به وقت #خاطرات عروسی
تقریبا ۱۷_۱۸سالم بود،عقد داییم بود و منم بشدتتتتت ب داییم وابسته بودم و اصلا دلم نمیخاست داییم ازدواج کنه🥲خلاصه روز عقد ک گفتن عروس رفته گل بچینه یهو گفتم دروغ نکین،عروس خو اینجاس😐😂داییم نگام کرد گفت هیسسس ساکت شو گفتم خب والا ایناهاش سُر و مُر و گنده اینجا نشسته کجا رفته گل بچینه🙂🤣بعد خاهر عروس بهم گفت عزیزم این یه رسمه باید بگیم گفتم نه باباااا (دوست داشتم با یکی دعوا کنم :)🤣خلاصه هیچی دیگه عاقد هرچی میگفت منم یا قافیه میچسبوندم بهشو....🙂🤣😂
به وقت #خاطرات عروسی
آقا حنابندون پسرعمم بود و مراسم خونه عمم گرفته شده بود وقتی مهمونی تموم شد اول فامیلا عروس رفتند در آخر ما عزم رفتن کردیم
دیدیدم بابام هی داره دنبال کفشش میگرده نبود که نبود ،کفششم اصل چرم بوفالو بود😂🙌🏻
خلاصه دیدن یه کفش هست مال کسایی که خونه عمم بودند نبود
پسرعمم گفت دایی حتما صاحب این کفشه اشتباهی کفش شما رو پوشیده حالا اینا رو بپوش فردا تو عروسی پیداش میکنی.
فردا شب عروسی بابام تعریف کرد تا رفتم تو تالار فقط داشتم کفشا رو نگاه میکردم ببینم کی دیشب کفش منو پوشیده تا بالاخره کفشم رو پیدا کردم سرم رو اوردم دیدم عه طرف بابا عروسه😂😂
بابام بهش قضیع رو میگه و کلی باهم میخندند و در آخر کفشا رو عوض میکنند 😂🙌🏻
🤍"
پزشکی تعریف میکرد که:
«حاجآقای مُسنى با خانم جوانش كه خیلىهم زیبا بود آمدند مطب، معاینهاش کردم، ریهٔ حاجآقا مشکل داشت.
حاجخانم مرتب میگفت:
«حاجآقا! بیزحمت به حرفهای آقای دکتر توجه کنین تا سالم بشین!»
وقتی که داشتم برایش نسخه مینوشتم،
دیدم حاجخانم خوشگل از پُشتسر حاجآقا برای من بوس میفرستد!
دو تا انگشتش هم میگذاشت روی لبهایش، طوریکه شوهرش نفهمد. من هم كه خجالتی...
نفهمیدم چطوری داروی حاجی را نوشتم.
وقتی بیرون رفتند، حاجخانم برگشت.
آمد لب میزم ایستاد، فکر کردم میخواهد قرار بگذارد!
با توپ و تَشر گفت: «زورِت میومد بِهِش بگی
سیگار نکشه! صد دفعه اشاره کردم!
آخه چطوری حالیت کنم دیگه؟!
تو چهجورى درس خوندی دکتر شدی!؟»
#طنز #خاطرات #شوخی #فان
😀😃😐🥀
از خاطرات بچگی همین بس که یکی از اموات فوت کرده بود و منم خیلی کوچیک بودم و به من خرما دادن منم خوردم ولی نمیدونستم هسته اش رو چیکار کنم و فرو کردم تو دماغم😂 یکباره مامانم دید یه طرف دماغم ورم داره و از ماجرا خبر دار شد و به لشکر آدم رفتیم بیمارستان و من در عین بازی و خنده بودم و دکتر هسته رو در می آورد😁
#خاطرات سمی #طنز