eitaa logo
تنها مسیری ها...👣
1.2هزار دنبال‌کننده
468 عکس
97 ویدیو
9 فایل
ما اینجا میخوایم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 ما #میتونیم 😉💪 ادمین: @afshari97 تبادل: @M_K_Admin اطلاعات کانال: http://eitaa.com/joinchat/2433089547C3121833ae0
مشاهده در ایتا
دانلود
36 -سارا چیزی شده؟ -شیوا من یه لحظه دیگه نمیتونم اینجا باشم درک کن لطفا این پسره دیونه هستش،از روی قصد اینجاس کامران وشایان با ظرف لبو برگشتن کامران یه ظرف لبو اورد برای شیوا وخودش فرشید هم که تلفنش رو قطع کرده بود به سمت بچه‌ها اومد،و ظرف لبو برداشت و رفت کنار نغمه شایان لبو اورد طرفم -بفرمایید بدون اینکه نگاهش کنم،و بدون جواب رفتم یه کناری نشستم الهی کوفتت بشه،پسره احمق -سارا بیا حالا بعد میریم -نغمه تویکی حرف نزن که تمام حرصمو سرت خالی میکنم -سارا بجان تو من از اومدنش خبر نداشتم باور کن هوای اونجا خیلی برام سنگین بود بغض بدی راه نفسم رو بسته بود هنوز جای انگشتاش روی دستم بود. با گوشه شالم محکم کشیدم روی دستم داشت حالم بد میشد شیوا که دیده بود حالم خوب نیست. پیشنهاد رفتن رو داد همه موافقت کردن جز شایان -اگرمایل باشید همگی بریم خونه باغ،یه دست بیلیارد بزنیم ناهارهم همونجا باشیم پسرا که موافق بودن،نغمه وشیوا ساکت بودن و اونا هم به بخاطر دوست پسراشون سکوت کردن دیگه نتونستم تحمل کنم برای چند دقیقه دیگه هم نمیتونستم شایان رو تحمل کنم -پس من میرم،ممنون از همگی خوش گذشت از بچه‌ها خواستم خداحافظی کنم که کامران گفت - چطوری میخوای بری؟ -ماشین دربست هست -رفیق نیمه راه نباش،همه باهم اومدیم باهم برمیگردیم شیوا دخالت کرد و گفت -سارا مثل اینکه کاری براش پیش اومده -کامران و فرشید خیلی اصرار کردن و مانع رفتن من شدن داشتم کلافه میشدم نتونستم متقاعدشون کنم مجبور شدم همراهشون برم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
14.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶🔸شبیه سازی اتفاقات سال ظهور و لحظه پخش اخبار 😍بسیار جالب و حیرت انگیز 😭اشک شوق در چشمان همه جاری میشه فرار ال سعود اماده باش لشگر خراسانی ➖➖➖➖➖➖ ⏰ @tanha_masiri_ha
🌷بسم رب شهدا وصدیقین🌷 فرازی از وصیت نامه ی شهید ✨شیر علی سلطانی✨ ای همه ی کسانی که مرا دوست دارید،از شما تقاضا دارم هنگامی که خبر شهادت من به شما رسید ناراحت نشوید. مبادا خدای ناکرده از جمهوری اسلامی انتقاد کنید که همه جوانهای مردم را به کشتن داد. نه،ما ذلیل بودیم خدا مارا به واسطه ی این انقلاب عزیز کرد... ای هزاران جان ناقابل من فدای اسلام عزیز باد.مبادا اشکال بگیرید که اگر بالای سر فرزندانش می ماند بهتر بود. نه به خدا این حرفها غلط محض است. من ، زن و فرزندم را به خدا می سپارم که خدا بهترین یار و بهترین مدد کار است و از ساحت مقدسش می خواهیم که آنهارا به راه راست هدایت کند.آمین یا رب العالمین. از شما میخواهم به جای این فکرها مشتتان را گره کرده و از ولایت فقیه که همان اسلام راستین است و از این انقلاب و از اهل بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم اجمعین و از خمینی کبیر،این پیر پارسا دفاع نمایید تا خدا شما را در دو عالم یاری کند... منبع:کتابِ "پنجاه سال عبادت" به کوشش گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی @tanha_masiri_ha تنها مسیری ها...👣
Panahian-Clip- DelbariKon.mp3
1.89M
🎵دلبری کن! 🔻چقدر بلدی آبروریزی نکنی؟😉 @tanha_masiri_ha تنهامسیری ها...👣
37 همگی سوار ماشینهاشون شدن به سمت خونه ویلایی شایان حرکت کردن بعد از نیم ساعت به یه جای دنجی رسیدیم. وارد باغ شدیم.باغ بزرگی بود همه پیاده شدن ،برخلاف میلم پیاده شدم -خوش اومدید همه بفرمایید پشت سرشایان به وسطای باغ میرفتیم. تمام خشمم رو روی برگهای خشکی که روی زمین ریخته بود خالی میکردم. یه خانه که نمای اون به‌حالت کلبه داشت وسط باغ خودنمایی میکرد وارد خانه شدیم،دکوراسیونش هم از چوب بود هرکسی یجا نشست شایان سمت شومینه رفت و از چوبهایی که کنار شومینه بود گذاشت داخل شومینه و روشنش کرد. یه کناری وایسادم. کامران و فرشید که روی مبل درازکشیدن نغمه هم که پرید سمت شومینه -سارا،سارا -هان،چیه -حواست کجاس،بیا کنارمن بشین رفتم روی مبل کنارشیوا نشستم شایان هم ک توی اشپزخونه بود،پسرا سربه سرش میزاشتن شیوا رفت دستاشو بشوره،منم دلم میخواست یه ابی به دست و صورتم بزنم اما جرات نمیکردم از بچه‌ها دور بشم شایان اومد به سمت پذیرایی و دقیقا جای شیوا نشست درست در یک قدمی من این پسر خیلی پروتر از این حرفا بود سریع بلند شدم و رفتم پیش شیوا @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
38 -چیزی شده سارا؟ -نه خواستم دستامو بشورم -بیا من کارم تموم شد -شیوا میشه چند لحظه صبرکنی باهم بریم -سارا اینقدر هم شایان ترس نداره درسته کله‌ خرابه اما توی جمع جرات نمیکنه اذیتت کنه -شیوا دلشوره دارم دلم میخواد زودتر از این جا برم -نترس دختر توکه اینطوری نبودی،یکم حساس شدی هردومون رفتیم پیش بچه‌ها شایان و کامران تو اشپزخونه بودن داشتن بساط کباب راه می‌انداختن فرشید و نغمه هم که مشخص نبود کجا رفتن شیوا هم رفت پیش کامران منم ترجیح دادم برم کنار شومینه بشینم گوشیمو برداشتم و رفتم کنارشومینه،اصلا انتن نمیداد همینطور که حواسم به گوشیم بود شایان روبروم ظاهرشد یه لیوان چایی دستش بود،نگاهم تو نگاهش گره خورد چشمامش میخندیدن -بگیر،چایی رو بخور با نگات منو نخور😏 نگاهمو ازش گرفتم اما چرا نمیرفت -بگیر کوچولو،راستی میدونی اخم که میکنی خواستنی‌تر میشی برای اینکه شرش کم بشه لیوانو ازش گرفتم گذاشتم روی میز اما انگاری خیال رفتن نداشت گیتارش رو اورد کنار من نشست خواستم بلند بشم که باز دستم اسیر دستش شد. -دستمو ول کن دستمو محکم کشید که پرت شدم روی مبل -بشین سرجات -یکدفعه نغمه و فرشید ازبیرون اومدن -به شایان میخواد هنرشو نشون بده کامی بیا ببین چخبره بااین حرف فرشید، شیوا وکامران هم اومدن هرکسی برای خودش چایی ریخت و اومدن کنار شومینه نشستن شایان شروع به زدن کرد،الحق قشنگ میزد،یه اهنگی هم زمزمه میکرد چند دقیقه یبار نگاه من میکرد یعنی این بشر اخر دو رویی بود،جوری رفتار میکرد که انگار فرهاد کوه‌کن باز پیدا شده و عاشق شده جو ارومی بوجود اومده بود فقط صدای تارهای گیتار بلند بود صدای خرد شدن تیکه‌های چوب که تواتیش میسوخت به میرسید. نمیدونستم از این فضا لذت ببرم یا بترسم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
دلــ❤️ـ نوشــ✍ـته پروردگــــــارا... چه لطفی بالاتر از اینکه بنده ی گنهکارت را میبخشی و در تحمل رنج حاصل از گناه یاری اَش میبخشی... چه لطفی بالاتر از اینکه در آغوش میگیری بنده ی گنه کار پشیمان از کرده خود را☺️ ناشکری هارا میبینی و باز هم میبخشی و باز هم لطف و لطف و لطف بی پایان توست که نثار می شود بنده را💞 خــــــداونـدا... مرا به وقت گنه روی نگردان که من جز رحمت اله خود هیچ ندارم که امیدش بندم🙏🙏🙏 و هماره آغوش خود را از من دریغ مدار که آرامی و سکونی وقراری نیکو چو آغوشت مرا نیست🙈 یارب التوابین👐 هر روز و هرلحظه در گناه😞 و هر روز و هرلحظه در توبه✋ بپوشان گناهانم را به ستار بودنت😢 و بپذیر توبه هایم را به تواب بودنت❤️ الهــــــے... برسان آن نیک صفت عادل را که غیبتش تاب از عشــ❤️ــــــاق ربوده 😞 و زبانشان را به شکوه گشوده... که تویی صاحب اختیار هر آنچه بود و هست و خواهد شد🍃 اللهم عجل لولیک الفرج🌙 ✨نویسنده:کنیزمولا✨ تنهامسیری ها...👣
تنها مسیری ها...👣
#چگونه_گناه_نکنیم۲۳ سلام...عصر آخر هفته‌ات بخیر☺️ امیدوارم که هفته‌ی پرباری رو پشت سر گذاشته باشی😉
۲۴ سلام✋ خوبی؟ یه جمعه‌ دیگه هم گذشت و آقامون نیومد😢 بچه ها! گناهای ما آقا رو زندانی کرده😭 بیاین با هم واسه اومدن آقامون قدمی برداریم😭 توی این مسیر، هر یه گناهی که ترک میکنی هدیه کن به مولا..😍 دل مولا رو شاد کن🙏😊 باور کن چندین برابر، هدیه ‌بهت میده 😍 💞💞💞💞💞💞 امروز می‌خوام در مورد یه اصل خیلی خیلی مهم توی بحث ترک گناه حرف بزنم... اون عزیزانی که از خیلی قبل تر مطالب کانال رو میخوندن و با ما همراه بودن تا حدودی با این اصل اساسی آشنا هستن..👌 اون اصل چیه⁉️
✔️اصل رام کردن نَفْس یا همون↘️ مبـــ👊ــــارزه بــا نـفـــس شیطون همیشه تلاش می‌کنه تا تو رو از مسیر اصلی دور کنه 😒 فقط زمانی دست از سرت برمیداره که ⤵️ یا بهش رسیده باشی 😒 یا ازش جلو زده باشی😏 شیطون نفس ما رو تربیت کرده😒 در واقع، محل کار شیطون👈 نفس هست نفس ما مثل یه مَرکَب میمونه 🐎🐎☺️ اگر با👈 عقلمون رامش کنیم میتونیم👈 اون رو تحت اختیار خودمون قرار بدیم و باهاش به مقصد اصلی یعنی همون سعادت برسیم✅ اما اگر نفست رو بدی دست شیطون تا واست تربیت کنه 😒 اونوقت تبدیل میشه به 👈یه مرکب چموش که مدام اذیتت می‌کنه و نهایتش زمینت میزنه😤 یادت باشه وقتی امام زمان (ع) ظهور کنند شیطون رو می‌کشند⚔🗡 اما نفس ما همچنان وجود داره 😕 و ما رو به بدی و شر دعوت می‌کنه😞 البته اون موقع نَفَس ولایی حضرت، از شدت و زور این دعوت نَفْس کم می‌کنه😍
قبلا مفصل درمورد مبارزه با نفس با هم حرف زدیم👌 این مطالبی که یکی دو روزه برات می‌نویسم واسه آشنایی بیشتر با این اصل خیلی مهمه که توی ترک گناه به شناختش نیاز داریم✅ تا همین جا داشته باش...تا بعد😊 همچنان مشغول مبـــ👊ـــارزه باش ☺️
عشق 39 بعد از پایان هنرنمایی شایان،همه تشویقش کردن اونم بلند شد و دست به سینه از همه تشکر کرد. -خب یه کنسرت مجانی گوش دادید پاشید بریم ناهار رو حاضر کنیم همه بلند شدن،سیخهای کباب رو پسرا بردن بیرون. یه الاچیق کنار کلبه بود.یه باربیکو هم کنارش ذغالهای کباب‌ها که خوب سرخ شده بودن حاضر بود برای گذاشتن کباب‌ها پسرا کباب‌ها رو درست میکردن،منم که ازاین چیزا خوشم میومد یک لحظه یادم رفت همه چیز کنار دخترا میخندیدم یه ناهار خوب ،زیر الاچیق خوردیم،واقعا چسبید تو اون هوای سرد کامران رفت سیستم ماشین روشن کرد نغمه و فرشید ،کامران و شیوا رفتن وسط شروع به رقصیدن کردن کنار الاچیق وایساده بودم بچه‌ها رو نگاه میکردم -توچرا نمیری؟ نگاهمو برگردوندم،شایان بود نیت نداشت بیخیال بشه -اینطوری راحترم -شنیدم هم رقصیدنت عالیه،هم گیتار زدنت،نمیخوای به عشقت هنرتو نشون بدی -جان!!!! عشقم،این دیگه داشت خیلی زیاده روی میکرد -مشکلت بامن چیه، چرا ول نمیکنی -مشکلی ندارم فقط اون غرورت رو میخوام،گفتمت تا به چیزی که میخوام نرسم ول نمیکنم -ساکت شو خیلی داری زیاده روی میکنی بقدری صدام بلند بود که بچه‌ها برگشتن طرف ما رفتم کنار نغمه -من میخوام برگردم -چیشده سارا -هیچی منتظری چیزی بشه؟ -سارا اروم باش باشه میریم -شیوا لطفا زود تمومش کنید کامران اومد کنارمون -اتفاقی افتاده -نه عزیزم سارا خسته شده میخواد برگرده -سارا شایان حرفی زده؟ -تااومدم حرفی بزنم شیوا گفت،نه فقط خسته هستش @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 40 -کجا میخواین برید قرار بود بیلیارد بازی کنیم -شایان دخترا خسته شدن بریم انشالله دفعه بعد -یه دست بازی به جایی برنمیخوره قول میدم خستگیشون در بره میخواستم با یه چیزی بزنم تو دهنش خیلی رفته بود رو اعصابم😡 با اصرار زیادش بچه‌ها قبول کردن یه دست بازی کنن همه رفتن داخل ،شیوا دست منم کشیدبا هم رفتیم توی کلبه همه باهم رفتیم طبقه بالا یه جای کوچیک که میز بیلیارد بود با دوتا صندلی و میز کوچیک کامران و فرشید مشغول بازی شدن چی😳 چیکارمیخواست بکنه با دوتا شیشه مشروب اومد بالا که پسرا ذوق کردن چند دقیقه بعد با دو تا سری قلیون باز اومد. قیلون‌ها رو گذاشت روی میز -دخترا مشغول بشید -یه موزیک شاد گذاشت وصداش رو زیاد کرد نمیدونستم چی توفکرشه خودش هم رفت پیش کامران و فرشید توچند دقیقه اون جایی کوچیک شد پر از دود،صدای خنده نغمه وشیوا هم چند پیک خورده بودن حالم داشت بد میشد تپش قلب پیدا کرده بودم،از بس عصبی شده بودم معدم درد گرفته بود نغمه وشیوا حالت طبیعی نداشتن هرچند براشون عادی بود نفسم گرفته بود بااینکه اهل قلیون بودم ولی به این شایان اعتماد نداشتم بخاطر دود یکم به سرفه افتاده بودم مجبور شدم برم طبقه پاین تا یکم اب بخورم پله ها رو طی کردم رفتم طبقه پاین توی اشپزخونه یه لیوان برداشتم و داخل یخچال شیشه اب و بیرون اوردم لیوانمو پر کردم. اومدم اب بخورم که صدای شایان رو شنیدم -میگفتی اب برات میاوردم خشکم زد،به معنای واقعی ترسیده بودم لیوانو برداشتم اومدم از اشپزخونه برم بیرون که سد راهم شد -کجاعزیزم،نیومده میخوای بری یک قدم اومد جلوتر که من چند قدم رفتم عقب‌تر @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)