#مسیرعشق 103
بلند شدم و رفتم طرف قران،اونو بغلش کردم و چند دقیقهای نشستم
دلم اروم گرفت،کتاب رو بوسیدم و گذاشتم روی میز
رفتم طبقه پاین،بطرف اشپزخونه رفتم و خودمو سرگرم کردم با اشپزی کردن
بعد از مدتها دستی به این کارا زدم
شام خوشمزهای درست کردم😋
تمام شب رو در کنار خانوادهام سپری کردم
نیاز داشتم به محتویات اون کتاب
خوندنش به من ارامش و انگیره میداد
بعد از سپری شدن شب،به اتاقم رفتم
کتابم رو برداشتم و روی تختم دراز کشیدم
بقیه مطالب رو خوندم
🔰رنج چیه؟
رنج بدبختی،مکافات،گیر کردن بین دوراهی،مریضی،هرچی که ازارت بده میشه رنج 😖
دوستای بد و بیمعرفت
💠رنج یعنی من به دوست داشتنی خودم نرسیدم.
اخ دمت گرم کل حرف دل منو تو یکه کلمه خلاصه کردی
💠رنج یه موضوع طبیعی توی دنیاست،وبه هیچ وجه نمیشه ازش فرار کرد
همین که انسان قرار باشه از بعضی دوست داشتتیها و علاقههای خودش رو کنار بزاره قصه رنج هم پیش میاد
واقعا درسته،خب من وقتی باید از اون چیزایی که میخوام بگذرم یا بهش نرسم خیلی افسرده میشم
خب جناب کتاب می فرمودید
💟انسان اساسا برای رنج و لذت افریده شده
جان😳
خب برای چی،چطور خدا مارو دوست داره که میخواد رنج هم بکشیم
یادم به حرف خاله رعنا افتاد،انروز درحال نان پختن میگفت رنج و سختی همیشه هست،اگر قرار بود ادم سختی نکشه که یباره میشد بهشت
راست میگفت،خیلیا سختی میکشن و توی همین سختیها رشد میکنن و بعدها سودش رو میبرن
🍁زندگی ما خلاصه میشه در مدیریت رنجها و لذتها🍁
〰چگونه از رنجها بگذریم و به لذت برسیم❓
منم نمیدونم،واقعا چطور با رنج کشیدن میشه طعم لذت رو چشید؟
👣قدم اول اگاهی
انسان بدونه و اگاه باشه که قطعا در این دنیا رنج هست،قطعا دچار سوءتفاهم میشه
🌐اگر انسان با اختیار خودش به دنبال تحمل رنجهای خوب نباشه،دنیا اجبارا به اون ادم رنجهای بد رو میده🌐
چه جالب هیچوقت از این دید به این چیزا نگاه نکرده بودم
درست میگفت،من اگر از اول بلدبودم چطور با یکسری مشکلاتم کنار بیام الان این رنجهای بد رو نمیکشیدم
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
#مسیرعشق 104
نمیدونم چه ساعتی از شب که خواب رفتم.
نزدیک به ساعت ۱۰بود که از خواب بیدار شدم.
اتاقم رو مرتب کردم،به طبقه پاین رفتم
طبق معمول خونه سوتوکور بود،صبحونهای خوردم
باید میرفتم بیرون مانتو و شلوار مناسب میخریدم
بعد از خوردن صبحونه سریع حاضر شدم و سویچ برداشتم و بطرف مرکز خرید حرکت کردم
به پاساژ همیشگی رفتم،ماشین رو پارک کردم و بطرف مغازه رفتم
چقدر لباسهای رنگی خوشکل
بعد از دوساعتی تونستم یه مانتو وشلوار مناسب بگیرم
حداقل کوتاه و پاره نبودن
بطرف خونه حرکت کردم
پاکتهای خریدم رو برداشتم درب رو باز کردم
بطرف اتاقم رفتم،باید یه دوش میگرفتم
بعد از دوش گرفتن و سشوار کشیدن موهام،مانتو جدیدم رو یه اتوی مختصری زدم
وقت ناهار رفتم پاین و باز با خانواده بودم.
بهار زنگ زد وساعت ۵قرار بود بیاد دنبالم
بطرف اتاقم رفتم،عجله داشتم برای رفتن
برای همین زودتر حاضر شدم،ارایش کمی انجام دادم،و موهام رو جمع بستم که بتونم درست روسری سرکنم.
نگاهی توی اینه به خودم انداختم،در کمتر از دوماه بود که من یکسری تغیراتی روی خودم انجام داده بودم.
و این حس قشنگترین حسی بود که تا به الان داشتم.
صدای زنگ گوشیم بلندشد.قطعا بهار بود
-الو
-سلام سارا جان،من تا ده دقیقه دیگه اونجام
بعد از خداحافظی با بهار،مانتو جدیدم رو پوشیدم
مانتو روی زانوم بود،حس میکردم توی دست وپامه،یا برام خیلی بزرگ بود
یه روسری که به رنگ مانتوام بیاد انتخاب کردم
با هر سختی بود،مثل اونشب روسریم رو درستش کردم.
کیف و برداشتم و بطرف طبقه پاین رفتم.منتظر بهار بودم
صدای تگ زنگ گوشیم حاکی از این بود که بهار بیرونه
بیرون رفتم،مثل همیشه زیبا بود،حتی با اون چادر مشکی که همیشه سرش بود
-سلام
-سلام خانم،چه خوشکل شدی
-بهم میاد ؟
-اره عزیزم،خیلی صورتت زیبا شده
همیشه بهار به من انگیزه میداد.
خیلی حرف توی ماشین ردو بدل شد.
رسیدیم به همون مکانی که قرار بود بریم.
یه خانه بزرگ و سیاه پوش
با ورودمون به مجلس بهار احوالپرسی کرد با خانمها
اکثریت چادر سرشون بود،چقدر چهرههای مهربان
مادر بهار به سمتمون اومد
نمیدونم یهو چرا هول کردم
بادستپاچگی سلام کردم
مادر بهار،با روی خوش جواب سلامم رو داد
و از ما دعوت کرد که اونطرف مجلس بشینیم
از جو و محیطش خوشم اومد،یه روحانی صحبت میکردن
نشستن ما همانا و چایی اوردن همانا
چای برداشتیم و بهار ساکت نشسته بود.
-بهار حالا چیکار کنیم
-کاری قرار نیست انجام بدیم،سکوت کن و گوش بده
-به چی گوش بدم؟؟؟؟
-به حرفهای حاجاقا
-هوف بهار،جا به این خوبی،اینهمه خانم نشستن بشینیم حرف یه حاجی رو گوش بدم
بهار نگاهی بهم انداخت و خندید و گفت
-تو چند دقیقه سکوت کن،ببین خوشت میاد یا نه
یکم جابجا شدم،شروع به خوردن چایم کردم.
به خانمها نگاه میکردم،به چادرهاشون،مدل روسریهاشون
چقدر همه ساده و زیبا بودن
همه عین هم
نگاهم به مادر بهار افتاد،مادرش گاهی خوشامدگویی میکرد و گاهی با خانمها حرف میزد
با اینکه پزشک بودن اما خیلی خانم بیالایشی بودن
چقدر برخوردشون گرم بود،دفعه دوم بود که میدیمشون
توی این فکرا بودم،که یه حرف از اون روحانی توی سرم پیچید
💠خدا به نماز خوندن من وشما احتیاج نداره،اون میخواد ادب یاد بگیریم،اون میخواد مبارزه با هوای نفست رو یاد بگیری💠
نماز!!!!!
این مدت اصلا در مورد این تحقیق نکرده بودم
گوشهام رو تیز کردم برای شنیدن بقیه حرفاش
🔅ما زمانی رشد میکنیم که روحمون توسط لبه تیز نماز ساییده بشه🔅
جان!!!؟
یعنی چی،وای این روحانیون که میرن بالای منبر واینقدر روحانی حرف میزن و فکری به حال یکی مثل من رو نمیکنن😫
خب یکم واضحتر بگید
دفترچهام رو از کیفم بیرون اوردم و شروع کردم به یاداشت کردن
ما نمازمون رو درست کنیم بقیه چیزها درست میشه
یعنی نماز خواندن اینقدر مهمه،منکه میخوام درست بشم یعنی باید نماز بخونم؟؟
🔰نماز در مرحله اول سختی دادن به خودت است،نه خوشی کردن معنوی🔰
یعنی سخته نماز؟؟؟
اره والا سخته دیگه یهو از خواب بگذری و بری نماز
💟نماز در گام اول مودب شدن و رعایت ادب است💟
خیلی حرفاش قشنگ بود،اینقدر محو حرفاش شده بودم که دیگه حواسم به جمع نبود
رعایت و ادب در برابر خدا
گوش بفرمان خدا
نماز خواندن یه تمرین بود برای هوای نفس
خیلی نکته برداری کردم.با صدای صلوات فهمیدم صحبتهاشون به پایان رسید
-اع بهار چرا تمام شد😒
-تو که اول شاکی بودی☺️
عزیزم همش که وقت برای ایشون نیست،چند روزی هست این جلسه،بازم میایم
خیلی خوشحال شدم،حرفای این روحانی خیلی به دل نشست
هیچوقت در مورد نماز خواندن اینطور فکر نمیکردم،پس باید منم شروع میکردم😁
بعد از پذیرایی شدن و کمی اونجا بودن،از مادر بهار خداحافظی کردیم و از اون محیط بیرون اومدیم
چه حس خوب و قشنگی بود،چی داشت اینطور جاها که ارامش به من میداد
@tanha_masiri_ha
#مسیرعشق 105
-بهار،چقدر حرفاش جالب بود
هیچوقت اینطور به نماز خوندن نگاه نمیکردم
-اره حرفاشون قشنگه،خوبه ادم بدونه برای چی نماز میخواد بخونه،دین درس بزرگی به همه ماها میده
-فردا هم میایم؟
-اگر خوشت اومده،اره میایم باز
-اره میخوام بقیه حرفاشون رو بشنونم،ببینم اصلا اصل نماز خوندن چیه؟
بهار منو رسوند و خودش رفت
احتیاج داشتم به فکر کردن
به اتاقم رفتم،این روزا اتاقم پرشده بود از برگههای یاداشت وکتاب
کمتروقت برای چیزهای دیگه داشتم
چیزهایی که یاداشت کردم رو به دفترم منتقل کردم
♻️خدا به نماز احتیاج نداره،نماز گام اول مودب شدنه،نماز تمرین با هوای نفسه♻️
این متن رو نوشتم و زدم به اینه میزارایشم
کتاب زندگی شهید...... رو برداشتم و شروع کردم به خوندن
چقدر زندگیهای قشنگ و سادهای داشتن شهدا
به دور از تجملات،مد،به دور از مغرور بودن
اما چقدر اخلاق مهربان و بخشنده،اهل کمک به همه،رعایت در لقمه حلال
واقعا رفتارهاشون زیبا و دلنشین بوده
چشمام به زور باز بود دیگه،کتاب رو بستم و گوشیم رو روی ساعت گذاشتم و خوابیدم
صبح با صدای ساعت از خواب بیدار شدم،تختم رو مرتب کردم و به طرف اشپزخونه رفتم و صبحانهای خوردم
باز به اتاقم برگشتم،موزیک روشن کردم
⛔️اوه،موزیک فعلا نه
حالا این اهنگ رو بخونه بعدش خاموش میکنم
اع این صدای هوای نفسم بود یعنی😬
با سختی زیاد خاموش کردم،واقعا سخت بود،منکه از بچگی،هر روز هرشب باصدای موزیک و اهنگ به کارام میرسیدم
الان باید خاموش کنم
هوف،ولی چارهای نبود،باید گاهی از چیزای سطحی بگذری تا به چیزهای خیلی بزرگ و با ارزشتر برسی.
به یاد اینکه عصر بهار میاد و میریم اون مجلس خودم رو سرگرم کردم
یه روسری دیگه انتخاب کردم و گذاشتم کنار همون مانتو وشلوارم
امروز کسی خونه نبود و از ناهار هم خبری نبود
خودم مجبور شدم یه چیز ساده درست کنم
بطرف اشپزخونه رفتم و با قاطی کردن چند چیز یه چیز جدید درست شد😂
اما خوشمزه بود
بعد از خوردن ناهار،بطرف اتاقم رفتم و یکسری مطالب رو یاداشت کردم
روی تختم درازکشیدم،و به اطرافم نگاهی انداختم
چه سارای جدیدی☺️
داشتم با منهای وجودم مبارزه میکردم
خیلی اروم اروم داشتم در مسیر دیگه قدم میزاشتم
بیقرار بودم،دلم میخواست زودتر بریم جلسه
ایندفعه من پیش قدم شدم و با بهار تماس گرفتم
بعد از کلی سفارش که زود بیاد
رفتم حاضر بشم،مانتوام رو پوشیدم
موهای اتو کشیدهام رو باز به حالت جمع بستم
روسریم رو خیلی خوشکل بستم،بعد از پنج دقیقه بهار اومد
سریع کیفم رو برداشتم و بطرف پاین رفتم
-سلام بهاری،بزن بریم
-سلام خانم،چه با عجله
-بهار زود برس،میخوام اول بحثها برسم
حرکت کردیم بعد از ۲۰دقیقه به مجلس رسیدیم
وارد شدیم،بازم مثل دیروز بهار با همه احوالپرسی میکرد
مادر بهار با روی خوش بطرفمون اومد و با استقبال گرم مارو راهنمایی کرد کجا بشینیم
تا نشستم منتظر بودم چایی برامون بیارن،اخه چای دیروز خیلی چسبید😁
-بهار چایی نمیارن؟؟
-جان!!!!اومدی چایی بخوریی😂
هنوز حرفمان تمام نشده بود که یه دختر خانم برامون چای اورد
صدای روحانی به گوشم خورد
سریع خودکار و دفترچهام رو بیرون اوردم
-حاجاقا هم اومدن سارا
-هیس،خودم فهمیدم،حرف نزن فعلا
-جان😳😳
تادیروز خودم میگفتم حرف نزن
-اع چیزی نگو بهار
اون روحانی شروع کرد به حرف زدن
منم حرفهایی که برام جالب بود رو مینوشتم
💠نماز بالابرنده مومن است.
🔰مهمترین وسیلهای که خداوند برای حرکت به سمتش قرار داده نماز است.
😳جدی،یعنی راه نزدیک شدن به خدا نماز خوندن هست
🌐اساسا قیمت یک ادم به کیفیت نماز شخص است.
🌀منشاء همه شکستها و همه پیروزیها نماز است
✔️نماز طوری هست که اگه درست انجام بشه همه موفقیتها رو میتونید کسب کنید.
✔️هرچقدر معرفت بیشتر حضور قلب در نماز هم بیشتر
🔵اگر کسے به حقیقت نماز برسد.نمازش تمام بدیها رو ازش دور میکنه و این اخر خوشبختی هست🔵
چه جالب،یه نماز اینقدر مهم بود
چقدر قشنگ پس نماز خوندن یه خم و راست شدن نیست،چند تا ذکر عربی نیست
نماز راه رسیدن به خدا و وقتی به خدا برسی این همون اخر خوشبختیه
منم هدفم اینه به خدا برسم،به ارامش،به مسیرخوشبختی
چقدر مثالهایی که این روحانی زد قشنگ بود
گام دوم👣نماز متفکرانه
خب این یعنی چی؟؟
🔆وقتهای که در خلوت خودمون هستیم نماز رو با ارامش و ارام بخوانیم🔆
بازم مثالهای قشنگ،دقیقا حرفهاشون درست بود
باز صدای صلوات بلند شد
حیف چقدر زود تمام میشه،تا به جاهای جالب میرسه بحث تمام میشه☹️
تمام نکات مهم و کلیدی رو یاداشت کردم
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
#مسیرعشق 106
با اون جمع صمیمی خداحافظی کردم و به خانه برگشتم
بابهار خداحافظی کردم ،سریع به داخل رفتم و بطرف اتاقم هجوم بردم
رفتم سراغ دفترم،تماچیزها رو یاداشت کردم
من در این مسیربعد از اینکه خودمو شناختم باید خدا رو میشناختم
اول باید خدا رو میشناختم
توی این مدت،فهمیدیم بزرگترین دشمنم هوای نفسمه
و خداوند نماز رو برای من قرار داده تا من یادبگیرم چطور بر هوای نفسم غلبه کنم
اینقدر نماز مهم بوده و من همیشه یه نگاه ساده بهش داشتم
شب رو با ارامش کامل خوابیدم
صبح تا عصر کارهای همیشگی انجام دادم،منتظر بودم وقتش بشه تا برم اون جلسه
عطش پیدا کرده بودم به حرفهای اون روحانی
یه نکتهای فهمیدیم امروز،من با جون ودل نشستم به حرفهای روحانی گوش دادم،الان اینطور تشنه شنیدن و رفتن شدم
اگر به حرفهای خدا دل بدم و با جونو دل عمل کنم چی میشه
اینروزها ارامش قشنگی داشتم،حس خوبی داشتم
نزدیک رفتن بود،حاضر شدم و منتظر بهار
عقربههای ساعت نمیگذشت،رفتم بیرون از خانه وایسادم تا بهار بیاد
تا ماشینش پیچید توی کوچه،دویدم به طرف ماشین،که نخواد بیشتر بیاد توی کوچه
بهار با چشمان متعجب نگاهم میکرد
سلام بهاری،بزن بریم تا دیر نشه
-سلام خانم عجول،چشم خیالت راحت دیر نمیشه
کمی بعد رسیدیم،سریع پیاده شدم
-زود باش دیگه بهار
من میرم توام بیا
-ای بیمعرفت،اومدم
وارد شدیم بااحوال پرسی کردن رفتم سر جای همیشگی نشستم،انگار اونجا زده بودن بنام من
زودتر از بهار نشستم و با اشاره دست بهش میگفتم بیاد
بهارکنارم نشست،داشتم دفترچم رو بیرون میاوردم
-سارا چایی بردار
-توبردار بهار،کار دارم
همه چیز اماده بود،فقط منتظر بودم تا حاجاقا بیان
منتظر صدای اشنا بودم،چایام رو خوردم
که صدای اون روحانی از بلندگو به گوش رسید
رفت سر بحث دیروز،منم شروع کردم به یاداشت برداشتن
2⃣نماز متفکرانه چیست؟؟؟
نمیدونم حاجی شما بگو تا منم بفهمم
🔰یعنی بدونی در مقابل چه کسی هستی،بدونی داری چی میگی،بدونی در چه جایگاهی هستی
خب اینکه سخته،حواسمون باشه تونماز حرکت اضافی نکنیم،یااینکه فکر کنیم مقابل کی هستیم
♻️نماز متفکرانه یعنی نمازی که همه مشکلات رو مثل کفش بزاریم بیرون حرم و فقط خودمون وارد حرم بشیم
چه فرضیه قشنگی
پس یعنی باید خالی،بدون فکر وخیال بریم در محضر خدا
3⃣گام سوم،نماز ایینه انسان هست.
🔅در این گام خودمون وهم نمازهامون رو بشناسیم🔅
📢دنبال ارامش واقعی میگردی⁉️
اره حاجی،من دنبال ارامشم،بقیه رو نمیدونم
💟اگر دنبال ارامش داییمی میگردی توی زندگیت،باید توی نماز پیدا کنی💟
واقعا!!!!!!
راست میگفت،این شهدا هم مدام دنبال نماز اول وقت بودن،حتی توی جبهه
🔰هرگاه دیدید در عبد بودنتون لغزش بوجود میاد،بدون هیچ درنگی برید نماز بخونید.
♥️وقتی نماز میخونید،خودتون رو در اغوش خدا میندازید،چه اغوشی امنتر از اغوش خدا♥️
چقدر حرفاش ارامش بخش هست،اغوش خدا،تا حالا امتحان نکردم،دلم میخواست مزشو بچشم
🔵درک کنید معنی(سبحانربیالعظیموبحمده)
✔️دستگاه تنظیم کننده روح شما نمــــــاز است.
✔️نماز فقط برای اخرت نیست،برای اباد کردن دنیا هست.
☑️اگر میخواهید درست زندگی کنید،اول باید نماز بخونی،نماز بخونی تا لذت ببری و از زندگی کیف کنی،بعدش با خدا رفیق میشی.
حس عجیبی پیدا کرده بودم،راس همه اینا خداس،نماز نزدیک کننده به خداس
حال عجیبی پیدا کرده بودم،درونم که همیشه عین دریای طوفانی بود،الان ارامش خاصی گرفته بودم
حرفهایی که راجب نماز توضیح میدادن خیلی زیبا بود،مثالهایی که میزدن
هیچوقت نگاهم به نماز اینطور نبود،برام چیز قشنگی نبود
الان با اینکه نخونده بودم،اما عطش پیدا کردم به خوندش
دلم اغوش خدا رو میخواست،دلم محبت بیمنت خدا رو میخواست
با صدای صلوات فهمیدم باز بحث تمام شد.
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...
نویسنده(منیرا-م)
#مسیرعشق 107
بعد از اتمام جلسه،کمی بیشتر بودیم
هرکسی بحث میکرد راجب صحبتهای امروز
بعد از کمی نشستن منو بهار مجلس رو ترک کردیم و به سمت خانه حرکت کردیم.
-چطور بود سارا؟
-خیلی خوشم اومد بهار،این روحانی درست میگفت
باید نماز رو درک کنیم،وقتی بفهمیم برای چی نماز میخونیم دیگه اون نماز برسرعادت نیست
حیف که نتونستم تمامی حرفهاشون رو بنویسم
-میخوای بیشتر بفهمی؟
-اره
شب برات چند صوت میفرستم،سخنرانش هم همین حاجاقا هستن،مربوط به بحثهای همین جلسات میشه گوش کن
-جدی؟
خیلی ممنون
بهار منو رسوند و از هم خداحافظی کردیم
وارد خانه شدم،انگار کسی نبود خانه تاریک و ساکت
چراغها رو روشن کردم و بطرف اشپزخانه رفتم
دلم داشت ضعف میرفت،میوه برداشتم و روی مبل جلوی تلویزیون نشستم
تلویزیون رو روشن کردم
دیگه این شبکههای ماهوارهای برام جذاب نبودن
زدم شبکه یک،صدای اذان پیچید توی خانه
فقط صفحه رو نگاه میکردم،صدای دلنشین اذان توی گوشم میپیچید
یادم به حرف روحانی افتاد
خدا موقع اذان صدات میزنه،اگر ارامش میخوای خودت رو توی اغوش خدا بنداز
بشقاب میوه رو گذاشتم روی میز
مانتوام رو بیرون اوردم وبطرف دستشویی رفتم
چشمامو بستم،وضو گرفتن مادر بزرگم رو اوردم توی ذهنم
اهان،یادم اومد
خـــــــــدایا من تورومیخوام
اروم وضوام رو گرفتم
حالا با چی نماز بخونم
یادم افتاد یکی از کشوی کمدها پربود از چادر و سجاده،برای کسایی که میومدن خونمون و میخواستن نماز بخونن
سریع رفتم طرف کمد،نمیخواستم دیر برسم به نماز
یه سجاده و چادر نماز برداشتم و رفتم بطرف اتاقم
شک داشتم درست مقابل قبله وایسادم یا نه
یه روسری سفید سرم کردم.نگاهم افتاد به ادکلنم
همین ادکلنی که رد بو داشت و توی دورهمیها باهاش دوش میگرفتم
برداشتم و به خودم زدم.
سجاده رو پهن کردم و اون چادر سفید گلدار رو روی سرم انداختم
خودمو از توی ایینه نگاه کردم،چهره جدیدت مبارک ساراخانم
روی سجاده وایسادم تمام حرفهای روحانی رو اوردم مد نظرم
از ایستادن و از نماز درست خواندن
استرس داشتم،خیلیسالهاست من اینطور با خدای خودم حرف نزدم
هر دوستم اوردم بالا و گفتم اللهاکبر
با شرمندگی و چشمانی پر از اشک پشیمانی مقابل درگاه خدا ایستادم
سارای که پر از غرور و منیت بود،در برابر خدا ایستادو شروع کرد حرف زدن
بعد از اتمام نماز،دلم سبک شده بود
روح مریض و کثیفم داشت به حقیقتهای بزرگ دست پیدا میکرد
به سجده رفتم و بیوقفه گریه میکردم
داشتم خودمو لوس میکردم برای خدای خودم
بقول اون روحانی خدایی که مهربانتراز مادر هست
خدایی که راضی نیست اشکهای ما رو ببینه
خدایی که لحظه شماری میکنه تا من بنده گنهکارش برگردم.
اونشب برای اولین بار ایستادم و نمازم رو خوندم
بهترین حسی بود که تجربه کرده بود
بعد از تمام شدن نماز نشستم و کلی با خدا حرف زدم
از غمها وشادیها گفتم
بعد از تمام شدن حرفهام سجاده رو جمع کردم
حس خوبی داشتم.حسی که توی هیچ مهمانی پیدا نکرده بودم
حسی که توی هیچ خرید و تفریحی پیدا نکرده بودم
من توی سالهای زندگیم دلی ارام و فکری راحت رو توی لباسهای رنگی ومتنوع جستجو میکردم
توی موزیک و لاکهای جیغ،مهمونی
اما هیچ کدوم از اینا نبود
ارامش سالها کنارمن بود ومنتظر،اما من کور بودم و ندیدم😔
همیشه فکر میکردم باید خوش باشم و خوشبگذرونم،اما خبر نداشتم طراح خوشیهای من کنارمه
راه رو بهم میخواد نشون بده ومن بیراه میرفتم
مسیرم مسیرغلط و الوده بود
الان مسیرعشق وبندهنوازی رو پیدا کردم
برعکس شبهای دیگه که دوست داشتم بخوابم،اما امشب دلم میخواست با خدای خودم حرف بزنم
بخندم و خوش باشم
تا نیمههای شب حرف میزدم،سورههای کوچیک قرانم رو میخوندم
دلم نمیخواست بخوابم،نزدیکهای صبح بود
یه صدای دلنواز توی محله پیچیده شد
@tanha_madiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
#مسیرعشق 108
پنجره اتاقم رو باز کردم
بانگ صدای الله اکبر سکوت سحر رو شکسته بود
خدایم صدا میزد،چقدر این صدا دلنواز بود
کمی گوش دادم،روحم مملو از این صدای زیبا شد
پاورچین به طبقه پاین رفتم
اروم و بیسروصدا وضو گرفتم و برگشتم به اتاقم
دیدار بامعشوقم رسیده بود،دلم برایش تنگ شده بود
سجاده رو پهن کردم و چادر به سرم کردم
ایستادم مقابل معبودم،کسی که مرا دوست داشت،کسی که برایم سنگ تمام میزاشت،کسی که ارامش وجودم داشت میشد
نماز صبح رو خوندم،چقدر شیرین بود
انقدر حال روحم عالی بود که گویی در این عالم نبودم
سبک،به سبکی یک پر پرنده
نمازم رو تمام کردم
قبل از نماز صبح توی اینترنت یه مداحی پیدا کرده بودم که بعد نماز گوش دادم
انگار حال دل من بود
دیگه چشمانم یاری نمیکرد که بیدار باشم
افتاب طلوع کرده بود چشمان من بسته شد
با صدای سحر از خواب بیدار شدم
-سارا چرا در اتاقتو قفل زدی،چقدر میخوابی بلندشو ناهار مگه گشنت نیست
-الان میام
اگر جوابش رو نمیدادم ول کن نبود
ساعت۲ظهر بود،چقدر خوابیده بودم
سجاده و چادر رو برداشتم و توی کمدی قایم کردم
به طبقه پاین رفتم،بعد از ناهار و مرتب کردن ظرفها،رفتم یواشکی وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم
دلم لک زده بود برای حرف زدن با خدایم
در اتاقو قفل کردم و باخیال راحت سجادهام رو پهن کردم
با ارامش و لبخند نمازم رو خواندم
امروز روز اخر جلسه بود😔
نگاهم به ساعت بود تا کی بهار میاد
بلاخره وقت رفتن شد،مانتوام رو پوشیدم،و مقابل ایینه ایستادم روسریم رو با عشق درست کردم
بهار اومده بود من سریع کیفمو برداشتم و بیرون رفتم
-سلام بهاری
-سلام ابجی من خوبی عزیزم
-عالیم بهار
-اع چخبر شده☺️
دیشب به تمامی حرفهای که اون روحانی زد فکر کردم،صوتهایی که برام فرستادی رو گوش کردم
دلم خدا رو خواست
من بعد از سالها دیشب ایستادم مقابلش و با او حرف زدم نماز خوندم
اشکها بیوقفه شروع به باریدن کرد
بهار کناری ایستاد
-ساراجونم
قربونت برم،تولدت مبارک خواهر گلم
بهار منو تو اغوشش کشید و محبت میکرد بهم
خیلی حالم خوب بود
بعد از کمی حرف زدن به جلسه رسیدیم
بعد از احوالپرسی با خانمها یکجا نشستیم ومنتظر شروع بحث
تا اینکه صدای که منتظرش رو بودم شنیدم
دفترم رو بیرون اوردم شروع به نوشتن کردم
💟گـــــــــام بعدی رکوع
🔰در روایت داریم نماز ستون دین است.
اینکه میگن ستون دین یعنی چی❓یعنی استحکام یک شخصیت بستگی به استحکام ستون دینش داره.
اینکه یک شخص در برابر مشکلاتش چقدر میتونه تحمل کنه❓
چقدر میتونه با وجود مشکلاتش ارامش و صلابت خودش رو حفظ کنه❓
🔰بستگی به ستون دینش داره.
هرچی این ستون ضعیفتر باشه شخصیت این فرد با اتفاقات ضعیفتری از هم میپاشه.
☑️اینکه ما در صحنههای مختلف زندگی سریع عصبانی میشیم و از کوره در میریم
فکر میکنیم دیگه رسیدیم ته خط
دیگه نابود شدیم،دیگه نمیتونیم کار کنیم
✅بخاطر اینه که ما از ریشه ضعیفیم و ستون نداریم
💟کسی که سیم اتصالش وصل باشه به منبع ارامش،همیشه ذخیره ارامش تو وجودش هست.
تامیاد این ذخیره تمام بشه و عصبانی بشه وقت نماز میشه،خودش رو کامل شارژ میکنه
چرا میگن نماز رو به پا دارید❓
چون باید نماز رو یکجور ادا کنی، که بتونی بهش تکیه کنی.
اگر نماز باید
❤️عصمت وشادی،نشاط،برکت،سعادت،عزت نفس و خیلی چیزهای دیگه هم با خودش میاره
ایه ۷۷سوره حج میگه
(یا ایها الذین امنوا ارکعوا)
خدا داره خطاب به ماها میگه
👈بنده من رکوع کن
چه حس خوبیه خدا مستقیم داره بهت میگه رکوع کن
حرفهاش خیلی زیبا بود،درست میگفت
راه ارتباط با خدا نماز بود
صدای صلوات بلند شد
حیف که شب اخر جلسه بود😞
اما من خیلی چیزا فهمیدم
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
#مسیرعشق 110
توی این دو روز از بس کنایه شنیده بودم،گاهی پشیمون میشدم که چرا میخوام این راه رو برم
بقول معروف اش نخورده و دهن سوخته
یجا ارامش میخوام،یجا همه چی بهم زهر میشه
لااقل قبلاها کسی کنایه بهم نمیزد
بعد یکم غر زدن بخودم باز میگفتم سارا اروم باش اعتماد کن به خدا
مبارزه کن با هوای نفست
کم نیار،خدا مواظبت هست
بعد از دو روز پدرم به اتاقم اومد
انگار ارومتر شده بود،مثل اینکه بهار با پدرم حرف زده بود
باور کرده بود من اونشب با بهار بودم
اما باز مثل همیشه خط ونشونهایی برام کشید شد
باز شب رسید،زندگیم خلاصه میشد تو اتاقم و تاریکی شب
سکوت شب رو دوست داشتم،شبها پنجره رو باز میکردم رو به اسمون با خدا حرف میزدم
یعنی حرفامو میشنوه،اخه خیلی باهاش حرف میزدم
گاهی بفکرم میرسید ایا خدا منو بخشیده
امام زمان منو بخشیده
حتما بخشیدن،میگن خیلی رئوف هستن
نماز خوندن برام خیلی شیرین شده بود،روی تختم دراز کشیدم زندگینامه شهید رو میخوندم
نفهمیدم کی خوابم برد
صبح بخاطر خوابی که دیده بودم از خواب بیدار شدم،صدای اذان هم پیچیده بود
خواب عجیبی بود،پهنای صورتم خیس از اشک بود
من برای خوابی که دیده بودم گریه کرده بودم
در عالم خواب رفته بودم مجلس عزاداری
عین همون مجلسی که چند شب پیش میرفتم
وقتی خواستم وارد بشم،یه خانمی که چهرهاش مشخص نبود کنار ورودی درب ایستاده بودن
بهم گفتن خوش اومدی به مجلس عزای پسرم و یه چادر مشکی سرم انداختن
سوال کردم مگه اینجا مجلس چیه،گفتن مجلس امام حسین
ازخواب بیدار شدم
امام حسین!!!!
مادر امام حسین کی بودن،برای اینکه مطمن بشم
توی اینترنت سرچ کردم
خانم فاطمهالزهرا
حال عجیبی پیدا کرده بودم باز،یادم افتاد که سیدعباس خیلی ارادت داشتن به خانم فاطمهالزهرا
یاد وصیتنامهاش افتادم
رفتم سراغ کمد لباسهام و اون پارچه چادر مشکی رو بیرون اوردم
من در عالم خواب باز چادر سرم کردن
من به مجلس امام حسین دعوت شده بودم
نمیدونستم چیکار کنم،هنگ کرده بودم
چادر رو گذاشتم توی کمد،اروم رفتم وضو گرفتم
برگشتم به اتاقم و سجاده رو پهن کردم،ایستادم به نماز
نماز ارامش خاصی بهم میداد،یه حس خوب و ناب
بعد نماز به این فکر کردم چطوره منم چادر مشکی سرم کنم
اما چطوری،چی بگم،میدونم بین بقیه مسخره میشم
دو دل بودم هنوز تصمیم جدی برای اینکار نگرفته بود
من زندگی جدیدم شروع شده بود باید به چیزهای جدیدتری دست پیدا میکردم و این هم زحمت داشت
ساعت نزدیک به ۹بود که بهار زنگ زد
گفت که میاد خونمون
از حضورش خوشحال بودم،دلم براش تنگ شده بود
زود بلند شدم و اتاقم مرتب کردم
صدای زنگ خونه بلند شد،به پاین رفتم و درب براش باز کردم
-سلام بهاری،خوش اومدی
-سلام ابجی گلم،خوبی
هر دو بطرف اتاقم رفتیم،از دیدنش کلی ذوق کرده بودم
همیشه ناجی نجاتم بود،خبرهای خوبی برام اورده بود
اون و مامانش با پدرم صحبت کرده بودن تمام جریان رو براش تعریف کردن
انگاری پدرم رو متقاعد کرده بودن
از این بابت خوشحال شدم،چون هیچوقت کاری نکرده بودم که باعث بیاعتمادی پدرم بشم
-بهار عاشقتم،ممنون که همیشه بهم کمک میکنی
-خواهش ابجی من،مینویسم به حسابت😁
-باش ایندفعه رو بنویس به حساب
راستی بهار من میخوام چادر سرم کنم
-چی!!!!
چادرمشکی منظورته دیگه
-اره،چرا تعجب کردی
ببین میخوام این چادری که خاله رعنا بهم داد رو سرم کنم
اما دوخته نیست
-قربونت برم ابجی گلم،دارم تصورش میکنم تو چادر چقدر زیبا میشی
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
#مسیرعشق 111
-بلند شو بیارش من برات اندازشو بزنم میدم مامانم برات بدوزه،عصر هم میام دنبالت چون میخوام برم گلزارشهدا
با اوردن اسم گلزار شهدا خوشحال شدم
بعد از رفتن بهار،نشستم و چند کلیپ نگاه کردم
این صوتها و کلیپها برای پرورش فکر من عالی بودن
اینروزها سرگرمیم شده بود نوشتن و گوش کردن
چند روزی هست که دیگه سمت موزیک نمیرم،وافسرده هم نشدم😁
قبلا فکر میکردم این مذهبیا این مداحیا رو که گوش میدن افسرده میشن،یا دخترای چادری چقدر اذیت میشن در قالب حجاب
اما دقیقا تمامی اینها برعکس بود،اونها ادمهای شاد و پرانرژی،بیکینه و مهربان و دلسوز،بیالایش،حتی حجاب براشون ممنوعیت نبود
الان میفهمم من اون موقع افسرده بودم،چون افسرده بودم به هرچیزی چنگ میزدم تا حالمو خوب کنه
موزیک،لاک،خرید مانتو،سربهسر گذاشتن ملت،تفریح و دور دور کردن
اما باز خوشحالم که فهمیدم ارامش واقعی توی چی هست
باید سعی کنم بیشتر وارد جو بشم تا بیشتر یاد بگیرم
صدای اذان شد اهنگ محله
هرچند خواندن نماز هنوز برایم سخت بود،اما راهی بود برای دیدار با معشوق
وضوام گرفتم و سجادهام را پهن کردم
جلوی ایینه ایستادم و اون چادر گلدار رو سرم کردم
چهره جدید از سارا
هیچوقت تصور نمیکردم من روزی چادر سر کنم،یا منتظر صدای اذان باشم
ایستادم به نماز
بعد از تمام شدن نماز،دفترچه یاداشتم رو برداشتم
صفحه ممنوعیتهام همش خط قرمزخورده بود
چه زمان زود میگذره،روزی با تمسخر به همه این چیزها نگاه میکردم ولی الان داشتم به انها عمل میکردم
بعد از خوردن ناهار،به خوندن کتاب شهدا پرداختم
ساعت زمان قرار من و بهار رو نشون میداد
نمیدونستم چطور به پدرم بگم
اگر قبول نکنه چی
با استرس زیاد تماس گرفتم با پدرم و با هر زحمتی بود گفتم قراره بهاربیاد دنبالم بریم بیرون
جالب بود که مخالفتی نکرد
دمتگرم بهار،اساسی مخ پدرم رو زدی
سریع حاضر شدم،صدای تک بوق بهار شنیده شد
کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
با سلام و احوالپرسی بهار حرکت کرد
منم ضبط رو روشن کردم و به اون مداحی گوش میدادم
بعد از یکربع به گلزار شهدا رسیدیم
بهار یه پاکتی برداشت و به طرف شهدا حرکت کردیم
سلام دادیم به تمامی شهدا از جمله سیدعلی
ازش خواستم محافظ محمد باشه
بعد شستن سنگ قبر و حرف زدن
بهار یه چیزی از پاکت بیرون اورد
-وای بهار چادرمه!!!!
-اره عزیزم،مبارکت باشه،اینم از چادرشما
چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت،دلم میخواست خودمو توی ایینه ببینم
حس خوبی داشتم،یه حس عجیب و غریب
یه چرخی زدم و کنار قبر سیدعلی نشستم
دیدی سید علی منم بلاخره ارثیه مادرتون رو سرم کردم
دعام کن هیچوقت از سرم نیوفته
-سارا یه نگاه بنداز میخوام عکست بگیرم
بعد از عکس گرفتن ،همونجا نشستم و کلی با سیدعلی حرف زدم،و ازش کمک خواستم توی این مسیر کمکم کنه
خیلی سر کردنش سخت بود،همش توی دست وپام بود یکطرفش میگرفتم طرف دیگهاش میافتاد روی زمین
اما حس خوبی بهم میداد،بعضی از کمی نشستن با بهار رفتیم امامزادهای که اونشب من توبه کردم
قشنگترین حس دنیا بود،عین بچهای شده بودم که میخواست راه بره و هر دفعه میخوره زمین
اما مادرش کمکش میکنه و راه رفتن رو بهش یاد میده
خدا هر روز به من راه رفتن رو یاد میداد
این پارچه ساده مشکی چقدر حس ارومی به من میداد
تا اذان مغرب امامزاده بودیم، نمازمون رو همونجا خوندیم
بعد نماز بهار منو رسوند خونه
نمیدونستم با چادر برم توی خونه یا بیرونش بیارم
بعد از خداحافظی با بهار پشت در ایستادم
بلاخره چادر رو برداشتم و تا کردم و گذاشتم توی کیفم
حوصله جنگ و حرف جدید نداشتم
سریع بطرف اتاقم رفتم و درب اتاقم رو قفل کردم
چادر رو از کیفم بیرون اوردم و باز سرم کردم و مقابل ایینه ایستادم
چقدر عوض شده بودم
تمام شد اون سارای قبل،دیگه خبری از مانتوهای کوتاه و شلوار پاره نبود،دیگه خبری از ارایش و مدل مو نبود
از این چهره خوشم اومده بود با تمام سادگیش اما بازم قشنگ بود
اما چطور با این چادر مقابل دوستام و فامیل ظاهر بشم؟
یا خانم فاطمه زهرا بقول سیدعباس این چادر ارثیه شما هست،به من این لیاقت رو بدید تا بتونم ارثیه شما رو همیشه داشته باشم
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
#مسیرعشق 112
از اون روز به بعد تمام کارم شده بود تحقیق راجب دین اسلام و حجاب
دیدار با خانوادههای شهدا و دیدن از جانبازان
پای حرف دلشون نشستن و گوش دادن به حرفهاشون
زندگیم داشت تغیر میکرد
هر روز چیز جدید میفهمیدم
دینی که اینقدر لذت و شیرینی داشت من برای خودم تلخش کرده بودم
بیرون چادر سرمیکردم و نزدیک به خونه بیرون میاوردم قایم میکردم
با بهار رفته بودم مغازهای که پر بود از روسریهای زیباو وسایل حجاب
کلی خرید کرده بودم
هر روز روسری جدیدسرمـ میکردم و به حالتهای مختلف میبستمش
چادر شده بود جزوی از وجودم
با دخترهای پایگاه اشنا شدم و باهاشون همکاری میکردم
بقول بهار من دوباره متولد شده بودم
خیلی با قبلا فرق کرده بودم
تمام چیزهای که ربط داشته بود به گذشتهام جمع کردم و داخل یه جعبه گذاشتم
هیچوقت نمیخواستم به گذشته برگردم
اخلاقم بهتر شده بود،با مشکلات کنار میومدم
گاهی خسته میشدم،اما سریع میرفتم گلزارشهدا
روزهها با بهار سپری میشد
قراربود عصر با بهار بریم مجتمع تجاری برای خرید یکسری لوازم
طبق معمول حاضر شدم منتظر اومدن بهار
سرساعت بهار اومد و رفتیم مجتمع،یکم از خریدهامون کردیم
خروجمون از مجتمع همانا و دیدن شیوا وترنم و بقیه همانا
انگار از قبل منو دیده بودن،ترنم اومد طرفم
-اوه،اوه
سلام علیک حاج خانم سارا
-سلام ترنم جان خوبی
-من خوبم،شما خوبید خواهر
بااینطور حرف زدنش بقیه زدن زیر خنده
رو کردم به بهار و ازش خواستم بره توی ماشین
نمیخواستم یوقت به بهار بیاحترامی کنن
با اصرار من بهار رفت
خداروشکر پارکینگ خلوت بود
-خوشحال شدم دیدمت کاری نداری
-اع،اع کجا ستاره سهیل شده بودی تازه پیدات کردیم
سارا میدونی شبیه چی شدی،قار قار😂
-جدی،پس بهم میاد
-اره خیلی،دوست پسر برادر پیدا نکردی،یا دیر پا میدن
شیوا بعد از قطع کردن تلفنش اومد طرفمون
-چقدر بی،ریخت شدی سارا،این دیگه چه طرز لباس پوشیدن
-مگه لباسام چطوره،خوب پوشیدس،دیگه نمیخوام خودمو در معرض دید بزارم
-اوه،یکلمه از مادر عروس،توروخدا یهو نری رو منبر
-بچهها شما برام محترم هستید،پوشش خودتون هم به من مربوط نمیشه،دیگه باید برم
دلم سوخت،نه بخاطر اینکه مسخرم کردن،بخاطر اینکه یه عمر من باراینطور ادمهایی بودم وفکر میکردم بهترین هستن برای من
بعد از کلی تیکه ازشون جدا شدم و رفتم پیش بهار
-بهار حرکت کن
دلم میخواست زودتر از اون جا دور بشم
-ناراحت نباش سارا،دعا کن براشون
-ناراحت نیستم،من قراره بشم عبد خدا،قرار رشد کنم
این حرفها روهم بجون میخرم
-فکرش نکن،میخوام امشب بریم همون رستورانی که دفعه اول رفتیم
-ای جان،یادش بخیر،محمد رو هم همونجا دیدم
-عجب،اونجا برات خاطره محمد رو زنده میکنه😂
-نه خب،یعنی اره،خب اولین بار اونجا دیدمش
-خیلی خوب هل نشو که اصلا بهت نمیاد😉
بعد از کلی چرخیدن رفتیم به همون رستوران
سریع رفتم روی همون تختی که اونروز نشسته بودم
محیط دنج و خوبی بود
بهار رفت تا باعموش احوالپرسی کنه
تا تنها میشدم از فرصت استفاده میکردم و چند صوت گوش میدادم
تا هنذفری اوردم بیرون صدای اشنا به گوشم خورد
-سلام
خیالاتی شده بودم یعنی،مکان اینقدر یاد اور خاطرهها میشه
با دستم چند ضربه به سرم زدم و خواستم هنذفری بزنم
که صدای خنده بهار باز بلند شد
-مرض دختر چرا صدای محمد رو در میاری
تا برگشتم چیزی رو که میدیدم باور نکردم
محمد بودبا اون چهره مردانهاش
باز صدای سلامش رو شنیدم
خودم رو جمعوجور کردم و جواب سلامش رو دادم
بعد از احوالپرسی محمد هم به جمع من وبهار پیوست
-خوش گذشت اقا محمد
-برای تفریح که نبود،اما بله خوب بود
یه جعبه کادو بطرف من گرفت
-بفرمایید،ناقابله
خیلی خوشحال بودم،هم از دیدن محمد هم از کادویی که داد
یه روسری خوشکل و یه پوکه خالی بود
این چیه؟
ببخشید تانک نمیشد بیارم اینو براتون اوردم
یادم افتاد به اون روزی که بهش گفته بودم تانک بیاره😅
چقدر عجیب بود،قبلا اونو مسخره میکردم چرا روی زمین رو نگاه میکنه،حالا خودم هم همین حالت شدم
نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم
بعد از سفارش غذا،محمد برامون از خاطراتش گفت
از شادی و شجاعت مدافعها
از دوستهای غیر ایرانیش،از فرماندهاشون
از شهادت یک به یک دوستانش
دلم میخواست زمان در اختیار او بود وساعتها حرف میزد
با بعضی از خاطراتش میخندیدم،با بعضیهاش گریه
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
#مسیرعشق 113
بعد از شام از محمد خداحافظی کردیم و من وبهار رفتیم
-بهار محمد اومده که باشه،دیگه نمیره؟
-محمد وامسال محمد،وقتی ببین جایی ظلم شده نمیتون اروم بشینن
اونم مرخصی اومده بعد میره
دلم گرفت،یاد خانوادههای شهدا افتادم،چطور مادرها و همسرای شهدا عزیزاشون رو بدرقه میکردن
-سارا فردا صبح شهیدمیارن،میخوای صبح بیام دنبالت
-شهید!!!
حتما میام
-چشم ابجی گلم،فردا صبح میام دنبالت
دیگه ماهم رسیدیم،از بهار خداحافظی کردم
چادرم رو بیرون اوردم و وارد خونه شدم
وسط حیاط ایستادم،چرا من باید چادرم رو قایم کنم
مگه جرمه،مگه باعث بیابروی میشم
اخرش که باید همه بدونن من این راه رو انتخاب کردم
دوباره چادرم رو سرم کردم و وارد خونه شدم
همه توی سالن نشسته بودن
سلامی کردم و وارد شدم
با ورودم صدای بلند سحر نظر بقیه رو هم جلب کرد
-اوه،سارا خودتی،کلمه رمزشب رو بگو ببینم
-منتظر کسی بودی که توقع داری من نباشم
-نه انگاری خودتی😂
پدرم بلند شد وطرفم اومد
-این چیه؟
-چی باباجان
-سوال منو با سوال جواب نده
-اگر منظورتون این چیزیه که روی سرمه،اسمش چادره
میدونستم پدرم فکر کرده بازی جدیدی راه انداختم پیش دستی کردم و قبل اینکه منو با سوالاتش گیج کنه خودم همه چیز رو بهش توضیح دادم
-من از زمانی که با بهار اشنا شدم رفتارش توی من تاثیر داشت،خیلی وقته خیلی چیزا رو فهمیدم
من توی این مدت خیلی اشتباه کردم و خیلی باعث ناراحتی شما شدم
خم شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم
و باز شروع کردم به حرف زدن
-ازتون معذرت میخوام که تو این مدت باعث اذیت شما شدم
من هیچوقت نمیخواستم باعث ناراحتی شما بشم اما اخرش شدم
من همیشه بفکر ابروی چندین سالتون بودم
الانم نه هوس هست و نه بازی و نه فیلم جدید
خیلی وقته دارم تحقیق میکنم،تا اخرش راهم روپیدا کردم
راهی که ختم شده به مسیرعشق
عشق به خیلی چیزها،به چیزهای که در تمام سالهای زندگیم ازش ساده گذشتم
مادرم بلند شد و گفت مغزتو شستشو دادن
-اره،انگاری قابل دونستن و مغزم رو از کثیفیها و الودگیها شستشو دادن
قلب و مغزی که تیره و کثیف شده بود،میخواد تمیز و روشن بشه
باباجان شماهم خیالتون راحت،کاری نمیکنم که باعث سرافکندی شما بشم
انگار یکی داشت بهم میگفت چیبگم
عین بلبل داشتم دلیل و منطق برای تمامی حرفهاشون میاوردم
تمام سعیم هم کردم که قطرهاشکی از چشمم نیاد
-بابا جان من دیگه اون سارا نیستم،دوست دارم اینطوری باشم بلکه بهتر از این
جلوی چشمان پدرم چادرم رو بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم
تکیهام رو دادم به پشت در و همان جا نشستم
قطرات اشک بدون معطلی میبارید
خوشحال بودم از اینکه تونستم حرفم رو به پدرم بزنم
خنده و گریه قاطی شده بود
بطرف قرانم رفتم و بغلش کردم
💠خدایا بندگیم رو قبول کن
من چیزهای زیادی پشت سر گذاشتم
برای عبد تو شدن از خیلی دوستداشتنیهام گذشتم
برای رشد کردن مقابل رنجهای که سراغ اومد ایستادم و عبور کردم
خواستم ارامش داشته باشم و تو رو داشته باشم
نماز رو خوندم
درست بود،من سیم اتصال ارامشم بهت وصل شد
یاد گرفتم چطور جلوی خشم خودم رو بگیرم
یاد گرفتم از چیزهای که دوست دارم تو دوست نداری باید بگذرم
یاد گرفتم منیتم رو دور بریزم
یاد گرفتم چطور مقابل تو بایستم
درسته هنوز هم خیلی چیزا بلد نیستم اما سعی میکنم خودمو کامل بسازم
فهمیدم گــــــــــناه ارامش من رو از بین میبره
تمام مدت غرق گناه بودم و روز وشبم همش پرازتلاطم بود
درست میگن اگر بشیم عبد تو خیلی چیزهای بزرگتری بهمون میدی
من برای به تو رسیدن هرکاری میکنم،با هوای نفسم میجگنم تا بیشتر رشد کنم معبود من
خدایا هر لحظه عشقم به تو بیشتر میشه،این عشق رو از من نگیر
قرانم رو گذاشتم جلوی ایینه،سجادهام از توی کمد بیرون اوردم و اونم گذاشتم کنار قرانم
دیگه نباید چیزی قایم کنم
رفتم سراغ کادو محمد
روسریم رو سرم کردم خیلی قشنگ بود،دوستش داشتم
روسری رو بوسیدم و گذاشتم توی کمدم
اون پوکههای خالی گذاشتم روی میزم
پنجره اتاقمو باز کردم،وسط اتاقم نشستم
دیگه وقتش بود با امام زمان هم حرف بزنم
امامی که هر گناه من باعث دلخوریش میشد😞
امامی که برای من دعا میکردن و منم انکار حضورش
اقا جانم میدونم شما هم منو بخشیدی،میدونم این بنده گنهکار رو بخشید
واقعا متاسفم که اینقدر بد کردم
ولی قول میدم از این به بعد توی مسیری که شما دوست داری حرکت کنم
فقط اقا کمکم کن،دستمو بگیر
من سارا خیلی وقته توبه کردم در درگاهم
من شرمنده شما و شهدا هستم
من بدکردم درحق همه
ولی دیگه میخوام ادم بشم،تاالان که کمک کردید هیچوقت حتی برای یک ثانیه منو ول نکنید
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
#مسیرعشق 114
ساعت رو کوک کردم برای نماز صبح،راحت و با ارامش خاطر خوابیدم
بعد از نماز صبح خوابم نمیبرد
استرس داشتم
همون حسی که رفته بودم برای دیدن شهیدگمنام
تا وقتی که بهار بیاد خودمو مشغول کردم
نزدیک به وقتی بود که بهار میومد
سریع حاضر شدم
چقدر حاضر شدنم زودتر شده بود،دیگه وقتمو صرف مدل و مو ارایش نمیکردم
رفتم بیرون که بعد از چند دقیقه بهار هم رسید
رفتیم جایی که قرار بود شهید رو بیارن
خیلی شلوغ بود،پیر و جوان اومده بودن
بعد از نیم ساعتی شهید رو اوردن،روی دست مردم تابوتش در حرکت بود
تابوت رو هدایت کردن بطرف سکو
سربازها با احترام کامل تابوت رو روی سکو گذاشتن
همه به احترامش ایستادن
از چیزی که دیدم شوکه شدم
یه پسر بچه ۲ساله که لباس نظامی هم تنش بود با سرعت دوید سمت عکسی که روی تابوت بود
با دستهای کوچکش عکس رو نوازش میکرد و بوسه میزد برعکس
صحنه دردناکی بود،پدر این پسر رفت تا من و امسال من راحت و در امنیت زندگی کنیم
اونوقت پسرش باید باعکس پدرش حرف بزنه
تمام مردم تا لحظه اخر و به خاک سپردن اون شهید بودن
چند بار هم محمد رو دورا دور دیدم
بعد از مراسم به خونه برگشتیم
همش تصویر اون پسر بچه جلوی چشمانم بود،از این به بعد چیکار میکنه
پدرش رو بخواد کجا دنبال پدرش میگرده
امیدوارم بتونم طوری باشم که شرمنده شهدا و خانوادهاشون نشم
روزها سپری میشد،هر روز یکاری یا یه جای جدیدی بودم
محمد هم باز رفت به سوریه
هر شب از خدا میخواستم اونو حفظ کنه
دیگه عادت کرده بودم به چادر،به نماز خوندن
به کنایه و مسخره کردن دیگران
دیگه خبری از بچهها نداشتم
کلا گذشتهام محو شد
روزها همینطور سپری شد
تا اینکه یه روز قرار بود برم بیرون که پدرم گفت که بیرون نرم و حاضر باشم که شب مهمان داریم
ازش سوال کردم گفت خواستگار😖
اینقدر کفری شده بودم،اخه منکه نمیخواستم ازدواج کنم
من دلم جای دیگه گیر کرده بود😞
چطوری میتونستم به ازدواج فکر کنم
اعتراض کردم به پدرم اما بیفایده بود
زنگ به بهار زدم و قرارم رو کنسل کردم
عصبی بودم خیلی زیاد
خدا الان اسم اینو بزارم رنج یا امتحان
اگر رنج هست که منم یطوری باید این رنج رو حل کنم
تمام روز رو توی اتاقم بودم و غصه میخوردم
نزدیک به غروب بود که پدرم اومد توی اتاقم
و کلی از اون حرفهای پدرانه زد،و بهم فهموند که حاضر بشم که قراره مهموناشون بیان
بعد از رفتن پدرم مجبور شدم حاضر بشم
فهمیدم😏
همیشه خواستگارهای من کسای بودن که خیلی دوست داشتن عروس عین خودشون باشه
پس اگر خیلی حجاب داشته باشم شاید بگن کبوتر با کبوتر😄
رفتم یه لباس مناسب پوشیدم ،یه تیپ ساده،روسری که محمد برام اورده بود رو سرم کردم
حسابی حجاب گرفتم و چادرمو برداشتم و رفتم طبقه پاین
سحربا دیدنم یکه خورد
-وای سارا ناسلامتی مراسم خواستگاریه،اینقدر این روسریت رو نکش جلو
اخ جون پس حتما نقشهام جواب میداد،چون سحر اینطور عکسالعمل نشون داد
نه استرسی نه حسی
خودمو سرگرم شکبههای تلویزیون کردم
زنگ خونه به صدا دراومد
پدرم رفت در رو باز کنه
منم چادرم رو سرم کردم اونقدرمحکم گرفته بودم که خودم حس خفگی بهم دست داده بود
رفتم کنار مادر ایستادم
در باز شد،و از چیزی که میدیم داشتم دو،سه تا سکته رو باهم میزدم
اینها که خانواده بهار بودن
پدر و مادر بهار و خود بهار وارد شدن
با دست مادرم که به پهلوم خورد حواسم برگشت سرجاش
سلامی کردم
مادر بهار محکم بغلم کرد و گفت سلام عروس خانم
بهار هم همینطور
عروس خانم!!!!!
یعنی با من بودن
محمد با یه دسته گل زیبا وارد شد
باورم نمیشد،فکر میکردم خوابم
همینطور که سرش پاین بود سلام کردو دسته و گل رو گرفت طرفم
صدای بهارکنارگوشم شنیدم گفت دست داداشم درد گرفت گل رو بگیر
دسته گل رو گرفتم و سریع رفتم توی اشپزخونه
یه لیوان اب خوردم،از شوک بیرون اومدم
بهار اومد کنارم
-اوخی،عروس خانم رو چه رنگ به رنگ شده
-بهار،لپ منو بکش
-وا برای چی؟
-من بیدارم یا خواب
-بیداری عزیزم،بهت نگفتم که سوپرایز بشی😄
-مرض،اذیت نکن استرس گرفتم
-ای بیادب،کی به خواهر شوهرش میگه مرض،زود یه چای تازه دم بریز و بیار بدو😊
چایی!!!!
مـــــــــــن
نه😖
دست بهار رو کشیدم
-وای بهار نه،تو بیا ببر،من نمیتونم،ببین دستامو نگاه چقدر میلرزه
-نمیری دختر،خوب میشی،من ببرم
محمد فکر میکنه عیب داره دستات 😂
بهار رفت و موندم یه سینی چایی
مجبور شدم خودم ببرم
هرچقدر که صلوات و ذکر بلد بودم خوندم و چایی رو بردم
ترسم از این بود که یهو سینی از دستم بیوفته
چایی رو به همه تعارف کردم،رفتم طرف محمد
صدای قلبم میشنیدم،فکر میکردم بقیه هم میشنون
با تمام استرسی که داشتم چایی رو روبروش گرفتم
اما اون خیلی ریلکس چایی رو برداشت و تشکر کرد
مادر بهار ازم خواست کنارش بشینم
منم عین یه دختر گوش بحرفکن رفتم و نشستم
همه حرف میزدن و من تو خیال دیگه سیر میکردم
@tanha_madiri_ha
#مسیرعشق 115
تا اینکه گفتن من و محمد حرف بزنیم
وای نه
چطور حرف بزنم،چی بگم
ولی خیلی خوشحال بودم از حضورش توی خونمون
از خواستگاری کردنش
باهم رفتیم توی یه اتاق دیگه و کلی حرف زدیم
چقدر طرز فکرش قشنگ بود
قول وشرطهای گذاشت
چقدر صداش برایم قشنگ بود
میخواستم همون شب بگم موافقم،اما نمیشد
اون شب به خوبی و خوشی گذشت
جواب مثبت رو هم دادیم،پدرم هم راضی بود
بعد از انجام دادن یکسری کارهای قبل ازدواج،قرار عروسی رو گذاشتیم
دوست داشتم عروسیم ساده برگزار بشه،در کنار محمد ساده ترین چیزها برام مدرنترین چیز بود
از محمد خواستم مراسم عقد رو توی روستا،کنار قبر سیدعباس و اون شهید گمنام برگزار کنیم
محمد قبول کرد و به بقیه هم گفت
اخر هفته قرار شد بریم اونجا و عقدمون رو در کنار شهدا برگزار کنیم
بلاخره روز یکیشدن من و محمد رسید
به روستا رفتیم و مثل دفعه قبل استقبال خوبی از ما کردن
به همه خبر دادیم که مراسم عقد میگیریم
با دیدن خاله و عمو خیلی خوشحال شدم
اکثریت اومده بودن توی خونه و به ما تبریک میگفتن
بهار تمام سعیش رو میکرد که یه سفره عقد شیک بندازه
مدام عکسش رو برام میفرستاد و منم دستور میدادم😄
همه کمک میدادن که کارها انجام بشه
یه لباس ساده سفیدی که خریده بودیم رو پوشیدم
کمکم داشت زمانش میشد،عاقد هم اومد
همه بودن،بهار هم اومد خیلی تعریف میکرد که قشنگ شده
بعد از حاضر شدن من راهی گلزار شدیم
کتاب قران خودم برداشتم و رفتم
واقعا سفره عقد قشنگ بود،کنار قبر شهدا
در حضور همه،عقد من و محمد خوانده شد
عهد و پیمان بستیم راه شهدا رو ادامه بدیم
پــــــــــــایان
🔆برای شادی روح تمام شهدا صلوات🔆
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده (منیرا-م)