eitaa logo
مجموعـه فرهنگیِ ٺــمّنــای وصــاݪ
190 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
4 فایل
بِسْمِہ تـ؏ـالۍ✨ بین منتظران هم عزیزِ من چه غریبی💔 ‏يا مُنَفِّسَ الْكُرُبَاتِ ای بيرون آورنده‌ی‌ غم‌ از دل‌ها #العجل.. #امام_زمان ‌‌• پݪ‌ارتباطیمون رفقا↓ @tamanaye_vesal_irpv
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱یه بنده خدایی میگفت : قدیما که ترازو داشتن یه سنگِ محک داشتن، همه چیز رو با اون میسنجیدن.. میگفت اگر سنگِ محکِ زندگیت بشه لبخند امام زمان سود کردی! ❤️‍🔥 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها♥️ 🆔 @tamanaye_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬قصهٔ گمنامی 🔰 چرا هنوز شهید🕊 گمنام داریم⁉️ 🖇با گذشت ۴۰ سال از پایان دفاعمقدس هنوز تفحص شهدا🕊 ادامه دارد. شهدایی🕊 که هر کدام بنا به دلایلی شناسایی‌شان سال‌ها طول کشیده. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅┅┅❅❁❅┅┅┄┄ 🆔@tamanaye_vesal_ir
1_4445505291.mp3
2.9M
⭐️من می‌خواهم از انتخاب‌شوندگان برای لشکر امام زمانم باشم..! ♥️ 👌 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها🩷 🆔 @tamanaye_vesal_ir
. بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا صاحب الزمان 🌱 .
فرارسیدن سالروز ولادت با سعادت پیامبر بزرگ الهی حضرت روح الله، عیسی بن مریم علیه السلام نویدبخش و بشارت دهنده ظهور آخرین نبی خدا صلی الله علیه و آله بر اهالی توحید و ایمان گرامی باد . .
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ! 🌷وسط هفته،سر ظهر وارد گلزار شهدا شدم و مشغول فاتحه خوانی به شهدایی بودم که عکس‌هایشان را می‌دیدم.وقتی نزدیک پرچم وسط گلزار رسیدم، صدای حاج اکبر را شنیدم که با همان لحن شوخش می‌گفت: ای بی‌وفا! نمیآیی یک فاتحه هم برای ما بخوانی؟ فکر کردم یکی از بچه‌هاست که سر به سرم می‌گذارد. اعتنا نکردم به حرکتم ادامه دادم. دوباره و سه‌باره همان صدا را شنیدم با خودم گفتم: چقدر قشنگ صدای حاج اکبر را تقلید می‌کند. یک دفعه شهید در من تصرف کرد و مرا کشاند سر قبر خودش به خودم که آمدم سر مزارش بودم. وحشت کرده بودم و مثل بید می‌لرزیدم. یک‌دفعه دیدم 🌷یک‌دفعه دیدم قبر باز شد.دیگر ارتباط، کاملاً قلبی شده بود.شهیدبه من گفت: می‌خواهی آن طرف را نشانت دهم؟ گفتم: نه اصلاً توانش را ندارم. بدنم دارداز شدت فشار از هم می‌پاشد. ازش خواهش کردم که دیگر ادامه ندهد. سر قبر دوباره بسته شد و کم کم حالم سرجایش آمد. از آن به بعدهر وقت گذرم به گلزار شهدا بیفتد اول میروم سرقبرحاج اکبر 📚کتاب "امیر دریا دل(خاطرات شهید حاج اکبر خرد پیشه شیرازی)نوشته: علیرضا صداقت،صفحه ۱۶۴ 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @tamanaye_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ شهیدی که (عجل‌الله تعالی) را ملاقات کرد ✍ دست نوشته : شبی که توفیق ملاقات با صاحب عصر عجل‌الله را نصیبم کردی بر من یقین شد که شهادت را هم نصیبم می‌کنی.❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @tamanaye_vesal_ir
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دوم 💥 🔺گاهی دوست نداری بیدار باشی، امّا دقیقاً خواب هم گران می¬شود! ➖ روز اوّل چشم¬هایم هیچ جا را نمی¬دید. حتّی متوجّه شب و روز هم نبودم؛ همین حالا هم از روی تخمین و احتمال می¬گویم یک هفته، شاید هم بیش‌تر بوده است وگرنه اصلاً اطّلاعی از وضعیّت روز و شب نداشتم. هر کاری می¬کردم نمی-توانستم خودم را با شرایط وفق دهم. روز اوّل فقط درد داشتم و همه بدنم کوفته بود. متوجّه نبودم کجا هستم و در چه شرایطی به سر می¬برم. گیج بودم و تا کمی تکان می¬خوردم، سرم محکم به یک چیزی می¬خورد! چیزی که بالای سرم بود، این‌قدر محکم و سفت بود که وقتی سرم به آن می¬خورد، تکّه¬هایی از آن در سرم فرو می¬رفت. ➖ روز دوّم به‌خاطر درد و کوفتگی بدنم، هر چه می¬خوابیدم تمام نمی¬شد؛ خستگی، درد، تنهایی و جای تنگ دست به دست هم داده بودند. تا چشم¬هایم را باز می¬کردم، می¬دیدم تاریک است و قدرت حرکت ندارم. دوباره خودم را به خواب می¬زدم، بلکه خوابم ببرد و متوجّه زمان نشوم، امّا از یک جایی به بعد، دیگر خستگی¬ام تمام شد و خوابم نبرد. تازه بدبختی¬ام شروع شد؛ چون دیگر خوابم نمی¬آمد و مجبور بودم بیداری را تحمّل کنم. با چشم¬های خیلی‌خیلی باز، امّا در یک جای تاریک و بدون ذرّه¬ای نور، هر چه دنبال خودم می¬گشتم پیدا نمی¬کردم. نمی-دانستم کجا هستم و قرار است چه بر سرم بیاید. ➖ روز سوّم بیداری¬ام تمام نمی¬شد، خیلی بد است تلاش کنی خوابت ببرد تا متوجّه خیلی از چیزها نشوی، امّا خوابت نبرد. نمی¬توانستم با شرایطم کنار بیایم، مخصوصاً اینکه هیچ صدایی هم نمی¬شنیدم. همه‌جا ساکت بود و فقط صدای ناله¬های خودم در آن فضا وجود داشت. ناگهان صدای کنار رفتن خاک کنار صورتم... صدایی شبیه به کشیده شدن بدن یک چیزی... یک چیزی شبیه مار را روی خاک¬ها شنیدم! این‌قدر ترسیدم و هول کرده بودم که دوست داشتم همان‌جا یک نفر سَرم را گوش تا گوش ببرد و روی سینه¬ام بگذارد تا راحت بشوم، امّا نه من می¬مُردم و نه آن جانورها را می-توانستم ببینم. فقط ترس، دلهره و تنهایی! احساس می¬کردم چیزهای ریز و یا حتّی بعضـی وقت¬ها درشت از روی بدنم رد می¬شدند. به علّت ترس زیاد، قدرت تحرّک نداشتم، امّا بعداز کمی حرکت از سرم رفع می¬شدند و می¬رفتند؛ جان، عمر و نفس من هم با آن‌ها می¬رفت و تا مرگ پیش می¬رفتم. ➖ روز چهارم پاها و پهلوهایم داشت زخم می¬شد از بس خودم را روی زمین کشیده بودم؛ چون نمی¬توانستم این طرف و آن طرف بشوم زخم بستر گرفتم؛ کسانی که زخم بستر می¬گیرند، روی تخت، پتو، زیرانداز و تشک نرم زخم بستر می¬گیرند، ولی من روی زمین، خاک نمور و این چیزها زخم پهلو گرفتم. خیلی جایم تنگ بود، فکر می¬کردم در سردخانه هستم و قرار بوده بمیرم، امّا زنده شده¬ام! ولی علی¬القاعده سردخانه¬ها خیلی سردتر از این حرفها هستند، امّا آنجا گرم بود. خیلی هم گرم بود. به‌خاطر همین نمی¬دانستم کجا هستم و چه غلطی می¬کنم. ➖ روز پنجم دلم درد می¬کرد و هر چقدر دستم را در دل و شکمم فرو می¬کردم تأثیری نداشت. نمی¬دانستم در آن وضعیّت چه خاکی باید توی سرم بریزم. معجون عجیبی شده بود! احساس کسی را داشتم که در جایی شبیه چاه دستشویی افتاده باشد. شرایط آنجا برایم غیرقابل تحمّل شده بود. رمان ادامه دارد... 🆔 @tamanaye_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷پایان چشم‌ انتظاری ۴۰ ساله مادر شهید خالقی 🔹فیلم بسیار جالبی از حضور سردار باقرزاده در منزل شهید خالقی و سخنان پدر و‌ مادر شهید ☀️  @tamanaye_vesal_ir ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهیدی که بعد از شهادتش به زیارت امام رضا مشرف شد! 🎙سردار حاج حسین کاجی 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @tamanay_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید سید رضی موسوی😢 سید رضی تو هم دیگه پیر شدی توهم دیگه به درد نمیخوری... :) شهادتت نوش روحت... @tamanaye_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعـه فرهنگیِ ٺــمّنــای وصــاݪ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دوم 💥 🔺گاهی دوست نداری بی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سوم 💥 🔺گاهی مردن، لذّت بخش¬ترین آرزوست ، به شرطی که بگذارند! ➖ روز ششم هر چقدر برای مرگ خودم دعا می¬کردم، دعاهایم مستجاب نمی-شد. تمام بدنم درد می¬کرد؛ درد کتک چند روز پیش، درد شکنجه-های گذشته، درد شکمم و ... این‌قدر جیغ کشیدم و ناله کرده بودم که حتّی صدای خودم را نمی¬شنیدم. فقط دعا می¬کردم بدنم کرم نزند؛ چون زخم بدن، خاک مرطوب و خلاصه همه‌چیز برای کرم زدن و گندیده شدن مهیّا بود. ➖ روز هفتم تا یک هفته هیچ جا را نمی¬دیدم، هفت شب و هفت روز طاقت-فرسا! بعداً یک نفر برایم گفت که آن‌ها اعتقاد داشتند اگر زندانی را به مدّت یک هفته در یک جای نمور و تاریک مثل«قبر» نگه دارند و خوراک مار و عقرب نشود و بالاخره زنده بماند، تقدیرش این است که حدّاقل تا دو سه ماه دیگر زنده باشد تا بعداً براش تصمیم بگیرند که با او چه‌کار کنند. این‌قدر آن یک هفته سخت و دشوار بود که فقط ناله می¬کردم و دست و پا می¬زدم. هم درد داشتم و هم زخم و زیلی بودم. نمی¬توانستم بنشینم یا چهار دست و پا راه بروم؛ چون فاصله کف و سقفش، کم‌تر از 60 سانتی¬متر بود و تمام آن محیط هم بیش‌تر از یک در دو نبود؛ یعنی مرا دفن کرده بودند، جوری هم دفن شده بودم که باید با تمام عوامل و جانوران زیرزمینی دست و پنجه نرم می¬کردم. اغراق نمی¬کنم، چرا که جایی هم برای اغراق نمی¬ماند. امّا برای زنده ماندن مجبور بودم به هر چه می¬توانستم چنگ بزنم. مثلاً فکر کن دختر باشی اما همان سوسک و حشرات را شکار کنی و بعد از اینکه له و نابود شدند، با کلّی تهوّع و چندش توی دهانت بیندازی تا حدّاقل زنده بمانی! دیگر حالم از خودم به هم می¬خورد و نمی¬دانستم چرا خدا مرا نمی-کُشد تا راحت بشوم. تا اینکه... من مُردم! امّا، وسط¬های مُردنم بود که احساس ضربه کردم؛ ضربه اوّل، ضربه دوّم، یک چیزی مثل کلنگ و بیل! یک نفر با قدرت هر چه تمام¬تر، بالای سرم کلنگ می¬کوبید. صدایم بیرون نمی¬آمد، فقط می¬فهمیدم که صدا کم‌کم پایین می¬آید و به من نزدیکتر می¬شود. وقتی ضربه می¬زد، تمام فضایی که در آن بودم می-لرزید. تا اینکه به سنگ لحد رسیدند! هنگامی که می¬خواستند سنگ¬ها را بردارند، مقدار زیادی خاک روی صورتم و داخل دهانم ریخت. چشمانم باز نمی¬شد. همان‌طوری که سرفه می¬کردم و چشمم را می¬مالیدم، نور خورشید به شدّت به‌صورتم خورد. دستم را جلوی صورتم گرفته بودم و نمی¬توانستم سرم را بالا بیاورم. ناگهان دست دو نفر را احساس کردم، قوی پنجه و بزرگ بودند. مرا مثل یک مرغ گرفتند، داخل ماشینی انداختند و حرکت کردند. تا اینکه کم‌کم توانستم خاک¬ها را از چشمانم بیرون بیاورم، صورتم را کمی تمیز کنم و یک ذرّه چشمم را باز کنم. هنوز چشمم را باز نکرده بودم که یک نفرشان متوجّه شد، فوراً یک کیسه روی سر و صورتم کشید و نگذاشت جایی را ببینم. رمان ادامه دارد... 🆔 @tamanaye_vesal_ir
• . ولایت‌مداری‌حضرت‌ام‌البنین‌سلام‌الله‌علیها . زمانی کھ بشیر از کربلا برگشت و اخبار کربلا را آورد،خدمتِ حضرت ام‌البنین سلام‌الله‌علیها رسید؛ خبر شهادت فرزندانش را یکی یکی به او می‌داد . هر بار مۍ گفت : از حسین چه‌خبر؟ فرزندانم‌و هرآنچه زیر آسمان‌کبود است به فدایِ حسین. وقتی خبر شهادت امام حسین علیه‌السلام را شنید با آهی‌سوزان گفت: بشیر با این خبر بندهای دلم‌را پاره کردی.. . 🤍 ˹ @tamanaye_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✖️تلنگـــــر...... آرزوی شهادت را همه دارند...امّـــاااااا تنهــا اندکی شهید میشوند....چون.... تنها اندکی شهیدانه زندگی میکنند 🥀 🆔 @tamanaye_vesal_ir
مجموعـه فرهنگیِ ٺــمّنــای وصــاݪ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سوم 💥 🔺گاهی مردن، لذّت ب
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهارم 💥 🔺 وقتی دلت برای شرایط سخت قبلی تنگ می‌شود! نمیدانم چند ساعت رانندگی کرد. هیچ صدایی جز صدای ماشین نمی‌شنیدم. بیش‌تر دقّت کردم، امّا صدای ماشین دیگری هم نمی‌شنیدم. نه صدای بوق، نه صدای آدم‌ها و نه هیچ‌چیز دیگری! مثل اینکه داشت در یک جای خیلی‌خیلی خلوت رانندگی می‌کرد، جایی شبیه کویر یا دشت یا خارج از شهر و آبادی. متوجّه بودم که چند نفر داخل ماشین هستند، امّا اصلاً با هم حرف نمی‌زدند. به‌خاطر همین نمی¬توانستم بفهمم که با چه کسانی طرف هستم و چه زبان، اصل و نسبی دارند. فقط یادم است که یک نفرشان عطسه کرد، دو بار؛ دیگر هیچ صدایی نیامد. من اسامی ماشین‌ها را وارد نیستم، به‌خاطر همین هم از روی صدای ماشین نمی‌توانم بگویم چه ماشینی بود که مرا می‌برد، امّا هر چه بود، ماشین سرحال و پر شتابی بود؛ چون یادم است که از جاهای غیر آسفالت، سنگ و لاخ و پست و بلند که عبور می‌کرد، مشکلی نداشت و فقط مرا مثل توپ، این طرف و آن طرف می‌انداخت. برایم سؤال بود که چرا در آن قبر خفه نشدم؟! علی‌القاعده باید به‌خاطر کمبود اکسیژن می‌مُردم، ولی ظاهراً سوراخی، چیزی برای هوا داشته. نمی‌دانم. امّا وقتی داشتند مرا با ماشین می‌بردند، خیلی نفس می¬کشیدم، مشکل تنفّسـی برایم پیش آمده بود. خاک و خون هم که وارد گلویم شده بود و خودم امیدی به ادامه حیات نداشتم. به شدّت ضعف داشتم و لب و دهانم عطش داشت؛ چون یک هفته بود که آب و هیچ‌چیز دیگری نخورده بودم بجز همان حشرات چندش‌آوری که گفتم. بعداز یک هفته حالت سکون و دفن، حالا در شرایطی بودم که داشت تمام دنیا دور سرم می¬چرخید. این‌قدر راهش طولانی بود و در حین رانندگی به این طرف و آن طرف پرت می¬شدم که دو سه بار تهوّع کردم. داشتم به حالت خاصّی مثل بی¬هوشی می¬رفتم. بی¬حالِ بی¬حال شده بودم امّا اندکی متوجّه بودم. تا اینکه بالاخره ایستاد. من که کاملاً بیحال و بیجان بودم، حتّی توان تکان خوردن هم نداشتم. فقط فهمیدم که یک نفر مرا روی شانه¬اش انداخت. بدن ضعیف من مثل یک گوشت آویزان در مغازه¬های قصّابی شده بود. به زور روی یک صندلی در یک اتاق نسبتاً کم نور نشاندنم. هوایش خیلی سرد بود، داشتم می¬لرزیدم. نمی¬توانستم خودم را کنترل کنم، حتّی آن لحظه خودم را خراب کردم! فکرم داشت منفجر می¬شد؛ چون وقتی خیلی ضعیف می¬شوم، فکر و ذهنم نزدیک است منفجر شود. نمی¬توانستم چشمانم را باز کنم، امّا به زور تلاش کردم مژه¬های چشمم را از هم باز کنم و ببینم چه کسی رو¬به¬رویم نشسته است. دیدم یک مرد تقریباً شصت‌‌ هفتاد ساله (شایدم بیشتر) با ریش بلند که یک کلاه مشکی خیلی کوچک روی سرش بود، رو‌به‌روی من نشسته و در حال تمیز کردن بین دندان¬هایش است. بلند شد و به‌طرفم آمد. خم شد و صورتش را نزدیک گوشم آورد و با زبان انگلیسی گفت: «خدا نخواست بمیری! منم تلاشی برای مردنت نمی¬کنم. نه اینکه به دردم بخوری، نه! خیلی بی¬مصرف¬تر از این حرفایی، امّا خوشم میاد با کسانی که خدا واسطه زندگی و زنده موندنشون می¬شه چند روز زندگی کنم و ببینم چطور آدمایی هستن.» بعد به آن شخصی که مرا روی شانه¬اش¬انداخته و به آنجا آورده بود، اشاره کرد تا من را ببرد. او هم دوباره مرا از روی صندلی بلند کرد، روی شانه¬اش انداخت و راه افتاد. هنوز از آن اتاق بیرون نرفته بودم که آن بازجو دنـبالم آمد و دوباره صـورتـش را نزدیک صورتم آورد و با یک لبخند کثیف و عصبی گفت: «به زودی همدیگه رو می¬بینیم. فقط تلاش کن زنده بمونی. برو!» وارد یک راهرو شدیم. دو طرفش اتاق¬های جمعی و انفرادی بود. صدای ناله و جیغ¬های بلند و وحشتناک می‌آمد. این‌قدر صداها زیاد بود که دیگر صدای پای آن غولی که داشت مرا با خودش می¬برد نمی¬شنیدم. دقیقاً یادم است که آن لحظه، دلم برای قبر، دفن و شرایط قبلی¬ام تنگ شده بود. مدام می¬گفتم: «کاش هنوز تو قبر بودم و خوراک مار و عقرب¬ها می¬شدم، امّا اینجا نمی¬اومدم!» انواع صداها و زبان¬ها را می¬شد در آن راهرو شنید. مشخّص بود که آن زندان در منطقه، محلّه، شهر و وطن خودم نیست. با انواع و اقسام زبان¬ها و گویش¬ها داشتند ناله می¬کردند؛ عربی، انگلیسی، آلمانی. چه می¬دانم، با همه زبان¬ها! راهروی طولانی¬ای بود. شاید هنوز به آخرش نرسیده بودیم که چند تا پلّه، شاید مثلاً 20 تا پلّه خورد و پایین رفتیم. آن جا هم وضعیّت همین‌طور بود. ظاهراً چند طبقه بود، همه‌جا هم همین وضعیّت را داشت. چند متر جلوتر که رفت، درِ یکی از آن دخمه¬ها را باز کرد و من را محکم به آنجا پرت کرد. فهمیدم که روی دست و پای چند نفر افتادم، امّا نمی¬دیدم و دیگر هم متوجّه نشدم چه شد. رمان ادامه دارد... 🆔 @tamanay_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در عملیات والفجر دو همه مهمات خود را گم کرده بودیم. مهم تر از آن راه را هم، گم کرده بودیم. دست مان از همه اسباب ظاهری قطع بود. رو به بچه ها گفتم: «بچه ها! فقط یک راه وجود دارد. ما یک امام غایب داریم که در سخت ترین شرایط به دادمان می رسد. هر کسی در یک سمتی رو به دل بیابان حرکت کند و فریاد «یا صاحب الزمان» سر دهد. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورد و یا یکی از یاران شان به دادمان خواهد رسید». همه در دل بیابان با حضرت مأنوس شده بودیم. دیدم چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می آیند. پشت درختان و صخره ها قایم شدیم. وقتی جلوتر آمدند، شناختم شان. برادر نوذری از فرماندهان گردان یا زهرا (س) بودند. خطاب به بچه  ها گفتم: دیدید امام زمان (عج) ما را تنها نگذاشت. 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @tamanaye_vesal_ir
🦋 •• ⎚ "بعد‌از‌شھادت‌‌آقامحسن؛دیدم‌علی‌همش‌میوفته میخواستم‌ببرمش‌دڪتر… شب‌محسن‌اومدتو‌خوابـم‌بھم‌گفت خانم،علی‌چیزیش‌نیست.. منومیبینہ‌میخوادبغلم‌ڪنه‌نمیتونہ! بہ‌نقل‌ازهمسرشھید‌؛ ‹ 💔😔⇢ 🤲🏼❤️ ‌‌‌‌‌‌
¦ برای اینکه تحت توجه خاص حضرت زهرا(س) قرار بگیرید و امام زمان(عج) عنایت خاص به شما کنند، دائم سوره توحید را بخوانید و به حضرت فاطمه هدیه کنید. ✨ 👳🏼‍♂ آیت اللّٰه بهجت 🆔 @tamanaye_vesal_ir
♨️❌ سانسور سخنان حضرت آقا این فراز از بیانات بسیار مهم حضرت آقا را در مورد لزوم حجاب و هشدار به نسبت به خطر جاذبه جنسی زنان در محیط های بیرونی را طوری سانسور و بایکوت کرده اند که وقتی قسمتی از آن را افراد دغدغه مند منتشر می کنند، نیروی انقلابی و بچه حزب‌ اللهی ما با تعجب سوال می پرسد که این حرف ها را حضرت آقا در دیدار با بانوان زدند.... 🆔 @tamanaye_vesal_ir