام با دست خود به درختی اشاره کرد و به عبدالله فرمود: نزد آن درخت برو و بگو موسیبنجعفر امر میكند به طرف او بروی!
عبدالله به طرف درخت رفت و سخن امام را به درخت رسانید. عبدالله ناگهان مشاهده كرد بهشکل خارقالعادهای ریشههای درخت از خاک خارج شد و درخت آمد در مقابل حضرت توقف كرد، سپس حضرت با دست، اشارهای به درخت كرد و درخت بار ديگر به جاى خود برگشت. آن مرد در اين هنگام به امامت حضرت، عقیده پیدا کرد.
آری! علاوه بر باور و عقیده، باید پیرویِ ارادتمندانه نیز داشته باشیم. در کتاب شریف بحارالانوار خواندم که دو نفر از دوستان اهلبیت علیهمالسلام قبل از رفتن به مسافرت به دیدار حضرت موسیبنجعفر علیهالسلام آمدند. قبل از آنکه آغاز به سخن کنند، حضرت فرمود: امروز برای مسافرت حرکت نکنید، بمانید تا فردا صبح.
یکی از آن دو ماند اما دیگری حرکت کرد و رفت. اویی که به توصیه امام توجه نکرد در سیلاب گرفتار آمد و غرق شد.
قم/ ۲۹ مرداد ۹۵
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و چهار
دستاويز ۱
حالا که داریم دائما از اونهایی که امیرالمؤمنین رو کنار زدند چُغلی میکنیم باید مراقب نوشتههامون باشیم تا خداینکرده حق کسی ضایع نشه. منظورم اینه که یهطرفهبهقاضی نریم. بیاییم پای حرف دل ابوبکر و عمر بشینیم و ببینیم خودشون چی میگن؟ اصلا شاید واقعا راست میگفتند. شاید بهخاطر خدا بوده که امیرالمؤمنین رو کنار زدند و خودشون به کرسی خلافت تکیه دادند. شاید نیّتشون الهی بوده که از علیبنابیطالب میخواستند کوتاه بیاد و دم نزنه و با ابوبکر بیعت کنه!
بریم سروقت کتابهای خودشون تا ببینیم نویسندههای هواخواه ابوبکر و عمر در طول تاریخ دربارهٔ دستاویز این دونفر برای کنارزدن امیرالمؤمنین از خلافت چی گزارش کردند. باید حرفهای جالبی باشه.
اینجوری که نوشتند ابنعبّاس، پسرعموی پیغمبر تعریف کرده یه روز عمربنخطّاب به من گفت: میدونى چی باعث شد كه ما قريشیها مانع از خلافت طایفهٔ بنیهاشم بشیم؟
من توی آستینم جواب خوبی برای عمر داشتم اما فایدهای توی این بحث نمیدیدم. یا بهتره بگم دوست نداشتم با این آدم دهانبهدهان بشم و بگومگو کنم. بههمینخاطر برای خالینبودنِ عریضه بهش گفتم: شما بهتر میدونی.
عمر که پیدا بود دوست داره حرف بزنه گفت: ما طایفهٔ قریش خوش نداشتیم نبوّت و خلافت، یکجا همهش براى شما باشه. علتش هم این بود که دوست نداشتیم طایفهٔ بنیهاشم آقابالاسر باشه و به بقیهٔ طوائف قریش فخرفروشی کنه. واقعیت اینه که مَثَل قريش به شما بنیهاشم، عینهو گاوی میمونه که داره به قصّابش نگاه میكنه. این شد که خلافت رو براى خودمون برداشتیم که اتفاقا کارِ سنجیده و عاقلانهای بود و به نتیجه هم رسيد.
عمر آدمی عصبی، تندمزاج و پرخاشگری بود. بههمینخاطر بهش گفتم: اگه به من اجازهٔ حرفزدن میدى و وسطش قاطی نمیکنی میخوام چنتا نکته بهت بگم.
عمر دستی به ریشهاش کشید و گفت: خُب بگو. گفتم: امّا اينكه گفتى: قريش، کارِ درست و عاقلانهای کرد باید بگم شما درصورتی کار عاقلانهای کرده بودید که بههمون جانشینی كه خدا برای پیغمبر انتخاب کرده بود، قانع میشدید. در این صورت میتونستیم بگیم درست عمل کردید. طبیعتا نه متهم به مخالفت با پیغمبر میشدید و نه متهم به حسادت.
امّا اين حرفت كه گفتی خوش نداشتید نبوّت و خلافت، هر دو براى بنیهاشم باشه؛ جسارتا من رو یاد طایفهای در قرآن انداختی که خدا دربارشون فرموده: اونچه رو خدا فرو فرستاد، ناپسند شمردند. پس، خدا هم اعمالشون رو نابود کرد.
عمر که برآشفته به نظر میرسید با تندی به من گفت: شنیده بودم پشت سر ما میشینی حرفایی میزنی، اما با چشم خودم ندیده بودم. دوست نداشتم منزلتت پیش من پایین بیاد اما انگاری همین حرفها رو میزنی.
بدون معطّلی گفتم: اگه این حرفها حقه پس نباید منزلتم، پیشت پایین بیاد و اگه باطله بگو تا بدونم. مطمئن باش همچون منى، باطل رو از خودش دور میکنه.
عمر گفت: شنیدم پشت ما میگی فلانی و فلانی از روی حسادت و ستم، خلافت رو از بنیهاشم گرفتند. درسته؟
جواب دادم: خب آره! خودت الان گفتی دوست نداشتیم طایفهٔ بنیهاشم به بقیهٔ طوایف قریش فخرفروشی کنه. اگه این حرف، نشونهٔ حسادت نیست پس اسمش چیه؟! ابليس به آدم، حسودی کرد. ما فرزندان آدم هم مورد حسادت واقع میشيم.
عمر با عصبانیت گفت: حسود و کینهتوز و نیرنگباز شما بنیهاشمید.
به عمر گفتم: تند نرو! کمی آرومتر! انگاری آیهٔ تطهیر رو اصلا نخوندی؟! تو داری دل كسانى رو كه خداوند، پليدى رو ازشون زدوده و پاكيزهشون کرده، به حسادت و نيرنگْ توصيف میکنی؟! مگه پيغمبر که تو اینجوری بهش اهانت میکنی از بنیهاشم نیست؟
تاريخ الطبري: ج ۴ ص ۲۲۳، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۲۱۸، شرح نهج البلاغة لابنابیالحدید: ج ۱۲ ص ۹.
ادامه دارد...
به بهانهٔ یک فیلم
اخیرا فیلمی با برشی از اواخر زندگی حضرت صدیقهٔ طاهره زهرای اطهر سلاماللهعلیها توسط فرقهٔ موسوم به "شیرازیها" و افراد پشتپردهای چون یاسرالحبیب (شیعه انگلیسی) ساخته شده و در حال پخش است.
کلیپی هم از اشکهای بیامان یک مرد که میگویند تحت تاثیر دیدن فیلم قرار گرفته، دستبهدست میشود که هیچ بعید نمیدانم این کلیپ هم ساختگی خودشان باشد. اللهاعلم.
بهعنوان یک طلبهٔ ناچیز نمیتوانستم بیتفاوت باشم. چندخطی مینویسم تا برای روز واپسین در توشهٔ اعمالم ثبت گردد. خوب و بدش با خدا.
چیزی که امروزه از آن به جهاد تبیین یاد میشود برگرفته از فرمودهٔ امیرالمؤمنین است.
جهاد تبیین، شامل همه موضوعات میشود؛ منجمله تبیین آنچه بر مولی امیرالمؤمنین و خانوم فاطمهٔ زهرا سلاماللهعلیهما گذشت.
بازگویی مصائب خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام به هر شکل ممکن، مانند ساخت فیلم و تئاتر و منبر و کتاب و... بالاترین عبادت خداوند محسوب میشود.
بزرگانی چون علامه سیدعبدالحسین شرفالدین موسوی در کتاب المراجعات و علامه امینی در الغدیر و خیلیهای دیگر یا مثلا کارهای آقای میرباقری در سریالسازی همگی میتواند مصادیق جهاد تبیین باشند. این افراد در روزگار معاصر پرچمدار این حرکت روشنگرانه بودند، آن هم بر اساس کتابها و منابع اهلسنت.
منتهی ماجرای فرقهٔ منحرفْ موسوم به "شیرازی" از این حرکت روشنگرانهٔ پاک و مقدس، جداست.
هواداران و هواخواهان این فرقه، علنا به مقدسات اهلسنت اهانتهای شرمآوری روا میدارند که برخلاف آموزههای اهلبیت علیهمالسلام به شیعیان خود در مواجهه با اهلسنت است.
فارغ از درستی یا نادرستی گفتههای این فرقهٔ منحرف، نتیجهٔ کارشان منجر به ریختهشدن خون هزاران شیعهٔ بیگناه در سراسر دنیای اسلام میشود.
کاش فقط به ابوبکر و عمر و عایشه لعن میفرستادند. آنها در محافل علنی خودشان با رکیکترین الفاظ از مقدسات اهلسنت یاد میکنند.
لذا بنده خودم همیشه به آنها و هرچه به دست آنها تولید میشود بدبین و ظنین هستم. نگاه به این فیلم هم ممکن است فینفسه اشکالی نداشته باشد اما با استناد به فرموده مولای ما حضرت امام جواد علیهالسلام: مَن اصغی الی ناطق فقد عبده فان كان النّاطق عن اللّه فقد عبد اللّه و ان كان النّاطق ینطق عن لسان ابلیس فقد عبد ابلیس. هر كس به سخنِ سخنرانى گوش فرا دهد، او را پرستش كرده است. پس اگر او از خدا سخن بگويد خدا را پرستيده است، و اگر از زبان ابليس سخن بگويد ابليس را عبادت كرده است.
حقیر به استناد این فرموده عرض میکنم که از باب بیان مصداق، ممکن است این سخن امام شامل این فیلم نیز بشود. اللهاعلم.
به هر حال باید در مواجهه با این جریان دردسرساز که الحمدلله عقبهٔ چندانی هم بین مومنین شیعه ندارند، خیلی هوشمندانه عمل کرد.
بنده، خودم فیلم را ندیدهام. اما دوستان معتمدم که به اقتضای کارشان فیلم را دیده بودند برایم میگفتند ظاهرا فیلم مشکل چندانی ندارد. نه تاریخی و نه محتوایی، منتهی سخن چیز دیگری است.
سخن بر سر دیدن یا ندیدن این فیلم یا خواندن یا نخواندن فلان کتاب نیست. اینها که واضح است، منتهی همان که عرض کردم. باید جریان را شناخت. آبشخور فکری سازندگان و انگیزههای آنها را رصد کرد. اگر انسان توجه به این مهم نداشته باشد، ممکن است با دیدن مثلا همین فیلم، یا هر چیز دیگری-اگر تحلیل نداشته باشد- بهطور ناخودآگاه یکعلاقه و تمایلِ ناپیدایدرونی به یک جریان منحرف از خط اصیل تشیع پیدا کند. بهاصطلاح امروزی "حرکتی خزنده در جنگ نرم".
خطی که در روزگار فعلی تحت زعامت رهبرانی عاقل، دانا، حکیم و خداترس همچون آیتاللهخامنهای و آیتاللهسیستانی ترسیم و راهبری میشود.
مقصود اصلیام از این نوشتار توجه به این نکتهٔ مهم بود و الا در دنیای امروز بحث سانسور سنتیِ فیلم و کتاب و... تقریبا عمرش به پایان رسیده است. ظاهرا امروزه سانسور به گونهای دیگر و بسیار پیچیده صورت میپذیرد.
یاعلی.
قم ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و پنجم
دستاويز ۲
تا به اینجا مقداری از بگومگوها و مچگیریهای ابنعباس از عمر بیان شد. البته یادمون باشه که قرار بر اینه که دربارۀ ابوبکر و عمر یهطرفهبهقاضی نریم. خدا رو خوش نمیاد که ساطور قصابی به دست بگیریم و بیهیچ دلیل و مدرکی بزنیم آشولاششون کنیم. بهتره کارد جرّاحی برداریم و عینهو یه جرّاح حاذق، کالبد تاریخ رو بشکافیم.
پس بیمقدمه بریم پای حرف دل عمربنخطاب و ببینیم خودش چی میگه؟ خداینکرده تصور نشه که کنجکاوی ما همراه با اظهار علاقهای ساختگیه نه! واقعا اینجوری نیست.
قبلا هم گفتم که نویسندههای هواخواه ابوبکر و عمر در طول تاریخ دربارهٔ بهانۀ این دونفر برای کنارزدن امیرالمؤمنین از خلافت، گزارشات بامزّهای مخابره کردند. البته منظورم از بامزّه نه اینکه اخبارشون مثلا خوشطعم و لذیذ و دلچسبه یا مثلا ملیح و نمکینه! نه وآلله بلکه منظورم اینه که وقتی عمر میخواد کار خودشون رو مُوَجّه جلوه بده قضیه یهخرده زیادی خندهدار و شیرینحرکات میشه!
البته من نمیخوام با اُوُردن این جملات، پیشداوری کرده باشم. اصلا خودتون قضاوت کنید. من فقط موبهمو قصه رو براتون تعریف میکنم.
برگردیم به گفتگوهای چالشی ابنعباس با عمر. ابنعباس در ادامهٔ حرفهاش میگه: یهبار حضرت تشریف اُوُردند توی مسجد و كنار عمر نشستند. چند نفر ديگهای هم اونجا بودند. یهخُرده که گذشت برای امام کاری پیشاومد. بهناچار حضرت بلند شدند که بروند. یکهویی یه آدم نادون و کلّهطاس که روپوش تابستانیِ گشادی به تنش بود و قاطی جمع نشسته بود انگار که داره با خودش حرف میزنه، با نگاهی ناملایم، نام امام رو برد و به ایشون نسبت خودْبزرگبينى و خودپسندى داد. عمر که متوجه حرف مرد نادون شده بود با لحن خاصی که پیدا بود از روی دلسوزی نیست به مرد اشاره کرد و گفت: مانند اويى، حق داره كه بزرگى كنه. به خدا سوگند اگه شمشير علی نبود، ستون خيمۀ اسلام، راست نمیشد. او داناترين قاضى امّت و سابقهدارترين و شرافتمندترين آدمِ اين امّته.
مرد نادون که احساس میکرد با حرفهای عمر توی جمع خیط شده اینجا عقلبهخرج داد و بلافاصله حرفی حسابی زد و گفت: پس چرا خودتون خلافت رو ازش دريغ کردید؟!
عمر به آدمهای داخل مسجد که بهش ذل زدهبودند نگاهی انداخت و با لحنی تحکمآمیز گفت: این بهخاطر سنّوسال علیبنابیطالب و البته مقداری هم بهدلیل گرايش علی به خاندان پدربزرگش، عبدالمطّلب بود.
ابوعُبيدةبنجَرّاح داخل صحن مسجد چند قدمی به طرف امیرالمومنین برداشت و جلو اومد. با قیافهای حقبهجانب شاید برای دلجویی به امام گفت: شما فعلا جَوونى، ايشونم که بههرحال غریبه نیست و یکی از ريشسفیدهای قوم خودتونه! همگی از یه ریشه و تبارید. هر چی باشه جنابتون توی کارها تجربهٔ ریشسفیدها رو ندارى. من فکر میکنم منحیثالمجموع ابوبكر براى اين كار، از شما مناسبتره! شما بهقول جناب عُمر هنوز سنوسالی ندارید و جَوونید، اگه خدا بخواد در آینده خودتون خلیفه میشید. اصلا کی از شما بهتره؟
عجیب بود که این بهانۀ جوانبودنِ علیبنابیطالب دائما توی جاهای مختلف از دهان عمر خارج میشد. خیلی جاها منِ ابنعباس که پسرعموی امام بودم جوابهای درخوری به عمر میدادم. فیالمثل روزی از روزها در محضر امامعلی با عدهای نشسته بودم. عمر سوار بر چهارپا از كنار ما میگذشت. حضرت متوجه عمر شد و بعد از مختصری احوالپرسی فرمود: کجا میری؟ عمر گفت: میخوام برم به باغم سر بزنم.
امام فرمود: دوست داری برای اینکه تنها نباشی ابنعبّاس رو باهات راهی كنم؟ عمر نگاهی به من انداخت و با کمی مکث گفت: اونوقت خودت، تنها میشى! امام فرمود: اشکالی نداره! من، تو رو بر خودم مقدّم میدارم. سپس امام به من اشاره فرمود که بلند شو همراهش برو و باهاش همصحبت شو. من هم بهفرمودهٔ حضرت، بلند شدم و باهاش راه افتادم.
عمر باهام گرم گرفت. دستم توی دستش بود. دوتایی حرف میزدیم و به طرف باغ میرفتيم. عمر شروع به حرفزدن کرد و گفت: اين علیبنابیطالب، چه با كمالاته! فقط اگه...! عمر حرفش رو خورد و ساکت شد. گفتم: اگه چی؟! چی میخواستی بگی؟! عمر گفت: ولش کن! من هم که دیدم تمایلی به گفتن حرفش نداره اصرار نکردم و ساکت شدم. اما پیش خودم حدسهایی میزدم.
شرح نهجالبلاغة: ج ۶ ص ۱۲ و ۴۵ ج ۱۲ ص ۸۲ و ۴۶، نهجالحقّ: ص ۲۵۱، الإمامة و السياسة: ج ۱ ص ۲۹، تاريخ دمشق: ج ۴۲ ص ۳۴۹، محاضراتالادباء: ج ۴ ص ۴۶۴؛ اليقين: ص ۵۲۳، أخبار الدولة العبّاسيّة: ص ۱۲۹.
ادامه دارد...
آقای خسروشاهی
مدتی میشد که در مدرسۀ علمیۀ سپهسالار قدیم، مشغول به تحصیل در علومدینی شده بودم. سیدی باوقار با عمامهای کوچک بهسر هر روز راس ساعت هفت صبح به آنجا میآمد و مدتی در حیاط مدرسه قدم میزد تا شاگردانش بیایند.
این مدرس جلیلالقدر آیتالله آقا سید ابراهیم خسروشاهی بودند.
کتاب منظومۀ حاج ملاهادیسبزواری را به طلبههای سطوح بالاتر تدریس میکردند. بنده بههمراه دیگر طلبههای مبتدی در وقتهای آزاد بهخدمت ایشان میرسیدیم و به پندهای دلنشین ایشان گوش فرا میدادیم.
بین طلبهها شایع بود که ایشان از شاگردان قدیمی علامۀ طباطبایی و سالها با این بزرگوار مأنوس و محشور بودهاند.
شب گذشته حکایتی را در کتاب الهی نامۀ عطار نیشابوری خواندم که ناگهان مرا به سالهای دور بُرد و به یاد یکی از سخنان آیتالله خسروشاهی انداخت.
سخنی مُشفقانه که سال ۷۵ از زبان ایشان در جلسهٔ اخلاق شنیدم و تا به امروز فراموش نکردهام. ایشان میفرمود:
اگر شبی دیدی بابت رنجها و گرفتاریهای فکری و اخلاقیِ خودت و اجتماع، غصه میخوری و خوابت نمیبرد و دراینحال با خود فکر میکنی که چه باید بکنم و چه نباید بکنم و دائماً تلاش می کنی راهحلی پیدا کنی، بدان که امید است دراینحالت از جملۀ افرادی باشی که مورد توجه امامزمان علیه السلام قرار میگیرند.
و اما حکایتی که با خواندنش به یاد سخن آیتالله خسروشاهی افتادم.
در یک شب سرد زمستانی برف سنگینی باریده بود. سلطان ملک شاه سلجوقی که بیرون از قصر حکومتی بود داخل خیمهای بزرگ استراحت میکرد.
نگهبانان نیز در اطراف خیمۀ شاهی مشغول نگهبانی بودند. نیمههای شب سلطان از خواب برخواست و پیش خود گفت: در این شب سرد آیا کسی به فکر من میباشد؟ نکند دشمنان از غفلت سربازان استفاده کنند و شبانه به خیمۀ شاهی حملهور شوند؟
شاه با نگرانی از بستر خواب بلند شد و پردۀ خیمه را کنار زد تا ببیند چه خبر است. باد سردی به داخل خیمه وزید. شاه نگاهی به اطراف انداخت، اما کسی از پاسبانان را ندید. با نگرانی به اطراف نگاه میکرد. متوجه شد فقط یک پاسبان که قبایی نمدی بر سر کشیده، در آن سوز و سرما در حال پاسبانی است.
سلطان رو به پاسبان کرد و گفت: تو کیستی که در این شب برفی، سلطان را پاسداری میکنی؟ پاسبان در جواب گفت: ای شاه! من مردی غریب و بیوطن هستم. تنها وطن من درگاه سلطان است. شاه که از داشتن چنین سرباز وفاداری خوشحال بهنظر میرسید به او گفت: بهپاس این وفاداری تو را حاکم، سرور و مهتر خراسان میکنم.
عطار نیشابوری پس از نقل این داستان میگوید:
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
آری با خودم در این اندیشه بودم که من چه میکنم؟! آیا تا به حال شده برای حمایت از دین خدا یا به تعبیر امروزیاش برای جهاد تبیین، شبی تا به صبح بیدار باشم؟ مطالعهای کنم، فکری و اندیشهای کنم، قدمی بزنم و چارهای ساز کنم؟
قم/ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
بازنویسی
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و ششم
دستاويز ۳
ابنعباس در ادامهٔ حرفهاش میگه: من و عمر، دوتایی قدمزنان به نزدیکیهای باغ عمر رسیدیم. برام آیهای در فضیلت امیرالمؤمنین خوند و بهمناسبتِ آیه، از حضرت ذِکرخیری کرد. عمر ناخواسته لابهلای حرفهاش نکتهٔ عجیبی رو به زبون اُوُرد که باورش ممکنه سخت باشه. تعجب من بهاینخاطر بود که این حقایق از دهن عمر داره به گوشم میرسه. او میگفت: من على رو آدم مظلومی میدونم. عمر این رو گفت و بعد از کمی سکوت، ادامه داد: واقعیت اینه که على از من و ابوبكر برای خلافت، شایستهتر بود اما حیف که سنوسالش بهدرد خلیفهشدن نمیخورد.
دوزاریم افتاد که منظور عمر از حرف نگفتۀ قبلیش همین بود که مثلا اگه علیبنابیطالب کم سنوسال نبود خلافت رو بهش میدادیم.
با خودم گفتم تا تنور داغه باید نون رو بچسبونم. بلافاصله گفتم: حالا داری این رو میگی؟! مگه تو و اون يارِ گرمابه و گلستانت، ابوبکر نبودید که هنوز پیکر پیغمبر دفن نشده، پريديد و حكومت رو از دستمون در اُوُرديد؟! حالا که اینجوریه اگه راست میگی حقِّ بهستمبُردۀ علی رو بهش برگردون!
با این حرفم، انگاری که برق صاعقه به عمر زده باشه دست از دستم بيرون كشيد؛ زير لب، غُرغُر آهستهای کرد شبیه اینکه یادت نره فعلا تحت امر عمربنخطّاب هستی؛ بعد هم از من دور شد. یه خرده ترس ورم داشته بود. مقداری عقب کشیدم و قدمهام رو آرومتر برداشتم تا ازم دور بشه و عصبانیتش فروکش کنه!
یهکم که گذشت همونجایی که بود سر جاش وایساد تا من بهش برسم. وقتی رسیدم گفت: حرفت رو دوباره برام بگو! گفتم: ولش کن! یه چیزی گفتی منم جوابی دادم و تموم شد و رفت. اگه چیزی نمیگفتی منم ساکت بودم. اصلا ولش کن!
اما عمر وِلکن نبود؛ دوباره گفت: تقصیر مردم بود. بهخدا سوگند، اونچه كرديم از سر دشمنى نبود؛ بلكه سنّوسال علی برای خلافت کم بود و بهاصطلاح... چیمیگن؟! آهان، شیخوخیّت نداشت. از طرفی ترسيديم كه عرب و قريش بر سر خلافت علی اتّفاقنظر نكنند، بههرحال توی جنگهای زمان پیغمبر خیلی از بزرگان قریش به دست علی کشته شده بودند و انتخاب ایشون وجهۀ خوبی نداشت!! خب، خیلی از زخمخوردههای قریش، مسلمون شده بودند.
بهحرفهای عمر گوش میدادم اما توی دلم غوغایی بود که نگو. من هم که از موضع خودم کوتاه نمیومدم طاقتم تموم شد و در جوابش گفتم: این چه حرفیه که میزنی؟! اولا گفتی: دشمنى قريش با علی! قریش از کی داره انتقام میگيره؟ از خدا؟ به خاطر پيامبرى که در ميونشون مبعوث کرد؟! يا از پيامبرش؟ چون كه پيام خدا رو بهشون رسوند؟ يا از على كه در راه خدا با مشرکین و کفّار جنگيد؟ مگه علی، مشرکین و کفار رو از روی تسویهحساب شخصی کشت؟! مگه خدا و پیغمبر ناظر و تاییدکنندۀ کارهای علی نبودند؟! در ثانی، چطور وقتی پيامبر خدا، علیبنابیطالب رو روانه كرد و بهش فرمان داد كه آيات برائت رو از دست ابوبكر بگير و خودت برای مردم بخون، رسولالله ایشون رو كم سنوسال به حساب اوُرد؟! چطور خلقالله که جنابتون هم جزوشون بودید توی جنگ بدر و خیبر و احزاب، على رو که از همه كم سنوسالتر بود، جلو میانداختید و خودتون از سر ترس، گوشهای کِز میکردید و قایم میشدید؟! اما حالا توی مسألهٔ امامت و خلافت، میگید علی سنوسالی نداره و عقبش میزنید؟! یه بام و دو هوا که نمیشه!!
حالا که حرف رو به اینجا کشوندی اجازه بده اینم بگم. جایی شنیدم که گفتی: یکی از دلایلی که علی رو کنار زدیم این بود که علی، گرايش به خاندان پدربزرگش، عبدالمطّلب داشته! درسته؟! عمر آهسته گفت: بله من گفتم. گفتم: آخه علی چقدر مظلومه؟!! شما هنوز علی رو نشناختید یا نخواستید که بشناسید؟ من به عنوان یکی از بنیهاشم دربارۀ دلبستگی علی به خاندانش بهت بگم: علیبنابیطالب توی خانواده، سرپرست كارى نشد كه در انجام اون کار، خاندانش رو بر رضايت خداوندْ مقدّم بداره!
با این حرفها که چاشنی توپ و تشر به همراه داشت، لبخند محوی روی لبهای عمر نشست که موذیانه بود؛ ولی حرفی نزد. کاملا مشخص بود بهاینعلت سکوت کرده که به شخصیتش لطمه نخوره.
کمی که گذشت از روی ناچاری گفت: گذشتهها گذشته!! حالا كه میبينى ما بدون شور و مشورت با علی دست به سیاه و سفید نمیزنیم!!
شرح نهجالبلاغة: ج ۶ ص ۱۲ و ۴۵ ج ۱۲ ص ۸۲ و ۴۶، نهجالحقّ: ص ۲۵۱، الإمامة و السياسة: ج ۱ ص ۲۹، تاريخ دمشق: ج ۴۲ ص ۳۴۹، محاضراتالادباء: ج ۴ ص ۴۶۴؛ اليقين: ص ۵۲۳، أخبار الدولة العبّاسيّة: ص ۱۲۹.
ادامه دارد...
تردید
در حال مطالعۀ کتاب "روضةالمتقین" نوشتۀ مرحوم ملّا محمدتقیمجلسی، پدر علامهٔ مجلسی بودم. نویسندۀ محترم در صفحۀ ۴۵۱ از جلد پنجم، ماجرای تشرّف خودش به خدمت حضرت حجةبنالحسن ارواحنافداه را نقل میکند.
ابتدا کمی مردد بودم که این حکایت را ترجمه و نقل کنم یا نه؟! فکر میکنید چرا تردید داشتم؟
قرآن یکی از نشانههای پرهیزکاران را ایمانْداشتن بهعالَم غیب معرفی میکند. بنابراین پذیرش برخی از حقایق دینی نیازمند برخورداری از ایمان بهغیب میباشد. برخیها به جای اینکه "نقص ایمان" و "ناتوانی عقل خود" را در عدم درک آن حقایق مقصّر ببینند، اصل آن حقیقت را انکار میکنند. این بود که برای انتشار آن ابتدا کمی تردید کردم.
اتفاقاً از جناب کلینی روایتی را در کتاب کافی دیدم که امام باقر علیهالسلام میفرماید: بعضی از حقایقی که شما شيعيان برای عموم مردم حکایت میکنید، برای برخی دلها ناخوشايد است. لذا ابتدا مقداری از احادیث و معارف را برای این افراد بیان کنيد. اگر پذيرا بودند، سخن خود را ادامه دهید و اگر دیدید انکار میکنند، اصراری بر ادامه نداشته باشید و سخن خود را رها کنيد. زيرا که يقينا فتنهای به سراغ شما خواهد آمد.
با وجود این نگرانیام، اما وقتی دیدم امام باقر علیهالسلام می فرمایند مقداری از این دست حقایق را نقل کنید و از سویی دیگر وقتی عالم بزرگی مانند ملا محمدتقیمجلسی این واقعۀ شنیدنی را خودش حکایت کرده است، نتیجه گرفتم که من نباید کاسۀ داغتر از آش بود. لذا داستان را به صورتی ساده و گویا برایتان ترجمه کنم.
محمدتقیمجلسی مینویسد: مدتی در جوار حرم امیرالمومنین، به ریاضت و مجاهدت نفسانی مشغول بودم. تا اینکه خداوند، درهاى کشف و شهود را كه البته عُقول ضعیفه توانایى هضم آن را ندارند بر من گُشود. روزی در حرم امیرالمومنین نشسته بودم. ناگهان در عالم مكاشفه - تو اگر خواستى بگو میان خواب و بیدارى - دیدم كه در سامرّا هستم و به زیارت حرم حضرت هادى و حضرت عسكرى علیهماالسّلام مشرف شدهام. در آنجا بود که مولاى خودم حضرت صاحبالزمان علیهالسّلام را زیارت کردم. چون چشم من به آن حضرت افتاد با صداى بلند مانند مدّاحان، مشغول خواندن زیارت جامعۀ کبیره شدم. وقتی زیارت خوانی را تمام كردم، آن حضرت فرمود: "نِعمَت الزیارةُ" یعنی چه خوب زیارتى است. سپس به قبر امام هادی علیهالسلام اشاره کرده و عرض كردم: مولاى من! آیا این زیارتنامه از حضرت هادى علیهالسلام صادر شده است؟ حضرت فرمود: آرى. سپس فرمود: داخل شو. وقتی داخل شدم نزدیك در ایستادم. حضرت فرمود: جلو بیا. عرض كردم: مولای من! مىترسم كه به سبب ترك ادب، كافر شوم. حضرت فرمود: وقتى كه به اذن خود ما باشد اشكالى ندارد. من با ترس و لرز، كمى جلوتر رفتم. دوباره حضرت فرمود: جلوتر بیا. جلوتر رفتم و نزدیك حضرت با اجازه ایشان دو زانو نشستم. آن حضرت فرمود: راحت باش و چهار زانو بنشین، زیرا به زحمت افتادى و پیاده با پاى برهنه راه آمدى. آن بزرگوار الطاف بسیاری به من داشتند كه قابل بیان نمىباشد. مدت کوتاهی پس از این تشرّف، با آنكه راه سامرّا بسته بود، وسائل زیارت فراهم گردید و همانگونه كه حضرت صاحب علیهالسّلام فرموده بودند پیاده و با پاى برهنه به زیارت سامرّا مشرّف شدم.
قم/ ۸ شهریور ۹۵
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و هفت
فدک ۱
هنگامی که خلافت ابوبکر سر و سامان پیدا کرد عدّهای رو به سرزمین فدک فرستاد تا نمایندهٔ حضرت فاطمه رو از اونجا اخراج کنند. این دستور توسط مامورین خلیفه، اجرایی شد.
قبلا گفتم که یهودیها در پذیرش اسلام به نرمی مسیحیها نبودند. سرسختی و سماجت بهخرج میدادند. حتی راضی به جنگ با مسلمونها میشدند اما از عقیدۀ باطلشون دست بر نمیداشتند.
مهمترین دژ مستحکم یهودیها قلعههای هفتگانهٔ خیبر بود که تسخیرش برای مسلمونها عینهو عبور از هفتخوانرستم شده بود.
نهایتا با رشادتهای مثالزدنی علیبنابیطالب این دژهای نفوذناپذیر یکی پس از دیگری به تصرف سپاه اسلام در اومد.
بعد از تسخیر دژهای افسانهای، رعب و وحشت عجیبی به دل ساکنین سایر مناطق یهودینشین، مانند فدک افتاد.
فدک توی پونزده فرسخی مدینه قرار داشت. سرزمینی حاصلخیز با آبهای جاری و انبوه نخلستانهای خرما. درآمد سالانهٔ فدک رو از بیست و چهار تا هفتاد هزار سکهٔ طلا برآورد کردهاند.
یهودیهای فدک، عقلکرده و قبل از اینکه به سرنوشت خفّتبار یهودیان خیبر دچار شوند بهفکر چاره افتادند.
در این اثنا فرستادهٔ پیغمبر به منطقهٔ فدک رسید و اهالی اونجا رو به اسلام دعوت کرد.
یهودیها فرقهای نبودند که به این راحتی دست از آئین خودشون بردارند. اما حاضر شدند با رسول خدا قرارداد صلح امضا کنند.
پیامبر قبول کرد نصف اراضی و باغستانهای فدک متعلّق به شخص رسولالله باشه و نصف دیگه برای خود یهودیها. البته بهشرط اینکه محصول رو خود یهودیها جمعآوری کرده و سهم پیامبر رو تمام و کمال پرداخت کنند.
یه شرط دیگه هم اینکه هروقت مصلحتاسلام اقتضاء کرد رسول خدا حق داشتهباشه فدک رو به کلی از یهودیها بگیره و اونها ناچارند جُل و پلاسشون رو از اونجا جمع کنند.
پیامبر هم مطابق نصف فدک که سهم یهودیها بود هر جا که صلاح بدونه خونه و زمین در اختیار یهودیهای فدک قرار بده!
قرارداد به این نحو نوشته و تنظیم شد. چندسالی کار به همین منوال میگذشت و رسول خدا نصف درآمد فدک رو سر وقت از یهودیها میگرفت. منتهی ممکن بود بعضی از مسلمونها با خودشون فکر کنند که ما هم توی درآمد فدک با پیغمبر شریکیم.
بههمین خاطر خداوند دستبهکار شد و با ارسال آیهٔ شش و هفت سورهٔ حشر آبپاکی روی دست مسلمونها ریخت که آقایون و خانومهای مسلمون، حواستون باشه اونچه که خدا به پیغمبرش داده و شما مسلمونها توی بهدست اُوُردنش زحمتی نکشیده و شمشیری نزده و نیزهای ننداخته و تاخت و تازی نکردید همگی مال خودِ خود پیغمبره و خلاصه اینکه براش دندون تیز نکنید.
بهاستناد همین آیه، پیغمبر درآمد فدک رو شخصا میگرفت و بدون اینکه قاطی بیتالمال کنه هر طوری که دلش میخواست خرجش میکرد. تا اینکه آیهٔ سی و هشتم سورۀ روم نازل شد و به پیغمبر دستور داد تا از این مالی که به دست اُوُرده حق ذیالقُربی رو بده!
تعدادی از یاران کلّهگندهٔ پیغمبر مثل ابوسعید خُدْری، ابنعباس و خیلیهای دیگه نقل میکنند که پیغمبر به استناد همین آیه، فدک رو به شخصِ فاطمهٔ زهرا تقدیم کرد و فرمود: این فدک چیزیه که با شمشیر و اسب و لشگرکشی بهدست نیومده و مالِ شخصی خودم حساب میشه. مسلمونها حقی در اون ندارند. بهفرمان خداوند فدک رو بهت میدم. این رو بگیر که از این به بعد برای خودت و بچههاته!
یاقوت حموی: ج ۴ ص ۲۳۸، کشفالمهجة: ص ۹۹، السیرة النبویة: ج ۲ ص ۱۰۶ ج ۳ ص ۳۵۲، تاریخالطبری: ج ۳ ص ۱۴، الدرالمنثور: ج ۵ ص ۲۷۳، بحارالانوار: ج ۸ ص ۹۱.
ادامه دارد...
این روزها #نمایشگاه_کتاب برپاست. باتوجه به اینکه دو سه ماه بیشتر به #ماه_محرم نمانده است لذا به آن دسته از عزیزانم که احیانا علاقمند به آشنایی دقیق و جزئی با حادثهٔ عظیم #عاشورا هستند پیشنهاد مطالعهٔ این کتاب #داستان_بریده_بریده را میدهم. در این اثر با وقایعی از قصهٔ کربلا آشنا خواهید شد که مطمئنا یا نشنیدهاید و یا کمتر به گوشتان خورده است. آنچه در این کتاب فراهم آمده، به پُشتوانۀ پژوهشی گسترده است. استفاده از کتابهای کهن، موجب شده تا یک قصۀ مستند و بهاصطلاح، پدر و مادردار دربارۀ حادثۀ کربلا گردآوری شود و نه یک داستان تخیّلی. شما خوانندگان محترم وقتی گرمِ مطالعۀ کتاب میشوید خیالتان راحت باشد که سیاهههای بر روی کاغذ که جلوی چشمهایتان رِژه میروند، بافتههای ذهنیِ نویسنده نیست. آسودهخاطر باشید که نویسندۀ کتاب به دور از خیالپردازی، قصّه را براساس منابع و گزارشات موجودِ کهن از قرن اول تا هشتم هجری نوشته است. این داستان با قلمی متفاوت که ترکیبی از محاورهنویسی و شکستهنویسی میباشد بهرشتهٔ تحریر در آمده است. کتاب توسط انتشاراتکتابستان معرفت به چاپ سوم رسیده است. لطفا به دوستان هم معرفی بفرمایید.
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و هشت
فدک ۲
تصاحبکردن از روی ظلموستم یا بهاصطلاح تصرفعدوانی فدک بهدست آدمهای ابوبکر ده روز بعد از رحلت پیغمبر اتفاق افتاد.
خیلیزود حضرت فاطمه از ماجرا باخبر شد. خانوم علیرغم بیماریِ سخت و جراحات ناشی از سقط فرزندش حضرت محسن، بههر زحمتی بود برای اعتراض بهسراغ ابوبکر رفت.
حضرت فاطمه مالک باغات فدک بود. توی هیچ قانونی کسی که مالک چیزیه، داراییش رو بدون دلیل و مدرک ازش نمیگیرند. بههمینخاطر حضرت فاطمه با تعجّب فرمود: ابوبکر! ای پسر ابوقحافه! چرا فدک رو تصرّف کردی؟! چرا وکیل قانونیام رو از مزارع و باغاتم اخراج کردی؟! این باغات از زمان پدرم به فرمان خدا مِلک من قرار داده شده و من مالک و صاحباختیار آنها بودم.
همینجا بگم که اتفاقا بعدها امیرالمؤمنین طیّ نامهای برای عثمانبنحنیف به مالکیت فاطمه بر فدک اشاره میکنه و تصرّف فدک از سوی خلیفه رو نامشروع و حاکی از بخل و حسادت معرفی میکنه!
حضرت فاطمه وقتی متوجه شد آقای خلیفه اصلا قانون مالکیت سرش نمیشه اینبار از راه دیگهای وارد شد و بحث هدیهدادنِ پدرش رو پیش کشید و فرمود: بعد از نزول آیهٔ وَآتِذَاالْقُرْبَىٰحَقَّهُ، حق نزدیکان رو بپرداز... پدرم فدک رو به من واگذار کرد.
ابوبکر گفت: باشه قبول! اما باید برای گفتهٔ خودت شاهد بیاری.
فاطمه، خیلیزود بهدنبال اُمّایمن رفت. اُمّایمن، حق مادری به گردن پیغمبر داشت. گاهی پیامبر ایشون رو مادر صدا میزد. این خانم باچشمانی اشکبار فاطمه رو به آغوش کشید و تسلّی داد. کمی که گذشت اُمّایمن جویای علت ناراحتی فاطمه شد. حضرت فاطمه، ماوقع ماجرا رو برای این زن پارسا تعریف کرد و ازش خواست که به عنوان شاهد پیش ابوبکر بیاد.
اُمّایمن باکمالمیل پذیرفت و بعد از چادر و چارقدکردن، بلافاصله راه افتاد و رفت پیش خلیفه.
نگاه اُمّایمن به ابوبکر افتاد. سلام کرد و گفت: گواهی نمیدم مگه اینکه اقرار کنی پیغمبر دربارهٔ من فرمود: اُمّایمن اهل بهشته! ابوبکر گفت: بله من گواهی میدم که پیغمبر دربارهٔ تو این حرف رو زده!
اُمّایمن گفت: من هم گواهی میدم بعد از نزول آیهٔ وَآتِذَاالْقُرْبَىٰحَقَّهُ، حق نزدیکان رو بپرداز... پیامبر خدا فدک رو به دخترش فاطمهٔ زهرا واگذار کرد.
در همین اثنا حضرت فاطمه سراغ امیرالمؤمنین رفت و ایشون رو هم با خودش پیش ابوبکر برد تا شهادت بده.
آقا و خانوم دوتایی وارد شدند. امیرالمؤمنین عین گفتهٔ اُمّایمن شهادت داد و برای انجام کاری از مسجد خارج شد.
فاطمهٔ زهرا وقتی متوجه شد ابوبکر نه مالکیت رو قبول داره و نه بخشش رسولخدا رو بهناچار از راه ارث وارد شد و فرمود: روی کرهٔ زمین، من تنها فرزند پدرم هستم و فدک رو از این طریق میخوام. ابوبکر گفت: نمیشه!
تفسیر درّالمنثور: ج ۴ ص ۱۷۷، شرح نهج البلاغه: ج ۱۶ ص ۲۶۳، مجمعالبیان: ج ۸ ص ۳۰۶، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۲۲ _ ۱۲۳.
ادامه دارد...
لقلقه
شبگذشته در خدمت عالمربّانی حاج آقای فاطمینیا بودم. سخنان ارزندهای فرمودند. خداروشکر مداد و کاغذی همراهم بود. باعجله عین عبارتهای ایشان را یادداشت کردم. با حالتی متاثرگونه میفرمودند: الحمدلله خدا را شکر میکنم که میفهمم آدم نشدهام. ایشان در ادامه افزودند: در این روزگار از بهکاربردن بعضی جملهها ترس دارم. امروزه خیلی گفته میشود: تزکیه، مراقبه، محاسبه، تقوا، خودسازی. اما وقتی خوب نگاه میکنی میبینی گویندۀ این سخنان خودش گرفتار است. آدمِ ازخودراضی هست. تقوای لسان ندارد. مواظب زبانش نیست. این حرفها فقط شعار شده! در حالی که این کلمات، کلمات بلند و بالایی است. ما بزرگانی را در همین قم دیدیم که وقتی این کلمات را میگفتند بهخود میلرزیدند. ما آقای طباطبایی را دیدیم. حاج آقا حسین فاطمی را دیدیم. آقا سید حسین قاضی را دیدیم. اینها وقتی این کلمات را میگفتند جدّاً بهخود میلرزیدند. ولی حالا این کلمات، مبتذل شده است. حتی بچهها هم حالا یاد گرفتهاند و لقلقۀ زبانشان شده است.
قم/ ۶ شهریور ۹۵
داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و بیست و نه
فدک ۳
حضرت فاطمه با شنیدن پاسخِ "نمیشه" از سوی ابوبکر بهشدت متاثر شد. اینجا دیگه جای ملاحظهکاری و کوتاهاومدن نبود.
حضرت زهرا باناراحتی، نگاه تندی به ابوبکر انداخت و با صدایی رسا و نسبتا بلند فرمود: چهطور شد؟! توی کتاب خدا اومده که تو از پدرت ارث میبری، اونوقت من ارث نمیبرم؟! عجب! این چهحرف تازه و زشتیه که میزنی!
چهزود احکام خدا رو به بازی گرفتی و پشتسر انداختی؟! مگه قرآن نمیگه سلیمان نبی از پدرش حضرت داود ارث برد؟! مگه زکریای پیغمبر از خدا درخواست فرزند نکرد و نگفت: خدایا به من فرزندی عطاکن تا از من و آلیعقوب ارث ببره؟!
مگه خداوند توی قرآن دربارهٔ سهم پسر و دختر نمیگه سهم پسر دو برابر دختره؟!
حضرت فاطمه همینجوری تندوتند، یکیبعدازدیگری آیات ارث رو برای ابوبکر میخوند و بهشون استشهاد میکرد. کمی که گذشت دوباره فرمود: طبق این آیات، تمام آدمها مجاز به گرفتن ارث از پدر و سایر ارثگذارها هستند؛ اونوقت شما براساس چه قاعده و قانونی من رو از ارث پدرم محروم میکنی؟! نکنه خیال بَرِت داشته که من حقی توی ارث ندارم؟! یا نکنه آیهای مخصوص خودت نازل شده و دستور داده که من و پدرم رو از قانون ارث استثناء کنی؟! نکنه خیالکردی دو نفر که همکیش و همآیینند از همدیگه ارث نمیبرند؟! یا شایدم من و پدرم رو پیرو آئین اسلام نمیدونی؟! شاید خودت رو از پدرم و پسرعموم علیبنابیطالب نسبت به قرآن داناتر بهحساب میاری؟!
آهای ابوبکر! فعلا هر کاری دلت میخواد بکن؛ اما بالاخره یه روزی که خیلی هم دور نیست فرا میرسه که در پیشگاه خدا ملاقاتت میکنم. اشکالی نداره؛ قضاوت رو میسپرم به خود خدا. خدا خودش چارهسازه و داور خوبیه!
بعد از سخنان کوبندهٔ حضرت صدّیقهٔ طاهره، ابوبکر که بهشدت لهولورده شده بود با دستپاچگی بلند شد و وایساد. ظاهرش غمگین بهنظر میرسید. انگار تحتتاثیر حرفهای حضرت فاطمه، گوشهٔ چشمهاش خیس شده بود. کمی آروم گرفت و خودش رو کنترل کرد. برای اینکه بیشتر از این به فضاحت کشیده نشه، لب به سخن باز کرد و بهدروغ حدیثی جعلی به پیغمبر نسبت داد و گفت: ای دختر پیغمبر! من تو رو از دخترم عایشه بیشتر دوست دارم. ای کاش من میمُردم و پدرت زنده بود. راستش رو بخوای، من حق تو رو نگرفتم. اصلا خدا اون روز رو نیاره! حقیقت اِینه که روزی از روزها از حبیبم رسول خدا شنیدم که فرمود: ما پیغمبرها از مالدنیا چیزی برای ورثه به ارث نمیگذاریم.
این حرف ابوبکر بدجوری آدم رو کفری میکنه. کاش میشد برخی حرفها رو ندید و نخوند. کاش میشد به برخی چیزها اصلا فکر نکرد. اما روزگاره دیگه!
همینجا بگم جالبه ابنابیالحدید که توی علمای اهلسنت از طرفی عشق عجیبی به حضرت علی داره و از اون طرفم تعصّب شدیدی روی ابوبکر و عمر داره و کارهای خلافشون رو معمولا ماستمالی میکنه، وقتی به این حرف ابوبکر میرسه بعد از دهها صفحه قلمفرسایی و مالهکشی نهایتا میگه: لابهلای حرفهای اصحاب پیغمبر هرچی گشتم این حدیث ادعاییِ ابوبکر رو از هیچکس دیگه پیدا نکردم!
همین حاج آقای ابنابیالحدید جای دیگه بعد از نقل مباحثهٔ علمای شیعه و سنّی، نهایتا نظر شیعه رو تایید میکنه و گزارش این حدیث دروغین رو تنها به ابوبکر نسبت میده!
برگردیم به داستان. حضرت زهرا ادعای خلاف واقع ابوبکر رو که با اشک و آه و اظهار ارادت کادوپیچ کرده بود، پسزد و فرمود: اصلا بگو ببینم وارث پیغمبر خدا تو هستی یا اهل و عیالش؟
پُر بیراه نیست که از قدیم گفتند: دروغگو حافظه نداره! ابوبکر هم برخلاف حرف قبلیش گفت: خب معلومه، خانوادهٔ پیغمبر وارث پیامبرند!
فاطمهٔ زهرا بلافاصله فرمود: با این حساب پس بگو ببینم سهم من از فدک چی شد؟!
حاج آقای ابنابیالحدید که کاملا پیبرده
ابوبکر توی گِل گیر کرده نتیجهٔ خوبی گرفته و گفته: این گفتگوی فاطمه و خلیفه خیلی جالبه، چونکه فاطمه پرسیده تو از پیغمبر ارث میبری یا ما خونوادش؟! و ابوبکر بهاصطلاح امروزی گاف داده و گفته: خونوادش! این اعترافیه از زبون ابوبکر که پیغمبر هم مثل سایر مردم از خودش ارث بهجا میگذاره و اهلوعیال ازش ارث میبرند.
از کنار هم گذاشتن اینجور حرفها بهراحتی میشه فهمید این حدیث ابوبکر که ما پیغمبرها از مالدنیا چیزی برای ورثه به ارث نمیگذاریم، ساختهوپرداختهٔ ذهن خودشه و مصداقِ دروغبستنِ آشکار به پیغمبر خداست.
تفسیر درّالمنثور: ج ۴ ص ۱۷۷، شرح نهج البلاغه: ج ۱۶ ص ۲۱۹ و ۲۲۱ و ۲۴۵ و ۲۶۳، مجمعالبیان: ج ۸ ص ۳۰۶، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۲۲ _ ۱۲۳.
ادامه دارد...
آیتالله فاطمینیا
تازه طلبه شده بودم. پدرم در جنوب شهر مغازهٔ خرّازی داشت. در این شغل، بیشتر مشتریها طبیعتا خانمها و دختران جوان هستند. حال و هوای طلبگی اقتضائات خودش را دارد. برایم سخت بود که به مغازه بروم اما تسلیم ارادهٔ پدر بودم. یکی از بعدازظهرها برای کمک به شاگردها به مغازه رفتم. منظورم از شاگرد، فروشندهها هستند. به فروشگاه که رسیدم هنوز خلوت بود. کمی بیحوصله بودم. دفتر یاداشتهایم همراهم بود. یادم افتاد مدتی پیش در نمایشگاه بینالمللی کتاب، شمارهٔ تلفن حاج آقای فاطمینیا را از ایشان گرفتهام. شماره را در گوشهٔ دفتر یادداشتهایم نوشته بودم. گوشی تلفن را برداشتم. شماره با هشت شروع میشد. اگر اشتباه نکرده باشم فرمودند شمارهٔ کتابخانهشان در حوالی میدان آرژانتین است. تماس گرفتم. گوشی را خودشان برداشتند. کمی یکّه خوردم. مطمئن بودم بندهٔ بینامونشان را نمیشناسند. لذا فایدهای در معرفی نمیدیدم. بعد از سلام و احوالپرسی اظهار کردم حال خوشی ندارم. با مهربانی پرسیدند: چرا؟ ماجرای آمدن به خرازی و باقی قضایا را برایشان گفتم. با لحنی شیرین و آرامبخش از پشت گوشی، حدیثی کوتاه از امیرالمؤمنین برایم خواندند که النجاة فیالصدق؛ کمی توضیح دادند. در آخر برایم دعا کردند. من هم بعد از تشکر خداحافظی کردم. حالم بهناگاه از این رو به آن رو شده بود. بهایشان، صفا و پاکیاش، عقیده داشتم. امروز علیرغم فشردگی کارهایم نتوانستم که نروم. با عشق و ارادتی خاص برای بهرهبردن از وجودشان به مراسم تشییع رفتم. روحش شاد و با اجداد طاهرینش محشور باد.
میهمانِ منزل پدرخانم بودیم. آقا جواد هم بههمراه اهل و عیال آنجا تشریف داشتند. تازگیها در سوریه مجروح شده بود. مراحل درمان را طی میکرد. از حرفهایش متوجه شدم تمایل دارد پیش از بازگشت به سوریه، حاج آقای فاطمینیا را ملاقات کند. نپرسیدم برای چه! اما اجمالا میدانستم میخواهد دعایی از ایشان بگیرد. به آقاجواد گفتم: حاج آقا در مسجد جامع ازگل جلسه دارد. خاطرم نیست که مناسبتش چه بود. خوشحال شد. گفت: علیآقا! اگر برویم حاج آقا را ببینیم خیلی خوب میشود. دوتایی سوار پراید نقرهاش شدیم. فرمان خیلی سفتی داشت. هیدرولیک نبود. ظاهرا داخل دست و پایش ترکش یا بهنظرم تیر بود. چند عملجراحی شده بود. مقداری هم جمجمهاش، قسمت بالای گوش، آسیب دیده بود. اصرار کردم اجازه بده من رانندگی کنم. راه طولانیست. مگر گذاشت؟! از بس که مهربان و خدوم بود. در طول راه هر چه در چنته داشتم رو کردم تا فعلا به سوریه نرود تا حالش خوب شود. نه، نمیآورد اما میدانستم آب در هاون میکوبم. گویی از زمین و حرفهای زمینیام کنده شده بود. مثل همیشه نبود. حالات خاصی پیدا کرده بود. نه اینکه بخواهم غلو کنم و بگویم بر بال ملائک سوار بود. نه! اما جوادِ همیشگی نبود. بزرگراهها را یکیپسازدیگری پشت سر گذاشتیم. محلهٔ ازگل را میشناختم اما مسجد را نه. پرسانپرسان مسجد را پیدا کردیم. ماشین را پارک کرد. قفلفرمان را زد. بهعادت همیشگی لُنگی را روی فرمان و قفلفرمان انداخت. پیاده شدیم. داخل مسجد رفتیم. اگر اشتباه نکنم حاج آقا یکی از فرمایشات امام زینالعابدین علیهالسلام را شرح میداد. گوشهای نشستیم. جواد با اصرار من، بهزور روی صندلی پیرمردها نشست. مگر حرف گوش میداد؟! بس که محجوب بود میخواست با پای درب و داغونش روی زمین بنشیند. بههرحال صحبتهای حاج آقا تمام شد. گفتم همینجا روی صندلی بنشین و تکان نخور تا برگردم. از لای ازدحام جمعیت خودم را به حاج آقا رساندم. روی صندلیای که پشت میز بود نشسته بود. انبوه جمعیت هم دور میز حلقهزده و نشسته بودند. جلوی چشم آن همه آدم، دهانم را به گوش حاج آقا نزدیک کردم. با اشارهٔ انگشت، جواد را نشان دادم و گفتم: ایشان از فرماندهان میدانی در سوریه هستند. میخواهند شما را ببینند. کاری با شما دارند. حاج آقا با رویباز فرمود: حتما حتما. سپس اضافه کرد: بیایید به دفتر مسجد. مختصری گذشت. همه از جمله حاج آقا بلند شدند تا برویم. ناگهان متوجه نکتهٔ جالبی شدم. آقای فاطمینیا چشم از جواد نمیگرفت. جواد هم خودش را به جمیعتی که گرد حاج آقا حلقهزده بودند رساند. حاج آقا دست جواد را گرفت و خیلی گرم با جواد سلام و احوالپرسی کرد. ازدحام زیاد بود. جواد مقداری درد داشت و لنگانلنگان راه میرفت. حاج آقا فرمود بیایید به دفتر مسجد. بهیاد دارم در طول مسیر صحن تا دفتر مسجد چندبار با سرانگشت خود به آقاجواد اشاره کرد که بیایید. داخل اتاق شدیم. اتفاقا آیتالله فیاضی از شاگردان مشهور آیةالله مصباح یزدی هم آنجا بودند. آقای فاطمینیا از پدرخانم استاد فیاضی خیلی تعریف میکرد. اتاق آرام شده بود. آقای فاطمینیا شروع به چاقسلامتی با جواد کرد. تکریم و تشکر زیادی میکرد از مدافعان حرم. جواد میخواست چیزی خصوصی به آقای فاطمینیا بگوید. جایم را با جواد عوض کردم. نمیدانم درگوشی چه با حاج آقا پچپچ میکرد. اللهاعلم. حاج آقا فقط گوش میداد. کمی که گذشت حاج آقا تکهای کاغذ از جیب لَبّادهاش در آورد. پنهان از نگاه همه با خودکار یا مداد بر روی آن چیزی نوشت و داد به جواد و فرمود همیشه همراهت باشد. جواد هم کاغذ را تاکرد و گذاشت داخل جیب. حاج آقا بلند شد روی پا و جواد را به آغوش کشید و بوسید و درگوشش چیزی شبیه دعا خواند. خادم مسجد با سینی چای وارد شد. یادم نیست چای را نوشیدیم یا نه! اما جواد راضی بود. جاذبهٔ حاج آقا او را گرفته بود. حاج آقا هم ولکن دست جواد نبود. او هم که جنسشناس یا بهتر بگویم آدمشناس قهاری بود به لطافت و پاکی روح جواد پیبرده بود. نمیدانم اما حس میکردم از دلش نمیآید دست جواد را رها کند. اما جواد باید میرفت. وقتخداحافظی بار دیگر جواد را به آغوش گرفت و بوسید. در راه بازگشت، جواد حال بهتری داشت. از نوشتهٔ روی کاغذ حرفی به میان آورد، البته نه از محتوایش، از اینکه کجا بگذارم. گفتم بده همسرت جایی از لباس رزمات بدوزد. نمیدانم محتوای آن نوشته چه بود و الان کجاست. اما هر چه بود جواد ما، یکی دو ماه بعد از آن به شهادت رسید و رفت. بعدها در مسجد اعظم حاج آقا فاطمینیا را دیدم. جلو رفتم. سلام کردم. بهنظرم شناخت. خبر شهادت جواداللهکرمی را به ایشان دادم. آه از نهادش درآمد. خیلی متاثر شد. خیلی برای جواد دعا کرد.
جواد عزیزم! گاهی که دلتنگت میشوم، فراموش میکنم که تو فقط یک خاطرهای.