eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
386 دنبال‌کننده
525 عکس
276 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لافِ معرفت در دورهٔ جوانی‌ام یکی از جاهایی که معمولاً زیاد می‌رفتم هیئات مذهبی بود. به‌اصطلاح بچه‌هیئتی بودم و به این عنوان مباهات می‌کردم. از بزرگان، بسیار می‌شنیدم کاری کنید این رفت‌وآمدها به مجالس اهلبیت همراه با معرفت باشد. گاهی خودم نیز این جمله را برای این و آن لقلقۀ زبان می‌کردم. چرا می‌گویم لقلقه؟! چون هیچ‌وقت مفهوم این جمله را متوجه نمی‌شدم. فقط چیزهایی حدس می‌زدم. مثلا معرفت این است که با یک شکل و شمایل خاصی، با یک ادبیات متفاوتی سخن بگویم و از این هیئت به آن هیئت بروم و در سوگ آل‌الله اشک بریزم! واقعا فکر می‌کردم اگر صرفا در این مجالس اشک و آه داشته باشم به معرفت رسیده‌ام. گاهی نیز به اقتضای غرور جوانی‌ام، کسی را که در این حال و هوا نبود، معاذالله از مرحله پرت می‌دانستم! آن روزگاران با همهٔ برکاتش گذشت تا اینکه طلبه شدم. در مدرسهٔ علمیه، معرفت برایم به شکلی دیگر معنا شد. آنجا می‌گفتند: معرفت یعنی شناخت و آگاهی از حقیقت. خلاصه اینکه هر چه بیشتر درس خواندم، دسترسی به معرفت برایم سخت‌تر شد. به‌طوری‌که معرفت شد جنّ و ما بسم‌الله. کلمهٔ معرفت، سال‌های سال گوشهٔ ذهنم مانده بود و خاک می‌خورد. کم‌کم داشتم بی‌خیالش می‌شدم تا اینکه در کتاب شریف کافی این حدیث را دیدم و برای همیشه راحت شدم. روزی امام موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام وارد مسجد شد و به شخص زاهد و عابدی به نام عبدالله فرمود: کارهای تو محبوب من است، ولی حیف که اهل معرفت نیستی. عبدالله پرسید: فدایت شوم، معرفت چیست؟ امام فرمود: در طلب احادیث بکوش. گفت: از چه کسی معرفت بیاموزم؟ امام فرمود: از علمای مدینه! سپس آنچه را آموختی بر من عرضه‌ کن. عبدالله مدتی به آموختن حدیث پرداخت. سپس در ملاقاتی با امام، آموخته‌هایش را به حضرت عرضه داشت. این حرکت چند بار تکرار شد. تا اینکه روزی امام در مزرعه‌اش مشغول کار بود که عبدالله با امام ملاقات کرد و گفت: فدایت شوم، دست مرا بگیرید و راهنمایی‌ام کنید در غیر این صورت فردای قیامت در پیشگاه خداوند علیه شما شکایت می‌کنم. مولای من! معرفت یعنی چه؟! حضرت در اين هنگام وى را به امامت اميرالمؤمنين و بقيه امامان از آل‏‌محمّد عليهم‌السّلام آشنا كرد و فرمود: معرفت یعنی این. عبدالله پرسید: امروز امام چه كسى می‌باشد؟ حضرت فرمود: اگر به شما بگويم قبول می‌كنى؟ عرض كرد: آرى خواهم پذيرفت. حضرت فرمود: امروز من امام هستم. عبدالله نگاهی به امام انداخت و عرض كرد: دليلى هم دارید؟ امام با دست خود به درختی اشاره کرد و به عبدالله فرمود: نزد آن درخت برو و بگو موسی‌بن‌جعفر امر می‌كند به طرف او بروی! عبدالله به طرف درخت رفت و سخن امام را به درخت رسانید. عبدالله ناگهان مشاهده كرد به‌شکل خارق‌العاده‌ای ریشه‌های درخت از خاک خارج شد و درخت آمد در مقابل حضرت توقف كرد، سپس حضرت با دست، اشاره‌ای به درخت كرد و درخت بار ديگر به جاى خود برگشت. آن مرد در اين هنگام به امامت حضرت، عقیده پیدا کرد. آری! علاوه بر باور و عقیده، باید پیرویِ ارادتمندانه نیز داشته باشیم. در کتاب شریف بحارالانوار خواندم که دو نفر از دوستان اهل‌بیت علیهم‌السلام قبل از رفتن به مسافرت به دیدار حضرت موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام آمدند. قبل از آنکه آغاز به سخن کنند، حضرت فرمود: امروز برای مسافرت حرکت نکنید، بمانید تا فردا صبح. یکی از آن دو ماند اما دیگری حرکت کرد و رفت. اویی که به توصیه امام توجه نکرد در سیلاب گرفتار آمد و غرق شد. قم/ ۲۹ مرداد ۹۵
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و بیست و چهار دستاويز ۱ حالا که داریم دائما از اون‌هایی که امیرالمؤمنین رو کنار زدند چُغلی می‌کنیم باید مراقب نوشته‌هامون باشیم تا خدای‌نکرده حق کسی ضایع نشه. منظورم اینه‌ که یه‌طرفه‌به‌قاضی نریم. بیاییم پای حرف دل ابوبکر و عمر بشینیم و ببینیم خودشون چی میگن؟ اصلا شاید واقعا راست می‌گفتند. شاید به‌خاطر خدا بوده که امیرالمؤمنین رو کنار زدند و خودشون به کرسی خلافت تکیه دادند. شاید نیّتشون الهی بوده که از علی‌بن‌ابی‌طالب می‌خواستند کوتاه بیاد و دم نزنه و با ابوبکر بیعت کنه! بریم سروقت کتاب‌های خودشون تا ببینیم نویسنده‌های هواخواه ابوبکر و عمر در طول تاریخ دربارهٔ دستاویز این دونفر برای کنارزدن امیرالمؤمنین از خلافت چی گزارش کردند. باید حرف‌های جالبی باشه. اینجوری که نوشتند ابن‌عبّاس، پسرعموی پیغمبر تعریف کرده یه روز عمربن‌خطّاب به من گفت: می‌دونى چی باعث شد كه ما قريشی‌ها مانع از خلافت‏ طایفهٔ بنی‌هاشم بشیم؟ من توی آستینم جواب خوبی برای عمر داشتم اما فایده‌ای توی این بحث نمی‌دیدم. یا بهتره بگم دوست نداشتم با این آدم دهان‌به‌دهان بشم و بگومگو کنم. به‌همین‌خاطر برای خالی‌نبودنِ عریضه بهش گفتم: شما بهتر می‌دونی. عمر که پیدا بود دوست داره حرف بزنه گفت: ما طایفهٔ قریش خوش نداشتیم نبوّت و خلافت، یکجا همه‌ش براى شما باشه. علتش هم این بود که دوست نداشتیم طایفهٔ بنی‌هاشم آقابالاسر باشه و به بقیهٔ طوائف قریش فخرفروشی کنه. واقعیت اینه که مَثَل قريش به شما بنی‌هاشم، عینهو گاوی می‌مونه که داره به قصّابش نگاه می‌كنه. این شد که خلافت رو براى خودمون برداشتیم که اتفاقا کارِ سنجیده و عاقلانه‌ای بود و به نتیجه هم رسيد. عمر آدمی عصبی، تندمزاج و پرخاشگری بود. به‌همین‌خاطر بهش گفتم: اگه به من اجازهٔ حرف‌زدن می‌دى و وسطش قاطی نمی‌کنی می‌خوام چنتا نکته بهت بگم. عمر دستی به ریش‌هاش کشید و گفت: خُب بگو. گفتم: امّا اينكه گفتى: قريش، کارِ درست و عاقلانه‌ای کرد باید بگم شما درصورتی کار عاقلانه‌ای کرده بودید که به‌همون جانشینی كه خدا برای پیغمبر انتخاب کرده بود، قانع می‌شدید. در این صورت می‌تونستیم بگیم درست عمل کردید. طبیعتا نه متهم به مخالفت با پیغمبر می‌شدید و نه متهم به حسادت. امّا اين حرفت كه گفتی خوش نداشتید نبوّت و خلافت، هر دو براى بنی‌هاشم باشه؛ جسارتا من رو یاد طایفه‌ای در قرآن انداختی که خدا دربارشون فرموده: اونچه رو خدا فرو فرستاد، ناپسند شمردند. پس، خدا هم اعمالشون رو نابود کرد. عمر که برآشفته به نظر می‌رسید با تندی به من گفت: شنیده بودم پشت سر ما می‌شینی حرفایی می‌زنی، اما با چشم خودم ندیده بودم. دوست نداشتم منزلتت پیش من پایین بیاد اما انگاری همین حرف‌ها رو می‌زنی. بدون معطّلی گفتم: اگه این حرف‌ها حق‏ه پس نباید منزلتم، پیشت پایین بیاد و اگه باطل‏ه بگو تا بدونم. مطمئن باش همچون منى، باطل رو از خودش دور می‌کنه. عمر گفت: شنیدم پشت ما می‌گی فلانی و فلانی از روی حسادت و ستم، خلافت رو از بنی‌هاشم گرفتند. درسته؟ جواب دادم: خب آره! خودت الان گفتی دوست نداشتیم طایفهٔ بنی‌هاشم به بقیهٔ طوایف قریش فخرفروشی کنه. اگه این حرف، نشونهٔ حسادت نیست پس اسمش چیه؟! ابليس به آدم، حسودی کرد. ما فرزندان آدم هم مورد حسادت واقع می‌شيم. عمر با عصبانیت گفت: حسود و کینه‌توز و نیرنگ‌باز شما بنی‌هاشمید. به عمر گفتم: تند نرو! کمی آروم‌تر! انگاری آیهٔ تطهیر رو اصلا نخوندی؟! تو داری دل كسانى رو كه خداوند، پليدى رو ازشون زدوده و پاكيزه‌شون کرده، به حسادت و نيرنگْ توصيف می‌کنی؟! مگه پيغمبر که تو اینجوری بهش اهانت می‌کنی از بنی‌هاشم نیست؟ تاريخ الطبري: ج ۴ ص ۲۲۳، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۲۱۸، شرح نهج البلاغة لابن‌ابی‌الحدید: ج ۱۲ ص ۹. ادامه دارد...
به‌ بهانهٔ یک فیلم اخیرا فیلمی با برشی از اواخر زندگی حضرت صدیقهٔ طاهره زهرای اطهر سلام‌الله‌علیها توسط فرقهٔ موسوم به "شیرازی‌ها" و افراد پشت‌پرده‌ای چون یاسرالحبیب (شیعه انگلیسی) ساخته شده و در حال پخش است. کلیپی هم از اشک‌های بی‌امان یک مرد که می‌گویند تحت تاثیر دیدن فیلم قرار گرفته، دست‌به‌دست می‌شود که هیچ بعید نمی‌دانم این کلیپ هم ساختگی خودشان باشد. الله‌اعلم. به‌عنوان یک طلبهٔ ناچیز نمی‌توانستم بی‌تفاوت باشم. چندخطی می‌نویسم تا برای روز واپسین در توشهٔ اعمالم ثبت گردد. خوب و بدش با خدا. چیزی که امروزه از آن به جهاد تبیین یاد می‌شود برگرفته از فرمودهٔ امیرالمؤمنین است. جهاد تبیین، شامل همه موضوعات می‌شود؛ من‌جمله تبیین آنچه بر مولی امیرالمؤمنین و خانوم فاطمهٔ زهرا سلام‌الله‌علیهما گذشت. بازگویی مصائب خاندان عصمت و طهارت علیهم‌السلام به هر شکل ممکن، مانند ساخت فیلم و تئاتر و منبر و کتاب و... بالاترین عبادت خداوند محسوب می‌شود. بزرگانی چون علامه سیدعبدالحسین شرف‌الدین موسوی در کتاب المراجعات و علامه امینی در الغدیر و خیلی‌های دیگر یا مثلا کارهای آقای میرباقری در سریال‌سازی همگی می‌تواند مصادیق جهاد تبیین باشند. این افراد در روزگار معاصر پرچم‌دار این حرکت روشنگرانه بودند، آن هم بر اساس کتاب‌ها و منابع اهل‌سنت. منتهی ماجرای فرقهٔ منحرفْ موسوم به "شیرازی" از این حرکت روشنگرانهٔ پاک و مقدس، جداست. هواداران و هواخواهان این فرقه، علنا به مقدسات اهل‌سنت اهانت‌های شرم‌آوری روا می‌دارند که برخلاف آموزه‌های اهلبیت علیهم‌السلام به شیعیان خود در مواجهه با اهل‌سنت است. فارغ از درستی یا نادرستی گفته‌های این فرقهٔ منحرف، نتیجهٔ کارشان منجر به ریخته‌شدن خون هزاران شیعهٔ بی‌گناه در سراسر دنیای اسلام می‌شود. کاش فقط به ابوبکر و عمر و عایشه لعن می‌فرستادند. آنها در محافل علنی خودشان با رکیک‌ترین الفاظ از مقدسات اهل‌سنت یاد می‌کنند. لذا بنده خودم همیشه به آنها و هرچه به دست آنها تولید می‌شود بدبین و ظنین هستم. نگاه به این فیلم هم ممکن است فی‌نفسه اشکالی نداشته باشد اما با استناد به فرموده مولای ما حضرت امام جواد‌ علیه‌السلام: مَن اصغی الی ناطق فقد عبده فان كان النّاطق عن اللّه فقد عبد اللّه و ان كان النّاطق ینطق عن لسان ابلیس فقد عبد ابلیس. هر كس به سخنِ سخنرانى گوش فرا دهد، او را پرستش كرده است. پس اگر او از خدا سخن بگويد خدا را پرستيده است، و اگر از زبان ابليس سخن بگويد ابليس را عبادت كرده است. حقیر به استناد این فرموده عرض می‌کنم که از باب بیان مصداق، ممکن است این سخن امام شامل این فیلم نیز بشود. الله‌اعلم. به هر حال باید در مواجهه با این جریان دردسرساز که الحمدلله عقبهٔ چندانی هم بین مومنین شیعه ندارند، خیلی هوشمندانه عمل کرد. بنده، خودم فیلم را ندیده‌ام. اما دوستان معتمدم که به اقتضای کارشان فیلم را دیده بودند برایم می‌گفتند ظاهرا فیلم مشکل چندانی ندارد. نه تاریخی و نه محتوایی، منتهی سخن چیز دیگری است. سخن بر سر دیدن یا ندیدن این فیلم یا خواندن یا نخواندن فلان کتاب نیست. این‌ها که واضح است، منتهی همان که عرض کردم. باید جریان را شناخت. آبشخور فکری سازندگان و انگیزه‌های آنها را رصد کرد. اگر انسان توجه به این مهم نداشته باشد، ممکن است با دیدن مثلا همین فیلم، یا هر چیز دیگری-اگر تحلیل نداشته باشد- به‌طور ناخودآگاه یک‌علاقه و تمایلِ ناپیدای‌درونی به یک جریان منحرف از خط اصیل تشیع پیدا کند. به‌اصطلاح امروزی "حرکتی خزنده در جنگ نرم". خطی که در روزگار فعلی تحت زعامت رهبرانی عاقل، دانا، حکیم و خداترس همچون آیت‌الله‌خامنه‌ای و آیت‌الله‌سیستانی ترسیم و راهبری می‌شود. مقصود اصلی‌ام از این نوشتار توجه به این نکتهٔ مهم بود و الا در دنیای امروز بحث سانسور سنتیِ فیلم و کتاب و... تقریبا عمرش به پایان رسیده است. ظاهرا امروزه سانسور به گونه‌ای دیگر و بسیار پیچیده صورت می‌پذیرد. یاعلی‌. قم ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و بیست و پنجم دستاويز ۲ تا به اینجا مقداری از بگومگوها و مچ‌گیری‌های ابن‌عباس از عمر بیان شد. البته یادمون باشه که قرار بر اینه که دربارۀ ابوبکر و عمر یه‌طرفه‌به‌قاضی نریم. خدا رو خوش نمیاد که ساطور قصابی به دست بگیریم و بی‌هیچ دلیل و مدرکی بزنیم آش‌و‌لاششون کنیم. بهتره کارد جرّاحی برداریم و عینهو یه جرّاح حاذق، کالبد تاریخ رو بشکافیم. پس بی‌مقدمه بریم پای حرف دل عمربن‌خطاب و ببینیم خودش چی می‌گه؟ خدای‌نکرده تصور نشه که کنجکاوی ما همراه با اظهار علاقه‌ای ساختگیه نه! واقعا اینجوری نیست. قبلا هم گفتم که نویسنده‌های هواخواه ابوبکر و عمر در طول تاریخ دربارهٔ بهانۀ این دونفر برای کنارزدن امیرالمؤمنین از خلافت، گزارشات بامزّه‌ای مخابره کردند. البته منظورم از بامزّه نه اینکه اخبارشون مثلا خوش‌طعم و لذیذ و دلچسبه یا مثلا ملیح و نمکینه! نه وآلله بلکه منظورم اینه که وقتی عمر می‌خواد کار خودشون رو مُوَجّه جلوه بده قضیه یه‌خرده زیادی خنده‌دار و شیرین‌حرکات می‌شه! البته من نمی‌خوام با اُوُردن این جملات، پیش‌داوری کرده باشم. اصلا خودتون قضاوت کنید. من فقط موبه‌مو قصه رو براتون تعریف می‌کنم. برگردیم به گفتگوهای چالشی ابن‌عباس با عمر. ابن‌عباس در ادامهٔ حرف‌هاش می‌گه: یه‌بار حضرت تشریف اُوُردند توی مسجد و كنار عمر نشستند. چند نفر ديگه‌ای هم اونجا بودند. یه‌خُرده که گذشت برای امام کاری پیش‌اومد. به‌ناچار حضرت بلند شدند که بروند. یکهویی یه آدم نادون و کلّه‌طاس که روپوش تابستانیِ گشادی به تنش بود و قاطی جمع نشسته بود انگار که داره با خودش حرف می‌زنه، با نگاهی ناملایم، نام امام رو برد و به ایشون نسبت خودْبزرگ‏‌بينى و خودپسندى داد. عمر که متوجه حرف مرد نادون شده بود با لحن خاصی که پیدا بود از روی دلسوزی نیست به مرد اشاره کرد و گفت: مانند اويى، حق داره كه بزرگى كنه. به خدا سوگند اگه شمشير علی نبود، ستون خيمۀ اسلام، راست نمی‌شد. او داناترين قاضى امّت و سابقه‏‌دارترين و شرافتمندترين آدمِ اين امّته. مرد نادون که احساس می‌کرد با حرف‌های عمر توی جمع خیط شده اینجا عقل‌به‌خرج داد و بلافاصله حرفی حسابی زد و گفت: پس چرا خودتون خلافت رو ازش دريغ کردید؟! عمر به آدم‌های داخل مسجد که بهش ذل زده‌بودند نگاهی انداخت و با لحنی تحکم‌آمیز گفت: این به‌خاطر سنّ‌وسال علی‌بن‌ابی‌طالب و البته مقداری هم به‌دلیل گرايش علی به خاندان پدربزرگش، عبد‌المطّلب بود. ابوعُبيدة‌بن‌جَرّاح داخل صحن مسجد چند قدمی به طرف امیرالمومنین برداشت و جلو اومد. با قیافه‌ای حق‌به‌جانب شاید برای دلجویی به امام گفت: شما فعلا جَوونى، ايشونم که به‌هرحال غریبه نیست و یکی از ريش‏‌‌سفیدهای قوم خودتونه! همگی از یه ریشه و تبارید. هر چی باشه جنابتون توی کارها تجربهٔ ریش‌سفیدها رو ندارى. من فکر می‌کنم من‌حیث‌المجموع ابوبكر براى اين كار، از شما مناسب‌تره! شما به‌قول جناب عُمر هنوز سن‌و‌سالی ندارید و جَوونید، اگه خدا بخواد در آینده خودتون خلیفه می‌شید. اصلا کی از شما بهتره؟ عجیب بود که این بهانۀ جوان‌بودنِ علی‌بن‌ابی‌طالب دائما توی جاهای مختلف از دهان عمر خارج می‌شد. خیلی جاها منِ ابن‌عباس که پسرعموی امام بودم جواب‌های درخوری به عمر می‌دادم. فی‌المثل روزی از روزها در محضر امام‌علی با عده‌ای نشسته بودم. عمر سوار بر چهارپا از كنار ما می‌گذشت. حضرت متوجه عمر شد و بعد از مختصری احوالپرسی فرمود: کجا می‌ری؟ عمر گفت: می‌خوام برم به باغم سر بزنم. امام فرمود: دوست داری برای اینکه تنها نباشی ابن‏‌عبّاس رو باهات راهی كنم؟ عمر نگاهی به من انداخت و با کمی مکث گفت: اون‌وقت خودت، تنها می‌شى! امام فرمود: اشکالی نداره! من، تو رو بر خودم مقدّم می‌دارم. سپس امام به من اشاره فرمود که بلند شو همراهش برو و باهاش هم‌صحبت شو. من هم به‌فرمودهٔ حضرت، بلند شدم و باهاش راه افتادم. عمر باهام گرم گرفت. دستم توی دستش بود. دوتایی حرف می‌زدیم و به طرف باغ می‌رفتيم. عمر شروع به حرف‌زدن کرد و گفت: اين علی‌بن‌ابی‌طالب، چه با كمالاته! فقط اگه...! عمر حرفش رو خورد و ساکت شد. گفتم: اگه چی؟! چی می‌خواستی بگی؟! عمر گفت: ولش کن! من هم که دیدم تمایلی به گفتن حرفش نداره اصرار نکردم و ساکت شدم. اما پیش خودم حدس‌هایی می‌زدم. شرح نهج‌البلاغة: ج ۶ ص ۱۲ و ۴۵ ج ۱۲ ص ۸۲ و ۴۶، نهج‌الحقّ: ص ۲۵۱، الإمامة و السياسة: ج ۱ ص ۲۹، تاريخ دمشق: ج ۴۲ ص ۳۴۹، محاضرات‌الادباء: ج ۴ ص ۴۶۴؛ اليقين: ص ۵۲۳، أخبار الدولة العبّاسيّة: ص ۱۲۹. ادامه دارد...
آقای خسروشاهی مدتی می‌شد که در مدرسۀ علمیۀ سپهسالار قدیم، مشغول به تحصیل در علوم‌دینی شده بودم. سیدی باوقار با عمامه‌ای کوچک به‌سر هر روز راس ساعت هفت صبح به آنجا می‌آمد و مدتی در حیاط مدرسه قدم می‌زد تا شاگردانش بیایند. این مدرس جلیل‌القدر آیت‌الله آقا سید ابراهیم خسروشاهی بودند. کتاب منظومۀ حاج ملاهادی‌سبزواری را به طلبه‌های سطوح بالاتر تدریس می‌کردند. بنده به‌همراه دیگر طلبه‌های مبتدی در وقت‌های آزاد به‌خدمت ایشان می‌رسیدیم و به پندهای دلنشین ایشان گوش فرا می‌دادیم. بین طلبه‌ها شایع بود که ایشان از شاگردان قدیمی علامۀ طباطبایی و سال‌ها با این بزرگوار مأنوس و محشور بوده‌اند. شب گذشته حکایتی را در کتاب الهی نامۀ عطار نیشابوری خواندم که ناگهان مرا به سال‌های دور بُرد و به یاد یکی از سخنان آیت‌الله خسروشاهی انداخت. سخنی مُشفقانه که سال ۷۵ از زبان ایشان در جلسهٔ اخلاق شنیدم و تا به امروز فراموش نکرده‌ام. ایشان می‌فرمود: اگر شبی دیدی بابت رنج‌ها و گرفتاری‌های فکری و اخلاقیِ خودت و اجتماع، غصه می‌خوری و خوابت نمی‌برد و دراین‌حال با خود فکر می‌کنی که چه باید بکنم و چه نباید بکنم و دائماً تلاش می کنی راه‌حلی پیدا کنی، بدان که امید است دراین‌حالت از جملۀ افرادی باشی که مورد توجه امام‌زمان علیه السلام قرار می‌گیرند. و اما حکایتی که با خواندنش به یاد سخن آیت‌الله خسروشاهی افتادم. در یک شب سرد زمستانی برف سنگینی باریده بود. سلطان ملک شاه سلجوقی که بیرون از قصر حکومتی بود داخل خیمه‌ای بزرگ استراحت می‌کرد. نگهبانان نیز در اطراف خیمۀ شاهی مشغول نگهبانی بودند. نیمه‌های شب سلطان از خواب برخواست و پیش خود گفت: در این شب سرد آیا کسی به فکر من می‌باشد؟ نکند دشمنان از غفلت سربازان استفاده کنند و شبانه به خیمۀ شاهی حمله‌ور شوند؟ شاه با نگرانی از بستر خواب بلند شد و پردۀ خیمه را کنار زد تا ببیند چه خبر است. باد سردی به داخل خیمه وزید. شاه نگاهی به اطراف انداخت، اما کسی از پاسبانان را ندید. با نگرانی به اطراف نگاه می‌کرد. متوجه شد فقط یک پاسبان که قبایی نمدی بر سر کشیده، در آن سوز و سرما در حال پاسبانی است. سلطان رو به پاسبان کرد و گفت: تو کیستی که در این شب برفی، سلطان را پاسداری می‌کنی؟ پاسبان در جواب گفت: ای شاه! من مردی غریب و بی‌وطن هستم. تنها وطن من درگاه سلطان است. شاه که از داشتن چنین سرباز وفاداری خوشحال به‌نظر می‌رسید به او گفت: به‌پاس این وفاداری تو را حاکم، سرور و مهتر خراسان می‌کنم. عطار نیشابوری پس از نقل این داستان می‌گوید: ندانم تا شبی از درد دین تو بدین درگاه بودستی چنین تو آری با خودم در این اندیشه بودم که من چه می‌کنم؟! آیا تا به حال شده برای حمایت از دین خدا یا به تعبیر امروزی‌اش برای جهاد تبیین، شبی تا به صبح بیدار باشم؟ مطالعه‌ای کنم، فکری و اندیشه‌ای کنم، قدمی بزنم و چاره‌ای ساز کنم؟ قم/ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ بازنویسی
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و بیست و ششم دستاويز ۳ ابن‌عباس در ادامهٔ حرف‌هاش می‌گه: من و عمر، دوتایی قدم‌زنان به نزدیکی‌های باغ عمر رسیدیم. برام آیه‌ای در فضیلت امیرالمؤمنین خوند و به‌مناسبتِ آیه، از حضرت ذِکرخیری کرد. عمر ناخواسته لابه‌لای حرف‌هاش نکتهٔ عجیبی رو به زبون اُوُرد که باورش ممکنه سخت باشه. تعجب من به‌این‌خاطر بود که این حقایق از دهن عمر داره به گوشم می‌رسه. او می‌گفت: من على رو آدم مظلومی می‌دونم. عمر این رو گفت و بعد از کمی سکوت، ادامه داد: واقعیت اینه که على از من و ابوبكر برای خلافت، شایسته‌تر بود اما حیف که سن‌وسالش به‌درد خلیفه‌شدن نمی‌خورد. دوزاریم افتاد که منظور عمر از حرف نگفتۀ قبلیش همین بود که مثلا اگه علی‌بن‌ابی‌طالب کم سن‌و‌سال نبود خلافت رو بهش می‌دادیم. با خودم گفتم تا تنور داغه باید نون رو بچسبونم. بلافاصله گفتم: حالا داری این رو می‌گی؟! مگه تو و اون يارِ گرمابه و گلستانت، ابوبکر نبودید که هنوز پیکر پیغمبر دفن نشده، پريديد و حكومت رو از دستمون در اُوُرديد؟! حالا که اینجوریه اگه راست می‌گی حقِّ به‌ستم‌بُردۀ علی رو بهش برگردون! با این حرفم، انگاری که برق صاعقه به عمر زده باشه دست از دستم بيرون كشيد؛ زير لب، غُرغُر آهسته‌ای کرد شبیه اینکه یادت نره فعلا تحت امر عمر‌بن‌خطّاب هستی؛ بعد هم از من دور شد. یه خرده ترس ورم داشته بود. مقداری عقب کشیدم و قدم‌هام رو آروم‌تر برداشتم تا ازم دور بشه و عصبانیتش فروکش کنه! یه‌کم که گذشت همونجایی که بود سر جاش وایساد تا من بهش برسم. وقتی رسیدم گفت: حرفت رو دوباره برام بگو! گفتم: ولش کن! یه چیزی گفتی منم جوابی دادم و تموم شد و رفت. اگه چیزی نمی‌گفتی منم ساکت بودم. اصلا ولش کن! اما عمر وِل‌کن نبود؛ دوباره گفت: تقصیر مردم بود. به‌خدا سوگند، اونچه كرديم از سر دشمنى نبود؛ بلكه سنّ‌وسال علی برای خلافت کم بود و به‌اصطلاح... چی‌میگن؟! آهان، شیخوخیّت نداشت. از طرفی ترسيديم كه عرب و قريش بر سر خلافت علی اتّفاق‌نظر نكنند، به‌هرحال توی جنگ‌های زمان پیغمبر خیلی از بزرگان قریش به دست علی کشته شده بودند و انتخاب ایشون وجهۀ خوبی نداشت!! خب، خیلی از زخم‌خورده‌های قریش، مسلمون شده بودند. به‌حرف‌های عمر گوش می‌دادم اما توی دلم غوغایی بود که نگو. من هم که از موضع خودم کوتاه نمیومدم طاقتم تموم شد و در جوابش گفتم: این چه حرفیه که می‌زنی؟! اولا گفتی: دشمنى قريش با علی! قریش از کی داره انتقام می‌گيره؟ از خدا؟ به خاطر پيامبرى که در ميونشون مبعوث کرد؟! يا از پيامبرش؟ چون كه پيام خدا رو بهشون رسوند؟ يا از على كه در راه خدا با مشرکین و کفّار جنگيد؟ مگه علی، مشرکین و کفار رو از روی تسویه‌‌حساب شخصی کشت؟! مگه خدا و پیغمبر ناظر و تاییدکنندۀ کارهای علی نبودند؟! در ثانی، چطور وقتی پيامبر خدا، علی‌بن‌ابی‌طالب رو روانه كرد و بهش فرمان داد كه آيات‏ برائت رو از دست ابوبكر بگير و خودت برای مردم بخون، رسول‌الله ایشون رو كم سن‌و‌سال به حساب اوُرد؟! چطور خلق‌الله که جنابتون هم جزوشون بودید توی جنگ بدر و خیبر و احزاب، على رو که از همه كم سن‌و‌سال‌تر بود، جلو می‌انداختید و خودتون از سر ترس، گوشه‌ای کِز می‌کردید و قایم می‌شدید؟! اما حالا توی مسألهٔ امامت و خلافت، می‌گید علی سن‌و‌سالی نداره و عقبش می‌زنید؟! یه بام و دو هوا که نمی‌شه!! حالا که حرف رو به اینجا کشوندی اجازه بده اینم بگم. جایی شنیدم که گفتی: یکی از دلایلی که علی رو کنار زدیم این بود که علی، گرايش به خاندان پدربزرگش، عبد‌المطّلب داشته! درسته؟! عمر آهسته گفت: بله من گفتم. گفتم: آخه علی چقدر مظلومه؟!! شما هنوز علی رو نشناختید یا نخواستید که بشناسید؟ من به عنوان یکی از بنی‌هاشم دربارۀ دل‏بستگی علی به خاندانش بهت بگم: علی‌بن‌ابی‌طالب توی خانواده، سرپرست كارى نشد كه در انجام اون کار، خاندانش رو بر رضايت خداوندْ مقدّم بداره! با این حرف‌ها که چاشنی توپ و تشر به همراه داشت، لبخند محوی روی لب‌های عمر نشست که موذیانه بود؛ ولی حرفی نزد. کاملا مشخص بود به‌این‌علت سکوت کرده که به شخصیتش لطمه نخوره. کمی که گذشت از روی ناچاری گفت: گذشته‌ها گذشته!! حالا كه می‌بينى ما بدون شور و مشورت با علی دست به سیاه و سفید نمی‌زنیم!! شرح نهج‌البلاغة: ج ۶ ص ۱۲ و ۴۵ ج ۱۲ ص ۸۲ و ۴۶، نهج‌الحقّ: ص ۲۵۱، الإمامة و السياسة: ج ۱ ص ۲۹، تاريخ دمشق: ج ۴۲ ص ۳۴۹، محاضرات‌الادباء: ج ۴ ص ۴۶۴؛ اليقين: ص ۵۲۳، أخبار الدولة العبّاسيّة: ص ۱۲۹. ادامه دارد...
تردید در حال مطالعۀ کتاب "روضةالمتقین" نوشتۀ مرحوم ملّا محمدتقی‌مجلسی، پدر علامهٔ مجلسی بودم. نویسندۀ محترم در صفحۀ ۴۵۱ از جلد پنجم، ماجرای تشرّف خودش به خدمت حضرت حجةبن‌الحسن ارواحنافداه را نقل می‌کند. ابتدا کمی مردد بودم که این حکایت را ترجمه و نقل کنم یا نه؟! فکر می‌کنید چرا تردید داشتم؟ قرآن یکی از نشانه‌های پرهیزکاران را ایمانْ‌داشتن به‌عالَم غیب معرفی می‌کند. بنابراین پذیرش برخی از حقایق دینی نیازمند برخورداری از ایمان به‌غیب می‌باشد. برخی‌ها به جای اینکه "نقص ایمان" و "ناتوانی عقل خود" را در عدم درک آن حقایق مقصّر ببینند، اصل آن حقیقت را انکار می‌کنند. این بود که برای انتشار آن ابتدا کمی تردید کردم. اتفاقاً از جناب کلینی روایتی را در کتاب کافی دیدم که امام باقر علیه‌السلام می‌فرماید: بعضی از حقایقی که شما شيعيان برای عموم مردم حکایت می‌کنید، برای برخی دل‌ها ناخوشايد است. لذا ابتدا مقداری از احادیث و معارف را برای این افراد بیان کنيد. اگر پذيرا بودند، سخن خود را ادامه دهید و اگر دیدید انکار می‌کنند، اصراری بر ادامه نداشته باشید و سخن خود را رها کنيد. زيرا که يقينا فتنه‌ای به سراغ شما خواهد آمد. با وجود این نگرانی‌ام، اما وقتی دیدم امام باقر علیه‌السلام می فرمایند مقداری از این دست حقایق را نقل کنید و از سویی دیگر وقتی عالم بزرگی مانند ملا محمدتقی‌مجلسی این واقعۀ شنیدنی را خودش حکایت کرده است، نتیجه گرفتم که من نباید کاسۀ داغ‌تر از آش بود. لذا داستان را به صورتی ساده و گویا برایتان ترجمه کنم. محمدتقی‌مجلسی می‌نویسد: مدتی در جوار حرم امیرالمومنین، به ریاضت و مجاهدت نفسانی مشغول بودم. تا اینکه خداوند، درهاى کشف و شهود را كه البته عُقول ضعیفه توانایى هضم آن را ندارند بر من گُشود. روزی در حرم امیرالمومنین نشسته بودم. ناگهان در عالم مكاشفه - تو اگر خواستى بگو میان خواب و بیدارى - دیدم كه در سامرّا هستم و به زیارت حرم حضرت هادى و حضرت عسكرى علیهماالسّلام مشرف شده‌ام. در آنجا بود که مولاى خودم حضرت صاحب‌الزمان علیه‌السّلام را زیارت کردم. چون چشم من به آن حضرت افتاد با صداى بلند مانند مدّاحان، مشغول خواندن زیارت جامعۀ کبیره شدم. وقتی زیارت خوانی را تمام كردم، آن حضرت فرمود: "نِعمَت الزیارةُ" یعنی چه خوب زیارتى است. سپس به قبر امام هادی علیه‌السلام اشاره کرده و عرض كردم: مولاى من! آیا این زیارتنامه از حضرت هادى علیه‌السلام صادر شده است؟ حضرت فرمود: آرى. سپس فرمود: داخل شو. وقتی داخل شدم نزدیك در ایستادم. حضرت فرمود: جلو بیا. عرض كردم: مولای من! مى‌ترسم كه به سبب ترك ادب، كافر شوم. حضرت فرمود: وقتى كه به اذن خود ما باشد اشكالى ندارد. من با ترس و لرز، كمى جلوتر رفتم. دوباره حضرت فرمود: جلوتر بیا. جلوتر رفتم و نزدیك حضرت با اجازه ایشان دو زانو نشستم. آن حضرت فرمود: راحت باش و چهار زانو بنشین، زیرا به زحمت افتادى و پیاده با پاى برهنه راه آمدى. آن بزرگوار الطاف بسیاری به من داشتند كه قابل بیان نمى‌باشد. مدت کوتاهی پس از این تشرّف، با آنكه راه سامرّا بسته بود، وسائل زیارت فراهم گردید و همانگونه كه حضرت صاحب علیه‌السّلام فرموده بودند پیاده و با پاى برهنه به زیارت سامرّا مشرّف شدم. قم/ ۸ شهریور ۹۵
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و بیست و هفت فدک ۱ هنگامی که خلافت ابوبکر سر و سامان پیدا کرد عدّه‌ای رو به سرزمین فدک فرستاد تا نمایندهٔ حضرت فاطمه رو از اونجا اخراج کنند. این دستور توسط مامورین خلیفه، اجرایی شد. قبلا گفتم که یهودی‌ها در پذیرش اسلام به نرمی مسیحی‌ها نبودند. سرسختی و سماجت به‌خرج می‌دادند. حتی راضی به جنگ با مسلمون‌ها می‌شدند اما از عقیدۀ باطلشون دست بر نمی‌داشتند. مهمترین دژ مستحکم یهودی‌ها قلعه‌های هفتگانهٔ خیبر بود که تسخیرش برای مسلمون‌ها عینهو عبور از هفت‌خوان‌رستم شده بود. نهایتا با رشادت‌های مثال‌زدنی علی‌بن‌ابی‌طالب این دژهای نفوذناپذیر یکی پس از دیگری به تصرف سپاه اسلام در اومد. بعد از تسخیر دژهای افسانه‌ای، رعب و وحشت عجیبی به دل ساکنین سایر مناطق یهودی‌نشین، مانند فدک افتاد. فدک توی پونزده فرسخی مدینه قرار داشت. سرزمینی حاصلخیز با آب‌های جاری و انبوه نخلستان‌های خرما. درآمد سالانهٔ فدک رو از بیست و چهار تا هفتاد هزار سکهٔ طلا برآورد کرده‌اند. یهودی‌های فدک، عقل‌کرده و قبل از اینکه به سرنوشت خفّت‌بار یهودیان خیبر دچار شوند به‌فکر چاره افتادند. در این اثنا فرستادهٔ پیغمبر به منطقهٔ فدک رسید و اهالی اونجا رو به اسلام دعوت کرد. یهودی‌ها فرقه‌ای نبودند که به این راحتی دست از آئین خودشون بردارند. اما حاضر شدند با رسول خدا قرارداد صلح امضا کنند. پیامبر قبول کرد نصف اراضی و باغستان‌های فدک متعلّق به شخص رسول‌الله باشه و نصف دیگه برای خود یهودی‌ها. البته به‌شرط اینکه محصول رو خود یهودی‌ها جمع‌آوری کرده و سهم پیامبر رو تمام و کمال پرداخت کنند. یه شرط دیگه هم اینکه هروقت مصلحت‌اسلام اقتضاء کرد رسول خدا حق داشته‌باشه فدک رو به کلی از یهودی‌ها بگیره و اون‌ها ناچارند جُل و پلاسشون رو از اونجا جمع کنند. پیامبر هم مطابق نصف فدک که سهم یهودی‌ها بود هر جا که صلاح بدونه خونه و زمین در اختیار یهودی‌های فدک قرار بده! قرارداد به این نحو نوشته و تنظیم شد. چندسالی کار به همین منوال ‌می‌گذشت و رسول خدا نصف درآمد فدک رو سر وقت از یهودی‌ها می‌گرفت. منتهی ممکن بود بعضی از مسلمون‌ها با خودشون فکر کنند که ما هم توی درآمد فدک با پیغمبر شریکیم. به‌همین خاطر خداوند دست‌به‌کار شد و با ارسال آیهٔ شش و هفت سورهٔ حشر آب‌پاکی روی دست مسلمون‌ها ریخت که آقایون و خانوم‌های مسلمون، حواستون باشه اونچه که خدا به پیغمبرش داده و شما مسلمون‌ها توی به‌دست اُوُردنش زحمتی نکشیده و شمشیری نزده و نیزه‌ای ننداخته‌ و تاخت و تازی نکردید همگی مال خودِ خود پیغمبره و خلاصه اینکه براش دندون تیز نکنید. به‌استناد همین آیه، پیغمبر درآمد فدک رو شخصا می‌گرفت و بدون اینکه قاطی بیت‌المال کنه هر طوری که دلش می‌خواست خرجش می‌کرد. تا اینکه آیهٔ سی و هشتم سورۀ روم نازل شد و به پیغمبر دستور داد تا از این مالی که به دست اُوُرده حق ذی‌القُربی رو بده! تعدادی از یاران کلّه‌گندهٔ پیغمبر مثل ابوسعید خُدْری، ابن‌عباس و خیلی‌های دیگه نقل می‌کنند که پیغمبر به استناد همین آیه، فدک رو به شخصِ فاطمهٔ زهرا تقدیم کرد و فرمود: این فدک چیزیه که با شمشیر و اسب و لشگرکشی به‌دست نیومده و مالِ شخصی خودم حساب می‌شه. مسلمون‌ها حقی در اون ندارند. به‌فرمان خداوند فدک رو بهت می‌دم. این رو بگیر که از این به بعد برای خودت و بچه‌هاته! یاقوت حموی: ج ۴ ص ۲۳۸، کشف‌المهجة: ص ۹۹، السیرة النبویة: ج ۲ ص ۱۰۶ ج ۳ ص ۳۵۲، تاریخ‌الطبری: ج ۳ ص ۱۴، الدرالمنثور: ج ۵ ص ۲۷۳، بحارالانوار: ج ۸ ص ۹۱. ادامه دارد...
این روزها برپاست. باتوجه به اینکه دو سه ماه بیشتر به نمانده است لذا به آن دسته از عزیزانم که احیانا علاقمند به آشنایی دقیق و جزئی با حادثهٔ عظیم هستند پیشنهاد مطالعهٔ این کتاب را می‌دهم. در این اثر با وقایعی از قصهٔ کربلا آشنا خواهید شد که مطمئنا یا نشنیده‌اید و یا کمتر به گوشتان خورده است. آنچه در این کتاب فراهم آمده، به پُشتوانۀ پژوهشی گسترده است. استفاده از کتاب‌های کهن، موجب شده تا یک قصۀ مستند و به‌اصطلاح، پدر‌ و‌ مادردار دربارۀ حادثۀ کربلا گردآوری شود و نه یک داستان تخیّلی. شما خوانندگان محترم وقتی گرمِ مطالعۀ کتاب می‌شوید خیالتان راحت باشد که سیاهه‌های بر روی کاغذ که جلوی چشم‌هایتان رِژه می‌روند، بافته‌های ذهنیِ نویسنده نیست. آسوده‌خاطر باشید که نویسندۀ کتاب به دور از خیال‌پردازی، قصّه را براساس منابع و گزارشات موجودِ کهن از قرن اول تا هشتم هجری نوشته است. این داستان با قلمی متفاوت که ترکیبی از محاوره‌نویسی و شکسته‌نویسی می‌باشد به‌رشتهٔ تحریر در آمده است. کتاب توسط انتشارات‌کتابستان معرفت به چاپ سوم رسیده است. لطفا به دوستان هم معرفی بفرمایید.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و بیست و هشت فدک ۲ تصاحب‌کردن از روی ظلم‌وستم یا به‌اصطلاح تصرف‌عدوانی فدک به‌دست آدم‌های ابوبکر ده روز بعد از رحلت پیغمبر اتفاق افتاد. خیلی‌زود حضرت فاطمه از ماجرا باخبر شد. خانوم علی‌رغم بیماریِ سخت و جراحات ناشی از سقط فرزندش حضرت محسن، به‌هر زحمتی بود برای اعتراض به‌سراغ ابوبکر رفت. حضرت فاطمه مالک باغات فدک بود. توی هیچ قانونی کسی که مالک چیزیه، داراییش رو بدون دلیل و مدرک ازش نمی‌گیرند. به‌همین‌خاطر حضرت فاطمه با تعجّب فرمود: ابوبکر! ای پسر ابوقحافه! چرا فدک رو تصرّف کردی؟! چرا وکیل قانونی‌ام رو از مزارع و باغاتم اخراج کردی؟! این باغات از زمان پدرم به فرمان خدا مِلک من قرار داده شده و من مالک و صاحب‌اختیار آنها بودم. همینجا بگم که اتفاقا بعدها امیرالمؤمنین طیّ نامه‌ای برای عثمان‌بن‌حنیف به مالکیت فاطمه بر فدک اشاره می‌کنه و تصرّف فدک از سوی خلیفه رو نامشروع و حاکی از بخل و حسادت معرفی می‌کنه! حضرت فاطمه وقتی متوجه شد آقای خلیفه اصلا قانون مالکیت سرش نمی‌شه این‌بار از راه دیگه‌ای وارد شد و بحث هدیه‌دادنِ پدرش رو پیش کشید و فرمود: بعد از نزول آیهٔ وَآتِ‌ذَاالْقُرْبَىٰ‌حَقَّهُ، حق نزدیکان رو بپرداز... پدرم فدک رو به من واگذار کرد. ابوبکر گفت: باشه قبول! اما باید برای گفتهٔ خودت شاهد بیاری. فاطمه، خیلی‌زود به‌دنبال اُمّ‌ایمن رفت. اُمّ‌ایمن، حق مادری به گردن پیغمبر داشت. گاهی پیامبر ایشون رو مادر صدا می‌زد. این خانم باچشمانی اشکبار فاطمه رو به آغوش کشید و تسلّی داد. کمی که گذشت اُمّ‌ایمن جویای علت ناراحتی فاطمه شد. حضرت فاطمه، ماوقع ماجرا رو برای این زن پارسا تعریف کرد و ازش خواست که به عنوان شاهد پیش ابوبکر بیاد. اُمّ‌ایمن باکمال‌میل پذیرفت و بعد از چادر و چارقدکردن، بلافاصله راه افتاد و رفت پیش خلیفه. نگاه اُمّ‌ایمن به ابوبکر افتاد. سلام کرد و گفت: گواهی نمی‌دم مگه اینکه اقرار کنی پیغمبر دربارهٔ من فرمود: اُمّ‌ایمن اهل بهشته! ابوبکر گفت: بله من گواهی می‌دم که پیغمبر دربارهٔ تو این حرف رو زده! اُمّ‌ایمن گفت: من هم گواهی می‌دم بعد از نزول آیهٔ وَآتِ‌ذَاالْقُرْبَىٰ‌حَقَّهُ، حق نزدیکان رو بپرداز... پیامبر خدا فدک رو به دخترش فاطمهٔ زهرا واگذار کرد. در همین اثنا حضرت فاطمه سراغ امیرالمؤمنین رفت و ایشون رو هم با خودش پیش ابوبکر برد تا شهادت بده. آقا و خانوم دوتایی وارد شدند. امیرالمؤمنین عین گفتهٔ اُمّ‌ایمن شهادت داد و برای انجام کاری از مسجد خارج شد. فاطمهٔ زهرا وقتی متوجه شد ابوبکر نه مالکیت رو قبول داره و نه بخشش رسول‌خدا رو به‌ناچار از راه ارث وارد شد و فرمود: روی کرهٔ زمین، من تنها فرزند پدرم هستم و فدک رو از این طریق می‌خوام. ابوبکر گفت: نمی‌شه! تفسیر درّالمنثور: ج ۴ ص ۱۷۷، شرح نهج البلاغه: ج ۱۶ ص ۲۶۳، مجمع‌البیان: ج ۸ ص ۳۰۶، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۲۲ _ ۱۲۳. ادامه دارد...
لقلقه شب‌گذشته در خدمت عالم‌ربّانی حاج آقای فاطمی‌نیا بودم. سخنان ارزنده‌ای فرمودند. خداروشکر مداد و کاغذی همراهم بود. باعجله عین عبارت‌های ایشان را یادداشت کردم. با حالتی متاثر‌گونه می‌فرمودند: الحمدلله خدا را شکر می‌کنم که می‌فهمم آدم نشده‌ام. ایشان در ادامه افزودند: در این روزگار از به‌کاربردن بعضی جمله‌ها ترس دارم. امروزه خیلی گفته می‌شود: تزکیه، مراقبه، محاسبه، تقوا، خودسازی. اما وقتی خوب نگاه می‌کنی می‌بینی گویندۀ این سخنان خودش گرفتار است. آدمِ ازخودراضی هست. تقوای لسان ندارد. مواظب زبانش نیست. این حرف‌ها فقط شعار شده! در حالی که این کلمات، کلمات بلند و بالایی است. ما بزرگانی را در همین قم دیدیم که وقتی این کلمات را می‌گفتند به‌خود می‌لرزیدند. ما آقای طباطبایی را دیدیم. حاج آقا حسین فاطمی را دیدیم. آقا سید حسین قاضی را دیدیم. اینها وقتی این کلمات را می‌گفتند جدّاً به‌خود می‌لرزیدند. ولی حالا این کلمات، مبتذل شده است. حتی بچه‌ها هم حالا یاد گرفته‌اند و لقلقۀ زبانشان شده است. قم/ ۶ شهریور ۹۵
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و بیست و نه فدک ۳ حضرت فاطمه با شنیدن پاسخِ "نمی‌شه" از سوی ابوبکر به‌شدت متاثر شد. اینجا دیگه جای ملاحظه‌کاری و کوتاه‌اومدن نبود. حضرت زهرا باناراحتی، نگاه تندی به ابوبکر انداخت و با صدایی رسا و نسبتا بلند فرمود: چه‌طور شد؟! توی کتاب خدا اومده که تو از پدرت ارث می‌بری، اونوقت من ارث نمی‌برم؟! عجب! این چه‌حرف تازه و زشتیه که می‌زنی! چه‌زود احکام خدا رو به بازی گرفتی و پشت‌سر انداختی؟! مگه قرآن نمی‌گه سلیمان نبی از پدرش حضرت داود ارث برد؟! مگه زکریای پیغمبر از خدا درخواست فرزند نکرد و نگفت: خدایا به من فرزندی عطاکن تا از من و آل‌یعقوب ارث ببره؟! مگه خداوند توی قرآن دربارهٔ سهم پسر و دختر نمی‌گه سهم پسر دو برابر دختره؟! حضرت فاطمه همین‌جوری تندوتند، یکی‌بعدازدیگری آیات ارث رو برای ابوبکر می‌خوند و بهشون استشهاد می‌کرد. کمی که گذشت دوباره فرمود: طبق این آیات، تمام آدم‌ها مجاز به گرفتن ارث از پدر و سایر ارث‌گذارها هستند؛ اونوقت شما براساس چه قاعده و قانونی من رو از ارث پدرم محروم می‌کنی؟! نکنه خیال بَرِت داشته که من حقی توی ارث ندارم؟! یا نکنه آیه‌ای مخصوص خودت نازل شده و دستور داده که من و پدرم رو از قانون ارث استثناء کنی؟! نکنه خیال‌کردی دو نفر که هم‌کیش و هم‌آیینند از همدیگه ارث نمی‌برند؟! یا شایدم من و پدرم رو پیرو آئین اسلام نمی‌دونی؟! شاید خودت رو از پدرم و پسرعموم علی‌بن‌ابی‌طالب نسبت به قرآن داناتر به‌حساب میاری؟! آهای ابوبکر! فعلا هر کاری دلت می‌خواد بکن؛ اما بالاخره یه روزی که خیلی هم دور نیست فرا می‌رسه که در پیشگاه خدا ملاقاتت می‌کنم. اشکالی نداره؛ قضاوت رو می‌سپرم به خود خدا. خدا خودش چاره‌سازه و داور خوبیه! بعد از سخنان کوبندهٔ حضرت صدّیقهٔ طاهره، ابوبکر که به‌شدت له‌و‌لورده شده بود با دستپاچگی بلند شد و وایساد. ظاهرش غمگین به‌نظر می‌رسید. انگار تحت‌تاثیر حرف‌های حضرت فاطمه، گوشهٔ چشم‌هاش خیس شده بود. کمی آروم گرفت و خودش رو کنترل کرد. برای اینکه بیشتر از این به فضاحت کشیده نشه، لب به سخن باز کرد و به‌دروغ حدیثی جعلی به پیغمبر نسبت داد و گفت: ای دختر پیغمبر! من تو رو از دخترم عایشه بیشتر دوست دارم. ای کاش من می‌مُردم و پدرت زنده بود. راستش رو بخوای، من حق تو رو نگرفتم. اصلا خدا اون روز رو نیاره! حقیقت اِینه که روزی از روزها از حبیبم رسول خدا شنیدم که فرمود: ما پیغمبرها از مال‌دنیا چیزی برای ورثه به ارث نمی‌گذاریم. این حرف ابوبکر بدجوری آدم رو کفری می‌کنه. کاش می‌شد برخی حرف‌ها رو ندید و نخوند. کاش می‌شد به برخی چیزها اصلا فکر نکرد. اما روزگاره دیگه! همینجا بگم جالبه ابن‌ابی‌الحدید که توی علمای اهل‌سنت از طرفی عشق عجیبی به حضرت علی داره و از اون طرفم تعصّب شدیدی روی ابوبکر و عمر داره و کارهای خلافشون رو معمولا ماست‌مالی می‌کنه، وقتی به این حرف ابوبکر می‌رسه بعد از ده‌ها صفحه قلم‌فرسایی و ماله‌کشی نهایتا می‌گه: لابه‌لای حرف‌های اصحاب پیغمبر هرچی گشتم این حدیث ادعاییِ ابوبکر رو از هیچ‌کس دیگه پیدا نکردم! همین حاج آقای ابن‌ابی‌الحدید جای دیگه بعد از نقل مباحثهٔ علمای شیعه و سنّی، نهایتا نظر شیعه رو تایید می‌کنه و گزارش این حدیث دروغین رو تنها به ابوبکر نسبت می‌ده! برگردیم به داستان. حضرت زهرا ادعای خلاف‌ واقع ابوبکر رو که با اشک و آه و اظهار ارادت کادوپیچ کرده بود، پس‌زد و فرمود: اصلا بگو ببینم وارث پیغمبر خدا تو هستی یا اهل و عیالش؟ پُر بی‌راه نیست که از قدیم گفتند: دروغگو حافظه نداره! ابوبکر هم برخلاف حرف قبلیش گفت: خب معلومه، خانوادهٔ پیغمبر وارث پیامبرند! فاطمهٔ زهرا بلافاصله فرمود: با این حساب پس بگو ببینم سهم من از فدک چی شد؟! حاج آقای ابن‌ابی‌الحدید که کاملا پی‌برده ابوبکر توی گِل گیر کرده نتیجهٔ خوبی گرفته و گفته: این گفتگوی فاطمه و خلیفه خیلی جالبه، چونکه فاطمه پرسیده تو از پیغمبر ارث می‌بری یا ما خونوادش؟! و ابوبکر به‌اصطلاح امروزی گاف داده و گفته: خونوادش! این اعترافیه از زبون ابوبکر که پیغمبر هم مثل سایر مردم از خودش ارث به‌جا می‌گذاره و اهل‌و‌عیال ازش ارث می‌برند. از کنار هم گذاشتن اینجور حرف‌ها به‌راحتی می‌شه فهمید این حدیث ابوبکر که ما پیغمبرها از مال‌دنیا چیزی برای ورثه به ارث نمی‌گذاریم، ساخته‌وپرداختهٔ ذهن خودشه و مصداقِ دروغ‌بستنِ آشکار به پیغمبر خداست. تفسیر درّالمنثور: ج ۴ ص ۱۷۷، شرح نهج البلاغه: ج ۱۶ ص ۲۱۹ و ۲۲۱ و ۲۴۵ و ۲۶۳، مجمع‌البیان: ج ۸ ص ۳۰۶، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۲۲ _ ۱۲۳. ادامه دارد...
آیت‌الله فاطمی‌نیا تازه طلبه شده بودم. پدرم در جنوب شهر مغازهٔ خرّازی داشت. در این شغل، بیشتر مشتری‌ها طبیعتا خانم‌ها و دختران جوان هستند. حال و هوای طلبگی اقتضائات خودش را دارد. برایم سخت بود که به مغازه بروم اما تسلیم ارادهٔ پدر بودم. یکی از بعدازظهرها برای کمک به شاگردها به مغازه رفتم. منظورم از شاگرد، فروشنده‌ها هستند. به فروشگاه که رسیدم هنوز خلوت بود. کمی بی‌حوصله بودم. دفتر یاداشت‌هایم همراهم بود. یادم افتاد مدتی پیش در نمایشگاه بین‌المللی کتاب، شمارهٔ تلفن حاج آقای فاطمی‌نیا را از ایشان گرفته‌ام. شماره را در گوشهٔ دفتر یادداشت‌هایم نوشته بودم. گوشی تلفن را برداشتم. شماره با هشت شروع می‌شد. اگر اشتباه نکرده باشم فرمودند شمارهٔ کتابخانه‌شان در حوالی میدان آرژانتین است. تماس گرفتم. گوشی را خودشان برداشتند. کمی یکّه خوردم. مطمئن بودم بندهٔ بی‌نام‌ونشان را نمی‌شناسند. لذا فایده‌ای در معرفی نمی‌دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی اظهار کردم حال خوشی ندارم. با مهربانی پرسیدند: چرا؟ ماجرای آمدن به خرازی و باقی قضایا را برایشان گفتم. با لحنی شیرین و آرام‌بخش از پشت گوشی، حدیثی کوتاه از امیرالمؤمنین برایم خواندند که النجاة فی‌الصدق؛ کمی توضیح دادند. در آخر برایم دعا کردند. من هم بعد از تشکر خداحافظی کردم. حالم به‌ناگاه از این رو به آن رو شده بود. به‌ایشان، صفا و پاکی‌اش، عقیده داشتم. امروز علی‌رغم فشردگی کارهایم نتوانستم که نروم. با عشق و ارادتی خاص برای بهره‌بردن از وجودشان به مراسم تشییع رفتم. روحش شاد و با اجداد طاهرینش محشور باد.
میهمانِ منزل پدرخانم بودیم. آقا جواد هم به‌همراه اهل و عیال آنجا تشریف داشتند. تازگی‌ها در سوریه مجروح شده بود. مراحل درمان را طی می‌کرد. از حرف‌هایش متوجه شدم تمایل دارد پیش از بازگشت به سوریه، حاج آقای فاطمی‌نیا را ملاقات کند. نپرسیدم برای چه! اما اجمالا می‌دانستم می‌خواهد دعایی از ایشان بگیرد. به آقا‌جواد گفتم: حاج آقا در مسجد جامع ازگل جلسه دارد. خاطرم نیست که مناسبتش چه بود. خوشحال شد. گفت: علی‌آقا! اگر برویم حاج آقا را ببینیم خیلی خوب می‌شود. دوتایی سوار پراید نقره‌اش شدیم. فرمان خیلی سفتی داشت. هیدرولیک نبود. ظاهرا داخل دست و پایش ترکش یا به‌نظرم تیر بود. چند عمل‌جراحی شده بود. مقداری هم جمجمه‌اش، قسمت بالای گوش، آسیب دیده بود. اصرار کردم اجازه بده من رانندگی کنم. راه طولانیست. مگر گذاشت؟! از بس که مهربان و خدوم بود. در طول راه هر چه در چنته داشتم رو کردم تا فعلا به سوریه نرود تا حالش خوب شود. نه، نمی‌آورد اما می‌دانستم آب در هاون می‌کوبم. گویی از زمین و حرف‌های زمینی‌ام کنده شده بود. مثل همیشه نبود. حالات خاصی پیدا کرده بود. نه اینکه بخواهم غلو کنم و بگویم بر بال ملائک سوار بود. نه! اما جوادِ همیشگی نبود. بزرگراه‌ها را یکی‌پس‌ازدیگری پشت سر گذاشتیم. محلهٔ ازگل را می‌شناختم اما مسجد را نه. پرسان‌پرسان مسجد را پیدا کردیم. ماشین را پارک کرد. قفل‌فرمان را زد. به‌عادت همیشگی لُنگی را روی فرمان و قفل‌فرمان انداخت. پیاده شدیم. داخل مسجد رفتیم. اگر اشتباه نکنم حاج آقا یکی از فرمایشات امام زین‌العابدین علیه‌السلام را شرح می‌داد. گوشه‌ای نشستیم. جواد با اصرار من، به‌زور روی صندلی پیرمردها نشست. مگر حرف گوش می‌داد؟! بس که محجوب بود می‌خواست با پای درب و داغونش روی زمین بنشیند. به‌هرحال صحبت‌های حاج آقا تمام شد. گفتم همینجا روی صندلی بنشین و تکان نخور تا برگردم. از لای ازدحام جمعیت خودم را به حاج آقا رساندم. روی صندلی‌ای که پشت میز بود نشسته بود. انبوه جمعیت هم دور میز حلقه‌زده و نشسته بودند. جلوی چشم آن همه آدم، دهانم را به گوش حاج آقا نزدیک کردم. با اشارهٔ انگشت، جواد را نشان دادم و گفتم: ایشان از فرماندهان میدانی در سوریه هستند. می‌خواهند شما را ببینند. کاری با شما دارند. حاج آقا با روی‌باز فرمود: حتما حتما. سپس اضافه کرد: بیایید به دفتر مسجد. مختصری گذشت. همه از جمله حاج آقا بلند شدند تا برویم. ناگهان متوجه نکتهٔ جالبی شدم. آقای فاطمی‌نیا چشم از جواد نمی‌گرفت. جواد هم خودش را به جمیعتی که گرد حاج آقا حلقه‌زده بودند رساند. حاج آقا دست جواد را گرفت و خیلی گرم با جواد سلام و احوالپرسی کرد. ازدحام زیاد بود. جواد مقداری درد داشت و لنگان‌لنگان راه می‌رفت. حاج آقا فرمود بیایید به دفتر مسجد. به‌یاد دارم در طول مسیر صحن تا دفتر مسجد چندبار با سرانگشت خود به آقاجواد اشاره کرد که بیایید. داخل اتاق شدیم. اتفاقا آیت‌الله فیاضی از شاگردان مشهور آیة‌الله مصباح یزدی هم آنجا بودند. آقای فاطمی‌نیا از پدرخانم استاد فیاضی خیلی تعریف می‌کرد. اتاق آرام شده بود. آقای فاطمی‌نیا شروع به چاق‌سلامتی با جواد کرد. تکریم و تشکر زیادی می‌‌کرد از مدافعان حرم. جواد می‌خواست چیزی خصوصی به آقای فاطمی‌نیا بگوید. جایم را با جواد عوض کردم. نمی‌دانم درگوشی چه با حاج آقا پچ‌پچ می‌کرد. الله‌اعلم. حاج آقا فقط گوش می‌داد. کمی که گذشت حاج آقا تکه‌ای کاغذ از جیب لَبّاده‌اش در آورد. پنهان از نگاه همه با خودکار یا مداد بر روی آن چیزی نوشت و داد به جواد و فرمود همیشه همراهت باشد. جواد هم کاغذ را تاکرد و گذاشت داخل جیب. حاج آقا بلند شد روی پا و جواد را به آغوش کشید و بوسید و درگوشش چیزی شبیه دعا خواند. خادم مسجد با سینی چای وارد شد. یادم نیست چای را نوشیدیم یا نه! اما جواد راضی بود. جاذبهٔ حاج آقا او را گرفته بود. حاج آقا هم ول‌کن دست جواد نبود. او هم که جنس‌شناس یا بهتر بگویم آدم‌شناس قهاری بود به لطافت و پاکی روح جواد پی‌برده بود. نمی‌دانم اما حس می‌کردم از دلش نمی‌آید دست جواد را رها کند. اما جواد باید می‌رفت. وقت‌خداحافظی بار دیگر جواد را به آغوش گرفت و بوسید. در راه بازگشت، جواد حال بهتری داشت. از نوشتهٔ روی کاغذ حرفی به میان آورد، البته نه از محتوایش، از اینکه کجا بگذارم. گفتم بده همسرت جایی از لباس رزم‌ات بدوزد. نمی‌دانم محتوای آن نوشته چه بود و الان کجاست. اما هر چه بود جواد ما، یکی دو ماه بعد از آن به شهادت رسید و رفت. بعدها در مسجد اعظم حاج آقا فاطمی‌نیا را دیدم. جلو رفتم. سلام کردم. به‌نظرم شناخت. خبر شهادت جوادالله‌کرمی را به ایشان دادم. آه از نهادش درآمد. خیلی متاثر شد. خیلی برای جواد دعا کرد. جواد عزیزم! گاهی که دلتنگت می‌شوم، فراموش می‌کنم که تو فقط یک خاطره‌ای.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سی‌ام فدک ۴ فاطمۀ زهرا بعد از مناظره‌ای بی‌ثمر با ابوبکر دست‌خالی به خونه برگشت. امیرالمؤمنین داخل اتاق، زانوی‌ غم به بغل گرفته بود. نمی‌دونم حال‌ و روز غمگین امیرالمؤمنین چگونه بود که خانوم کنارش نشست و باناراحتی عرض کرد: عزیزم! تا کِی می‌خوای زانوی غم بغل کنی و اینجا بشینی؟ تو فرزند ابوطالبی، مردی باغیرت که به دادخواهی مظلومان رسیدگی می‌کرد. چرا به‌شکل جنین محصور توی رحم، گوشهٔ اطاق کِز کردی؟! چرا شبیه متهم‌ها خونه‌نشین شدی؟! علی‌جانم! تو با شجاعت بی‌نظیرت بال و پر خیلی از مدعیان شجاعت رو شکستی. اما حالا می‌بینم گوشه‌نشین شدی؟! پسر ابوقحافه با وجود تو به من ستم کرده و فدک رو به‌ناحق چپاول کرده! امیرالمؤمنین بعد از شنیدن درد دل‌های فاطمه، همسرش رو دلداری داد و بعد از توقفی کوتاه برای دیدار با خلیفه وارد مسجد شد. ابوبکر بالای منبر پیغمبر لم‌داده بود. امیرالمؤمنین جلو رفت. خلیفه خودش رو جمع و جور کرد. حضرت به مقابل پسر ابوقحافه رسید و بی‌هیچ ملاحظه‌ای فرمود: چرا دختر پیغمبر رو از حقش محروم کردی؟! فاطمه شرعاً و عرفاً از زمان حیات رسول خدا مالک فدک بود؟! ابوبکر سیخ روی منبر نشست. صداش رو کلفت کرد و با تحکّم گفت: فدک مال همۀ مسلمون‌هاست! مگه اینکه فاطمه شاهدی غیر از فک و فامیل و نزدیکان برای ادعاش بیاره، در غیر این‌صورت حقی نداره! امیرالمؤمنین فرمود: با این حساب می‌خوای بر خلاف حکم خدا حکومت کنی؟! ابوبکر گفت: نه! به‌هیچ‌وجه! حضرت فرمود: بگو ببینم اگه دست مسلمونی چیزی باشه و من ادعا کنم که اون چیز مال منه، تو که خلیفه‌ای چه حکمی صادر می‌کنی؟ از کی شاهد می‌خوای؟ ابوبکر گفت: خُب معلومه، از تو می‌خوام که دلیل بیاری. امیرالمؤمنین فرمود: طبق گفتۀ خودت پس چرا فاطمه باید شاهد و دلیل و مدرک بیاره که فدک مال اونه؟! تویی که مُنکری باید دلیل بیاری نه فاطمه که سابقاً مالک فدک بوده! ابوبکر ساکت شد و چیزی نگفت. عمر که گوشه‌ای نشسته بود وقتی ناتوانی خلیفه رو دید جلو اومد و شبیه آدم‌های جِرزن، صداش رو انداخت روی سرش و با اخم‌و‌تخم گفت: ما قدرت مناظره با تو رو نداریم. این حرف‌ها رو رهاکن. اگه شاهد اُوُردی که فدک مال همسرته، هیچ و الّا فاطمه حقی توی فدک نداره!! امیرالمؤمنین نگاهش رو از عمر گرفت و خطاب به ابوبکر فرمود: آیا قرآن خوندی؟ ابوبکر توقع این سوال رو نداشت، گویی که به تریج قباش برخورده باشه، با لحنی کش‌دار گفت: بعله خوندم. خیلی هم خوندم. امام فرمود: پس بگو ببینم آیۀ تطهیر در حق چه کسانی نازل شده؟ حالت چهرهٔ خلیفه عوض شد. با بی‌رغبتی و بی‌اعتقادی که توی رخسارش موج می‌زد شبیه لحن آدم‌های حسود پاسخ داد: در مورد شما. حضرت فرمود: حالا اگه این وسط شاهدی پیدا شد و ادعا کرد که معاذالله فاطمه مرتکب کار خلافی شده تو چی‌کار می‌کنی؟ ابوبکر که فهم درستی از آیۀ تطهیر نداشت در جواب گفت: عین دیگران به فاطمه حد جاری می‌کنم!! حضرت فرمود: عجب؟! پس در این صورت کافر می‌شی. ابوبکر انگاری که برق گرفته باشدش از جا پرید و به‌اعتراض گفت: چرا؟! حضرت فرمود: چون در این فرض، شهادت خدا دربارۀ فاطمه رو نپذیرفتی و گواهی دیگران رو پذیرفتی. انگاری یادت رفته که خداوند توی آیۀ تطهیر به پاکی فاطمه شهادت داده، اما وقتی می‌گی حدّش می‌زنم معناش اینه که گواهی خدا رو قبول نداری و به‌جاش چسبیدی به حرف مردم. توی ماجرای فدک هم داری همین راه غلط رو می‌ری. فاطمه می‌گه پیامبر فدک رو به من داده اما تو داری ردّش می‌کنی! مردمی که از روی کنجکاوی پاگوش وایساده بودند، تا سخنان امام به اینجا رسید پچ‌پچ‌کنان به همدیگه گفتند: علی راست می‌گه! خلیفه چه حقی داره فدک رو از دختر رسول خدا بگیره؟! ابوبکر متوجه صحبت‌های درگوشی مردم شده بود. ترس به دل خلیفه افتاده بود. امام وقتی متوجه شد آبی از ابوبکر گرم نمی‌شه از مسجد خارج شد. شرح نهج‌البلاغه ابن‌ابی‌الحدید: ج ۱۶ ص ۲۷۴، سیره حلبیه: ج ۳ ص ۴۰۰، مناقب ابن‌شهرآشوب: ج ۲ ص ۲۰۸، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۰۷ و ۱۲۲، بحارالانوار: ج ۲۹ ص ۲۴۳ و ۳۱۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سی و یک فدک ۵ نگاه پرسشگر آدم‌های داخل مسجد، ابوبکر رو آزار می‌داد. خلیفه متوجه شد الان دیگه جای موندن نیست. از منبر پایین اومد و به خونه برگشت. یکی از خدمتکارهاش رو دنبال عمر فرستاد. طولی نکشید که سر و کلّهٔ رفیق شفیقش پیدا شد. وقتی ابوبکر نگاهش به عمر افتاد بی‌هیچ مقدمه‌ای گفت: دیدی چه اتفاقی افتاد؟! دیدی چه‌طوری جلوی چشم خلق‌الله، مُفتضحمون کرد؟! این فدک، دردسری شده برای ما. اگه قرار باشه هر روز علی‌بن‌ابی‌طالب بیاد و معرکه راه بندازه، آبرویی برای ما و حکومتمون باقی نمی‌مونه؟! عمرجان! تو چی صلاح می‌دونی؟! عمر نگاهی به اطراف اتاق انداخت و سپس آهسته گفت: مرگ یه‌بار شیون هم یه‌بار، من می‌گم بیا دستور قتل علی رو صادر کنیم! ابوبکر که بگی‌نگی بدش نیومده بود در جواب گفت: چه‌جوری؟ با کدوم بهونه؟ به دست کی؟! عمر گفت: خالدبن‌ولید برای این کار از هر جهتی مناسبه! ابوبکر یکی از نوکرهاش رو دنبال خالد فرستاد تا خبرش کنه. خیلی زود فرستادهٔ خلیفه به همراه خالد وارد خونهٔ ابوبکر شدند. خالد داخل اتاق شد و سلام کرد. ابوبکر لبخند مرموزانه‌ای زد و به خالد گفت: می‌خواهیم تو رو برای کار بزرگی مأمور کنیم، آمادگی داری؟ خالد پاسخی مناسب و درخور پستی و رذالت خودش داد. او با شناختی که از دغدغه‌های ابوبکر و عمر داشت در جواب خلیفه گفت: هر چی می‌خوایید من رو به انجامش تکلیف کنید حتی اگه قتل علی‌بن‌ابی‌طالب باشه! لبخند رضایت به لب ابوبکر و عمر نشست. خلیفه گفت: نظر ما هم همینه. خالد گفت: هر گونه که امر بفرمایید در خدمتم. حالا چگونه علی رو بکشم؟! ابوبکر گفت: توی مسجد حاضر شو. وقت نماز جماعت کنار علی بنشین. وقتی من که امام جماعتم سلام نماز رو دادم بلافاصله بلندشو گردن علی رو با شمشیر بزن! خالد گفت: بله جناب خلیفه. حتما. اسماء دختر عُمیس که همسر ابوبکر و در باطن از دوستداران اهل‌بیت پیامبر بود از پشت پرده این سخن رو شنید. کنیزش رو صدا زد و با خودش برد گوشه‌ای از خونه. بعد، دم گوش کنیزک گفت: فی‌الفور می‌ری به خونهٔ فاطمهٔ زهرا و به شوهرش علی‌بن‌ابی‌طالب می‌گی اسماء سلام رسوند و گفت: جونت در خطره! بهش بگو: ابوبکر و عمر و خالد برای کشتنت به مشورت نشستند. فورا از شهر بیرون برو که من از خیرخواهان تو هستم. کنیزک، پیغام اسماء رو به امام رسوند. حضرت به کنیز فرمود: به اسماء بگو: نگران نباش! خداوند بین اون‌ها و مقصودشون مانع می‌شه. کنیزک خونهٔ امیرالمؤمنین رو ترک کرد و به خونه برگشت. وقت نماز فرا رسید. امام برای شرکت در نماز از خونه خارج شد و به مسجد رفت. وارد مسجد شد و در صف نشست. خالدبن‌ولید هم اومد و درحالی‌که شمشیر همراهش بود کنار حضرت نشست. البته ما تا حالا توی هیچ کتاب معتبرى نيافتيم كه امیرالمؤمنین توی نماز جماعت به ابوبكر يا سایر یاران پیغمبر اقتدا کرده باشه، ولى در كتاب الانساب‌ نوشتهٔ آقای سمعانى اینجوری اومده و شاید یه استثناء بوده تا حضرت بیاد و حقشون رو کف دستشون بگذاره! ممکنه یکی از هواداران ابوبکر و عمر پیدا بشه و بگه كتاب الانساب، اصلاً كتاب روايى و حديثى نيست و یه چنین قصه‌ای که توی كتاب‌هاى صحاح و مسانيد و سنن و معجم‌هاى حديثى نیومده، چه ارزشی می‌تونه داشته باشه؟! به‌هرحال خداوند چنين اراده نموده كه اين حديث توسط اين كتاب رجالى به ما برسه. گرچه هواخواهان عمر و ابوبکر راوى این ماجرا یعنی آقای عبادبن‌يعقوبِ رواجنى رو به‌خاطر نقل رواياتى كه بيانگر فضايل و مناقب امیرالمؤمنینه به تشيع متّهم کردند. به‌هرحال، گفتیم که خالدبن‌ولید اومد و درحالی‌که شمشیر همراهش بود کنار حضرت، در صف نماز نشست. علل الشرائع: ج ۱ ص ۱۹۲، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۱۸، الانساب سمعانى: ج ۳ ص ۹۵. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سی و دو فدک ۶ نماز شروع شد. گویا فریضهٔ صبح بود. خیلی طول نکشید که ابوبکر برای تشهد نماز نشست. از تصمیم خودش برای کشتن علی‌بن‌ابی‌طالب پشیمون شده بود. ترسی عذاب‌آور به دلش افتاده بود. وحشت داشت که نکنه بلوایی سر بگیره و از کرسی خلافت کلّه‌پا بشه! با شناختی که از شجاعت امیرالمؤمنین داشت وسط نماز به‌غلط‌کردن افتاده بود. سرتاپای خلیفه رو اضطراب گرفته بود. جرات نمی‌کرد سلام نماز رو بگه. هِی ذکرهای تشهد و سلام رو کِش می‌داد و گاهی هم تکرار می‌کرد تا بلکه چاره‌ای به‌ذهنش برسه. مردمی که توی نماز بهش اقتدا کرده بودند خیال می‌کردند خلیفه رکعات نماز رو قاطی کرده! بالاخره ابوبکر پیه بدنامی رو به تنش مالید و همونجا وسط سلام‌های نماز به عربی گفت: لا "تفعلنّ ما اَمَرْتُک" یعنی خالد دست‌نگهدار و کاری که به تو دستور داده بودم انجام نده!! خلیفهٔ مضطرب به هر هول و وَلایی که بود سلام سوم نماز رو داد. امیرالمؤمنین نگاهش رو برگردوند به طرف خالد و فرمود: ابوبکر چه دستوری به تو داده بود؟ قرار بود چی کار کنی؟! خالد از این حرف امام، یکّه خورد. اما خودش رو نشکوند و با تکبّر گفت: به من فرمان داده بود گردن مبارکتون رو بزنم! امام با تندی فرمود: تو؟! تو واقعا می‌خواستی این دستور رو انجام بدی؟ خالد که سابقه‌اش نشون می‌داد آدمی هتّاک، شرور و بی‌ادبیه، گستاخانه قبضهٔ شمشیر رو نشون داد و گفت: به‌خدا قسم اگه ابوبکر قبل از سلام نماز اون حرف رو نزده بود با همین شمشیر می‌کشتم. امام با دست، به خالد که دوزانو به طرف قبله نشسته بود تکونی داد. ناگهان خالد پخش زمین شد. حضرت گلوی خالد رو با دو انگشت اشاره و وسطی گرفت و چنان فشار داد که خالد نعره کشید. مردم اطراف امام رو گرفتند. عمر با وحشت هوار کشید: به‌خدای کعبه قسم که علی الان خالد رو می‌کشه. هر کس در فکر خودش بود. کسی جرات جلو اومدن نداشت. در این هنگام خالد از وحشت لباس خودش رو نجس کرد. بدبخت، زیر مونده بود و عینهو کسانی که دارن قبض‌ روح می‌شن فقط پاهاش رو به هم فشار می‌داد و هیچ حرفی نمی‌زد. مردم از دور به حضرت التماس می‌کردند که تو رو به قبر پیغمبر قسم می‌دیم که خالد رو رها کن. امام دو انگشت مبارکش رو شُل کرد. ابوبکر وحشت‌زده به نظر می‌رسید. با ناراحتی به عمر گفت: این نتیجهٔ مشورتیه که با تو کردم. انگاری به دلم برات شده بود که همه چی خراب می‌شه! خدا رو شکر که امروز بلایی سر خودمون نیومد. هر کس نزدیک می‌شد تا خالد نگون‌بخت رو از چنگ نیرومند امام نجات‌بده نگاه تند حضرت چنان اون آدم رو وحشت‌زده می‌کرد که بر می‌گشت. ابوبکر با اینکه مثلا خلیفه بود اما جرات حرف‌زدن نداشت. به‌ناچار عمر رو پیش عباس، عموی امیرالمؤمنین فرستاد تا بیاد. عباس اومد و شفاعت کرد و امام رو قسم داد و گفت: تو رو به حق قبر پیغمبر و خود رسول‌الله و به حق فرزندانت و به حق مادرشون فاطمه، خالد رو رها کن. امام با وساطت عباس بلند شد و خالد رو رها کرد. عباس جلو اومد و دو چشم امام رو بوسید. امام به طرف عمر رفت و یقهٔ عمر رو گرفت و فرمود: اگه حکم خدا و عهد پیغمبر نبود بهت نشون می‌دادم کدوم یکی از ما ضعیف‌تره! کم‌مونده بود عمر قبض روح بشه. حاضرین توی مسجد میانجیگری کردند و عمر رو از دست امام نجات دادند. عباس به طرف ابوبکر رفت و با خشم گفت: سوگند به خدا اگه علی رو می‌کشتید یه‌نفر از دودمانتون رو زنده نمی‌گذاشتیم. ابوبکر از وحشت جیکش در نمیومد. علل الشرائع: ج ۱ ص ۱۹۲، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۱۸، الانساب سمعانى: ج ۳ ص ۹۵. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سی و سوم فدک ۷ نمی‌خوام از ماجرای فدک فاصله بگیرم اما همین‌جا داخل پرانتز بگم که دانشمند معروف اهل‌سنت، ابن‌ابی‌الحدید توی کتابش نوشته: من از استادم ابوجعفر نقیب پرسیدم: از کارهای علی در شگفتم که توی این مدت طولانی بعد از رحلت پیغمبر، با وجود این‌همه نیرنگ دشمنانش چه‌جوری زنده موند؟! استادم ساکت بود و به حرف‌هام گوش می‌داد. من هم بیشتر سر ذوق اومدم و در ادامه گفتم: چه‌طور فرصت نکردند با مکر و حیله علی رو بکشند؟! با اینکه همگی زخم‌خوردهٔ علی بودند و پسر ابوطالب بارها جیگرشون رو سوزونده بود؟! استادم ابوجعفر نقیب، سرش رو بلند کرد. نگاهی کوتاه همراه با سکوت به چهره‌ام انداخت. سپس آهی کشید و گفت: اگه علی صبر و تحمّل و فروتنی نمی‌کرد و اهل گوشه‌گیری نبود حتما می‌کشتنش. اما علی با زیرکی خودش رو کنار کشید و با سرگرم‌شدن به عبادت و نماز و قرآن از روش سابق خودش فاصله گرفت. به‌عبارتی می‌شه گفت که شمشیر رو فراموش کرد. علی خیلی هوشمندانه عمل می‌کرد. مثل کسی که در انتظار فرصت به سر می‌بره صبر می‌کرد. توی بیابون‌ها به گردش و سیاحت می‌پرداخت، به کوه‌ها می‌رفت و تا جایی که راه می‌داد، مانند سایر مردم با خلفا از سر سازش وارد می‌شد. این بود که علی‌بن‌ابی‌طالب کم‌کم به سایه رفت و دشمنانش ازش دست کشیدند و فراموشش کردند. استادم ابوجعفر نقیب در ادامه افزود: البته این هم بگم‌ها، واقعا کسی جرات کشتن علی رو نداشت. مگه اینکه... استادم ساکت شد. با کنجکاوی گفتم: استاد! مگه اینکه چی؟! ابوجعفر سر بلند کرد و گفت: مگه اینکه قاتل با خلیفه ساخت و پاخت می‌کرد. یعنی از خلیفه برای کشتن علی اجازه می‌گرفت یا که از رضایت باطنی خلیفه خبردار می‌شد. گفتم: استاد! با این حسابی که می‌فرمایید آیا درسته که بگیم: خالد رو ابوبکر مامور به قتل علی کرد؟ استادم ابوجعفر نقیب در جوابم سکوت کرد. اصرار کردم. نهایتا گفت: البته عدّه‌ای از علوی‌ها این داستان رو نقل کردند و حتی در ادامه اضافه کردند که بعدها مردی پیش جناب زَفَر شاگرد ابوحنیفه رفته و گفته درسته که ابوحنیفه فتوا داده که: برای نمازگزار رواست قبل از سلام نماز با حرف‌زدن از نماز بیرون بیاد؟! زَفَر که از قضا اصفهانی و سال‌ها شاگرد ابوحنیفه بوده یه‌خرده فکر می‌کنه و می‌گه: بله اشکالی نداره، چنانچه ابوبکر هنگام خوندن تشهد قبل از سلامِ نماز حرف زد. سوال‌کننده از زفر می‌پرسه: راستی! ماجرا چی بوده و چرا ابوبکر وسط نماز حرف می‌زنه و اصلا چی‌ می‌گه؟! زفر چپ‌چپ به مرد سوال‌کننده نگاه می‌کنه و می‌گه: یعنی تو نمی‌دونی؟! مرد سوال‌کننده اصرار می‌کنه. زفر به دوروبری‌هاش می‌گه: این مرد رو از کلاس بندازید بیرون. انگاری کلّه‌اش بوی قورمه‌سبزی می‌ده! ابن‌ابی‌الحدید در ادامه می‌گه: کمی جلو رفتم و آهسته درِ گوش استادم ابوجعفر گفتم: نظر خودتون چیه؟! آیا واقعاً ابوبکر به خالد گفته بود که علی رو سر ماجرای اعتراض به غصب فدک ترور کنه؟ استادم، نه بر زبون نیاورد اما گفت: بعید می‌دونم و در ادامه افزود: ولی شیعهٔ امامیه این‌جوری روایت می‌کنند. شرح نهج‌البلاغه لابن‌ابی‌الحدید: ج ۱۳ ص ۳۰۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سی و چهارم فدک ۸ خدا بهتر می‌دونه اما شاید بشه گفت: آخرین کاری که امیرالمؤمنین برای گرفتن فدکِ غصب‌شده از دست این آدم‌ها انجام داد نوشتن دستخطی برای ابوبکر بود. نامه‌ای کوبنده که کار خودش رو کرد و لرزه به اندام خلیفه انداخت، یا بهتره بگیم ابوبکر به‌اصطلاح توی چاله‌ افتاد. نوشته‌ای که از اول تا به آخرش، توپیدن بود. بی‌دلیل نبود که خلیفه بعد از خوندن نامه، هراس به جونش افتاده بود. مثلا حضرت یه‌جایی از نامه، ملاحظه‌کاری‌های مرسوم رو کنار زده بود و به‌خدا سوگند خورده بود که اگه اجازه داشتم سرهاتون رو شبیه دروکردن محصول، با داس‌های بُرّنده از تن جدا می‌کردم. چرا که من همونی‌ام که جمعیّت انبوه رو تارومار و پراکنده می‌کرد و لشگر بدخواهان پیغمبر رو به‌نابودی می‌کشوند. با این تشرزدن‌ها، معلومه که خلیفه کُپ می‌کنه! یا مثلا این جملۀ آقا که فرمودند: امواج آشوب رو با کشتی‌های نجات بشکافید و تنها از مبداء نور، روشنایی رو به‌دست بیارید. این جمله‌های حسود کورکن، معلومه که تا فیهاخالدون آدم‌هایی رو که الله‌بختکی به نون و نوایی رسیدن رو می‌چزونه و می‌سوزونه! حضرت در ادامۀ نامه، می‌نویسه: شب و روز توی میادین جنگ، مشغول مبارزه بودم درحالی‌که شما به بهونه‌های واهی توی پستوی خونه‌هاتون قایم می‌شدید. حالا می‌بینم که مانند شتر چشم‌بسته به دور آسیاب، متحیّرانه می‌چرخید. سرِ عقل بیایید و میراث آدم‌های پاک و پاکیزه رو بهشون برگردونید. امام که حسابی از این آدم‌های ساز مخالف‌زن دلش پُر بود در ادامه، نوشته بود: به همین زودی یادتون رفت؟! تا دیروز که ملازم رکاب پیغمبر بودم چپ می‌رفتم می‌گفتید: بَخٍّ بَخٍّ، راست می‌رفتم می‌گفتید: بَخٍّ بَخٍّ. پس چی شد؟! جلوی پیغمبر رنگ عوض کرده بودید؟! حالا چی شده که راضی نمی‌شید نبوت و خلافت توی خونۀ اهلبیت باشه؟! واقعاً چرا؟ چون هنوز کینه‌ها و کدورت‌های جنگ بدر و احد رو فراموش نکردید. اگه شما دل شنیدن و من اجازۀ گفتنش رو داشتم آشکارا می‌گفتم بابت بلایی که سر من و فاطمه اُوُردید چه سرنوشتی برای خودتون رقم‌ زدید. چیزهایی می‌گفتم که استخون دنده‌هاتون از وحشت توی هم فرو می‌رفت. خدایا عجب روزگار غریبی شده! اگه حرفی بزنم، اگه اعتراضی کنم، شایعه می‌کنید که علی آدم حسودیه و چشم نداره موفقیت دیگران رو ببینه! اگه ساکت باشم و چیزی نگم، پشت سرم می‌گید پسر ابوطالب از مرگ ترسیده! وحال‌اینکه همه می‌دونن اشتیاق من به مرگ، بیشتر از علاقۀ نوزاد به سینۀ مادرشه! من بودم شربت مرگ رو به دشمن می‌چشوندم. من بودم توی معرکه‌ها به استقبال مرگ می‌رفتم. من بودم توی شب‌های تیره و تار پرچم دشمن رو سرنگون می‌کردم. من بودم اندوه و گرفتگی رو از خاطر مبارک پیغمبر برطرف می‌کردم. دنیای شما به‌مانند لکۀ ابری پهن و متراکم می‌مونه که خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنید پراکنده می‌شه. دونه‌های تلخی کاشتید که به‌صورت سَم‌ کُشنده درو می‌کنید. ابوبکر با مطالعۀ نامۀ امیرالمؤمنین، احساس می‌کرد در مقابل حضرت، عینهو آدم‌های دست و پا چلفتی شده! چنان هول‌شده بود که خیال می‌کرد با این نوشتۀ امام باید دفتردستک خلافتش رو جمع کنه. خلیفه همه چیز رو بربادرفته می‌دید. به دنبال یه آدم دعوایی بود. کسی که بتونه دعوای تقلبی راه بندازه! چیزی شبیه یه شرخر حرفه‌ای. شایدم منتظر دستی از غیب بود تا مددش کنه. توی آدم‌های دوروبرش فعلاً دست‌به‌نقد، عمر‌بن‌خطاب بود. به‌هر‌حال از خدا که پنهان نیست از خلق خدا چه پنهان که توی ماجرای غصب خلافت و فدک، ابوبکر و عمر دست‌به‌یکی بودند. خلیفه بانگرانی به‌ یکی از دست‌پروده‌هاش گفت: تو رو به خدا می‌بینی پسر ابوطالب چه طوری داره دستی‌دستی درِ دکان ما رو تخته می‌کنه؟! ببین چقده جرأت و جسارت به من نشون می‌ده؟! انگاری با وجود فدک، خلافت برای من شده ماجرای نون‌پختن توی تنور چوبی! دستیارش که غول‌تشَن بود و بهش می‌خورد اهل دوز و کلک باشه، جلو اومد و گفت: درد و بلات به جونم! چرا دست و پات رو گم کردی؟! حالا که چیزی نشده! ابوبکر در جواب به مرد تملّق‌گو گفت: فعلاً که داره درِ خلافت ما رو تخته می‌کنه. ول‌کن این حرف‌ها رو. زودباش! بلندشو برو دونه‌درشت‌های انصار و مهاجرین از جمله عمربن‌خطّاب رو در جریان‌بگذار و بهشون بگو هر چی زودتر برای شور و مشورت توی مسجد جمع بشند. ابوبکر که می‌دونست دستیار غول‌تشَن یه‌تختش کمه و شیش می‌زنه، شِندِرغاز کف دستش گذاشت و ادامه داد: دِ یاالله زودباش! جَلدی می‌ری جَلدی میای. توی راه دربارۀ این نامه، لام تا کام با کسی حرف نمی‌زنی! الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۱۸. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سی و پنجم فدک ۹ طولی نکشید به‌قول ابوبکر دونه‌درشت‌های انصار و مهاجرین از جمله عمربن‌خطّاب برای مشورت توی مسجد جمع شدند. به محض اینکه نگاه ابوبکر به جمع حاضر افتاد بی‌مقدمه زبون به گله و شکایت باز کرد که مگه من در مورد فدک با شما مشورت نکردم؟! مگه شما نگفتید که پیغمبرها از خودشون میراثی به یادگار نمی‌گذارند؟! مگه شما نگفتید عایدی‌های حاصل از فدک در تجهیز سپاه و حفظ مرزها و برای منافع عمومی مسلمون‌ها باید هزینه بشه؟! خب من هم مشورت‌های شما رو پذیرفتم و بهشون عمل کردم. پس این علی‌بن‌ابی‌طالب چی می‌گه و چرا داره مخالفت و تهدید می‌کنه؟! ابوبکر در ادامهٔ ننه‌من‌غریبم‌‌بازی‌هاش برای مظلوم‌نمایی بیشتر گفت: اصلا اون با اصل خلافت من مخالفه؛ من که می‌خواستم استعفا بدم، شما قبول نکردید! ابوبکر که پیدا بود حسابی ترسیده ادامه داد: من از همون روز اول، رودررو شدن با علی رو دوست نداشتم و از درگیرشدن با پسر ابوطالب فراری بودم و هستم! به عمر کارد می‌زدی خونش درنمیومد. با عصبانیت و به شکل بی‌سابقه‌ای توی جمع و جلوی چشم‌های از حدقه بیرون‌زدهٔ انصار و مهاجرین به ابوبکر توپید و با داد و هوار گفت: وحشت همهٔ وجودت رو گرفته! تو غیر از این حرف، هیچی دیگه نمی‌تونی بگی؟! تو بچهٔ همون آدمی هستی که توی جنگ‌ها همینکه تقّی به توقّی می‌خورد پا پس می‌کشید و به سرعت فرار می‌کرد. بابای تو توی سختی و قحطی سخاوت و بخشندگی نداشت. بی‌علت نیست که گفتند: تره به تخمش می‌ره حسنی به باباش. تو آخه چقدر ترسو و ضعیف هستی؟! من آب گوارا و زلالی رو در اختیار تو گذاشتم، اما حاضر نیستی ازش بهره ببری. چرا نمی‌تونی از این آب صاف، رفع تشنگی کنی و سیراب بشی؟! من گردنِ گردنکش‌ها رو در مقابل تو خاضع و خم کردم. من بودم که آدم‌های روشن‌فکر و سیاست‌مدار و باتجربه رو اطراف تو جمع کردم. اگه اقدامات و تلاش‌های من نبود، هرگز چنین موفقیتی نصیبت نمی‌شد و پسر ابوطالب استخوان‌های تو رو خورد می‌کرد. این نعمت خلیفه‌بودنی که به‌دست آوردی، به‌وسیلهٔ من برات فراهم شده. باید خدا رو شکر کنی که جای رسول خدا نشستی. از این علی، پسر ابوطالب که عینهو سنگ، سخته تا شکسته نشه آبی برای هیچکدوم از ما جاری نمی‌شه! مانند مار خطرناکی می‌مونه که بدون افسون و نیرنگ، رام نمی‌شه!! مثل عصارهٔ تلخ درختیه که هر چی با عسل قاطیش کنی شیرین نمی‌شه. با شمشیرش، شجاعان قریش رو کشت. اما جناب خلیفه! با همهٔ این حرف‌ها از تهدیدات علی‌بن‌ابی‌طالب نترس. من قبل از اینکه بخواد آسیبی به تو برسونه کارش رو می‌سازم و سر راهش مانع می‌شم. ابوبکر که هنوز بابت شوک نامهٔ امام، وحشت‌زده بود بی‌توجه به لاطائلات‌گویی‌های عمر با ناراحتی گفت: این چرت و پرت‌گویی‌ها رو بگذار کنار. تو چی فکر کردی؟! به خدا سوگند پسر ابوطالب اگه بخواد ما رو بکشه بدون اینکه از دست راستش کمک بگیره فقط با دست چپش دمار از روزگار تک‌تک ما درمیاره! برو خدا رو شکر کن، تازگی‌ها دستگیرم‌ شده که علی به‌خاطر ملاحظاتی دست به کار خاصی نمی‌زنه. یکی اینکه تقریبا تنها و بی‌یار و یاوره، دوم اینکه نمی‌دونم پیغمبر چی بهش وصیت کرده که دست و پای علی رو بسته. خودش رو مقیّد کرده و می‌خواد مطابق وصیّت رسول‌الله با ما رفتار کنه. و آخریش هم اینه‌که خیلی از قبائل عرب به‌خاطر کشته‌شدن بستگانشون به دست علی باهاش کینه و دشمنی دارن و به طور طبیعی نمی‌تونن با علی روابط دلی داشته باشند. اگه این سه تا مسأله نبود شک نکن که نه تو و نه هفت‌پشت جدّ و آباد تو نمی‌تونستند جلوی علی مقاومت کنند. پسر خطّاب! هر چقدر من و تو دلبسته و لَنگ این دنیاییم علی همون‌طور که توی نامه نوشته و راست هم نوشته، از زندگی دنیا گریزونه. ابوبکر بعد از گفتن این حرف‌ها برای حفظ آبرو هم که شده، شهادت‌دادن امام‌علی به مالکیت حضرت فاطمه بر باغات و مزارع فدک رو پذیرفت. برای ابوبکر ثابت بود که فدک بی‌بروبرگرد مِلک شخصی حضرت فاطمه هست. اما الان به‌ناچار و در عمل، تن به این حقیقت داد. روی همین حساب، دستور داد تا منشی‌ها قباله‌ای مبنی بر "برگردوندن‌ فدک‌ به‌ فاطمه" تنظیم کنند. خبر به حضرت فاطمه رسید. خانوم به‌رغم جراحات ناشی از سقط فرزندش حضرت محسن، به‌زحمت، خودش رو به مسجد رسوند. صحن مسجد تقریبا خلوت بود. همه از جمله امیرالمؤمنین و عمر رفته بودند. فاطمۀ زهرا سرانجام قباله رو از خلیفه یا شاید هم از منشی گرفت و عازم منزل شد. ولی مع‌الاسف توی راه با عمربن‌خطاب مواجه شد! الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۱۸. ادامه دارد...
دختر جوان أبوهلال عسكری در قرن چهارم هجری کتابی دارد به نام "جَمهَرَةُ الأمثال" شبیه همین "امثال و حکم" دهخدای خودمان. او در کتابش ضمن معرفی حدود دو هزار ضرب‌المثل‌ عربی، حکایت پیدایش آنها را نیز در قالب یک داستان گزارش می‌دهد. روز گذشته در این کتاب، حکایتی جالب از پیدایش ضرب‌المثل "فِی الصَّیفِ ضَیَّعتِ اللَّبَنَ" را دیدم. یعنی: در تابستان شیر را ضایع کردی! پیرمرد ثروتمندی با دختری جوان ازدواج می‌کند. بعد از مدتی دختر جوان بنای ناسازگاری می‌گذارد. دخترک پشیمان شده بود و دل و دماغ زندگی با پیرمرد را نداشت. در همان ایام مهر پسری زیبا ولی فقیر به دلش می‌افتد. دخترک که فکر می‌کرد ازدواج با مرد جوان خوشبختش خواهد کرد از پیرمرد تقاضای طلاق می‌کند. پیرمرد با دلی شکسته او را در یک روز گرم تابستان طلاق می‌دهد. دختر جوان بعد از سپری شدن عدۀ طلاق، شاد و شنگول با جوان مورد علاقه‌اش ازدواج می‌کند. اما از آنجایی که گفت‌اند: در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد، اوضاع و احوال مالی این زوج جوان بر وفق مرادشان پیش نرفت و فقر و گرسنگی به سراغشان آمد. در یکی از همین روزهای نداری و فقر راهشان به منزل همسر سابق زن جوان می‌افتد. جوان فقیر به همسرش پیشنهاد می‌کند که برو سراغ پیرمرد. بگو حداقل یک سهمیه شیر برای ما تعیین کند تا از گرسنگی نمیریم. دختر هم با شرمساری به خانۀ همسر سابق می‌رود. اما دخترک از زبان پیرمرد فقط یک جمله می‌شنود: "فِی الصَّیفِ ضَیَّعتِ اللَّبَنَ" یعنی همان موقع که طلاق گرفتی (تابستان) شیر را از دست دادی! می‌گویند: یکی از علمای ربّانی را دیدند که سر سجاده نشسته و تسبیح در دست، همین جمله را تکرار می‌کندکه فِی الصَّیفِ ضَیَّعتِ اللَّبَنَ. از ایشان می‌پرسند که این دیگر چه ذکری است؟! او پاسخ می‌دهد که با خود حدیث نفس می‌کردم! به خود می‌گفتم: عمری با خدا سر ناسازگاری داشتی، حالا که نقد جوانی را باخته‌ای، آمده‌ای؟ امروز با چه رویی از خدا طلب حاجت می‌کنی؟ آن روزی که باید رابطه‌ات را با خدا اصلاح می‌کردی نکردی، حالا که جوانی‌ات رفته است، پیدایت شده؟ فِی الصَّیفِ ضَیَّعتِ اللَّبَنَ در تابستان شیر را ضایع کردی! این ضرب‌المثل است. اما قرآن لطیف‌تر و نورانی‌تر از آن را می‌گوید. به شهادت قرآن هنگامی که گنهکاران را وارد جهنم می‌کنند به آنها گفته می‌شود: نعمت هاي پاكيزه خود را كه می‌توانستید وسيلۀ آبادی آخرتتان قرار دهید در زندگی دنيايتان بیهوده و بی‌ثمر مصرف كرديد و رفت. قم/ ۱۷ شهریور ۹۵
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سی و ششم پاره‌کردن قبالهٔ فدک عمر نگاهش افتاد به قبالۀ فدک که توی دست فاطمهٔ زهرا بود. با بی‌ادبی و پرخاش پرسید: ‌دختر محمد! این نوشته چیه که همراهته؟! حضرت فاطمه پاسخ داد: دست‌خطیه که ابوبکر برای برگردوندن فدک نوشته! به‌محض اینکه عمر متوجه ماجرا شد عینهو برق‌گرفته‌ها رنگش پرید و با گستاخیِ تمام به دختر رسول خدا گفت: زودباش قباله رو ردکن بیاد! خانوم، قباله رو لای دست مبارکش محکم نگه داشته بود. عمر وِل‌کن نبود و بی‌شرمانه سماجت می‌کرد. هر لحظه ممکن بود اتفاق و پیش‌آمد ناگواری رُخ بده! اصرار از عمر و انکار از صدّیقۀ طاهره همینطور ادامه داشت، تا اینکه ناگهان خوی شیطانی بر عُمر غلبه کرد یا بهتره بگیم ابلیس خُفتۀ پسر خطّاب بیدار شد. یک سر قباله از گوشۀ چادر خانوم بیرون زده بود. عمر دست انداخت و انتهای قبالۀ لول‌شده رو گرفت و کشید. اما حضرت زهرا قباله رو به هزار و یک دلیل رها نمی‌کرد. اینجا نمی‌دونم بگم بی‌شرمانه یا بگم گستاخانه یا ... اصلاً هر واژه‌ای که شما می‌گی، به‌هرحال عمربن‌خطّاب با مشت به سینهٔ فاطمهٔ زهرا کوبید و با لگد، ضربه‌ای به پهلوی ناموس خدا زد. یادگار رسول خدا آهی از ته دل کشید و عمر رو نفرین کرد و فرمود: خداوند شکمت رو پاره کنه! خدا بهتر می‌دونه اما برخی‌ها گفتند علیرغم اینکه خانوم از جراحات ناشی از هجوم عمر به خونهٔ وحی به‌شدّت مجروح بود ولی هنوز به فرزند دلبندش، حضرت محسن حامله بود. با تاسّف و اندوهی جانکاه باید گفت اینجا بود که بر اثر ضربهٔ ناجوانمردانۀ عمربن‌خطّاب، جناب محسن سقط شد و به شهادت رسید. ای کاش جسارت عمر به همین‌جا ختم می‌شد. دهان و قلمم بشکند اما با قلبی مجروح و سوخته و اشک روان می‌نویسم: عمربن‌خطّاب چنان سیلی محکمی به صورت حضرت صدّیقۀ طاهره زد که به فرمودهٔ امام صادق گویا من اون وقتی رو که گوشواره از گوش مادرم افتاد، می‌بینم!! دراین‌حال عمربن‌خطّاب، قباله رو از حضرت فاطمه گرفت و با غیض و غضبی وصف‌ناشدنی گفت: این مال مسلمون‌هاست، عایشه و حفصه شاهد بودند که رسول خدا فرمود: ما پیامبرها چیزی به ارث نمی‌گذاریم. اونچه از ما باقی می‌مونه صدقه است؛ علی هم که اومده شهادت داده شهادتش قبول نیست چون شوهرته و به نفع خودش شهادت داده! و اما ام‌ایمن، با اینکه زن صالحه‌ای هست اما شهادتش کافی نیست. اگه همراهش زن دیگه‌ای شهادت می‌داد ما تجدیدنظر می‌کردیم. عمر این حرف‌ها رو گفت و به‌همراه قبالهٔ فدک، پیش ابوبکر رفت. خلیفه که بدجوری از عمر حساب می‌بُرد به محض دیدن عمر خودش رو جمع و جور کرد و آمادهٔ شنیدن توپ و تشرهای عمر شد. پسر خطّاب باعصبانیت و پرخاش به سر ابوبکر هوار کشید و گفت: این نامه چیه دادی دست دختر محمد؟! ابوبکر با ترس و لرز گفت: فاطمه ادّعا کرد فدک مال منه؛ امّ‌ایمن و علیّ هم اومدند و براش شهادت دادند! عمر باخشم گفت: اگه فدک رو به فاطمه برگردونی، هزينهٔ حكومت و جنگ‌ها و رزمندگان رو از کدوم گوری در میاری؟ عمر جلوی چشمان خلیفه به قبالهٔ فدک آب دهان‌ انداخت و نوشتهٔ ابوبکر رو پاره کرد! حضرت زهرا که به‌شدت رنجور شده بود با دیدن این صحنه، باحالی غمگین و گریه‌کنان از مسجد خارج شد. خیلی عجیبه که از نظر ابوبکر و عمر شهادت‌دادن امیرالمؤمنین مورد قبول واقع نمی‌شه، اما شهادت‌‌دادن عایشه و حفصه، قبول واقع می‌شه. عجیب‌تر اینکه تنها دلیل عمر این بود که حضرت علی نسبت به حضرت زهرا ذی‌نفع محسوب می‌شه! یکی نبود از عمر سؤال کنه چه‌طوره که دختر ابوبکر و دختر خودت، ذی‌نفع پدرهاشون محسوب نمی‌شدند؟ نکنه عایشه و حفصه با پدرانشون نسبتی نداشتند؟ توی همینجا بگم که اساسا عمر توی پاره‌کردن اسناد و مدارک، یَدِطولایی داشت. به عبارت دیگه باید گفت که دستِ به پاره کردنش زیاد بوده! فی‌المثل سر مالیات‌گرفتن از مردم بحرین، ابوبکر سندی نوشت. عمر بعد از خوندنِ دست‌نوشتۀ خلیفه با عصبانیت به حامل نامه نگاه کرد و گفت: این نامه هیچ ارزشی نداره! سپس نامه رو جلوی نگاه مبهوت اون بندۀ خدا جِرواجِر کرد. طلحه که شاهد این کار عُمر بود، خشمگین شد و پیش ابوبکر رفت و گفت: تو امیری یا عمر؟ ابوبکر که حدس می‌زد چه اتفاقی افتاده با ترس و لرز گفت: عُمَر امیره اما اطاعت من واجبه! طلحه که متوجه شد خلیفه خودش رو باخته، ساکت شد و چیزی نگفت. اینجوری که معلومه ابوبکر فقط اسم خلیفه رو یدک می‌کشیده و عملاً همهٔ کارها به دست عمر رَتق و فتق می‌شده. البته شریک دزد و رفیق قافله‌شدن به اندازۀ نوک‌سوزن از مسئولیت آدم چیزی کم نمی‌کنه. السیرة الحلبیة: ج ۳ ص ۵۱۲، الشافی: ج ۴ ص ۹۷، تفسیر القمی: ج ۲ ص ۱۵۵، الاحتجاج: ج ۱ ص ۹۰، الاختصاص، ص۱۸۳، تفسیر السمرقندی: ج ۲ ص ۶۸، شرح نهج‌البلاغه: ج ۱۶ ص ۲۳۴ و ۲۳۵ و ۴۰۶، مرآة الزمان: نسخهٔ خطی، باب ۱۰. ادامه دارد...