eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
11.4هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
💕 یاد آقا جان ⚜حاج آقا قرهی: یکی از راه‌هایی که دائم بیان کردم و باز هم بیان خواهم کرد و شما هم مدام برای خودتان تکرار کنید، برای این که انسان، در حصن حصین باشد و از غلبه خطورات نفسانی و شیطانی در امان باشد، یاد آقا جان، روحی له الفداء است.❤️ ✨ این ، روح انسان را جلا و صفا می‌دهد و بسیار اثرگذار است. برای این که بخواهیم دائم به یاد آقا باشیم، حداقل هر ساعت، یک دعای سلامتی برای آقا جان بخوانیم. اصلاً راه هدایت، همین است که انسان به دنبال حضرت باشد،👌 «اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِیَّکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی». ☜ اگر انسان، نسبت به حجّت خدا معرفت نداشته باشد، دیگر گمراه شده و دینی ندارد، «ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی». ⏰ اوایل، ساعتت را کوک کن، در موبایلت هشدار بگذار تا هر وقت زنگ خوردی بدانی که باید یاد آقا باشی و حداقل یک دعای سلامتی بخوانی ... آن‌وقت مگر می شود آقایی که خودش فرموده: من شما را هیچگاه فراموش نمی‌کنم، از شما یاد نکند؟! ✨ اگر فراموش کردید، قضا کنید. هر ساعتی می‌خواهی بخوابی، برای آن ساعاتی هم که خواب هستی، بخوان. ببین چه عنایتی می‌شود.... 🌃یک‌ راه دیگر هم این است که آن زمان که می‌خواهی بخوابی، وقتی برق‌ها خاموش شد، سلامی به آقا بده و دقایقی را با ایشان حرف بزن. بگو: آقا جان! دوره آخر الزمان است، فتنه‌ها زیاد است، فتنه اکبر در راه است... آقا جان دعا کن بیراهه نیفتم و گرفتار نشوم. نفس دون من را گرفتار نکند. حبّ به دنیا من را فریب ندهد. حبّ به دنیا که رأس کلّ خطاهاست، من را به خطای فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و ... نندازد... به آقا سلام بده و یک فاتحه برای مادرش بخوان و بگو: آقا جان! شنیدم مادرتان، حضرت نرجس خاتون را خیلی دوست دارید.💞 آقا جان! کلید ورود به قلب شما، مادرتان است، به حقّ مادرتان، نرجس خاتون عنایتی کنید و دست من را بگیرید. کمکم کنید...🤲 آقا جان! دستم را بگیر به جان مادرت نرجس خاتون ....، این‌طور حرف بزن، اشک بریز و ناله کن! ✅ نمی‌دانید این اشک‌ها چقدر صفا دارد و چقدر در تاریکی نور می‌دهد و چقدر آتش خشم و غضب را می‌خواباند، آتش جهنّم را خاموش می‌کند و شیطان از این اشک‌ها بسیار ناراحت است. اصرار کن به چشمت و اشک بریز.... ╔ ✨✨ ══ 💥 ೋ•══╗ @saritanhamasir ╚══•ೋ💥 ══ ✨✨ ╝
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به او‌ علاقه پیدا کرده بود
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به او‌ علاقه پیدا کرده بود
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh