🔖برای ظهور فقط یک شرط مهم وجود دارد و آن هم آمادگی جهانی است. حتی آمادگی شیعیان به تنهایی هم کافی نیست. اینکه جولانی همان سفیانی است یا خداوند #سوریه را از ما گرفت و یمن و سیدیمانی را به ما داد و...، زائیده وهم های ذهن برخی افراد است. 🪐 ظهور عصاره کل تاریخ خلقت است که همه انبیا سنگ بنایی برایش گذاشتند، با دو حادثه در منطقه خاورمیانه گره نخورده است. 🇮🇶🇯🇴🇰🇼#ظهور را در سوریه، اردن، عراق، شامات و... جستجو نکنین در اضطرار دنیا به امام عصر دنبالش بگردین...🤲 -------- #تمام_ما --------- https://eitaa.com/joinchat/668140657Cfa952462de

#برش_پنجم 🎩 در همین گیر و دار، پنجره ای در مقابلم باز شد. چند نفر پای میزی بزرگ نشسته بودند. چیزی به من گفت اینک دنیا در سال ۱۹۱۶ میلادی است. تصاویر آنها شفاف و از فاصله ای نزدیک بود. انگار در کنارشان حضور داشتم! روبه روی هرکدامشان پرچمی به چشم می خورد. به پرچم ها خیره شدم؛ انگلیس، روسیه و فرانسه. 📑 آنها در حال امضای پیمانی درباره فلسطین بودند تا پس از فروپاشی دولت عثمانی، فلسطین زیرسلطه انگلیس اداره شود. نماینده انگلیسی، دستی به سبیل هایش کشید. نگاهی به قلمش کرد. ورق ها را یک به یک امضا زد و با قهقهه گفت: روح بزرگ تئودور هرتزل همینک از این پیمان شادمان خواهد بود! ♨️ جمله ای او تمام نشده بود که بادی سوزان همه وجودم را درنوردید. سردرگمی و تعجب به سرعت جای خود را به وحشتی عمیق داد. چشمانم را بستم اما انگار تصویرها هم همانند صداها بی اختیار در ذهنم نقش می بست! 🔰🔰🔰 🚧 سربازان انگلیسی با یونیفرم‌های خاکی و کلاه‌خودهایی که نور خورشید را بازتاب می‌داد، در حال ورود به فلسطین بودند. صدای فرمان‌ها و قدم‌هایشان در گوشم پیچید. غبار چرخ‌ های ماشین‌های سنگین نظامی به هوا برخاسته بود و من که نمی‌توانستم نگاهم را از این صحنه برگیرم، احساس می‌کردم سنگینی تاریخ با باری عظیم، روی شانه‌هایم فرود آمده است. خیابان‌های شهر، پوشیده از تفنگ داران انگلیسی بود. صدای فرمانده‌ای که فریاد می‌زد: «صفوف را حفظ کنید!»، از دور به گوش می رسید. پشت سر آنان، تانک ها با صدای چرخ هایشان، خیابان‌های باریک شهر را پر کرده بودند. برخی از مردم در حاشیه خیابان‌ها پنهان شده و برخی دیگر در آستانه‌ درهای خانه‌شان ایستاده بودند. بعضی هم با ترسی عمیق از میان پرده‌های پنجره خانه شان، نگاه می‌کردند. 🔗 زنی فلسطینی، فرزند شیرخوارش را در آغوش گرفته و با نگاهی مضطرب به ردیف سربازانی نگاه می‌کرد که با تفنگ‌های براق و چهره‌های خشن و بی‌احساس، به خانه ها هجوم می بردند. از پشت روزنه، نگاه زن را می‌دیدم. چشمانی که انگار فریاد می‌زدند: «این چه کابوسی است؟!» مردی جوان با پرچم فلسطین در انتهای کوچه به چشم می آمد. سربازها مسیرشان را به سوی او تغییر دادند. به آنها زل زد و با صدایی بلند گفت: «این زمین‌ها متعلق به ماست!» یکی از فرماندهان انگلیسی، سوار بر جیپ نظامی، با حرکت دستش، سربازان را به پیشروی فرمان داد. ماشین بدون معطلی، به سمت مرد جوان حرکت کرد...🎬 #افسانه_سفینه_موعود #روایتی_نو_از_نابودی_اسرائیل -------- #تمام_ما --------- https://eitaa.com/joinchat/668140657Cfa952462de

🕎خوش خیالی یهود🕎 💭 هنوز بوی باروت و خاک سوخته در هوا پیچیده بود و دود سیاه و غلیظی از ماشین فرمانده به آسمان می‌رفت. سید حسن به یکی از فرماندهان که چند قدم عقب‌تر از او ایستاده بود گفت: «خودتون را برای دوران جدیدی از درگیری با صهیونیست‌ها آماده کنید» 🕊سید ماسک اکسیژن را روی دهانم گذاشت، پیشانی‌ام را بوسید و با همان دستی که اشک‌هایش را پاک کرد، قطرات اشکِ روی گونه‌هایم را کنار زد و گفت: «صهیونیست‌ها خیال می‌کنن با این ترور می‌تونن حزب الله را مجبور به عقب نشینی یا فروپاشی کنن و مردم مأیوس و سرشکسته می‌شن، اما این فقط یه خواب پریشونه. این کار نتیجه عکس میده. یهودی‌ها در اشتباهن که خیال می‌کنن حزب‌الله بر پایه اشخاص استواره» 🌄صدایش آرام اما محکم بود. 📄[ برشی از کتاب ستاره‌ای که ماه شد] 📔 #ستاره_ای_که_ماه_شد 🖊️ اثر: حجت‌الاسلام رضایی🖇️ _🔸🔹_ ‏📱@Nashremaaref_offi

💥دشمن برای خلع سلاح تهدید می کند و تا کشتن حریفش در گوشه رینگ ضربه می زند اما ترسوهایی در داخل از تسلیم حرف می زنند! 🚦نمی دانید تسلیم یعنی مرگ و بلایی که سر سوریه، لیبی و... در آمد یا مواجبتان از راه خالی کردن دل مردم تامین می شود؟! 📌انسان ترسو در برابر دشمن، هم خطای محاسباتی شدید دارد، هم گرفتار خودتحقیری تمدنی می شود... #نفوذ #انفعال -------- #تمام_ما --------- https://eitaa.com/joinchat/668140657Cfa952462de

🔥اگر تمام کودکان غزه را هم بکشند...باز هم مادری کودکش را در سبدی خواهد گذاشت و خدا او را بزرگ میکند، آنقدر بزرگ که کاخ فرعونیان فرو بریزد... ✊لو قتل كل أطفال غزة مرة أخرى، ستضع ام طفلها في السلة و الله یرعه يعظمه كبيرة بما يكفي لتدمير قصرالفراعنه... 🔐 #فلسطین کلید رمزآلود #فرج امت اسلامی است. -------- #تمام_ما --------- https://eitaa.com/joinchat/668140657Cfa952462de

💡 در جنگ #غزه برنامه ریزی ها و هزینه های کلان آنها شکست خورد و مردم جهان دریافتند که #تمدن غربی صرفاً معجمی از ایسم ها است که در تعارض منافع، منطق تجاوزگری را جایگزین می کند در حالی که به تعبیر رهبری آنها قبل از این خود را جنتلمن ها کراواتی پشت میز مذاکره نشان می دادند و مسلمانان را دارای روح وحشی گری و زامبی های برخاسته از گور و تروریسم تعبیر می کردند! ادامه مصاحبه در👇 https://www.shabestan.news/xjMDq -------- #تمام_ما --------- https://eitaa.com/joinchat/668140657Cfa952462de

#برش_ششم 🍂 نفسم در سینه حبس شد. چند ثانیه بعد، مرد جوان روی سنگ‌فرش خیابان افتاد و پرچم کوچکی که در دست داشت، زیر چرخ‌های ماشین نظامی رفت و صدایش آرام آرام خاموش شد. خون کف خیابان را پر کرد و صدای گلوله با جیغ زنان گره خورد. کودکی که پشت دیواری شکسته قایم شده بود، از میان ترک‌های آجرها نگاهی بی‌صدا به آن صحنه انداخت و با دست و پایی لرزان، شروع به گریه کرد. کمی آن طرفتر پیرمرد عابری که تنها یک سبد نان به همراه داشت، در کنجی گیر افتاده و با نگاهی حیران و دهانی باز نمی دانست به کدام سمت بگریزد. ✨ احساس می کردم زمین زیرپایم می لرزد. نمی‌توانستم شرایط را تغییر دهم. نمی‌توانستم فریاد بزنم. دستم را به سمت پنجره دراز کردم اما تلاشم بی فایده بود. من در اینجا اختیاری نداشتم. تنها کاری که از من برمی‌آمد، احساس درد بود. دردی بی‌پایان که شاید تا ابد ادامه داشت! 🚧🚧🚧 🧩چند سیاستمدار انگلیسی با تعدادی سرباز روی تپه ای در قلب فلسطین ایستاده بودند. صدای همهمه ای در همه جا پیچیده و هرکسی قیمتی را پیشنهاد می داد. تاجری یهودی آرام آرام قدم زد و پشت میز نشست. زنجیر ساعت از جیب جلیقه اش آویزان بود. ساعت را بیرون آورد، به آن نگاهی کرد. با نگاهی گذرا به مردان فقیر فلسطینی، پوزخندی زد. جعبه سیگار برگش را بیرون آورد. یکی از سیگارها را انتخاب کرد. در دهانش گذاشت. کبریتش را روشن کرد و به تماشای منظره دل انگیز اطرافش پرداخت. 💶 هر کلمه‌ای که از دهان فروشندگان و خریداران بیرون می‌آمد، همچون پتکی بر سرم کوفته می شد. چهره‌ام در هم شد، شبیه کسی که به چیزی بیشتر از یک معامله اقتصادی نگاه می‌کند. صدای محزون مردم فلسطینی به گوشم می‌رسید. در گوشه ای از آن صحنه، چشمانم به پیرمردی دوخته شد که با نگاهی آکنده از شکست داشت به زمینش می نگریست. داشتم صدای قلبش را می شنیدم که می گفت: من عمر و جوانی ام را به پای این زمین گذاشته ام. حالا انصاف است به ثمنی بخس آن را به این یهودی فرصت طلب بفروشم؟! پیرمرد دستش را به سمت زمین دراز کرد. گویی می خواست اینطور از تنها داشته اش دل بکند! #افسانه_سفینه_موعود #روایتی_نو_از_نابودی_اسرائیل -------- #تمام_ما --------- https://eitaa.com/joinchat/668140657Cfa952462de