eitaa logo
مجموعـه فرهنگیِ ٺــمّنــای وصــاݪ
190 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
4 فایل
بِسْمِہ تـ؏ـالۍ✨ بین منتظران هم عزیزِ من چه غریبی💔 ‏يا مُنَفِّسَ الْكُرُبَاتِ ای بيرون آورنده‌ی‌ غم‌ از دل‌ها #العجل.. #امام_زمان ‌‌• پݪ‌ارتباطیمون رفقا↓ @tamanaye_vesal_irpv
مشاهده در ایتا
دانلود
• . ولایت‌مداری‌حضرت‌ام‌البنین‌سلام‌الله‌علیها . زمانی کھ بشیر از کربلا برگشت و اخبار کربلا را آورد،خدمتِ حضرت ام‌البنین سلام‌الله‌علیها رسید؛ خبر شهادت فرزندانش را یکی یکی به او می‌داد . هر بار مۍ گفت : از حسین چه‌خبر؟ فرزندانم‌و هرآنچه زیر آسمان‌کبود است به فدایِ حسین. وقتی خبر شهادت امام حسین علیه‌السلام را شنید با آهی‌سوزان گفت: بشیر با این خبر بندهای دلم‌را پاره کردی.. . 🤍 ˹ @tamanaye_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✖️تلنگـــــر...... آرزوی شهادت را همه دارند...امّـــاااااا تنهــا اندکی شهید میشوند....چون.... تنها اندکی شهیدانه زندگی میکنند 🥀 🆔 @tamanaye_vesal_ir
مجموعـه فرهنگیِ ٺــمّنــای وصــاݪ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سوم 💥 🔺گاهی مردن، لذّت ب
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهارم 💥 🔺 وقتی دلت برای شرایط سخت قبلی تنگ می‌شود! نمیدانم چند ساعت رانندگی کرد. هیچ صدایی جز صدای ماشین نمی‌شنیدم. بیش‌تر دقّت کردم، امّا صدای ماشین دیگری هم نمی‌شنیدم. نه صدای بوق، نه صدای آدم‌ها و نه هیچ‌چیز دیگری! مثل اینکه داشت در یک جای خیلی‌خیلی خلوت رانندگی می‌کرد، جایی شبیه کویر یا دشت یا خارج از شهر و آبادی. متوجّه بودم که چند نفر داخل ماشین هستند، امّا اصلاً با هم حرف نمی‌زدند. به‌خاطر همین نمی¬توانستم بفهمم که با چه کسانی طرف هستم و چه زبان، اصل و نسبی دارند. فقط یادم است که یک نفرشان عطسه کرد، دو بار؛ دیگر هیچ صدایی نیامد. من اسامی ماشین‌ها را وارد نیستم، به‌خاطر همین هم از روی صدای ماشین نمی‌توانم بگویم چه ماشینی بود که مرا می‌برد، امّا هر چه بود، ماشین سرحال و پر شتابی بود؛ چون یادم است که از جاهای غیر آسفالت، سنگ و لاخ و پست و بلند که عبور می‌کرد، مشکلی نداشت و فقط مرا مثل توپ، این طرف و آن طرف می‌انداخت. برایم سؤال بود که چرا در آن قبر خفه نشدم؟! علی‌القاعده باید به‌خاطر کمبود اکسیژن می‌مُردم، ولی ظاهراً سوراخی، چیزی برای هوا داشته. نمی‌دانم. امّا وقتی داشتند مرا با ماشین می‌بردند، خیلی نفس می¬کشیدم، مشکل تنفّسـی برایم پیش آمده بود. خاک و خون هم که وارد گلویم شده بود و خودم امیدی به ادامه حیات نداشتم. به شدّت ضعف داشتم و لب و دهانم عطش داشت؛ چون یک هفته بود که آب و هیچ‌چیز دیگری نخورده بودم بجز همان حشرات چندش‌آوری که گفتم. بعداز یک هفته حالت سکون و دفن، حالا در شرایطی بودم که داشت تمام دنیا دور سرم می¬چرخید. این‌قدر راهش طولانی بود و در حین رانندگی به این طرف و آن طرف پرت می¬شدم که دو سه بار تهوّع کردم. داشتم به حالت خاصّی مثل بی¬هوشی می¬رفتم. بی¬حالِ بی¬حال شده بودم امّا اندکی متوجّه بودم. تا اینکه بالاخره ایستاد. من که کاملاً بیحال و بیجان بودم، حتّی توان تکان خوردن هم نداشتم. فقط فهمیدم که یک نفر مرا روی شانه¬اش انداخت. بدن ضعیف من مثل یک گوشت آویزان در مغازه¬های قصّابی شده بود. به زور روی یک صندلی در یک اتاق نسبتاً کم نور نشاندنم. هوایش خیلی سرد بود، داشتم می¬لرزیدم. نمی¬توانستم خودم را کنترل کنم، حتّی آن لحظه خودم را خراب کردم! فکرم داشت منفجر می¬شد؛ چون وقتی خیلی ضعیف می¬شوم، فکر و ذهنم نزدیک است منفجر شود. نمی¬توانستم چشمانم را باز کنم، امّا به زور تلاش کردم مژه¬های چشمم را از هم باز کنم و ببینم چه کسی رو¬به¬رویم نشسته است. دیدم یک مرد تقریباً شصت‌‌ هفتاد ساله (شایدم بیشتر) با ریش بلند که یک کلاه مشکی خیلی کوچک روی سرش بود، رو‌به‌روی من نشسته و در حال تمیز کردن بین دندان¬هایش است. بلند شد و به‌طرفم آمد. خم شد و صورتش را نزدیک گوشم آورد و با زبان انگلیسی گفت: «خدا نخواست بمیری! منم تلاشی برای مردنت نمی¬کنم. نه اینکه به دردم بخوری، نه! خیلی بی¬مصرف¬تر از این حرفایی، امّا خوشم میاد با کسانی که خدا واسطه زندگی و زنده موندنشون می¬شه چند روز زندگی کنم و ببینم چطور آدمایی هستن.» بعد به آن شخصی که مرا روی شانه¬اش¬انداخته و به آنجا آورده بود، اشاره کرد تا من را ببرد. او هم دوباره مرا از روی صندلی بلند کرد، روی شانه¬اش انداخت و راه افتاد. هنوز از آن اتاق بیرون نرفته بودم که آن بازجو دنـبالم آمد و دوباره صـورتـش را نزدیک صورتم آورد و با یک لبخند کثیف و عصبی گفت: «به زودی همدیگه رو می¬بینیم. فقط تلاش کن زنده بمونی. برو!» وارد یک راهرو شدیم. دو طرفش اتاق¬های جمعی و انفرادی بود. صدای ناله و جیغ¬های بلند و وحشتناک می‌آمد. این‌قدر صداها زیاد بود که دیگر صدای پای آن غولی که داشت مرا با خودش می¬برد نمی¬شنیدم. دقیقاً یادم است که آن لحظه، دلم برای قبر، دفن و شرایط قبلی¬ام تنگ شده بود. مدام می¬گفتم: «کاش هنوز تو قبر بودم و خوراک مار و عقرب¬ها می¬شدم، امّا اینجا نمی¬اومدم!» انواع صداها و زبان¬ها را می¬شد در آن راهرو شنید. مشخّص بود که آن زندان در منطقه، محلّه، شهر و وطن خودم نیست. با انواع و اقسام زبان¬ها و گویش¬ها داشتند ناله می¬کردند؛ عربی، انگلیسی، آلمانی. چه می¬دانم، با همه زبان¬ها! راهروی طولانی¬ای بود. شاید هنوز به آخرش نرسیده بودیم که چند تا پلّه، شاید مثلاً 20 تا پلّه خورد و پایین رفتیم. آن جا هم وضعیّت همین‌طور بود. ظاهراً چند طبقه بود، همه‌جا هم همین وضعیّت را داشت. چند متر جلوتر که رفت، درِ یکی از آن دخمه¬ها را باز کرد و من را محکم به آنجا پرت کرد. فهمیدم که روی دست و پای چند نفر افتادم، امّا نمی¬دیدم و دیگر هم متوجّه نشدم چه شد. رمان ادامه دارد... 🆔 @tamanay_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در عملیات والفجر دو همه مهمات خود را گم کرده بودیم. مهم تر از آن راه را هم، گم کرده بودیم. دست مان از همه اسباب ظاهری قطع بود. رو به بچه ها گفتم: «بچه ها! فقط یک راه وجود دارد. ما یک امام غایب داریم که در سخت ترین شرایط به دادمان می رسد. هر کسی در یک سمتی رو به دل بیابان حرکت کند و فریاد «یا صاحب الزمان» سر دهد. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورد و یا یکی از یاران شان به دادمان خواهد رسید». همه در دل بیابان با حضرت مأنوس شده بودیم. دیدم چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می آیند. پشت درختان و صخره ها قایم شدیم. وقتی جلوتر آمدند، شناختم شان. برادر نوذری از فرماندهان گردان یا زهرا (س) بودند. خطاب به بچه  ها گفتم: دیدید امام زمان (عج) ما را تنها نگذاشت. 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @tamanaye_vesal_ir
🦋 •• ⎚ "بعد‌از‌شھادت‌‌آقامحسن؛دیدم‌علی‌همش‌میوفته میخواستم‌ببرمش‌دڪتر… شب‌محسن‌اومدتو‌خوابـم‌بھم‌گفت خانم،علی‌چیزیش‌نیست.. منومیبینہ‌میخوادبغلم‌ڪنه‌نمیتونہ! بہ‌نقل‌ازهمسرشھید‌؛ ‹ 💔😔⇢ 🤲🏼❤️ ‌‌‌‌‌‌
¦ برای اینکه تحت توجه خاص حضرت زهرا(س) قرار بگیرید و امام زمان(عج) عنایت خاص به شما کنند، دائم سوره توحید را بخوانید و به حضرت فاطمه هدیه کنید. ✨ 👳🏼‍♂ آیت اللّٰه بهجت 🆔 @tamanaye_vesal_ir
♨️❌ سانسور سخنان حضرت آقا این فراز از بیانات بسیار مهم حضرت آقا را در مورد لزوم حجاب و هشدار به نسبت به خطر جاذبه جنسی زنان در محیط های بیرونی را طوری سانسور و بایکوت کرده اند که وقتی قسمتی از آن را افراد دغدغه مند منتشر می کنند، نیروی انقلابی و بچه حزب‌ اللهی ما با تعجب سوال می پرسد که این حرف ها را حضرت آقا در دیدار با بانوان زدند.... 🆔 @tamanaye_vesal_ir
مجموعـه فرهنگیِ ٺــمّنــای وصــاݪ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهارم 💥 🔺 وقتی دلت برای
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پنجم 💥 🔺چهار به علاوه دو=؟! کم‌کم به هوش آمدم و توانستم چشمانم را باز کنم. فهمیدم که دو سه نفر بالای سرم نشسته¬اند. یک نفرشان به زبان خودمان به یک نفر دیگر گفت: «به هوش اومد؟» او هم به زبان خودمان جوابش داد: «آره؛ کاش سریعتر بهش یه‌کم آب می¬دادیم و یه چیزی می¬تونست بخوره.» هنوز نمی¬توانستم از سر جایم بلند شوم. همان‌طوری که خوابیده بودم، آب و کمی هم نان خشک توی حلقم ریختند. یواش‌یواش توانستم بخورم و ته گلویم از خشکی و بی¬حالی بیرون آمد. باز هم ادامه دادند، دو سه قلپ آب و چند تا تکّه نان خشک دیگر هم خیس کردند و به خوردم دادند. بیش‌تر از اینکه به فکر حرف¬هایی باشم که آن‌ها به هم می¬زدند، تلاش می¬کردم سایه مرگ و مردن را از سر خودم رفع کنم و در آن خوک¬دونی کثیف که توحّش در آن موج می¬زد، بتوانم نفس بکشم. دو سه ساعت در همان وضعیّت بودم. یکی دو نفر از خانم¬هایی که آنجا بودند، از پایین پاهایم تا گردن و پشت گوشهایم را ماساژ دادند. معلوم بود که تقریباً یک چیزهایی بلدند و تلاش می¬کنند که خون در بدنم بیش‌تر جریان پیدا کند و آثار کوفتگی حاصلِ از خستگی مفرط و ضرب و شتم¬ها را از بدنم بیرون ببرند. چند ساعتی گذشت. نمی¬دانم روز یا شب بود. تا اینکه توانستم کمی تکان بخورم، دست و پاهایم را جمع کنم، گردن بکشم و نگاهی به اطرافم بیندازم. دیـدم در یک اتاق سـه در دو، چـهار نفر زن و دو نـفر مـرد هـسـتیم. حتّی جـا بـرای درازکردن پاهایمان هم نبود. کم¬کم چشمانم را بازتر کردم و به آن‌ها نگاه کردم. گوشهایم را تیزتر کردم و حرف¬هایشان را شنیدم. همه به زبان خودمان حرف می¬زدند. کمی گویش¬ها و لهجه¬یشان با هم فرق داشت، امّا حرف¬های همدیگر را می¬فهمیدند و خیلی راحت به هم جواب می-دادند. فقط در بعضی از کلمات گیر داشتند که آن هم با توضیح، منظورشان را به هم می¬فهماندند. خیلی آرام و طبیعی با هم ارتباط داشتند و البتّه تا حدّ زیادی حریم یکدیگر را حفظ می¬کردند. به‌خاطر همین فهمیدم مسلمان هستند و اهل کثافت¬کاری و اذیّت یکدیگر نیستند. کمی خیالم راحت¬تر شد. بعداز مدّتی که آنجا بودم، زبان من هم کم¬کم باز شد و با آن‌ها حرف زدم. اوّلش سر تکان می¬دادم و دقّت می¬کردم؛ بعدش هم جواب بله یا خیر؛ تا اینکه توانستم کلمه به کلمه حرف بزنم. با خودم چهار تا زن می¬شدیم. یک نفرشان که از بقیّه مهربان¬تر و مؤمن¬تر به نظر می¬رسید، خیلی زحمت مرا می¬کشید و از وقتی به آنجا رفتم مثل خواهر بزرگ¬تر از من حمایت می¬کرد. این‌قدر که حتّی بعضـی از شب¬ها سرم را توی بغلش می¬گذاشتم و کمی از ترس و وحشتِ ناشی از شنیدن داد‌و‌بیداد و ناله¬های اطرافم، کم‌تر می¬شد. به او «ماهدخت» می¬گفتند. توی چشم بود به گونه¬ای که حتّی آن دو مردی که با ما در آن دخمه بودند، گاهی به او زل می¬زدند، امّا بی¬احترامی نمی¬کردند. سر و شانه چالاکی داشت. این‌قدر در آن شرایط مهربان بود که جذّابیّتش را بیش‌تر می¬کرد؛ محبّتش به بقیه زن‌ها می¬رسید، امّا به من بیش‌تر. ادامه...👇 می¬گفت حدود بیست سال در انگلستان زندگی کرده و درس خوانده است، به‌خاطر همین نمی¬تواند زبان مادری¬اش را فصیح و بدون نقص ادا کند، امّا به زبان انگلیسی تسلّط داشت و خیلی سریع و زیبا حرف می¬زد. اسم یکی دیگرشـان «لیلـما» بود. کمی لکنت زبان داشت. می¬گفت از وقتی به آنجا آمده این‌طوری شده است. زن خوبی به نظر می¬رسید. شوهر و بچّه هم داشت، به‌خاطر همین خیلی دلم برایش می¬سوخت؛ چون بعضی وقت¬ها که یاد بچّه¬هایش می¬افتاد، از خواب می¬پرید و می¬لرزید. از حرف‌هایش معلوم بود که مکتب‌خانه داشته و به بچّه¬ها قرآن، حدیث و شعر یاد می¬داده، امّا شغل اصلی¬اش آشپزی بوده و خودش و شوهرش از راه آشپزی امرار معاش می¬کرده¬اند. معمولاً کارهای تمیز کردن، پانسمان و این‌ها را او انجام می¬داد، از بس کدبانو بود. یکی دیگرشان اسمش «هایده» بود. هایده معلّم بود و از شوهرش طلاق گرفته بود و تا قبل‌از دستگیری¬اش، تنها زندگی می¬کرده است. وضع مالی و زندگی¬اش خوب بوده و خیلی ثروتمندانه زندگی می¬کرده است. به‌خاطر همین شرایط آنجا برایش خیلی سخت و غیر قابل تحمّل بود. مدام سرفه می¬کرد و با اینکه دو سه ماه آنجا بود، هنوز به شرایط عادت نکرده بود. کمی مغرور بود؛ چون کلّاً همان‌طور تربیت شده بود، ولی تقریباً با او راحت بودم. اسم خودم هم «سمن» است. استاد زبان خودمان هستم و در دانشگاه «دری و پشتو» تخصّصی درس می¬دهم. یکی دو سال هم انگلستان درس خواندم. پدرم با وجود اینکه آخوند سنّتی محلّه خودمان بود، امّا خیلی به درس خواندن بچّه-هایش مخصوصاً دخترهایش توجّه داشت. من و نُه تا خواهر و چهار تا برادرهایم را تا حدّی که می¬توانست تأمین کرد تا درس بخوانیم.
مجموعـه فرهنگیِ ٺــمّنــای وصــاݪ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهارم 💥 🔺 وقتی دلت برای
پدرم مدّت کمی هم در قم درس خواند و سپس به وطنمان برگشتیم. من چند تا مقاله چاپ شده در نشریّات جهانی هم دارم. این‌قدر به زبان و کارم علاقه داشته و دارم که زبان معادل و متمّمش را «زبان فارسی» انتخاب کردم و زبان فارسی را هم خیلی کار کردم، حتّی بعضی از اشعار و منظومه¬های مثنوی را هم سر کلاس می¬خواندم و تفسیر می¬کردم. هـمۀ ما اهـل افـغانـسـتان بـودیم. حتّی آن دو تا مـرد. البتّه یکی از آن مـردها چشـمـش خیلی ضعیف بود، تا حدّ نابینایی! امّا کور نبود. می¬گفتند زیر بار شکنجه¬ها، میزان زیادی از بینایی¬اش را از دست داده است. آن مرد دیگر هم از نظر بدنی، درب و داغان بود، امّا خیلی جدّی و جا افتاده به نظر می¬رسید و حدود پنجاه سال داشت. هر دو نفرشان از اعضای گروه‌های مسلح بودند که در درگیری¬های مسلّحانه دستگیر شده بودند، امّا من از شرایط، احوال و اعتقاداتشان تا مدّت¬ها اطّلاع نداشتم. رمان ادامه دارد... 🆔 @tamanaye_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ پوستر ویژه KHAMENEI.IR برای شهید سیدرضی با عنوان «پاداش رضی» منتشر شد ✏️ رهبر انقلاب اسلامی پس از اقامه نماز بر پیکر شهید سرافراز سردار سیدرضی موسوی: 🌷 خوشا بحالش، یک عمر زحمت و تلاش، آخرش هم جایزه شهادت پروردگار عالم! ۱۴۰۲/۱۰/۷ 📥 نسخه قابل چاپ | نسخه‌ استوری @tamanaye_vesal_ir
مجموعـه فرهنگیِ ٺــمّنــای وصــاݪ
پدرم مدّت کمی هم در قم درس خواند و سپس به وطنمان برگشتیم. من چند تا مقاله چاپ شده در نشریّات جهانی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت ششم 💥 🔺گاهی نوبت تو نیست، امّا چند برابر استرسش را تجربه می‌کنی! من نمی‌دانستم کجا هستیم. سؤالات مختلفی برایم مطرح بود، امّا نمی‌توانستم به سادگی به پاسخشان برسم؛ چون جایی گیر کرده بودم که بقیّه‌شان هم مثل خودم بودند. امّا آن چیزی که مشخّص بود، این بود که افغانستان نیستیم، چون خیلی صداها، صحبت‌ها و ناله‌های خاصّی را در اطرافمان می‌شنیدیم. اینکه فکر کنم و مطمئن بشوم که افغانستان نیستیم، خیلی بیش‌تر مرا می‌ترساند و آزارم می‌داد. یک بار وقتی بقیّه خواب بودند، من و ماهدخت بیدار بودیم و پیش هم دراز کشیده بودیم. به هم می‌گفتیم خواهر! این‌طوری بیشتر به هم نزدیک می‌شدیم و آرامش پیدا می‌کردیم. گفتم: «خواهر!» گفت: «جان خواهر!» گفتم: «اینجا کجاست؟ ینی اینجا کدوم کشوره؟» گفت: «منم مثل تو! چی بگم؟» گفتم: «تو خیلی وقته اینجایی، اگه می‌دونی بهم بگو.» گفت: «نمی‌دونم، امّا فکر کنم یه جای دور، خیلی دور. جایی که کسـی نه می‌دونه کجاست و نه می‌تونه پیدامون کنه!» گفتم: «من خیلی می‌ترسم. احساس می‌کنم زنده از اینجا بیرون نمی‌ریم. مگه جرم و گناه من چی بوده؟ اصلاً چرا باید منو بیارن اینجا؟» گفت: «هیچ کس از جرم و کار بدش خبر نداره! این حرفایی که تو الان داری می‌زنی، ما خیلی وقت قبل به هم زدیم و جوابی هم نگرفتیم. خودتو با این سؤالا درگیر نکن جان خواهر!» گفتم: «دارم دیوونه می‌شم. پدر و مادرم از دوری من می‌میرن. اونا خبر ندارن، مخصوصاً مادرم که ناراحتی قلبی هم داره.» گفت: «فکر خودت باش! من تو زندگیم یاد گرفتم مهم‌ترین کسـی که تو زندگیمه، خودم هستم؛ چون تا خودم نباشم و خوب و سرحال نباشم، می‌شم بدبختیِ دیگران! پس فکر زنده و سالم موندن خودت باش و این‌قدر به پدر و مادرت فکر نکن. اونا دیگه تا الان حرص و ناراحتی که نباید می‌خوردن، خوردن و کاریش هم نمی‌شه کرد. مخصوصاً بابات که می‌گی آبرودار و این حرفاست. خب خبر گم شدن دخترش و چند هفته نبودنش و حرف و حدیث مردم، خیلی براش سنگینه امّا همینه دیگه، کاریش نمی‌شه کرد. تو بهتره فکر خودت باشی دختر جون!» گفتم: «تو چقدر راحت حرف می‌زنی؟ چقدر راحت از آب شدن پدر و مادر بیچارَم حرف می‌زنی! من نمی‌تونم به اونا فکر نکنم؛ حتّی وقتی هم که برای فرصت مطالعاتیم به انگلستان رفته بودم و اونا می‌دونستن که سالم و سرحالم، بازم حرص می‌خوردن و پیر و پیرتر می‌شدن. بدت نیادا، امّا تو همین حسّو به پدر و مادر خودت داشتی؟!» آه سردی کشید. کمی خودش را جا¬به¬جا کرد و زیر لب گفت: «پدر و مادر خودم؟ هه... کدوم پدر و مادر؟ دلت خوشه!» چیزی نگفتیم و خوابمان برد. شاید هنوز دو ساعت نشده بود که ناگهان با صدای کوبیده شدن لگد به درِ سلّولمان از خواب پریدیم. خیلی وحشتناک بود. من نفسم بالا نمی‌آمد. به درِ همه سلّول‌ها می‌زدند و همه را بیدار می‌کردند. هایده گفت: «احتمالاً بازم هوس هواخوری کردن. خدایا نه! من تحمّلش ندارم.» لیلما تلاش کرد به زور حرف بزند و با لکنت شدیدش گفت: «من هنوز حالم خوب نیست. خدا منو بکشه که اینجوری اسیر و نمونم.» از حرف زدن آن‌ها تپش قلب من هم بالا رفت. از ماهدخت پرسیدم: «چه خبره؟ چیکارمون دارن؟» ماهدخت با ناراحتی گفت: «شنیدی که! لابد کارخونه‌های لوازم آرایشی‌شون بازم نیاز به جنین انسان داره که بتونن محصولات با کیفیّت‌تری تولید کنن!» با وحشت گفتم: «نه! تو رو خدا دیگه ادامه ندین.» به گریه و ناله افتاده بودم. این‌قدر وحشت زده شده بودم که حتّی نمی‌توانستم نفس عمیق بکشم. در خواب هم نمی‌دیدم که یک روز مجبور باشم در چنین شرایطی زندگی کنم. ادامه...👇 ماهدخت که تلاش می‌کرد خودش را کنترل کند، گفت: «دخترا! آروم باشین. این‌جوری فقط دارین خودتون رو قبل‌از فاجعه از بین می‌برین. چاره‌ای نداریم. فقط کاری کنین که زود تموم بشه و خودتونو خلاص کنین. اگه ناراحتی و بدقِلِقی در بیارین، هم وحشی‌تر می‌شن و هم آزارشون بیش‌تر می‌شه.» من که دیگر داشتم می¬مردم، با گریه و عصبانیّت داد زدم و گفتم: «چی داری می‌گی؟ اصلاً می‌فهمی چی داری می‌گی؟ من اهل این حرفا نیستم!» ماهدخت نزدیکم آمد، آرام سرم را در آغوشش گرفت و گفت: «به خدا ما هم بد نبودیم و نیستیم. ما هم شرافتمندانه زندگی می‌کردیم. می‌گی چیکار کنیم؟ تن در ندیم؟ نمی‌شه که، زجرکشمون می‌کنن. آروم باش!» من فقط می‌لرزیدم و گریه امانم را بریده بود. ناگهان سه چهار نفر مثل سگ پریدند داخل. چهره‌هایشان را پوشیده و مجهّز به انواع شوکر، اسلحه و... بودند. من منتظر بودم که ما سه چهار نفر را که جیغ می‌کشیدیم، به زور بگیرند و ببرند، امّا آن‌ها سراغ آن دو مرد رفتند و آن‌ها را به زور بردند! مـا داشـتیم شـاخ در مـی‌آوردیـم. مـتعجّبانه بـه هـم زل زده بـودیم و صـدای نـفـس زدن همدیگر را می‌شنیدیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️منم به این اقتصاد اعتراض دارم ولی به این مدل اعتراض هم انتقاد دارم من به آزادی بیان اعتقاد دارم ولی بین حق و باطل انتخاب دارم 🌹🌹🌹 🆔 @tamanaye_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این تصویر را برای تو می‌فرستم که چادری هستی قدر چادرت را بدان خیلی‌ها آرزوی چادری شدن دارند ولی نمی‌توانند 📸دست‌نوشته‌ای روی تابوت یک شهید.. 🆔 @tamanaye_vesal_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️شهید حاج قاسم سلیمانی: «یک شب خواب شهید زین الدین را دیدم و هیجان‌زده پرسیدم: آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ سردشت؟ 🔸حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندن؟ 🔸عجله داشت. می‌خواست برود. یک بار دیگر چهره‌ درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم. 🔸رویم را زمین نزد. گفت: قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یک برگه‌‌ كوچک پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما برادر! بگو تا بنویسم. 🔸گفت: بنویس: سلام، ‌من در جمع شما هستم! همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن. برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: سید مهدی زین‌الدین. 🔸نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ زیرش كردم. با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی! گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادند! 🔸از خواب پریدم. موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم بود؛ سلام، من در جمع شما هستم!» ♦️منبع: کتاب «تنها زیر باران» 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @tamanaye_vesal_ir
🎉جشن میلاد حضرت زهرای مرضیه «سلام الله علیها» ➕همراه با قرعه کشی و اهداء جایزه های نفیس به دختران همنام حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها 🎙به کلام: استاد احمد آبایی 🔉با مدیحه سرایی: آقایان غلامپور، شیخعلیشاهی و رحیمی 💬سه شنبه،۱۲ دی ⏰ساعت ۲۰:۱۵ 📍مکان: همافر، میدان حضرت ابوالفضل در جوار گلزار شهدا، حسینیه حضرت ابوالفضل 🏳هیئت انصار امیرالمومنین «ع» یزد