🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
امآخرشب_ پنجاه و پنجم_ عاشق_ صفر دو🕯️🍂❤️
صدایش زدم: آهای پیرمرد!... سرش را به زحمت بالا آورد... نگاهش را به دور و اطراف پرت کرد... با اشارهای که: منو میگی؟... گفتم: آره با خودتم!... گفت جانم؟ بفرما!...
_ بار و بندیلت از کی روی دوشته؟... سنگینه پیرمرد!... خسته میشی... پس کی قراره بندازیش زمین؟... تا کی قراره همینطوری جمع کنی و خمیدهتر بشی؟... دیگه غروب شده، نمیخوای بری خونه؟... هر چی جمع کردی، همینه؟... یا بیشترم داری؟ اونا چیه توی دستت؟... بار و بندیل پشتت بس نبود؟، تازه چندتا هم گرفتی توی دستت؟...
خسته بود... نایی برای حرف زدن نداشت... گویی که خمیدهتر شده باشد بعد از شنیدن حرفهایم، نگاهش را فقط به زمین دوخته بود... نه میرفت، نه میآمد... انگار کن که از ابتدا همینجا، زاده شده باشد، ناگهان سرش را بالا آورد و لبخندِ تاریخگذشتهای بر روی صورتش نشاند و گفت:
+ وایسا جوون... انگار خیلی عجله داری... یکی یکی بپرس... خیال کردی اینجا محکمهاست و منم مجرمم که اینجوری سوالپیچم میکنی و هر چی دلت میخواد بهم میگی؟... جوونی... کلهات باد داره... فک کردی این دنیایی که منو به این روز انداخته، با تو خوب تا میکنه تا آخرش و همینطوری خوشان خوشانت میشه؟... نه عزیز دلم... نه... حداقلش اینه که اگه به حال و روز من نیافتی، این پشتِ خمیده رو نمیتونی ازش قسر در بری... این بار و بندیل، کل عمر منه... هر چی که دارم و ندارم... حالا بماند اونایی که ندارم، بیشتر از ایناییه که دارم... اما جوون!... درسته... ما خرت و پرت جمع کردیم، تو نکن... ما اون عمری که داشتیمو ریختیم توی جوب، تو نریز... درسته که این زندگی با ما نساخت، اما اگه از حق نگذریم، با هیشکی نساخته... تو بگو... با کی ساخته جوون؟... اینجا اصن برا نساختنه... بسازیم که چی بشه؟... تهش یه تیکه جا سهم ماس... به قول اون شعره که میگه: شاهان همه رفتند، کاخ ها به جا ماند... شاه و گدا مُردند، دنیا به جا ماند... ای داد بیداد جوون!... ای داد بیداد... بذار اصلا صاف و پوس کنده بگم، کولهباریست پر از هیچ، که بر شانهی ماست... این بار و بندیلی که میبینی، پر از خالیه... الان که وقت رفتن ماس، دستمون پر از هیچه... ما خودمون دلمون خونه جوون!... تو دیگه نمک نریز روش... ولی خدا خیرت بده... خیلی وقت بود که نتونسته بودم با یه نفر اینطوری حرف بزنم... سبک شدم... حالا دیگه راحت میتونم برم خونه و این بار و بندیلو بذارم زمین...
گویی که سالها حرف نزده باشد... خالصانهترینها را گفت... بیشترین حرفها را اما، چشمهایش میزدند... خسته، خسته، خسته... خسته از عمری دویدن، جمع کردن، هیچ، هیچ... مگر میشود؟... پیرمرد میگفت ولی من باور نمیکردم... اصلا همین حرفها که میزد، بزرگترین ثروت دنیا بودند... او مگر نمیدانست؟... مگر دارایی، به داشتن این خرت و پرت هاست؟.. شاید هم پیرمرد، از خرت و پرتهای دیگری حرف میزد و میگفت که حالا دستم پر از هیچ است... کاش به پیرمرد میگفتم که تو اتفاقا دستت پر از چیزهاییست که دیگران ندارند و خیال میکنند که با داشتن هر چه بیشترِ خرت و پرتهای دنیا، داراتر میشوند ولی زهی خیال باطل که هر چه بیشتر جمع میکنند، بیشتر فرو میروند و بیخبر تر میشوند... کاش میتوانستم به پیرمرد بگویم که تو هر چه نداشته باشی، خبر داری... خبر، بزرگترین ثروت آدمهاییست که از اینجا بریدهاند و کمترین تعلقها را به این پایین دارند... آهای پیرمرد!... تو، هیچی داشتی که از تمام داشتههای دارا ها، بیشتر بود... تو، خبر داشتی...
#خبر
#پیرمرد
#داستان
«گفتگوی خیالی من با پیرمردی که یک لحظه دیدمش»
۱۵ آبان ۱۴۰۲