- دیگَر رَمَقی نمانده برایَم . .
برایِ انتظار کشیدنم . .
دیگَر پوچ شده ام از احساساتی که روزی زندهشان کرده بودی . .
تمامِ جان و جهانم ، در انتظارِ تو بَر بادِ فنا رفت . .
دیگَر حتی ، بودنت مرا تسکین نمیدهد . .
دیگَر چَشم هایَم ، توانِ اشک ریختن ندارند . .
اما راستش را بخواهی ، گاهی اوقات ، دلتنگی مرا می آزارَد . .
نه!
برایِ تو نه!
برای ِخویشتن . .
برایِ آن روز هایی که ، معنایِ زندگی را ، به من آموخته بودی . .
اَمان . . اَمان . .
دیگَر دیر شدهاست . .
برایِ دوباره بودنت . .
من تورا سِپُردَم به جاده ها ،
به ماه و ، به دریا ها ،
دیگَر تورا طلب نخواهَم کرد . .
از گُلدانِ خشک شده کُنجِ اِیوان . .
از برگ هایِ خزان . .
از ماهِ دُرُشت و گلگون . .
تورا طلب نخواهَم کرد . .
نبودنِ تو ، مرا عادت داده . .
به تنهایی ، به تنهایی . .
تنهایی هایِ تاریک . .
دیگَر نخواهی تَوانست ، نورِ من در این تاریکی هایَم باشی . .
خوب بودنت را اُمیدوارم ، غریبه آشِنا . .
-نیهانِتَناسُخ!
- با من از نبودن ها سخن بگو . .
از رفتن ها . .
با من از روز هایِ سردِ زمستانی سخن بگو . .
از باران ها . .
با من از چَشم ها سخن بگو . .
از اشک ها . .
با من از دست ها سخن بگو . .
از حسرت ها . .
با من از انتظار سخن بگو . .
از سپیدیِ موها . .
با من از ماه سخن بگو . .
از شب بیداری ها . .
با من از عکس هایِ یادگاری سخن بگو . .
از خاطرات . .
با من از خودت بگو . .
از سیاهیِ مطلق . .
سخن بگو!
زیرا من لبریزم از واژگانِ وصف نشده . .
-تَناسُخ!
-تَناسُخ!
- بعضی وقتا جون میکَنی تا یه اتفاقی بیفته ولی نمیشه که نمیشه ... بقول معروف : گاهی نمیشود که نمیشود
- من امروز فهمیدم که «هیچوقت» نمیشه ..
هرچقدر دعا کنی ،
تمنا کنی ،
تلاش کنی ،
دنیا یه سیلی میزنه تو گوشت و میگه :«نه ؛ نمیشه ...»
-تَناسُخ!