تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_نوزدهم عمه فاطمه برایم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیستم
تسلیمشده بودم...
سخت بود برایم ...
میان آن چرخشها یک آن تصویر مرتضی از جلوی چشمهایم رد شد آنجا که نمازش را تمام کرد و برگشت و پیشانیام را میبوسید ...
سرم را محکم تکانی دادم ...
در آغوش امیر میچرخیدم و لبخند میزدم...
خدایا به من توان بده تا شرمندهی تو نباشم ...
آن شب میان آن چرخشها و رقص با امیر ، یک آن تصویر مرتضی از جلوی چشمهایم رد شد آنجاکه نمازش را تمام کرده و برگشت پیشانیام را بوسید...
سرم را محکم تکان دادم ...
در آغوش امیر میچرخیدم و لبخند میزدم.... خدایا به من توان بده تا شرمنده تو نشوم...
آن شب شروع تغییرات من در مقابل امیر بود باید خودم را میساختم در مقابل مردی که بنده خوبی برای خدا نبود اما برای من که همسرش بودم و خانوادهام کم نمیگذاشت.
چندباری از بچه اسم برده بود ، امیر عاشق بچه ها بود، تا اینکه از همین حربه استفاده کردم و با سیاست و دلبری گفتم:
+ اگر بچه میخوای باید مشروب رو ترک کنی
چند لحظه مثل بچهها نگاهم کرد و بعد با مظلومیت گفت:
_ قول...
قول میدم...
دوران ترک الکل برایش سخت بود اما با انگیزه آن را پیش برد.
زمستان بود و تا از دانشگاه به خانه بیایم هوا تاریک میشد موقع رانندگی حس کردم سرم گیج میرود ، با هر زحمتی بود خود را به خانه رساندم امیر که آمد زیر لحاف کز کرده بودم .
روی تخت نشست و از روی لحاف بغلم کرد:
_ سلام چی شدی عشقم شبیه مریضایی چرا ؟!
با صدای کمتوان گفتم:
+ امیر ولم کن حالم خوب نیست با نگرانی لحاف را کنار زد
_ پاشو ببینمت ...
خاک بر سرم شد که ...
چته تو ...
از این همه نگرانی خندم گرفت.
+ نه بابا هول نکن فقط نمیدونم چرا ضعف دارم.
_ ترسیدم خب الان برات یه چیز شیرین میآرم از بسکه هیچی نمیخوری اینجوری شدی...
رفت و با یک سری سینی خوراکی برگشت بهزور به خوردم میداد.
+ واقعاً نمیتونم بخورم حالم خوب نیست چرا؟!!!
دستم را گرفت :
_یخ کردی...
پاشو...
پاشو بریم درمانگاه ...
با دلهره به امیر خیره شدم :
+فک کنم حامله ام ...
چند لحظه سکوت کرد ...
بعد انگار تازه فهمیده باشد تکرار کرد :
_حامله!!!؟؟؟؟
+ نمیدونم ولی فکر کنم حامله ام ...
نمیدانم چرا اشکهایم میریخت...
حالم را نمیدانستم ....
هنوز دانشجو بودم...
هنوز زندگیام گرم نشده بود...
هنوز مرتضی...
امیر با هیجان بلند شد ، سریع راه میرفت و حرف میزد :
_طیبه به خدا اگه حامله باشی دوتا ...
نه ...
سه تا سرویس طلا برات میخرم اصلا سرتا پاتو طلا میگیرم...
دستهایش را بههم میمالید و از نقشههایش میگفت و من مات و مبهوت و گیج از احساساتم بودم .
حدسم درست بود بارداریام آغاز شد.
دو ماه اول بدویار بودم اما بعدش بهتر شدم در این مدت امیر مثل پروانه دورم میچرخید .
به او اجازه میدادم تا تمام مهر خود را نثارم کند میدانستم که این احوال برای فرزندم خوب است.
خبر بارداریام پیچیده بود همه تبریک میگفتند.
یک روز برای دیدن عمه به دانشگاه رفتم بعد از یکی دو ساعت گپ زدن و گوش دادن به نصایح شیرینش به سمت ماشین حرکت کردم وقتی به ماشین رسیدم هاج و واج نگاهم به لاستیک ماشین بود و پنچری بیموقع آن ...
دستم را روی پیشانیام گذاشتم و در حال فکر کردن بودم که ...
صدایش را شنیدم...
_سلام صندوق عقب رو بزن ...
نمیتوانستم برگردم ضربان قلبم روی هزار رفت ...
مرتضی بود...
چادرم را مرتب کردم و برگشتم.
+ سلام...
به صورتم نگاه نکرد ...
_سلام صندوق رو بزن و برو تو آفتاب وایسا اینجا سرده...
سوئیچ را دادم و کنار ایستادم.
مثل پدرم فرز و زرنگ لاستیک را عوض کرد موقع رفتن هم باز نگاهم نکرد سوئیچ را دراز کرد و گفت:
_ به امیر خان بگو این زاپاس رو درست کنه وگرنه میمونی تو خیابونا ...
کلمه "امیرخان" را با لحن خاصی گفت با خجالت گفتم :
+باشه چشم...
پشت فرمان نشستم و راه افتادم در آینه دیدم که ایستاده و رفتن مرا نگاه میکند ...
تمام راه اشک ریختم و از امامزمان کمک خواستم بدون فکر رانندگی میکردم ، خودم را مقابل امامزاده طاهر (ع)دیدم...
رفتم داخل و زیارت کردم ، از این لرزش دل به خدا پناه بردم دلم سبک شد ...
هوا تاریک شده بود با عجله به خانه برگشتم ماشین امیر داخل پارکینگ تعجبم را برانگیخت در را باز کردم چراغها خاموش بود ، درون تاریکی تشخیصش دادم که روی مبل نشسته بود کلید برق را زدم ...
چشمهایش را فشار داد ...
دستش ...
دستش شیشهی الکل بود ...
نمیدانم چرا ترسیدم ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @saritanhamasir
004.mp3
2.01M
🔶 رابطه صحیح زن و شوهر در خانواده
بخش چهارم
🔺 ظرف روان اطرافیان رو پر نکنیم!😌
💥 دکتر حمید #حبشی
🔹@saritanhamasir
🔶 در مورد "ظرف روان" کمی صحبت کنیم! تا حالا به ظرف روان اعضای خانوادمون توجه کردیم؟
💢 هر کسی یه ظرفیتی داره و اگه بیش از ظرفیتش باهاش رفتار کردیم به طور طبیعی باید شاهد اختلالات و درگیری هایی باشیم.
👈🏼 یک تنهامسیری کسی هست که همیشه مراقب ظرف روان اعضای خانوادش هست!
انصافا این فایل خیلی عالیه!
🔹 با این صحبتا میتونید دقیقا متوجه بشید که در خانوادتون اگه مشکلی هست علتش چیه و چطور باید حلش کنید.
❇️ البته بازم تذکر بدیم که این حرفا فقط مال زن و شوهر ها نیست بلکه فرزندان هم باید مراقب ظرف روان پدر و مادر باشند. والدین هم باید مراقب ظرف روان فرزندان خودشون باشند...
با رفتارهای برخلاف تقوا، ظرف روان طرفمون رو پر میکنیم و بعد انتظار داریم اون با ما درست رفتار کنه!
چیکار کنیم کسی ظرف روانش پر نشه؟
👈🏼 راهش اینه که بر اساس تقوا عمل کنیم. یعنی در طول روز مراقب باشیم رفتارهایی رو انجام ندیم که آرامش طرفمون بهم بخوره و اذیت بشه.
خلاصه که یه مقدار مبارزه با نفس نیاز داره!👌🏼
🌱 درود هاے خدا بر شما و پدران پاکتان...
#سلام_علی_آل_یاسین
🌸 @saritanhamasir
✓❈﷽❈✓
#حدیث_روز◾️
✍امیرالمومنین علی (علیه السلام) فرمودند:❤️
🦋عبودیت بر پنج رکن استوار است:
۱-خالی ساختن شکم (از حرام)✔️
۲-قرائت قرآن✔️
۳-تهجّد و شب زنده داری✔️
۴-زاری و راز و نیاز با پروردگار در هنگام صبح✔️
۵-گریه از خوف خداوند✔️
📚 مستدرک الوسائل، ج 2، ص 294
#فاطمیه
@saritanhamasir
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مهربانتر از مادر
🔸روایتی از رنجهای امام زمان(عج) به خاطر شیعیان
#استاد_پناهیان
╔ ✨✨ ══ 💥 ೋ•══╗
@saritanhamasir
╚══•ೋ💥 ══ ✨✨ ╝