- این روزها به یک چیز زیاد فکر میکنم ، خیلی زیاد .
به افسردگیِ خندان ! میدانی یعنی چه ؟
تا به حال دلقک غمگین دیدهای ؟
خب این هم مثل آن است . گریم و نقابِ خوشحالیِ ساختگی روی قلب و روح سنگینی میکند .
قلب دیگر درخشندگی سابق را ندارد وَ
روح نیز جلای سابق را ؛
انگار که شما را به زنجیر کشیده و در تاریکترین نقطه ذهنتان در سکوتی تلخ و زننده جیغ میکشید . و پژواک فریاد شما ، همان سکوت است .
پس طبیعیست که هیچکس متوجه این سکوت نخواهد شد .
و در ظاهر بسیار سرخوش ، بیحزن ، بی هیچ دغدغهای ، دیده میشوید .
اما هیهات ، مثل تکه زغالی که در بیرونش اثری از سوختن نیست ، اما در درون
میسوزد و
میسوزد و
میسوزد . . .
-تَناسُخ!
-تَناسُخ!
کجایی؟ یعنی دلت تنگ شده واسهی من ؟ کجایی؟ داره که سر میره حوصلهی من کجایی؟ خیلی زیاده فاصلهی من
- کجایی؟
آسمونِ امشب هیچ ستارهای نداره :)
-تَناسُخ!
- دلم گرفته؛
دلم عجیب گرفته است . .
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج میشود خاموش ،
نه این صداقت حرفی که
در سکوت میان دو برگ این گُلِ شب بوست
نه هیچ چیز مرا
از هُجومِ خالیِ اطراف
نمیرهاند
و فکر میکنم
که این ترنمِ موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد . . .
-تَناسُخ!