روایتِ جاماندهها...
بخش اول:
پیوست برای جاماندهها...
امروز هم طبق معمول، صَرفِ روزمرگیها شد... به قول حسین پناهی: کار و تولید و و تلاش... حرمتِ همسایه... و...
اما من هنوز نمیدانم چگونه باید از جاماندهها، چیز نوشت... میدانی آقا جان؟؟
اساسا، جاماندهها چیزی برای گفتن و نوشتن، ندارند... کافیست همین برچسبِ "جامانده" بخورد روی پیشانیشان... تمام است... همه چیز... دیگر چیز دیگری برای گفتن ندارند... آنها فقط نگاه میشوند و آه میکشند... شنیدن و دیدنِ مشایه و موکبها برایشان سخت است... آنها فقط نگاه میکنند و دلشان با قدمزنندگانِ طریق عشق است...
دروغ چرا، آقا جان!
من هم از جاماندگانم...
سلام ما را از دور، پذیرا باشید که دلمان میخواست با شما باشیم، اما هوای وصل، اینجا طوفانیست...
#جاماندهها
#غریبه
روایتِ جاماندهها...
بخش دوم:
پیوست برای جاماندهها:
هنوز که هنوز است، سراسرِ خطهی تن، در تصرفِ ماندن است...
اما هنوز، اشغالگرانِ این سرزمین، نتوانستهاند جبههی دل را از پیشروی، بازدارند...
دل، در تصرفِ تن نیست که نتواند نرود... میرود... هرجا که بخواهد... خاصه به سرزمینِ عشق...
و حالا دلِ جاماندگان، رفته است و تنشان در این خرابآباد و گرفتارسرا مانده است...
#جاماندهها
#غریبه
روایتِ جاماندهها.
بخش سوم:
زیاده عرضی نیست؛
ما جاماندیم،
همین...
#جاماندهها