#یک_داستان_یک_پند
پیرمردی شبی به پسر جوانش گفت: بیا با هم به خانۀ خواهرم برویم. پیرمرد عصای خود برداشت و با پسر جوانش به راه افتادند. در تاریکی شب به ناگاه عصای پدر شکست و پدر بر کتف پسر دست نهاد و ادامۀ مسیر دادند تا به خانۀ خواهر رسیدند. ساعتی صلۀ ارحام کردند و خواستند برگردند که پسر از خانۀ عمّه شاخه درختی برید و برای پدر عصایی ساخت تا به منزل برگردند. پدر در راه گریه کرد. پسر جوان پرسید: چرا گریه میکنی؟! پدر گفت: عمری تو را زحمت و رنج کشیدم و بعد از مرگ مادرت، مادر شدم و نفس خویش بر خود حرام کرده و تو را بزرگ کردم، ساعتی نتوانستی سنگینی مرا بر کتف خود تحمل کنی! قربان خدای خود بروم از درختی شاخهای بریدی که من بر آن درخت هیچ رنجی نکشیده بودم که بیمنّت سنگینی مرا بر خود خواهد کشید. چه دیر آموختم که باید همیشه فقط بر قدرت خدای خود تکیه کرد و بس!!!