eitaa logo
تلنگر...
41 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
11.4هزار ویدیو
357 فایل
🤔تلنگر🤔 تلنگر های زندگی را دریاب قبل از اینکه دیر متوجه بشویم
مشاهده در ایتا
دانلود
برای تقرب 38 گفتیم که یکی از مشکلاتی که عدم کنترل ذهن به وجود میاره ریا هست. ریا هم باعث نابودی اعمال انسان خواهد شد. هرچی عمل خوب انجام بدی همش پوچ میشه!!!😒 خب حالا یه گناهی هست که از ریا هم بدتره که به خاطر عدم کنترل ذهن به وجود میاد!!! 💢این گناه خیییلی زشت تر و داغون تر و نابودکننده تر هست... ⭕️اون گناه چیه؟ .... الهی بسوزه پدر عجب... الهی خونه خراب بشه!😒 عجب یعنی چی؟ یعنی توی ذهنت میگی: ولی ما خوبیم ها!!!😏 هییچی تموم شده! حبط عمل! ⛔️اعمالت نابود شد! 💢عُجب خیلی گناه عجیبیه! پیامبر اکرم در روایتی به این مضمون میفرماید: اگه شما یه گناهی میخواستی بکنی ولی نکردی اما عجب پیدا کردی، همون بهتر که گناه میکردی... 🔷یعنی اگه شما گناه بکنی بهتر از اینه که یه کار خوبی کنی و بعدش عجب پیدا کنی!!! عجب یه اتفاقیه که در ذهن انسان می افته. 🔷اگه بخوایم دقیق تر عجب رو بررسی کنیم این میشه: عجب یعنی نیمه پر لیوان خودت در ارتباط با خدا رو ببینی ولی نیمه پر لیوان خدا رو در ارتباط با خودت نبینی! 💢یعنی نبینی که خدا چقدر بهت نعمت داده چقدر خدا شایسته عبادته. 💢تو اگه این عمل خوب رو انجام دادی، از اول زندگیت تا حالا خدا هی بهت رسونده و هی تو رو پرورش داده تا توفیق پیدا کردی که این کار خوب رو انجام بدی.... ⭕️تو واقعا فکر کردی اگه خدا بهت اجازه نمیداد میتونستی ذره ای کار خوب کنی؟ ⭕️حالا کی دچار نیست؟! والا چی بگم! اینجا که حرف میرسه قلم میشکنه! بنده ی حقیر و بیچاره اول از همه اعتراف میکنم که روسیاه تر از همه ام....😓 ☢ در این مورد میتونید بحث "ریا و عجب" کتاب چهل حدیث حضرت امام رو بخونید.... ✴️بیچاره میکنه آدم رو با اون نهیب هایی که میزنه.... خیلی عجیبه... ⭕️یه جاهایی توی کتاب میبینی چند تا پاراگراف حضرت امام دارن فحش میدن! بعد برمیگردی اول متن میبینی دارن به خودشون میگن.... 😓 ⭕️اون بزرگوار با اون عظمت و این همه کارهای بزرگ در حیات بشر وقتی اینجوری در مورد خودشون میگن ماها دیگه تکلیفمون مشخصه... 🌹خدایا ما رو پیش خودمون ذلیل و حقیر بفرما... 💢در مورد عجب نمیگیم فعلا تمرین کنید که از بین ببرید بلکه میگیم فعلا فقط عجب رو توی وجودتون پیدا کنید و ببینید....
📚عبرت حزقیل نبی از مردگان روزى حضرت (ع ) كه يكى از پيامبران بزرگ بود، كتاب آسمانى زبور را با صوت دلنشين خود مى خواند، طبق معمول كوه و سنگ و پرندگان و حيوانات به وجد و جوش و خروش افتادند و گوئى با او هماهنگ شده و پاسخ مى دهند، او با همين حال بر سر كوهى رفت ، ناگهان دید (حزقيل ) پيامبر در كنار سنگى بالاى كوه به عبادت خدا مشغول است . وقتى كه سر و صداى حيوانات و پرندگان و كوه و سنگ و ريگ را شنيد، فهميد حضرت داوود است كه بالاى كوه آمده است داوود به حزقيل گفت : آيا اجازه مى دهى بالا آيم و نزدت بنشينم ، او در پاسخ گفت : نه . داوود متاءثر شد و گريه كرد، خداوند به حزقيل وحى كرد: (داوود را نرنجان و از من سلامتى از خطر خواه ) حزقيل برخاست دست داوود را گرفت و نزد خود برد. داوود گفت : اى حزقيل آيا هيچ تصميم بر گناهى گرفته اى ؟ حزقيل گفت : نه . داوود گفت : آيا در خدا هيچگاه و بر دلت راه يافته است ؟ خزقيل گفت : نه . داود گفت : آيا ميل به پيدا كرده اى تا از خوشيها و شاديها و لذتهاى دنيا بهره مند گردى ؟ حزقيل گفت : آرى اى بسا در دلم چنين ميلى پيدا مى شود. داوود گفت : در اين وقت چه مى كنى ؟ حزقيل گفت : به اين دره (اى كه مى بينى ) مى روم و چيزى در آنجا مى بينم ، همان درس من مى شود و ميل به خواسته هاى نفسانى دنيا از من برطرف مى گردد. داوود به آن دره كوه رفت ، ناگهان ديد تختى آهنى در آنجا هست ، و بر آن جمجمه پوسيده سر انسان و استخوانهاى پوسيده اى قرار دارد، خوب به اطراف مى نگريست ناگهان چشمش به صفحه آهنين خورد، ديد در آن نوشته اى هست و آن نوشته اين بود: من آروى بن شلم ، هستم ، هزار سال سلطنت كردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشيزه آميزش نمودم ، سرانجام كار من اين است كه : خاك فرش من شده و سنگ متكاى من گشته ، و كرمها و مارها همسايه ام هستند فمن رآنى فلا يغتر بالدنيا :كسى كه مرا ببيند، گول دنيا را نمى خورد 📚منبع : امالى صدوق ص 61.
📚عبرت حزقیل نبی از مردگان روزى حضرت (ع ) كه يكى از پيامبران بزرگ بود، كتاب آسمانى زبور را با صوت دلنشين خود مى خواند، طبق معمول كوه و سنگ و پرندگان و حيوانات به وجد و جوش و خروش افتادند و گوئى با او هماهنگ شده و پاسخ مى دهند، او با همين حال بر سر كوهى رفت ، ناگهان دید (حزقيل ) پيامبر در كنار سنگى بالاى كوه به عبادت خدا مشغول است . وقتى كه سر و صداى حيوانات و پرندگان و كوه و سنگ و ريگ را شنيد، فهميد حضرت داوود است كه بالاى كوه آمده است داوود به حزقيل گفت : آيا اجازه مى دهى بالا آيم و نزدت بنشينم ، او در پاسخ گفت : نه . داوود متاءثر شد و گريه كرد، خداوند به حزقيل وحى كرد: (داوود را نرنجان و از من سلامتى از خطر خواه ) حزقيل برخاست دست داوود را گرفت و نزد خود برد. داوود گفت : اى حزقيل آيا هيچ تصميم بر گناهى گرفته اى ؟ حزقيل گفت : نه . داوود گفت : آيا در خدا هيچگاه و بر دلت راه يافته است ؟ خزقيل گفت : نه . داود گفت : آيا ميل به پيدا كرده اى تا از خوشيها و شاديها و لذتهاى دنيا بهره مند گردى ؟ حزقيل گفت : آرى اى بسا در دلم چنين ميلى پيدا مى شود. داوود گفت : در اين وقت چه مى كنى ؟ حزقيل گفت : به اين دره (اى كه مى بينى ) مى روم و چيزى در آنجا مى بينم ، همان درس من مى شود و ميل به خواسته هاى نفسانى دنيا از من برطرف مى گردد. داوود به آن دره كوه رفت ، ناگهان ديد تختى آهنى در آنجا هست ، و بر آن جمجمه پوسيده سر انسان و استخوانهاى پوسيده اى قرار دارد، خوب به اطراف مى نگريست ناگهان چشمش به صفحه آهنين خورد، ديد در آن نوشته اى هست و آن نوشته اين بود: من آروى بن شلم ، هستم ، هزار سال سلطنت كردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشيزه آميزش نمودم ، سرانجام كار من اين است كه : خاك فرش من شده و سنگ متكاى من گشته ، و كرمها و مارها همسايه ام هستند فمن رآنى فلا يغتر بالدنيا :كسى كه مرا ببيند، گول دنيا را نمى خورد 📚منبع : امالى صدوق ص 61.