#گرداب_تنهایی
سالها پیش در مجلهای به مطلبی عجیب برخوردم... مثلث برمودا... مکانی ناشناخته در وسط اقیانوسی بزرگ که اگر کسی به آنجا رفته بود، زنده برنگشته بود... می گفتند به دلیل جاذبهی زیاد زمین در آن نقطه از زمین است که همه چیز را به درون خود می کشد و غرق می کند... خوفناک بود و باورنکردنی...
با خودم گفتم شاید کسی هم این گرداب را از نزدیک دیده باشد... شاید هم زنده برگشته باشد ولی کسی او را نشناسد... کسی که چنین چیزی را از نزدیک دیده باشد و زنده بیرون آمده باشد باید آدم بسیار عجیب و ناشناخته تری از آن گرداب باشد...
بعدتر ها همهی این آدم ها را دیدم... آنها مثلث برمودا را ندیده بودند ولی... گرداب های خوفناک تری از آن گرداب را دیده بودند... آنها در گردابِ ناشناختهی معانیِ غیر قابل توضیح اطراف خود گیر افتاده بودند... گردابی که نه می توانستند به کسی خبر بدهند که در آنجا گیر افتادهاند و نه کسی اگر خبردار می شد می توانست آنها را نجات بدهد... مثلثی بدتر از مثل برمودا... مثلثی که ضلع به ضلعش، آنها را گرفتار کرده بود... خودشان، معانیِ غیر قابل توضیح، اطرافیان... و بدتر از همه، اطرافیان... و ای وای از دست اطرافیان...
ادامه باشد برای بعد...
#معنا
#متن
#مثلث_برمودا
#شاید_خودم
@Tanhatarinhaa
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
آنها که دردی دارند
میدانند
که چه ساعتی از شب است.
- بهجت نجاتیگیل؛ فارسیِ سیامک تقیزاده
از کانال «آن».
به نظرم زمان آن رسیده است که داستان کوتاهی که ماه ها پیش در کانال تلگرام قرار می دادم را همین جا هم قرار بدهم...
داستانی دربارهی وجود واقعی ما در این دنیا و این که آیا ممکن است ما از سیارهای دیگر به این جا پا گذاشته باشیم؟...
#سیارهای_دیگر
#داستان_کوتاه
#سیارهای_دیگر
#پارت_اول
ما از کدام سیارهایم؟
تا بحال به این فکر کردهاید که شاید شما واقعا از سیارهای دیگر به اینجا آمده باشید و خبر نداشته باشید؟...
شاید سوالی احمقانه به نظر بیاید ولی عیبی ندارد؛ شما یک درصد به این احتمال فکر کنید که شاید از سیارهای دیگر به اینجا پا گذاشته باشید...
اصلا بگذارید این احتمال را قوی تر کنیم... یک روز صبح که از خواب بیدار شدهاید و طبق معمول برای کار های هر روزتان برنامهای در سر می چینید، زنگ خانهتان به صدا در می آید و شما را فرا میخواند... چه کسی؟... کسی نیست... ولی یک جعبه جلوی در قرار دارد... جعبهای پر از عکس ها و نوشته های اسرار آمیز... البته از نظر شما... چون برای فرستنده شاید چیز عجیبی نباشد... نترسید... عکس هایی از شما در بین آدم هایی که حتی یک بار هم تا بحال به چشمتان نخوردهاند... در یک مکانی عجیب و غریب که هیچ شباهتی به سیارهای که اکنون در آن زندگی میکنید ندارد... اصلا با چیز هایی که تا بحال در ذهنتان ترسیم کرده بودید فرق دارد...
با خودتان می گویید: اگر این شخصی که
اینجاست منم، پس این من اینجا چه میکند؟... سوال ترسناکیست نه؟...
مشکلی نیست... به دنبال پاسخ آن میروید... نوشته ها همیشه راهنمایان خوبی بودهاند...
چند نامه نیز درون جعبه قرار دارند...
نامه ها را باز میکنید یا نه؟
ادامه دارد...
#داستان_کوتاه
@Tanhatarinhaa