-تَناسُخ!
- عمیقا نیاز دارم یکی بیاد منو مثِ یه مهرهی شطرنج برداره و بذاره تو یه موقعیتِ بهتر .. این وضعیتی
منی که افتادم بیرون بازی و فقط میخوام بازی تموم شه چی؟
- نمی دانم ؛
نمی دانم برای فراموش کردنت ،
به کُدامین جا روی آوَرَم . .
نمی دانم برای از یاد بُردنت ،
کُدامین محل را زیر و رو کنم ،
من جا مانده اَم زیبایَم . .
در سال ها پیش ، در آن عصرِ پاییزیِ سرد و بی روح ،
در آن روز هایِ ماندِگاری که ، تو ، در این شهر وجود داشتی . .
در آن اولین نگاه ، اولین خنده ها ،
اولین قدم در باران ها ، . .
من چه می دانستم روزی باید تمامِ آن هارا به باد ها بسپارم ، رها کنم و بِرَوَم . . ؟
من چه می دانستم روزی چمدان به دست ، در آن کوچه سرد ، مرا واگذار خواهی کرد به برگ هایِ کهنه پاییزی . . ؟
نمی دانم چگونه بنویسم ،
نمی دانم چگونه از تو سراغی بگیرم ،
نمی دانم به که پناه بِبَرم . .
نمی دانم حالِ تو چگونه است . .
نمی دانم کُجایِ این جهان ، روز هایَت را سپری میکنی . .
نمی دانم ، هیچ نمی دانم و اَندوهگینم ،
اَندوهگین از آن که ، تو ، تا
ابد در دلم خواهی ماند ، . .
در یاد و خاطِرَم . .
تو همانند زخمِ کُهنه ای هستی ، که گاهی یاد آوردنت ، درد را همراه دارَد . . ( :
-نیهانِتَناسُخ!
-تَناسُخ!
- دردیست به جانم ولی نیست طبیبی پنهان شده در خندهی من ، بغضِ عجیبی ..! -تَناسُخ!
- دشتِ ما ، گرگ اگر داشت ، نمینالیدیم
نیمی از گَلهی مارا ، سگِ چوپان خورده ..!
-تَناسُخ!