eitaa logo
طعم زندگی
75 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
189 فایل
با تو خوشم!😍😘
مشاهده در ایتا
دانلود
: لطف کنید فرزندانتان را تربیت نکنید ! ✍ در باز شد و دو تا دوقلوی تقریباً دو ساله با دو تا پالتو و کلاه سورمه‌ای وارد اتاقم شدند! یکی پسر و دیگری دختر! پشت سرشان هم پدر و مادری تقریباً سی ساله وارد شدند. • قبل از اینکه از والدین‌شان حرفی بشنوم، با بچه ها تک تک صحبت کردم. از هر کدامشان چند سؤال کلیدی اما ساده که برای من شاه‌کلید ورود به سرزمین درونشان بود، پرسیدم. دخترک کمی خودمانی‌تر بود و پسرک کمی خجالتی تر ! اما هر دو دقیق به سؤالاتم جواب دادند. واکنش‌های این دو دسته گل هم ناشی از اشتباهات تربیتی والدین‌شان بود، مثل اغلب خانواده‌های دیگر.... پدر و مادر از لجبازی بچه‌ها گلایه داشتند. به مادرشان گفتم:  بچه‌ها خوبند و مشکل ریشه‌ای ندارند، اما بنظر من علّت لجبازی‌شان فقط وسواس شما در حفظ نظم و نظافت خانه شماست! آیا خانه‌ی شما، خانه‌ی بسیار تمیز و منظمی نیست؟ هر دو تأیید کردند، و پدر کمی خسته از این نظم بنظر می‌رسید. ✘ گفتم مطمئن باشید خانه‌ای که دوقلوی دوساله دارد و مثل زمان قبل از ازدواج تمیز و مرتب است، حتماً بچه ‌ها به آسیب‌های مختلفی دچار می‌شوند! مسئله دوم هم آموزش‌های مکرر کلامیِ آداب اجتماعی و مهمانی‌هاست که بنظرم بابای خانه دائماً به بچه ها تذکر می‌‌داد! این موضوع را هم تأیید کردند و مادر کمی شاکی بنظر میرسید. گفتم:  لطف کنید و فرزندان‌تان را تربیت نکنید! بچه های شما با گفتار شما تربیت نمی‌شوند، بلکه از عمل شما الگو می‌گیرند! شما هر چه در تربیت و اصلاح جهان درون تان موفق شوید، در جذب و اثرگذاری و تربیت فرزندانتان موفق‌تر خواهید بود. چند کارگاه برای شروع شناختِ خود واقعی‌شان و نحوه مدیریت خویشتن به آنها هدیه دادم و راهی «جهاد اکبر» و مبارزه برای پرورش نفس‌شان شدند. @ostad_shojae
: « عشق قدرت مدیریت تمام بحرانهای یک فرد، خانواده و اجتماع را بتنهایی داراست » ✍ ایستاده بود و داشت بامحبّت و دقتِ تمام گوش می‌کرد به حرفهای یکی از بچه‌ها. چیزی که همیشه میان خودم و او نیز جریان دارد. • جنس این عشق را خوب می‌شناختم، نه طعم زمین می‌داد و نه طعم تعلّق! چیزی شبیه نور، شبیه آب، شبیه بی‌وزنی! چیزی شبیه خُـــــدا .... هر چه این مکالمه و مِهر که از دور تماشاگرش بودم، طولانی‌تر می‌شد، قلبم هم مچاله‌تر می‌شد! و اینجا بود که بوی چرک «مَــن» به مشامم رسید. با خودم گفتم: عشق که تعداد و نفر ندارد، تاریکی ندارد، قبض ندارد، تنگی ندارد، اگر از جنس نور باشد. اساساً نور که بتابد می‌تواند همه‌ چیز را در شعاع خودش روشن کند بی‌آنکه سهمی از کسی کم شود. هر کس به میزانی از این نور بهره می‌گیرد که به منبع نور نزدیک‌تر است. و هر کس به میزانی از یک عشق نورانی بهره می‌برد که به مرکز شبیه‌تر است. فاصله گرفتم و رفتم دورتر و جایی نشستم! یاد یک فراز از دعاهای صحیفه افتادم، یادم نیست کدام دعا : «خدایا مرا حفظ کن که اینکه محبتم به کسی، علّت ذلت درونی‌ام شود!» با خودم این جمله را تکرار کردم و گفتم: عشق اگر عشق باشد و از جنس نور، حتماً چهارچوب ندارد،  بی نهایتی را می‌تواند سیر کند! حسادت طغیان نفس است، تنگی نفس است، حد و حصری است که راه دریافت را می‌بندد، باید این طغیان‌های نفس را بی‌اعتبار کرد و محل نداد، تا مدام نخواهند سر بلند کنند و مرا ببلعند.
: هنر «گوش کردن» و «انتقاد بموقع» ✍️ اتاق فکر همیشه از همان اتاق‌هایی است که باید طوفانی باشد، اصلاً کلمه‌ی «طوفان فکری» از شاخصه‌های اتاق فکر است. خواه اعضای این اتاق فکر «زن و شوهر»ی باشند که می‌خواهند برای خانه‌شان تصمیم بگیرند، خواه همکاران یک تشکیلات، خواه مسئولین تراز اول یک مملکت. • اگر طوفان در یک اتاق فکر بیاید (که البته بدون طوفان دیگر آن اتاق، اسمش اتاق فکر نیست) و بجای آنکه میوه‌اش یک باران نرم و یا رنگین‌کمان زیبا باشد، فقط خاک و خاشاک بلند کند و در چشم اعضای اتاق فرو برد، آن اتاق فکر نه تنها نتیجه نمی‌دهد که همه‌ی اعضاء خود را می‌بلعد و آن ساختار را ضعیف می‌کند، حالا می‌خواهد آن ساختار یک خانواده باشد. • پنج‌شنبه صبح‌ها، جلسه اتاق فکر مدیران داریم که در عین حال که سخت‌ترین روزهاست الحمدلله شادترین روزها هم هست. یک شعار داریم که باید به آن پایبند بمانیم؛ «من خوب گوش می‌کنم و با دلایل منطقی دیگران سعی میکنم که قانع شوم، ولی اگر دلیل منطقی‌تری دارم، دیگران را قانع میکنم». با این شعار ما از این جلسات بیرون نمی‌رویم مگر اینکه همه به طرح پیشهادی قانع و قلباً شادیم و همه آن طرح را طرح خودمان می‌دانیم حتی اگر در اجرای آن نقشی نداشته باشیم. ✘ آن روز اما اینطور نبود! مهمانی داشتیم که برای مشورت دعوتش کرده بودیم. گوش کردنش ضعیف بود، سعی می‌کرد فقط پیشنهاد دهنده باشد حال آنکه کاملاً متوجه بودم که هنوز بر طرح مشرف نشده است. تا اواسط جلسه به همین منوال گذشت و او دائماً یا سؤال می‌پرسید و یا مخالفت می‌کرد. و سؤالها و مخالفتها هم حاکی از آن بود که احاطه‌ی کامل بر موضوع ندارد. • حدود یکساعتی گذشته بود و من فقط گوش می‌کردم و در تایید سخنانش سر تکان میدادم. سخنانش در جای خودش درست بود ولی در نگاه کل و یکپارچه می‌بایست با اندک تغییراتی برای مجموعه ما بومی‌سازی شود. • حس کردم بچه‌ها دارند وارد فاز تدافعی می‌شوند؛ اینبار که آمد سخن یکی از بچه‌ها را با مخالفت قطع کند گفتم : اجازه می‌دهید حرفش را کامل کند؟ آرام شد و او حرفش را کامل کرد. بعد از توضیحات، بلند شدم و روی تخته تمام حرکت چند ساله‌ی مجموعه را تا رسیدن به این طرح توضیح دادم. نواقصی که دارد را گفتم، و تهدیدهایی که برای اجرایش متصوریم را نیز هم. √ حس کردم دارد با من بالاتر می‌آید و از جایی که همه ما به موضوع نگاه میکنیم، نگاه می‌کند! انبساط چهره و فروکش کردن التهاباتش نیز حاکی از همین نتیجه بود. آزاد شدن قلب بچه ها هم همین را نشان میداد. تازه از اینجا به بعد اتاق فکر به حالت عادی و شعار همیشگی خودش برگشت؛ من با «گوش کردن» سعی میکنم دلایل منطقی دیگران را بپذیرم، و دقیقاً آنجایی را که دلایل منطقی‌تری برای رد موضوع دارم بیان کرده و دیگران را قانع میکنم. از این دو حالت فراتر که چیز دیگری وجود ندارد، اگر داشته باشد دیگر نفسانیت است که باید ذبح شود. • ظرف مدت کوتاهی جلسه جمع‌بندی شد، وظایف هر کس بسته شد و تاریخ جلسه بعدی مشخص شد.
: «نقطه هدف شیطان، شادی ماست» ✍️ از خستگی احساس میکردم سلولهایم درد میکنند! جمع و جور کردم و کارهای فوری را بستم و بقیه را گذاشتم برای فردا و رفتم بسمت خانه. • برخلاف همیشه که بچه‌ها دم در منتظر ایستاده بودند و تا درب آسانسور باز می‌شد خودشان را پرت میکردند در آغوشم، اینبار زنگ زدم تا در را باز کنند. • در باز شد و انگار موجی از یک انرژی عجیب و غریب کوبید به صورتم، حس کردم که قبل ورود من اینجا اتفاق خوبی جریان نداشته است، اما به روی خودم نیاوردم! • یک چای پررنگ ریختم و نشستم تا شاید کمی از حجم خستگی ام کمتر شود. دیدم هر دویشان آمدند دوطرفم نشستند و گفتند: مامان ما باهم دعوا کردیم! • تعجب کردم، کمتر پیش می آمد دعوا کنند، بیشتر شکایت ما از بازیها و خنده های پرسروصدایشان بود. ابروهایم را به علامت تعجب بالا بردم و گفتم : عجب، از شما بعید بود، چرا ؟ توضیح دادند و متوجه شدم، در برنامه فردایشان مشکلاتی پیش آمده که یکی نمی‌تواند به نفع دیگری کنار برود! • گفتم : هردویتان حق دارید ولی این مسئله را فقط خودتان می‌توانید حل کنید. بیشتر فکر کنید تا راهش را پیدا کنید. • یکی شان اما حالش از این دعوا همچنان بد بود و شیطان در حال رفت و آمد روی اعصابش... نق میزد و به زمین و زمان گیر میداد! سعی کردم نشنیده بگیرم، آنقدر که خودش آمد و گفت: مامان من حالم خوب نیست لطفاً راهکاری بده! • گفتم : برو و از داخل کیفم صحیفه جامعه را بیاور. دوباره نقی زد و با بی‌میلی رفت کتاب را آورد و داد دستم. بازش کردم و دعای ۴۸ (دعای رفع وسوسه) را باز کردم و دادم دستش، گفتم این دعا فقط دو خط است، بنشین و فقط فارسی اش را بخوان! با اکراه گرفت و خواند و بست و رفت داخل اتاقش... • ساعت حوالی ده شب بود، کم کم داشت خوابم می‌برد که آمد کنارم نشست و گفت : خوابی؟ گفتم : نه مامان. گفت : مامان شما جادوگری؟ گفتم : چطور؟ گفت : آن دعا که دادی فارسی بخوانمش تمام فشار ناشی از دعوا را از من برداشت! مگر می‌شود همچین چیزی ؟ من حالم بعد از آن خوبِ خوب شد. ✘ گفتم : شیطان، یک چیز برایش مهم است و فقط یک هدف را دارد، که «شادی» ات را بگیرد. انسانی که شاد نیست در اوج نعمت هم باشد، لذت و بهره ای ندارد، و انسانی که شاد است در قلب بلا و مشکلات هم آرام و امیدوار است. وقتی باهم دعوا کردید، یک جهنم بود که اتفاق افتاد، باید زود خاموشش میکردید و تمام! ولی شیطان با مرور دعوا دهها بار همان اثر دعوا را دوباره در درون تو تولید کرد تا همچنان اعصابت خرد باشد و نشاط و آرامش نداشته باشی! امام سجاد علیه السلام متخصص معصوم است دیگر، که از سمت خداوند نمایندگی مراقبت و سلامت روح انسانها را دارد. میداند ساختار روح تو در چنین شرایطی به چه جنس کلمات و ارتباطی با خدا نیاز دارد که تو را از حصر شیطان بکشد بیرون، و پرت کند در آغوش خدا تا آرام شوی! گفت : چجوری مامان؟ گفتم : همانجوری که وقتی تب میکنی، پزشک نسخه اش را بر اساس شناختی که از بدنت دارد، می نویسد و درمانت میکند. • شبیه لذت یک معمای حل شده، بغلم کرد و گفت : خیلی دوستت دارم مامان! گفتم : منم بی نهایت دوستت دارم ... ولی خدایی که چنین روندی را برای سلامت تو طراحی کرد خیلی خیلی بیشتر از من دوستت دارد. یادت باشد «شادی» حیثیت مؤمن است! باید دائماً دستش را بدهد به خدا و نگذارد شیطان شادی اش را بدزدد.
💬 : «گاهی گپ روز، بی‌موضوع و یکهویی بیاید بد نباشد شاید» ✍️ نشسته‌ام در دفتری که جز یکی دو نفر، بقیه رفته‌اند قطعه فانوس بهشت زهرا. تیم پشتیبانی/ پذیرایی/ تصویر/ پخش زنده/ صدا/ انتظامات و .... سکوتی آرام ساختمان را فرا گرفته، چیزی که تقریباً یک «آرزویِ دیر به دیر اجابت شونده» در اینجاست. • داشتم آمار و اطلاعات مربوط به مراسم‌های استغاثه امروز در سراسر ایران را چک می‌کردم مغزم سوت کشید. 246 مرکز استغاثه که 175 مرکز عمومی و 71 مرکز خانگی هستند بطور همزمان امروز در 105 شهر این اجتماع هماهنگ را برپا می‌کنند. از این 105 شهر هم دو تا در خارج کشور هستند... • برگشتم به آمارهای ماه‌های قبل. از نیمه‌ی شعبان که این حرکت را آغاز کردیم تقریباً دو ماه و نیم گذشته و هر هفته در کمترین حالت، با غیرت و همت شما سی چهل مرکز به جدول نهایی اطلاع‌رسانی اضافه می‌شود. و تا الآن جز در استان «کردستان» در همه‌ی استان‌ها مرکز استغاثه دایر شده است. استانهایی مثل تهران، اصفهان، خراسان رضوی، کرمان، قزوین، یزد در صدر تعدد پایگاه‌های استغاثه در سطح کشور قرار دارند. • داشتم با خودم فکر می‌کردم خدا حجت را تمام می‌کند در آخرالزمان. و مدعیان انتظار با همین حرکت ساده سنجیده می‌شوند. از ما که دائماً از انتظار حرف میزنیم تا آنان که می‌شنوند و فکر می‌کنند که منتظرند، همه و همه سنجش می‌شوند. کداممان حاضریم خودمان را برسانیم به جمعی که در نزدیک‌ترن موقعیت مکانی به ما قرار دارد؟ و کداممان حاضریم مهمانداری کنیم و بقیه فرزندان امام را جایی جمع کنیم و برایش دعای استغاثه بخوانیم؟ ✘ در جهانی که بیدار شده و چفیه‌ها را دور سر دانشجویان دانشگاه‌های جهان می‌بینیم، و بقول استاد بزودی بسیاری از آنها برای برپایی «تمدن الهی» شهید خواهند شد، آیا وقت آن نرسیده یک عَلَم را هم ما برداریم و یا خودمان را زیر عَلَمی که برافراشته شده برسانیم و در کنار آنانکه می‌سوزند برای عاقبت بخیر شدن در خیمه‌ی امام، ما هم دامنمان شعله‌ای بگیرد و آتش عشق به جانمان بیفتد؟ دولت کریمه، دولت عاشق هاست هااااا .... گفته باشم! ※ عاشق شو ورنه روزی، کار جهان سرآید ناخوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی ✘ خیلی وقت است که وقت آن رسیده شیعیان در خارج از کشور مراسم‌های استغاثه خیابانی برگزار کنند و دیگران را به دعا برای ظهور منجی دعوت کنند. چرا ما اینقدر کم عاشقیم که توفیق این «به دل میدان زدن‌ها» را به ما نمی‌دهند؟ (یک سری به سایت استغاثه بزنیم بد نیست، شاید یه گوشه کار منجی خواهی جهانی را ما برداشتیم! ما بخواهیم حتماً می‌شود..) 🌐 esteghase.com
: بداخلاقی شما چه به روز اطرافیان‌ شما می‌آورد؟
: 🌪 مدیریت اختلاف و دعوا در خانواده
: همه‌ی فاصله‌ها از همانجا شروع می‌شود که نقش‌ها فراموش می‌شوند! : سردی‌ها و فاصله‌های عاطفی میان همسران ✍️ چادرهای کهنه را به هم گره زده بودند و هر گوشه‌اش را به میخی روی دیوار گیر داده بودند. مثلاً برای خودشان خانه ساخته بودند، و نقشی را پذیرفته بودند که بازی کنند. کمی دورتر ایستادم، ولی دقیقتر شدم در بازی‌شان! یک قل از دخترهای دوقلوی من نقش مرا داشت و مادر خانه بود، و دختر دیگرم بابا شده بود. پسر دو ساله‌ام هم که مثلاً فرزند خانه بود. • داشتم رفتارهایشان را با رفتارهای من و بابایی‌‌شان مقایسه می‌کردم! چقدر به آن یکی که بابا بود، نمی‌آمد بابا باشد! ظرافتش، ناز و اداهای دخترانه‌اش، و .... پسرم هم انگار نمی‌توانست این نقش را باور کند یا با او ارتباط بگیرد و خودش را در این بازی تطبیق دهد. √ بلند شدم و روبروی پنجره ایستادم و با خودم گفتم چقدر روزها که من در همین خانه از نقش خودم خارج شدم و شخصیتم از حالت تعادل خارج شد! از خستگی زیاد، با اولین اشتباهی که همسرم بدان مبتلا شد، داد و بیداد راه انداختم و دیگر ظرافت زنانه و لطافت مادرانه‌ای از من باقی نماند! • یادم آمد مشکلاتی را که همسرم را در خود شکست و روزها افسرده‌حال در خود فرورفته بود و از اقتدار و استحکام مردانه‌اش چیزی جز یک اسکلت خاکسترشده نمانده بود. ✘ و این درست همان وقت بود که ما از نقش‌مان بیرون می‌آمدیم. و چقدر دیگر نقش‌مان به ما نمی‌آمد، برای همین بود که مشکلاتمان بجای اینکه به هم نزدیکترمان کند، از هم بیشتر دورمان می‌کرد. • همه‌ی فاصله‌ها از همانجا شروع می‌شود که نقش‌ها فراموش می‌شوند! @ostad_shojae | montazer.ir