eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
386 دنبال‌کننده
531 عکس
281 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهل و دوم عیادت ابوبکر و عمر چندین بار برای به‌اصطلاح مِنّت‌کشی درِ خونۀ حضرت زهرا اومدند اما خانوم به‌هیچ‌وجه راهشون نداد. با این اتفاق، روز به‌روز حیثیّت نداشتۀ این‌دو نفر در بین مردم مخدوش‌تر می‌شد. همه خبر داشتند که تنها دختر رسول خدا با اون همه فضائل درخشان، شدیداً از این آقایون دلگیره! البته نه دلخوری شخصی، بلکه ناراحتی به جهت انحرافی که سنگ‌بنای خانمان‌سوزش رو این دو نفر در نهضت پیغمبر گذاشتند. این بود که ابوبکر و عمر خودشون رو به هر آب‌وآتیشی می‌زدند تا بلکه یه وقتِ ملاقات ولو کوتاه از فاطمۀ زهرا بگیرند. قطعاً هدفشون این بود که با این ملاقاتِ صوری اینجور در بین مردم وانمود کنند که آره! مثلا مشکل فاطمۀ زهرا با ما حل شد و دختر پیغمبر از مسائل گذشته چشم‌پوشی کرد و ما رو مورد عفو قرار داد! خلاصه ابوبکر و عمر هر چی پیغوم و پسغوم برای خانوم می‌فرستادند تیرشون به سنگ می‌خورد. به‌همین‌خاطر دست به دامن امام‌علی شدند. این دو نفر خیلی تلاش کردند با فشار و اصرار، نظر امام رو جلب کنند تا از فاطمۀ زهرا اجازۀ ملاقات بگیره! ولی باز هم خانوم موافقت نکرد. اینجا بود که امام ورود کرد و به همسرش فرمود: فاطمه جان! این‌ها نارضایتی و اجازه‌ندادن تو رو از چشم من می‌بینند، لذا بهشون قول دادم که از تو اجازه بگیرم. با این فرمودۀ امیرالمؤمنین، خانوم با گفتنِ عبارتِ "من در اختیار تو هستم" تلویحاً رضایت خودش رو با خواستۀ امام‌علی اظهار داشت. سرانجام ابوبکر و عمر باخوشحالی وارد خونۀ آقا شدند و به فاطمۀ زهرا سلام کردند. بانوی برتر دو عالم، روی مبارکش رو به طرف دیوار برگردوند و سلامشون رو بی‌جواب گذاشت. به‌هرحال اصرار و سماجت‌های این دو به جایی نرسید. ابوبکر خیلی دست و پا ‌زد تا ملایمتی از سوی دختر رسول‌الله ببینه و بره بیرون جار بزنه، اما دریغ از کمترین نرمش! ابوبکر برای جلب عواطف و احساسات خانوم به ایشون عرض کرد: ای کاش من به جای پیغمبر مرده بودم! فاطمۀ زهرا با شنیدن این حرف، لب به سخن بازکرد و فرمود: اگه حدیثی از قول پدرم بخونم تأییدم می‌کنید؟ ابوبکر و عمر نگاهی به همدیگه انداختند و به‌خیال اینکه فاطمه کم‌کم داره نرم می‌شه با اشتیاق گفتند: بله، بله حتما چرا که نه! خانوم ادامه داد: آیا از پدرم شنیدید که رضایت فاطمه رضایت منه و خشم فاطمه خشم منه؟! آیا شنیدید که پدرم فرمود: هر کس فاطمه رو دوست بداره من رو دوست داشته و هر کس فاطمه رو راضی کنه منِ پیغمبر رو راضی کرده و هر کی فاطمه رو به خشم بیاره منِ پیغمبر رو به خشم اُوُرده؟! عمر و ابوبکر علی‌رغم میل باطنی‌شون، منّ و من‌کنان گفتند: بله شنیدیم. فاطمۀ زهرا بی‌درنگ و با ناراحتی دستان مبارکش رو به سمت آسمون گرفت و فرمود: خدا و ملائکۀ الهی رو بر این حرفم شاهد می‌گیرم که شما دو نفر با انجام یکسری کارها من رو به خشم اُوُردید و به‌هیچ‌وجه راضی و خشنودم نکردید. هنگامی که در پیشگاه خداوند، پدرم رو دیدار کنم قطعاً از شما به ایشون شکایت خواهم کرد. با این فرمودۀ خانوم، آه از نهاد ابوبکر در اومد اما عمر که عین خیالش نبود، ککش هم نگزید! ابوبکر شروع کرد به اشک‌ریختن و ناله‌کردن که مثلا آی بی‌چاره شدم، وای بدبخت شدم و از این ننه من غریبم بازی‌ها. ابوبکر در همین حالتِ زارزدن بود که به کمک رفیق گرمابه و گلستانش، عمربن‌خطّاب از خونۀ فاطمۀ زهرا بیرون برده شد. تعدادی از مردم مدینه دمِ خونۀ امیرالمومنین تجمّع کرده‌بودن تا ببینن چی میشه. همینکه چشم ابوبکر به نگاه های پرسشگر مردم افتاد چاشنی ناله رو بالا برد و شروع کرد به مظلوم‌نمایی و خطاب به مردم گفت: اصلا من از کرسی خلافت کنار می‌رم و نیازی به بیعت شما ندارم. فاطمۀ زهرا که از داخل اتاق ناله‌های گول‌زنَک خلیفه رو می‌شنید بی‌درنگ فرمود: من وقتِ خوندن تعقیبات هر نمازم تو رو نفرین می‌کنم. جالبه آقای ابن‌ابی‌الحدید نوشته که فاطمۀ زهرا با دلی پُرخون از دست ابوبکر و عُمر از دنیا رفت. الإمامة والسياسة لابن‌قتيبة: ج ۱ ص ۲۰ ، أعلام النساء: ج ۴ ص ۱۲۳ – ۱۲۴، شرح نهج‌الابلاغة لابن‌ابی‌الحدید: ج ۶ ص ۵۰ ج ۱۶ ص ۲۸۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهل و سوم وخامت حال فاطمۀ زهرا روزبه‌روز و لحظه‌به‌لحظه حال‌ْندارتر می‌شد. فضّه، خادمهٔ حضرت عینهو پروانه به‌گرد وجود خانوم می‌چرخید و پرستاری می‌کرد. اما گویی مشیّت خدا به گونه‌ای دیگه در حال رغم‌خوردن بود. فضّه از اون لحظات اینگونه یاد می‌کنه و می‌گه: بانوی من، بعد از وفات پدرش شب‌وروز کارش شده بود گریه و اشک و ماتم. گاهی حرف‌های رسول‌الله و خاطرات خوش با پدربودن رو یادآور می‌شد و از سویدای دلش آه می‌کشید. حتی گاهی به‌قدری دلتنگ و متاثر از مصائب بعد از پدر می‌شد که بی‌هوش می‌افتاد. باورکردنی نیست؛ اما این اواخر حیات خانوم، گریه‌ها و ناله‌هاش به‌حدی زیاد شده بود که در و همسایه‌ها به‌جای اینکه ببینن درد و گرفتاری دختر پیغمبر چیه و چرا انقده بی‌تابی می‌کنه، خیرندیده‌ها بهش پیغوم و پسغوم می‌دادند که یا روزها گریه کن یا شب‌ها که مثلا ما از دست ناله‌هات آسایش نداریم. این شد که امیرالمؤمنین داخل قبرستان بقیع سایه‌بونی زده بود به‌نام بیت‌الاحزان که روزها فاطمه به اونجا می‌رفت و با غم و غصّه‌هاش خلوت می‌کرد و یه‌دل سیر اشک می‌ریخت. ناله‌هایی که بعد از گذشت چهارده قرن هنوز گوش‌های شنوا و دل‌های بیدار و عقل‌های هوشیار صداش رو می‌شنوند. علائم بیماری، آن‌به‌آن زیاد و زیادتر می‌شد. فاطمه دیگه حتی توان رفتن به بیت‌الاحزان رو هم نداشت. شاید پُر بی‌راه نباشه اگه بگیم اشک‌ریختن هم برای خانوم سخت شده بود. بدن مبارکش به‌شدت، نحیف، لاغر و رنجور شده بود. بچه‌ها از دیدن حال مادر عینهو مرغ سرکنده بال‌بال می‌زدند. حسن و حسین و زینب و امّ‌کلثوم در اون شرایط، حال و روز خوشی نداشتند. دستشون به انجام هیچ کاری نمی‌رفت. اصلا دل و دماغی براشون نمونده بود. مادر عینهو شمع، جلوی چشم ماتم‌زدهٔ بچه‌ها در حال آب‌شدن بود. علی‌بن‌ابی‌طالب مثل همیشهٔ زندگیش، تسلیم خواست و ارادهٔ خدا بود. اما عجیب اینکه فاطمه دل‌شاد بود و ظاهرا بشّاش به‌نظر می‌رسید. حالش شده بود شبیه آدم‌هایی که بار و بُنۀ سفر می‌بندند. دائما سفارش بچه‌ها رو می‌کرد. نوشتند که امیرالمؤمنین توی یکی از همین روزهای اوج بیماری خانوم، وارد خونه شد. فاطمۀ زهرا داخل بستر دراز کشیده بود. معلوم نبود بیهوشه یا به خواب رفته! نمی‌دونم حضرت چی از وخامت حال فاطمهٔ زهرا دید که ناگهان چنان بی‌تاب شد که از شدت غم و اندوه، عمامه رو از سر برداشت و به زمین کوبید! پاهای علی می‌لرزید. آهسته به بستر خانوم نزدیک شد. روی کُندۀ زانوها نشست. خیره شده بود به همسر باوفا و نازنینش. خم شد و سر فاطمه رو به آغوش گرفت و همراه با ناله صدا زد: زهرا جانم! جوابی نیومد. دوباره صدا زد: دختر رسول خدا! باز هم پاسخی از فاطمه شنیده نشد. این‌بار صدا کرد: فاطمه جانم! با من حرف بزن! منم پسر عموت، علی‌بن‌ابی‌طالب! اینجا بود که فاطمۀ اطهر آروم چشم باز کرد و به رُخسار غم‌زدۀ شوهرِ مظلومش نگاه کرد. اشک در چشم فاطمه حلقه زد. چیزی نمی‌گفت و فقط محو نگاه به سیمای امیرالمومنین بود. قطره‌ای اشک از گوشۀ چشم فاطمه جدا شد و روی گونه‌ش غلطید. از گریۀ فاطمه، چشم علی هم اشک‌آلود شد. هر دو گریه کردند اما آهسته و بی‌صدا. بچه‌ها بیرون اتاق، بی‌تابانه ایستاده بودند. امام که طاقت دیدن اشک‌های فاطمه رو نداشت به خانوم فرمود: چرا چنین می‌کنی؟ فاطمه به سختی لب به سخن باز کرد و فرمود: گریه‌های من به‌خاطر مصیبت‌هاییه که خیلی زود برات اتفاق میفته. علی جانم! احساسم اینه که به‌زودی مرگم فرا می‌رسه و به پدرم مُلحق می‌‌شم. حقیقت اینه که تا به این لحظه، کلمه‌ای دروغ به تو نگفتم. خیانتی نکردم. از وقتی که زیرِ یه سقف رفتیم و زندگی مشترکمون آغاز شده در هیچ کاری ازت نافرمانی نکردم و... امام‌علی سخن حضرت فاطمه رو قطع کرد و فرمود: عزیزم! این چه حرفیه که می‌زنی؟! پناه می‌برم به خدا. تو به احكام خدا داناتر و در عمل، پرهيزكارتری! تو بهتر و بالاتر از اونی هستی که بشه تصوّر کرد. تو بيشتر از فهمِ آدم‌ها از خدا می‌ترسی. مگه من فرداى قيامت می‌تونم بگم كه تو مخالفتى با من داشتى؟! تو بالاتر از این حرف‌ها هستی. جدایی تو بر من طاقت‌فرساست، ولى افسوس كه از اين جدايى چاره‌ای نيست. به خدا سوگند با مرگ تو مصيبت از دست‌دادن پيغمبر برای من تازه می‌شه! رفتن تو مصيبتِ سخت و دردانگيز و دشوار و اندوه افزاست. اين اندوهیه كه هیچ چيز تسكينش نمی‌ده و هيچ چيز جبرانش نمی‌كنه! فاطمه نگاهش رو به چشم‌های غم‌آلود و ماتم‌زدۀ امام دوخت و عرض کرد: علی جانم! می‌خوام وصیّت کنم. روضةالواعظين: ج‏ ۱ ص ۱۵۰ – ۱۵۱، مصباح‌الأنوار: ص ۲۵۷، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۱۷۸ ح ۱۵، ج ۸۱ ص ۳۹۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهل و چهارم وصیّت فاطمه از زیر بستر وصیّت‌نامه‌ای کتبی بیرون اُوُرد و به دست امیرالمومنین داد. داخلش از شهادت به یگانگی خدا تا اقرار به پیامبری پیغمبر و حقّانیت بهشت و جهنّم و قیامت نوشته شده بود. فاطمۀ زهرا در فرازی از وصیّت‌نامه خطاب به شوهرش نوشته بود: علی جانم! من فاطمه دختر محمد هستم. خداوند من رو به ازدواج تو در اُوُرد تا در دنیا و آخرت برای تو باشم. تو از دیگران به من سزاوارتری. علی جانم! حنوط و غسل و کفن‌کردن من رو در شب انجام بده و شب بر جنازه‌ام نماز بخون و شب دفنم کن و به هیچ احدالناسی اطلاع نده! تو رو به خدا می‌سپارم. به‌فرزندانم تا روز قیامت سلام و درود می‌فرستم. فاطمۀ زهرا به این نوشته اکتفا نکرد و به طور شفاهی به همسرش عرض کرد: علی جانم! من وصیِّ خودم رو شخص خودت قرار می‌دم. چنانچه از دنیا رحلت کردی وصیّ من بعد از تو فرزندم حسنِ مجتباست و اگه او هم از دنیا رفت، دیگر پسرم حسین وصی منه و چنانچه حادثه‌ای برای او پیش‌آمد کرد، بزرگترین نوه‌ام وصیِّ من باشه. خداوند رو بر این وصیت شاهد می‌گیرم و همچنین مقدادبن‌اسود و زبیربن‌عوام رو گواه قرار می‌دم. اما موردِ وصیّتم دربارۀ باغ‌های دیوارکشیدۀ هفت‌گانه هستند که درآمد این‌ها باید در راه خدا برای نصرت اسلام مصرف بشه. علی جانم! خداوند به تو پاداش نیکو مرحمت کنه! وصیت من به تو اینه که به‌هرحال چون مردها به زن نیاز دارند، پس از من با دخترِ خواهرم، امامه ازدواج کن؛ چرا که او عین خودم با بچه‌هام مهربونه! حضرت زهرا در ادامۀ وصیت‌های شفاهی و در راستای برخورد قاطعانه با چپاولگران فدک و کودتاچی‌های سقیفه، به امیرالمؤمنین اینجوری وصیت فرمود که غسل و کفن‌کردن من رو کسی غیر از خودت انجام نده! بعد از وفاتم، من رو شبانه دفن کن و هیچ‌کس رو برای تشییع جنازه‌ام خبر نکن! مخصوصاً به ابوبکر و عمر اطلاع نده! تو رو سوگند می‌دم به حق رسول‌خدا که اجازه ندی ابوبکر و عمر بر جنازۀ من نماز بخونند. حتی اجازه نده احدی از اون‌هایی که به من ظلم کردند و حقم رو غصب کردند، توی تشییع جنازۀ من شرکت کنند؛ چونکه اون‌ها در حقیقت و باطن، دشمنان من و دشمنان پدرم رسول‌خدا هستند. علاوه بر ابوبکر و عمر، اجازه نده دنباله‌روها و هواخواهان این دو نفر بر جنازۀ من نماز بخونند. دوباره تاکید می‌کنم که پیکرم رو شب دفن کن، هنگامی که چشم‌ها آروم گرفته و دیده‌ها به خواب فرو رفته باشند. وقتی وفات کردم به هیچ‌کس اطلاع نده، از زن‌ها فقط به امّ‌سلمه و امّ‌ایمن و فضّه، و از مردها فقط به دو فرزندم حسن و حسین و عبّاس و سلمان و عمّار و مقداد و اباذر و حذیفه خبر بده! محلِ قبرم رو به هیچ‌کس اطلاع نده تا مخفی بمونه! خودت جنازه‌ام رو داخل قبر قرار بده، خودت سنگ لحدها رو یک‌به‌یک بچین و خاک بر مزارم بریز و قبر رو صاف کن، کار کفن و دفنم که تموم شد بالای سرم روبروی من بنشین و زیاد قرآن بخون و برام دعا کن؛ زیرا در چنین ساعتی میّت به انس‌گرفتن با زندگان محتاجه؛ علی‌جان! من تو رو به خدای بلندمرتبه می‌سپارم. همین‌جور که خانوم وصیّت می‌کرد اشک از گوشۀ چشم علی‌بن‌ابی‌طالب مدام جاری بود. فاطمه هم اشک می‌ریخت اما آهسته و بی‌صدا. فاطمۀ زهرا که اُسوۀ حیا و پاکدامنی بود در ادامه فرمود: وصيت می‌كنم براى حمل جسدم تابوتى بسازى كه فرشته‌ها اون رو نشونم دادند. امام فرمود: تابوت رو برام توصيف كن! فاطمه براى امام تقریباً چیزی شبیه تابوت‌های سادۀ امروزی رو توصيف كرد. البته این‌جوری هم نوشتند که فاطمهٔ زهرا چند روز پیش از وصیت، وقتی با اسماء همسر قبلی جعفر طیّار و همسر فعلی ابوبکر و مادر محمدبن‌ابوبکر تنها بود ازش شنید که اهالیِ حبشه تابوتی می‌سازند که تقریبا تمام بدن رو می‌پوشونه و مانع از مشخص‌شدن زن و مرد می‌شه. فاطمۀ زهرا که از شکل و شمایل تابوتِ حبشی خوشش اومده بود به اسماء می‌گه که خدا تو رو از آتیش جهنّم حفظ کنه! مانند این تابوت رو برای من هم بساز و پیکرم رو باهاش بپوشون! نوشتند که وقتی تابوت آماده شد فاطمه با دیدنش از خوشحالی خندید و فرمود: چقدر قشنگه! مانع از مشخص شدن زن و مرد می‌شه! فاطمه در ادامۀ وصیت‌های شفاهی‌ش فرمود: سخنان من رو بشنو؛ زیرا پس از این، صدای فاطمه رو هرگز نخواهی شنید. تو رو وصیّت می‌کنم که من رو فراموش نکن و پس از وفاتم همواره زیارتم کن و اعمال خیر برام انجام بِده! تو رو به خدا می‌سپارم و درباره فرزندانم سفارش به نیکوکاری می‌کنم و بر فرزندانم تا روز قیامت، سلام و درود می‌فرستم. الکافی: ج ۷ ص ۴۸ ح ۵، مصباح الأنوار: ص ۲۵۷، علل‌الشرایع: ج ۱ ص ۱۸۸، دلائل‌الامامة: ص ۴۲ و ۴۴، روضةالواعظین: ج ۱ ص ۱۵۱، بحارالأنوار: ج ‏۲۹ ص ۱۱۲ ح ۷ ج ۷۹ ص‏ ۲۷ ج ۴۳ ص ۲۴۳ ج ۷۸ ص ۳۹۰، زهرةالریاض: ج ۱ ص ۲۵۳، عوالم: ج ۱۱ ص ۵۱۴، کشف‌الغمّة: ج ۲ ص ۶۷. ادامه دارد.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهل و پنجم آخرین تلاش روزها و شاید هم ساعات پایانی زندگی فاطمۀ زهرا بود. تعدادی از زنان مهاجر و انصار چادر چاقچور کردند و دسته‌جمعی به عیادت خانوم رفتند. داخل اتاق و کنار بستر حضرت، ازدحام جمعیت به‌اندازه‌ای بود که جا برای نشستن نبود. بعد از سلام و احوالپرسی، یکی از زن‌ها که گویا بزرگشون بود، جویای حال و احوال فاطمه شد. دختر رسول خدا که از شدت درد، به پهلو خوابیده بود نیم‌خیز نشست و شروع کرد به شکایت و گله‌گزاری. خانوم در ادامه، حرف‌های تند و تیزی رو نثار زنان مهاجر و انصار کرد. فی‌المثل فرمود: دنیای شما رو نمی‌پسندم، بعد از اینکه مرد‌هاتون رو با محک آزمایش شناختم باهاشون دشمن شدم. حضرت در ادامه با مقایسۀ وضعیت گذشته و حال مسلمون‌ها افزود: چقدر زشته کُندشدن شمشیرها بعد از تیزی اون‌ها! چقدر زشته بازیچه دونستن کارهای فعلی بعد از جدی گرفتن‌های قبلی! چقدر زشته که انسان بعد از دوره‌ای دینداری از دین خارج بشه! چقدر بده پیروی از هوی و هوس و لغزش و به دنبال اون، دستخوش عذاب الهی شدن! حضرت فاطمه علی‌رغم درد و رنج بیماری و با اینکه به‌سختی سخن ‌می‌گفت اما خیلی چیزها به زن‌های مدینه گفت. از جنس حرف‌ها کاملا پیدا بود که سینۀ مبارک حضرت، انباشه از غصه و درده! زن‌های مدینه تحت‌تاثیر سخنان حضرت فاطمه، جوگیر و هیجانی شده بودند. پُر واضحه که صرفا با جوش‌وخروش و تحت تاثیر جَِو محیط نمی‌شه کاری رو به سر و سامان رسوند. زن‌ها با شور و حرارت از کنار بستر فاطمه بلند شدند و آه و ناله‌کنان خودشون رو به شوهرهاشون رسوندند. اما نهایتا آبی از مردها گرم نشد که نشد. البته چند نفری صرفا برای عذرخواهی و توجیه کارهاشون خدمت خانوم اومدند. حرف و منطقشون این بود که اگه شوهرت علی‌بن‌ابی‌طالب، زودتر اومده بود اِل می‌کردیم و بِل می‌کردیم. مردهای شُل و وِل مدینه با این لُغُز خوندن‌ها می‌خواستند کوتاهی‌های خودشون رو مُوجّه جلوه بدهند. فاطمۀ زهرا بعد از شنیدن حرف‌های صد من یه غاز مردان مدینه با ناراحتی فرمود: از من دور بشید، دیگه برای شما عذری باقی نمونده! اصلا چرا از اول گول خوردید؟! آیا با این همه دلیل و حجت به بی‌راهه‌رفتن، درسته؟! با این حرف حضرت، اون‌هایی که برای کسب آبرو و ترس از بدنامی، داخل اتاق بودند دست از پا درازتر بیرون رفتند. اما در بین‌ زن‌های مدینه خانوم خوبی بود که برای حضرت زهرا حکم مادر داشت. آری! اُمّ‌سلمه، همسر مهربان و باایمان رسول‌الله. با خلوت‌شدن اتاق، حضرت فاطمه متوجه حضور اُمّ‌سلمه شد که برای عیادت اومده بود. اُمّ‌سلمه کنار بستر فاطمه نشست. بامهربونی دست‌های رنجور و ضعیف فاطمه رو گرفت و آروم نوازش کرد. همسر رسول خدا از فاطمۀ زهرا پرسید: دخترم! با این بیماری چه می‌کنی؟ فاطمه نگاهی به چشمان مهربون اُمّ‌سلمه انداخت و بی‌توجه به درد و بیماری خودش فرمود: جگرم از داغ فراق پدرم یکپارچه خون شده! اما... اُمّ‌سلمه پرسید: اما چی دخترم؟! حضرت فرمود: می‌بینی مردم مدینه رو؟! از ظلمی که در حق شوهرم علی روا داشتند قلبم شعله‌وره! نمک‌نشناس‌ها به‌حریم جانشینِ به‌حقِّ پیغمبر توهین کردند و حرمتش رو شکوندند. چرا؟ چون سینه‌هاشون نسبت به علی‌بن‌ابی‌طالب پر از کینه و عداوته؟ چون علی در خدمت به اسلام در جنگ‌های بدر و احد، مردهای اون‌ها رو کشته! این‌ها شعله‌های کینه‌ و حسادت‌هاشون رو با انتقا‌م‌گیری از علی خاموش کردند. اُمّ‌سلمۀ پارسا و پاک‌نهاد سر به زیر انداخته بود و با اندوه، به درد دل‌ها و رنج‌های اصلی فاطمه گوشِ دل سپرده بود و همینجور آهسته و بی‌صدا اشک می‌ریخت. کشف‌الغمّة: ج ۱ ص ۱۴۷، مناقب ابن شهر آشوب: ج ۲ ص ۲۰۳، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۱۵۶ ح۵. ادامه دارد.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهل و ششم رد یک پیشنهاد حال جسمی و بیماری حضرت فاطمه به قدری وخیم بود که تقریبا همه می‌دونستند امروز و فرداست که دختر رسول خدا از دنیا رحلت کنه! از نقل‌هایی که شده، می‌شه فهمید که بدن مبارک خانوم، خیلی ضعیف و نحیف شده بود. یکی از نقل‌ها، جملهٔ خود خانوم به اسماء هست که فرموده: فردا هنگام تشییع جنازه‌ام بر دوش مردها، از لاغری و کوچیکی جسدم خجالت می‌کشم! یا جملهٔ امام صادق که فرموده: مادرم فاطمهٔ زهرا به‌خاطر رنج‌هایی که از مردم بهش رسید توی بستر افتاد و تنش نحیف و لاغر شد به‌حدی که شبحی بیشتر ازش باقی نمونده بود! از این جمله‌ها به‌راحتی می‌شه فهمید که از اون فاطمهٔ زیباروی بهشتی، متاسفانه جز پوست و استخونی باقی نمونده بود. جالبه که عبارت جانسوز پوست و استخون، عین فرمودهٔ خود خانومه! به‌هرحال توی اون روزهای پُر غُصّه هر کسی با انگیزه‌ای سعی می‌کرد خودش رو به خونهٔ امام برسونه و دم‌آخری از فاطمهٔ زهرا عیادت و فی‌الواقع وداع کنه. یکی از این آدم‌ها جناب عباس عموی پیامبر بود. عمّار می‌گه وقتی بیماری فاطمه شدید شد عباس برای عیادت به خونهٔ فاطمه اومد. به عموی پیامبر گفته شد که حال فاطمه خیلی ناگواره و هیچکس رو به داخل راه نمی‌دن! عباس به خونه برگشت و برای امیرالمؤمنین پیام فرستاد. او به قاصد گفت که از قول من به امیرالمؤمنین علی بگو: ای برادرزاده! عمو سلام می‌رسونه و می‌گه: به‌خدا سوگند از بیماری و دردمندی حبیبهٔ رسول خدا و نور چشم پیغمبر و نور دیدگانم فاطمه اونچنان اندوهگین و غم‌زده شدم که وجودم درهم شکسته شده! گمانم اینه که از جمع ما، فاطمه اولین نفری باشه که به رسول‌الله می‌پیونده. خداوند ایشون رو برگزیده و دوستش داره و به نزد خودش می‌بره! اگه حال فاطمه همینطوره که گفتم، اجازه بده این لحظات آخری مردم به عیادت فاطمه بیان. اگه هم فاطمه رحلت کرد اجازه بده مردم بر پیکرش نماز بخونند که این کارها، هم اجر عظیمی داره و هم باعث عظمت اسلام می‌شه! عمار می‌گه: امیرالمؤمنین به فرستادهٔ عباس فرمود: به عمویم عباس سلام برسون و بگو صمیمیت و محبت شما رو فراموش نمی‌کنم. نظر مشورتی شما رو فهمیدم و رأی شما برام محترمه. اما فاطمه دائما مورد ظلم و ستم قرار گرفته و از حقش محروم شده و وصیت پیغمبر در حقش ادا نشده. حق او و حق خدا هیچگاه مراعات نشده. عموجان! به من اجازه بده که این کار رو نکنم. چون فاطمه من رو به مخفی کردن این کارها سفارش کرده. عمار می‌گه: فرستادهٔ عباس، پیغام امیرالمؤمنین رو برد. عباس بعد از شنیدن حرف‌های امام گفت: بی‌تردید به حرف‌های برادرزادم علی‌بن‌ابی‌طالب خدشه‌ای وارد نیست. پس از پیغمبر فرزندی به مانند علی زاده نشده! او در بزرگواری، دانایی، شجاعت و دلیری پیشتاز همه هست و حتی در ایمان به خدا و رسول. تاریخ المدینة المنورة: ج ۱ ص ۱۰۸، دعائم الاسلام: ج ۱ ص ۲۳۲، الامالی للطوسی: ص ۱۵۵. ادامه دارد.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهل و هفتم شهادت ۱ زمانی‌که رحلت فاطمه نزدیک شد به‌هیچ‌وجه خانوم اندوهگین به‌نظر نمی‌رسید. انگاری اصلا مرگ براش دشوار نبود. به ‌هر سختی که بود از بستر بلند شد. حسن و حسین رو صدا زد. پسرها بدوبدو کنار مادر اومدند. خانوم با یه دست، دست حسن و با دست دیگه دست حسین رو گرفت. به کمک بچه‌ها آهسته به طرف درب اتاق قدمی برداشت. گُل‌پسرها مواظب بودند که خدای‌نکرده مادر زمین نخوره! فاطمهٔ زهرا با عصاکردنِ بچه‌ها به طرف مزار پدر راه افتاد. به اونجا که رسید پسر‌ها رو کنار قبر پدربزرگ نشوند و خودش بین منبر و قبر پدر مشغول خوندن نماز شد. بعد از سلام نماز، پسرها رو صدا زد و به‌آغوش کشید. حسن و حسین خودشون رو رها کردند توی آغوش مادر و دست‌هاشون رو حلقه کردند دور پیکر نحیف و رنجور فاطمه، جوری که صورتشون چسبیده بود به سینهٔ مادر. فاطمه درد داشت اما به روی بچه‌ها نیاوُرد. حسن و حسین به مادر چسبیده بودند و تکون نمی‌خوردند. امیرالمؤمنین، گوشه‌ای از مسجد مشغول نماز بود. فاطمهٔ زهرا برای لحظاتی محو نگاه به شوهر شد. کمی که گذشت، نگاهش رو از علی گرفت و به نازدانه‌هاش انداخت. بچه‌ها به مادر چسبیده بودند. فاطمه بچه‌ها رو نوازش کرد. دو آقازاده به چهرهٔ مادر نگاه کردند. فاطمه به حسن و حسین فرمود: بلند شید برید پیش بابا. من می‌رم خونه. حسن و حسین کنار سجادهٔ امام رفتند و کنار بابا نشستند. فاطمه بلند شد و تنهایی از مسجد خارج شد. آهسته و دست‌به‌دیوار راه می‌رفت. اسماء به استقبال خانوم اومد. دست حضرت رو گرفت و به طرف بستر برد. فاطمهٔ زهرا قبل از اینکه بنشینه به اسماء فرمود: برو عطرم و لباس‌های نمازم رو بیار اینجا. خانوم با اینکه وضو داشت با مقداری آب، تجدید وضو کرد. بعد به اسماء سفارشاتی کرد و فرمود: مواظبم باش! من مشغول نماز می‌شم. ممکنه بعد از نمازی که می‌خونم خوابم ببره. وقتی اذان شد بیدارم کن. اگه بیدار نشدم سه مرتبه صدام بزن. اگه جواب ندادم مطمئن باش که به پدرم ملحق شدم و بلافاصله کسی رو بفرست دنبال علی. فاطمه این رو گفت و جایی از اتاق که به مقام رسول‌الله نام‌گذاری شده بود وایساد و دو رکعت نماز خوند. گفته شده که خانوم در حال سجدهٔ همین نماز از دنیا رفت. اما قولی هم هست که حضرت رو به قبله دراز کشید و با پارچه‌ای صورتش رو پوشوند و در اون حال، روحش به آسمون و جوار رحمت الهی پرواز کرد. وقت نماز یومیه فرا رسید. اسماء بی‌خبر از رحلت فاطمه، برای اعلان وقت نماز وارد اتاق شد. حالا چه خانوم در حال سجده بوده یا توی بستر دراز کشیده بوده، اسماء جلو اومد و خانوم رو صدا زد و عرض کرد که خانوم! وقت نماز شده. اما عکس‌العملی ندید. دوباره صدا زد: ای دختر محمد مصطفی! اما خبری نشد. این‌بار عرض کرد: ای دختر گرامی‌ترین فرزندی که از زن‌ها متولد شده! باز هم جوابی از فاطمه نیومد. اشک توی چشم اسماء جمع شد. کمی هم اضطراب گرفت. این‌بار بلندتر و بغض‌آلود گفت: ای دختر بهترین کسی که روی زمین گام گذاشته! ای دختر کسی که به اندازهٔ کمانی و حتی کمتر از اون به خدا نزدیک شده! اما جوابی از فاطمه شنیده نشد. طبق نقلی که می‌گه خانوم توی بستر دراز کشیده بود، اسماء پارچه رو از صورت حضرت کنار زد و متوجه شد که روح پاک فاطمهٔ زهرا به ملکوت آسمون‌ها رفته! اسماء ناله‌ای زد و خودش رو رها کرد روی آغوش نحیف و لاغر فاطمه و های‌های گریه کرد. همین‌جوری که اشک از دیدگانش جاری بود بریده‌بریده و با صدایی جانسوز و لرزون می‌گفت: فاطمه جانم! رفتی؟! حالا که رفتی سلام اسماء رو به بابا برسون عزیزم. اسماء سکوتی کرد و درحالی‌که به پیکر بی‌جان فاطمه نگاه می‌کرد ناگهان جامه‌ای که به تن داشت رو درید. اسماء با اشک و آه و افسوس به سر و سینهٔ خود می‌زد و وحشت‌زده و دیوانه‌وار می‌گفت: ای وای! فاطمه جانم! من چه جوری خبر این مصیبت بزرگ رو به بچه‌های پیغمبر بدم؟! من به حسن و حسین چی بگم؟! من به زینب و اُمّ‌کلثوم چه جوری بگم که مادر نازنین و دوست‌داشتنی‌تون از دنیا رفت؟! خدایا این چه خاکی بود که بر سر اسماء شد؟! توی این فاصله، حسن و حسین که داخل مسجد و در کنار پدر بودند به هوای مادر از مسجد خارج شده و راهی خونه ‌شدند. اسماء از داخل اتاقی که پیکر بی‌جان فاطمه داخلش بود بیرون اومد. بچه‌ها مقابل درب خونه رسیدند. اسماء ناغافل درب خونه رو باز کرد. حسن و حسین به محض دیدن اسماء سراغ مادر رو گرفتند. دنیا جلوی چشم‌های اسماء تیره و تار شد. دوست داشت زمین دهن باز می‌کرد و اسماء رو فرو می‌برد. با خودش کلنجار می‌رفت که چی بگم و چی کار کنم؟! حسن جویای مادر شد. اسماء گفت: مامان خوابه! حسن یا شاید هم حسین با تعجب پرسید: اسماء! مامان این ساعت از روز نمی‌خوابید؟! زبون اسماء بند اومده بود و نای حرف‌زدن نداشت. مقتل‌الحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۴، کشف‌الغمة: ج ۱ ص ۵۰۰، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۱۴ ح ۴۴. ادامه دارد.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهل و هشتم شهادت ۲ حسن و حسین با عجله و نگرانی از کنار اسماء به طرف اتاقی که مادر داخلش استراحت می‌کرد، دوییدند. حسن زودتر به اتاق رسید. حسین هم پشت داداش وارد شد. پسرها به‌ظاهر دیدند که مامان، رواندازی شبیه شمد روی خودش کشیده بود و آروم توی بستر به خواب رفته بود. همین آرامش خانوم بچه‌ها رو بیشتر به شک می‌انداخت. چند روزی می‌شد که بچه‌ها توی خونه شاهد رنج‌های بیماری مامانْ‌فاطمه بودند. اما حالا با تعجب می‌دیدند که مامان به‌آرومی خوابیده! حسین به طرف بستر چند قدمی برداشت. آهسته و بی‌صدا اومد و پایین پای خانوم دوزانو نشست. به پیکر مامان کمی خیره شد. دست مبارکش رو جلو اُوُرد و خیلی آروم با نوک انگشت‌های ظریف و لطیفش، کف پای مادر رو مختصری نوازش داد. واکنشی از سوی مامانْ‌فاطمه ندید. با قراردادن یکی از انگشتان پای مادر بین انگشت شست و سبابه، به‌نرمی پای مادر رو فشار داد اما باز هم عکس‌العملی احساس نشد. حسین سرش رو برگردوند و به چهرهٔ داداش حسن نگاهی انداخت. حسن که بزرگتر بود شاید چیزی متوجه شده بود اما رفتار خاصی ازش دیده نمی‌شد و حرفی نمی‌زد. حسن فقط در سکوت به حسین نگاه می‌کرد. اسماء توی آستانهٔ درب اتاق، خشکش زده بود. فقط صدای دندون‌هاش به گوش می‌رسید که از شدت لرزش به هم می‌خورد و صدا تولید می‌کرد. حسین همینجوری که دوزانو پایین پای مامان نشسته بود کمی به طرف سر و گوش فاطمهٔ زهرا خیز برداشت و آهسته یکی دوبار گفت: مامانْ‌فاطمه؟! مامانْ‌فاطمه؟! اما صدایی نیومد. ناخودآگاه اشک توی چشم حسین حلقه زد. ناامیدانه سر چرخوند و به حسن نگاه کرد. بغض، گلوی حسن رو هم گرفته بود. دوتا داداش هاج و واج مونده بودند. چیزی به هم نمی‌گفتند. حسن نیم‌نگاهی به اسماء انداخت و به سختی جمله‌اش رو تکرار کرد: مامان این موقع نمی‌خوابید. این جمله، قلب حسین رو شکافت. اما صداش در نمیومد. حسن منتظر بود تا اسماء چیزی بگه. اسماء جلوی این دوتا نازدانهٔ فاطمه، بی‌چاره شده بود. نفسش توی سینه حبس شده بود. فقط تونست بگه: مادرتون نخوابیده بلکه... صدای اسماء قطع شد. زن بی‌چاره داشت قبض‌روح می‌شد. همهٔ توانش رو ریخت توی زبونش و بریده‌بریده گفت: مادر از دنیا رفت. سستیِ زانوهای حسن به نهایت رسید. خودش رو روی پیکر بی‌جان مادر انداخت و در حالیکه فاطمه رو می‌بوسید و هٍی اشک می‌ریخت و مامان، مامان می‌کرد به سختی گفت: مامان جونم! قبل از اینکه جون از تنم بیرون بره تو رو خدا با من حرف بزن! حسن این جمله رو با حالتی رقت‌انگیز تکرار و های‌های گریه می‌کرد. اما حسین! و تو چه می‌دونی که حسین چه کرد؟! همینطوری که پایین پای مادر نشسته بود خم شد و صورت به کف پای مامانْ‌فاطمه چسبوند. لحظاتی صورت حسین به کف پای خانوم چسبیده موند. خیسی اشک حسین کف پای مادر رو تر و نمناک کرده بود. حسین گونهٔ اشکبار خودش رو روی کف پای مادر چرخوند و لب‌های نازنینش رو به کف پا چسبوند. آروم بوسه‌ای به کف پای مادر زد. یکی دوتا سه‌تا. سیر نمی‌شد. همینجوری که به کف پای مامانْ‌فاطمه بوسه می‌زد آهسته با بغضی جانسوز زمزمه می‌کرد: مامان جونم! منم پسرت حسین! تو رو به خدا تا قلبم شکافته نشده و از تپش نیفتاده با من حرف بزن! اسماء جلو اومد و به بچه‌ها گفت: قربونتون بشم. آروم باشید عزیزانم. بلند شید برید سراغ بابا. جالبه که حسین توی اون لحظات به طرف برادر بزرگتر رفت و حسن رو به آغوش کشید و فرمود: داداش جونم! خداوند به تو صبر و اجر بده! دو برادر خردسال از داخل اتاق بیرون اومدند. همینطور که اشک از گوشهٔ چشم‌هاشون جاری بود با زبون کودکانهٔ خودشون، ناله و نجوا می‌کردند و پیغمبر رو خطاب قرار داده بودند که آقاجون کجایی که با وفات مامانْ‌فاطمه، داغ جدایی شما دوباره برامون تازه شد. بچه‌ها گریه‌کنان از درب خونه بیرون رفتند و همینجور که اشک می‌ریختند وارد صحن مسجد شدند. همهٔ یاران پیغمبر با دیدن چهرهٔ غم‌آلود حسن و حسین به طرفشون رفتند. اصحاب، دور بچه‌ها حلقه زدند. هر کدوم سعی می‌کرد جویای اشک‌ریختن این دو نوهٔ پیغمبر بشه، یکی گفت: خدا چشم شما دو آقازادهٔ بهشتی رو گریون نبینه. چرا گریه می‌کنید؟! یکی دیگه گفت: نکنه یاد بابابزرگ افتادید و از علاقهٔ به اونه که دارید گریه می‌کنید؟! امیرالمؤمنین که داخل مسجد بود صدای گریهٔ بچه‌ها رو شناخت. بانگرانی، جمعیت رو شکافت و خودش رو به حسن و حسین رسوند. دل توی دل علی نبود. با دیدن بچه‌ها هری دل علی ریخت! یکی از بچه‌ها با دیدن بابا صداش رو به ناله بلند کرد و گفت: مامان! فقط خدا می‌دونه که چی شد و چه طور شد! امیرالمؤمنین با شنیدن کلمهٔ مامان، ناگهان تعادل خودش رو از دست داد و با صورت به زمین مسجد پیغمبر خورد!! مقتل‌الحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۴، کشف‌الغمة: ج ۱ ص ۵۰۰، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۱۴ ح ۴۴. ادامه دارد.
فرنی خوشمزه ایام فاطمیه به دعوت دوست و برادر عزیزم، آقا داوود کیانی برای ایراد سخنرانی و روضه‌خوانی به اصفهان رفته بودم. آقای کیانی و اخوی‌ها به‌رسم قدیم حیاط بزرگ منزل را فرش کرده بودند. همچنین با آویختن پرده‌ای سبزرنگ و بزرگ از جنس برزنت، حیاط خانه را با سلیقه‌ای ستودنی که از اصفهانی‌ها توقع‌اش می‌رود، به دو نیم زنانه و مردانه تقسیم کرده بودند. به‌خاطر دارم همان روزهای اقامتم در اصفهان، همراه پدر آقای کیانی که الحق و الانصاف مردی درست‌کردار و باحقیقت می‌باشند، به زیارت آرامگاه علامۀ مجلسی رفتیم. بعد از فاتحه‌خوانی به طرف مسجد جامع اصفهان که جنب مزار علامه مجلسی قرار دارد، رفتیم. در آنجا دو رکعت نماز تحیّت مسجد به‌جا آوردیم. حاج آقا کیانی فرمودند که بیا تا برویم به یکی از صحن‌های متروکهٔ مسجد نگاهی بیاندازیم. از‌خدا‌خواسته قبول کردم و راه افتادیم. پس از عبور از دالانی مُسَقّف و کم‌نور و گذر از دربی چوبی و کلون‌دار وارد حیاطی کوچک شدیم. حیاط و شبستانی متروک که موقتا تبدیل به انبار مصالح ساختمانی شده بود. حاج آقا کیانی با اشارۀ دست، کاشی‌های کتیبۀ بالای شبستان را به من نشان داد. آنها را ناباورانه خواندم. نام خلیفۀ اول، دوم، سوم و نام مبارک امیرالمومنین علی علیه‌السلام به ترتیب بر روی کاشی‌ها منقوش بود. ناباورانه از این جهت که این کاشی‌ها با اینکه دورهٔ صفویه را به خود دیده‌اند اما هنوز سالم مانده‌اند. به‌هرحال این‌ها بخشی از واقعیت انکارناپذیر تاریخ سرزمین ما می‌باشد که باید حفظ شود. از آنجا به بازارچهٔ قدیمی اصفهان رفتیم. جای شما خالی داخل مغازه‌ای کوچک و قدیمی و پرآوازه نزد اصفهانی‌ها فرنی نوش‌جان کردیم. استاد رسول جعفریان در جایی چنین نوشته: هرچند شایع است که اهالی اصفهان در گذشته های دور سُنّیان متعصب حنبلی بوده‌اند، با این حال در اصفهانِ قرن چهارم هجری، فراوان بودند کسانی که علی علیه‌السلام را بیشتر از مال و جان و خانوادۀ خود دوست داشتند. حالا که سخن از اصفهان و اصفهانی‌ها به میان آمد خوب است این را هم بگویم که در سدهٔ ششم هجری، قطب‌الدین راوندی در کتاب خرائج‌اش می‌نویسد: در اصفهان شخصی به نام عبدالرحمن زندگی می‌کرد. او به تازگی شیعۀ امام هادی علیه‌السلام شده بود. روزی مخالفین به عبدالرحمن گفتند: چه شده که شیعۀ هادی شده‌ای؟ عبدالرحمن در پاسخ به خرس‌خاله‌های ملامت‌گر می‌گوید: من مردی فقیر اما شجاع و سخنور بودم. سال گذشته مردم اصفهان شکایتی برای خلیفه داشتند. با چند نفر از همشهری‌ها برای گرفتن حقّمان نزد متوکّل، خلیفۀ عباسی رفتیم. کنار عمارت خلیفه ایستاده بودم که فرمانی از سوی متوکل صادر شد مبنی بر احضار جناب هادی. کنجکاوانه از آنهایی که در همان حوالی پرسه می‌زدند پرسیدم هادی کیست؟ یک نفر که کنارم ایستاده بود خم شد و آرام درِ گوشم گفت: او مردی از فرزندان علی‌بن‌ابی‌طالب است که رافضی‏‌ها می‏‌گویند امام است. شاید متوکل او را احضار کرده تا به قتل برساند. طولی نکشید مردی را سوار بر اسب دیدم. مُحبّتش به‌دلم افتاد. ناخودآگاه برایش دعا می‏‌کردم که خداوند شرّ متوکل را از او دور بدارد. به من که رسید بی‌درنگ فرمود: خداوند دعایت را مستجاب، عمرت را طولانی و ثروت و فرزندانت را زیاد گرداند. از اینکه ایشان راز درونی‌ام را فهمیده بود تعجب کردم. از هیبت او لرزه بر اندامم افتاد. با همان حالت به سوی رفقایم برگشتم. جویای چراییِ اضطرابم شدند. چیزی به آنها از ماجرا نگفتم. بعد از بازگشت به اصفهان، خداوند به برکت دعای امام هادی علیه‌السلام درهای نیکبختی را به رویم گشود. ثروتمند شدم، تا حدی که فقط دارایی درون خانه‏‌ام به یک میلیون درهم می‏‌رسید. خداوند ده فرزند به من عطا فرمود. اکنون هفتاد سال و اندی از عمرم می‏‌گذرد. آری، من به امامت شخصی قائلم که از قلبم خبر داد و خدا دعایش را در حقّم اجابت نمود. قم/ ۲۶ شهریور ۹۵
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهل و نهم شهادت ۳ بعضی‌ها هم اینجور نوشتند که امام با شنیدن خبر شهادت خانوم فاطمهٔ زهرا از زبون بچه‌ها، حال مبارکشون چنان دگرگون شد که برای لحظاتی بی‌هوش یا شاید هم بی‌حال، روی زمین افتادند. یکی دوتا از آدم‌های توی مسجد که معلوم نیست که کی‌ها بودند فی‌الفور با یه ظرف آب، خودشون رو بالای سر حضرت رسوندند. خیلی آروم چند قطره آب به صورت امام پاشیدند. حضرت، چشم مبارکشون رو باز کردند. آهی از سویدای دل کشیدند و آهسته فرمودند: فاطمه جانم! در غم جانکاه تو کی می‌خواد به من تسلیت و تعزیت بده؟! عزیزم! توی سختی‌ها از وجود تو آرامش و تسلَی می‌گرفتم. حالا که تو نیستی، کی می‌خواد به من آرامش بده؟! امیرالمؤمنین در اون ازدحام جمعیت نگاهی به بچه‌ها انداخت. به کمک یکی دوتا از اصحاب باوفا از زمین بلند شد. بی‌توجه به پچ‌پچ جمعیتی که توی مسجد دوروبرش رو گرفته بودند به طرف خونه به راه افتاد. امام وارد خونه شد و یکراست رفت به طرف اتاقی که بستر فاطمه در اونجا قرار داشت. امیرالمؤمنین با قدم‌های لرزون، داخل اتاق شد. بچه‌ها بیرون ایستاده بودند و آهسته گریه می‌کردند. اُمّ‌کلثوم و زینب هم گوشهٔ حیاط، زانوی غم بغل کرده بودند. اسماء داخل اتاق و بالاسر پیکر بی‌جان فاطمه نشسته بود و آه و ناله می‌کرد. چشم اسماء به امام افتاد که خیره شده بود به پیکر بی‌جان حضرت فاطمه. از تکانه‌های ریز لباس علی‌بن‌ابی‌طالب لرزش پاهای امام کاملا پیدا بود. مصیبت جانکاه و جبران‌ناپذیری بود. کسی چه می‌دونه، شاید در اون لحظات، امیرالمؤمنین به یاد اشک‌های فاطمه در واپسین روزهای زندگی افتاده بود. اشک‌هایی که وقتی امام با عبارت سرورم از خانوم جویای علتش شده بود، جواب شنید که علی جانم! گریه می‌کنم بر مصائبی که بعد از مرگِ من باهاش مواجه می‌شی و سرِت میاد. اسماء گریه و بی‌تابی می‌کرد. او برای اینکه امیرالمؤمنین بتونه چهرهٔ خانوم رو ببینه خم شد و روانداز رو یه‌مقدار از صورت فاطمه کنار زد. چشم علی افتاد به صورت نورانی و درخشان برترین زن آفرینش که به‌آرومی در جوار رحمت خدا خوابیده بود. امام از اسماء سوال کرد که فاطمه کی از دنیا رفت؟! اسماء جواب داد: دقایقی قبل اینکه بچه‌ها رو دنبالتون بفرستم. چشم اشکبار علی افتاد به نوشته‌ای بالا سر پیکر بی‌جان حضرت زهرا. معلوم نیست که محتوای اون نوشته چی بود اما ظاهرا همون وصیت‌نامهٔ مکتوب بود. خدا بهتر می‌دونه. زید فرزند امام زین‌العابدین و عبدالله پسر امام‌حسن ماجراهایی ماورایی دربارهٔ آخرین لحظات زندگی مادربزرگشون، فاطمهٔ زهرا تعریف کردند که شنیدنش خالی از لطف نیست. این دو آقازاده، جداگانه توی جاهای مختلف برای این و اون تعریف کردند که: دم‌دمای رحلت مادربزرگمون فاطمهٔ زهرا که فرا رسید خانوم با نگاهی عمیق به نقطه‌ای از اتاق، خیره شد و سپس دوتا سلام داد! یکی به حضرت جبرئیل و یکی به پدرش رسول‌الله! سپس دعا کرد که خدایا من رو توی روضهٔ رضوان و خونهٔ امن با رسول‌الله محشور کن! ظاهرا خانوم چیزهای دیگه‌ای رو هم از عالم غیب و ملکوت می‌دیده. حتی به آدم‌هایی که دوروبرش بودند می‌گه: آیا اون چیزهایی رو که من می‌بینم شما هم می‌بینید؟! که با پاسخ منفی اهل خونه مواجه می‌شه. خانوم در ادامه اضافه می‌کنه که فوج‌فوج دسته‌های فرشته‌های خدا رو می‌بینم. این جبرئیله، این پدرم رسول‌الله هست که داره اشاره می‌کنه و می‌گه: دخترم! بیا پیش ما. اینجایی که می‌خوای بیایی بهتر از اونجاییه که درش هستی! البته تعریف زید یه کوچولو با تعریف عبدالله فرق داره و اون اینکه خانوم حتی عزرائیل رو هم دیده بوده و جالب‌تر اینکه برخی از اعضای خونه که احتمال خیلی زیاد امام‌علی و پسرهاش باشند، وجود فرشته‌ها رو احساس کردند و بوی خوشی رو هم استشمام کرده بودند. به‌هر‌حال طومار زندگی برترین زن آفرینش به‌شکل ظالمانه‌ای بسته شد. فی‌الواقع او رو کشتند. فرزندش رو به خاطر اون ضربهٔ ناجوانمردانه، در رحم سقط کرد و خودش رو کشتند. سقط فرزند، موجب بیماری و شهادت خانوم شد. اگه بخوام جزئی‌تر بگم، اینجوری نوشتند که توی ماجرای بیعت‌گیری اجباری از امیرالمؤمنین، خلیفه که ابوبکر باشه به قنفذ سفارش کرده بود فاطمه رو کتک بزن، قنفذ هم توی ماجرای هجوم به خونهٔ وحی، فاطمه رو هل داد و متاسفانه یکی از مهره‌های پهلوی حضرت صدیقهٔ طاهره شکست و فرزندش بر اثر جراحات حاصله از همین شکستگی مهره و چیزهای دیگه، سقط شد. بعد از این بود که خانوم توی بستر افتاد و نهایتا به شهادت رسید. الکافی: ج ۱ ص ۴۵۸، دلائل‌الامامة: ص ۱۰۴، الاحتجاج: ص ۸۳، مقتل‌الحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۴، کشف‌الغمة: ج ۱ ص ۵۰۰، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۱۸ ح ۴۹ ص ۲۰۰ ح ۳۰. ادامه دارد.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پنجاه تجهیز و غسل خبر شهادت خانوم به‌سرعت برق، توی مدینه پیچید. آدم‌هایی که هنری جز لابه و جزع و فزع‌ نداشتند توی چشم‌به‌هم‌زدنی رخت عزا به‌تن کردند. شهر مدینه یک‌صدا شیون و عزا شده بود. زن‌های بنی‌هاشم در خونهٔ امیرالمؤمنین جمع‌ شده بودند. مردم یه‌جوری در سوگ دختر رسول خدا گریه و نوحه‌سرایی می‌کردند که نزدیک بود مدینه از سوز و گداز ناله‌هاشون زیر و رو بشه! زن و مرد بود که فوج‌فوج وارد خونهٔ امام می‌شدند. معمولا نیم‌نگاهی به پیکر بی‌جان فاطمه می‌‌انداختند و بعد، برای از سربازکردن، تسلیتی نیم‌بند به امیرالمؤمنین می‌گفتند و بلافاصله از خونه خارج می‌شدند. اما اصحاب دلسوخته و باوفا مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و دیگران، حضور دائم داشتند و به رتق و فتق امور مشغول بودند. اما فعلا خبری از دار و دستهٔ حکومتی‌ها به سرکردگی ابوبکر و عمر نبود. امام با قدی خمیده و بدنی رنجور، بالاسر پیکر همسر باوفای خودش نشسته بود. رسمه هر کی داغ جَوون می‌بینه دوستان و آشناها بهش ترحّم می‌کنند و میان زیر پر و بالِ داغدیده رو می‌گیرند. یکی از روی وفا، زیر بازوی مصیبت‌زده رو می‌گیره. یکی از روی محبت و مهربونی اشک‌های صاحب‌عزا رو پاک می‌کنه. یکی که پخته‌تر و به‌اصطلاح سرد و گرم روزگارچشیده‌تره برای آرامش و قوت قلب اون مصیبت‌زده به سر و صورتش گلاب می‌پاشه تا قلب محنت‌کشیدهٔ این بندهٔ خدا از خواص بوی خوش گلاب قوت بگیره و در برابر آثار ویرانگر این مصیبت جانکاه تقویت بشه. یکی که خوش‌ذوق و اهل لطافته، دست مصیبت‌زده یا بچه‌هاش رو می‌گیره و به یه گل و بوستانی می‌بره تا روحیه‌شون عوض بشه. یکی هم می‌شینه با حرف‌های خوب و آرامبخش برای تسلای مصیبت‌زده از سیاهکاری‌های چرخِ غدّار روزگار قصه‌ها می‌گه تا بلکه طرف یه‌خرده آروم بشه. خلاصه، فک و فامیل و دوست و آشنا، هر کدوم به طریقی از روی مهربونی سعی می‌کنند تا یه‌جوری مصیبتِ رسیده رو تسکین بدن. از شما چه پنهون خیلی لابه‌لای کتاب‌ها دست و پا زدم تا ببینم آیا یه نفر پیدا شد که دست نوازش به سر حسن و حسین و زینب و اُمّ‌کلثوم بکشه؟! آیا کسی بود که از علی‌بن‌ابی‌طالب غمگساری و اندوه‌بَری کنه؟ به‌خدا پیدا نکردم که نکردم، حتی یک گزارش!! القصه! حسن و حسین مقابل پدر نشسته بودند و اشک می‌ریختند. از گریۀ بچه‌ها، امیرالمؤمنین به گریه افتاد. ام‌کلثوم به خاطر آمدوشد مردهای نامحرم، روبند به چهره زده بود و چادر به سر داشت و چادرش روی زمین کشیده می‌شد. دخترک فاطمه از اتاق بیرون اومد و درحالی‌که به‌شدت اشک می‌ریخت در سوگ مادر حرف جالبی زد که گویای خیلی چیزها بود. ایشون با گریه فرمود: پدرجونم، آقا یا رسول‌الله! امروز شما رو از دست دادیم و دیگه نخواهیم دید. چه حرف معناداری؟! واقعا فاطمه آیینهٔ تمام‌نمای پیغمبر بود. راه‌رفتن، نشست و برخاست، حرف‌زدن و سکوت و خلاصهٔ جزئی‌ترین حالت‌های خانوم، یادآور رسول‌الله بود. چیزی که عایشه با همهٔ عایشه‌گیش، بارها بهش اشاره کرده بود. مردم مدینه عینهو گونی‌های سیب‌زمینی داخل کوچه رو شلوغ کرده بودند و منتظر که برای دختر پیغمبر نماز میت بخونند و ثواب ببرند. ابوذر از حیاط خارج شد و با صدایی رسا به‌گونه‌ای که ته کوچه‌ای‌ها و روی پشت‌بومی‌ها هم بشنوند خطاب به جمعیت گفت: به خونه‌هاتون برگردید. فعلا برداشتن پیکر فاطمه به تأخیر افتاده! مردم بعد از پچ‌پچی کوتاه از راهی که اومده بودند به خونه‌هاشون برگشتند. فقط چند نفری، مثل عمار و مقداد و عقیل و زبیر و سلمان و چندتایی دیگه باقی موندند. از خانوم‌ها هم غیر از زینب و اُمّ‌کلثوم ظاهرا فقط اسم فضه و اسماء توی کتاب‌ها به‌چشم می‌خوره! فاطمه وصیت کرده بود امیرالمؤمنین کارهای کفن و دفن رو شبونه و توی خلوت انجام بده! تاریکی شب فرا رسید. فاطمه باید غسل می‌شد. بعضی‌ها نوشتند که خانوم پیش از رحلت، خودش رو غسل داد و سفارش کرد که بعد از مرگ، لباس از تنم بیرون نیارید و غسلم ندید!! اما این خبر نادرسته و صحیحش اینه که امام به حسن و حسین فرمود: برای غسل مادر مقداری آب بیارید. سپس خودش، خانوم رو به کمک اسماء غسل داد. به‌ فرمودهٔ امام، اصلاً سفارش خود خانوم بود که اسماء آب بریزه و آقا غسل بده! چونکه طبق مرام اهل‌بیت، صدیقه رو فقط صدیق می‌تونه غسل بده! به‌عبارت گویاتر معصوم رو فقط معصوم غسل می‌ده. امام‌حسین بعدها از اون لحظات یاد می‌کنه و می‌گه: پدرم بعد از غسل و کفن مادرم به پیکر ایشون نزدیک شد و با حالتی جانسوز دعا خوند و با خدا راز و نیاز کرد. روضة‌الواعظین: ج ۱ ص ۱۵۱، بحارالانوار: ج ۲۹ ص ۱۱۳، دعائم‌الاسلام: ج ۱ ص ۲۲۸، دلائل‌الامامة: ص ۱۳۶ ح ۴۳، اسد‌الغابة: ج ۷ ص ۲۲۶، الکافی: ج ۱ ص ۴۵۹، کشف‌الغمة: ج ۱ ص ۵۰۰.
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پنجاه و یک نماز توی روایات در مورد اینکه نماز میت برای حضرت زهرا رو امیرالمؤمنین خونده هیچ اختلافی وجود نداره الا یه روایت نادر که می‌گه عباس عموی پیغمبر خونده! نماز بر پیکر خانوم به‌طور مخفیانه و در دل شب و داخل خونه خونده شد. غیر از اهل منزل، اسم چند نفر توی نماز بر پیکر حضرت فاطمه به‌چشم می‌خوره! مانند سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، ابن‌مسعود، حُذَیفه، عقیل، زبیر، بریده، عباس عموی پیغمبر و شاید چند نفر دیگه! و اما در اینکه بقیه کدوم گوری بودند، قبلا گفتیم که خیلی‌ها از خداشون بود توی این مراسم حضور می‌داشتند. اما خانوم که از مردم مدینه به‌شدت ناراحت بود وصیت کرده بود کسی دوروبر جنازه‌اش حاضر نشه. به‌ویژه اینکه خانوم سفارش اکید کرده بود به هیچ وجه من الوجوه ابوبکر و عمر توی هیچکدوم از مراسمات کفن و دفن حاضر نباشند. این شد که نماز میت به طور مخفیانه و با حضور عده‌ای انگشت‌شمار اقامه شد. بعد از خوندن نماز میت، پیکر نحیف و پاک حضرت زهرا رو گذاشتند داخل تابوتی که با پیشنهاد اسماء ساخته شده بود تابوتی که فی‌الواقع تخته‌ای صاف و مستطیل‌شکل بود که چهارگوشه‌اش رو با شاخه‌های درخت خرما به‌شکل کمان، ستون زده بودند و با کمک پارچه‌ای سقف اون رو پوشونده بودند قبلا گفته شد که این شکل تابوت‌سازی، توی اسلام بی‌سابقه بود. اون‌وقتی که اسماء همراه شوهرش جعفرطیار از مکه به حبشه هجرت اجباری کرده بود این شکل، تابوت رو اونجا می‌بینه و بعدها برای حضرت زهرا تعریف می‌کنه! خانوم هم که به‌شدت باحیا و عفیف بود، برای اینکه مردهای نامحرم جثّهٔ لاغر و نحیفش رو توی تشییع جنازه نبینند به اسماء می‌گه با این تابوت، پیکر زن از مرد شناخته نمی‌شه. اسماء هم به کمک امیرالمؤمنین دوتایی این تابوت رو می‌سازند. خانوم از دیدن شکل و شمایل و پوشیده‌بودن تابوت به اندازه‌ای خوشحال می‌شه که برای اسماء اینجور دعا می‌کنه: خدا تو رو از آتیش دور کنه! جالبه اون شبی که می‌خواستند پیکر فاطمهٔ اطهر رو داخل تابوت بگذارند سر و کلّهٔ عایشه پیدا شد. دختر ابوبکر خیلی تلاش کرد تا خودش رو یه‌جورهایی داخل خونه کنه اما جناب اسماء طبق وصیت خانوم، مانع از این کار شد. عایشه که دست‌بردار نبود خودش رو به بابای خلیفه‌اش رسوند و از اسماء چغلی کرد و به تمسخر گفت: اسماء برای فاطمه چیزی شبیه هودج و تخت عروس ساخته! ابوبکر به همراه دخترش اومد و پشت درب بستهٔ خونهٔ امیرالمؤمنین وایساد. از پشت در صداش رو انداخت روی سرش که آهای اسماء! چی شده که مانع از ورود زن‌های پیغمبر می‌شی و برای فاطمه تخت می‌سازی؟! اسماء که الحق و الانصاف شیرزن بود از پشت در باصدایی رسا که اصلا اثری از ترس و نگرانی درِش نبود به ابوبکر گفت: فاطمه از من خواسته که هیچ‌کس پیشش نره و اونچه رو هم که براش ساختم با نظر و دستور خودش بوده! ابوبکر با شنیدن این حرف گفت: هر دستوری داده عمل کن! بعد هم، دست از پا درازتر با دخترش به خونه برگشت. الشافی: ج ۴ ص ۱۱۳، الخصال: ص ۳۶۰ ح ۵۰، الامالی للصدوق: ص ۵۲۳، المناقب لابن‌شهرآشوب: ج ۳ ص ۳۶۳، اعلام‌الوری: ج ۱ ص ۳۰۰، تهذیب‌الاحکام: ج ۱ ص ۴۶۹ ح ۱۵۴۰، کشف‌الغمة: ج ۱ ص ۵۰۴، تاریخ المدینه المنوره: ج ۱ ص ۱۱۰، علل‌الشرایع: ص ۱۸۵، بحارالانوار: ج ۸۱ ص ۳۹. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پنجاه و دو مراسم تدفین ۱ هرچند ابوبکر خیلی دست و پا زد تا توی مراسم تدفین حضرت فاطمه شرکت کنه اما امیرالمؤمنین مانع شد و چنین اجازه‌ای به این آقا نداد. اصلا علت اصلی دفن شبانه همین بود که امثال ابوبکر و عمر توی مراسم حاضر نباشند. سکوت شب همه جای مدینه رو فراگرفته بود. پیکر پاک برترین زن آفرینش، آمادهٔ دفن بود. تابوت حامل پیکر خانوم، در مقابل نگاه‌های ماتم‌زدهٔ بچه‌ها از زمین برداشته شد. در اینکه حضرت فاطمه کجا به خاک سپرده شد راز مگویی است که کسی از چند و چونش خبر درست و حسابی نداره! انگاری قرار نیست که نه دوست و نه دشمن از جای مزار ایشون خبر داشته باشند. دست و پا زدن در این رابطه هم بی‌فایده است. گویی خود خدا اراده کرده که این سند مظلومیت و این سوال گزنده حالاحالاها گوشهٔ ذهن‌ها باقی بمونه تا به وقتش حقایق روشن بشه! فقط برای به‌اصطلاح، خالی نبودن عریضه به برخی گزارشات، اون‌هم به صورت گذرا اشاره‌ای می‌کنم. مثلا حکایت شده که وقتی می‌خواستند تابوت رو حرکت بدن، امیرالمؤمنین، نای بلند‌شدن نداشت. توی اون بزنگاه سخت که دل‌کندن از فاطمهٔ زهرا برای امام به‌شدت سخت و ناگوار بود حضرت بلافاصله به نماز پناه برد و با خوندن دو رکعت نماز تا حدودی روح و جانش قوت گرفت. امام بعد از اقامهٔ نماز دست مبارکش رو به‌شکل آدم‌های دعاکن به طرف آسمون بلند کرد و عرض کرد: خدایا این دختر پیغمبرته! دستش رو بگیر و از تیرگی‌های خاک به سوی نور هدایتش کن! با این فرمودهٔ آقا، ناگهان نوری به شعاع یکی دو متر اطراف تابوت فاطمه رو فرا گرفت. صدای هاتفی غیبی از طرف قبرستان بقیع به گوش امام رسید. صدای ملکوتی ندا می‌داد که به سوی من بیا، به سوی من بیا. امیرالمؤمنین با شنیدن سروش غیبی از خونه خارج شد. به سمت قبرستان بقیع و به طرف صدا حرکت کرد. به محلی که نوای غیبی رو از اونجا شنیده بود، رسید. امام توقف کرد. نگاهی به اطراف انداخت. قبرستان بقیع آروم و ساکت بود. خم شد و مقداری از خاک مقابلش رو برداشت. ناگهان با قبری آماده مواجه شد. بعد از درنگی کوتاه به خونه برگشت. با اشاره و راهنمایی امام، تابوت رو به همون نقطه بردند و حضرت صدیقهٔ طاهره رو مطابق آداب و رسوم مذهبی در همون محل به خاک سپردند. بر اساس همین گزارش، امام به همراه دو آقازادهٔ نازنینش حسن و حسین وارد قبر شدند و مقدمات دفن خانوم رو مهیا کردند. نوشتند که وقتی پیکر خانوم داخل قبر شد دستی بیرون اومد و جنازه رو گرفت و درون قبر گذاشت و ناپدید شد. وقتی امام، پیکر خانوم رو به خاک سپرد طبق سفارش حضرت زهرا مقداری بالاسر قبر نشست. آیاتی از کتاب خدا رو تلاوت کرد. قرآن‌خوندنش که تموم شد با نگاهی غمگین و دلی سوزان به خاک‌های قبر اشاره کرد و فرمود: ای خاک! امانتم رو به تو سپردم. این دختر رسول خداست! ناگهان زمین از درون قبر صدا زد که یاعلی! من برای فاطمه از تو مهربان‌ترم، برگرد به خونه و غمگین نباش. امام بعد از این ماجرا قبر رو به‌گونه‌ای صاف و محو کرد که تا روز قیامت شناخته نشه. سپس همراه اون‌هایی که باهاش بودند به خونه برگشت. در رابطه با دفن خانوم در قبرستان بقیع یکی دو گزارش دیگه هم وجود داره که مثلا می‌گه خانوم رو توی خونهٔ عقیل، برادر امیرالمؤمنین که تقریبا دیوار به دیوار بقیع بود، داخل اتاقی دفن کردند. دربارهٔ این اتاق اینجور نوشتند که چسبیده بود به اتاقکی که مردم در اونجا بر جنازه‌ها نماز می‌خوندند. حتی این رو هم گفتند که بعدها تعدادی از پول‌دارهای مدینه تلاش کردند تا این اتاقک گوشهٔ خونهٔ عقیل رو به خیال اینکه فاطمهٔ زهرا داخلش دفن شده، به قیمت کلانی بخرند تا تبرّکاً خودشون و بچه‌هاشون بعد از مرگ، اونجا دفن بشند. اما بچه‌ها و شاید هم، نوادگان عقیل هیچگاه راضی به این معامله نشدند. یه تاییدیه‌ای هم از جناب عبدالله‌بن‌جعفر شوهر زینب کبری وجود داره که خیلی سفت و محکم می‌گه: هیچکس دربارهٔ دفن فاطمه توی اتاقک گوشهٔ خونهٔ عقیل شک نداره! این یک نظر دربارهٔ محل دفنه، و اما بریم سراغ حرف و حدیث‌های دیگه تا ببینیم می‌شه به یه جمع‌بندی در این رابطه رسید یا نه؟! تاریخ المدینه المنوره: ج ۱ ص ۱۱۰، علل‌الشرایع: ص ۱۸۵، الطبقات‌الکبری: ج ۸ ص ۲۴ و ۲۵، المناقب لابن‌شهرآشوب: ج ۳ ص ۳۶۵، مقتل‌الحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۶، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۱۴. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پنجاه و سه مراسم تدفین ۲ در رابطه با محل دفن فاطمهٔ زهرا عده‌ای بر این باورند که ایشون داخل منزل خودش دفن شد. دلیلشون هم اینه که خانوم رو شبانه به خاک سپردند و بسیاری از مردم خبردار نشدند. طبیعیه که اگه هرجایی غیر از خونهٔ خودش دفن می‌شد بالاخره توسط راپورتچی‌های حکومتی شناسایی و راپورت داده می‌شد. از قضای کردگار یکی دو روایت هم از گفتار امامان شیعه این نظریه رو تایید می‌کنه که حضرت داخل منزل خودش به خاک سپرده شده و گویی بحث دفن توی بقیع و اینجور مطالب برای ردگم‌کنی بوده! البته برخی گزارشات هم گویای اینه که خانوم، داخل مسجدالنبی جایی مابین منبر و مزار پیغمبر دفن شدند. آدم محقق و جویای حقیقت با وجود این همه پراکندگی توی گزارش‌ها نهایتا راه به جایی نمی‌بره! علتش هم کاملا روشه، چون خود خانوم اینجوری خواستند و رضا و خواست خدا توی رضا و خواست حضرت فاطمه است. به همین سادگی و روشنی! پس الکی دست و پا نزنیم و وقت خلق‌الله رو نگیریم. جالبه که شیخ طوسی، عالم بزرگ شیعه که با عنوان شیخ‌الطائفه ازش یاد می‌کنند توی کتابش از قول استادش شیخ مفید نقل کرده که وقتی به زیارت پیغمبر می‌آیی فاطمهٔ زهرا رو هم باید زیارت بکنی! چرا؟! چون توی اونجا به خاک سپرده شده! شیخ طوسی بعد از نقل سخن استادش می‌گه: این سخن استادم شیخ مفیده، درحالی که بزرگان شیعهٔ امامیه دربارهٔ مزار حضرت فاطمه نتونستند به جمع‌بندی برسند و با هم اختلاف دیدگاه دارند. هر کسی یه چیزی می‌گه. هر کدوم هم برای خودش دلایلی داره. یکی می‌گه توی بقیع دفن شده. یکی می‌گه بین منبر و مزار پدرش به خاک سپرده شده. گروهی هم می‌گن که توی خونهٔ خودش دفن شده و وقتی که بنی‌امیه مسجد رو توسعه دادند اون خونه و قبر فاطمه افتاده توی صحن مسجد. شیخ طوسی آخر سر اینجوری نتیجه‌گیری می‌کنه که پیکر حضرت فاطمه توی خونهٔ خودش یا بین منبر و قبر پدرش دفن شده باشه، این عقیده درست‌تر به نظر میاد تا اینکه بگیم توی قبرستان عمومی بقیع دفن شده. شیخ در ادامه اضافه می‌کنه: حالا چه اشکالی داره؟ وقتی رفتی مدینه یه بار خانوم رو کنار اونجایی که خونه‌اش هست زیارت‌کن، یه بارم بین منبر و قبر رسول‌الله. شیخ در آخر می‌گه: اما اون قولی که مدعی شده که خانوم توی بقیع به خاک سپرده شده، خیلی بعیده. به‌هر‌حال، این قبرِ مخفی، سند روشنی از مظلومیت حضرت زهراست. این مزار گمگشته، نشانهٔ غربت و تنهایی برترین بانوی آفرینشه! و این مرقد ناپیدا، مایهٔ سرافکندگی و شرمساری انسان‌های پست و جاه‌طلبیه که برای به‌دست‌اُوُردن دو روز دنیای فانی و زودگذر، نفرین ابدی خدا و ملائکه و نفرین‌کنندگان رو به جون و دل خریدند. تاریخ المدینه المنوره: ج ۱ ص ۱۰۸، قرب‌الاسناد: ص ۳۶۷ ح ۱۳۱۴، الکافی: ج ۱ ص ۴۶۱، تهذیب‌الاحکام: ج ۶ ص ۹. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پنجاه و چهارم مراسم تدفین ۳ وقتی امیرالمؤمنین پیکر نورانی بانوی بی‌نظیر آفرینش رو پنهانی به خاک سپرد با احساسی غیر قابل شرح و بیان، کنار قبر فاطمه نشست. اشک از دیدگان امام جاری بود. بچه‌ها هم به بابا تکیه داده بودند و آروم و بی‌صدا اما بی‌امان اشک می‌ریختند. امام دست مبارکش رو جلو اُوُرد و روی قبر رو صاف کرد. قطرات اشک از محاسنش روی خاک‌های مزار فاطمه افتاد. امیرالمؤمنین با جگری سوخته، مقداری به طرف قبر مطهر خم شد. گویی که متوجه مزار پیغمبر شده باشه، صورتش رو به طرف قبر مبارک رسول خدا چرخوند. انگاری می‌خواست چیزی به حضرت عرض کنه. بغض گلوی امام رو گرفته بود. با اشک و آهی سوزناک، آهسته شروع کرد به درد و دل‌ با پیغمبر و خطاب به ایشون عرض کرد: آقاجونم! صبر و شکیبایی من در نبود فاطمه خیلی کمه. تحمل دوری ایشون برام غیرممکنه. اما چی کار کنم که چاره‌ای جز صبر و بردباری ندارم. در برابر تقدیر خدای متعال، چاره‌ای جز پذیرش و قبول این حقیقت نیست. امام آهی جانسوز از سُوِیدای دل کشید و بعد با حالی‌ نزار فرمود: آقاجونم! زهرای من، نابهنگام به شهادت رسید. بعد از شهادت فاطمه، غم و اندوه من همیشگی می‌شه، بیداری من توی شب‌های دراز طولانی می‌شه! آقاجونم! به‌زودی دخترت شما رو از اونچه که امتت به سرش اُوُردند باخبر می‌کنه. اون‌ها دست‌به‌یکی شدند تا دخترت رو از بین ببرند. آقاجونم! از فاطمه بپرس. با اصرار هم ازش بپرس. بخواه که برات حرف بزنه. فاطمه از بس که باحیاست، درد و غصّه‌های دلش رو به‌آسونی به زبون نمیاره. از فاطمه سوال کن که چه اندوه‌ها توی سینه جا داده. آقاجونم! اگه نگرانی از جنجال‌سازی مخالفین نبود حالاحالاها و حتی به درازای تمام عمر کنار مزار فاطمه می‌نشستم و عینهو مادری که جوون از دست‌داده بر این بلا و مصیبت، های‌های گریه می‌کردم. گوله‌گوله اشک بود که از چشمان علی روی خاک قبر فاطمه می‌چکید. بچه‌ها خودشون رو به بابا چسبونده بودند و با حرف‌ها و گریه‌های بابا اشک می‌ریختند. امام ادامه داد و فرمود: آقاجونم! می‌بینی؟! می‌بینی که دخترت، شبانه و مخفیانه به خاک سپرده شد؟! این خواست خودش بود. فاطمه جانم، دل‌شکسته و غمگین از دنیا رفت. حقش غصب شد. بهش اهانت کردند. حرمتش رو شکوندند. امام نگاه اشک‌آلودش رو از مزار پیغمبر گرفت و به خاک‌های قبر فاطمه رها کرد و با افسوسی‌ کُشنده فرمود: صدیقه جانم! تو رو به کسی می‌سپارم که از من به تو مهربان‌تر و شایسته‌تره. صدیقهٔ من! عزیزم! تو رو به خدا می‌سپارم. سپس با دست مبارکش، خاک‌های قبر فاطمه رو صاف کرد و مقداری آب، روی قبر پاشید. امیرالمؤمنین توان بلندشدن از کنار قبر فاطمه رو نداشت. این شد که عباس عموی پیامبر جلو اومد و زیرِ بغل‌های امام رو گرفت و از روی قبر بلند کرد. امام پای برگشت نداشت. اما چاره‌ای جز تسلیم نبود. شهادت مظلومانهٔ فاطمهٔ زهرا قرن‌هاست که دل‌های عاشق و شیفتهٔ اهلبیت رو داغدار و به خود مشغول کرده. بانویی بهشتی که چند صباحی بیشتر میهمان این دنیا نبود. زهرای مرضیه کجا و آدم‌های عقده‌ای و تازه به دوران رسیده و بی‌اصالت کجا؟! آدم‌های بی‌ریشهٔ بی‌خرد و جاهل با رفتار خودشون داغی به دل شیفتگان خاندان رسالت گذاشتند که حالاحالاها جای این زخم با هیچ مرهمی التیام نخواهد یافت. بی‌علت نیست وقتی از امام‌جواد که محو سکوت و فکر بود پرسیدند به چی فکر می‌کنی در جواب فرمود: به اونچه که در حق مادرم فاطمهٔ زهرا روا داشتند فکر می‌کنم. به‌خدا سوگند اون دو نفر رو به‌وقتش از گور بیرون میارم، می‌سوزونم و خاکسترشون رو به باد می‌دم و به دریا می‌ریزم. امام‌رضا که شاهد حرف‌های پسر خردسالش بود، امام‌جواد رو به آغوش کشید و بین چشم‌هاش رو بوسید و فرمود: حقّا که امامت، شایسته و از آنِ توست. تاریخ المدینه المنوره: ج ۱ ص ۱۰۸، قرب‌الاسناد: ص ۳۶۷ ح ۱۳۱۴، الکافی: ج ۱ ص ۴۶۱، تهذیب‌الاحکام: ج ۶ ص ۹، دلائل‌الامامة: ص ۴۰۰ ح ۳۵۸، بحارالانوار: ج ۸۲ ص ۲۷. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پنجاه و پنج مراسم تدفین ۴ صبح اون شبی که فاطمهٔ زهرا به خاک سپرده شد مردم مدینه بی‌خبر از همه جا خودشون رو آمادهٔ شرکت توی مراسم کفن و دفن فاطمه می‌کردند. جمعیت بود که از کوچه‌ پس‌کوچه‌های مدینه به طرف قبرستان بقیع و خونهٔ امیرالمؤمنین سرازیر می‌شد. مردمی که به قبرستان بقیع رسیده بودند در کمال شگفتی دیدند چهل قبر تازه توی قبرستان وجود داره! تازه دوزاری بعضی‌هاشون افتاد که فاطمهٔ زهرا دفن شده! کسی نمی‌دونست قبر دختر پیغمبر کدومیک از اون چهل قبره! بعضی‌ها هم به شک افتادند و گفتند از کجا معلوم که فاطمه توی بقیع دفن شده باشه! شاید این چهل قبر هم صحنه‌سازی و برای ردگم‌کردن باشه! صدای شیون و نالهٔ مردم به هوا بلند شد. بعضی‌ها به همدیگه سرکوفت می‌زدند که خا‌ک‌به‌سرمون! مگه پیغمبر چندتا دختر داشت؟! مگه غیر از فاطمه چندتا اولاد ازش به یادگار مونده بود! رسول خدا فقط یه دختر داشت که اونم از دنیا رفت و ظاهرا دفن شد! خاک‌ به‌ سر ما که هنگام وفات و نماز و خاکسپاری هیچ‌کدوم توی مراسم حاضر نبودیم و الان هم قبرش رو نمی‌شناسیم! ناگهان عمربن‌خطاب خودش رو به جمعیت عزادار رسوند و با صدای بلند رو به جمعیت گفت: به‌جای گریه و زاری چندتا زن مسلمون بیارید تا این قبرها رو نبش کنند، جنازهٔ فاطمه رو پیدا کنند تا همگی به پیکرش نماز بخونیم و قبرش رو زیارت کنیم. بلافاصله خبر به گوش امیرالمؤمنین رسید. رنگ و روی آقا حسابی عوض شد. این اندازه از ناکسی و فرومایگی، باورکردنی نبود. خشم و غضب همهٔ وجود آقا رو فرا گرفت. رگ گردن ایشون متورم شد. چشمانش به رنگ خون شد. قبای زردی رو که توی روزهای سختی و پریشانی به تن می‌کرد، پوشید. شمشیر ذوالفقارش رو برداشت و با عجله از خونه خارج شد. خدا بهتر می‌دونه شاید اصلا خانوم توی بقیع دفن نشده بود و همهٔ این چهل قبر خالی بود. اما نفس کار اون‌ها خطرناک و حرمت‌شکنی آشکاری بود. امیرالمؤمنین وارد قبرستان بقیع شد و به طرف مردمی که با بیل و کلنگ بالای سر قبرها وایساده بودند رفت. حضرت در ابتدا مردم رو نصیحت کرد و از این کار منعشون کرد و فرمود: این منم علی‌بن‌ابی‌طالب! می‌بینید که در چه ریخت و قیافه‌ای اومدم؟ به خدای احد و واحد سوگند! اگه سنگی از این قبرها جابه‌جا بشه لبهٔ تیز ذوالفقار رو چنان بر گردن اون‌هایی که شما رو آلت دست مقاصد شیطانی خودشون کردن، می‌زنم که سر از تنشون جدا بشه! عمر‌بن‌خطاب به همراه چندتا از لات و لوت‌های هم‌پالگی خودش، جلو اومد و بی‌شرمانه و گستاخانه خطاب به امیرالمؤمنین گفت: چته؟!!! به خدا قسم که قبرها رو نبش می‌کنم و بر فاطمه نماز می‌خونم! امیرالمؤمنین بدون اینکه حرفی بزنه یقهٔ عمربن‌خطاب رو گرفت و با یه ضربه عمر رو محکم به زمین کوبید. عمر زیر پنجهٔ امیرالمؤمنین داشت قبض روح می‌شد! همینجور که حضرت با پنجهٔ قدرتمندش گلوی عمر رو گرفته بود با خشم فرمود: تو خیال کردی سکوت و خاموشی من از روی ترس و ناتوانیه؟! من از حقم گذشتم به این خاطر که مردم مرتد و کافر نشند و از دین برنگردند. اما دربارهٔ فاطمه، سوگند به اون خدایی که جان علی به دستشه، اگه تو و آدم‌هات به اندازهٔ بند انگشتی از این خاک‌ها بردارید زمین رو از خونتون سیراب می‌کنم! حضرت چشم به چشم عمر دوخت و محکم فرمود: اگه جرات داری به خاک بقیع دست بزن!! ابوبکر که حسابی کپ کرده بود و شاهد دست و پازدن‌های رفیقش زیر دست و پای امیرالمؤمنین بود جلو اومد و با ترس و لرز گفت: ابوالحسن! تو رو به حق پیغمبر! تو رو به خاطر خدا عمر رو رها کن که قالب تهی کرده و داره قبض روح می‌شه! به خدا ما هیچ کاری که تو ازش ناراحت می‌شی انجام نمی‌دیم. با این حرف، امیرالمؤمنین دست مبارکش رو از زیر خرخرهٔ عمر برداشت و اون رو به حال خودش رها کرد. مردم با دیدن این صحنه پراکنده شدند و سر خونه و زندگی خودشون رفتند. دلائل‌الامامة: ص ۱۳۶ ح ۴۳، علل‌الشرائع: ص ۱۸۵، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۱۷۱ ح ۱۱. ادامه دارد...
فرتوت شده‌ام پیرزن قدخمیده به کمک عصای چوبی‌اش به هر جان‌کندنی که بود خودش را به سکوی جلوی درب خانۀ پیامبر رسانید. همانجا زیلوی پاره‌ای را که همراه داشت در آورد و به زیرش انداخت. نشست تا نفسی تازه کند. کمی که جان گرفت آینۀ کوچکی را از لابلای خرت و پرت‌هایش در آورد و نگاهی به چهره‌اش انداخت. هرچه باشد زن است و خانم‌ها در هر سن و سالی که باشند به فرمان فطرتشان شیفتۀ زیبایی بوده و دوست دارند همیشه پری‌چهر و پری‌رو باشند. پیرزن تا خودش را در آینه دید خنده‌ای زیرلبی کرد و با خود گفت: نه دیگه! انگاری راستی راستی پیر و فرتوت شده‌ام. با این چین و چروک‌ها و زیگیل میگیل‌هایی که روی صورتم لونه کرده‌اند دیگر بر و رویی برایم نمانده است. بعید است که پیامبر قیافه‌ام به‌خاطرش مانده باشد. پیرزن از جایش بلند شد و یکراست رفت به سمت درب خانۀ پیامبر و کوبۀ مخصوص خانم‌ها را به صدا در آورد. تقّ تقّ تقّ! کلون در باز بود. یا الله! یا الله! کسی در خانه نیست؟ صابخونه!؟ عایشه و پیامبر به استقبالش آمدند. تا پیامبر چشمش به پیرزن افتاد سلام و علیکی با او کرد و فرمود: تو که هستی؟ پیرزن عرض کرد: به این زودی‌ها از یادتان رفتم یا رسول الله!؟ جثامه‏ (زشت رو) هستم. حضرت که انگاری یاد قدیم ندیم‌ها و خاطراتش افتاده بود با شگفتی فرمود: عجب! شمایید؟ اینجور نفرمایید بلکه شما حسانه خانم (زیبا رو) هستید. حال و احوالتان چطور است خواهر؟! کجایی؟ کم پیدایی. چه می‌کنی؟ اینورها؟جثامه یا به فرمودۀ پیامبر حسانه خانم عرض کرد: پدر و مادرم فدایتان! خوبم به لطف شما. آمدم تا این آخر عمری سری به شما بزنم و دیداری تازه کنم. جثامه پس از احوالپرسی و کمی نشستن در محضر مبارک رسول‌الله از جایش بلند شد و خداحافظی کرد و به خانه‌اش برگشت. عایشه که انگاری به زمین و زمان بدبین بود رو به پیامبر کرد و گفت: این پیرزن زشت‌رو که بود اینجوری تحویلش گرفتی؟! حضرت فرمود: این جوری حرف نزن! او در زمان حیات خدیجه نزد ما می‌آمد و پایبندی به رفاقت‌های دیرینه از نشانه های ایمان می باشد. حُسنُ العَهدِ مِنَ الإيمان‏. قم/ ۳۰ فروردین ۹۷
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پنجاه و ششم (پایانی) در سوگ فاطمه امیرالمؤمنین باید کم‌کم به نبود حضرت فاطمه عادت می‌کرد. یعنی با نبودش می‌ساخت. دیگه چاره چی بود؟! کاری که نباید می‌شد با حماقت چندتا آدم تازه‌به‌دوران‌رسیده اتفاق افتاده بود. به‌هرحال این، سرنوشتی بود که رقم خورده بود و دیگه کاری نمی‌شد کرد. البته حرف‌زدنش راحته اما تحملش برای امام خیلی سخت و ناگوار و مشقت‌بار بود. به‌ویژه توی روزهای اول که داغ شهادت، تازه بود و رنج تحمل، ناگوار و سخت‌. درسته که خدا توی مصیبت‌های سخت، صبرش رو به آدم می‌ده و به‌اصطلاح خاک سرده و آدم کم‌کم فراموش می‌کنه، اما ماجرای اندوه‌بار شهادت حضرت فاطمه یک وفات ساده نبود. رفتن حضرت فاطمه به این شکل و با این ریخت و قیافه، هزار غم و غصه به جا می‌گذاره و صاحب‌عزا رو حتی اگه امیرالمؤمنین باشه، داغون می‌کنه. توی همون روزها بعضی‌ها از روی خیرخواهی و دلسوزی به آقا که خیلی بی‌تابی می‌کرد، هی می‌گفتند: دیگه گریه نکن! ببین بچه‌هات دارن غصه می‌خورند! فکر می‌کنی فاطمه، راضیه که تو اینقده گریه می‌کنی؟! اگه زیادی بی‌تابی کنی همسرت عذاب می‌کشه! و از این حرف‌ها. اما امیرالمؤمنین دلسوخته بود. جیگرش بابت شهادت جانسوز همسرش کباب شده بود. آخه آقا ذره‌ذره آب‌شدن فاطمه رو دیده بود. اصلا مگه این چیزها به همین راحتی‌ از یاد آدم می‌ره؟! اون هم کی؟ برای علی‌بن‌ابی‌طالب که آخر مهربونی و فداکاری بود. نوشتند که وقتی حضرت بعد از دفن خانوم به خونه برگشت، با دیدن جای خالی فاطمه و از زندگی بدون او به وحشت افتاد. به همین خاطر ناله‌ای دردناک از اعماق وجودش سر داد و همین‌جور که اشک می‌ریخت، شروع کرد به زمزمه‌کردنِ این جملات که فاطمه جانم! جای خالی تو رو دیدم و به یاد محبت‌های پدرت افتادم. انگاری من باید مرورکنندهٔ غم و غصه‌های شما عزیزانٍ از دنیارفته‌ام باشم. فاطمه جانم! بالاخره دیر یا زود توی این دنیا بین دوتا دوست، جدایی میفته. عزیز دلم! رفتن تو نشونهٔ اینه که هیچ رفاقتی توی دنیا پایدار نیست و پایان همهٔ دوستی‌ها به جدایی منجر می‌شه! امام این جملات رو با حالی جانسوز تکرار می‌کرد و یه‌ریز اشک می‌ریخت. گاهی هم که فرصتی دست می‌داد بدون اینکه به بچه‌ها خبر بده‌، تنهایی سر مزار فاطمه می‌رفت و مدت زیادی اونجا توقف می‌کرد. حتی نوشتند امام تا مدت‌ها هر روز تشریف می‌برد سر مزار خانوم و به اونجا که می‌رسید یکسره کارش گریه و اشک و آه بود! گاهی حتی با خودش حرف می‌زد و مثلا می‌گفت: به من چی شده که در حال عبور از کنار مزار حبیبه‌ام فاطمه، من سلام می‌کنم اما از فاطمه‌ام جوابی نمیاد؟! عقده‌های گلوگیر راه نفسم رو بست. ای کاش! نفَس و عقده‌ها هر دو با هم از تنم بیرون می‌رفتند. فاطمه جانم! بعد از رفتنت، زندگی علی دیگه اونجوری که باید و شاید، خیر و برکتی نداره. فاطمه جانم! اشک می‌ریزم از ترس اینکه مبادا زندگی‌ام بعد از تو طولانی بشه. ای محبوب دلم! چی شده که جوابم رو نمی‌دی؟! نکنه از اینکه چندصباحی با من دوست بودی ناراحتی؟! نوشتند که وقتی فرمایش امام به اینجا رسید ناگهان هاتفی غیبی ندا داد: حبیبه و دوست تو می‌گه: چگونه جوابت رو بدم درحالی‌که گرفتار سنگ و خاک شدم؟! عزیزم! علی‌جانم! خاک‌های سرد گور میان من و تو جدایی انداخته و رشتهٔ پیوند و الفت میان ما گسسته شده. تو رو به خدا می‌سپارم. المناقب‌لابن‌شهرآشوب: ج ۳ ص ۳۶۴، الفصول‌المهمة: ص ۲۴۰، مقتل‌الحسین للخوارزمی: ص ۸۴. پایان داستان فاطمهٔ زهرا سلام‌الله علیها
دوستان عزیزم! به لطف خدای متعال داستان فاطمهٔ زهرا سلام‌الله‌علیها به پایان رسید. در نظر دارم ان‌شاءالله داستان زندگی حضرت مهدی ارواحنافداه را بر اساس منابع کهن آغاز کنم. به دعاهای شما بزرگواران در ادامهٔ این راه نیازمندم. یاعلی
حیوان درنده چهارم تیر ماه سال ۸۳ برای شرکت در مجلس موعظه به منزل حضرت آیت‌الله سید محسن خرازی رفته بودم. بعد از پایان مجلس، حاج آقای خرازی طبق معمول چند کلمه‌ای کوتاه صحبت کردند. ایشان قضیّۀ جالبی را اینگونه نقل فرمودند: آیت‌الله‌العظمی اراکی برایمان نقل می‌کردند: زمانی که آیت‌الله سید محمد تقی خوانساری را به خاطر شرکت در خط مقدم جهاد علیه انگلستان خبیث در عراق دستگیر کردند، او را به هندوستان تبعید نمودند. زمانی که این عالم مجاهد در زندان بودند، حیوان درنده‌ای را نزد ایشان رها می‌کنند. اما به ارادۀ الهی این حیوان وقتی مقابل آقای خوانساری می‌رسد، روی زمین می‌خوابد و صدمه‌ای به این مرد صالح خدا نمی‌زند. زندانبان‌ها با حیرت می‌آیند و حیوان درنده را با خود می‌برند. حاج آقای خرازی پس از نقل این حکایت فرمودند: این حالات و کرامات علمایی مانند آیت الله خوانساری به خاطر بندگی خالصانه به درگاه الهی می‌باشد. وقتی شب گذشته در میان یادداشت‌های قدیمی‌ام، نگاهم به این حکایت افتاد به یاد کرامتی از امام موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام افتادم که مدتی پیش در کتاب مناقب‌ابن‌شهرآشوب‌مازندرانی خوانده بودم. در این مجال آن کرامت را نیز بازگو می‌کنم. علی‌بن‌ابوحمزه‌بطائنى می‌گوید: روزى حضرت موسى‌بن‌جعفر عليه‌السلام از شهر مدينه به سوى مزرعه‌اش خارج شد. حضرت سوار قاطر بود و من نيز سوار الاغ شدم و حضرت را همراهى كردم . مقدارى که از شهر دور شديم، ناگهان سر و کلّۀ نرّه شيرى از دور پیدا شد. من بسيار ترسيده بودم. شير به سوى حضرت نزديك شد و به حالت تضرّع مشغول همهمه شد. امام موسى كاظم عليه‌السلام ايستاد و شير دست‌هاى خود را بلند كرده و بر شانه‌هاى قاطر قرار داد. من به گمان اينكه شير قصد حمله دارد، سخت نگران شدم. پس از لحظاتى، شير دست‌هاى خود را بر زمين نهاد و آرام ايستاد و آنگاه حضرت روى مبارك خود را به سمت قبله نمود و دعائى را زمزمه کرد. من چيزى از آن دعا را متوجّه نشدم. پس از آن، شير همهمه‌اى كرد و حضرت فرمود: آمین. سپس امام عليه‌السلام با دست مبارک خود به شير اشاره‌ای نمود که یعنی بُرو. همينكه شير از آن محل دور شد، حضرت نیز به راه خود ادامه داد. در فرصتی مناسب به آقا عرض كردم: ای فرزند رسول خدا! فدايت شوم، شير با شما چه كارى داشت؟! من بسيار براى جان شما و خودم ترسيدم و از اين برخورد در تعجّب و حيرتم. امام عليه‌السلام فرمود: آن شير، همسر باردارى داشت كه هنگام زايمانش ‍فرا رسيده و به درد سختى دچار شده بود. لذا نزد من آمد تا برايش دعا كنم. من هم در حقّش دعا كردم. بعد از آن كه دعایم به پايان رسيد، به آن شير گفتم: برو. در آن لحظه که شیر از من خداحافظی می‌کرد، اظهار داشت: خداوند هيچ درّنده‌اى را بر تو و ذرّيّه و شيعيانت مسلّط نگرداند و من گفتم: آمين. بی‌تردید آیت‌الله سید محمد تقی خوانساری از شیعیان با اخلاص اهلبیت و بندۀ صالح خدا بود. ما نیز می‌توانیم خودمان را در پرتو عبودیت و اخلاص به مقام عالی شیعه‌بودن برسانیم. انشاءالله. قم/ سوم مهر ماه ۹۵
زنی شیفتۀ امام مدتی پیش تصویری از آیت‌الله بهشتی، توجه‌ام را به خود جلب کرد. شاید در سال‌های اخیر نگاه به تصویری تا به این اندازه برایم تأثیرگذار نبود. عکسی از اقامۀ نماز عید فطر در مرکز اسلامی هامبورگ به امامت آیت‌الله بهشتی. نکتهٔ جالب اینکه همۀ صف اولی‌ها اهل‌سنت هستند. با این تصویر ناخودآگاه به یاد مولای امام موسی‌بن‌جعفر افتادم. ماجرایی دارد که برایتان به یادگار می‌نویسم. بين علمای اهل‌سنت از سه نفر به عنوان "ابن‌حجر" یاد می‌کنند که عدم دقت در آن، موجب اشتباه برخی از غیر محققين نیز می‌شود. اين سه عبارتند از: ابْن‌حَجَر عَسقَلانی‌، ابن‌حجر قَسطلاني و ابن‌حجر مکّي. این ابن‌حجر آخری یعنی ابن‌حجر مکّی، کتابی دارد به نام الصَّواعِقُ المُحرِقَةُ. آیا می‌دانید چرا این کتاب را نوشته است؟ چند خط از مقدمۀ کتاب را ترجمه می‌کنم تا با قصد او آشنا شویم. ابن‌حجر از نوع مکی‌اش می‌نويسد: از من خواستند تا كتابى در اثبات صحّت خلافت ابوبكر صدّيق و عمربن‌خطّاب بنويسم. من نيز پاسخ مثبت دادم و به حمداللّه، كتابى را تأليف كردم كه الگويى دلنشين، روشى گران‌قدر و راهى استوار به شمار می‌رود. این از انگیزهٔ نویسنده، فعلا بگذریم. عالم با غیرت شیعی شهید قاضى نوراللّه شوشترى كه به سال ۱۰۱۹ در هندوستان به شهادت رسيد در مقام پاسخ‌گويى به ابن‌حجر مکی، كتاب "الصوارم المهرقة فى الردّ على الصواعق المحرقه" را تأليف نمود. خدا خیرش دهد فعلا از این هم بگذریم. ابن‌حجر مکی در صفحۀ ۲۰۴ کتاب نوشته است: روزی از روزها خلیفۀ عباسی جناب هارون‌الرشید، موسی‌بن‌جعفر علیهماالسلام را در کنار کعبه دید. هارون به امام نزدیک شد و گفت: مردم به طور پنهانی با تو بیعت می‌کنند و تو را پیشوای خود می‌دانند. امام در پاسخ به هارون فرمود: اَنَا اِمامُ الْقُلُوبِ وَ اَنْتَ اِمامُ الْجُسُومِ. یعنی جناب آقای هارون! من بر دل‌هاى مردم حکومت می‌کنم و تو بر جسم آنها. خطیب بغدادی در کتاب تاریخ بغدادش از منش و سلوک پُر جاذبهٔ جناب موسی‌بن‌جعفر علیهماالسلام اینگونه نوشته است: حضرت نزد سندی‌بن‌شاهک زندانی بود. خواهرش از وی خواست تا مسئولیت زندانبانی امام به او سپرده شود. سِندی با درخواست خواهرش موافقت کرد و او به مدت یک شبانه روز زندانبان امام شد. او در این مدت کوتاه چنان شیفتۀ عبودیت، اخلاص و طهارت نفس امام می‌شود که بعدها پیوسته در برابر کسانی که آن حضرت را زندانی کرده و به شهادت رساندند می‌گفت: خابَ قومٌ تَعَرَّضوا لهذا الرجلِ و کان عبداً صالحاً. دچار خسران شدند کسانی که به این مرد تعرض کردند در حالی که او بندۀ صالح خدا بود. آری، شیعۀ موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام سیاسی است اما سیاست‌زده و سیاسی ‌کار نیست. مجاهد است اما بی‌انضباط و افراطی نیست. عمیقاً متدین و متعبد است اما متحجر و خرافی نیست. به دنبال جذب حداکثری است اما اهل تسامح در اصول نیست. مُتخلّق به اخلاق اسلامی است اما ریاکار نیست. در کار آباد کردن دنیاست اما خود اهل دنیا نیست. این فرهنگِ شیعۀ موسی‌بن‌جعفر است، حالا ما کجائیم و چه می کنیم؟! قم/ پنجم مهر ۹۵
درسی از زُهیر روزی در دبیرستان نور واقع در خیابان ایران پای سخنان آیت‌الله حاج آقا مجتبی تهرانی نشسته بودم. ایشان در آخر جلسه، روضۀ جناب زُهیر را خواندند. حاج آقا قریب به این مضمون فرمودند: "از اینکه بین امام و جناب زُهیر چه گذشته که او را اینگونه متحول ساخته، گزارشی در دست نیست. فقط می‌دانیم بعد از ملاقات، تحولی در وجود ایشان پیدا شده است". پایان سخن حاج آقا مجتبی. اخیرا در جلد چهارم کتاب تاریخ طبری گزارشی خواندم که تا حدی پرده از علت تحوّل زهیر بر می‌دارد. ظاهرا روز عاشورا یکی از یزیدیان که از سابقۀ زهیر باخبر بوده باتعجب به او می‌گوید: تو نزد ما از پيروان خاندان علی به شمار نمی‌رفتى. تو هواخواه عثمان بودى! حالا چه شده که دنبال حسین‌بن‌علی راه افتاده‌ای؟! زُهَير پاسخ می‌دهد: هنگامى كه به خیمۀ حسین رفتم و او را ديدم، ناگهان پيامبر خدا و جايگاه حسين در نزد او به يادم آمد. پس انديشيدم كه ياری‌اش كنم و در گروه او باشم و جانم را فدايش كنم تا حقّ خدا و پيامبرش را كه شما تباه كرده‏‌ايد، پاس دارم. آری! ظاهرا عناصر تحول و دگرگونی در زهیر این‌ها بوده‌اند. بیشترش را خدا می‌داند. قم/ ۲۴ مهر ۹۵
فقط یک نفر ساعتی پیش در پایگاه اطلاع‌رسانیِ مرکز اسناد انقلاب اسلامی این حکایت جالب و شنیدنی را خواندم: "یکی از هم سلولی‌های آیت‌الله دستغیب در زندان، می‌گوید: من از میان آخوندها فقط یک نفر را قبول دارم و آن هم دستغیب است. وقتی از او سؤال می‌کنند چرا؟ در جواب می‌گوید: من در زمان پهلوی محکوم به حبس ابد شده بودم. یکی از شب‌ها درب سلول باز شد و پیرمردی محاسن سفید و لاغر اندام را به داخل سلول آوردند. از قیافه‌‌اش حدس زدم آخوند است. پیرمرد شروع کرد به مناجات‌کردن و نمازخواندن. دم‌دمای صبح به‌طرفم آمد و گفت: آقاجان برخیزید، نماز دارد قضا می‌شود. من با عصبانیت فریاد زدم: من کُمونیست هستم و نماز نمی‌خوانم! پیرمرد تا این را شنید شروع کرد به عذرخواهی، صبح که از خواب برخاستم، باز هم چندبار از من عذر خواهی کرد، به‌طوری که من از کار خود پشیمان شدم. در تمام مدتی که در زندان با هم بودیم او همیشه بهترین‌ها را برای من می‌خواست و بدترین‌ها را برای خودش". با این حکایت به یاد امام عسکری علیه‌السلام افتادم که در زندان، دو زندانبان سفّاک خود را با سلوکی عارفانه متحوّل می‌سازد. شیخ کلینی در کتاب شریف کافی نوشته است: زندانبان از طرف برخی شخصیت‌های متنفذ عباسی به سختگیری بر آن حضرت و آزار ایشان تشویق می‌شود. او که تحت فشار بود در پاسخ به خواستۀ آنها می‌گوید: دو نفر از خشن‌ترین مأموران را برای آزار حسن عسکری مأمور ساختم، ولی آنها چنان تحت‌تأثیر این مرد قرار گرفته‌اند که اهل عبادت شده‌اند، به طوری که عبادات طولانی می‌کنند! روزی آن دو گماشته را نزد خودم طلبيدم و به آنان گفتم: من شما را مأمور آزار و اذیت او کرده بودم، حالا چه شده عابد و زاهد شده‌اید؟ در جوابم گفتند: چه بگوييم دربارۀ مردی که روزها روزه‌دار و شب‌ها تا صبح به عبادت ايستاده و سخنی جز عبادت ندارد و چون به ما نگاه مي‏‌کند بدن ما به لرزه مي‏‌افتد و چنان هراسی در دل ما می‌افتد که بر ما وضعيتی چيره می‌شود كه خودمان نيستيم! عباسيان که سخنان رئیس زندان را شنيدند نااميد و سرافکنده برگشتند. قم/ ۲۶ مهر ۹۵
فریاد خاموش چندی پیش به مناسبتی در کتاب دعائم‌الاسلام خواندم: گروهى از شيعيان كوفه براى فراگيرى حديث‏ نزد امام صادق علیه‌السلام در مدینه آمدند. این‌ها تا آنجا كه امكان داشت، از امام حديث‏ و دانش‏ فرا گرفتند. چون زمان بازگشت فرا رسيد يكى از آنان رو به امام کرد و گفت: ما را سفارشى بفرماييد. امام‏ نگاهی به آن شخص انداخت و در پاسخ فرمود: شما را سفارش می‌كنم به تقواى الهی و اداى امانت به آن كه شما را امين دانسته و مصاحبت نيكو با همراهان ... در ادامه، امام سخن عجیبی فرمود که تعجب همگان را برانگیخت. فرمایش حضرت این بود: و أن تَكونوا لَنا دُعاةً صامِتينَ ... مُبَلّغ خاموش ما باشید... همگی هاج‌وواج به امام نگاه می‌کردند. پیش خود می‌گفتند: منظور امام از این سخن چیست؟ یکی از حاضرین که جسورتر از سایرین می‌نمود از جا برخواست و عرض کرد: چگونه در حالى كه خاموشيم، مُبلّغ شما باشیم؟! حضرت در پاسخ فرمودند: به آنچه كه از عمل‌كردن به طاعت خداوند فرمانتان داديم، عمل كنيد. از انجام‌دادن حرام‏‌هاى خداوند كه نهی‌تان كرديم، اجتناب ورزيد. با مردم با راستى و عدالت رفتار كنيد. امانت را ادا كنيد. امر به معروف و نهى از منكر نماييد. مردم، چيزى جز خوبى از شما ندانند و چون شما را بر اين حال ببينند، خواهند گفت: اينها پيرو جعفر هستند. رحمت خدا بر جعفر كه چه خوب يارانش را تربيت كرده است! در این صورت است که مردم ارزش آنچه را كه نزد ماست، شناخته و به سوى ما خواهند شتافت. قم/ ششم آبان ۹۵
کهنه‌زخم شب گذشته گزارشی از لحظات غسل‌دادن امام زین‌العابدین علیه‌السلام در کتاب "رَبیعُ الابرار" نوشتهٔ زَمَخشَری دیدم که از خواندنش جدّاً یکّه خوردم و پشتم لرزید. خبری که تا به حال نه مشابه‌اش را جایی دیده و نه از کسی شنیده بودم. با خواندن این عبارت حقیقتاً عرق شرم بر پیشانی‌ام نشست. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که خودم را مُدّعی پیروی از این آقا و پدران و فرزندانش می‌دانم. اما گویا جناب عبید زاکانی قصیده‌ای را که در مدح عمیدالملک‌وزیر سروده در حقیقت برای منِ مدّعی می‌باشد که زهی تصور باطل، زهی خیال محال! بگذاریم و بگذریم! جناب زَمَخشَری در صفحۀ ۴۵۹ از جلد سوم کتابش اینگونه نوشته است: آنگاه که امام باقر علیه‌السلام در حال غسل‌دادن بدن مطهر پدر عزیز خود بود، در پشت پیکر ایشان آثاری از کهنه‌زخم‌ها پدیدار شد. برخی از شیعیان که با چشمانی اشک‌بار و دل‌هایی محزون نظاره‌گر بودند، علت این کهنه‌زخم‌های به شکل چین و چروک را از امام سوال نمودند. آنهایی که آنجا بودند تقریبا همگی از امام باقر علیه‌السلام شنیدند که: مدتی آب در مدینه کم شده بود. همسایه‌های ضعیف پدرم به سختی آب مورد نیاز خود را تأمین می‌کردند. از این رو پدر برای کمک به آنها با دلو از دوردست‌ها آب تهیه می‌کرد. سپس یکّه و تنها دلوها را به پشت کشیده و به درب خانهٔ ضعفا می‌برد. در نوشته‌ای دیگر از قرن پنجم هجری خواندم که وقتی خادم ایشان در موردی مشابه به امام زین‌العابدین علیه‌السلام عرض می‌دارد: دعني أكفك اجازه بده تا من به دوش بکشم، حضرت در پاسخ فرموده‌اند: لا أحبّ أن يتولّى ذلك غير علاقه ندارم کسی جز خودم این کار را بر عهده بگیرد. قم/ ۷ آبان ۹۵
ماکیاول شاید به‌جرأت بتوانم بگویم خطرناک‌ترین نوشته‌ای که در طول عمرم خوانده‌ام مربوط به اندیشۀ ماکیاولی می‌باشد. بدتر از این نمی‌شود سر آدم‌ها کلاه گذاشت. ماکیاول در کتاب مشهورش، شهریار می‌نویسد: رحم، وفا، مهربانی، اعتقادبه‌مذهب و صداقت پنج صفت خوبیست که البته با سیاست‌ورزی نمی‌سازد. او در ادامه می‌گوید: داشتنِ این صفاتِ خوب که در بالا گفته شد، چندان مهم نیست. مهم این است که فن تظاهر به‌ داشتن این صفات را به‌خوبی بلد باشیم. حتی پا را از این هم فراتر می‌گذارم و می‌گویم: اگر حقیقتاً دارای این صفات نیک باشی و به آنها عمل‌کنی، به ضرر تو تمام خواهد شد. درحالی‌که تظاهر به داشتن این‌گونه صفات نیک، برایت سودآورتر است. مثلاً خیلی خوب است که دلسوز، وفادار، باعاطفه، معتقد به‌مذهب و درست‌کار جلوه کنی، اما فکر تو همیشه باید به گونه‌ای معتدل و در اختیارت بماند که اگر روزی روزگاری ضرورتا به‌کاربردنِ عکس این صفات، لازم شد به‌راحتی بتوانی از خوی انسانی خود به‌خوی حیوانی برگردی و بی‌رحم، بی‌وفا، بی‌عاطفه، بی‌عقیده و نادرست باشی. قم/ ۱۰ آبان ۹۵