eitaa logo
تنـــــفـس صبـــح
810 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
138 فایل
اللهم أَسْأَلُكَ حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ خدایا!از تو میخواهم دوستیت را و دوستے دوستدارانت را ♥🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘امیر المومنین علی علیه السلام: 🌷اگر نماز گزار بداند تا چه حد مشمول رحمت الهی است هرگز سر خود را از سجده برنخواهد داشت. @tanafosesobh
نمآز اول وقٺ بخوانید💕...:) ٺآ رسٺگآر شَوید..."→ التماس دعا🤲🏻✨👌🏻✨ 🌷 🌸
⚘امیر المومنین علی علیه السلام: 🌷اگر نماز گزار بداند تا چه حد مشمول رحمت الهی است هرگز سر خود را از سجده برنخواهد داشت. @tanafosesobh
❤️فلسفه نماز ❤️ 🍃امام علی علیه السلام فرمودند ⁉️آیا به پاسخ اهل دوزخ گوش فرا نمی دهید که وقتی از آن ها سؤال می شود، چه چیز شما را گرفتار دوزخ ساخت؟گویند: ما از نماز گزاران نبودیم. (خطبه ۱۹۰) ‼️علی علیه السلام مردی از خوارج را در حال عبادت شبانه و قرائت قرآن دید، فرمود: خوابی که با یقین همراه باشد، بهتر از نمازی است که با شک و تردید باشد (حکمت ۱۴۵ و ۹۷) ✨حضرت داود علیه السلام شب ها در چنین ساعتی(سحر) از بستر برمی خاست و می گفت: این ساعتی است که هیچ بنده ای خدای بزرگ را نخواند، مگر این که دعایش مستجاب شود، جز آن که باجگیر یا جاسوس یا خبرچین یا همکار داروغه ستمگر است و یا نوازنده تنبور و طبل باشد (حکمت ۱۰۴) @tanafosesobh
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: @tanafosesobh
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: @tanafosesobh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بعضیها میگویند ما نماز نمیخوانیم اما همیشه به یاد خداوند هستیم. 🎤حجت الاسلام والمسلمین عالی @tanafosesobh
⚠️ حجت‌الاسلام‌قرائتی: وقتی پلیـس ‌به‌ شما میگه‌ لطفا‌ گـواهینامه! شما اگه‌ پاسپورت , شناسنامه, کارت‌ ملی یا حتی کارت‌ نمایندگی مجلس‌ رو هم ‌نشون بدی ‌بازم‌میگه‌ گواهینامه...! وقتی‌اون‌دنیاگفتن‌نماز؛ هرچی دم‌ از انسانیت,معرفتو... بزنی بهت ‌میگن‌ همه ‌اینها خوبه ‌شما اصل‌کاری رو نشون‌ بده... نماز ...🌱👑 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج @tanafosesobh
‼️نماز خواندن معذور 🔷س ۵۷۵۴: اگر کسی می تواند را ایستاده بخواند، ولی هنگام برخاستن فشار زيادي به وارد مي شود، آیا می تواند نمازش را روی بخواند؟ ✅ج: اگر با تکیه بر چیزی یا کمک گرفتن هنگام برخاستن ترس ضرر رفع می شود باید بایستند، در غیر این صورت نماز را ایستاده شروع کند و در بین نماز هر گاه برخاستن برای ایشان ضرر یا خوف ضرر داشت، ادامه نماز را . @tanafosesobh
کودکان‌را‌به‌مسجد‌بیاورید‌زیرا..... @tanafosesobh
اول وقت ساعت درونت رو یه جوری کوک کن تا به محض فرا رسیدن وقت نماز بند بند وجودت زنگ بخوره و بهت هشدار بدن که بیاست به نماز و بایست به وقتی که پروردگارت تو را به آن امر کرده است . @tanafosesobh
اول وقت هیچ لذتی به اندازه خوندن نماز اول وقت دلچسب و گوارا نیست. این لذتو فقط اونایی چشیدن که به خوندن نماز اول وقت عادت دارن. (بلند شید تا دیر نشده 😉😍) @tanafosesobh
••••🍃🌸•••• -اول-وقت از شنیدن اذان در اولین وقت قیام کنید و نمازتان را اول وقت بخوانید تا در قیامت مورد شفاعت پیامبر (ص) قرار بگیرید. " @tanafosesobh "
••••🍃🌸•••• اول وقت نماز رو که اول وقت بخونی، یه جورایی آرام تر و صبور تر میشی انگار بار سنگینی از روی دوشت برمی دارن. روحت و جسمت یه جورایی  آسوده تر میشن " @tanafosesobh "
••••🌸🍃•••• -اول-وقت پیش به سوی حرف زدن با خالق هستی😍😉 " @tanafosesobh "
••••🌸🍃•••• -اول-وقت نماز اول وقت میتونه تو رو به اوج آسمونا ببره، به یک حال خوب برسونه و تو رو در همون حال خوب نگهت داره. در واقع نماز اول وقت باعث میشه که حس بد درونت کشته بشه و حس خوب تموم وجودت رو در بر بگیره. اگر به خوندن نمازت در اول وقت مصمم نیستی بهتره که از این به بعد باشی و همیشه برای این کار تلاش کنی چون این کار نهایتا باعث حال خوب بیشتر خودت میشه و باعث میشه که از دردها و ناراحتی هات فاصله بگیری. " @tanafosesobh "
•••🕊🥀••• طریقه ی خواندن نماز امام زمان (عج) 😍😍 " @tanafosesobh "
آیت الله حق شناس بـه کسـی کـه نمـاز هایش قضـا مـی شد میفرمود: سـوره یاسیـن و زیـارت عـاشـورا بخـوانید تا قلبـتان از ظلمات و تاریـکی به نـور قرآن و زیـارت عـاشورا هـدایت شـود...✨📿 @tanafosesobh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت‌عجیب‌نماز‌اول‌وقت‌و‌آخروقت❗️ حتما ببینید خیلی نکته جالبیه.. 👌 استاد‌حسینۍ‌قمے🌱 @tanafosesobh
هر طور که با رفتار کنیم ، بازتاب آن را در زندگیمان خواهیم دید، در همه ی ابعاد (آیت الله بهجت رحمه الله علیه) @tanafosesobh
•••☘••• اگر نمازتان را محافظت نکنید حتی میلیاردها قطره اشک هم برای اباعبدالله بریزید ، در آخرت شما را نجات نمی‌دهد . . ! 💔 -آیت‌الله‌بهجت✨ @tanafosesobh