eitaa logo
طعم زندگی
86 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
155 فایل
با تو خوشم!😍😘
مشاهده در ایتا
دانلود
Ⓜ️ داستان کوتاه تا دریا! 📝 باقر ناصری ➕ رودخانه به درخت بید پیر گفت: "پیرمرد! من واقعاً خسته شده‌ام از این راه طولانی که همواره باید بروم. چرا باید همیشه تا دریا بروم و در دریا گم شوم؟ چرا باید همیشه رو در دریا داشته باشم؟ من خودم شخصیتی مستقل دارم." ● بید جوابش داد: "تو هستیت از دریاست! هستی همه‌ی ما از دریاست." ● رودخانه گفت: "حتی اگر چنین باشد، پس دریا به من احتیاجی ندارد. چرا باید این راهی که سالها رفته‌ام را تکرار کنم، راهی تنگ با صخره‌های سنگی که باید آبهای درخشان و زیبای خودم را همیشه از میان آنها رد کنم،  تا آخرش به دریا برسم؟! من می‌خواهم خود دریایی شوم." ● بید جوابش داد: "دریا به تو احتیاجی ندارد، ولی تو به دریا احتیاج داری. تو فقط با یکی شدن با دریاست که دریا می‌شوی." ● رودخانه گفت: "اشتباهت همین جاست. من در دریا فقط گم می‌شوم. من آنجا می‌میرم. مثلِ خیلی رودها و نهرهای دیگر. آنجا چه کسی می‌داند که موجهایی که به ساحل می‌خورد موج‌های زیبای من است؟ من فقط با بسط پیدا کردن، با رفتن در راه‌های گوناگون و ناشناخته است که خودم دریا می‌شوم. به علاوه،  در همین نزدیکی زمین تشنه‌ایست که حیوانات ساکنش بسیار به من نیازمندند، ولی من آنها را رها کرده، به سمت دریا جاریم. من می‌خواهم آزادی را تجربه کنم. من باید راه‌های نرفته را بروم، به فکر موجودات دیگر و نیازهای آنان باشم، و بسط پیدا کنم تا خودم دریا بشوم." ● بید پیر تلاش کرد رودخانه را منصرف کند، ولی رودخانه با تندی گفت: "من تصمیمم را گرفته‌ام. بیخود نیست تو را مجنون می‌نامند!" ● رودخانه بعد از آن شروع کرد به بسطِ خود در همه جهات! شیرینی و وجد زیادی از این بسط در خود احساس کرد. دیگر خود را مقید به راه باریکش به سوی دریا نمی‌دید. از این آزادی نوعی شادی و هیجان تجربه می‌کرد که قبلش تجربه نکرده بود، هیجانی حتی بالاتر از هنگامی که از ارتفاع بالایی آبشار می‌شد و فرو می‌آمد. آبهایش به هر جا می‌رسید، احساس می‌کرد چیزهای تازه‌ای که تا به حال ندیده را دارد امتحان می‌کند. به درختان و گیاهان که می‌رسید حس می‌کرد آنها از این مهمان غیر منتظره خوشحال و کنجکاو، یا بهت‌زده شده‌اند. همین طور بسط پیدا کرد و کرد، تا شنزارهای تشنه اطراف را هم پوشاند. ●در شنزار، روباه صحرایی از دیدن آب خیلی خوشحال شد. ولی حیواناتی در زیر شنها خانه کرده بودند، یکباره آب همه‌شان را فرا گرفت! خیلی‌شان مُردند. رودخانه با خود گفت: "حیف شد! ولی تقصیر خودشان است که نتوانستند با وضعیت جدید خود را وفق دهند! ولی در عوض روباه خوشحال شده." ●ولی روباه اولین جرعه‌ای که خورد، سرش را عقب کشید و گفت: "چه آب شور و تلخی!" رودخانه نمی‌دانست که شنزار پر از نمک است. بدتر آنکه، به شنزار که رسید هرچه خواست جلوتر برود نتوانست. شنزار او را می‌بلعید! ●رودخانه بسط و توسعه پیدا کرد، ولی همچنان سطحی‌تر و کم‌عمق‌تر شد. کم‌کم از حرکت ایستاد، آبش گندید و  مرداب و باتلاق شد. بسیاری حیوانات در این باتلاق گیر افتادند، و رودخانه نمی‌دانست چگونه آنها را نجات دهد. ریشه درختان زیادی در آن گندید. ولی رودخانه هنوز خوشحال بود که امکانات نویی را آزموده است. خود را فاتح سرزمین‌های نو می‌دید و حس می‌کرد توانسته‌اش با تکیه بر خودش کاری شگرف انجام دهد. ●بید پیر محزونانه در او می‌نگریست و در خود می‌گریست! ● دریا زیر لب گفت: "فرزند نادان! ندانستی که هر که با من جمع نشود پراکنده می‌شود؟!"