اگر اسرائیل ۲۵ سال آینده را هم ببیند!
فکرش را بکنید که خدا و رسول یا امام وعدهای را بدهند و آن وعده محقق نشود. چه اتفاقی در ذهن و دل ما میافتد؟! چه برسَر ایمان و اعتقاد ما میآید؟! شبههها با قلب ما چه میکند؟!
مثلا اینکه رسول بگوید که اسرائیل تا ۲۵ سال آینده وجود نخواهد داشت و ۲۵ سال آینده را نخواهد دید و اسرائیل بعد از آن را هم ببنید و وجود داشته باشد.
این اتفاق در صدر اسلام برای پیامبر میافتد! اینطور که پیامبر در رویا میبیند که سال بعد ما به دل دشمن میزنیم و مکه را فتح میکنیم و این را به مومنین هم میگوید.
اما سال بعد مسلمانان نمیتوانند دشمن را شکست بدهند و در یک منزلی دشمن متوقف میشوند؛ و نهایتا منجر میشود به یک توافق به یک آتش بس یا همان صلح حدیبیه...
اما یک مسئله و یک ذهنیت شکل می گیرد. یک تلقی مشترک. اینکه دیگر هیمنه دشمن شکسته شده و تا پیروزی چند ضربه شمشیر بیشتر باقی نمانده. اما یک عده دلشان میلرزد و به آن وعده شک می کنند.
آنجا خداوند و در سوره فتح میگوید:
لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ...
خدا میگوید تا همین حالا هم خواب پیامبر تعبیر شده و آنچه میباید شده باشد شده...
راستش در ماجرای اسرائیل هم ما تا همین حالایش هم آنچه میخواستیم شده. از همین حالا که اسرائیل زورش به حماس نرسیده و به قول "آقا" رفته سراغ تماشاگران حریف. رفته سراغ جر زنی...
راستش همین حالا فردای همان وعدهی صادقی است که اسرائیل 25 سال بعد را نخواهد دید.
رزمنده های حماس تا همین حالایَش هم رویای همه ما را محقق کرده اند. رویای پدران و گذشتگانمان را. رویای رزمندهها و شهدایمان را. حالا وقت گفتن از حماس است و حماسه ای که ساختهاند. آنها معجزه کردهاند. آنها وعده خدا و رسول را محقق کردهاند.
فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيباً ...
https://eitaa.com/talabenegasht
"برسد به دست رزمندهی فلسطینی"
رزمنده و برادرم که نمیشناسمت و نمیدانم نامت چیست. شاید محمد یا حسام یا خلیل یا عماد!
به این فکر میکردم که اهل یهود معتقدند اگر دری قفل باشد و نام مادر حضرت موسی را بر آن بخوانی آن قفل باز میشود. نام مادر حضرت موسی "یوکابد" است؛ خداوند در قرآن نام او را نبرده اما میگوید به او وحی کردیم تا پسرش را به دست دریا بسپرد تا دوباره موسی را به او بازگردانیم. مادر هارون و موسی...
ما هم همین کار را میکنیم. وقتی که تمام درها به رویمان بسته میشود. وقتی که مضطر میشویم و گرهها کور میشود ما هم نام "مادرمان" را صدا میزنیم. این را رزمندهها و شهدا یادمان دادهاند.
حاج قاسم هم همین را میگفت؛ که وقت سختیها و اضطرار جنگ، پناهی جز نام "مادر" نداشتیم. میگفت در شب والفجر هشت وقتی چشمهایمان به آبهای خشمگین و ترسناک اروند افتاد و لرزیدیم هیچ نامی برایمان آشناتر از نام "مادر" نبود.
میگفت "او" را در کنار اروند صدا زدیم. در تلألو اشکهای غریبانه بسیجیها، سیمای روشن او را جستجو کردیم و اروند را با نام "مادر" به کنترل در آوردیم؛ در شب کربلای چهار وقتی دشمن آتش خمپاره و توپهای خود را مستانه روی ساحل گشود، وقتی جویهای خون به سمت اروند سرازیر شد؛ تدبیری جز صدا زدن نام حضرت "مادر" نداشتیم.
حاجی مکاشفهی رزمنده لبنانی را روایت میکند که گِره جنگ ۳۳ روزه را هم "او" باز کرد.
رزمنده و برادرم که نمیشناسمت و نمیدانم نامت چیست!
دلم میخواست کنارتان بودم و باهم نام "مادرمان" را صدا میزدیم.
کسی چه میداند شاید آن روز که موسی در ساحل نیل و پشت به لشکر فرعون ایستاده بود، نام "مادر" ما را صدا زد. نام "زهرا" را...
https://eitaa.com/talabenegasht
"محمد"
ما تازه آمده بودیم قم و من هنوز دانشجو هم نشده بودم. پایگاهِ محل، هر سال برای شهدای گمنام پای کوه خضر یادواره میگرفت. من، محمد را سوار تَرکم میکردم و راه میافتادیم توی ادارات و ارگانها تا برای یادواره شهدا پول جمع کنیم.
آن روزها فقط گوش بودم و حرفهای محمد برایم خیلی جدید و جذاب بود.
یکبار حرفهایش که تمام شد گفت: دعا کن برای انقلاب. یک لحظه جا خوردم. برای من که شاید آن روزها سقف دعاهایم این بود که CG ام بشود CDi این حرف باعث شد به خودم بگویم: مگر برای انقلاب هم باید دعا کرد؟!
اما آن روزها و آن حرفها تازه شروع رفاقت من و محمد بود. گپ زدنهای ما روال شده بود و بعد نماز تا توی کوچه هم کشیده میشد. بعدها میخواستم طلبه شوم، محمد چید تا حاج آقا فلاح را ببینم در مورد طلبگی با او مشورت کنم. آن روزها گذشت و یکروز توی معصومیه محمد، دوستش را به من معرفی کرد و به شوخی گفت: او قرار است بعد حاج قاسم فرمانده نیرو شود. اتفاقا دوستش هم انگار از این حرف محمد خیلی خوشش نیامد. گذشت اما آن چهره از ذهنم نرفت تا عکسش را توی گوشی محمد دیدم. او شهید شده بود و چند روز بعد هم پناهیان وصیت نامه شهید را پیش "آقا" خواند. شهید اسداللهی گفته بود: میدانم که شهید بعد از شهادت دستش برای کمک به انقلاب بازتر هم میشود.
امشب بعد از مراسم ختم دلم آرام نشد. رفتم شاهاحمد قاسم تا به سیره پدر، یک بار هم من برایش تلقین بخوانم. توی مسیر برگشت انگار تازه یاد آنهمه خاطرات مشترکمان افتادم. به یاد آن پلههای سنگی جلوی خانهشان که آنقدر مینشستیم و حرف میزدیم که صدای همسایههایشان را هم درمیآوردیم. به یاد آن روز که من داشتم میرفتم دانشگاه و محمد از سرکوچه بلند سلام کرد و لبخند زد و من دوستش داشتم. به یاد توصیه شب کنکور که پَنجا، پَنجاها را نزن. به یاد مجلس شهادت امام صادق (ع) که هرچه گفت بنشین تا ناهار، گفتم میخواستم خودت را ببینم و باید برم.
اما داغ محمد برایم یک چیزیست شبیه داغ از دست دادن یک رفیق و یک یار انقلابی. احساس میکنم یک نفر از جبهه را از دست دادهام. یک نفر از برادرهای ایمانی و رحم معنوی و این حرفها که محمد استادش بود. محمد بود که دستم را گذاشت توی دست اساتید اندیشمند انقلابی. رفاقت من و محمد شاید هیچوقت پر از صمیمیت نبود اما پر بود از محبت و مسئولیت...
حالا محمد به رفیق عزیزش حمیدرضا اسداللهی پیوسته و دستش برای کمک به انقلاب بازتر است. حالا و در شب ۲۲ بهمن ما هستیم که از محمد میخواهیم برای انقلاب دعا کند...
https://eitaa.com/talabenegasht
میتوانستم تا هوا گرم نشده برم و کولر را سرویس کنم اما این کار را نمی کردم. می گذاشتم تا هوا حسابی گرم شود بعد لباسهایم را بکنم و با یک لا زیرپیراهن بروم پشت بام و زیر تیغ آفتاب درهای کولر را در بیاورم، پوشالهای قدیمی را جدا کنم و شیارهای نمک گیر شده را یکییکی و باحوصله تمیز کنم بعد پوشالهای نو را جایگزین کنم و درها را بچینم پای دیوارِ پشتبام بعد با شلنگ پوشالها را آب پاشی کنم و بخیسانم و درهای کولر را جا بزنم. همه این کارها را می کردم تا به این جایش برسم. این جایش یعنی کار که تمام شد با همان بدن خیس و صورت سرخ آفتاب سوخته و زیرپیراهن بد بو، یک راست راه دوش حمام را بگیرم و یک آبی به سر بزنم و تَنی سبک کنم.
همه این کارها را می کردم تا به خودم بفهمانم که آفتاب و گرمای قم نباید "منفعلم" کند. "انفعال" را دوست نداشتم. حتی احساس می کردم اینکه زودتر و قبل از اینکه هوای قم گرم شود بخواهم پوشال بخرم و کولر را سرویس کنم هم از روی "انفعال" است. "انفعال" از گرمای خرما پزون قم.
بعدها، شاید سال دوم_سوم طلبگی بود. هرروز ظهر بعد از کلاسها از مدرسه میزدم بیرون و با تاکسی و اتوبوس خودم را می رساندم تهران تا در کلاس تعمیر کولر گازی شرکت کنم و شب وقتی به خانه می رسیدم ساعت یازده دوازده شب شده بود. تابستان آن سال هم رفتم سر کارِ کولرگازی.
کارکولر گازی در قم یعنی: دوظهر، پشت بام، تیرماه.
حالا که به عقب برمی گردم به نظرم اشتباه می کردم. آن کارها با آن همه زحمت و با هرمنطقی من را از طلبگی دور می کرد. اما همه آن زحمات و سختیِ آموزش و بعدش هم کار، برای همین بود؛ "انفعال" را دوست نداشتم.
چند روز پیش بود. بعد از بارها و بارها جلسه و گفتوگو، علی را کشیدم کنار. گفتم علی بیخیال. بیا و خودمان دونفری بزنیم بیرون. گفتم هزاروچهارصد چی کار کردیم حالا هم همان. با این فرق که به جای اینکه راسته بازار را بگیریم و از اول تا آخرش را گز کنیم. این بار برویم سراغ خواصِ آن صنف یا بازار یا باشگاه یاهرچی.
ادامه دارد...
#دعوت
https://eitaa.com/talabenegasht
قرارمان برای ساعت چهار است. ساعت چهار ربع است و من توی راهم. تماس می گیرد. جواب که می دهم از صدایش میفهمم او هم توی راه است و هنوز نرسیده. سریع می گویم کجایی بابا علافمون کردی. می گوید چند دقیقه دیگه میرسد و بیایم پایین تا برویم. به کوچه خانه طلاب که می رسم، از دور می بینم که می زند بغل و پارک می کند. من هم آرام آرام میروم و کنارش پارک می کنم. نگاهم که می کند می زند زیر خنده.
می گوید بیا با ماشین من برویم. قبول نمی کنم. می گوید ماشین من گاز سوز است. می گویم سنگ کاغذ قیچی کنیم. عمامه سرش است. اول اینطرف و آنطرف را نگاه می کند. بار اول را می بازم. می گویم دوبار. می گوید عین فاطمه ما میمانی، چرا جر میزنی؟! بار دوم را هم که می سوزم. می گویم هر کس که بسوزد باید او ماشینش را بیاورد. می گوید ممد فاطمه ما چهار سالش است و سوال می کند که تو چند سالهت شده.
هوا برفی است. علی میگوید هواشناسی گفته بعد از آن سال هشتاد و شش و برف و سرمای سخت این بیشترین برف است. علی می پرسد حالا کجا برویم. آدرس خازنی را می دهم. خازنی تراشکار است. چند روز قبل رفته بودم اکسلهای عقب را گریس خور کنم. آن روز که وارد مغازهاش شدم انگار که رفته باشم نمایشگاه دفاع مقدس؛ درودیوار را پرکرده بود از عکس امام و آقا و شهدا. می پرسم: علی توی هزاروچهارصد که می رفتیم سراغ خلق الله، اینطور شروع میکردیم که شما رای می دهید یا نه. حالا اینها رایشان را که می دهند. به نظرت چه کار کنیم؟! همینطور بگوییم که آقا ماموریت داده به خواص که فعال بشوند، بعد هم بگوییم از نظر آقا خواص همانی است که تریبون دارد مخاطب دارد بلندگو دارد و بین دوستو آشنا خَرش می رود؟! هر دو ساکت میشویم و می رویم توی فکر. بعد خودم جواب خودم را میدهم. میگویم علی بیا و همینطور بگوییم همینقدر گلدرشت. اگر قرار باشد بخواهیم سراغ خواص برویم و نتوانیم حرفهای آقا را صریح بگوییم هم که دیگر باید جمع کنیم از ایران بریم.
تراشکاری بسته است. به علی میگویم گِرد کند. یاد تعویض روغنی میافتم که خازنی بعد از نصب گیریس خور حوالهام می دهد به او. فامیلش وفایی است. آن روز بعد از گریس کاری از من پرسید که روحانی هستی؟! بعد می گوید من به طلبه ها تخفیف می دهم و توی دفترچه ای که بهم میدهد می نویسد "تخفیف روحانیون". وقتی توی دفترچهام داشت همان "تخفیف روحانیون" را مینوشت چشمم افتاد به عکس حاج قاسمی که زیر شیشه میزش گذاشته بود.
آسمان که میبارد دلها رقیق می شود. شاید به خاطر همین است که دعا هم مستجاب میشود. وقت نزول "مَطر" من السماء. حالا دیگر رسیدهایم در مغازهی تعویض روغنی. بلند، طوری که علی هم بشنود میگویم خدایا خودت شاهدی این کارها چقدر برایم سخت است. بعد دستگیره را می کشم و پیاده می شوم.
ادامه دارد...
#دعوت
https://eitaa.com/talabenegasht
اگر شما مشتتان را آب کنید و پای گلدانی بریزید حتما کار خوبی کردهاید. ثواب هم دارد. خداخیرتان بدهد. اما یک وقتی شما روی همان آب سد میبندید و از آن برق میگیرید. این یکی اصلا یک کار دیگر است. یک هنر دیگر است. شما سطح کار را تغیر دادهاید.
انفاق هم اینطوری است. یک وقتی شما دست میکنید توی جیبتان و به خیریهای یا فقیر و گرسنهای کمک میکنید؛ که خیلی هم خوب است و باید هم بکنید و دم شماهم گرم. اما یک وقت با کمکتان باعث میشوید مقاومت مردم فلسطین و غزه نشکند و نفس "جبهه مقاومت" چاق شود. این یکی اصلا یک کار دیگر است. یک چیز دیگری از آب درمیآید و یک هنر دیگری است. اینطور کمکتان وسعتش کل جبهه را میگیرد. اینطور خدا و رسول را نصرت دادهاید. اینطور جامعه ولایی را تقویت کردهاید. اینطور که بشود میشود "یُقرض اللهَ قرضاً حسناً". و نهایتا اجرش هم فرق میکند و اجرش هم میشود "اجر کبیر".
پیشنهادم اینکه حالا که سفره جهاد اینقدر بزرگ شده. حالا که حضور در جبههها وسعت گرفته و پایَش تا تبلیغ و تبیین و روایت هم کشیده شده و حالا که به قول آقا باید روز به روز به "جبهه مقاومت" کمک کرد. ما هم سهمی داشته باشیم و جبهه را تقویت کنیم.
میتوانید از صفحه لیدر در قسمت "وجوهات" و بعد از آن "کمکها" گزینه جبهه مقاومت یا کمک به مردم مظلوم غزه، یمن، سوریه و ... را انتخاب کنید تا سفره انفاقِ مجاهدانه را تا جلوی خودمان هم بکشیم...
به نیت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام:
https://www.leader.ir/fa/monies
https://eitaa.com/talabenegasht
برادرم و خواهرم، بیاییم این جنگ را هم پیروز شویم.
گفتم فکر کنید یک تسبیح اینجا و جلوی پایم زمین افتاده باشد. حالا فکر کنید که روایت غالب این است که اینجا یک محیط معنویست. این تسبیح باعث میشود چه چیزی در ذهن ما بنشیند؟! معلوم است اینکه لابد کسی مشغول ذکر و عبادت بوده. یا مثلا وقتی نماز شبش را میخوانده بعد سیصد بار العفو العفو گفتن خوابش برده یا از حال رفته یا هرچی...!
حالا فکر کنید روایت غالب این است که اینجا محیط بینظمیست. حالا چی؟! همان تسبیح نقش دیگری را توی ذهن ما میسازد اینکه اینجا همین است. یِلخی و شلخته. اصلا بچه مذهبی و حزب اللهی همین است. بینظم، بیبرنامه و البته تسبیح به دست.
دوره داشتیم و قرار بود درمورد اهمیت روایت و اینها یک چیزی قبل از نماز بگویم. میخواستم کلان روایت یا اَبَر روایت را توی ذهن بچهها بسازم و از خورده روایتهایی بگویم که آن اَبَر روایت را میسازد...
حالا هم همان...
نمیخواهم سرتان را درد بیاورم و حرفهای تکراری بزنم. آقاهم که گفته پشیمانشان میکنیم و سیلیاش را خواهند خورد؛ اما برادر و خواهرم من و شما نباید سربار باشیم برای محور مقاومت. من و شما نباید از این فضای رسانهای تاثیر بگیریم. من و شما نباید بزن بزن راه بندازیم و از این تحلیل پلاستیکیها که: خدا کند برای تصمیم گیران نظام تصمیم سازی نشود و فلان...! نباید باخورده روایتهایمان ذهنیتِ غالب اشتباه بسازیم. ما تا همین حالایَش هم کلی سردار زاهدی دادهایم که شاید کسی اسمش راهم نشنیده باشد. اما حالا و روی زمین، "مقاومت" با همان صبر و حوصلهاش اسرائیل را در موقعیت اره قرار داده و اسرائیل حالا نه راه پس دارد نه پیش.
حالا کسی پیروز این جنگ است که رسانه را ببرد. و الا ما هرجایی را هم بزنیم. سریع آن راهم فاکتور میکنند بر علیه جمهوری اسلامی و "انتقام سخت" را چماق میکنند توی سر خودمان.
«أَوَلَمَّا أَصَابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْهَا قُلْتُمْ أَنَّىٰ هَٰذَا ۖ قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِكُمْ...
آیا هر گاه به شما آسیبی رسد در صورتی که دو برابر آن آسیب را به دشمنان رساندید باز هم میگویید: این (شکست) از کجاست؟ بگو: این (شکست) را از دست خود کشیدید...»
https://eitaa.com/talabenegasht
أللّهُمَّ انصُرِ الإسلَامَ وَ أهلَهُ وَ اخذُلِ الکُفرَ وَ أهلَهُ.
أللّهُمَّ انصُر جُیُوشَ المُسلِمِینَ.
أللّهُمَّ أیِّد وَ سَدِّد قَائِدَ المُسلِمِینَ.
أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.
اللّهُمَّ عَجَّل لِوَلیِّکَ الفَرَجَ وَ العَافِیةَ وَ النَّصرَ وَ اجعَلنَا مِن أعوَانِهِ وَ أنصَارِهِ وَ شِیعَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ.
أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ...
https://eitaa.com/talabenegasht