«نامه»
«ناخوشاحوالی»
سلام تصدقتان شوم...
از کجا شروع کنیم که حالتان مثل حالِ از خدا بی خبر ما نشود؟ از کجا شروع کنیم که بخوانید و باخبر شوید و گله نکنید از بی خبری، ولی ذرهای بد به دلتان راه ندهید و دلِ نازکتان نلرزد؟
قربانتان شوم، عصر آن روز را که همهی اتفاقات عالم به شکل عادی در حال افتادن بودند، یک اتفاق غیرعادی برایمان رخ داد... غیرِ عادیِ غیرِ عادی هم نبود تصدقتان شوم؛ اگر قول بدهید که از دستِ این پسربچهی سر به هوا و بی توجه، ناراحت نمی شوید و قلم مبارکتان را در جواب این مرقومه به سمتِ شِکوه و آه نمی چرخانید، شرح ما وقع را توضیح خواهم داد...
و اما بعد؛
داشتیم می گفتیم، عصر روزِ شنبه را یکی از رفیقانِ نازنینمان به سمتِ حجرهی ما روانه می شود به قصد دعوت از بنده برای شرکت در یک ورزش دو نفره... ما هم که خسته و ویلان و سیلان در حجره نشسته بودیم و افکارمان در پیچ و خمِ خیالاتِ شما گم شده بود که این رفیق نازنین ما دق الباب کرد...
رفیق: حاج محمد آقای رحمت الملوک؟
من: جانم؟... بفرمایید داخل!
رفیق: اجازه هست از محضر مبارکتان درخواست ناچیزی داشته باشم؟
من: این چه حرفیست حاج محمد آقای بزم آراء؟ شما حکم سروری بر ما دارید جناب!... بفرمایید!
رفیق: درخواست شرکت در این بازیِ تازه وارد شده از فرنگ را داشتیم... همین که اسمش را می گویند« پینگ پنگ»... افتخار بازی با جنابتان نصیب ما می شود یا برویم و در غمِ شرکت نکردنتان بمیریم؟
من: استغفرالله جنابِ بزم آراء... به قصد آب کردنمان به اینجا تشریف آوردهاید؟... یا نیت حقیقیتان شرکت ما در بازی با شماست؟... شما اگر که زیر پای خود را نگاهی بیاندازید، ما همانجاها هستیم... ما خاک پای رفیقانی چون شما هستیم که قدّ ادب و منزلتتان از ثریا هم گذشته است... ما در خدمتیم... برویم...
القصه، روانهی بازی با حاج محمد بزم آرا می شویم... ساعاتی را در حجرهی موسوم به حجرهی ورزش می گذارنیم و ما گرممان می شود... شما هم که ما را خوب می شناسید... گرماییِ گرمایی هستیم... همه اگر در چلهی سرما، یخشان بزند ما عین خیالمان هم نیست... تازه بیشتر هم کیف می کنیم...
ولی عصر آن روز، همین که گرممان می شود، ناغافل می رویم به سمت خوردنِ آبِ خنک... آب را خوردن همانا و وارد شدن شوک به بدنمان همانا... از ورزش بر می گردیم... خستهایم... می خوابیم... چند ساعت بعد که بلند می شویم، شب شده است و گلویمان مثلِ دلمان گرفته است... غفلت مان، کار دستمان داد خاتون!... علی ایّ حال، حالمان بهتر است... خدا را شکر، رفیقانی داریم که مثل پروانه به دور سرمان می چرخند و هوای رفیقشان را دارند در این مدتِ نقاهتی که داریم... ما هم سعی می کنیم قدرِ سلامتی خود را بیشتر بدانیم که همانا پیامبر مهربانی ها فرمودند: « نعمتان مجهولتان، الصحت و الامان»... حقیقت هم همین است... تا دردی به سراغ انسان نمی آید، در غفلت خود غوطه ور است... درد، سوغاتِ فراموشیهاست و عاملِ یاد کردنِ دوست...
الله سیزی منه چوخ گورمسین خاتون!... شما تاج سرِ این کودکِ سر به هوا هستید... امیدواریم که از چشمان نازنینتان نیوفتاده باشیم که اگر افتاده باشیم، دیگر خودمان را نخواهیم بخشید...
«از طرفِ محمد رحمت الملوک به خواهر عزیزتر از جانمان...»
#نامه
#بیماری
#یک_هیچ_تنها
@Tanhatarinhaa
#نامه
سلام بر#عزیز_جانمان
اینجا فقط حرف می زنند قربانتان شوم... خلف وعده در این سرزمین، مثل خوردن نان و پنیر شده عزیزِ جان... از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، ما هم به طریقتِ ناراستِ این نامردمان عادت کردهایم... اتفاق عجیبی نمی افتد... آنقدر که اتفاقهای عجیبتر را دیدهایم، این روز ها هر اتفاق عجیبی برایمان عادیست... باور بفرمایید که اگر خبر بدهند فلان ملّای صاحب کرامات و الطافِ خّفیّه به سمتِ قشون انگلیس مایل شده است، تعجب نمی کنیم... این انگلیسی های از خدا بی خبر، حکمهای بدیهیِ روزگار را نیز به دست این عُمّالِ شکم پرست، دستکاری می کنند؛ چه برسد به اینکه بخواهند به جان و مال و ایمان این مردم رحم کنند...
چندی پیش، از حوزهی (...) خبر رسید که یک سری از این عمّال، دست به اقدامی عادی زدهاند... ظاهراً در آن شهر، تحرکاتی در مُنافی با منافع انگلیس و ممالک غربیّه صورت می گرفته و به هر طریق، این عمّال هم دست در جیب همین قماش دارند و این تحرکات را به ضرر جیب نامبارک خویش و اربابان خود دیدهاند و باعث توقف ظاهری این حرکات شدهاند...
تنها فقط دم می زنند و شرم از این داریم که می بینیم دم از شما می زنند و در دلشان مشغول به خاموش کردنِ دمِ مسیحایی شمایند اما... اما تنها چارهمان در این زمان، دیدن و دم بر نزدن است...
اما جانم به فدایتان! بد به دلتان راه ندهید که عناصرِ متصله به شما، تمام تلاششان را هم اکنون می کنند که اگر آشکارا نشد، در خفا؛ روی زمین نشد، در زیر زمین، بر روی برگ کاغذ نشد، بر روی برگ درخت، به منویّات شما جامهی عمل بپوشانند و نگذارند این نانِ دینْخوران و نمکِ دینْنشناسان، دینِ خدا را در بین جماعتِ این سرزمین بدنام کنند که صد البته اول نظر پروردگامان و بعد دعای شما باید پشت سر این جان بر کفان باشد... که همانا خودِ ذاتِ اقدسِ الٰه فرمودند« يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ»... که نورِ خدا هیچ گاه خاموش نخواهد شد...
#حق
#حقیقت
#نور
«نامهای به فرزند بیست و سه سالهام»
عزیزِ نازنینِ من!
سلام!
تو باید بیشتر از توجه به زیبایی، به پرورش زیبایی توجه داشته باشی! اینکه گلهای زیبا را در بازار ببینی و شیفتهشان شوی و آنها را با خود به خانه بیاوری که زیباییشان را داشته باشی و کاری برای زیبا ماندنشان نکنی، درست نیست. چون پس از چند روز، آن زیبایی، رو به زوال رفته و تو نیز پژمرده خواهی شد. گلها مثل زنها هستند. باید بهشان توجه کرد، نازشان را کشید. باید به موقع با آنها حرف زد، نگاهشان کرد؛ وگرنه زود پژمرده میشوند و دلمان را نیز قرینِ خزان میکنند. تقصیر آنها نیست، ما با ایشان اینگونه تا کردهایم.
در عوض اگر تو قوهی پرورش دادن را داشته باشی و گلی را به خانه بیاوری که چندان هم زیبا نیست، تو با آن گل کاری خواهی کرد که به زیباترین گل تبدیل شود. البته این امر، منافاتی با آوردن گلی زیبا به خانه ندارد؛ اصل، پرورش دادن توست. اگر تو پرورش دادن را بلد نباشی، بلایِ جان آن گل خواهی شد...
مواظب باش!
#نامه