🔹سبک زندگی حضرت زهرا سلام الله علیها🔹 #قسمت_بیست_و_یکم 💠پیامبر نماز عصر را خوانده بود، ناگهان پیرمردی وارد مسجد شد و چنین گفت : ای پیامبر! من گرسنه ام، لباس و مقداری پول هم نیاز دارم، کمکم کنید. پیامبر به او گفت : ای برادر! من اکنون چیزی در اختیار ندارم که به تو کمک کنم، ولی تو را نزد کسی میفرستم که در راه خدا ایثار می‌کند، درِ خانه دخترم فاطمه (سلام الله علیها) برو؛ پیرمرد همراه با بلال از مسجد بیرون رفت وبه در خانه تو آمد و حال خویش را بازگو کرد. حمزه عموی تو بود، دختر حمزه خیلی تو را دوست داشت، او مدتی قبل گردنبندی به تو هدیه داده بود، اینجا بود که تو آن گردنبند را به پیرمرد دادی و گفتی : این گردنبند را بفروش و مشکل خود را برطرف کن. پیرمرد آن را گرفت و با خوشحالی نزد پیامبر آمد و ماجرا را تعریف کرد، عمّار آنجا بود، آن گردنبند را از پیرمرد خرید، از او خواست تا به خانه اش بیاید، عمار گردنبند را از او گرفت و مقداری زیاد پول و لباس به آن پیرمرد داد. پیرمرد خیلی خوشحال شد و به سمت خانه خود حرکت کرد. بعد از آن عمار گردنبند را به غلام خود داد و به او گفت : این گردنبند را نزد پیامبر ببر و بگو که من آن را به او بخشیدم، تو را هم به پیامبر بخشیدم... غلام نزد پیامبر آمد و ما جرا را بیان کرد، پیامبر نیز چنین گفت : گردنبند را نزد دخترم ببر، من تو را هم به او بخشیدم... غلام به در خانه تو آمد، تو گردنبند را تحویل گرفتی و آن مرد را در راه خدا آزاد کردی! اینجا بود که آن غلام گفت «چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، فقیری را ثروتمند نمود، برده ای را آزاد کرد و سر انجام نزد صاحب اصلی اش بازگشت... »